عبارات مورد جستجو در ۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
چشم مست او ندانستست انجامم هنوز
در میان پوست همچون مغز بادامم هنوز
با وجود آنکه عمرم در کمین کردن گذشت
آهوی چشمی نیفتاد دست بر دامم هنوز
بلبلان را سایه گل کرد خاکسترنشین
آشیان من به شاخ شعله و خامم هنوز
وقت آن آمد که صبح حشر افروزد چراغ
از ته چادر نمی آید برون شامم هنوز
گر چه خالی گشته است از ماهرویان خانه ام
می دمد خورشید هر صبح از لب بامم هنوز
موج سیماب از تپیدن های من زنجیر شد
در تلاش بی قراری نیست آرامم هنوز
عقل تا برجاست تن از نفس سرکش ایمن است
پاسبان بیدار باشد بر لب بامم هنوز
گوش گردون چون جرس از ناله من پرصداست
دست بوسی کس نکرده بر لب جامم هنوز
چشم او در خواب ناز افگنده خود را سیدا
گوش او نشنیده است افسانه عامم هنوز
در میان پوست همچون مغز بادامم هنوز
با وجود آنکه عمرم در کمین کردن گذشت
آهوی چشمی نیفتاد دست بر دامم هنوز
بلبلان را سایه گل کرد خاکسترنشین
آشیان من به شاخ شعله و خامم هنوز
وقت آن آمد که صبح حشر افروزد چراغ
از ته چادر نمی آید برون شامم هنوز
گر چه خالی گشته است از ماهرویان خانه ام
می دمد خورشید هر صبح از لب بامم هنوز
موج سیماب از تپیدن های من زنجیر شد
در تلاش بی قراری نیست آرامم هنوز
عقل تا برجاست تن از نفس سرکش ایمن است
پاسبان بیدار باشد بر لب بامم هنوز
گوش گردون چون جرس از ناله من پرصداست
دست بوسی کس نکرده بر لب جامم هنوز
چشم او در خواب ناز افگنده خود را سیدا
گوش او نشنیده است افسانه عامم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
نمی شود دم پیری اجل فراموشم
قد خمیده من حلقه ایست در گوشم
چو هاله دائره مشربم نباشد تنگ
هلال عیدم و باشد کشاده آغوشم
ز کوی باده فروشان نمی روم بیرون
نموده اند می و برده اند از هوشم
جز ز منزل سرگشتگان نمی یابم
چو گردباد در این دشت خانه بر دوشم
توکلی که تهیدستیم کرم کرده
اگر تمام جهان را دهند نفروشم
به بزم باده کشان نشاء نمی بینم
همان به است که دوران کند فراموشم
به یاد سیر گلستان انتظارم کن
لبالب از گل خمیازه است آغوشم
کمند زلف که وا کرده سیدا امروز
ز جای خویش سراسیمه می رود هوشم
قد خمیده من حلقه ایست در گوشم
چو هاله دائره مشربم نباشد تنگ
هلال عیدم و باشد کشاده آغوشم
ز کوی باده فروشان نمی روم بیرون
نموده اند می و برده اند از هوشم
جز ز منزل سرگشتگان نمی یابم
چو گردباد در این دشت خانه بر دوشم
توکلی که تهیدستیم کرم کرده
اگر تمام جهان را دهند نفروشم
به بزم باده کشان نشاء نمی بینم
همان به است که دوران کند فراموشم
به یاد سیر گلستان انتظارم کن
لبالب از گل خمیازه است آغوشم
کمند زلف که وا کرده سیدا امروز
ز جای خویش سراسیمه می رود هوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
از ریاضت نفس را کردم کباب خویشتن
پشه گیرم گرد ساقی از شراب خویشتن
آرزوی صبح همچون شمع چشمم را گداخت
سوختم در انتظار آفتاب خویشتن
بی قرار بسمل تیغ خودم جان می دهم
گشته سیماب را از اضطراب خویشتن
صرف کردم عمر خود با دوستان منقلب
ریختم در شیشه ساعت گلاب خویشتن
پیش مرگ خویش چون پروانه کردم بزم را
چشم تا چون شمع پوشیدم ز خواب خویشتن
حلقه بر درهای کوی اغنیا دست رد است
سایل از زنجیر می یابد جواب خویشتن
چشم نگشایم نگیرم یوسفی تا در کنار
بس که هر شب گرگ می بینم به خواب خویشتن
سیدا از بس که دارم داغ بر بالای داغ
