عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 امیر معزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱
                            
                            
                            
                        
                                 امیر معزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۹
                            
                            
                            
                        
                                 امیر معزی : امیر معزی
                            
                            
                                مسمط
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قافلهٔ شب گذشت صبح برآمد تمام
                                    
باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد به جام اجامابدل شد به کام
خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام؟
در قدح مشکبوی باده بیار ای غلام
وز لب یاقوت رنگ بوسه بده ای پسر
ای صنم چنگ زن چنگ سبکتر بزن
پردهٔ مستان بدر راه قلندر بزن
لشکر صبح آمدند میکده را در بزن
کوس خرابی بیار در صف لشکر بزن
گلبن اندیشه را بُن ِبکَن و سر بزن
تات به باغ نشاط تازهگل آید به بر
خوش بود آری صبوح خاصه به وقت بهار
لعل شده کوهسار سبز شده جویبار
ای صنم تیره زلف بادهء روشن بیار
باده شده مشکبوی باد شده مشکبار
آن چو لب لعل دوست ابینا وین چو سر زلف یار
ای پسر ماهرو رطل بده تا به سر
تا که ز حُوت آمدست سوی حَمَل آفتاب
گوهر سفته است خاک صندل سوده است آب
بر سر گل بلبل است بر لب طوطی شراب
در گلوی فاخته است ساخته چنگ و رباب
هست به زنگار و نیل چهرهء صحرا خضاب
هست به کافور و مشک پشت چمن بارور
تا که ز جنگ بهار لشکر سرما شدست
بزم مهیا شدست عیش مهنا شدست
آب مکدر شدست باد مصفا شدست
کوه چو بُسَّد شدست دشت چو مینا شدست
ابر چو وامق شدست باغ چو عذرا شدست
شاخ چمن چون عروس باد صبا جلوهگر
سرو چو منبر شدست فاخته همچون خطیب
مسجد او جویبار منبر او عندلیب
گل به صفت نادرست لاله به صورت غریب
لاله ز گل خرم است همچو خلیل از حبیب
هر که درین روزگار هست ز می بینصیب
از طرب و از نشاط نیست دلش را خبر
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی
تازه بنفشه به دشت، لاله بر اطراف جوی
گشته یکی لعل رنگ گشته دگر مشکبوی
لاله مگر رنگ یافت از لب آن ماهروی
یا ز خط و زلف اوست بوی بنفشه مگر
ای سخنآرای مرد خیز به شبگیر زود
عذر نگارین خویش بشنو و بپذیر زود
می زدگان را بساز چاره و تدبیر زود
باده ستان وقت شام با بم و با زیر زود
چیره زبان برگشای جام به کف گیر زود
مدح خداوندگوی نام خداوند بر
بار خدایی که هست ملک زمین را شرف
وز شرف و قدر خویش فخر نژاد و سلف
مذهب حق را پناه لشکر دین را کنف
حاتم طائی به طبع صاحب کافی به کف
باغ سخا را درخت درّ وفا را صدف
جسم کرم را روان چشم خرد را بصر
قاعدهٔ سعد و حمد کنیت و نامش بهم
بر سر خورشید و ماه دولت وی را قدم
مضمرش اندر ضمیر مُدغَمش اندر قلم
فایده ی عمر خضر مرتبه ی مهر جم
همچو در اجسام روح درکف رادش کرم
همچو در افلاک نور در تن پاکش گهر
بر تن اقبال و بخت دولت او چون سرست
وز فَلکُالمَستقیم همت او برترست
در همه آثار خیر مقبل و نیک اخترست
درخور پیغمبر است گرچه نه پیغمبر است
عادت او بخشش است بخشش او گوهر است
حکم روانش قضا قَدر بلندش قَدَر
ای شرف ملک شاه مفخر دنیی تویی
پای نهاده به قدر بر سر شعری تویی
سِحر عدو را به خشم معجز موسی تویی
مرگ ولی را به مهر دعوت عیسی تویی
پیش تو مولی است دهر سید و مولی تویی
چون تو در این روزگار خلق نباشد دگر
گردون فتوی عقل پیش تو آرد همی
عقل اثرهای خویش بر تو شمارد همی
خشم تو بر چشم خصم آب گمارد همی
بر جگرش روزگار آتش بارد همی
زین دو قبل سال و مه خصم تو دارد همی
آب بلا در دو چشم آتش غم در جگر
ای ز سپهر کمال تافته خورشید وار
گشته به تمییز و عقل نادرهٔ روزگار
از کرم شهریار کار تو همچون نگار
وز قلمت چون نگار مملکت شهریار
طبع تو بحر محیط دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج ابر تو زرین مطر
هست چو خورشید و ماه طلعت دستور شاه
طلعت تو مشتری است در بر خورشید و ماه
حضرت و درگاه توست قبله ی اقبال و جاه
ملک خداوند را کِلک تو دارد نگاه
لاجرم از هر که هست پیش خداوند گاه
زینت تو برترست قربت تو بیشتر
کلک روانت شدست مرکز امید و بیم
گه چو دعای مسیح گه چو عصای کلیم
هست ز نقل و ز نقش عادت او مستقیم
گه شد عطار مشک گه شده نقاش سیم
کلک تو آرد پدید از شَبَه دُرِّ یتیم
کس نشنید ای شگفت کز شبه خیزد دُرَر
بر دل ما تا که هست نقش خرد پادشا
جون خرد اندر دل است نقس تو در جان ما
رای تو چون کوکب است همت تو چون سما
حلم تو و طبع توست همچو زمین و هوا
هر که به زر و به سیم گشت ز مهرت جدا
دیده ی او شد چو سیم چهره ی او شد چو زر
بار خدایا ز توست کار معزّی بهکام
وز تو شدست او عزیز نزد همه خاص و عام
شاه به قول تو کرد جاه و قبولش تمام
پیش وزیر از تو گشت حشمت او بر دوام
حکم تو را چون رهی است امر تو را چون غلام
شاکر انعام توست گشت سخن مختصر
تا که بود آفتاب تا که بود آسمان
فرّخ بادت بهار خرّم بادت خزان
تا که بپاید سپهر تا که بماند جهان
هم به سعادت بپای هم به سلامت بمان
ناله ی بربط شنو باده ی روشن ستان
درج معانی بکاو راه معالی سپر
تا که بود زهر و نوش تا که بود رنج و ناز
نوش خور و دل فروز باده ده و سرفراز
تا نشود میش یوز تا نشود کبک باز
جان بداندیش سوز کار نکوخواه ساز
خلعت توفیق پوش مرکب اقبال تاز
عمر به نیکی گذار روز به شادی سِپَر
                                                                    
