عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
پرواز کن ای مرغ و بگلزار فرود آی
ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی
ور میطلبی خون دل خستهٔ فرهاد
چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی
ای باد صبا بهر دل خستهٔ یاران
یاری کن و در بندگی یار فرود آی
در سایهٔ ایوانش اگر راه نیابی
خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی
ور پرتو خورشید رخش تاب نیاری
در سایهٔ آن زلف سیه کار فرود آی
چون بر سر آبست ترا منزل مالوف
بر چشمهٔ چشم من خونخوار فرود آی
از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست
مؤمنشو و در حلقهٔ کفار فرود آی
از صومعه بیرون شو و از زوایه بگذر
وانگاه بیا بر در خمار فرود آی
خواهی که رسانی بفلک رایت منصور
با سر انا الحق بسر دار فرود آی
ای آنکه طبیب دل پر حسرت مائی
از بهر خدا بر سر بیمار فرود آی
خواجو اگر از بهر دوای دل مجروح
دارو طلبی بر در عطار فرود آی
ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی
ور میطلبی خون دل خستهٔ فرهاد
چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی
ای باد صبا بهر دل خستهٔ یاران
یاری کن و در بندگی یار فرود آی
در سایهٔ ایوانش اگر راه نیابی
خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی
ور پرتو خورشید رخش تاب نیاری
در سایهٔ آن زلف سیه کار فرود آی
چون بر سر آبست ترا منزل مالوف
بر چشمهٔ چشم من خونخوار فرود آی
از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست
مؤمنشو و در حلقهٔ کفار فرود آی
از صومعه بیرون شو و از زوایه بگذر
وانگاه بیا بر در خمار فرود آی
خواهی که رسانی بفلک رایت منصور
با سر انا الحق بسر دار فرود آی
ای آنکه طبیب دل پر حسرت مائی
از بهر خدا بر سر بیمار فرود آی
خواجو اگر از بهر دوای دل مجروح
دارو طلبی بر در عطار فرود آی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
چو دستان برکشد مرغ صراحی
برآید نوحهٔ مرغ از نواحی
قدح در ده که چشم مست خوبان
قد اتضحت لنا ای اتضاح
الا والله لا اسلو هواهم
ولا اصبوالی قول اللواح
ملامت میکنندم پارسایان
الام الام فی حب الملاح
کجا قول خردمندان کنم گوش
که سکران نشنود گفتار صاحی
عدولی عن محبتهم فسادی
و موتی فی مضار بهم صلاحی
دلم جان از گذار دیده درباخت
ولیس علیسه فیه من جناح
زهی از عنبر سارا کشیده
رقم بر گرد کافور رباحی
مغلغلة الی مغناک منی
هنا من مبلغ شروی الریاح
چه مشک آمیزی ای جام صبوحی
چه عنبر بیزی ای باد صباحی
تهب نسائم و الورق ناحت
و شوقنی الصبوح الی الصباح
بده ساقی که گل برقع برافکند
وفاح الروض و ابتسم الاقاحی
ز میخواران کسی را همچو خواجو
ندیدم تشنه بر خون صراحی
برآید نوحهٔ مرغ از نواحی
قدح در ده که چشم مست خوبان
قد اتضحت لنا ای اتضاح
الا والله لا اسلو هواهم
ولا اصبوالی قول اللواح
ملامت میکنندم پارسایان
الام الام فی حب الملاح
کجا قول خردمندان کنم گوش
که سکران نشنود گفتار صاحی
عدولی عن محبتهم فسادی
و موتی فی مضار بهم صلاحی
دلم جان از گذار دیده درباخت
ولیس علیسه فیه من جناح
زهی از عنبر سارا کشیده
رقم بر گرد کافور رباحی
مغلغلة الی مغناک منی
هنا من مبلغ شروی الریاح
چه مشک آمیزی ای جام صبوحی
چه عنبر بیزی ای باد صباحی
تهب نسائم و الورق ناحت
و شوقنی الصبوح الی الصباح
بده ساقی که گل برقع برافکند
وفاح الروض و ابتسم الاقاحی
ز میخواران کسی را همچو خواجو
ندیدم تشنه بر خون صراحی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
سقی الله ایام وصل الغوانی
علی غفلة من صروف الزمان
فلما مررنا بربع الکواعب
جنانی تربع روض الجنان
خوشا طرف بستان و فصل بهاران
رخ دوستان و میدوستگانی
گل و گلشن و نغمه ارغنونی
صبح و صبوح و می ارغوانی
سلیمی اتت بالحمیا صبوحا
و تسقی علی شیم برق یمانی
و فیها نظرت و قد زل رجلی
و فی زلة الرجل مالی یدان
گلی بود نورسته از باغ خوبی
ولی ایمن از تند باد خزانی
چو مه در بقلطاق گلریز چرخی
چو خورشید در قرطهٔ آسمانی
تغنی الحمامة فی جنح لیل
و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی
اشم روایح نور الخزامی
واصبوا الیالرند والاقحوان
روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت
ببرد آب آب حیات از روانی
غنیمت شمر عیش را با جوانان
که چون شد دگر باز ناید جوانی
علی غفلة من صروف الزمان
فلما مررنا بربع الکواعب
جنانی تربع روض الجنان
خوشا طرف بستان و فصل بهاران
رخ دوستان و میدوستگانی
گل و گلشن و نغمه ارغنونی
صبح و صبوح و می ارغوانی
سلیمی اتت بالحمیا صبوحا
و تسقی علی شیم برق یمانی
و فیها نظرت و قد زل رجلی
و فی زلة الرجل مالی یدان
گلی بود نورسته از باغ خوبی
ولی ایمن از تند باد خزانی
چو مه در بقلطاق گلریز چرخی
چو خورشید در قرطهٔ آسمانی
تغنی الحمامة فی جنح لیل
و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی
اشم روایح نور الخزامی
واصبوا الیالرند والاقحوان
روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت
ببرد آب آب حیات از روانی
غنیمت شمر عیش را با جوانان
که چون شد دگر باز ناید جوانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی
وز جام باده کام دل بیقرار جوی
اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست
با دوستان نشین و می خوشگوار جوی
گر وصل یار سرو قدت دست میدهد
چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی
فصل بهار باده گلبوی لاله گون
در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی
از باغ پرس قصه بتخانهٔ بهار
و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی
ای دل مجوی نافهٔ مشکل ختا ولیک
در ناف شب دو سلسلهٔ مشکبار جوی
خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین
یا از میان موی میانان کنار جوی
خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی
در باز ملک کسری و مهر نگار جوی
بعد از هزار سال که خاکم شود غبار
بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی
هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم
گردد روان ز چشمهٔ چشمم هزار جوی
خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک
خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی
وز جام باده کام دل بیقرار جوی
اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست
با دوستان نشین و می خوشگوار جوی
گر وصل یار سرو قدت دست میدهد
چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی
فصل بهار باده گلبوی لاله گون
در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی
از باغ پرس قصه بتخانهٔ بهار
و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی
ای دل مجوی نافهٔ مشکل ختا ولیک
در ناف شب دو سلسلهٔ مشکبار جوی
خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین
یا از میان موی میانان کنار جوی
خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی
در باز ملک کسری و مهر نگار جوی
بعد از هزار سال که خاکم شود غبار
بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی
هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم
گردد روان ز چشمهٔ چشمم هزار جوی
خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک
خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
ایکه گوئی کز چه رو سر گشته میکردی چو گوی
گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی
قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا
بسکه میجویم دل سرگشته را در خاک کوی
صوفیان را بی می صافی نمیباشد صفا
جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی
چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا
تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی
ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های
مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی
یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن
لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی
خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی
دل بدستت دادهام لیکن کدامم دستگاه
خاک کویت گشتهام اما کدامم آبروی
گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی
گر تو برقع میگشائی ماه گو دیگر متاب
ور تو قامت مینمائی سرو گو هرگز مروی
لاله را گر دل بجام ارغوانی میکشد
بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی
گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی
قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا
بسکه میجویم دل سرگشته را در خاک کوی
صوفیان را بی می صافی نمیباشد صفا
جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی
چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا
تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی
ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های
مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی
یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن
لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی
خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی
دل بدستت دادهام لیکن کدامم دستگاه
خاک کویت گشتهام اما کدامم آبروی
گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی
گر تو برقع میگشائی ماه گو دیگر متاب
ور تو قامت مینمائی سرو گو هرگز مروی
لاله را گر دل بجام ارغوانی میکشد
بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
گرد ماه از مشک چنبر کردهئی
ماه را از مشک زیور کردهئی
شام شبگون قمر فرسای را
سایبان مهر انور کردهئی
در شبستان عبیر افشان زلف
شمع کافوری ز رخ بر کردهئی
از چه رو بستانسرای خلد را
منزل هندوی کافر کردهئی
روز را در سایهٔ شب بردهئی
شام را پیرایهٔ خور کردهئی
لعل در پاش زمرد پوش را
پردهدار عقد گوهر کردهئی
تا به دست آوردهئی طغرای حسن
ملک خوبی را مسخر کردهئی
ای مه آتش عذار آن آب خشک
کابگیر آتش تر کردهئی
بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه در نصفی و ساغر کردهئی
جان خواجو را ز جعد عنبرین
هر زمان طوقی معنبر کردهئی
ماه را از مشک زیور کردهئی
شام شبگون قمر فرسای را
سایبان مهر انور کردهئی
در شبستان عبیر افشان زلف
شمع کافوری ز رخ بر کردهئی
از چه رو بستانسرای خلد را
منزل هندوی کافر کردهئی
روز را در سایهٔ شب بردهئی
شام را پیرایهٔ خور کردهئی
لعل در پاش زمرد پوش را
پردهدار عقد گوهر کردهئی
تا به دست آوردهئی طغرای حسن
ملک خوبی را مسخر کردهئی
ای مه آتش عذار آن آب خشک
کابگیر آتش تر کردهئی
بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه در نصفی و ساغر کردهئی
جان خواجو را ز جعد عنبرین
هر زمان طوقی معنبر کردهئی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
صبا وقت سحر گویی ز کوی یار میآید
که بوی او شفای جان هر بیمار میآید
نسیم خوش مگر از باغ جلوه میدهد گل را
که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار میآید
بیا در گلشن ای بیدل، به بوی گل برافشان جان
که از گلزار و گل امروز بوی یار میآید
گل از شادی همی خندد، من از غم زار میگریم
که از گلشن مرا یاد از رخ دلدار میآید
ز بستان هیچ در چشمم نمیآید، مگر آبی
که در چشمم ز یاد او دمی صدبار میآید
اگر گلزار میآید کسی را خوش، مرا باری
نسیم کوی او خوشتر ز صد گلزار میآید
مرا چه از گل و گلزار؟ کاندر دست امیدم
ز گلزار وصال یار زخم خار میآید
عراقی خسته دل هردم ز سویی میخورد زخمی
همه زخم بلا گویی برین افگار میآید
