عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۸ - در ستایش محمدشاه غازی طاب الله ثراه فرماید
در ملک جم ز شوق شهنشاه راستین
از جزع خویش پر زگهر کردم آستین
چون خواستم به عزم زمین بوس شه ز جای
برخاست از جوارح من بانگ آفرین
گفتم به خادمک هله تاکی ستاده‌ای
بشتاب همچو برق و بکش رخش زیر زین
خادم دوید و سوی من آورد توسنی
کز آفتاب داغ ملک داشت بر سرین
چون عزم دیر جنبش و چون جزم دیر خسب
چو خشم زود حمله و چون وهم دوربین
فر عقاب در تن طیار او نهان
پر غراب در سم سیار او ضمین
عنبر فشانده از دم و سیماب از دهان
فولاد بسته بر سم و خورشید بر جبین
خور ذره شد ز بس‌که دم افشاند بر سهر
کُه دره شد ز بس ‌که سم افشرد بر زمین
پوشیده چشم شیر فلک ز انتشار آن
پاشیده مغز گاو زمین از فشار این
کوه‌گران ز زخم سمش آسمان‌گرای
مرغ ‌کمان به نعل پیش آشیان‌ گزین
زان اوج چرخ‌ گشته مقوس به شکل دال
زین تیغ کوه گشته مضرّس بسان سین
من در بسیج راه‌که آمد نگار من
سر تا قدم چو شیر دژاگه ز کبر و کین
بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب
بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشک چین
پروین‌گرفته در شکر لعل نوشخند
شعری نهفته در شکن شعر عنبرین
بر روی مه‌ کشیده دو ابروی او کمان
بر شر نرگشاده دو آهوی او کمین
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین
آثار دلبری ز سر زلف او پدید
چون نقش نصرت از علم پور آتبین
رویش ستاره‌ای‌ که ز عنبر کند حصار
لعلش شراره‌ای‌ که به شکر شود عجین
زلفش سپهر و جسته در او مشتری قرار
لعلش سهیل و گشته ثریا در او مکین
رویش به زیر مویش ‌گفتی ‌که تعبیه است
روح‌القدس به دامت پتیارهٔ لعین
باری زره نیامده بر در ستاد و گفت
بگشای چشم و آیینهٔ چهر من ببین
روی من آینه است از آن پیش دارمت
تا بختت این سفر به سعادت شود قرین
کاین قاعده است‌ کانکه به جایی‌کند سفر
دارند پیشش آینه یاران همنشین
گفتم به شکر این سخن اکنون خوریم می
تا بو که شادمانه شود خاطر غمین
خادم شنید و رفت و می آورد و دادمان
پر کرده داشت ‌گفتی از می دو ساتکین
زان می ‌که بود مایهٔ یک خانمان نشاط
زان می‌ که‌ بود داروی یک دودمان حزین
زان می‌که‌گرذباب خورد قطره‌یی از آن
در طاس چرخ ولوله اندازد از طنین
هی باده‌خورد وهر زرخش رست‌ارغوان
هی بوسه داد و هی ز لبم ریخت انگبین
گفتا چه شد که بی‌خبر ایدون ز ملک جم
بیرون چمی چو شیر دژاگاه از عرین
گر خود براین سری‌ که‌ روی جانب‌ بهشت
هاچهر من به نقد بهشی بود برین
از چین زلف من به ریاحین و گل هنوز
مشک ختن نثار کند باد فرودین
چندان نگشته سرد زمستان حسن من
کز خط سبز حاجتش افتد به پوستین
صورتگران فارس ز تمثال من هنوز
سرمشق می‌دهند به صورتگران چین
در طینتم هنوز حکیمان به حیرتند
کز جان‌و دل سرشته بود یا ز ماء و طین
یاد آیدت شبی‌ که‌ گرفتی مرا ببر
گشتی به خرمن‌گلم از بوسه خوشه چین
تو لب فرازکرده چو یک بیشه اهرمن
من چهره باز کرده ‌چو یک روضه حور عین
می‌گفتمت به ساق سپیدم میار دست
می گفتیم که صبحدم روز واپسین
گر روز واپسین نشد امروز پس چرا
جویی همی مفارقت از یار نازنین
این ‌گفت و روی ‌کند و پریشید گیسوان
کرد ازگلاب اشک همه خاک ره عجین
سیاره راند بر قمر از چشم پر سرشک
جراره ریخت بر سمن از زلف‌پر ز چین
گفتم جزع بس است الا یا سمنبرا
از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمین
زیبق به سیم و ژاله به زیبق مپاش هان
سوسن به مشک و لاله به عنبر مپوش هین
مندیش از جدایی و مپریش ‌گیسوان
مخراش ماه چهره و مخروش این چنین
دیری بود که دور شدستم ز ملک ری
وز روی چاکران شهم سخت شرمگین
مپسندیش ازین ‌که ز حرمان بزم شاه
حنّانه‌ وار برکشم از دل همی حنین
گفت این زمان ‌که هست ترا رای ملک ری
بنما به فضل خویش روان مرا رهین
یک حلقه موی از خم ‌گیسوی من بکن
یک دسته سنبل از سر زلفین من بچین
تا چون به ‌ری رسی عوض موی پرچمش
آویزی از بر علم شاه راستین
شاه جهان‌گشای محمد شه آنکه هست
جاهش بر ازگمان و جلالش بر از یقین
شاهی‌که برگ و بار درختان به زیر خاک
گویند شکر جودش نارسته از زمین
گربی‌قرین بودعجبی نیست‌زانکه هست
او سایهٔ خدا و خدا هست بی‌قرین
اطوار دهر داند از رای پس نگر
ادوار چرخ بیند از حزم پیش‌بین
ای نور آفتاب ز رای تو مستعار
وی شخص روزگار به ذات تو مستعین
جز خنجرت که دیده جمادی که جان خورد