                            باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد به جام اجامابدل شد به کام
خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام؟
در قدح مشکبوی باده بیار ای غلام
وز لب یاقوت رنگ بوسه بده ای پسر
ای صنم چنگ زن چنگ سبکتر بزن
پردهٔ مستان بدر راه قلندر بزن
لشکر صبح آمدند میکده را در بزن
کوس خرابی بیار در صف لشکر بزن
گلبن اندیشه را بُن ِبکَن و سر بزن
تات به باغ نشاط تازهگل آید به بر
خوش بود آری صبوح خاصه به وقت بهار
لعل شده کوهسار سبز شده جویبار
ای صنم تیره زلف بادهء روشن بیار
باده شده مشکبوی باد شده مشکبار
آن چو لب لعل دوست ابینا وین چو سر زلف یار
ای پسر ماهرو رطل بده تا به سر
تا که ز حُوت آمدست سوی حَمَل آفتاب
گوهر سفته است خاک صندل سوده است آب
بر سر گل بلبل است بر لب طوطی شراب
در گلوی فاخته است ساخته چنگ و رباب
هست به زنگار و نیل چهرهء صحرا خضاب
هست به کافور و مشک پشت چمن بارور
تا که ز جنگ بهار لشکر سرما شدست
بزم مهیا شدست عیش مهنا شدست
آب مکدر شدست باد مصفا شدست
کوه چو بُسَّد شدست دشت چو مینا شدست
ابر چو وامق شدست باغ چو عذرا شدست
شاخ چمن چون عروس باد صبا جلوهگر
سرو چو منبر شدست فاخته همچون خطیب
مسجد او جویبار منبر او عندلیب
گل به صفت نادرست لاله به صورت غریب
لاله ز گل خرم است همچو خلیل از حبیب
هر که درین روزگار هست ز می بینصیب
از طرب و از نشاط نیست دلش را خبر
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی
تازه بنفشه به دشت، لاله بر اطراف جوی
گشته یکی لعل رنگ گشته دگر مشکبوی
لاله مگر رنگ یافت از لب آن ماهروی
یا ز خط و زلف اوست بوی بنفشه مگر
ای سخنآرای مرد خیز به شبگیر زود
عذر نگارین خویش بشنو و بپذیر زود
می زدگان را بساز چاره و تدبیر زود
باده ستان وقت شام با بم و با زیر زود
چیره زبان برگشای جام به کف گیر زود
مدح خداوندگوی نام خداوند بر
بار خدایی که هست ملک زمین را شرف
وز شرف و قدر خویش فخر نژاد و سلف
مذهب حق را پناه لشکر دین را کنف
حاتم طائی به طبع صاحب کافی به کف
باغ سخا را درخت درّ وفا را صدف
جسم کرم را روان چشم خرد را بصر
قاعدهٔ سعد و حمد کنیت و نامش بهم
بر سر خورشید و ماه دولت وی را قدم
مضمرش اندر ضمیر مُدغَمش اندر قلم
فایده ی عمر خضر مرتبه ی مهر جم
همچو در اجسام روح درکف رادش کرم
همچو در افلاک نور در تن پاکش گهر
بر تن اقبال و بخت دولت او چون سرست
وز فَلکُالمَستقیم همت او برترست
در همه آثار خیر مقبل و نیک اخترست
درخور پیغمبر است گرچه نه پیغمبر است
عادت او بخشش است بخشش او گوهر است
حکم روانش قضا قَدر بلندش قَدَر
ای شرف ملک شاه مفخر دنیی تویی
پای نهاده به قدر بر سر شعری تویی
سِحر عدو را به خشم معجز موسی تویی
مرگ ولی را به مهر دعوت عیسی تویی
پیش تو مولی است دهر سید و مولی تویی
چون تو در این روزگار خلق نباشد دگر
گردون فتوی عقل پیش تو آرد همی
عقل اثرهای خویش بر تو شمارد همی
خشم تو بر چشم خصم آب گمارد همی
بر جگرش روزگار آتش بارد همی
زین دو قبل سال و مه خصم تو دارد همی
آب بلا در دو چشم آتش غم در جگر
ای ز سپهر کمال تافته خورشید وار
گشته به تمییز و عقل نادرهٔ روزگار
از کرم شهریار کار تو همچون نگار
وز قلمت چون نگار مملکت شهریار
طبع تو بحر محیط دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج ابر تو زرین مطر
هست چو خورشید و ماه طلعت دستور شاه
طلعت تو مشتری است در بر خورشید و ماه
حضرت و درگاه توست قبله ی اقبال و جاه
ملک خداوند را کِلک تو دارد نگاه
لاجرم از هر که هست پیش خداوند گاه
زینت تو برترست قربت تو بیشتر
کلک روانت شدست مرکز امید و بیم
گه چو دعای مسیح گه چو عصای کلیم
هست ز نقل و ز نقش عادت او مستقیم
گه شد عطار مشک گه شده نقاش سیم
کلک تو آرد پدید از شَبَه دُرِّ یتیم
کس نشنید ای شگفت کز شبه خیزد دُرَر
بر دل ما تا که هست نقش خرد پادشا
جون خرد اندر دل است نقس تو در جان ما
رای تو چون کوکب است همت تو چون سما
حلم تو و طبع توست همچو زمین و هوا
هر که به زر و به سیم گشت ز مهرت جدا
دیده ی او شد چو سیم چهره ی او شد چو زر
بار خدایا ز توست کار معزّی بهکام
وز تو شدست او عزیز نزد همه خاص و عام
شاه به قول تو کرد جاه و قبولش تمام
پیش وزیر از تو گشت حشمت او بر دوام
حکم تو را چون رهی است امر تو را چون غلام
شاکر انعام توست گشت سخن مختصر
تا که بود آفتاب تا که بود آسمان
فرّخ بادت بهار خرّم بادت خزان
تا که بپاید سپهر تا که بماند جهان
هم به سعادت بپای هم به سلامت بمان
ناله ی بربط شنو باده ی روشن ستان
درج معانی بکاو راه معالی سپر
تا که بود زهر و نوش تا که بود رنج و ناز
نوش خور و دل فروز باده ده و سرفراز
تا نشود میش یوز تا نشود کبک باز
جان بداندیش سوز کار نکوخواه ساز
خلعت توفیق پوش مرکب اقبال تاز
عمر به نیکی گذار روز به شادی سِپَر
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کاش که من بودمی هم ره باد صبا
                                    
تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا
نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل
کس نرساند مگر هدهد باد صبا
گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست
بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا
بی هده جان می کنم خون جگر می خورم
این منم آخر چنین دوست کجا من کجا
مهر تو با جان من در ازل آمیختند
هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا
آری اگر حاسدان تعبیه ای ساختند
شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا
ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست
بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا
یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام
چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا
                                                                    
                            تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا
نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل
کس نرساند مگر هدهد باد صبا
گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست
بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا
بی هده جان می کنم خون جگر می خورم
این منم آخر چنین دوست کجا من کجا
مهر تو با جان من در ازل آمیختند
هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا
آری اگر حاسدان تعبیه ای ساختند
شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا
ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست
بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا
یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام
چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقیَکِ ظریف من جامکِ آبگینه را
                                    
بیش ترَک بده بیا بندگکِ کمینه را
زحمتک است هین که شد دردکِ سر ز حد برون
کاسَگکی بده کزو راحتک است سینه را
نازکک و خوشک بیا خوابک شب ز سر بنه
صبح گهک روانه کن قهقهکِ قنینه را
بادکِ سخت می وزد کشتیَکِ گران بده
خنبکِ بحر سینه کن لنگرکِ سفینه را
مجلسکی اساس نه چنگیکیِ طلب کزو
مهرکِ دل شود فزون رغمکِ اهل کینه را
چارگکی اگر کنی نیکک ورنه صرف کن
ماحضرک به وجهِ می جانکِ خود رهینه را
نقدکِ وقت بایدت زودترک نزاریا
خالیَک از قماش کن کنجک دل دفینه را
                                                                    
                            بیش ترَک بده بیا بندگکِ کمینه را
زحمتک است هین که شد دردکِ سر ز حد برون
کاسَگکی بده کزو راحتک است سینه را
نازکک و خوشک بیا خوابک شب ز سر بنه
صبح گهک روانه کن قهقهکِ قنینه را
بادکِ سخت می وزد کشتیَکِ گران بده
خنبکِ بحر سینه کن لنگرکِ سفینه را
مجلسکی اساس نه چنگیکیِ طلب کزو
مهرکِ دل شود فزون رغمکِ اهل کینه را
چارگکی اگر کنی نیکک ورنه صرف کن
ماحضرک به وجهِ می جانکِ خود رهینه را
نقدکِ وقت بایدت زودترک نزاریا
خالیَک از قماش کن کنجک دل دفینه را
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش آمد بر سرم سرو خرامان نیمه شب
                                    