که بوی او شفای جان هر بیمار میآید
نسیم خوش مگر از باغ جلوه میدهد گل را
که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار میآید
بیا در گلشن ای بیدل، به بوی گل برافشان جان
که از گلزار و گل امروز بوی یار میآید
گل از شادی همی خندد، من از غم زار میگریم
که از گلشن مرا یاد از رخ دلدار میآید
ز بستان هیچ در چشمم نمیآید، مگر آبی
که در چشمم ز یاد او دمی صدبار میآید
اگر گلزار میآید کسی را خوش، مرا باری
نسیم کوی او خوشتر ز صد گلزار میآید
مرا چه از گل و گلزار؟ کاندر دست امیدم
ز گلزار وصال یار زخم خار میآید
عراقی خسته دل هردم ز سویی میخورد زخمی
همه زخم بلا گویی برین افگار میآید
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
مانا دمید بوی گلستان صبح گاه
کاواز داد مرغ خوشالحان صبحگاه
خوش نغمهای است نغمهٔ مرغان صبح دم
خوش نعرهای است نعرهٔ مستان صبحگاه
وقتی خوش است و مرغ دل ار نغمهای زند
زیبد، که باز شد در بستان صبحگاه
از صد نسیم گلشن فردوس خوشتر است
بادی که میوزد ز گلستان صبحگاه
در خلد هرچه نسیه تو را وعده دادهاند
نقد است این دم آنهمه بر خوان صبحگاه
خوش مجلسی است: درد ندیم و دریغ یار
غم میزبان و ما همه مهمان صبحگاه
جانا، بخور ساز درین بزم، تا مگر
خوشبو نشد نسیم گلستان صبحگاه
تا ز آتش فراق دل عاشقی نسوخت
خوشبو کند بخور تو ایوان صبحگاه
خواهی چو صبح سر ز گریبان برآوری
کوته مکن دو دست ز دامان صبحگاه
باشد که قلب ناسرهٔ تو سره شود
میسنج نقد خویش به میزان صبحگاه
دامان صبح گیر، مگر سر برآورد
صبح امید تو ز گریبان صبحگاه
چون دانهای، دل تو که چون جوز غم شده است
انداز پیش مرغ خوش الحان صبحگاه
شب خفته ماند بخت عراقی، از آن سبب
محروم شد ز روح فراوان صبحگاه
کاواز داد مرغ خوشالحان صبحگاه
خوش نغمهای است نغمهٔ مرغان صبح دم
خوش نعرهای است نعرهٔ مستان صبحگاه
وقتی خوش است و مرغ دل ار نغمهای زند
زیبد، که باز شد در بستان صبحگاه
از صد نسیم گلشن فردوس خوشتر است
بادی که میوزد ز گلستان صبحگاه
در خلد هرچه نسیه تو را وعده دادهاند
نقد است این دم آنهمه بر خوان صبحگاه
خوش مجلسی است: درد ندیم و دریغ یار
غم میزبان و ما همه مهمان صبحگاه
جانا، بخور ساز درین بزم، تا مگر
خوشبو نشد نسیم گلستان صبحگاه
تا ز آتش فراق دل عاشقی نسوخت
خوشبو کند بخور تو ایوان صبحگاه
خواهی چو صبح سر ز گریبان برآوری
کوته مکن دو دست ز دامان صبحگاه
باشد که قلب ناسرهٔ تو سره شود
میسنج نقد خویش به میزان صبحگاه
دامان صبح گیر، مگر سر برآورد
صبح امید تو ز گریبان صبحگاه
چون دانهای، دل تو که چون جوز غم شده است
انداز پیش مرغ خوش الحان صبحگاه
شب خفته ماند بخت عراقی، از آن سبب
محروم شد ز روح فراوان صبحگاه
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح شیخ حمیدالدین احمد واعظ
ای صبا جلوه ده گلستان را
با نوا کن هزاردستان را
بر کن از خواب چشم نرگس را
تا نظاره کند گلستان را
دامن غنچه را پر از زر کن
تا دهد بلبل خوشالحان را
گل خوی کرده را کنی گر یاد
کند ایثار بر تو مرجان را
ژاله از روی لاله دور مکن
تا نسوزد ز شعله بستان را
مفشان شبنم از سر سبزه
به خضر بخش آب حیوان را
تا معطر شود همه آفاق
بگشائید زلف جانان را
بهر تشویش خاطر ما را
برفشان طرهٔ پریشان را
سر زلف بتان به رقص درآر
تا فشانیم بر سرت جان را
برقع از روی نیکویان به ربای
تا ببینم ماه تابان را
ور تماشای خلد خواهی کرد
بطلب راه کوی جانان را
بگذر از روضه قصد جامع کن
تا ببینی ریاض رضوان را
نرمکی طره از رخش وا کن
بنگر آن آفتاب تابان را
حسن رخسار یار را بنگر
گر به صورت ندیدهای جان را
مجلس وعظ واعظ اسلام
حل کن مشکلات قرآن را
اوست اوحد حمید احمد خلق
کز جلالش نمود برهان را
پیش تو ای صبا، چه گویم مدح
گر توانی ادا کنی آن را
برسان از کرم زمین بوسم
ور توانی بگوی ایشان را
خدمت ما بدو رسان و بگو
کای فراموش کرده یاران را
ای ربوده ز من دل و جان را
وی به تاراج داده ایمان را
در سر آن دو زلف کافر تو
دل و دین رفت این مسلمان را
چشم تو میکند خرابی و ما
بر فلک میزنیم تاوان را
گر خرابی همی کند چه عجب؟
خود همین عادت است مستان را
مردم چشم تو سیه کارند
وین نه بس نسبت است انسان را
همه جایی تو را خوش است ولیک
بی تو خوش نیست اهل ملتان را
شاد کن آرزوی دلها را
بزدای از صدور احزان را
قصهٔ درد من بیا بشنو
مینیابم، دریغ، درمان را
باز سرگشتهام همی خواهد
تا چه قصد است چرخ گردان را
خواهدم دور کردن از یاران
خود همین عادت است دوران را
ما چه گویی، قضا چو چوگانی
چه از آنجا که گوست چوگان را؟
میکند خاطرم پیاپی عزم
که کند یک نظاره جانان را
دیده امیدوار میباشد
تا ببیند جمال خوبان را
منتظر ماندهام قدوم تو را
هین وداعی کن این گران جان را
آخر ای جان، غریب شهر توام
خود نپرسی غریب حیران را؟
هر غریبی که در جهان بینی
عاقبت باز یابد اوطان را
جز عراقی که نیست امیدش
تا ببیند وصال کمجان را
من نگویم که حسنت افزون باد
چون بدان راه نیست نقصان را
باد عمرت فزون و دولت یار
تا بود دور چرخ گردان را
با نوا کن هزاردستان را
بر کن از خواب چشم نرگس را
تا نظاره کند گلستان را
دامن غنچه را پر از زر کن
تا دهد بلبل خوشالحان را
گل خوی کرده را کنی گر یاد
کند ایثار بر تو مرجان را
ژاله از روی لاله دور مکن
تا نسوزد ز شعله بستان را
مفشان شبنم از سر سبزه
به خضر بخش آب حیوان را
تا معطر شود همه آفاق
بگشائید زلف جانان را
بهر تشویش خاطر ما را
برفشان طرهٔ پریشان را
سر زلف بتان به رقص درآر
تا فشانیم بر سرت جان را
برقع از روی نیکویان به ربای
تا ببینم ماه تابان را
ور تماشای خلد خواهی کرد
بطلب راه کوی جانان را
بگذر از روضه قصد جامع کن
تا ببینی ریاض رضوان را
نرمکی طره از رخش وا کن
بنگر آن آفتاب تابان را
حسن رخسار یار را بنگر
گر به صورت ندیدهای جان را
مجلس وعظ واعظ اسلام
