عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳ - مناجات
الهی زفضلت نباشد بدیع
خطاهای ما در پذیر از شفیع
الهی معوّل به طاعت نه‌ایم
ولی نا امید از شفاعت نه‌ایم
الهی به انفاس پاکان خاص
ز ادناسِ نفسِ بهیمی خلاص
عنان عنایت ز ما بر مپیچ
که ما جمله هیچیم و کم تر زهیچ
مرا ای همه تو، ز من دوردار
وگر زلّتی رفت معذور دار
خلاصم ده از ورطه حرص و آز
مران بر زبانم محال و مجاز
ببخشای برعجز و بی‌چارگیم
برون آور از خود به یک بارگیم
مکن بی‌نصیبم ز فضل عمیم
ز خلقم امان ده به امید و بیم
درونم چنان پر کن از حُبّ آل
که در وی نگنجدد گر قیل و قال
بدیشان نمودی ره از بدوِ کُن
معادم به مِن بَعْضِها بَعض کُن
که‌ام من چه دارم تو داری تویی
الاهی پناه نزاری تویی
تویی پای‌مرد و تویی دست گیر
ببخشای و رحمت کن و در پذیر
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۸ - در مناجات و خاتمت
الاهی چو از نیّتم آگهی
که خیرست نیّت به خیرم نهی
گرم نا پسندی بر اقلام رفت
حدیث از می و مطرب و جام رفت
مگردان سیه روی چون دفترم
به اوراق طوبی بپوشان سرم
الهی به دریای بخشایشم
فرو شوی دامن ز آلایشم
ز ما هر چه آید نیاید به کار
چنان کز تو آید ز ما در گذار
الهی اگر جرأتی می رود
ز معلول اگر علّتی می رود
طبیبم تویی نبضِ جانم ببین
دوایِ دل ناتوانم ببین
ز دارالشّفا دفع دردم فرست
ز دستم مده پای مردم فرست
الهی به فریاد جانم رسی
دران دم که باشد دم واپسی
چنانم ز افعال و اعمالِ بد
که از هول دل در برم می تپد
چنانم شود سینه از درد و داغ
که دودم برآید سقف دماغ
الهی نگیری به ناباکیم
که آلوده دامن ز ناپاکی ام
بسی بر معاصی رضا داده ام
گریبان به دست هوا داده ام
خلاصم ده از کردة ناپسند
به رویم در مغفرت در مبند
الهی عزیزم به عزّت کنی
به رحمت ببخشی و رجعت کنی
گناهم به خیراتِ اهلِ صفا
معاذم به ذریّتِ مصطفا
ندارم دگر جز تو کس والسّلام
امیدم همین است و بس والسّلام
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴ - دل زنگار خورده
نامه ای دارم از شب سیه تاریک رنگ
با وجود از تو نیم نومید یارب هیچ رنگ
از سیه روئی محشر یادم آمد نیمه شب
روی زرد خویش را کردم به اشک سرخ رنگ
یک نظر سوی مس قلب پلیدی کار من
تا نماند در دل زنگار خورده هیچ رنگ
یا رب این بار امانت بس گران است چون کنم
مرکبم از حد فزون بیطاقت و زار است و لنگ
ای مسلمانان بدین کردار گر آیم پدید
بت پرستان از مسلمانان همی دارند ننگ
گرخدا گوید چه آوردی برای ما ز خاک
روی گردآلود خود بنمایم اندر گور تنگ
صلح کن یارب به من آندم که در خاکم کنند
با گدای عاجزی سلطان کجا کرده است جنگ
رحمتت باغیست پر نعمت منم طوّاف او
از چنان باغی تهی بیرون نخواهم برد چنگ
کوری آنها که نومیدم کنند از رحمتت
بر من بیچاره رحمت کن خدایا بی درنگ
ای خدا از لطف خود کن تو سپرداری مرا
زانکه نیکان مر بدان را میزنند تیر خدنگ
محیی چون در مو سفیدی دید گفت آه و دریغ
نامه ای دارم سیه تر از شب تاریک رنگ
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - طلب آمرزش
نه چندانی گنه کارم که شرح آن توان دادن
خداوندا بروی من نیاری وقت جان دادن
خداوندا مرا بستان ز شیطان هوای نفس
چه حاصل نامرادی را به دست دشمنان دادن
دم آخر من ایمان را بتو خواهم سپرد از دل
که کارتست مرا از غارت شیطان امان دادن
خدایا دوستان را چو به فضل خود کنی مهمان
به کلب کوی خود آندم توان یک استخوان دادن
بیامرز آخرعمرم که از لطف و کرم باشد
که در آخر دمی آب لبت با تشنگان دادن
سرخاکم گواهی ده به نیکی کز نکوئی هاست
پس از مردن به نیکوئی گواهی بر بدان دادن
نمی بینم ترا ،از تو همی بینم من عاصی
خلاصی از عذاب این جهان وآن جهان دادن
از آن برکنده ام دل را زهر چه غیرتوست ای دوست
که جان را وقت جان دادن به آسانی توان دادن
منم مفلس ترین خلق و تو وعده کرده ای یا رب
که خواهم گنج رحمت را به دست مفلسان دادن
به قعر دوزخم جا ده به چندان کز گنه بالله
من بد را دریغست جای در صدر جنان دادن
غذای محیی در دنیا بجز خون جگر نبود
که دارد ضعف دل او را کباب خون چکان دادن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
یا رب آزاد کن مرا از من
برهانم ز دستِ آهرمن
فرحی از شمامۀ رضوان
فرجی از زمانۀ ریمن
تا شوم ایمن از خطا و زَلَل
تا شوم فارغ از زمین و زمن
هرکه پرسد ز واحد القهَار
هم تو او را جواب ده که به من
بیش زین ره مده که برخیزد
این همه ما و من زما و زمن
نظری کن که بشکفد بی‌خار
