عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
ای طرب وجدی‌که باز آغوش‌گل وامی‌کنم
بعد سالی چون بهار این رنگ پیدا می‌کنم
چار دیوار توّهم سدّ راه شوق چند
کعبه‌ای دارم به پیش‌، آهنگ صحرا می‌کنم
ساقی بزم نشاط امروز شرم نرگسی است
از عرق چون ابر طرح جام و مینا می کنم
حسن خلقی در نظر دارم‌ که افسون هوس
گرهمه آیینه بینم در دلش جا می‌کنم
چون شفق هر چند برچرخم برد پرواز رنگ
همچنان سیر حنای آن‌کف پا می‌کنم
در طربگاه حضورم بار فرصت داده‌اند
روزکی چند انتخاب آرزوها می‌کنم
یک نگه دیدار می‌خواهم دو عالم حوصله
می‌گدازم کاینقدر طاقت مهیا می‌کنم
زین‌کلامم معنی خاصیت سود اتفاق
غیر پندارد به حرف و صوت سودا می‌کنم
در دبستان محبت طور دانش دیگر است
سجده‌می‌خوانم خط‌ پیشانی انشا می‌کنم
حیرتم بیدل سفارشنامهٔ آیینه است
می‌روم جایی‌که خود را او تماشا می‌کنم
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
صبح است ز خرمی جهان می خندد
هر قطره به بحر بیکران می خندد
بو در گل و نشه در می و می در جام
از شوق، زمین و آسمان می خندد
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
دی شاخ شکوفه در چمن می خندید
بر سنبل و نسرین و سمن می خندید
از دور سپیده ی سحر را دیدم
بر روز خود و به شام من می خندید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۰
بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش
که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش
به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم
که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش
دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من
کند ناگه غم ناکامی ام ره در دل شادش
مگو کز سلطنت پرویز شهرت یافت در عالم
که دارد در جهان مشهور هم چشمی فرهادش
نبود این تیز دستی ها اجل را پیش ازین عرفی
مگر تعلیم ترک غمزهٔ او کرد ارشادش
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود
شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود
گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام
تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود
نوعروسیست جهیزش‌ همه شادی و نشاط
دختر زر نتوان گفت گران کابین بود
شوق آن ماه روان از مژه‌ام پروین داشت
کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود
کس‌ نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم
مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود
گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل
گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود
ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی
که مرا کامی اگر بود به عالم این بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴۲
چند از این ششدر غم فال گشادی بزنیم
به کمان آمده عنقا که مرادی بزنیم
چند از این شیشه بگیریم و بریزیم به کام
یک دو جامی به کف خویش نژادی بزنیم
در نیارد که دمی غاشیهٔ غم نکند
سر دهیم این دل و با یک دل شادی بزنیم
بر دل صد ورق از یاس ببندیم گره
بگشاییم دل و فال مرادی بزنیم
عرفی از مردهٔ آلوده پریشان شده ایم
دست در دامن پاکیزاده نهادی بزنیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۲
باز می خواهم که شوخ دل ربایی خوش کنم
وز برای چهره سودن، خاک پایی خوش کنم
باز می خواهم که چون بلبل ز شوق نو گلی
از ترنم های درد افزا نوایی خوش کنم