حل کن مشکلات قرآن را
اوست اوحد حمید احمد خلق
کز جلالش نمود برهان را
پیش تو ای صبا، چه گویم مدح
گر توانی ادا کنی آن را
برسان از کرم زمین بوسم
ور توانی بگوی ایشان را
خدمت ما بدو رسان و بگو
کای فراموش کرده یاران را
ای ربوده ز من دل و جان را
وی به تاراج داده ایمان را
در سر آن دو زلف کافر تو
دل و دین رفت این مسلمان را
چشم تو میکند خرابی و ما
بر فلک میزنیم تاوان را
گر خرابی همی کند چه عجب؟
خود همین عادت است مستان را
مردم چشم تو سیه کارند
وین نه بس نسبت است انسان را
همه جایی تو را خوش است ولیک
بی تو خوش نیست اهل ملتان را
شاد کن آرزوی دلها را
بزدای از صدور احزان را
قصهٔ درد من بیا بشنو
مینیابم، دریغ، درمان را
باز سرگشتهام همی خواهد
تا چه قصد است چرخ گردان را
خواهدم دور کردن از یاران
خود همین عادت است دوران را
ما چه گویی، قضا چو چوگانی
چه از آنجا که گوست چوگان را؟
میکند خاطرم پیاپی عزم
که کند یک نظاره جانان را
دیده امیدوار میباشد
تا ببیند جمال خوبان را
منتظر ماندهام قدوم تو را
هین وداعی کن این گران جان را
آخر ای جان، غریب شهر توام
خود نپرسی غریب حیران را؟
هر غریبی که در جهان بینی
عاقبت باز یابد اوطان را
جز عراقی که نیست امیدش
تا ببیند وصال کمجان را
من نگویم که حسنت افزون باد
چون بدان راه نیست نقصان را
باد عمرت فزون و دولت یار
تا بود دور چرخ گردان را
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - ایضاله
یا نسیم خوش بهار وزید
یا صبا نافهٔ تتار دمید
یا سحر باد بوی جان آورد
یا سر زلف یار در جنبید
این همه شادی و نشاط و طرب
در سر خشک مغز ما گردید
هین! که گلزار من روان بشکفت
هان که صبح دم سعادتم بدمید
دل من از طرب دمی میجست
ناگهی بر سر مراد رسید
دست در گردن نشاط آورد
پای در دامن سرور کشید
نفس جانفزای خوش نفسی
دل ما را ز لطف جان بخشید
در راحت سرای میکفتم
سعد دینم به دست داد کلید
سعد چرخ ولا، فرشته صفت
که چنو سعد کس به چرخ ندید
اول او را عنایت ازلی
بر بسی صوفیان قدس گزید
بر فلک آستین زهد افشاند
دل او رغبت از جهان در چید
پیش چشم ضمیر حقبینش
در جهان هر چه ناپدید پدید
به جهان گوهری گرانمایه
این چنین بندهای گران نخرید
دل من کان جهان معنی دید
صحبتش بر همه جهان بگزید
ناچشیده شراب مست شدم
بسکه از لفظش آب لطف چکید
خاطرم چون نداشت گوهر فضل
هم از آن نظم گوهری دزدید
خواست بر نظم او نثار کند
آن گهر، لیک عقل نپسندید
گفت جان را نثار باید کرد
بر آن عقد خوش، نه مروارید
جان نکردم نثار و معذورم
زانکه جان هم بدان نمیارزید
و آن دعا آنچنان نهان گفتم
که به جز سمع حق کسی نشنید
یا صبا نافهٔ تتار دمید
یا سحر باد بوی جان آورد
یا سر زلف یار در جنبید
این همه شادی و نشاط و طرب
در سر خشک مغز ما گردید
هین! که گلزار من روان بشکفت
هان که صبح دم سعادتم بدمید
دل من از طرب دمی میجست
ناگهی بر سر مراد رسید
دست در گردن نشاط آورد
پای در دامن سرور کشید
نفس جانفزای خوش نفسی
دل ما را ز لطف جان بخشید
در راحت سرای میکفتم
سعد دینم به دست داد کلید
سعد چرخ ولا، فرشته صفت
که چنو سعد کس به چرخ ندید
اول او را عنایت ازلی
بر بسی صوفیان قدس گزید
بر فلک آستین زهد افشاند
دل او رغبت از جهان در چید
پیش چشم ضمیر حقبینش
در جهان هر چه ناپدید پدید
به جهان گوهری گرانمایه
این چنین بندهای گران نخرید
دل من کان جهان معنی دید
صحبتش بر همه جهان بگزید
ناچشیده شراب مست شدم
بسکه از لفظش آب لطف چکید
خاطرم چون نداشت گوهر فضل
هم از آن نظم گوهری دزدید
خواست بر نظم او نثار کند
آن گهر، لیک عقل نپسندید
گفت جان را نثار باید کرد
بر آن عقد خوش، نه مروارید
جان نکردم نثار و معذورم
زانکه جان هم بدان نمیارزید
و آن دعا آنچنان نهان گفتم
که به جز سمع حق کسی نشنید
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
باد بهار مرهم دلهای خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام میکند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچهها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد میکند
دیوانهای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانهٔ نسیم به خوابش نمیکند
از نالهٔ که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب بهوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام میکند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچهها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد میکند
دیوانهای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانهٔ نسیم به خوابش نمیکند
از نالهٔ که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب بهوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
فلک به آبلهٔ خار دیده میماند
زمین به دامن در خون کشیده میماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده میماند
شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل
به سینههای جراحت رسیده میماند
زمین ساکن و خورشید آتشین جولان
به دست و زانوی ماتمرسیده میماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده میماند
ز روی لاله ازان چشم برنمیدارم
که اندکی به دل داغدیده میماند
چو تیر، راست روان بر زمین نمیمانند
عداوتی به سپهر خمیده میماند
تمتع از رخ گل میبرند دیدهوران
به عندلیب گلوی دریده میماند
زمین به دامن در خون کشیده میماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده میماند
شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل
به سینههای جراحت رسیده میماند
زمین ساکن و خورشید آتشین جولان
به دست و زانوی ماتمرسیده میماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده میماند
ز روی لاله ازان چشم برنمیدارم
که اندکی به دل داغدیده میماند
چو تیر، راست روان بر زمین نمیمانند