از نمک می ریزم آتش در کباب خویشتن
پشه گیرم گرد ساقی از شراب خویشتن
آرزوی صبح همچون شمع چشمم را گداخت
سوختم در انتظار آفتاب خویشتن
بی قرار بسمل تیغ خودم جان می دهم
گشته سیماب را از اضطراب خویشتن
صرف کردم عمر خود با دوستان منقلب
ریختم در شیشه ساعت گلاب خویشتن
پیش مرگ خویش چون پروانه کردم بزم را
چشم تا چون شمع پوشیدم ز خواب خویشتن
حلقه بر درهای کوی اغنیا دست رد است
سایل از زنجیر می یابد جواب خویشتن
چشم نگشایم نگیرم یوسفی تا در کنار
بس که هر شب گرگ می بینم به خواب خویشتن
سیدا از بس که دارم داغ بر بالای داغ
از نمک می ریزم آتش در کباب خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
به کوی انتظاری آرمیدن ها چه می دانی
گل از شاخ نهال صبر چیدن ها چه می دانی
هنوز هم شیر از لبهای شیرین در قدح داری
شراب تلخ ناکامی چشیدن ها چه می دانی
نگه از گوشه چشم تو سر بیرون نمی آرد
به هر سو اضطراب آلوده دیدن ها چه می دانی
شود از سایه مژگان عاشق پایت آزرده
مذاق خار از پا کشیدن ها چه می دانی
ز راحت بستر و از ناز بالین زیر سر داری
تصور کردن و از جا پریدن ها چه می دانی
هنوز هم در چمن داری ز بلبل صد قفس بسمل
به دام افتادن و در خون تپیدن ها چه می دانی
هنوز ای گل ندیده غنچه ای روی تبسم را
ز حسرت پشت دست خود گزیدنها چه می دانی
نهد دوش تو پهلو بر زمین از سایه کاکل
به زیر بار کلفت آرمیدن ها چه می دانی
بود در آستین پنهان چو بوی غنچه انگشتت
گل از خار جای یار چیدن ها چه می دانی
هنوز ای شوخ با مژگان عاشق می کنی یاری
تو نور چشم از مردم رمیدن ها چه می دانی
سراسر می روی هر روز بازار محبت را
زلیخا نیستی یوسف خریدن ها چه می دانی
به چاک جیب ما و سیدا داری تبسم ها
تو طفلی ذوق پیراهن دریدن ها چه می دانی
گل از شاخ نهال صبر چیدن ها چه می دانی
هنوز هم شیر از لبهای شیرین در قدح داری
شراب تلخ ناکامی چشیدن ها چه می دانی
نگه از گوشه چشم تو سر بیرون نمی آرد
به هر سو اضطراب آلوده دیدن ها چه می دانی
شود از سایه مژگان عاشق پایت آزرده
مذاق خار از پا کشیدن ها چه می دانی
ز راحت بستر و از ناز بالین زیر سر داری
تصور کردن و از جا پریدن ها چه می دانی
هنوز هم در چمن داری ز بلبل صد قفس بسمل
به دام افتادن و در خون تپیدن ها چه می دانی
هنوز ای گل ندیده غنچه ای روی تبسم را
ز حسرت پشت دست خود گزیدنها چه می دانی
نهد دوش تو پهلو بر زمین از سایه کاکل
به زیر بار کلفت آرمیدن ها چه می دانی
بود در آستین پنهان چو بوی غنچه انگشتت
گل از خار جای یار چیدن ها چه می دانی
هنوز ای شوخ با مژگان عاشق می کنی یاری
تو نور چشم از مردم رمیدن ها چه می دانی
سراسر می روی هر روز بازار محبت را
زلیخا نیستی یوسف خریدن ها چه می دانی
به چاک جیب ما و سیدا داری تبسم ها
تو طفلی ذوق پیراهن دریدن ها چه می دانی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۵
مرا در انتظارت خانه دل روشن است امشب
پی نظاره چشمم منتظر بر روزن است امشب
چو شمعم رشته های اشک دامن دامنست امشب
بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب
شدم چون مهر و مه عمری به گرد مرکز عالم
ندیدم جز گیاه صبر داغ عشق را مرهم
مرا گویند تا اهلان نخواهی زیستن زین غم
عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب
مرا آن به که خون خود به خاک کوی او ریزم
غباری گردم و در دامن زلفش درآویزم
به فکر آستانش هر نفس از جای برخیزم
چه سازم در سلامتخانه تسلیم نگریزم