کیست گفتم آن که می آید بدین سان نیمه شب
خود به گوش او رسید آواز من گفت آشنا
آفتابی دیده ای ناخوانده مهمان نیمه شب
بی خبر بر جستم و در پایش افتادم که چیست
هم چنین تنها چرایی بی رقیبان نیمه شب
گفتم ای آرام جان چون آمدی از راه دور
مست و لایعقل چنین افتان و خیزان نیمه شب
گفت بنشین نقد را دریاب نادانی مکن
رغم فرداد داد عیش از عمر بستان نیمه شب
می بیار و جام در ده خوش برآی و جمع باش
زلف من پیرامن مه بین پریشان نیمه شب
خود رقیبان را که نتوانی به چشم از دور دید
چون به عمدا ابتدا کردی از ایشان نیمه شب
محرم مردان بود شب در میان نه راز او
هر کجا خواهی توانی رفت پنهان نیمه شب
رحمم آمد بر مناجات تو اینک آمدم
تا خلاصی دادمت از دست هجران نیمه شب
روز تر دامن بود خود را نگه می دار از او
سایه ی شب گیر می رو هم چو مردان نیمه شب
گر نداند کس نزاری گو مدان ماییم و بس
اتصال جان چنین باشد به جانان نیمه شب
                                                                    
                            کیست گفتم آن که می آید بدین سان نیمه شب
خود به گوش او رسید آواز من گفت آشنا
آفتابی دیده ای ناخوانده مهمان نیمه شب
بی خبر بر جستم و در پایش افتادم که چیست
هم چنین تنها چرایی بی رقیبان نیمه شب
گفتم ای آرام جان چون آمدی از راه دور
مست و لایعقل چنین افتان و خیزان نیمه شب
گفت بنشین نقد را دریاب نادانی مکن
رغم فرداد داد عیش از عمر بستان نیمه شب
می بیار و جام در ده خوش برآی و جمع باش
زلف من پیرامن مه بین پریشان نیمه شب
خود رقیبان را که نتوانی به چشم از دور دید
چون به عمدا ابتدا کردی از ایشان نیمه شب
محرم مردان بود شب در میان نه راز او
هر کجا خواهی توانی رفت پنهان نیمه شب
رحمم آمد بر مناجات تو اینک آمدم
تا خلاصی دادمت از دست هجران نیمه شب
روز تر دامن بود خود را نگه می دار از او
سایه ی شب گیر می رو هم چو مردان نیمه شب
گر نداند کس نزاری گو مدان ماییم و بس
اتصال جان چنین باشد به جانان نیمه شب
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو عشق پرده بر افکند و عقل شد محبوب
                                    
چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب
به عشق پرتو خورشید عشق می جویم
وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب
قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم
علی الخصوص چنین طالب و چنان مطلوب
به صدق دشمن جانیم و در نمی گنجد
محبت دگری با محبت محبوب
هزار سلسله بر هم شکسته ام آخر
که راست طاقت چندین شکایت از رخ خوب
فراق لیلی و بی صبری من مجنون
نسیم یوسف و خرسندی دل یعقوب
نزاریی که به دیوانگی سمر باشد
از او محال بود صابری هم از ایوب
                                                                    
                            چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب
به عشق پرتو خورشید عشق می جویم
وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب
قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم
علی الخصوص چنین طالب و چنان مطلوب
به صدق دشمن جانیم و در نمی گنجد
محبت دگری با محبت محبوب
هزار سلسله بر هم شکسته ام آخر
که راست طاقت چندین شکایت از رخ خوب
فراق لیلی و بی صبری من مجنون
نسیم یوسف و خرسندی دل یعقوب
نزاریی که به دیوانگی سمر باشد
از او محال بود صابری هم از ایوب
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بس فتنه کز آن نگار برخاست
                                    
آشوب ز هر دیار برخاست
هر جا که دلیست صیدِ او شد
تا در طلبِ شکار برخاست
هرجا که چو گل به حسن بنشست
سرو از لبِ جویبار برخاست
خوبان همه روی در کشیدند
تا پرده ز رویِ یار بر خاست
هر کس به کنارهیی نشستند
تا او ز میانِ کار برخاست
بنشست به خلوت و قیامت
از خلق به زینهار برخاست
برداشت کرانهیی ز برقع
فریاد زِ روزگار برخاست
با عقل که صلح کرده بودیم
عشق آمد و کارزار برخاست
بر صبر قرار داده بودیم
شوق آمد و آن قرار برخاست
دیرست که در میان عشّاق
رسمِ خرد و وقار برخاست
بیچاره دلم که از سرِ جان
هر روز هزار بار برخاست
بر خاکِ درش نشست و طوفان
از حاسدِ خاکسار برخاست
گر خاک شود نمیتواند
زان خاک به صد غبار برخاست
نا دیده جمالِ گل نزاری
دیدی که هزار خار برخاست
ننشسته هنوز در میان یار
صد خصم ز هر کنار برخاست
                                                                    
                            آشوب ز هر دیار برخاست
هر جا که دلیست صیدِ او شد
تا در طلبِ شکار برخاست
هرجا که چو گل به حسن بنشست
سرو از لبِ جویبار برخاست
خوبان همه روی در کشیدند
تا پرده ز رویِ یار بر خاست
هر کس به کنارهیی نشستند
تا او ز میانِ کار برخاست
بنشست به خلوت و قیامت
از خلق به زینهار برخاست
برداشت کرانهیی ز برقع
فریاد زِ روزگار برخاست
با عقل که صلح کرده بودیم
عشق آمد و کارزار برخاست
بر صبر قرار داده بودیم
شوق آمد و آن قرار برخاست
دیرست که در میان عشّاق
رسمِ خرد و وقار برخاست
بیچاره دلم که از سرِ جان
هر روز هزار بار برخاست
بر خاکِ درش نشست و طوفان
از حاسدِ خاکسار برخاست
گر خاک شود نمیتواند
زان خاک به صد غبار برخاست
نا دیده جمالِ گل نزاری
دیدی که هزار خار برخاست
ننشسته هنوز در میان یار
صد خصم ز هر کنار برخاست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باد از طرفِ شمال برخاست
                                    