عداوتی به سپهر خمیده میماند
تمتع از رخ گل میبرند دیدهوران
به عندلیب گلوی دریده میماند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
سینهای چاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریهای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبهٔ افشرده شد از گریه و ما
مژهای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامهای چاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریهای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبهٔ افشرده شد از گریه و ما
مژهای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامهای چاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
ز گل فزود مرا خارخار خندهٔ تو
که نیست خندهٔ گل در شمار خندهٔ تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است
که نشکند قدح گل، خمار خندهٔ تو
شده است گل عبث از برگ سر بسر ناخن
گره گشایی دلهاست کار خندهٔ تو
گشود لب به شکر خنده غنچهٔ تصویر
نشد که گل کند از لب، بهار خندهٔ تو
در آی از درم ای صبح آرزومندان
که سوخت شمع من از انتظار خندهٔ تو
دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم
ز بس خجل شده در روزگار خندهٔ تو
که نیست خندهٔ گل در شمار خندهٔ تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است
که نشکند قدح گل، خمار خندهٔ تو
شده است گل عبث از برگ سر بسر ناخن
گره گشایی دلهاست کار خندهٔ تو
گشود لب به شکر خنده غنچهٔ تصویر
نشد که گل کند از لب، بهار خندهٔ تو
در آی از درم ای صبح آرزومندان
که سوخت شمع من از انتظار خندهٔ تو
دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم
ز بس خجل شده در روزگار خندهٔ تو
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بهار گشت، ز خود عارفانه بیرون آی
اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی
بود رفیق سبکروح تازیانهٔ شوق
نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
اگر به کاهلی طبع برنمیآیی
ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی
براق جاذبهٔ نوبهار آماده است
همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
چه میشود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
کنون که کشتی می راست بادبان از ابر
سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
درید غنچهٔ مستور پیرهن تا ناف
تو هم ز خرقهٔ خود صوفیانه بیرون آی
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
ترا میان طلبی از کنار دارد دور
کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی
حجاب چهرهٔ جان است زلف طول امل
ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
ز خاک، یک سرو گردن، به ذوق تیر قضا
اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی
کمند عالم بالاست مصرع صائب
به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی
بود رفیق سبکروح تازیانهٔ شوق
نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
اگر به کاهلی طبع برنمیآیی
ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی
براق جاذبهٔ نوبهار آماده است
همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
چه میشود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
کنون که کشتی می راست بادبان از ابر
سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
درید غنچهٔ مستور پیرهن تا ناف
تو هم ز خرقهٔ خود صوفیانه بیرون آی
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
ترا میان طلبی از کنار دارد دور
کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی
حجاب چهرهٔ جان است زلف طول امل
ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
ز خاک، یک سرو گردن، به ذوق تیر قضا
اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی
کمند عالم بالاست مصرع صائب
به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۲ - تمثیل در بیان وحدت کارخانه عالم
تو گویی هست این افلاک دوار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار
وز او هر لحظهای دانای داور
ز آب وگل کند یک ظرف دیگر
هر آنچه در مکان و در زمان است
ز یک استاد و از یک کارخانه است
کواکب گر همه اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقص و وبالند
همه درجای و سیر و لون و اشکال
چرا گشتند آخر مختلف حال
چرا گه در حضیض و گه در اوجند
گهی تنها فتاده گاه زوجند
دل چرخ از چه شد آخر پر آتش
ز شوق کیست او اندر کشاکش
همه انجم بر او گردان پیاده
گهی بالا و گه شیب اوفتاده
عناصر باد و آب و آتش و خاک
گرفته جای خود در زیر افلاک
ملازم هر یکی در منزل خویش
بننهد پای یک ذره پس و پیش
چهار اضداد در طبع مراکز
به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟
مخالف هر یکی در ذات و صورت
شده یک چیز از حکم ضرورت
موالید سه گانه گشته ز ایشان
جماد آنگه نبات آنگاه حیوان
هیولی را نهاده در میانه
ز صورت گشته صافی صوفیانه
همه از امر وحکم داد داور
به جان استاده و گشته مسخر
جماد از قهر بر خاک اوفتاده
نبات از مهر بر پای ایستاده
نزوع جانور از صدق و اخلاص
پی ابقای جنس و نوع و اشخاص
همه بر حکم داور داده اقرار
مر او را روز و شب گشته طلبکار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار
وز او هر لحظهای دانای داور
ز آب وگل کند یک ظرف دیگر
هر آنچه در مکان و در زمان است
ز یک استاد و از یک کارخانه است
کواکب گر همه اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقص و وبالند
همه درجای و سیر و لون و اشکال
چرا گشتند آخر مختلف حال
چرا گه در حضیض و گه در اوجند
گهی تنها فتاده گاه زوجند
دل چرخ از چه شد آخر پر آتش
ز شوق کیست او اندر کشاکش
همه انجم بر او گردان پیاده
