عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
گفتگوی شیخ غوری با سنجر
شیخ غوری، آن به کلی گشته کل
رفت با دیوانگان در زیر پل
از قضا میرفت سنجر با شکوه
گفت زیر پل چه قومند این گروه
شیخ گفتش بی سر و بی پا همه
از دو بیرون نیست جان ما همه
گر تو ما را دوست داری بر دوام
زود از دنیا برآریمت مدام
ور تو ما را دشمنی نه دوست دار
زود از دینت برآریم اینت کار
دوستی و دشمنی ما را ببین
پای درنه خویش را رسوا ببین
گر بزیر پل درآیی یک نفس
وارهی زین طم طراق و زین هوس
سنجرش گفتا نیم مرد شما
حب و بغضم نیست درخورد شما
نه شما را دوستم نه دشمنم
رفتم اینک تا نسوزد خرمنم
از شما هم فخر و هم عاریم نیست
با بدو نیک شما کاریم نیست
همت آمد همچو مرغی تیز پر
هر زمان در سیر خود سر تیزتر
گر بپرد جز ببینش کی بود
در درون آفرینش کی بود
سیر او ز آفاق گیتی برترست
کو ز هشیاری و مستی برترست
رفت با دیوانگان در زیر پل
از قضا میرفت سنجر با شکوه
گفت زیر پل چه قومند این گروه
شیخ گفتش بی سر و بی پا همه
از دو بیرون نیست جان ما همه
گر تو ما را دوست داری بر دوام
زود از دنیا برآریمت مدام
ور تو ما را دشمنی نه دوست دار
زود از دینت برآریم اینت کار
دوستی و دشمنی ما را ببین
پای درنه خویش را رسوا ببین
گر بزیر پل درآیی یک نفس
وارهی زین طم طراق و زین هوس
سنجرش گفتا نیم مرد شما
حب و بغضم نیست درخورد شما
نه شما را دوستم نه دشمنم
رفتم اینک تا نسوزد خرمنم
از شما هم فخر و هم عاریم نیست
با بدو نیک شما کاریم نیست
همت آمد همچو مرغی تیز پر
هر زمان در سیر خود سر تیزتر
گر بپرد جز ببینش کی بود
در درون آفرینش کی بود
سیر او ز آفاق گیتی برترست
کو ز هشیاری و مستی برترست
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
سخن دیوانهای دربارهٔ عالم
نیم شب دیوانهای خوش میگریست
گفت این عالم بگویم من که چیست
حقهای سر برنهاده، ما درو
میپزیم از جهل خود سودا درو
چون سراین حقه برگیرد اجل
هر که پر دارد بپرد تا ازل
وانک او بی پر بود، در صد بلا
در میان حقه ماند مبتلا
مرغ همت را به معنی بال ده
عقل را دل بخش و جان را حال ده
پیش از آن کز حقه برگیرند سر
مرغ ره گرد و برآور بال و پر
یا نه، بال و پر بسوز و خویش هم
تا تو باشی از همه در پیش هم
دیگری گفتش که انصاف و وفا
چون بود در حضرت آن پادشا
حق تعالی داد انصافم بسی
بیوفایی هم نکردم با کسی
در کسی چون جمع آمد این صفت
رتبت او چون بود در معرفت
گفت انصافست سلطان نجات
هر که منصف شد برست از ترهات
از تو گر انصاف آید در وجود
به ز عمری در رکوع و در سجود
خود فتوت نیست در هر دو جهان
برتر از انصاف دادن در نهان
وانک او انصاف بدهد آشکار
از ریا کم خالی افتد، یاد دار
نستدند انصاف، مردان از کسی
لیک خود میدادهاند الحق بسی
گفت این عالم بگویم من که چیست
حقهای سر برنهاده، ما درو
میپزیم از جهل خود سودا درو
چون سراین حقه برگیرد اجل
هر که پر دارد بپرد تا ازل
وانک او بی پر بود، در صد بلا
در میان حقه ماند مبتلا
مرغ همت را به معنی بال ده
عقل را دل بخش و جان را حال ده
پیش از آن کز حقه برگیرند سر
مرغ ره گرد و برآور بال و پر
یا نه، بال و پر بسوز و خویش هم