مرا یکدانه و برق بلا صد خرمن است امشب
به یادش همچو گل آغوش واکرده گریبانم
بسان حلقه گرداب شد از گریه دامانم
چو شمعم بس که افتادست آتش بر رگ جانم
ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب
نگاری را که بود از عکس رویش خان مان روشن
نمی دادی به دست خار همچون برگ گل دامن
شنو ای سیدا امروز حال روزگار من
همان دستی که صایب داشت با او دوش در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب
پی نظاره چشمم منتظر بر روزن است امشب
چو شمعم رشته های اشک دامن دامنست امشب
بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب
شدم چون مهر و مه عمری به گرد مرکز عالم
ندیدم جز گیاه صبر داغ عشق را مرهم
مرا گویند تا اهلان نخواهی زیستن زین غم
عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب
مرا آن به که خون خود به خاک کوی او ریزم
غباری گردم و در دامن زلفش درآویزم
به فکر آستانش هر نفس از جای برخیزم
چه سازم در سلامتخانه تسلیم نگریزم
مرا یکدانه و برق بلا صد خرمن است امشب
به یادش همچو گل آغوش واکرده گریبانم
بسان حلقه گرداب شد از گریه دامانم
چو شمعم بس که افتادست آتش بر رگ جانم
ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب
نگاری را که بود از عکس رویش خان مان روشن
نمی دادی به دست خار همچون برگ گل دامن
شنو ای سیدا امروز حال روزگار من
همان دستی که صایب داشت با او دوش در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در نعت حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی «صلیاله علیه و آله»
چرا چو ابر نبارد سرشگ از بصرم
که همچو برق گذر کرد عمر از نظرم
ز بسکه موج سرشگم فرو گرفته کنار
بدان رسیده که این آب بگذرد ز سرم
بهار عمر گذشت و رسید فصل خزان
هنوز غنچه صفت من درون پرده درم
مکررات همانا چو اشتر عصار
بخط دایره مانند کرده ره سپرم
چو کرم پیله همی گرد خود تنم ای کاش
بشیوه مگس نحل بود بال و پرم
تو گر ز ماضی و مستقبل آگهی خوشباش
من فلک زده از حال خویش بیخبرم
سفر ز کتم عدم کردهام بملک وجود
ولیک بیخبر از سیر خود در این سفرم
یکی درخت ز بستان گیتیم اما
بحیرتم که کدام است سایه و ثمرم
زبسکه بار گنه راستی بدوش منست
عجب مبر که شود خم چو بیستون کمرم
نکرده لغزش و عصیان خویش را جبران
بهر دقیقه گرفتار لغزش دگرم
همه زبان ملامت بود ز من بر من
هر آنچه موی بینی ز پای تا به سرم
نه همتی که ببندم بخود ره از دشمن
نه خدمتی که کند نزد دوست معتبرم
عجب نباشد اگر لاله رویدم ز مزار
که داغ بندگی دوست مانده بر جگرم
ز طبع آتشیم هیچ طرف بسته نشد
کنون چه صرفه برم چون زیخ فسردهترم
ز هیچ روی ندارم بخویش چشم امید
جز اینکه بنده درگاه خواجه بشرم
حبیب حق شه کونین قائد اسلام
که من ز بندگیش در دو کون مفتخرم
شهی که حضرت او را محب مادرزاد
من از نتیجه پاکی دامن پدرم
به پیشه و هنر خود خوشم که در مه و سال
مدیح احمد و آل است پیشه و هنرم
چنین که در خطر آباد این جهان خراب
علی بود همه جا دستگیر و راهبرم
امیدوار چنانم که هم در آن عالم
علی نجات دهد از مهالک و خطرم
چه غم ز دست تهی رفتنم که بس باشد
محبت علی و آل زاد و ماحضرم
چه باک از گنهم چون بوصف معصومین
خدای کرده موفق به سفتن گهرم
دلم تهی است زهر آرزو بغیر از این
که منتظر به ظهور امام منتظرم
بصد هزار غمم شاد کز جوان بختی
بلطف حضرت پیراست دیدگان ترم
کجا صغیر گذارند من ز پا افتم
چو دستگیر بزرگان شدند در صغرم
