عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 55
ز نام بهره نبردیم غیر بدنامی
ز کام صرفه نبردیم غیر ناکامی
شکست شیشه تقوی ز سنگ رسوایی
گسست سجه طاعت به دست بدنامی
بیار باده که این آتش سلامتسوز
برون کند ز تن مرد علت خامی
مپرس جز ز خراباتیان بی سر و پا
رموز عاشقی و مستی و می آشامی
زبان عشق زبانیست که اهل دل دانند
نه تازی است و نه هندی نه فارس نه شامی
ز دست عشق روان گیر جام جمشیدی
به پای عقل درافکن کمند بهرامی
گل اناالحق و سبحانی ای عزیز هنوز
دمد ز تربت منصور و شیخ بسطامی
به قصد قتل دلم ترک چشم مخمورش
نمود تکیه بر آن ابروان صمصامی
بپوش چشم دل از غیر دوست وحدتوار
به گوش هوش شنو نکتههای الهامی
ز کام صرفه نبردیم غیر ناکامی
شکست شیشه تقوی ز سنگ رسوایی
گسست سجه طاعت به دست بدنامی
بیار باده که این آتش سلامتسوز
برون کند ز تن مرد علت خامی
مپرس جز ز خراباتیان بی سر و پا
رموز عاشقی و مستی و می آشامی
زبان عشق زبانیست که اهل دل دانند
نه تازی است و نه هندی نه فارس نه شامی
ز دست عشق روان گیر جام جمشیدی
به پای عقل درافکن کمند بهرامی
گل اناالحق و سبحانی ای عزیز هنوز
دمد ز تربت منصور و شیخ بسطامی
به قصد قتل دلم ترک چشم مخمورش
نمود تکیه بر آن ابروان صمصامی
بپوش چشم دل از غیر دوست وحدتوار
به گوش هوش شنو نکتههای الهامی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تلخ ماندم ، تلخ ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
مرثیه ای برای گلگونه های کوچک ...
۱
چشمان تو
سلام ِ بهاری ست
در خشکسالی بیداد ...
دستان تو
که یارای ِ دشنه گرفتن نیست امّا
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودَست به جانبِ دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز ِ پاک تو
رود بزرگِ میهن
این رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سَروها و سپیدار
سایه سار تو باشد ...
۲
در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ِ ما مخفی است
زندان ،
تمام کوچه های خلوتِ این شهر ...
۳
شاهین من !
که چشم های تو نارَس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیفه نیست دشمن و دژخیم
هشدار !
مخفی است دشمنت ...
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن ِ این خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت امّا
دل بسته ایم
به گونه های تو ای امید فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی ِ سرخ ...
۴
وقتی لباس ِ تو ریش ریش ، در هَم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرتِ دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی :
عریانی ِ مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خمیده
بارکش بودن ...
۵
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخه های همهمه گر ، دَر هَم
تا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام تو را در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی
ز سرو
بیاموزی ...
۶
اینک که سر پناه تو می سوزد
در این حریق ِهرزه دَرایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی ِ چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران !
هرگز مترس ،
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش ...
۷
خواهی پرید دوباره شاهین ِکوچک ما
و پرده های سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیره ی خونین ...
او را
که شورشی ست
در خون ِ ساکت ما
او را دوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی ِ گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت ...
۸
با دست های کوچک خود
ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر ِ تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشم های سیاهت
که خواب می خواهند
اینک کنار ِ خیابان
بارانی از ستاره تو را جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال یک ستاره ی گمنامی
و مادر تو
برایت ستاره می چیند
و ماه را به هیئت توپی می آراید
در بازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت ...
۹
بر گردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی ...
چشمان تو
سلام ِ بهاری ست
در خشکسالی بیداد ...
دستان تو
که یارای ِ دشنه گرفتن نیست امّا
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودَست به جانبِ دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز ِ پاک تو
رود بزرگِ میهن
این رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سَروها و سپیدار
سایه سار تو باشد ...
۲
در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ِ ما مخفی است
زندان ،
تمام کوچه های خلوتِ این شهر ...
۳
شاهین من !
