عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۳۹
از عشق تو جان من جنون می بیند
در سینهٔ من ازو سکون می بیند
در یک حالت دو ضد آرام و جنون
جان و دل من نگر که چون می بیند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
از آتش دل هر کس در سینه غمی دارد
چون نی که به سوز خود گرم است و دمی دارد
گو تیغ مکش هر دم بر غیر که از غیرت
پیوسته دل ریشم بر جان المی دارد
از تیره شب بختم غافل منشین امروز
کز سنبل تر خطّت بر مه رقمی دارد
سر در قدمش افکن ای دل که در این گلشن
چون سرو سرافراز است هر کاو قدمی دارد
از زهد ملاف ای دل کاندر صفت رندی
خوش نیست خیالی را با هرچه غمی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
اشکم به جست و جوی او بر خاک آن درمی رود
خوب است فکر اشک من در پای او گر می رود
تا پای سرو ناز را بوسد به یاد قامتش
سوی چمن آب روان پیوسته بر سر می رود
هرچند کز باد هوا تو می دوانی باد پا
گلگون اشک عاشقان با او برابر می رود
تا تو چراغ افروختی از چهرهٔ چون روز خود
هر شب ز غیرت شمع را آتش به سر بر می رود
از دیده هردم می رود اشک خیالی سوی رخ
چون سایلی کز مفلسی اندر پی زر می رود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
در همه شهر حاضری در بر ما نشسته ای
چهره بدل گشاده ای پرده بچشم بسته ای
بافته زلف سرکشش در رگ و ریشه ام رسن
تا نکنی تصوری کش زکمند رسته ای
داغ تو از آرزوی دل زخم زن و نمک بهل
تیر بزن که از خوشی مرهم جان خسته ای
بسمل تیر عشق را آب زخنجر آرزوست
دانه چه میدهی دگر ایکه پرم شکسته ای
آشفته زلف دلبرت شاید دام دل شود
تا زعلایق جهان رشته جان گسسته ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ای تازه رو، ز زخم خدنگ تو داغ ما
از روغن کمان تو روشن چراغ ما
با نکهت تو صحبت ما درگرفته است
ای کاش بوی گل نخورد بر دماغ ما
راضی جنون ما به گریبان پاره نیست
از چاک سینه شد گل صد برگ، داغ ما
در عشق هرگز از دل ما آه سر نزد
آیینه ایم و دود ندارد چراغ ما
آگاه نیست خضر ز احوال ما سلیم
عنقا کجاست تا به تو گوید سراغ ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
به خون خود کنم آلوده، ای صبا کاغذ
چو آن کسی که کند رنگ با حنا کاغذ
کند بهار به برگ شکوفه یاد ترا
چو آشنا که فرستد به آشنا کاغذ
گمان بری که ز هم ریخت دفتر افلاک
ز بس به کوی تو می ریزد از هوا کاغذ
نمی رسد به تو دست از کتاب، دانا را
دهد چه پایه بلندی، به زیر پا کاغذ
عجب که زحمت چشمی دگر تواند داد
به خاک پای تو داده ست توتیا کاغذ
به زندگی پی میراث خواری ام صدبار
گرفت همچو کبوتر ز من هما کاغذ
مباش از دم آتش فشان او ایمن
به راه عشق اگر باشد اژدها کاغذ
به کوی او پی رسوایی ام سلیم کند
بلند از بغل قاصدان صدا کاغذ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
ما و دل دیگر به کوی تندخوی تازه ای
هر زمان داریم با هم گفتگوی تازه ای
نه به مهر و ماه ماند، نه به گل های چمن
هست با شاخ گل ما رنگ و بوی تازه ای
تا به چشم پاک بینم بر رخ او، دیده را
می دهم از گریه هردم شست و شوی تازه ای
از مقیمان حریم وصلم، اما از دلم
می تراود شکوه چون آب از سبوی تازه ای
گه به یاد زلف می گریم، گهی از شوق خط
هر زمان دارم چو طفلان آرزوی تازه ای
هر قدم ضعفم به راه وصل افزون می شود
آب باریکم که می آیم به جوی تازه ای
از سر سبز خود ای خضر این همه خرم مباش
آن قدر قدری نمی دارد کدوی تازه ای
بس که عریانیم، چون آیینه از شرمندگی
هرکه را دیدیم، می سازیم روی تازه ای
راه عشق است این که باشد رهروانش را سلیم
هر نشان پا، مزار آرزوی تازه ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
کاسه ی ما ز سفال است، خوش این مسکینی
پنجه ی ما نبود شانه ی موی چینی
راه شد بسته به حرفش، که به هم چسبیده ست
دو لب او چو زبان قلم از شیرینی
نامه را کاغذ ابری کنم از موج سرشک
شاید آن طفل قبولش کند از رنگینی
سایه ی لوح مزار است مرا سرو چمن
بی قدش می کند از بس به دلم سنگینی
هوس نعمت فغفور خودآرایی کرد
کاسه بر دست گدا داد ز چوب چینی
عجبی نیست ازو گر بگریزند سلیم
سبزوار است خط و بوالهوسان قزوینی
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
مهری به دلم چو نور در باصره ای
شوری به سرم چو دود در مجمره ای
در بزم ز ناله بینوایم، ای کاش
مطرب ز برای من کشد دایره ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چسان عنقا کند با هوشم آهنگ پریدنها
که ریزد سستی پرواز او رنگ تپیدنها
به عزم چیدن گل تا خرامت گلشن آرا شد
بود از شوق دستت غنچه دلتنگ نچیدنها
نمی زیبد تواضع از تو با این قامت رعنا