باز می خواهم که دل در دست و جان در آستین
در میان دلبران افتم، بلایی خوش کنم
باز می خواهم که بنشینم به راه وعده ای
خاطر خود را به هر آواز پایی خوش کنم
باز می خواهم که در راه وفا یک دل شوم
تا به کی هر دم دل خود را ز جایی خوش کنم
باز می خواهم که بر خیزم ز بزم عافیت
همچو عرفی گوشهٔ محنت سرایی خوش کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۶
چند از این بند غمت فال گشادی بزنیم
به کمان آمده عنقای مرادی بزنیم
چند خوش شیشه بگیریم و بریزیم به جام
یک دو جامی ز کف حور نژادی بزنیم
من ازین سوی و تو زان سوی، تو می گویم دل
دست در دامن کسری زده، دادی بزنیم
بر دل صد ورق از یاس نبندیم گره
بگشاییم دل و فال مرادی بزنیم
عرفی از مردم آلوده پریشان شده ام
دست در دامن پاکیزه نهادی بزنیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
رند مستی جو دمی با او برآ
از در میخانهٔ ما خوش درآ
مجلس ما را غنیمت می شمر
زانکه اینجا خوشتر از هر دو سرا
جام می بستان و مستانه بنوش
قول ما می گو سرودی می سرا
خوش خراباتی و خم می سبیل
ما چنین مست و تو مخموری چرا
آب چشم ما روان بر روی ما است
باز می گویند با هم ماجرا
ماه من امشب برآمد خوش خوشی
تو بیا تا روز امشب خوش برآ
نعمت دنیی و عقبی آن تو
نعمت الله از همه عالم مرا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
عمر خوش باشد ولی با یار همدم خوشتر است
یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است
درد دل داریم و درد دل دوای درد ماست
گرچه دل ریشیم زخم او ز مرهم خوشتر است
مجلس عشقست و رندان مست و ساقی در حضور
این چنین خوش مجلسی از صحبت جم خوشتر است
یک دمی با همدمی و گوشهٔ میخانه ای
ازحیات جاودان می دان که آن دم خوشتر است
جان و جانان هر دو سرمستند و با هم روبرو
جمع این یاران اگر باشند باهم خوشتر است
نور چشم ماست او بنشسته خوش بر جای خود
خلوت و جای خوشی با یار محرم خوشتر است
نعمت الله سرخوش است از ذوق می گوید سخن
هرچه گوید خوش بود والله اعلم خوشتر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
این خوشست و آن خوشست و این و آن با هم خوشست
جان جانان خوش نشسته نزد ما بی غم خوشست
این همه جام مرصع پر ز می داریم ما
با حریف سرخوش و با ساقی همدم خوشست
عقل مخمور است و نامحرم چه داند راز ما
گفتن اسرار ما با عاشق محرم خوشست
خوش بود گر پادشاهی می خورد از جام جم
زانکه میگویند جام پادشه با جم خوشست
گرچه دل ریشیم مرهم را نمی خواهیم ما
زخم تیغ عشق او داریم و بی مرهم خوش است
چشم مست او نظر فرمود سوی کاینات
این چنین نور خوشی در دیدهٔ عالم خوش است
مجلس عشقست و سید مست و رندان در حضور
جنت فردوس ما با صحبت آدم خوش است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
بیا ای یار و بر اغیار می‌خند
بنوش این جام و با خمار می‌خند
یکی ایمان گزید و دیگری کفر
تو مؤمن باش و با کفار می‌خند
یکی با تو نعم گوید یکی لا
تو با اقرار و با انکار می‌خند
چو دنیا نیست مأوای حکومت
دلا بر ریش دنیادار می‌خند
زبان بربند و خامش باش در عشق
مشو بی ‌زار و بر آزاد می‌خند
بیا چون نعمت‌الله ناظر حق
ببین دیدار و بر دیدار می‌خند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
عمر ما رفته بود باز آمد
کار بی ساز ما به ساز آمد
جان هجران کشیده دلخوش شد
مژدهٔ وصل دل نواز آمد
هر که ابروی یار ما را دید
یافت محراب و در نماز آمد
عشق سرمست ملک دل بگرفت
لشگر او به ترکتاز آمد
شادمانیم و عاقبت محمود