گهی بالا و گه شیب اوفتاده
عناصر باد و آب و آتش و خاک
گرفته جای خود در زیر افلاک
ملازم هر یکی در منزل خویش
بننهد پای یک ذره پس و پیش
چهار اضداد در طبع مراکز
به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟
مخالف هر یکی در ذات و صورت
شده یک چیز از حکم ضرورت
موالید سه گانه گشته ز ایشان
جماد آنگه نبات آنگاه حیوان
هیولی را نهاده در میانه
ز صورت گشته صافی صوفیانه
همه از امر وحکم داد داور
به جان استاده و گشته مسخر
جماد از قهر بر خاک اوفتاده
نبات از مهر بر پای ایستاده
نزوع جانور از صدق و اخلاص
پی ابقای جنس و نوع و اشخاص
همه بر حکم داور داده اقرار
مر او را روز و شب گشته طلبکار
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۲ - تمثیل در بیان نکاح معنوی جسم با جان یا صورت با معنی
اگرچه خور به چرخ چارمین است
شعاعش نور و تدبیر زمین است
طبیعت های عنصر نزد خور نیست
کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست
عناصر جمله از وی گرم و سرد است
سپید و سرخ و سبز و آل و زرد است
بود حکمش روان چون شاه عادل
که نه خارج توان گفتن نه داخل
چو از تعدیل شد ارکان موافق
ز حسنش نفس گویا گشت عاشق
نکاح معنوی افتاد در دین
جهان را نفس کلی داد کابین
از ایشان می پدید آمد فصاحت
علوم و نطق و اخلاق و صباحت
ملاحت از جهان بیمثالی
درآمد همچو رند لاابالی
به شهرستان نیکویی علم زد
همه ترتیب عالم را به هم زد
گهی بر رخش حسن او شهسوار است
گهی با نطق تیغ آبدار است
چو در شخص است خوانندش ملاحت
چو در لفظ است گویندش بلاغت
ولی و شاه و درویش و توانگر
همه در تحت حکم او مسخر
درون حسن روی نیکوان چیست
نه آن حسن است تنها گویی آن چیست
جز از حق مینیاید دلربایی
که شرکت نیست کس را در خدایی
کجا شهوت دل مردم رباید
که حق گه گه ز باطل مینماید
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
حق اندر کسوت حق بین و حق دان
حق اندر باطل آمد کار شیطان
شعاعش نور و تدبیر زمین است
طبیعت های عنصر نزد خور نیست
کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست
عناصر جمله از وی گرم و سرد است
سپید و سرخ و سبز و آل و زرد است
بود حکمش روان چون شاه عادل
که نه خارج توان گفتن نه داخل
چو از تعدیل شد ارکان موافق
ز حسنش نفس گویا گشت عاشق
نکاح معنوی افتاد در دین
جهان را نفس کلی داد کابین
از ایشان می پدید آمد فصاحت
علوم و نطق و اخلاق و صباحت
ملاحت از جهان بیمثالی
درآمد همچو رند لاابالی
به شهرستان نیکویی علم زد
همه ترتیب عالم را به هم زد
گهی بر رخش حسن او شهسوار است
گهی با نطق تیغ آبدار است
چو در شخص است خوانندش ملاحت
چو در لفظ است گویندش بلاغت
ولی و شاه و درویش و توانگر
همه در تحت حکم او مسخر
درون حسن روی نیکوان چیست
نه آن حسن است تنها گویی آن چیست
جز از حق مینیاید دلربایی
که شرکت نیست کس را در خدایی
کجا شهوت دل مردم رباید
که حق گه گه ز باطل مینماید
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
حق اندر کسوت حق بین و حق دان
حق اندر باطل آمد کار شیطان
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
نسیم صبح عنبر بیز شد بر تودهٔ غبرا
زمین سبز نسرینخیز شد چون گنبد خضرا
ز فیض ابر آزاری زمین مرده شد زنده
ز لطف باد نوروزی جهان پیر شد برنا
صبا پر کرد در گلزار دامان از گل سوری
هوا آکنده در جیب و گریبان عنبر سارا
عبیر آمیخت از گیسوی مشکین سنبل پرچین
گلاب افشاند بر چشم خمارین نرگس شهلا
به گرد سر و گرم پر فشانی قمری مفتون
به پای گل به کار جان فشانی بلبل شیدا
سزد گر بر سر شمشاد و سرو امروز در بستان
چو قمری پر زند از شوق روح سدرهٔ طوبی
چنار افراخت قد بندگی صبح و کف طاعت
گشود از بهر حاجت پیش دادار جهان آرا
پس آنگه در جوانان گلستان کرد نظاره
نهان از نارون پرسید کای پیر چمن پیرا
چه شد کاطفال باغ و نوجوانان چمن جمله
سر لهو و لعب دارند زین سان فاحش و رسوا
چرا گل چاک زد پیراهن ناموس و با بلبل
میان انجمن دمساز شد با ساغر و مینا
نبینی سر و پا بر جای را کازاد خوانندش
که با اطفال میرقصد میان باغ بر یک پا
پریشان گیسوی شمشاد و افشان طرهٔ سنبل
نه از نامحرمان شرم و نه از بیگانگان پروا
میان سبزه غلطد با صبا نسرین بی تمکین
عیان با لاله جام میزند رعنای نارعنا
به پاسخ نارون گفتش کز اطفال چمن بگذر
که امروز امهات از شوق در رقصند با آبا
همایون روز نوروز است امروز و به فیروزی
بر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی ماوا
شهنشاه غضنفر فر پلنگ آویز اژدر در
امیرالمؤمنین حیدر علی عالی اعلا
به رتبت ساقی کوثر به مردی فاتح خیبر
به نسبت صهر پیغمبر ولی والی والا
ولی حضرت عزت قسیم دوزخ و جنت
قوام مذهب و ملت، نظام الدین و الدنیا
از آنش عقل در گوهر شمارد جفت پیغمبر
که بی چون است و بیانباز آن یکتای بیهمتا
زمین سبز نسرینخیز شد چون گنبد خضرا
ز فیض ابر آزاری زمین مرده شد زنده
ز لطف باد نوروزی جهان پیر شد برنا
صبا پر کرد در گلزار دامان از گل سوری
هوا آکنده در جیب و گریبان عنبر سارا
عبیر آمیخت از گیسوی مشکین سنبل پرچین
گلاب افشاند بر چشم خمارین نرگس شهلا
به گرد سر و گرم پر فشانی قمری مفتون
به پای گل به کار جان فشانی بلبل شیدا
سزد گر بر سر شمشاد و سرو امروز در بستان
چو قمری پر زند از شوق روح سدرهٔ طوبی
چنار افراخت قد بندگی صبح و کف طاعت
گشود از بهر حاجت پیش دادار جهان آرا
پس آنگه در جوانان گلستان کرد نظاره
نهان از نارون پرسید کای پیر چمن پیرا
چه شد کاطفال باغ و نوجوانان چمن جمله
سر لهو و لعب دارند زین سان فاحش و رسوا
چرا گل چاک زد پیراهن ناموس و با بلبل
میان انجمن دمساز شد با ساغر و مینا
نبینی سر و پا بر جای را کازاد خوانندش
که با اطفال میرقصد میان باغ بر یک پا
پریشان گیسوی شمشاد و افشان طرهٔ سنبل
نه از نامحرمان شرم و نه از بیگانگان پروا