تا تو باشی از همه در پیش هم
دیگری گفتش که انصاف و وفا
چون بود در حضرت آن پادشا
حق تعالی داد انصافم بسی
بیوفایی هم نکردم با کسی
در کسی چون جمع آمد این صفت
رتبت او چون بود در معرفت
گفت انصافست سلطان نجات
هر که منصف شد برست از ترهات
از تو گر انصاف آید در وجود
به ز عمری در رکوع و در سجود
خود فتوت نیست در هر دو جهان
برتر از انصاف دادن در نهان
وانک او انصاف بدهد آشکار
از ریا کم خالی افتد، یاد دار
نستدند انصاف، مردان از کسی
لیک خود میدادهاند الحق بسی
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت دیوانهای که از سرما به ویرانهای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
گفت آن دیوانهٔ تن برهنه
در میاه راه میشد گرسنه
بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف
نه نهفتی بودش و نه خانهای
عاقبت میرفت تا ویرانهای
چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام
سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی
گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن
در میاه راه میشد گرسنه
بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف
نه نهفتی بودش و نه خانهای
عاقبت میرفت تا ویرانهای
چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام
سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی
گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
قحطی مصر و مردن مردم و گفتهٔ مرد دیوانه
خاست اندر مصر قحطی ناگهان
خلق میمردند و میگفتند نان
جملهٔ ره خلق بر هم مرده بود
نیم زنده مرده را میخورده بود
از قضا دیوانه چون آن بدیدای
خلق میمردند و نامد نان پدید
گفت ای دارندهٔ دنیا و دین
چون نداری رزق کمترآفرین
هرک او گستاخ این درگه شود
عذر خواهد باز چون آگه شود
گر کژی گوید بدین درگه نه راست
عذر آن داند به شیرینی نه خواست
خلق میمردند و میگفتند نان
جملهٔ ره خلق بر هم مرده بود
نیم زنده مرده را میخورده بود
از قضا دیوانه چون آن بدیدای
خلق میمردند و نامد نان پدید
گفت ای دارندهٔ دنیا و دین
چون نداری رزق کمترآفرین
هرک او گستاخ این درگه شود
عذر خواهد باز چون آگه شود
گر کژی گوید بدین درگه نه راست
عذر آن داند به شیرینی نه خواست
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
گفتهٔ واسطی که گذارش بر گور جهودان افتاد
واسطی میرفت سرگردان شده
وز تحیر بی سرو سامان شده
چشم برگور جهودانش اوفتاد
پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد
این جهودان، گفت معذورند نیک
این بنتوان با کسی گفتن ولیک
این سخن از وی کس قاضی شنید
خشمگین او را بر قاضی کشید
حرف او چون در خور قاضی نبود
کرد انکار و بدین راضی نبود
واسطی گفتش که این قوم تباه
گر نهاند از حکم تو معذور راه
لیک از حکم خدای آسمان
جمله معذوران راهند این زمان
دیگری گفتش که تا من زندهام
عشق او را لایق و زیبندهام
از همه ببریدهام بنشسته من
لاف عشقش میزنم پیوسته من
چون همه خلق جهان را دیدهام
در که پیوندم که بس ببریدهام
کار من سودای عشق او بس است
وین چنین سودانه کار هرکس است
کار آوردم به جان در عشق یار