که چشم های تو نارَس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیفه نیست دشمن و دژخیم
هشدار !
مخفی است دشمنت ...
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن ِ این خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت امّا
دل بسته ایم
به گونه های تو ای امید فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی ِ سرخ ...
۴
وقتی لباس ِ تو ریش ریش ، در هَم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرتِ دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی :
عریانی ِ مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خمیده
بارکش بودن ...
۵
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخه های همهمه گر ، دَر هَم
تا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام تو را در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی
ز سرو
بیاموزی ...
۶
اینک که سر پناه تو می سوزد
در این حریق ِهرزه دَرایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی ِ چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران !
هرگز مترس ،
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش ...
۷
خواهی پرید دوباره شاهین ِکوچک ما
و پرده های سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیره ی خونین ...
او را
که شورشی ست
در خون ِ ساکت ما
او را دوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی ِ گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت ...
۸
با دست های کوچک خود
ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر ِ تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشم های سیاهت
که خواب می خواهند
اینک کنار ِ خیابان
بارانی از ستاره تو را جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال یک ستاره ی گمنامی
و مادر تو
برایت ستاره می چیند
و ماه را به هیئت توپی می آراید
در بازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت ...
۹
بر گردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
جنگلی ها ...
۱
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بردرختِ کنار خیابان
در زیر ِ هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناکت
ای کاش
تمام خیابان های شهر
جنگل بود ...
۲
جنگل ،
گسترده در مِه و باران
ای رفیق ِسبز
بر جاده های برگ پوش وسیعت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیّال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
۳
ای شیر ِ خفته ،
ای خالکوبی بر سینه ی شهید ،
بر ساعد ِ بلند راه ِ مجاهد
کاینَک متروک مانده شگفت
مَنویس
منویس با "راش" های جوان ،
"این نیز بگذرد ..."
۴
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار !
در سایه سار روشن نمناکِ تو
که بوی و عطر رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوتِ شب هایت ...
۵
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعب نعره ها
در فضای انبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
۶
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِشاخه هاست
بر جای ِاستوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
۷
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران ...
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بردرختِ کنار خیابان
در زیر ِ هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناکت
ای کاش
تمام خیابان های شهر
جنگل بود ...
۲
جنگل ،
گسترده در مِه و باران
ای رفیق ِسبز
بر جاده های برگ پوش وسیعت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیّال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
۳
ای شیر ِ خفته ،
ای خالکوبی بر سینه ی شهید ،
بر ساعد ِ بلند راه ِ مجاهد
کاینَک متروک مانده شگفت
مَنویس
منویس با "راش" های جوان ،
"این نیز بگذرد ..."
۴
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار !
در سایه سار روشن نمناکِ تو
که بوی و عطر رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوتِ شب هایت ...
۵
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعب نعره ها
در فضای انبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
۶
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِشاخه هاست
بر جای ِاستوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
۷
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۴
این شعر با توجه به متن آن ، یکی از آخرین سروده های شاعر و خطاب به فرزندش "دامون" است که در دی ماه ۱۳۵۲ و به هنگام حبس در سلول شماره ۱ زندان اوین ، رقم خورده است . از کتاب "خسته تر از همیشه" به کوشش کاوه گوهرین
برفِ کوهستان
گرما داشت
خون ِ ما
در رگ هامان می جوشید ،
زندگی معنا داشت ...
دامونم !
جنگلی ِ کوچک من
دستِ ما
با دستِ مردم
گل می داد
دستِ ما
بی دستِ مردم
ویران می شد
قلبِ ما
از رنج ِ مردم
غمگین می شد
عشق ما ،
با مردم معنی داشت ...
صف به صف سرنیزه ،
صف به صف دشمن
امّا
با عموهای تو ، ما یک فدایی بودیم ...
*
تا که ایران تو آزاد شود :
بهترین هدیه ی ما
جان ِ ما
بهترین هدیه برای تو دامون !
آزادی ...
برفِ کوهستان
گرما داشت
خون ِ ما
در رگ هامان می جوشید ،
زندگی معنا داشت ...
دامونم !