که همچو برق گذر کرد عمر از نظرم
ز بسکه موج سرشگم فرو گرفته کنار
بدان رسیده که این آب بگذرد ز سرم
بهار عمر گذشت و رسید فصل خزان
هنوز غنچه صفت من درون پرده درم
مکررات همانا چو اشتر عصار
بخط دایره مانند کرده ره سپرم
چو کرم پیله همی گرد خود تنم ای کاش
بشیوه مگس نحل بود بال و پرم
تو گر ز ماضی و مستقبل آگهی خوشباش
من فلک زده از حال خویش بیخبرم
سفر ز کتم عدم کردهام بملک وجود
ولیک بیخبر از سیر خود در این سفرم
یکی درخت ز بستان گیتیم اما
بحیرتم که کدام است سایه و ثمرم
زبسکه بار گنه راستی بدوش منست
عجب مبر که شود خم چو بیستون کمرم
نکرده لغزش و عصیان خویش را جبران
بهر دقیقه گرفتار لغزش دگرم
همه زبان ملامت بود ز من بر من
هر آنچه موی بینی ز پای تا به سرم
نه همتی که ببندم بخود ره از دشمن
نه خدمتی که کند نزد دوست معتبرم
عجب نباشد اگر لاله رویدم ز مزار
که داغ بندگی دوست مانده بر جگرم
ز طبع آتشیم هیچ طرف بسته نشد
کنون چه صرفه برم چون زیخ فسردهترم
ز هیچ روی ندارم بخویش چشم امید
جز اینکه بنده درگاه خواجه بشرم
حبیب حق شه کونین قائد اسلام
که من ز بندگیش در دو کون مفتخرم
شهی که حضرت او را محب مادرزاد
من از نتیجه پاکی دامن پدرم
به پیشه و هنر خود خوشم که در مه و سال
مدیح احمد و آل است پیشه و هنرم
چنین که در خطر آباد این جهان خراب
علی بود همه جا دستگیر و راهبرم
امیدوار چنانم که هم در آن عالم
علی نجات دهد از مهالک و خطرم
چه غم ز دست تهی رفتنم که بس باشد
محبت علی و آل زاد و ماحضرم
چه باک از گنهم چون بوصف معصومین
خدای کرده موفق به سفتن گهرم
دلم تهی است زهر آرزو بغیر از این
که منتظر به ظهور امام منتظرم
بصد هزار غمم شاد کز جوان بختی
بلطف حضرت پیراست دیدگان ترم
کجا صغیر گذارند من ز پا افتم
چو دستگیر بزرگان شدند در صغرم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
کو فریب وعده ای، جان بلااندوز را؟
تا به شغل انتظارش بگذرانم روز را
چون کنی دورم، نگاهی کن که بهر احتیاط
رشته می بندند بر پا، مرغ دست آموز را
سینهام را چاک کن ای عشق با تیغ جنون
وز سر من باز کن عقل گریباندوز را
دود برخیزد ز جانم، آتش افتد در دلم
یک نفس گر باز دارم آه عالم سوز را
از فریب وعده ی فردا، تسلی کی شوم؟
چون به یاد آرم خلاف وعده ی امروز را
برق خرمن سوز غیرت، در دل میلی فتد
گر ببیند خوش به غیر، آن شمع بزم افروز را
تا به شغل انتظارش بگذرانم روز را
چون کنی دورم، نگاهی کن که بهر احتیاط
رشته می بندند بر پا، مرغ دست آموز را
سینهام را چاک کن ای عشق با تیغ جنون
وز سر من باز کن عقل گریباندوز را
دود برخیزد ز جانم، آتش افتد در دلم
یک نفس گر باز دارم آه عالم سوز را
از فریب وعده ی فردا، تسلی کی شوم؟
چون به یاد آرم خلاف وعده ی امروز را
برق خرمن سوز غیرت، در دل میلی فتد
گر ببیند خوش به غیر، آن شمع بزم افروز را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
نداری غم، دلم گر از تو ناخشنود میگردد
ز بس کز ناامیدیها تسلّی زود میگردد
چنان در جنگ داد بیوفایی داد آن بدخو
که نام آشتی نشنیده شرمآلود میگردد
به راه انتظارش هر دم از بیاعتمادیها
گمانها گرد جان آرزو فرسود میگردد
من دیوانه را بر ساده لوحی خنده میآید
که دنبال تو بدخو از پی مقصود میگردد
همانا کرده حاصل رخصت منع مرا امشب
که در بیرون بزمش مدّعی خشنود میگردد
چه خواهد بود میلی، اعتماد وعده وصلی
که غیری گر ازان آگه شود، نابود میگردد