یا لاغری که کشوری از وی شود سمین
هرگه‌کنم ثنای تو آید به‌گوش من
ز اجزای آفرینش آوای آفرین
تا حشر در امان بود از ترکتاز مرگ
گرگرد عمر حزم تو حصنی کشد حصین
از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته
با طوق زاید از شکم مادران جنین
آنات روز عمر تو همشیرهٔ شهور
ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنین
قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات
روزی خورند ازکرمت در شکم بنین
قدر تو خرگهی‌ که زمانش بود طناب
حکم تو خاتمی ‌که سپهرش سزد نگین
گر آیتی ز حزم تو بر بادبان دمند
هنگام باد عاد چو لنگر شود متین
نام تو تا به دفتر هستی نشد رقم
هستی نیافت رتبه بر هستی آفرین
خلق تو از کمال چو موسی ملک نشان
قدر تو از جلال‌ چو عیسی فلک نشین
ای مستجار ملت وای مستعان ملک
ایّاک نستجیر و ایّاک نستعین
فضلی ‌که از فراق زمین بوس خدمتت
هردم عنان طاقتم ازکف برد انین
تا از برای طی دعاوی به حکم شرع
بر مدعیست بینه بر منکران یمین
فضل خدای در همه حالی ترا پناه
سیر سپهر در همه کاری ترا معین
اقبال پیش رویت و اجلال در قفا
فیروزی از یسارت و بهروزی از یمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱ - وله فی المدیحه
عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش‌ تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن ‌هر گه چمان اندر چمن
از جلو‌ه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم به‌کین
بر دامن ‌خاک‌ از نخست ‌هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا می‌کوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من‌ گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخ‌رو
چون چله داران در سبو تسبیح‌ خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش‌ موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح ‌‌کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه‌ طفلی ساده رو کش گریه‌ گیرد در گلو
هرگه که‌قلاشان کودستی کشندش بر سرین‌
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان ‌کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادان‌کبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امین‌الملک راد هم نیک زی هم‌نیکزاد
هم‌ خلق و هم ‌خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ‌ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم ا‌ین سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان ‌کله از فر اقبال ‌گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به‌ کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چاره‌ساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعم‌المعین بئس‌ البدل
جون خمصمش را زحل نعم‌البد‌ل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطه‌زن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش‌ گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ‌ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بی‌نشان
کز دل‌ کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای ‌کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی ‌که تابان‌تر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا‌ گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای‌ کت ز والا گوهری‌‌ گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری‌ گردان در انگشت‌ کهین
طبعت به‌ هنگام‌ عطا لطفت به ‌هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم‌ گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۲ - د‌ر مدح محمد شاه غازی انارالله برهانه‌ گوید
ماه دو هفت سال من آن یار نازنین
هر هفت کرده آمد یک هفته پیش ازین
پی خسته دم گسسته کمر بسته بی‌قرار
می خورده ره سپرده عرق کرده خشمگین
برجستم و دویدم و پرسیدمش خبر
بنشتم و نشاندم و بوسیدمش جبین
کاخر چگو‌نه‌یی چه‌شدت سرگذشت چیست
چونی چه روی داده چرایی دژم چنین
گفت این زمان مجال سخن نیست رو بهل
مینای می به جبب و بکش رخش زیر زین
رفتم به جیب شیشه نهفتم وز آن سپس
زین برزدم به‌کوههٔ آن رخش بی‌قرین
بگرفتمش رکاب و به زین برنشست و گفت
ایدون ردیف من شو و بر اسب برنشین
بی‌منت رکاب ز پی برنشستمش
چون از پس فریشته پتیارهٔ لعین
بیرون شدیم هردو ز دروازه سوی دشت