جنگلی ِ کوچک من
دستِ ما
با دستِ مردم
گل می داد
دستِ ما
بی دستِ مردم
ویران می شد
قلبِ ما
از رنج ِ مردم
غمگین می شد
عشق ما ،
با مردم معنی داشت ...
صف به صف سرنیزه ،
صف به صف دشمن
امّا
با عموهای تو ، ما یک فدایی بودیم ...
*
تا که ایران تو آزاد شود :
بهترین هدیه ی ما
جان ِ ما
بهترین هدیه برای تو دامون !
آزادی ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
عشق اولسون!
ووجودیم شهرین سئیر ائدیب گزدیم
دیدار ایله محبته عشق اولسون
همن بیر نسنهده قالدی نظریم
دیدار ایله محبته عشق اولسون
عشقیم جوش ائیلهدی کئچدی سریمدن
آرتیب گلیر محبتین نوروندن
نیازیمیز بودور جانی-کریمدن
دیدار ایله محبته عشق اولسون!
قودرت قندیلیندن آتدی دانیی
ائندی لؤوهی عذره توتدو بینایی,
جونبوشه گتیرن چرخی-فنایی
دیدار ایله محبته عشق اولسون!
فیل یوکون یوکلتمه, قارینجا چکمز
دورلو ریحان چوخدور, گول کیمی قوکماز
دونیا مالین وئرسن, بیزه گرکمز
دیدار ایله محبته عشق اولسون!
یوجالاردا اولور اول هوما قوشی
دوستوم, محبتدیر عاشقه ایشی
پیریم خطایدیر جوملهنین باشی
دیدار ایله محبته عشق اولسون!
دیدار ایله محبته عشق اولسون
همن بیر نسنهده قالدی نظریم
دیدار ایله محبته عشق اولسون
عشقیم جوش ائیلهدی کئچدی سریمدن
آرتیب گلیر محبتین نوروندن
نیازیمیز بودور جانی-کریمدن
دیدار ایله محبته عشق اولسون!
قودرت قندیلیندن آتدی دانیی
ائندی لؤوهی عذره توتدو بینایی,
جونبوشه گتیرن چرخی-فنایی
دیدار ایله محبته عشق اولسون!
فیل یوکون یوکلتمه, قارینجا چکمز
دورلو ریحان چوخدور, گول کیمی قوکماز
دونیا مالین وئرسن, بیزه گرکمز
دیدار ایله محبته عشق اولسون!
یوجالاردا اولور اول هوما قوشی
دوستوم, محبتدیر عاشقه ایشی
پیریم خطایدیر جوملهنین باشی
دیدار ایله محبته عشق اولسون!
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
ایلاهیم
گئتدی اول محرو یانیمدان, یوز جفا قالدی منه
جؤور بیلمن, کیم, بلایی-مونتحا قالدی منه
ائی پری, چوخ ایشوئیی-هوسنین مغرور اولما کیم
مولکی-فانی سانماگیل, کیم نه سانا قالدی, منه
تا کیم, اول خورشیدروخ گئتدی گؤزومدن سو تکی
گؤز یاشیم اونون اوزوندن آشینا قالدی منه
سن گئدندن برلو آنجا زارو افغان ائتمیشم
یئرو گؤگ, اینسو ملک جمله باخا قالدی منه
دیلبرین گئتدی, خطای, سن نئدیرسن دونیانی؟
چونکی جان گئتدی, بو تن, یارب, نییه قالدی منه
هردم غمینده نالوو آهیم یئتر منه
دونیا یوزونده اول یوزی-ماهیم یئتر-منه
اثبات قیلمیشام روخی-ذرد, اشکی-سورخیمی
دوییی-عشقه بؤیله گوواحیم یئتر منه
عالم خلاییقی منه جمله حسود اولا
اول آسیتانین ایتی پناهیم یئتر منه
زاهید, اوگونمه, تالئیی-سدم, دئییب یوکوش
سن وار ایشینه بختی-سییاحیم یئتر منه
کسمه اومیدی-رحمتی حقدن, خطای, سن
جمله خطاده لوطفی-ایلاهیم یئتر منه
جؤور بیلمن, کیم, بلایی-مونتحا قالدی منه
ائی پری, چوخ ایشوئیی-هوسنین مغرور اولما کیم
مولکی-فانی سانماگیل, کیم نه سانا قالدی, منه
تا کیم, اول خورشیدروخ گئتدی گؤزومدن سو تکی
گؤز یاشیم اونون اوزوندن آشینا قالدی منه
سن گئدندن برلو آنجا زارو افغان ائتمیشم
یئرو گؤگ, اینسو ملک جمله باخا قالدی منه
دیلبرین گئتدی, خطای, سن نئدیرسن دونیانی؟