ز بس کز ناامیدیها تسلّی زود میگردد
چنان در جنگ داد بیوفایی داد آن بدخو
که نام آشتی نشنیده شرمآلود میگردد
به راه انتظارش هر دم از بیاعتمادیها
گمانها گرد جان آرزو فرسود میگردد
من دیوانه را بر ساده لوحی خنده میآید
که دنبال تو بدخو از پی مقصود میگردد
همانا کرده حاصل رخصت منع مرا امشب
که در بیرون بزمش مدّعی خشنود میگردد
چه خواهد بود میلی، اعتماد وعده وصلی
که غیری گر ازان آگه شود، نابود میگردد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
جفا کشی که ز بزم تو خوار برخیزد
مرا ببیند و امّیداوار برخیزد
قیاس رشک ازین کن که نیم کشته هجر
ز بزم وصل تو بیاختیار برخیزد
گذشتنت ندهد شوق را چنان تسکین
که عاشق از گذر انتظار برخیزد
به بزم او مبریدم، ازین چه سود که من
خجل نشینم و او شرمسار برخیزد
برون میا دو سه روزی ز خانه، گر خواهی
که بوالهوس ز ره انتظار برخیزد
خوشم که بشکندش دل ز دیدن میلی
زبزم، غیر چو امّیدوار برخیزد
مرا ببیند و امّیداوار برخیزد
قیاس رشک ازین کن که نیم کشته هجر
ز بزم وصل تو بیاختیار برخیزد
گذشتنت ندهد شوق را چنان تسکین
که عاشق از گذر انتظار برخیزد
به بزم او مبریدم، ازین چه سود که من
خجل نشینم و او شرمسار برخیزد
برون میا دو سه روزی ز خانه، گر خواهی
که بوالهوس ز ره انتظار برخیزد
خوشم که بشکندش دل ز دیدن میلی
زبزم، غیر چو امّیدوار برخیزد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آن نیست که دل به جا نشیند
تا سر ننهد ز پا نشیند
رویی که ظهور حسن خواهد
در منظر چشم ما نشیند
تیر تو نشسته در دل تنگ
جان گر برود، کجا نشیند
صد خانه شکافد و چو غنچه
در پرده به صد حیا نشیند
چون دیده پرد به بال شادی
دل منتظر بلا نشیند
گفتیم ترا دعا و رفتیم
تا غیر به مدعا نشیند
تا بار دگر کند جدایی
آید که دمی به ما نشیند
تو درد دلی تمام، میلی
کس با چو تویی چرا نشیند
تا سر ننهد ز پا نشیند
رویی که ظهور حسن خواهد
در منظر چشم ما نشیند
تیر تو نشسته در دل تنگ
جان گر برود، کجا نشیند
صد خانه شکافد و چو غنچه
در پرده به صد حیا نشیند
چون دیده پرد به بال شادی
دل منتظر بلا نشیند
گفتیم ترا دعا و رفتیم
تا غیر به مدعا نشیند
تا بار دگر کند جدایی
آید که دمی به ما نشیند
تو درد دلی تمام، میلی
کس با چو تویی چرا نشیند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
مردم و جان به غم یار نهانی مشتاق
دل ز جان بیش به آن همدم جانی مشتاق
ای اجل، منت ناآمدن خویش منه
که کسی نیست درین عالم فانی مشتاق
قاصدا بیخبر از دیدن او گشتی و من
به امیدی که پیامی برسانی مشتاق
دم خونریز، شهیدان مژده بر هم نزنند
بس که هستند به آن نخل جوانی مشتاق(؟)
دیده صد لطف نمایان ز تو غیر از نزدیک
میلی از دور به یک لطف نهانی مشتاق
دل ز جان بیش به آن همدم جانی مشتاق
ای اجل، منت ناآمدن خویش منه
که کسی نیست درین عالم فانی مشتاق
قاصدا بیخبر از دیدن او گشتی و من
به امیدی که پیامی برسانی مشتاق
دم خونریز، شهیدان مژده بر هم نزنند
بس که هستند به آن نخل جوانی مشتاق(؟)
دیده صد لطف نمایان ز تو غیر از نزدیک
میلی از دور به یک لطف نهانی مشتاق
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چون نظر در خواب بر خورشید رخسارش کنم
هر دم از تاب نگاه گرم، بیدارش کنم
او به رغم من نمیآید برون، وز اضطراب
هر زمان از انتظار خود خبردارش کنم
آفتاب شوق را چون از وصال آید زوال
گرمتر در آشناییهای اغیارش کنم