دشتی درو کشیده سراپرده فرودین
بلبل فکنده غلغله ز آواز دلنواز
قمری‌ گشوده زمزمه ز آوای دلنشین
در مغز عقل لخلخه از بوی ضیمران
بردست روح آینه از برگ یاسمین
گفتی به سحر تعبیه کردست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتین
صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب
بستان بهشت و برکه درو جوی انگبین
خیری به مرغزار پراکنده زر ناب
سنبل به جویبار پریشیده مشک چین
رفتیم تا کنارهٔ کشتی که سنبلش
دیباچه می‌نوشت زگیسوی حور عین
گفتم بتا هوای‌ که داری‌ کجا روی
بنگر براین چمن‌که بهشی بود برین
خندید و وجد کرد و طرب کرد و رقص کرد
زد دست وز دو زلف مسلسل‌‌ گشود چین
هی خنده زد چوکبک خرامان به کوهسار
هی نعره زد چو شیر دژ آگاه در عرین
خواندم وان یکاد و دمیدم به‌گرد او
بیم آمدم‌ که دیو زدش راه عقل و دین
گفتم چه حالتست الا یا پری رخا
مانا ترا نهفته پری بود در کمین
با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد
کایدون ‌کجاست ‌باده ‌بده یک دو ساتکین
ناخورده میی به جان تو گر پاسخ آورم
می ده‌که هرچه بخت‌‌گمان‌کرد شد یقین
مینا و جام را به‌در آوردم از بغل
هی‌هی چه باده داروی یک خانمان حزین‌
خوردیم از آن میی ‌که جز او نیست یادگار
ما را ز روزگار نیاگان آتبین
زان می‌ که‌ گر برابر آبستنی نهند
پاکوبد از نشاط به زهدان او جنین
ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد
کاید زری به فارس شهنشاه راستین
این گفت و اسب راند و من از وجد این خبر
گاه از یسار او متمایل‌ گه از یمین
گه بر هوا فکندم از شوق طیلسان
گه در بدن دریدم از وجد پوستین
گاه از در ملاعبه بوسیدمش ذقن
گاه از در مداعبه بربودمش ز زین
گاه‌از سماع‌و رقص‌چو طفلان‌به‌های و هوی
گاه از نشاط و وجد چو مستان به‌ هان‌ و هین
گاهی خمیروار به مالیدمش بغل
گاهی فطیروار بیفشردمش سرین
دیوانه‌وارگه زدمش لطمه بر قفا
شوریده‌وار گه زدمش بوسه بر جبین
بوسیدمش گهی ز قفا روی سیمگون
بوییدمش‌گهی ز وفا موی عنبرین
در برکشیده پیکر آن ترک سیمتن
درکف‌ گرفته غبغب آن شوخ ساتگین
گاهش زنخ ‌گرفتم و بوییدمش غبب
و او نعره زد که دور شو ای دزد خوشه‌چین
گه دادمی به حقهٔ سیمین او فشار
کای سیمتن خموش‌ که خازن بود امین
او گه به عشوه گفت ‌که ای شاعرک بس است
تاکی ملاعبه با یار نازنین
شوخی مکن که شوخی دل را کند نژند
طیبت مکن‌که طیبت جان راکند غمین
عقلت مگر شمید که مجنون شدی چنان
هوش مگر رمید که بی‌خود شدی چنین
ما هر دو در ملاعبه وان رخش ره‌نورد
گفتی مگر به جنبش بادی بود به زین
چالاک‌تر ز برق و مشمّرتر از خیال
آماده تر زوهم و مهیاتر از یقین
از بس دونده باد به یال اندرش نهان
از بس جننده برق به نعل اندرش مکین
کف از لبش چکیده چو آویزهای در
کوه از سمش ‌کفیده چو دندان‌های سین
گاهش ز خوی بدن شده پرلولو عدن
گاهش زکف دهن شده پرگوهر ثمن
گه شد به بیشه‌ای‌که زمین پیش او فلک
گه شد به پشته‌یی که فلک پبش او زمبن
بس رودها نبشت به پهنای روزگار
لیکن بسی شگرف‌تر از وهم دوربین
وز تیغ‌هاگذشت به باریکی صراط
لیکن بسی درازتر از روز واپسین
ناگه برآمد ابری و بارید آنچنانک
گفتی ذخیره دارد دریا در آستین
این طرفه تر که شب شد و ظلمات نیستی
گفتی به‌ گرد هستی حصنی ‌کشد حصین
گفتم بتا بیا که بمانیم و صبحگاه
رانیم تا که باز برآید شب از کمین
گفتا تبارک‌الله از این رای و این خرد
وین ‌کار و این کفایت و این‌ یار و این آب معین
بالله که تیر بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله ‌که تیغ روید اگر در رهم ز طین
نه نان خورم نه آب نه راحت ‌کنم نه خواب
رانم به‌ کوه و جوی و جرو رود و پارگین
روزی دو بسپرم ره و آنگاه بسترم
رنج سفر ز درگه دارای جم نگین
شاهنشه زمانه محمّد شه آنکه هست
آثار فرخش همه درخورد آفرین
عفوش نپرسد ار ز کسی بنگرد خلاف
شاهین نترسد ار مگسی برکشد طنین
در چشم می نیاید خصمش ز بس نزار
در هم می‌نگنجد بختش ز بس سمین
پروانه‌ایست قدرتش از قدرت خدای
دیباچه‌ایست هستیش از هستی آفرین
رایش به چرخ بینش مهری بود منیر
شخصش در آفرینش رکنی بود رکین
آثار او مهذب و اخلاق او نکو
رایات او مظفر و آیات او مبین
بر تار عنکبوت کند حزمش ار نظر
از یمن او چه سد سکندر شود متین
بر آب شور بحر کند جودش ار گذر
از فیض او چو چشمهٔ‌ کوثر شود معین
از سیر صبح و شام بود عزم او بدل
از نور مهر و ماه بود رای او عجین