گوییا جانم نمیآید به کار
وقت آن آمد که خط در جان کشم
جام می بر طاعت جانان کشم
بر جمالش چشم و جان روشن کنم
با وصالش دست در گردن کنم
گفت نتوان شد به دعوی و به لاف
همنشین سیمرغ را بر کوه قاف
لاف عشق او مزن در هر نفس
کو نگنجد در جوال هیچ کس
گر نسیم دولتی آید فراز
پرده اندازد ز روی کار باز
پس ترا خوش درکشد در راه خویش
فرد بنشاند به خلوت گاه خویش
گر بود این جایگه دعوی ترا
مغز آن معنی بود دعوی ترا
دوستداری تو آزاری بود
دوستی او ترا کاری بود
وز تحیر بی سرو سامان شده
چشم برگور جهودانش اوفتاد
پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد
این جهودان، گفت معذورند نیک
این بنتوان با کسی گفتن ولیک
این سخن از وی کس قاضی شنید
خشمگین او را بر قاضی کشید
حرف او چون در خور قاضی نبود
کرد انکار و بدین راضی نبود
واسطی گفتش که این قوم تباه
گر نهاند از حکم تو معذور راه
لیک از حکم خدای آسمان
جمله معذوران راهند این زمان
دیگری گفتش که تا من زندهام
عشق او را لایق و زیبندهام
از همه ببریدهام بنشسته من
لاف عشقش میزنم پیوسته من
چون همه خلق جهان را دیدهام
در که پیوندم که بس ببریدهام
کار من سودای عشق او بس است
وین چنین سودانه کار هرکس است
کار آوردم به جان در عشق یار
گوییا جانم نمیآید به کار
وقت آن آمد که خط در جان کشم
جام می بر طاعت جانان کشم
بر جمالش چشم و جان روشن کنم
با وصالش دست در گردن کنم
گفت نتوان شد به دعوی و به لاف
همنشین سیمرغ را بر کوه قاف
لاف عشق او مزن در هر نفس
کو نگنجد در جوال هیچ کس
گر نسیم دولتی آید فراز
پرده اندازد ز روی کار باز
پس ترا خوش درکشد در راه خویش
فرد بنشاند به خلوت گاه خویش
گر بود این جایگه دعوی ترا
مغز آن معنی بود دعوی ترا
دوستداری تو آزاری بود
دوستی او ترا کاری بود
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
پاسخ بایزید به نکیر و منکر
چون برفت از دار دنیا بایزید
دید در خوابش مگر آن شب مرید
پس سؤالش کرد کای شایسته پیر
چون ز منکر درگذشتی وز نکیر
گفت چون کردند آن دو نامدار
از من مسکین سؤال از کردگار
گفتم ایشان را که نبود زین سؤال
نه شما را نه مرا هرگز کمال
زانک اگر گویم خدایم اوست بس
این سخن گفتن بود از من هوس
لیک اگر زینجا به نزد ذوالجلال
باز گردید و ازو پرسید حال
گر مرا او بنده خواند اینت کار
بندهای باشم خدا را نامدار
ور مرا از بندگان نشمارد او
بستهای بند خودم بگذارد او
با کسی آسان چو پیوندش نبود
من اگر خوانم خداوندش چه سود
چون نباشم بنده و بندی او
چون زنم لاف خداوندی او
در خداوندیش سرافکندهام
لیک او باید که خواند بندهام
گر ز سوی او درآید عاشقی
تو به عشق او به غایت لایقی
لیک عشقی کان ز سوی تو بود
دان که آن درخورد روی تو بود
او اگر با تو دراندازد خوشی
تو توانی شد ز شادی آتشی
کار آن دارد نه این ای بی خبر
کی خبر یابد ازو هر بیهنر
دید در خوابش مگر آن شب مرید
پس سؤالش کرد کای شایسته پیر
چون ز منکر درگذشتی وز نکیر
گفت چون کردند آن دو نامدار
از من مسکین سؤال از کردگار
گفتم ایشان را که نبود زین سؤال
نه شما را نه مرا هرگز کمال
زانک اگر گویم خدایم اوست بس