غم نداریم چون ایاز آمد
دل به دلبر سپرده ایم دگر
خاطر از هر چه بود باز آمد
ناز آغاز کرد باز آن یار
نعمت الله در نیاز آمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
صورت و معنی و جام جم نگر
نعمت والله را با هم نگر
گر نمی بینی ورای عالمش
دیده را بگشا و در عالم نگر
جام می بستان به شادی ما بنوش
در صفای جام می همدم نگر
غنچه را با آب لب خندان ببین
سرخ روئی گل خرم نگر
عشق در شور است و دایم در سرور
عقلک بیچاره را در غم نگر
اسم اعظم در سواد اعظم است
در سواد اعظم آن اعظم نگر
راه سید هر کسی کو گم کند
کم زنش او را و او را کم نگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
جان به جانان سپار و خوش می باش
دل به دلبر گذار و خوش می باش
آن یکی در هزار خوش می بین
یک به یک می شمار و خوش می باش
گرچه با عاشقی و سرمستی
فارغی از خمار و خوش می باش
در خرابات عشق رندانه
با می خوشگوار خوش می باش
بنظر می نگار نقش و نگار
با خیال نگار خوش می باش
عاشقانه در آ به مجلس ما
دمی با ما برآر خوش می باش
جام می نوش شادی سید
از کسی غم مدار خوش می باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
جام گیتی نماست در نظرم
همه عالم به نور او نگرم
ساغر می مدام می نوشم
شادی عاشقان و غم نخورم
هر کجا رند سرخوشی بینی
قدمش بوسه ده بجو خبرم
جام می می نمایدم روشن
روی ساقی مدام در نظرم
یافتم ملک و صورت معنی
لاجرم پادشاه بحر و برم
دو جهان می کنم فدای یکی
چه کنم این رسیده از پدرم
بندهٔ سید خراباتم
پیش سلطان عشق معتبرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
نقش خیال رویش بر دیده می نگاریم
درخلوتی چنین خوش پیوسته با نگاریم
جام شراب نوشیم شادی روی ساقی
رندیم و لاابالی کاری دگر نداریم
گر شاهدی بیابیم لعل لبش ببوسیم
مستانه در خرابات با او دمی برآریم
جان شد قبول جانان شکرش نهاده برجان
یک جان چه باشد ای جان ، صد جان به او سپاریم
عشق است باقی ای دل باقی همه حکایت
ما عمر خویشتن را ضایع نمی گذاریم
خمخانه ایست معمور در وی شراب راوق
از بهر باده نوشان پیمانه میشماریم
هر عارفی که بینیم دایم امیدوار است
از ذوق نعمت الله ما نیز امیدواریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
کرمی کن بیا و خوش بنشین
یک نفس نزد همدمی بنشین
رند مست خوشی به دست آور
جام می نوش با جمی بنشین
در خرابات عشق مستانه
شاد برخیز و بی غمی بنشین
ذوق از زاهدان نخواهی یافت
با چنین طایفه کمی بنشین
با دل ریش پیش درویشی
به تمنای مرهمی بنشین
حاصل عمر ما دمی باشد
دم به دم در بیا دمی بنشین
نعمت الله اگر کسی جوید
پیش رند مکرمی بنشین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
خوش برو خوش بنوش خوش می رو
نوش و پوش و خموش خوش می رو
گر تو داری هوای می نوشی
بر در می فروش خوش می رو
در خرابات بی سر و بی پا
خوش سبوئی به دوش خوش می رو
مست و مدهوش می روی در راه
تا نیائی به هوش خوش می رو
عقل را غیر گفتگوئی نیست
بگذر از گفتگوش خوش می رو
دیگ سودا خوشی به جوش آور
با چنان پخته جوش خوش می رو
شادی روی سید سرمست
جام می را بنوش خوش می رو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
بی عشق مباش یک زمانی
کز عشق نکرد کس زیانی
آن آن دارد که عشق دارد
بی عشق کسی ندارد آبی
گر دست دهد ز ساقی ما
یک جرعهٔ می بخر به جانی
می نوش کنیم و عشق بازیم
گر زان که دهد خدا امانی
ساقی قدحی بیار حالی
مطرب غزلی بخوان روانی
این علم بدیع نعمت الله
بنویس معانی بیانی