ای چاکری ز فوج نظامت فراسیاب
وی ‌کهتری ز خیل سپاهت سبکتکین
طوقیست نعل رخش تو برگردن ینال
تاجیست خاک راه تو بر تارک تکین
موهوب تست هرچه به جان‌ها بود هنر
منهوب تست هرچه به‌کانها بود دفین
رای تو حل و عقد زمین را بود ضمان
حکم تو نشر و طیّ زمان را بود ضمین
آبستنند مهر ترا در رحم بنات
آماده‌اند حکم ترا در شکم بنین
رمح ترا برزم لقب‌ کاشف القلوب
تیغ ترا به جنگ صف قاطع‌الوتین
خندد امل چو کلک تو گرید به ‌گاه مهر
گرید اجل چو تیغ تو خندد به روز کین
آنی ز روز بخت تو در بایهٔ شهور
روزی ز ماه عمر تو سرمایهٔ سنین
هرجا که آفتیست به خصم تو می‌رسد
چون در عبارت عربی برحروف لین
هون عدو شمیده ز شمشیرت آنچنانک
در گوش او علامت شین است حرف شین
شب‌اها سه ساله دوریم از آستان تو
سودی نداشت جز دو جهان ناله و انین
حنانه‌وار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوری دو تن من و حنانه در حنین
آن از محمد عرب آن ماه راستان
من از محمد عجم آن شاه راستین
حنانه را نواخت به الطاف خود رسول
تا در بهشت تازه نهالی شود رزین
من نیز سبزکردهٔ شاه ار شوم رواست
در آستان شه ‌که بهشتیست دلنشین
قاآنیا سخن به درازا کشید سخت
ترسم‌کزین ملول شود خسرو گزین
تا از زمان اثر بود و از مکان خبر
شاه زمین به تخت خلافت بود مکین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۷ - در مدح شاهزاده ی مبرور شجاع السلطنه مغفور حسنعلی میرزا فرماید
عبدس و ساقی در قدح‌، صهبا ز مینا ریخته
در گوهر الماس‌گون لعل مصفا ریخته
کرده پی اکسیر جان در طلق زرنیخ روان
در ساغر سیماب‌سان‌ گوگرد حمرا ریخته
آب از سر‌اب انگیخه آتش ز آب انگیخته
زآتش حباب انگیخته وز جرعه دریا ریخته
می موج ‌زن در مشربه زان موج فوج غم تبه
اندر هلال یکشبه عقد ثریا ریخته
پیمانه ‌کأس من معین غلمان عذاران حو‌ر عین
در بزم چون خلد برین طرح ثما را ریخته
مجلس به‌خوبی ‌چون ارم زرین پیاله جام‌جم
زنجیرها بر پای غم از موج صهبا ریخته
خم مریم تهمت زده دوشیزه آبستن شده
وز طفل می در میکده آب مسیحا ریخته
دف بر شبیه دایره در چنبرش صد چنبره
با هم به طرح مشوره طرح مواسا ریخته
چنگست زالی پشت خم در پی عقابی متهم
هردم ز بانگ زیر و بم بنیاد غوغا ریخته
صهبا به سیمین بلبله بکری به شادی حامله
از نقش زرین مشعله نیرنگ بیضا ریخته
خنیاگران بربسته صف در چنگ‌چنگ و نای و دف
طرح نشاط از هر طرف در بزم دارا ریخته
دارای‌اسکندر حشم هوشنگ طهمورث‌خدم
کز ابرکف‌گاه‌کرم لولوی لالا ریخته
صبحست‌و بر طرف‌افق‌خونست عمدا ریخته
یا اطلس چینی فلک بر فرش دیبا ریخته
شنگرف بر قرطاس بین بیجاده بر الماس بین
گرد زمزد طاس بین یاقوت حمرا ریخته
تیغ سحر پرتاب شد نجم از فلک پرتاب شد
زان زهرهٔ شب آب شد وز زهره صفرا ریخته
افراخت فروردین علم شد لشکر وی منهزم
صبح از شفق آتش ز دم بر دفع سرما ریخته
رخشان سیه شد ناگهان کز وی سوادی ‌شد عیان
از نشتر خور آسمان بر دفع سودا ریخته
یانی شجاع‌السلطنه چون شیر دشت ارجنه
خون دلیران یک‌تنه در دشت هیجا ریخته
آنکو ز تیغ جانستان وانکو ز قدر بیکران
هم خون سلطان ارسلان هم آب بغرا ریخته
رمخش چو ماری جان‌گزا آتش‌فشان چون اژدها
بر پیکر خصم دغا زان زهر افعی ریخته
تیغش‌سمندرطینتی‌طوسیَ هندی‌فطرتی
رومیّ زنگی‌ هیأ‌تی آتش ز اعضا ریخته
آتشدل‌ و پولادرگ وانگه به هیات چون ‌کجک
وز فرق پیلان یک به یک خون پیل بالا ریخته
اقبال‌و دولت شایقش تایید و نصرت عاشقش
پیوسته اشک وامقش بر روی عذرا ریخته
جرم‌ کو‌اکب‌ نیست هان ‌چون‌ گوهر از هرسو عیان
رشحی ‌ز دست درفشان بر طلق خضرا ریخته
طبعش نهالی بارور جودش شکوفه لطف‌بر
پیوسته در شاخش ثمر در باغ دیبا ریخته
هم پایش از دانشوری بر فرق مهر و مشتری
هم آب ابر آذری از طبع والا ریخته
رمحش به قتل دشمنان با زهر آلوده سنان
لیکن به‌ کام دوستان زان زهر حلوا ریخته
در قعر دریا شد صدف‌ بر خجلت خود معترف
باشد لآلی ز ابر کف شرقا و غربا ریخته
تیغش هلال‌آساستی از لمعه چون بیضاستی
برجش تن اعداستی زان شکل جوزا ریخته
در عهدش اصنام ستم افتاد بر خاک عدم
چونانکه از طاق حرم شد لات و عزّی ریخته
ای حرز جانها نام تو دور طرب ایام تو
دست فلک در جام تو شهد مصفا ریخته
از سده‌ات نازان زمین بر سدهٔ عرش برین
بر فره‌ات جان‌آفرین فر موفا ریخته
تیغت به خون آبستنی وز خو‌ن ‌کنارش ‌گلشنی
صد رود خون از هر تنی روز محابا ریخه