طفل من محجوب و من بدنام و خلقی طعنهزن
سادگی بنگر که میخواهم به خود یارش کنم
آنکه بدمستی به میلی کرد و می با غیر خورد
جای آن دارد اگر صد طعنه در کارش کنم
هر دم از تاب نگاه گرم، بیدارش کنم
او به رغم من نمیآید برون، وز اضطراب
هر زمان از انتظار خود خبردارش کنم
آفتاب شوق را چون از وصال آید زوال
گرمتر در آشناییهای اغیارش کنم
طفل من محجوب و من بدنام و خلقی طعنهزن
سادگی بنگر که میخواهم به خود یارش کنم
آنکه بدمستی به میلی کرد و می با غیر خورد
جای آن دارد اگر صد طعنه در کارش کنم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
ز بزمش با چنین خواری، نخواهم زود برخیزم
که پندارم اگر باشم دمی، خشنود برخیزم
پس از عمری که بنشینم به صد تقریب در بزمش
سوال از مدعای من کند تا زود برخیزم
برد چون رشکم از بزم تو، پنهان سوی من بینی
که با آن ناامیدی، آرزوآلود برخیزم
به راه انتظارات مردم و بیرون نمیآیی
اگر نومیدی من باشدت مقصود، برخیزم
به صد امیدواری در رهش بنشستهام میلی
اگر در دیدنش تاخیر خواهد بود، برخیزم
که پندارم اگر باشم دمی، خشنود برخیزم
پس از عمری که بنشینم به صد تقریب در بزمش
سوال از مدعای من کند تا زود برخیزم
برد چون رشکم از بزم تو، پنهان سوی من بینی
که با آن ناامیدی، آرزوآلود برخیزم
به راه انتظارات مردم و بیرون نمیآیی
اگر نومیدی من باشدت مقصود، برخیزم
به صد امیدواری در رهش بنشستهام میلی
اگر در دیدنش تاخیر خواهد بود، برخیزم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
زود از بزم تو برخیزم چو یار من شوی
ترسم آید غیر و ناگه شرمسار من شوی
گرچه میدانم نمیآیی برون، از اضطراب
میکنم کاری که آگه ز انتظار من شوی
تا نبینی سوی من، خود را نمایی شرمسار
با هوسناکان به راهی چون دچار من شوی
بیجواب نامه آیی سویم ای قاصد، که باز
حسرتافزای دل امیدوار من شوی
ترسم از بسیاری ناسازگاریهای تو
شرم نگذارد که دیگر سازگار من شوی
بس که داری تهمتآلودم به عشق دیگران
ترسم آخر زین سخنها شرمسار من شوی
همچو میلی در غم آنم که گاه آشتی
در عتاب از شکوه بیاختیار من شوی
ترسم آید غیر و ناگه شرمسار من شوی
گرچه میدانم نمیآیی برون، از اضطراب
میکنم کاری که آگه ز انتظار من شوی
تا نبینی سوی من، خود را نمایی شرمسار
با هوسناکان به راهی چون دچار من شوی
بیجواب نامه آیی سویم ای قاصد، که باز
حسرتافزای دل امیدوار من شوی
ترسم از بسیاری ناسازگاریهای تو
شرم نگذارد که دیگر سازگار من شوی
بس که داری تهمتآلودم به عشق دیگران
ترسم آخر زین سخنها شرمسار من شوی
همچو میلی در غم آنم که گاه آشتی
در عتاب از شکوه بیاختیار من شوی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
شب مژده وصال شنیدم، نیامدی
بسیار انتظار کشیدم، نیامدی
تا غیر شاد گردد و من منفعل، ترا
هرچند سوی خود طلبیدم، نیامدی
در وصل، خویش را نرساندی اجل به من
زهر فراق تا نچشیدم، نیامدی
دی میگذشتی از در محنتسرای من
هرچند از پی تو دویدم، نیامدی
تا آمدی، رسید به جان میلی از غمت
تا از غمت به جان نرسیدم، نیامدی
بسیار انتظار کشیدم، نیامدی
تا غیر شاد گردد و من منفعل، ترا
هرچند سوی خود طلبیدم، نیامدی
در وصل، خویش را نرساندی اجل به من
زهر فراق تا نچشیدم، نیامدی
دی میگذشتی از در محنتسرای من
هرچند از پی تو دویدم، نیامدی
تا آمدی، رسید به جان میلی از غمت
تا از غمت به جان نرسیدم، نیامدی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