چونکی جان گئتدی, بو تن, یارب, نییه قالدی منه
هردم غمینده نالوو آهیم یئتر منه
دونیا یوزونده اول یوزی-ماهیم یئتر-منه
اثبات قیلمیشام روخی-ذرد, اشکی-سورخیمی
دوییی-عشقه بؤیله گوواحیم یئتر منه
عالم خلاییقی منه جمله حسود اولا
اول آسیتانین ایتی پناهیم یئتر منه
زاهید, اوگونمه, تالئیی-سدم, دئییب یوکوش
سن وار ایشینه بختی-سییاحیم یئتر منه
کسمه اومیدی-رحمتی حقدن, خطای, سن
جمله خطاده لوطفی-ایلاهیم یئتر منه
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲
بیا ای عشقِ جان سوزان که من خود را بتو سوزم
اگر سوزی وگرنه من یقین خود را بتو سوزم
خس و خاشاک میسوزی درون خویش میجوشی
کنون مارا شدی روزی بیا خود را بتو سوزم
مکان خود لا مکان دارم ز زندان غم بسی دارم
کنون روی بحق آرم بیا خود را بتو سوزم
بدم مردان سُخن گویم ، جمال یار می جویم
هوالحق را بحق جویم، بیا خو را بتو سوزم
دلی با یار خود بستم، زجان هم دست خود شستم
چون مستان وار من مستم، بیا خود را بتو سوزم
اگر سوزی وگرنه من یقین خود را بتو سوزم
خس و خاشاک میسوزی درون خویش میجوشی
کنون مارا شدی روزی بیا خود را بتو سوزم
مکان خود لا مکان دارم ز زندان غم بسی دارم
کنون روی بحق آرم بیا خود را بتو سوزم
بدم مردان سُخن گویم ، جمال یار می جویم
هوالحق را بحق جویم، بیا خو را بتو سوزم
دلی با یار خود بستم، زجان هم دست خود شستم
چون مستان وار من مستم، بیا خود را بتو سوزم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳
ببازی عشق میبازم ، دل و جان را فدا سازم
بدم منصور می نازم ، یقین خُود را فدا سازم
عجب وقتیست ای یاران! اگر باشید غمخواران
شوید آگاه دلداران که من خود را فدا سازم
بزلف یار دل بستم ، به بستن دل چنان مستم
دو عالم رفت از دستم، کنون خُود را فدا سازم
ز درد دل چنان خستم، زجان هم دست خود شستم
کنون از درد دل گفتم که من خود را فدا سازم
فدا سازم دگر باری ، سر خود را بدلداری
چه خوش باشد نکو کاری که من خود را فدا سازم
بدم منصور می نازم ، یقین خُود را فدا سازم
عجب وقتیست ای یاران! اگر باشید غمخواران
شوید آگاه دلداران که من خود را فدا سازم
بزلف یار دل بستم ، به بستن دل چنان مستم
دو عالم رفت از دستم، کنون خُود را فدا سازم
ز درد دل چنان خستم، زجان هم دست خود شستم
کنون از درد دل گفتم که من خود را فدا سازم
فدا سازم دگر باری ، سر خود را بدلداری
چه خوش باشد نکو کاری که من خود را فدا سازم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴
ببازی عشق میبازم ، سر بازار سر بازم
ره مردان صفا سازم ، سر بازار سر بازم
به میدان اسپ تازم ، توئی واقف نه از رازم
چنین نازیست می نازم، سر بازار سر بازم
زجام عشق می خودرم ، ز هستی خویش خود مردم
سعادت گوی خود بردم، سر بازار سر بازم
بمستی از چنان مستم، ز عالم دست خود شستم
ز شوق جان چنان مستم، سر بازار سر بازم
منم یاری چنان مستم، ز این و آن همه رستم
کمر خود را چنان بستم، سر بازار سر بازم
ره مردان صفا سازم ، سر بازار سر بازم
به میدان اسپ تازم ، توئی واقف نه از رازم
چنین نازیست می نازم، سر بازار سر بازم
زجام عشق می خودرم ، ز هستی خویش خود مردم
سعادت گوی خود بردم، سر بازار سر بازم
بمستی از چنان مستم، ز عالم دست خود شستم