کلکت‌کشیدس‌از رقم بر نقش انگلیون قلم
در قالب موتی ز دم روح معلا ریخته
زان هندی دریانشین تیر فلک عزلت‌گزین
سر برده اندر آستین‌ گوهر ز شهلا ریخته
ماری بود خوش خال و خط بر وی ز هر زنگی نقط
درکام خصم بی‌غلط زهر آشکارا ریخته
مشک ‌آورند از ملک‌ چین‌ او رفته‌ در مغرب‌ زمین
مشک ارمغان آورده بین در چین طغرا ریخته
گه رفته در هندوستان آلوده از عنبر دهان
طوطی‌صفت درکام جان شکر ز آوا ریخته
روزی‌ که از گرد سپه جلباب بندد مهر مه
گردد ز هرسو خاک ره در چشم بینا ریخته
هامون شود آمون خون صحرا شود سیحون خون
وز هر جهت ‌جیحون‌ خون ‌بر خاک ‌و خارا ریخته
اندر زمین دست فلک بر آتش افشاند نمک
سیماب درگوش ملک بینی ز هرا ریخته
پولاد سنجان در وغا بر بارهٔ پولاد خا
هریک ز هندی اژدها چون پیل بالا ریخته
هنگام رزم از هرکران‌گردد ز تیغ خونفشان
خون از تن قربانیان چون عید اضحی ریخته
هر صارم هندی ‌نسب پوشد به ‌تن چینی سلب
ناری شود ذات لهب برکشت جانها ریخته
چون تو برون آیی ز صف کف بر لب و خنجر به کف
بر چهر چون ماهت‌ کلف ازگرد غبرا ریخه
از خون خصم بوالهوس جاری کند رود ارس
تیغت‌ که‌ اندر یک‌ نفس صد خون به تنها ریخته
هرکس پی اخذ بقا کالا فشاند در وغا
از ابلهی خصم دغا جان جای کالا ریخته
ای ‌خنگ‌ گردون ‌مرکبت ‌نصرت ‌روان‌ در موکبت
بر طور جانها کوکبت نور تجلی ریخته
مانا به مرگ ناگهان تیغت بود جان در میان
کز بدکنش بگرفته جان خونش مفاجا ریخته
با همتت ای دادگر دریای اعظم در نظر
آبیست اندر رهگذر از مشک سقا ریخته
پیرار فروردین‌به‌ری‌کردی چو جشن عید طی
زی‌ملک‌‌ خور راندی‌به ری طرح تماشا ریخته
هم پار در آتشکده آراسته جشن سده
از قهر نار موصده بر جان اعدا ریخته
در شثن‌طراز امسال‌هم دادی طراز جشن جم
در کام جانها از کرم نقل مهنا ریخته
ساغر ز می اندوخته‌ کُندر به‌ کُندر سوخته
در مجمرهٔ افروخته عود مطرّا ریخته
مانی‌به‌عشرت‌همچنین‌تاسال دیگر طرح دین
از نصرت جان ‌آفرین اندر بخارا ریخته
ای شاه قاآنی منم خاقانی ثانی منم
نی آب خاقانی منم زین نظم غرا ریخته
اکنون منم در شاعری قایم مقام عنصری
از نقش الفاظ دری بیرنگ معنا ریخته
تا هست ازین اشعار تر در صفحهٔ گیتی اثر
هردم ازوگنج‌گهر در سمع دانا ریخته
فرخنده‌ بادا فال تو پاینده ماه و سال تو
نور هدی بر حال تو زاسماء حسنی ریخته
کاخ ریاست منزلت بزم‌ کیاست محفلت
فیض‌کرامت بر دلت ایزد تعالی ریخته
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۸ - و له فی المدیحه
عیدست و جام زرنشان از می‌گران‌بار آمده
هر زاهدی دامن ‌کشان در دیر خمار آمده
زاهدکه‌کرد انکار می حیرت بدش ازکار می
از هرچه جزگفتار می اینک در انکار آمده
عیدست و یار دلستان بر دست جام ارغوان
با قدُ چون سرو روان بر طرف ‌گلزار آمده
گل بیقرار از روی او سنبل اسیر موی او
اندر خم‌ گیسوی او دلها گرفتار آمده
برگ صبوح از می بود جان را فتوح از می بود
تفریح روح از می بود هرگه‌ که افکار آمده
می جان بود پیمانه تن دست بتانش پیرهن
زانگشتهایش بر بدن رگهای بسیار آمده
آن لجهٔ سیماب بین آن آتشین‌گرداب بین
آتش میان آب بین هردم شرربار آمده
عید مبارک ‌پی نگر رخشنده جام می نگر
نالان نوای نی نگرکز هجر دلدار آمده
چنگست زالی ناتوان رگهاش پیدا زاستخوان
از ناتوانی هر زمان در نالهٔ زار آمده
نایی که بستد هوش نی‌گفتا چه اندرگوش نی
کز سینهٔ پرجوش نی آه شرربار آمده
بربد به‌ کف بربط نگر خون بط اندر بط نگر
می تا به هفتم خط نگر در جام شهوار آمده
بیجادهٔ‌کانی است می یاقوت رمانی است می
لعل بدخشانی است می کایینه کردار آمده
از مطلع طبعم دگر زد مطلعی تابنده‌سر
خورشید گویی جلوه‌گر بر چرخ دوار آمده
خرّم دو عید دلگشا اینک پدیدار آمده
فرخ دو جشن جانفزا اینک نمودار آمده
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۲ - در مدح شاهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب الله ثراه گوید
سرو سیمین مرا از چوب خونین‌ گشت پای
سرو گو با پای چوبین در چمن زین پس میای
سرو من ماه زمین بد زان شدش پا بر فلک
تا ز نیکویی زند ماه فلک را پشت پای
ماه من شد در محاق و سرو من از پا نشست
سرو را گو برمخیز و ماه را گو برمیای
سرو من از پا فتاد و فرق فرقدسای او
سنبلستان ‌کرد گیتی را ز زلف مشکسای
سرو را زین ‌غصه‌گو در باغ خون دل‌گری
ماه را زین قصه گو از چرخ سوی گل گرای
تا بهشتی روی من بر خاک تا ری سود چهر