معشوقه مشک خال برخاست
آشفته سهیلِ نیم خوابش
ناگه ز خمِ هلال برخاست
باز آرزویِ صبوح کردش
بازش هوسِ زلال برخاست
از سینه عودِ سوزناکش
فریاد زگوش مال برخاست
بیتی دو سه در بدیههء فکر
ز آن طبعِ شکر مقال برخاست
باد از رخِ گل نقاب برداشت
بلبل ز پیِ وصال برخاست
پیرامن آب سبزه بنشست
از طرفِ چمن نهال برخاست
خرّم تنِ آن که از پیِ عشق
با صبحِ خجسته فال برخاست
چندین شر و شور اهلِ دل را
از فتنهء جاه و مال برخاست
سوداست همه جهان و سودا
از وسوسهء خیال برخاست
در دستِ هوا زبون نزاری
نتوان زِ سرِ محال برخاست
زاهد که به پایِ چنگ بنشست
از معرضِ احتمال برخاست
آنجا که اسیرِ عشق بنشست
سلطان به صفِ نعال برخاست
                                                                    
                            معشوقه مشک خال برخاست
آشفته سهیلِ نیم خوابش
ناگه ز خمِ هلال برخاست
باز آرزویِ صبوح کردش
بازش هوسِ زلال برخاست
از سینه عودِ سوزناکش
فریاد زگوش مال برخاست
بیتی دو سه در بدیههء فکر
ز آن طبعِ شکر مقال برخاست
باد از رخِ گل نقاب برداشت
بلبل ز پیِ وصال برخاست
پیرامن آب سبزه بنشست
از طرفِ چمن نهال برخاست
خرّم تنِ آن که از پیِ عشق
با صبحِ خجسته فال برخاست
چندین شر و شور اهلِ دل را
از فتنهء جاه و مال برخاست
سوداست همه جهان و سودا
از وسوسهء خیال برخاست
در دستِ هوا زبون نزاری
نتوان زِ سرِ محال برخاست
زاهد که به پایِ چنگ بنشست
از معرضِ احتمال برخاست
آنجا که اسیرِ عشق بنشست
سلطان به صفِ نعال برخاست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به قامت تو که تشویش سرو بستان است
                                    
به طلعت تو که تشویر ماه تابان است
به ابروی تو که جفت است و در جهان طاق است
به گیسوی تو که دلگیر تر ز قطران است
به سینه ی تو که از رشک اش آب گردد سیم
به غمزه تو که در سینه، جفت پیکان است
به عارض تو که از غایت لطافت او
عرق نشسته ز خجلت بر آب حیوان است
به ساعد تو که سر پنجة نگارینش
خضاب کرده به خون بسی مسلمان است
بدان دو نرگس جادو که در ممالک حسن
هزار فتنه و آشوب از آن دو فتّان است
به حلقه حلقة زلف از فراز خورشیدت
که طرّه هاش چو دور قمر پریشان است
به روشنایی خورشید عالم آرایت
که همچو ذرّه در او چشم عقل حیران است
به رایحات عرق چین نازکت که درو
خواص پیرهن و چشم پیر کنعان است
که بی تو شخص نزاری چنان نزار شده است
که ره فراسر کارش نمیتوان دانست
                                                                    
                            به طلعت تو که تشویر ماه تابان است
به ابروی تو که جفت است و در جهان طاق است
به گیسوی تو که دلگیر تر ز قطران است
به سینه ی تو که از رشک اش آب گردد سیم
به غمزه تو که در سینه، جفت پیکان است
به عارض تو که از غایت لطافت او
عرق نشسته ز خجلت بر آب حیوان است
به ساعد تو که سر پنجة نگارینش
خضاب کرده به خون بسی مسلمان است
بدان دو نرگس جادو که در ممالک حسن
هزار فتنه و آشوب از آن دو فتّان است
به حلقه حلقة زلف از فراز خورشیدت
که طرّه هاش چو دور قمر پریشان است
به روشنایی خورشید عالم آرایت
که همچو ذرّه در او چشم عقل حیران است
به رایحات عرق چین نازکت که درو
خواص پیرهن و چشم پیر کنعان است
که بی تو شخص نزاری چنان نزار شده است
که ره فراسر کارش نمیتوان دانست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیر شد تا در سرم سودای تست
                                    
دل به صد جان واله و شیدای تست
چشم شب بیدار خون پالای من
بی قرار از نرگس شهلای تست
سرو بالای تو طوبای من است
بل بلای جان من بالای تست
لولوی لالاست دو لعل لبت
بل که لولو کم ترین لالای تست
جز تو با تو در نمی گنجد کسی
گر بهشتی هست خلوت جای تست
چون دو می بینی دویی در کثرت است
هم تو باشی گر کسی هم تای تست
آفتاب از پرتو شمع رخت
راست چون پروانه ناپروای تست
هر که را در سینه سوزی معنوی ست
عاشق روی جهان آرای تست
سد هزار آسیمه سر بر بوی وصل
چون نزاری عاشق شیدای تست
                                                                    