میان سبزه غلطد با صبا نسرین بی تمکین
عیان با لاله جام میزند رعنای نارعنا
به پاسخ نارون گفتش کز اطفال چمن بگذر
که امروز امهات از شوق در رقصند با آبا
همایون روز نوروز است امروز و به فیروزی
بر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی ماوا
شهنشاه غضنفر فر پلنگ آویز اژدر در
امیرالمؤمنین حیدر علی عالی اعلا
به رتبت ساقی کوثر به مردی فاتح خیبر
به نسبت صهر پیغمبر ولی والی والا
ولی حضرت عزت قسیم دوزخ و جنت
قوام مذهب و ملت، نظام الدین و الدنیا
از آنش عقل در گوهر شمارد جفت پیغمبر
که بی چون است و بیانباز آن یکتای بیهمتا
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن
عبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامن
نخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانی
مصفا ساز در گلشن به آب چشمهٔ روشن
به نازک تن بپوش آنگه حریر از لالهٔ حمرا
به روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهن
ز رنگین لالهها گلگون قصب درپوش بر پیکر
ز گلگون غنچهها رنگین حلی بر بند بر گردن
گلاب تازه بر اندام ریز از شیشهٔ نرگس
عبیر تر به پیراهن فشان از حقهٔ سوسن
چو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذر
به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن
به نرمی غنچهٔ سیرآب را از دل گره بگشا
به همواری گل شاداب را از رخ نقاب افکن
به هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آید
نشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامن
بچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشین
به روی سبزهٔ نورسته زیر چتر نسترون
به طرزی خوب و دلکش دستهها بربند از آن گلها
چو نقاشان شیرین کار و طراحان صاحب فن
میان دستهای گل اگر بینی خسی برکش
کنار برگهای گل اگر خاری بود برکن
به کف برگیر آن گل دستهها را و خرامان شو
ببر آن دستههای گل به رسم ارمغان از من
به عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خان
که تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمن
سرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه او
صدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستن
جهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانش
به کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و من
جوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامش
شود هر خوشهچین بینوا دارای صد خرمن
درم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاند
یکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمن
نشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتر
برآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشن
هم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغان
هم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیون
به چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف او
ز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژن
در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی
به چشم کینهاندیشان نماید تیره چون گلخن
گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل
گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن
امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا
اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن
به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا
چو خورشید جهانآرا فراز نیلگون توسن
به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش
به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن
به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید
پلنگآویز و اژدربند و پیلانداز و شیراوژن
سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان
که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن
زهی از درک اقصی پایهٔ جاهت خرد قاصر
ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن
زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را
نمینازد به چوپانی شبان وادی ایمن
ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش
ز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودن
گشاید نفحهٔ جانبخش لطفت بوی بهرامج
زداید لمعهٔ جانسوز قهرت زنگ بهرامن
فروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آری
چراغ مهر عالمتاب مستغنی است از روغن
عجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامت
تهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدن
کف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهر
که دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزن
فلک مشاطهٔ رخسار جاه توست از آن دایم
گهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاون
جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد
که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن
بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون
که روز و شب نمیتابند مهر و ما هم از روزن
چنان سست است بازارم که میکاهد خریدارم
جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن
رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان
در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن
همانا مبدی پیرم کز آتشخانهٔ برزین
فتادستم میان جرگهٔ اطفال در برزن
کهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنان
که روبند از پر جبریل خاک پای اهریمن
غرض از گردش گردون و دور اختران دارم
شکایتها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسن
شکایت خاصه از بیمهری گردون ملال آرد
سخن کوته که از هر داستانی اختصار احسن