گشت خاک از فر رخسارش بهشی دلگشای
خاک اگر دعوی سلطانی کند شاید از آنک
سایهٔ زلفش بر او افتاد چون پر همای
در زمستانی‌که ازگل می‌نروید هیچ‌گل
گل ز گل رویید تا او بر زمین شد چهره‌سای
مشک‌بیزان‌گشت برگیتی ز جعد دلفریب
اشک‌ریزان‌گشت بر دامن ز چشم دلربای
اشک چشمش راست پنداری‌ که تخم فتنه بود
زانکه از اشکش زمین تا حشر گردد فتنه‌ زای
دوش درکنجی ز رنج روزه بودم تنگدل
کز برون آسیمه‌سر، پیکی درآمد در سرای
گفتمش خیرست ‌گفت آری نداری آگهی
کز ملک بر جان یاور رفت خشمی جانگزای
باز چونان داوری در حق چونین یاوری
نیک باورکرد گفتار حسود ژاژخای
گفتمش رو رو نیی آگه ز دستان دم مزن
گفت بیحاصل مگوی و ژاژ لاطایل ملای
شه فریدونست فرخ او بود ضحاک عهد
آن ز گرز گاوسار و این زلف مارسای
گر فریدون‌کینه از ضحاک جوید باک نیست
حبذا فرخنده عدل و مرحبا پاکیزه‌رای
شاه را باید دعا گفتن ز لطف و قهر او
هر دو آمد غمزدای و هر دو آمد جان‌فزای
هم مبادش گرد بر دامن ز چرخ گرد گرد
هم مبادش درد بر خاطر ز دیر دیرپای
یاور من هم مباش از خشم داور تنگدل
می‌نبالی چون علم تا می‌ننالی همچو نای
چشم لطف از شاه داری دل ز خشمش بد مکن
می دهان را تلخ دارد آنگه آمد غمزدای
بر در خدمت بغیر از حلقهٔ طاعت مکوب
بر در طاعت بغیر از جبههٔ خدمت مسای
هم دف مخروش اگر گوشت‌ بمالد همچو چنگ
کز تهی‌ مغزی نماید ناله‌ کردن چون درای
همچو زلف خویش و حال من مشو حال دژم
کاب برگردد به جوی و مهر باز آید به جای
خود ز شاه نکته‌دان بگذرکه داند هرکسی
کافتابی چون ترا دانا نینداید به لای
شاه شاهان ماه ماهان را به رنگ آرد به چنگ
وای آن نادان‌که این معنی نداند وای وای
حالی ای سلطان خوبان درگذر از حال خویش
برخی از احوال روز روزه شو طیبت‌سرای
تو مگر روزه نیی ‌کاینگونه هستی سرخ‌چهر
راستی غمزی نما وز حال خود رمزی نمای
حال من پرسی چنانم روزه دارد زردروی
کم اگر بینی ندانی‌کاین منم یاکهربای
رغم زاهد را بیا تا یک‌دو روزی می خوریم
از سر طیبت ‌که طیبت را ببخشاید خدای
هم تو بهر من شراب آور ز لعل می‌پرست
هم من از بهرت رباب آرم ز قول جانفزای
گه چو ساغر بر رخ من تو بخندی قاه‌قاه
گه چو مینا من بگریم از غم تو های‌های
مر مرا نقلی اگر باید ترا شیرین‌لبان
مر ترا چنگی اگر باید مرا پشت دوتای
هم ترا من نافه پیش آرم ز کلک مشکبوی
هم مرا تو باده پیش آری ز چشم دلربای
گر من از تو دل بدزدم نکته‌یی گو دلفریب
گر تو از من رو بپوشی جانت آرم رونمای
شکرت باید بگو حرفی ز لعل دلنشین
عنبرت باید بزن دستی به زلف مشک‌سای
عیش را در گرد خواهی برفشان گرد از کله
رنج را در بند خواهی برگشا بند از قبای
چون تو ماهی را چه غم‌م‌ر چون منی بیند به روی
چون تو شاهی را چه باک ار چون منی باشد گدای
در حدیث دوست قاآنی ‌زبان نامحرمست
دوست را خواهی‌چو مغز ازپوست ‌بی‌حجت برآی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۴ - د‌ر مدح امیرالامراء حسن‌خان نظام‌الدوله و تاریخ حفر قنوات سته د‌ر مملکت فارس گوید
به‌ گیسو روی آن ترک تتاری
به ماهی ماند اندر شام تاری
مرا آن زلف تاری بنده دارد
نه آخر نام یزدانست تاری
کس از زلفش نتابد سر که گویی
کمند رستمست از تاب داری
به رخ چون موی ریزد بوی خیزد
چو زآتش نکهت عود قماری
نبود ار زلف او با من نمی‌کرد
فلک هر روز چندین‌کج‌مداری
به عشقش گرچه جهدم بی‌ثمر بود
ولی چون سرو کردم بردباری
چه خوش پروانه دوشم داد تعلیم
که راحتها بود در جانسپاری
صباح من چه فرخ بود امروز
که از راه آمد آن ماه حصاری
دل و جان خواست دادم سیم و زر خواست
سر افکندم به زیر از شرمساری
نگاهی کرد و شکرخنده‌یی زد
که خودکان زری تا چند زاری
تویی مداح آن ذاتی که دارد
به جود او جهان امّیدواری
جناب حاجی آقاسی‌که اوراست
مسلّم شیوهٔ پرهیزگاری
گرت روزی دو از خاطر بیفکند
نباید داشت چندین دل‌فکاری
خدا ایوب را گر داشت رنجور
نبود الا ز فرط دوستداری
زند استاد اگر سیلی به شاگرد
نباشد جز پی آموزگاری
از آن فولاد در آتش‌گدازد
کز او سازند تیغ کارزاری
طبیب ار خسته را دارو فرستد
نباشد جز ز روی غمگساری
نه آخر شد عزیز مصر یوسف
که چندی بود در زندان به خواری
ترا خود صاحب دیوان شفیعست
گرفتم خود هزاران جرم داری
بس است این ‌غصه و این قصه بگذار
که روز شادی است و شادخواری
ز جا برخیز و زین برزن بر آن رخش
که همچون باد پوید در صحاری
که صاحب اختیارکشور جم