ز شوق جان چنان مستم، سر بازار سر بازم
منم یاری چنان مستم، ز این و آن همه رستم
کمر خود را چنان بستم، سر بازار سر بازم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۳
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۴
بر رُخش زیبا چو دیدم نقش و خال
باز ماندم ماورایش قیل و قال
حرف حسنش بردلم واضح بماند
بس نگر دو لب لسانم زین مقال
لعل لب عارض چو گلگون، دلبربا
نیست مثلش در جهان اندر جمال
کس ندیده در جهان با دیده
چونکه دیدم حسن او را باکمال
تاکه دیدم حسن رو را بالیقین
جز جمالش را نه بینم در خیال
عاشق اندر حسن او دائم نگر
تابمانی درجهان خود حسن و خال
براُمید وصل اُو، دل زنده دار
یک زمان گوید ترا باری تعال
باز ماندم ماورایش قیل و قال
حرف حسنش بردلم واضح بماند
بس نگر دو لب لسانم زین مقال
لعل لب عارض چو گلگون، دلبربا
نیست مثلش در جهان اندر جمال
کس ندیده در جهان با دیده
چونکه دیدم حسن او را باکمال
تاکه دیدم حسن رو را بالیقین
جز جمالش را نه بینم در خیال
عاشق اندر حسن او دائم نگر
تابمانی درجهان خود حسن و خال
براُمید وصل اُو، دل زنده دار
یک زمان گوید ترا باری تعال
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۰
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۱
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۲
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۲
عمریست در طریق تو جان را که دم زدیم
هیچت صفا ندیدیم حیران بتر شدیم
تا کی شود ز لعل تو کامی بر آوریم
کز بهر کام خویش پریشان خود شدیم
با تو سخن که گوید که این هم مجال نیست
لیکن ز حال خویش بسی تنگ تر شدیم
جانان نبود آگاه زناموس بگزریم
حالم چنان رسید که مجنون صفت شدیم
ای یار چون به بستی دل خود بزلف یار
هرگز مگو چنین که پریشان خود شدیم
هیچت صفا ندیدیم حیران بتر شدیم
تا کی شود ز لعل تو کامی بر آوریم
کز بهر کام خویش پریشان خود شدیم
با تو سخن که گوید که این هم مجال نیست
لیکن ز حال خویش بسی تنگ تر شدیم
جانان نبود آگاه زناموس بگزریم
حالم چنان رسید که مجنون صفت شدیم
ای یار چون به بستی دل خود بزلف یار
هرگز مگو چنین که پریشان خود شدیم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۷
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۱
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۵
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۷
یاران صد هزار ولی یار ما یکی ست
غمخوار کس ندیدم دلدار ما یکی ست
من اُنس کس نگیرم ، جز دوست آن حقیقی
گر هم انیس بامن زان اُنس ما یکی ست
گر رشة ءِ گسته شود از هزار ستم
از کس وفا ندیدم دلدار ما یکی ست
بس آزموده کردم با دلبران هر یک
با کی ز کس ندارم ، مشکل بما یکی ست
باری وفا ندیدم ز یاران صد هزار
زان رو دلم گسیخت که غمخوار ما یکی ست
غمخوار کس ندیدم دلدار ما یکی ست
من اُنس کس نگیرم ، جز دوست آن حقیقی
گر هم انیس بامن زان اُنس ما یکی ست
گر رشة ءِ گسته شود از هزار ستم
از کس وفا ندیدم دلدار ما یکی ست
بس آزموده کردم با دلبران هر یک
با کی ز کس ندارم ، مشکل بما یکی ست
باری وفا ندیدم ز یاران صد هزار
زان رو دلم گسیخت که غمخوار ما یکی ست