الا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردون
همی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زن
به بزمت ماهپیکر ساقیان پیوسته در گردش
به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن
همه خوشبوی و عشرتجوی و شیرینگوی و شکرلب
همه گلروی و سنبلموی و سوسنبوی و نسرینتن
عبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامن
نخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانی
مصفا ساز در گلشن به آب چشمهٔ روشن
به نازک تن بپوش آنگه حریر از لالهٔ حمرا
به روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهن
ز رنگین لالهها گلگون قصب درپوش بر پیکر
ز گلگون غنچهها رنگین حلی بر بند بر گردن
گلاب تازه بر اندام ریز از شیشهٔ نرگس
عبیر تر به پیراهن فشان از حقهٔ سوسن
چو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذر
به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن
به نرمی غنچهٔ سیرآب را از دل گره بگشا
به همواری گل شاداب را از رخ نقاب افکن
به هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آید
نشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامن
بچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشین
به روی سبزهٔ نورسته زیر چتر نسترون
به طرزی خوب و دلکش دستهها بربند از آن گلها
چو نقاشان شیرین کار و طراحان صاحب فن
میان دستهای گل اگر بینی خسی برکش
کنار برگهای گل اگر خاری بود برکن
به کف برگیر آن گل دستهها را و خرامان شو
ببر آن دستههای گل به رسم ارمغان از من
به عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خان
که تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمن
سرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه او
صدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستن
جهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانش
به کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و من
جوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامش
شود هر خوشهچین بینوا دارای صد خرمن
درم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاند
یکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمن
نشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتر
برآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشن
هم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغان
هم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیون
به چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف او
ز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژن
در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی
به چشم کینهاندیشان نماید تیره چون گلخن
گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل
گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن
امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا
اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن
به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا
چو خورشید جهانآرا فراز نیلگون توسن
به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش
به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن
به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید
پلنگآویز و اژدربند و پیلانداز و شیراوژن
سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان
که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن
زهی از درک اقصی پایهٔ جاهت خرد قاصر
ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن
زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را
نمینازد به چوپانی شبان وادی ایمن
ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش
ز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودن
گشاید نفحهٔ جانبخش لطفت بوی بهرامج
زداید لمعهٔ جانسوز قهرت زنگ بهرامن
فروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آری
چراغ مهر عالمتاب مستغنی است از روغن
عجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامت
تهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدن
کف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهر
که دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزن
فلک مشاطهٔ رخسار جاه توست از آن دایم
گهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاون
جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد
که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن
بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون
که روز و شب نمیتابند مهر و ما هم از روزن
چنان سست است بازارم که میکاهد خریدارم
جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن
رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان
در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن
همانا مبدی پیرم کز آتشخانهٔ برزین
فتادستم میان جرگهٔ اطفال در برزن
کهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنان
که روبند از پر جبریل خاک پای اهریمن
غرض از گردش گردون و دور اختران دارم
شکایتها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسن
شکایت خاصه از بیمهری گردون ملال آرد
سخن کوته که از هر داستانی اختصار احسن
الا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردون
همی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زن
به بزمت ماهپیکر ساقیان پیوسته در گردش
به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن
همه خوشبوی و عشرتجوی و شیرینگوی و شکرلب
همه گلروی و سنبلموی و سوسنبوی و نسرینتن