که بادش تا قیامت بختیاری
ز قصر دشت نهری آرد امروز
به سوی دشت چون دریای ساری
به الفاظ دری از بهر آن نهر
ببایدگفت نظی چون دراری
ز بحر طبع شعری چند شیرین
بکن چون آب در آن نهر جاری
که ناگه بحر طبع من بجوشید
برون افکند در شاهواری
روان شدکلکم اندر وصف آن نهر
چو بر دریای بی‌پایان سماری
چه گفتم گفتم اندر عهد خسرو
که بادش تا قیامت شهریاری
محمد شاه دریادل‌ که عفوش
به‌کوه آموخت وصف بردباری
شهنشاهی که جز گردون نپوشد
به عهدش کس لباس سوگواری
مگر در زلف خوبان باشد ارنه
به ملکش نیست رسم بیقراری
مگر در چشم ترکان یابی ارنه
به دورش نیست خوی ذوالخماری
دو مژگانش به‌گاه خشم ماند
به ناخنهای شیر مرغزاری
جناب حاجی آقاسی که اوراست
در امر آفرینش پیشکاری
خداوندی که ابر دست جودش
کند کِشت امل را آبیاری
ز حزم استوار او عجب نیست
که بر دریاکند صورت‌نگاری
نگرید هیچکس در عهد جودش
مگر در باغ ابر نوبهاری
نخندد هیچکس در روز قهرش
مگر بر کوه کبک کوهساری
نشاید داد در دوران جاهش
جهان را نسبت بی‌اعتباری
چرا کلکش‌ که دولت زو سمینست
به سر هر دم درافتد از نزاری
چه خصمی دارد او با زر ندانم
که در رویش نبیند جز به خواری
حمایت گر کند کاهی سبک را
شود کوهی گران در استواری
دهد جون نور هستی هرکسی را
به قدر پایهٔ خود کامگاری
حسین‌خان آسمان مکرمت را
چو یکتا دید در خدمتگزری
مر او را ملک یزد و فارس بخشید
لقب دادش به صاحب اختیاری
چو صاحب‌اختیار این مرحمت دید
میان بربست بهر جان‌نثاری
شد از جان خواستار خدمت او
کز استغنا به است این خواستاری
سراپا حق‌گزار نعمت اوست
که بر نعمت فزاید حق ‌گزاری
به وجد آید ز یاد خدمت او
چنان ‌کز باد سرو جویباری
به راه او اگر جان برفشاند
هنوزش هست در دل شرمساری
نهد خاک رهش بر فرق‌ گویا
به سر دارد هوای تاجداری
غرض چون آمد اندر خطهٔ فارس
نخست از باطن او جست یاری
به بدخواهان دولت حمله آورد
چو بر گنجشک شاهین شکاری
چو حکم محکم او خواست سازد
قناتی چند جاری در مجاری
برآورد از زمین شش رشته ‌کاریز
همه چون شعر من در آبداری
چو روی شاهدان در روح‌بخشی
چو وصل دلبران در سازگاری
چو جان جبرئیل از تابناکی
چو آب سلسبیل از خوشگواری
ز صافی آب هرکاریز در جوی
چو در قلب موحد نور باری
تو پنداری دوصد نوبت در آن آب
جبین شستند خوبان خماری
به جوی آن آب چون می‌جنبد از باد
سلیمانست‌گویی در عماری
بدان شش رشته ‌کاریز اندر آویخت
دلش سررشتهٔ امّیدواری
دو زآنهارا به‌نام شاه فرمود
که سلطانیش خواند و شهریاری
دو دیگر را بنام خواجهٔ عصر
که بادش تا به محشر نامداری
یکی را نام نامی حاجی‌آباد
که از حاجی بماند یادگاری
یکی عباس‌آبادست‌کاین نام
غمین را بخشد از غم رستگاری
یکی را هم به ‌نام شاه مظلوم
حسین آن زیب عرش کردگاری
یکی را هم به‌نام شاه مردان
علی آن شهره در دلدل‌سواری
فرات‌آسا چوگشت آن آب شیرین
به شهر اندر چو جان در جسم جاری
مرا فرمود قاآنی چه باشد
که بر تاریخ آن همت گماری
به تاریخش روان چون آب‌گفتم
حسین آب فراتی‌کرد جاری
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶
در نو بهار باده ننوشد کسی چرا
می در پیاله زهد فروشد کسی چرا
مرغان چنین به شوق و بهاران چنین به ذوق
همراه بلبلان نخروشد کسی چرا
سر رشته ی معامله در دست قسمت است
با دشمنان به مهر بجوشد کسی چرا
صد دشمنم به خون به حل و تشنه دوست هم
این بی خمار باده ننوشد کسی چرا
چون دمبدم عنایت توفیق ممکن است
در تنگنای نزع نکوشد کسی چرا
هم دوستی است عرفی و هم رفع دشمنی
عیب غنیم دوست بپوشد کسی چرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷
خیز و به جلوه آب ده، سرو چمن تراز را
آب و هوا ز باده کن، باغچه ی نیاز را
صورت حال چون شود، بر تو عیان که همچو سرو
ناز تو جنبش از قلم ، چهره گشای راز را
آه که طبل جنگ و آن گه به گاه آشتی
چاشنی ستم دهد، لطف الم گداز را
تا حرم فرشتگان از دل و دین تهی شود
رخصت جلوه ای بده، حجله نشین ناز را
ای که گشود چشم جان ، در طلب حقیقتی
طرف نقاب بر فکن ، پردگی حجاز را
شربت ناز را کند، تلخ به کام دلبران
عرفی اگر بیان کند، چاشنی نیاز را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸
نی مهر دوست دارم ، نی کین دشمنان را
یک طور دوست دارم بی مهر و مهربان را
غم می کشد عنانم من هم شتاب دارم
از هم دعا بگویند یاران شادمان را
مستانه گر بتازم، عیبم مکن که شوقش
گرمی دهد به مرکب، نرمی دهد عنان را