                            دل به صد جان واله و شیدای تست
چشم شب بیدار خون پالای من
بی قرار از نرگس شهلای تست
سرو بالای تو طوبای من است
بل بلای جان من بالای تست
لولوی لالاست دو لعل لبت
بل که لولو کم ترین لالای تست
جز تو با تو در نمی گنجد کسی
گر بهشتی هست خلوت جای تست
چون دو می بینی دویی در کثرت است
هم تو باشی گر کسی هم تای تست
آفتاب از پرتو شمع رخت
راست چون پروانه ناپروای تست
هر که را در سینه سوزی معنوی ست
عاشق روی جهان آرای تست
سد هزار آسیمه سر بر بوی وصل
چون نزاری عاشق شیدای تست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا از روی خوبان ناگزیرست
                                    
نظر بر شاهدان چشمم منیرست
برو خاطر به یاری ده که دایم
دلِ صاحب نظر جایی اسیرست
مریدی کو جوانی در بر آورد
عجب گر دیگرش پروای پیرست
نثارِ یک قدم در پایِ محبوب
اگر صد جان برافشانی حقیرست
تو گر باور نمی داری که بی دوست
بخواهی مرد ما را دل پذیرست
اگر بی دوست خواهد بود فردوس
هوایِ باغ طوبا زمهریرست
به جانان زندۀ باقی توان بود
که جان ها را از آن جا ناگزیرست
به صورت نقشِ شیرین داشت فرهاد
بلی بر سنگ و ما را در ضمیرست
نزاری دایه در خواب است و تو طفل
بگریی خون گرت حاجت به شیرست
                                                                    
                            نظر بر شاهدان چشمم منیرست
برو خاطر به یاری ده که دایم
دلِ صاحب نظر جایی اسیرست
مریدی کو جوانی در بر آورد
عجب گر دیگرش پروای پیرست
نثارِ یک قدم در پایِ محبوب
اگر صد جان برافشانی حقیرست
تو گر باور نمی داری که بی دوست
بخواهی مرد ما را دل پذیرست
اگر بی دوست خواهد بود فردوس
هوایِ باغ طوبا زمهریرست
به جانان زندۀ باقی توان بود
که جان ها را از آن جا ناگزیرست
به صورت نقشِ شیرین داشت فرهاد
بلی بر سنگ و ما را در ضمیرست
نزاری دایه در خواب است و تو طفل
بگریی خون گرت حاجت به شیرست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به دیدار توام چندان نیازست
                                    
که شرحش چون شبِ هجران درازست
دگر خوابم نمی گیرد که تا روز
همه شب چشمم از اندیشه بازست
نیازم در نمی گیرد همانا
درِ امّید مشتاقان فرازست
تو می دانی و من اسرار معلوم
کسی دیگر نداند کاین چه رازست
وفا می کن که جانِ اهل معنی
فدایِ راهِ یارِ پاک بازست
بناز از کام رانی بر جوانی
که بر ماهت به خوبی جای نازست
مرا بر صبر تلقین می کند عقل
ولیکن عشق می گوید مجازست
برآید کارها بی سعی مخلوق
نیاز بی دلان با بی نیازست
ز مولا استعانت کن نزاری
که در هر حال مولا کارسازست
                                                                    
                            که شرحش چون شبِ هجران درازست
دگر خوابم نمی گیرد که تا روز
همه شب چشمم از اندیشه بازست
نیازم در نمی گیرد همانا
درِ امّید مشتاقان فرازست
تو می دانی و من اسرار معلوم
کسی دیگر نداند کاین چه رازست
وفا می کن که جانِ اهل معنی
فدایِ راهِ یارِ پاک بازست
بناز از کام رانی بر جوانی
که بر ماهت به خوبی جای نازست
مرا بر صبر تلقین می کند عقل
ولیکن عشق می گوید مجازست
برآید کارها بی سعی مخلوق
نیاز بی دلان با بی نیازست
ز مولا استعانت کن نزاری
که در هر حال مولا کارسازست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل در خمِ ابرویِ تو بر طاق نشسته ست
                                    
دانی که چرا خایف از آن غمزۀ مست است
در پای مینداز سرِ زلفِ دل آویز
آهسته که پیکانِ غمت در دلِ خسته ست
چون زلفِ تو در گردن مظلوم نزاری
صد توبه بود کز سرِ زلفِ تو شکسته ست
چون چشمِ تو بر چشمِ تو شوریده و مستم
وین مستیِ من خود ز مبادیِ الست است
بر بویِ قبولِ نظرت مستِ مدامم
تا چشمِ تو دیدم که چنان مست پرست است
عشق آمد و چون صاعقه خشک و ترِ من سوخت
افسرده چه داند که ازین حادثه رسته ست
خوش بودم و آسوده بلا بر سرم آمد
آری ز قضا هیچ دل آسوده نجسته ست
رحمت کن و این سوخته دل را ز سرِ لطف
دستی به سر آور اگرت هیچ به دست است
هم تو نظری کن که به بازویِ نزاری
کاری که گشاید همه در لطفِ تو بسته ست
                                                                    
                            دانی که چرا خایف از آن غمزۀ مست است
در پای مینداز سرِ زلفِ دل آویز
آهسته که پیکانِ غمت در دلِ خسته ست
چون زلفِ تو در گردن مظلوم نزاری
صد توبه بود کز سرِ زلفِ تو شکسته ست
چون چشمِ تو بر چشمِ تو شوریده و مستم
وین مستیِ من خود ز مبادیِ الست است
بر بویِ قبولِ نظرت مستِ مدامم
تا چشمِ تو دیدم که چنان مست پرست است
عشق آمد و چون صاعقه خشک و ترِ من سوخت
افسرده چه داند که ازین حادثه رسته ست
خوش بودم و آسوده بلا بر سرم آمد
آری ز قضا هیچ دل آسوده نجسته ست
رحمت کن و این سوخته دل را ز سرِ لطف
دستی به سر آور اگرت هیچ به دست است
هم تو نظری کن که به بازویِ نزاری
کاری که گشاید همه در لطفِ تو بسته ست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا سودایِ تو دیوانه کرده ست
                                    