گلِ امّیدِ ما ز طرفِ چمن
پیره‌زن می‌برد کلاوه و هست
قدرِ یوسف برون ز حدِّ یمن
ما سبک‌بار و او گران‌کاوین
ما روان‌ بی‌پناه و او ذوالمن
دست‌گیرا به فضلِ خویش بپوش
بر سرِ سیِّئاتِ ما دامن
به خودش خوان ز خود نزاری را
بیش از ایینش مدار با دشمن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
ز مو ضعیف‌ترم از غم میان کسی
به هیچ قانعم از حسرت دهان کسی
خدای را مددی، تا کی از شکنجه هجر
چو شمع، تاب خورد مغز استخوان کسی
سرم به سجده گردون فرو نمی‌آید
رخ نیاز من و خاک آستان کسی
حدیث مهر تو آید چو بر زبان، چه عجب
اگر چو شمع جهد آتش از زبان کسی
نظر به غنچه کنی با تهی دلی، چه کند
چو گر لاله نشود داغ، مهربان کسی؟
نه خار غنچه به دستم، نه داغ لاله به دل
نشد که برخورم از باغ و بوستان کسی
زهی ستاره قدسی، که دوش دیده ازو
هزار لطف که نگذشته در گمان کسی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳
یا رب که فسانه مختصر کن ما را
خواب مستی ز سر به در کن ما را
ای پاکی مرد بی نگاه تو محال
صد خرده بگیر و یک نظر کن ما را
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
ای صبح ز فیض نفست عرش جناب
وی خرقه رحمت ز تو پوشیده سحاب
ای مرشد ارباب طریق از همه باب
ما را چو اجابت به دعایی دریاب
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۵
ای فیض ازل با نفست دوشادوش
از غیب، تمنای دلت کرده سروش
ما را ز دعا مکن فراموش که هست
بر صوت دعای تو اجابت را گوش
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۸
الهی آنچه ما خود کشتیم به بر میار و آنچه تو ما را کشتی آفت ما از آن باز دار.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۶۳
الهی یک دل پُر درد دارم و یک جان پُر زجر، خداوندا این بیچاره را چه تدبیر، بار خدایا در ماندم از تو لیکن در ماندم در تو، اگر غایب باشم گویی کُجایی، و چون به درگاه آیم در را نگشایی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۸۶
الهی اگر مستم و اگر دیوانه ام از مقیمان این آستانه ام، آشنایی با خود ده که از کاینات بیگانه ام
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۹۵
الهی اگر تن مجرم است دل مطیع است و اگر بنده بدکار است کَرَم تو شفیع است.
بادا کَرَم تو بر همه پاینده
احسان تو سوی بندگان آینده
بر بندهٔ خود گناه را سخت مگیر
ای داور بخشندهٔ بخشاینده
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۳۱
الهی ای مهیمن اکرم، ای محتجب معظًم، ای متجلی به کرم، ای قسّام پیش از لوح و قلم، بادا روزی که باز رهم از زحمت حوا و آدم، آزاد شوم از بند وجود عدم. از دل بیرون کنم این حسرت و ندم و با دوست بیاسایم یکدم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۳۳
الهی ای حجت را یاد و انس را یادگار، خود حاضری ما را جُستن چه کار ؟!
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۳۷
الهی تو موجود عارفانی، آرزوی دل مشقانانی، یاد آور زبان مدّاحانی، چونت نخوانم که نیوشندهٔ آواز راعیانی ف چونت نستانم که شاد کنندهٔ دل بندگانی، چونت ندانم که زین جهانی و دوست ندارم که عیش جانی
یارب ز شراب عشق سر مستم کن
در عشق خودت نیست کن وهستم کن
از هرچه ز عشق خود تهی دستم کن
یکباره به بند عشق پا بستم کن
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۴۰
الهی چه شود که دلم را بگشایی و از خود مرهمی بر جانم نهی، من سُود چون جویم که دو دستم از مایه تهی، مگر که بفضل خود افگنی مرا در روز بهی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۵۲
الهی چه یاد کنم که خود همه یادم، من خرمن نشان خود همه را فرا باد نهادم، ای یادگار جانها و یاد داشتهٔ دلها و یاد کردهٔ زبانها، بفضل خود ما را یاد کن و بیاد لطیفی ما را شاد کن.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۸۶
الهی این بوده و هست و بودنی، من بقدر شآن تو نادانم و سزای تو را نتوانم در بیچارگی خود گردانم، روز– بروز بر زیانم، چون منی چون بود ار نگریستن در تاریکی بفغانم که خود بر هیچ چیز هست ماندنم ندانم، چشم بر روی دارم که تو مانی و من نمانم چون من کیست اگر آن روز ببینم اگر به بینم بجان فدای آنم. خداوندا آنچه من از تو دیدم، دو گیتی بیاراید، شگفت آنکه جان من از تو نمی آید.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۹۵
الهی آمدم با دو دست تهی ف سوختم به امید روز بهی، چه باشد اگر بر این دل خسته ام مرهم نهی.