این سخن گفتن بود از من هوس
لیک اگر زینجا به نزد ذوالجلال
باز گردید و ازو پرسید حال
گر مرا او بنده خواند اینت کار
بندهای باشم خدا را نامدار
ور مرا از بندگان نشمارد او
بستهای بند خودم بگذارد او
با کسی آسان چو پیوندش نبود
من اگر خوانم خداوندش چه سود
چون نباشم بنده و بندی او
چون زنم لاف خداوندی او
در خداوندیش سرافکندهام
لیک او باید که خواند بندهام
گر ز سوی او درآید عاشقی
تو به عشق او به غایت لایقی
لیک عشقی کان ز سوی تو بود
دان که آن درخورد روی تو بود
او اگر با تو دراندازد خوشی
تو توانی شد ز شادی آتشی
کار آن دارد نه این ای بی خبر
کی خبر یابد ازو هر بیهنر
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
سقایی که از سقای دیگر آب خواست
میشد آن سقا مگر آبی به کف
دید سقایی دگر در پیش صف
حالی این یک آب در کف آن زمان
پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن
مرد گفتش ای ز معنی بیخبر
چون تو هم این آب داری خوش بخور
گفت هین آبی دهای بخرد مرا
زانکه دل بگرفت از آن خود مرا
بود آدم را دلی از کهنه سیر
از برای نو به گندم شد دلیر
کهنها جمله به یک گندم فروخت
هرچ بودش جمله در گندم بسوخت
عور شد، دردی ز دل سر بر زدش
عشق آمد حلقهای بر در زدش
در فروغ عشق چون ناچیز شد
کهنه و نو رفت واو هم نیزشد
چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت
هرچ دستش داد در هیچی به باخت
دل ز خود بگرفتن و مردن بسی
نیست کار ما و کار هر کسی
دیگری گفتش که پندارم که من
کردهام حاصل کمال خویشتن
هم کمال خویش حاصل کردهام
هم ریاضتهای مشکل کردهام
چون هم اینجا کار من حاصل ببود
رفتنم زین جایگه مشکل ببود
دیدهٔ کس را که برخیزد ز گنج
میدود در کوه و در صحرا به رنج
گفت ای ابلیس طبع پر غرور
در منی گم وز مراد من نفور
در خیال خویش مغرور آمده
از فضای معرفت دورآمده
نفس بر جان تو دستی یافته
دیو در مغزت نشستی یافته
گر ترا نوریست در ره یارتست
ور ترا ذوقیست آن پندار تست
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
هرچ میگویی محالی بیش نیست
غره این روشنی ره مباش
نفس تو باتست، جز آگه مباش
با چنین خصمی ز بی تیغی به دست
کی تواند هیچ کس ایمن نشست
گر ترا نوری ز نفس آمد پدید
زخم کژدم از کرفس آمد پدید
تو بدان نور نجس غره مباش
چون نهای خورشید جز ذره مباش
نه ز تاریکی ره نومید شو
نه ز نورش هم بر خورشید شو
تا تو پندار خویشی ای عزیز
خواندن و راندن نه ارزد یک پشیز
چون برون آیی ز پندار وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
ور ترا پندار هستی هست هیچ
نبودت از نیستی در دست هیچ
ذرهای گر طعم هستی با شدت
کافری و بت پرستی با شدت
گر پدید آیی به هستی یک نفس
تیر باران آیدت از پیش و پس
تا تو هستی، رنج جان را تن بنه
صد قفا را هر زمان گردن بنه
گر تو آیی خود به هستی آشکار
صد قفات از پی در آرد روزگار
دید سقایی دگر در پیش صف
حالی این یک آب در کف آن زمان
پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن
مرد گفتش ای ز معنی بیخبر
چون تو هم این آب داری خوش بخور
گفت هین آبی دهای بخرد مرا
زانکه دل بگرفت از آن خود مرا
بود آدم را دلی از کهنه سیر