ز خویش و آشنا بی گانه کرده ست
فغان از چشمِ دل دزدت که چشمم
چو گوشَت معدنِ دُردانه کرده ست
خطی آوردی و با من همان کرد
که سوزِ شمع با پروانه کرده ست
از آن مستم که ساقّیِ محبّت
پیاپی بر سرم پیمانه کرده ست
نخواهد هرگز از می توبه کردن
دلم عزمی چنین مردانه کرده ست
عبادت خانه یی دارند هر کس
نزاری قبله از می خانه کرده ست
                                                                    
                            ز خویش و آشنا بی گانه کرده ست
فغان از چشمِ دل دزدت که چشمم
چو گوشَت معدنِ دُردانه کرده ست
خطی آوردی و با من همان کرد
که سوزِ شمع با پروانه کرده ست
از آن مستم که ساقّیِ محبّت
پیاپی بر سرم پیمانه کرده ست
نخواهد هرگز از می توبه کردن
دلم عزمی چنین مردانه کرده ست
عبادت خانه یی دارند هر کس
نزاری قبله از می خانه کرده ست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قدت بر ماهِ تابان سر کشیده ست
                                    
چنین سروِ خرامان کس ندیده ست
تعالی الله خداوندی که از خاک
چنین نازک وجودی آفریده ست
خنک دستی که از طوبایِ قدّت
به شفتالو گرفتن بر رسیده ست
دلی پرنارِ غیرت نارِ بُستان
زرشکِ نارِ پستانت کفیده ست
ز سودایِ خطِ سبزِ تو شب ها
قلم در دستِ من بر سر دویده ست
دهانت چشمۀ خضرست از آن روی
که گردش سبزۀ خط بر دمیده ست
کنارم عاقبت پر شد ز یاقوت
ز بس خوناب کز چشمم چکیده ست
نزاری را که بر تست از جهان چشم
غبارِ خاکِ کویت کحل دیده ست
                                                                    
                            چنین سروِ خرامان کس ندیده ست
تعالی الله خداوندی که از خاک
چنین نازک وجودی آفریده ست
خنک دستی که از طوبایِ قدّت
به شفتالو گرفتن بر رسیده ست
دلی پرنارِ غیرت نارِ بُستان
زرشکِ نارِ پستانت کفیده ست
ز سودایِ خطِ سبزِ تو شب ها
قلم در دستِ من بر سر دویده ست
دهانت چشمۀ خضرست از آن روی
که گردش سبزۀ خط بر دمیده ست
کنارم عاقبت پر شد ز یاقوت
ز بس خوناب کز چشمم چکیده ست
نزاری را که بر تست از جهان چشم
غبارِ خاکِ کویت کحل دیده ست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر تو بر کشتن من حکم کنی باکی نیست
                                    
هیچ دلبستگی از بهر چو من خاکی نیست
ور به زهرم بکشی باز لبم بر لب نه
بهتر از چشمه ی نوشین تو تریاکی نیست
هر کجا سروقدی بود به عمدا دیدم
در همه شهر به بالای تو چالاکی نیست
محترز باش ز آلایش ادناس هوا
پاک رو را بتر از صحبت نا پاکی نیست
عقل اگر خواست که در موکب حسن تو رود
هیچ کس نیست که بر بسنه به فتراکی نیست
نه که من در غم عشق تو گرفتارم و بس
از تو در هیچ مکان نیست که غم ناکی نیست
هر چه در حسن جمال تو نزاری گفته ست
بیش از آنی و ازین برترش ادراکی نیست
                                                                    
                            هیچ دلبستگی از بهر چو من خاکی نیست
ور به زهرم بکشی باز لبم بر لب نه
بهتر از چشمه ی نوشین تو تریاکی نیست
هر کجا سروقدی بود به عمدا دیدم
در همه شهر به بالای تو چالاکی نیست
محترز باش ز آلایش ادناس هوا
پاک رو را بتر از صحبت نا پاکی نیست
عقل اگر خواست که در موکب حسن تو رود
هیچ کس نیست که بر بسنه به فتراکی نیست
نه که من در غم عشق تو گرفتارم و بس
از تو در هیچ مکان نیست که غم ناکی نیست
هر چه در حسن جمال تو نزاری گفته ست
بیش از آنی و ازین برترش ادراکی نیست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هزار یادِ بر و گردن و بناگوشت
                                    
هزار یاد سر و دست و بازو و دوشت
دریغ اگر نفسی دیدمی به بیداری
چنان که بودم و دیدم به خواب چون دوشت
تو آفتاب زمینی و آسمان به شرف
غلام جمله غلامان حلقه در گوشت
اگر در آینه بینی و چشم سرمه کنی
به یک کرشمه کنند آن دو فتنه بی هوشت
چرا اگر همه چون آتشی به گاه عتاب
ز آب دیده ی من کم نمی شود جوشت
به دست باد صبا بوسه ای فرست و بکن
نبات مصر کساد از لب شکر جوشت
سفر بدان خوشم آید که باز آیم تو
به پرسش آیی و من درکشم به آغوشت
شکایت شکرآمیز می کنی تو و من
به بوسه ای کنم از گفت و گوی خاموشت
اگر تو یاد نزاری کنی و گر نکنی
من آن نی ام که ز خاطر کنم فراموشت
                                                                    