که زیبا نیست جیب سرو در چنگ خمیدنها
چمن پیرا شود او با لب میگون اگر روزی
کند گل هم به رنگ غنچه آهنگ مکیدنها
ز وحشت گشت با عنقا دلم هم آشیان جویا
بود بر تخت، این دیوانه را ننگ رمیدنها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
زدل بیرون می برد یاد ایام شبابم را
عمارت می کند پیمانه ای حال خرابم را
زبان رمز می فهمی مشو غافل زمکتوبم
به خود پیچیدن او می نماید پیچ و تابم را
به یک لبخند قانع نیست دل، ساقی سرت گردم
تبسم بیشتر کن، شورتر گردان کبابم را
شب هجران دلم را می گزد پیمانه پیمایی
زبان مار سازد دوریت موج شرابم را
دلم افلاک را از هر طپش در لرزه اندازد
به چشم کم نشاید دید جویا اضطرابم را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
آید صدای نالهٔ دل از نگاه ما
چون شاخ ارغوان بچکد خون ز آه ما
در دیده ای که محو تو شد جلوه گر شوی
باشد نقاب روی تو شرم نگاه ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
می دهد طرز نگاهت یاد می نوشی مرا
یاد آغوشت کند گرم همآغوشی مرا
قطره ای در کام دل از جام درد او چکید
می برد تا منزل تحقیق بیهوشی مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
به آب و تاب حسنش عشقباز است
دلم چون شمع در سوز و گداز است
دل تنگ از تماشایش گشادید
نگاه ما کلید قفل راز است
نماید آب و تاب حسن او را
شکست رنگ ما آیینه ساز است
خیالی در برم دوش آتش افروخت
هنوزم شیشهٔ دل در گداز است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
می تواند در نظر نقش خیال یار بست
آنکه راه خواب را بر دیدهٔ بیدار بست
دل نهان در گرد الفت کرده از اندک غمی
بر رخ آیینه از آهی توان دیوار بست
می توانم کرد عرض حال دل از هر نگاه
گر زبان شکوه ام را حیرت دیدار بست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
در عشق فتح باب دل از اضطراب هاست
انگشت موج عقده گشای حباب هاست
خلوت نشین دیدهٔ من تا شدی بناز
از پردهٔ خیال برویت نقاب هاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
هر کس ز تو چشم کام دارد
بیچاره خیال خام دارد
دور از تو کسی که باده نوش است
افشردهٔ دل به جام دارد
امروز نگین آن لب لعل
در کشور حسن نام دارد
آخر روی تو خط برآورد
آری هر صبح شام دارد
در سینهٔ داغ داغ عشقت
در خاک هزار دام دارد
در بحر خفیف شعر رنگین
جویا مزهٔ تمام دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
چون نگاهی سوی من زان چشم مخمور افکند
دل تپیدنها مرا از بزم او دور افکند
بسکه در دل ناله را دزدیده ام از شرم غیر
قطرهٔ اشکم به دریا گر فتد شور افکند
دشت وسعت مشربی رنگ جهان تازه ای
می تواند در فضای دیدهٔ مور افکند
از شراب جلوه ات یابد چمن گر خرمی
جام لاله داغ را چون درد می دور افکند
تا کی از بیداد مژگان تو هر شب تا سحر
بستر راحت دلم بر نیش زنبور افکند
بسکه از سر تا بپا جویا نمک دارد چه دور
گر ز هم آغوشیش در بحر و کان شور افکند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
از فیض عشق دید بسی فتح باب دل
دریای رحمت است چو گردید آب دل
پیکان دل شکار کمان ابروی مرا
زنجیر ساز آمده از پیچ و تاب دل
چشمم ز جوش اشک شود بحر موج خیز
در سینه دور ازو چو کند اضطراب دل
هر لاله اش شمیم کباب جگر دهد
جایی که خون فشان گذرد چون سحاب دل
از فیض اشک هر مژه ام چو نرگ گلیست
تا خورده از طرات حسن تو آب دل
در چار موجه کشتی تن از عناصر است
دارد عبث ملاحظه از انقلاب دل
پاشند در خمار شراب نگاه او
جویا ز بخت شور نمک بر کباب دل
کسی است در طلبت حکمران کشور دل
که از گداز نفس ریخت می به ساغر دل
در آب گوهر مقصود می شوی غواص
اگر به بازوی همت شدی شناور دل
سراغ خلوت دلدار یافتم در خویش
زدم ز داغ تمنا چو حلقه بر در دل
رسد به ساحل مقصود زورق سعیش
تنی که یافت ز طوفان عشق لنگر دل
به غیر آتش عشقی به سینه ام جویا
بسان ماهی بی آب شد سمندر دل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
ز بس بالد نگه از دیدنت در چشم حیرانم
نیاید چون پر ناوک بهم صفهای مژگانم
چه شد درهم شکست ار بار عصیان استخوانم را
گزم تا از ندامت لب سراپا عقد دندانم
مرا کی باز دارد تنگی میدان ز بیتابی
میان بیضهٔ فولاد چون جوهر پر افشانم
چنان برداشت عشق از پیش چشمم عیب رسوایی
که باشد عشق شیشهٔ ناموس زیب طاق نسیانم
ز گریه چون حباب از هرزه گردی گردبادآسا
گهی در کسوت آب و گهی در خاک پنهانم
ز بس شیرینی افتد چشم چون بر شکرین لعلش
بهم چسبید بسان شمع محفل موی مژگانم
ز بار جوهر معنی گران خیز است اندامم
ز بس دارم گهر در بار، گویی ابر نسیانم
دلم بسته است گاه گفتگو بر جنبش لعلش
نباشد غیر موج باده جویا جوهر جانم