گفتم به گوش توفیق، ای دشمن مروت
تا کی فراق خرمن این مور ناتوان را
گفتا مروت این است، کز پا در افکنیمش
تا آن که جوید از غیر، وز خود نیابد آن را
آوارگیست رهبر در وادی محبت
توفان بود معلم دریای بی کران را
عرفی به گیتی از خلد آمد که باز گردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۰
خبری خواهم از آن کوی که اعزازی هست
ز برون عرض نیازی ، ز درون نازی هست
گاه گاهی به دعا یک دو بساطی در باز
عشق این شیوه ضرور است، دغابازی هست
های هایی ز من بلبل عشرت بشنو
در مصیبت کده هم مرغ خوش آوازی هست
آتشین بال و پرم دود بر آرد ز قفس
گو ندانم که مرا رخصت پروازی هست
جهتی دید و هوایی خوش و پرواز گرفت
لیک مسکین چه خبر داشت که شهبازی هست
عرفی آن زلف سیاه است کمندی که مراست
مانده چین بر سر چین خم اندازی هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۲
گذشت و بر من عاجز ببین چه حال گذشت
که شاهباز به کبک شکسته بال گذشت
ز غمگساریم ای دوستان بیاسایید
که دردها ز فسون کارها ز حال گذشت
ملال عالمیان دم به دم دگرگون است
منم که مدت عمرم به یک ملال گذشت
همین بس است دلیل بقای عالم عشق
که یک شب غم او در هزار سال گذشت
به باغ طبع تو عرفی که صید تازگی است
هر آن نسیم که بگذشت بر نهال گذشت
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
در خاطر آن شوخ مگر ناله اثر داشت
کامشب دلم از ناله ی خود شوق دگر داشت
خوش بود سراییدن بلبل به چمن لیک
خود بر سر دیوار غم آهنگ دگر داشت
هرگز نه من از کس، نه کس از من نشدی شاد
در خلقت من چرخ، رضی تا چه نظر داشت
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
بهار حسن یا بستان عشق است
سر کوی تو یا رشک گلستان
تف آه است یا باد سموم است
سرشک ماست یا باران نیسان
بهوش خود نیم معذور دارم
که آیم بر سر کویت چو مستان
بهشتی چند باشد دوزخ از تو
رضی برخیز و عالم کن گلستان
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۰
سر کردهٔ اهل دانش و دید اینست
شایسته تخت و تاج جمشید این است
خورشید هزار طعنه دارد با بدر
بدری که زند طعنه به خورشید این است
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۷
عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید
آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید
بخدا گر دهنش، هیچ تواند کس دید
یا اگر دید توان، پس ذقنش را نگرید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۷
در محبت لب خشک و دل تر می خندد
مست مخمور در این تنگ شکر می خندد
اهل دل خنده زنانند و نمی بیند کس
لب این جمع به آیین دگر می خندد
ای کلیم، آتش ایمن، گل مقصود تو، چیست
به تمنای محال تو شجر می خندد
دیده از شاهد امید فروبند و ببین
که لب شام به صد ذوق سحر می خندد
کم مباد آب و هوای چمن ما، که در او
گل پژمرده به از لالهٔ تر می خندد
دل عرفی بود آن مرغ خزان پرورده
که به حبس نفس و بستن پر می خندد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۹
نسیم صبح چو برگ سمن فروریزد
جگر ز نالهٔ مرغ چمن فروریزد
فلک نظر به که دارد که نیش غمزهٔ او
هزاز ناوک جادوفکن فروریزد
اجل به صیدگه ناز او شود پامال
ز بس بر سر هم جان وتن فروریزد
نهفته بر لب شیرین اگر زنی انگشت
فسانه های غم کوهکن فروریزد
اگر شکسته دلم آستین برافشاند
جهان جهان غمش از هر شکن فروریزد
شکاف گریه دلم را رها کن، از غیرت
که خوشه خوشه زمژگان من فروریزد
که لاف حوصله زد، گو بیا و ببین، که دلم
حدیث عرفی خونین کفن فروریزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۲
هر کس که در بهار به صحرا برون رود
عیش آن گهی کند که به ذوق جنون رود
عارف به خار و گل چو ببیند به روی دوست
روزی دری گشاید و بیخود درون رود
حربا مجوی، بر اثر عشق رو، که گل
رویش به مطلب است، ولی واژگون رود
سرچشمهٔ تراوش دشنام همت است
هر ماجراکه بر سر دنیای دون رود
دریافتم ز بوی تو عرفی، که بهر گام
صد ره دمی به خانهٔ عرفی زبون رود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۱
دلم ز گوشهٔ گلخن به طوف باغ آمد
مگر خزان شده وقت نوای زاغ آمد
به بلبلان چمن بعد از این که گوش کند
که عندلیب قفس دیده ای به باغ آمد
دلیل خانه سیاهی آفتاب این بس
که آفتاب در این خانه با چراغ آمد
مگر وظیفهٔ عرفی نداده باده فروش
که سوی صومعه مخمور و بی دماغ آمد