                            هزار یاد سر و دست و بازو و دوشت
دریغ اگر نفسی دیدمی به بیداری
چنان که بودم و دیدم به خواب چون دوشت
تو آفتاب زمینی و آسمان به شرف
غلام جمله غلامان حلقه در گوشت
اگر در آینه بینی و چشم سرمه کنی
به یک کرشمه کنند آن دو فتنه بی هوشت
چرا اگر همه چون آتشی به گاه عتاب
ز آب دیده ی من کم نمی شود جوشت
به دست باد صبا بوسه ای فرست و بکن
نبات مصر کساد از لب شکر جوشت
سفر بدان خوشم آید که باز آیم تو
به پرسش آیی و من درکشم به آغوشت
شکایت شکرآمیز می کنی تو و من
به بوسه ای کنم از گفت و گوی خاموشت
اگر تو یاد نزاری کنی و گر نکنی
من آن نی ام که ز خاطر کنم فراموشت
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جانا دلی چه سوزی کان هست جای گاهت
                                    
ماها تنی چه کاهی کان هست در پناهت
با دیده ی پر آبم با سینه ی پر آتش
زآن سینه ی سپیدت زآن دیده ی سیاههت
هر روز بامدادان کایی برون ز خانه
باشند صد هزاران بی دل گرفته راهت
زان پس که با تو بودم بی گاه و گاه گشتم
راضی بدان که بینم در راه گاه گاهت
در محنت درازم زآن گیسوی درازت
با قامت دوتاهم ز آن ابروی دو تاهت
چون سرو خشک زارم چون ماه نو نزارم
ز آن قد هم چو سروت ز آن روی هم چو ماهت
رنجی ست عاقلان را هاروت جرم کارت
گنجی است عاشقان را یاقوت عذر خواهت
ناهید خیره گردد وقت سماع دورت
خورسید سجده آرد پیش جمال و جاهت
پوشی سلاح کینم سازی سپاه جنگم
هر ساعتی روا نیست اندیشه سال و ماهت
آگه نه ای که باشد در کین و جنگ بر من
چشم دژم سلاحت زلف به خم سپاهت
سوزان شود نزاری از عشق تو هر آن گه
کاراسته ببیند در بزم پادشاهت
                                                                    
                            ماها تنی چه کاهی کان هست در پناهت
با دیده ی پر آبم با سینه ی پر آتش
زآن سینه ی سپیدت زآن دیده ی سیاههت
هر روز بامدادان کایی برون ز خانه
باشند صد هزاران بی دل گرفته راهت
زان پس که با تو بودم بی گاه و گاه گشتم
راضی بدان که بینم در راه گاه گاهت
در محنت درازم زآن گیسوی درازت
با قامت دوتاهم ز آن ابروی دو تاهت
چون سرو خشک زارم چون ماه نو نزارم
ز آن قد هم چو سروت ز آن روی هم چو ماهت
رنجی ست عاقلان را هاروت جرم کارت
گنجی است عاشقان را یاقوت عذر خواهت
ناهید خیره گردد وقت سماع دورت
خورسید سجده آرد پیش جمال و جاهت
پوشی سلاح کینم سازی سپاه جنگم
هر ساعتی روا نیست اندیشه سال و ماهت
آگه نه ای که باشد در کین و جنگ بر من
چشم دژم سلاحت زلف به خم سپاهت
سوزان شود نزاری از عشق تو هر آن گه
کاراسته ببیند در بزم پادشاهت
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر ز دل آهی برون خواهیم کرد
                                    
عالمی را سرنگون خواهیم کرد
سوز هجران است بل کاین تیره شب
رستخیز است آه چون خواهیم کرد
در فراقت کان عذاب مطلق است
دیده و دل هر دو خون خواهیم کرد
گر تو شفقت کم کنی سهل است ما
مهربانی ها فزون خواهیم کرد
اقتراح از طبع در خواهیم خواست
اشتباه از دل برون خواهیم کرد
عشق بی آلایشی خواهیم باخت
نفس سرکش را زبون خواهیم کرد
عقل اگر مانع شود ما دفع او
از مقامات جنون خواهیم کرد
روی در محراب جان خواهیم داشت
پشت بر دنیای دون خواهیم کرد
چون نزاری هرکه درس از ما گرفت
در جنونش ذوفنون خواهیم کرد
                                                                    
                            عالمی را سرنگون خواهیم کرد
سوز هجران است بل کاین تیره شب
رستخیز است آه چون خواهیم کرد
در فراقت کان عذاب مطلق است
دیده و دل هر دو خون خواهیم کرد
گر تو شفقت کم کنی سهل است ما
مهربانی ها فزون خواهیم کرد
اقتراح از طبع در خواهیم خواست
اشتباه از دل برون خواهیم کرد
عشق بی آلایشی خواهیم باخت
نفس سرکش را زبون خواهیم کرد
عقل اگر مانع شود ما دفع او
از مقامات جنون خواهیم کرد
روی در محراب جان خواهیم داشت
پشت بر دنیای دون خواهیم کرد
چون نزاری هرکه درس از ما گرفت
در جنونش ذوفنون خواهیم کرد