از برای نو به گندم شد دلیر
کهنها جمله به یک گندم فروخت
هرچ بودش جمله در گندم بسوخت
عور شد، دردی ز دل سر بر زدش
عشق آمد حلقهای بر در زدش
در فروغ عشق چون ناچیز شد
کهنه و نو رفت واو هم نیزشد
چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت
هرچ دستش داد در هیچی به باخت
دل ز خود بگرفتن و مردن بسی
نیست کار ما و کار هر کسی
دیگری گفتش که پندارم که من
کردهام حاصل کمال خویشتن
هم کمال خویش حاصل کردهام
هم ریاضتهای مشکل کردهام
چون هم اینجا کار من حاصل ببود
رفتنم زین جایگه مشکل ببود
دیدهٔ کس را که برخیزد ز گنج
میدود در کوه و در صحرا به رنج
گفت ای ابلیس طبع پر غرور
در منی گم وز مراد من نفور
در خیال خویش مغرور آمده
از فضای معرفت دورآمده
نفس بر جان تو دستی یافته
دیو در مغزت نشستی یافته
گر ترا نوریست در ره یارتست
ور ترا ذوقیست آن پندار تست
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
هرچ میگویی محالی بیش نیست
غره این روشنی ره مباش
نفس تو باتست، جز آگه مباش
با چنین خصمی ز بی تیغی به دست
کی تواند هیچ کس ایمن نشست
گر ترا نوری ز نفس آمد پدید
زخم کژدم از کرفس آمد پدید
تو بدان نور نجس غره مباش
چون نهای خورشید جز ذره مباش
نه ز تاریکی ره نومید شو
نه ز نورش هم بر خورشید شو
تا تو پندار خویشی ای عزیز
خواندن و راندن نه ارزد یک پشیز
چون برون آیی ز پندار وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
ور ترا پندار هستی هست هیچ
نبودت از نیستی در دست هیچ
ذرهای گر طعم هستی با شدت
کافری و بت پرستی با شدت
گر پدید آیی به هستی یک نفس
تیر باران آیدت از پیش و پس
تا تو هستی، رنج جان را تن بنه
صد قفا را هر زمان گردن بنه
گر تو آیی خود به هستی آشکار
صد قفات از پی در آرد روزگار
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
شیخی که از سگی پلید دامن در نچید
در بر شیخی سگی میشد پلید
شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید
سایلی گفت ای بزرگ پاک باز
چون نکردی زین سگ آخر احتراز
گفت این سگ ظاهری دارد پلید
هست آن در باطن من ناپدید
آنچ او را هست بر ظاهر عیان
این دگر را هست در باطن نهان
چون درون من چو بیرون سگست
چون گریزم زو که با من هم تگ است
ور پلیدی درون اندکیست
صد نجس بیشی که این قله یکیست
گرچه اندک حیرت آمد بند راه
چه به کوهی بازمانی چه به کاه
شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید
سایلی گفت ای بزرگ پاک باز
چون نکردی زین سگ آخر احتراز
گفت این سگ ظاهری دارد پلید
هست آن در باطن من ناپدید
آنچ او را هست بر ظاهر عیان
این دگر را هست در باطن نهان
چون درون من چو بیرون سگست
چون گریزم زو که با من هم تگ است
ور پلیدی درون اندکیست
صد نجس بیشی که این قله یکیست
گرچه اندک حیرت آمد بند راه
چه به کوهی بازمانی چه به کاه
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت صوفیی که هرگاه جامه میشست باران میآمد
صوفیی چون جامه شستی گاه گاه
میغ کردی جملهٔ عالم سیاه
جامه چون پر شوخ شد یک بارگی
گرچه بود از میغ صد غم خوارگی
از پی اشنان سوی بقال شد
میغ پیدا آمد و آن حال شد
مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید
رو که مویزم همی باید خرید
من ازو مویز پنهان میخرم
تو چه میآیی، نه اشنان میخرم
از تو چند اشنان فرو ریزم به خاک
دست از صابون بشستم از تو پاک
دیگری گفتش بگو ای نامور
تا به چه دلشاد باشم در سفر
گر بگویی، کم شود آشفتنم
اندکی رشدی بود در رفتنم
رشد باید مرد را در راه دور
تا نگردد از ره و رفتن نفور
چون ندارم من قبول و رشد غیب
خلق را رد میکنم از خو به عیب
گفت تا هستی بدو دلشاد باش
وز همه گویندهٔ آزاد باش
چون بدو جانت تواند بود شاد
جان پر غم را بدوکن زود شاد
در دو عالم شادی مردان بدوست
زندگی گنبد گردان بدوست
پس تو هم از شادی او زنده باش
چون فلک در شوق او گردنده باش
چیست زو بهتر، بگو ای هیچ کس
تا بدان تو شاد باشی یک نفس
میغ کردی جملهٔ عالم سیاه
جامه چون پر شوخ شد یک بارگی
گرچه بود از میغ صد غم خوارگی
از پی اشنان سوی بقال شد
میغ پیدا آمد و آن حال شد
مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید
رو که مویزم همی باید خرید
من ازو مویز پنهان میخرم
تو چه میآیی، نه اشنان میخرم
از تو چند اشنان فرو ریزم به خاک
دست از صابون بشستم از تو پاک
دیگری گفتش بگو ای نامور
تا به چه دلشاد باشم در سفر
گر بگویی، کم شود آشفتنم
اندکی رشدی بود در رفتنم
رشد باید مرد را در راه دور
تا نگردد از ره و رفتن نفور
چون ندارم من قبول و رشد غیب
خلق را رد میکنم از خو به عیب
گفت تا هستی بدو دلشاد باش
وز همه گویندهٔ آزاد باش
چون بدو جانت تواند بود شاد
جان پر غم را بدوکن زود شاد
در دو عالم شادی مردان بدوست
زندگی گنبد گردان بدوست
پس تو هم از شادی او زنده باش
چون فلک در شوق او گردنده باش
چیست زو بهتر، بگو ای هیچ کس
تا بدان تو شاد باشی یک نفس
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت دیوانهای که در کوهسار با پلنگان انس کرده بود
بود مجنونی عجب در کوه سار
با پلنگان روز و شب کرده قرار
گاه گاهش حالتی پیدا شدی
گم شدی در خود کسی کانجا شدی
بیست روز آن حالتش برداشتی
حالت او حال دیگر داشتی
بیست روز از صبح دم تا وقت شام
رقص میکردی و برگفتی مدام
هر دو تنهاییم و هیچ انبوه نه
ای همه شادی و هیچ اندوه نه
گر بمیرد هر که را با اوست دل
دل بدو ده دوست دارد دوست دل
هرک از هستی او دلشاد گشت
محو از هستی شد و آزاد گشت
شادی جاوید کن از دوست تو
تا نگنجد هیچ کل در پوست تو
با پلنگان روز و شب کرده قرار
گاه گاهش حالتی پیدا شدی
گم شدی در خود کسی کانجا شدی
بیست روز آن حالتش برداشتی
حالت او حال دیگر داشتی
بیست روز از صبح دم تا وقت شام
رقص میکردی و برگفتی مدام
هر دو تنهاییم و هیچ انبوه نه
ای همه شادی و هیچ اندوه نه
گر بمیرد هر که را با اوست دل
دل بدو ده دوست دارد دوست دل
هرک از هستی او دلشاد گشت
محو از هستی شد و آزاد گشت
شادی جاوید کن از دوست تو
تا نگنجد هیچ کل در پوست تو
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت محتسبی که مستی را میزد و گفتار آن مست
محتسب آن مرد را میزد به زور
مست گفت ای محتسب کم کن تو شور
زانک کز نام حرام این جایگاه
مستی آوردی و افکندی ز راه
بودیی تو مستتر از من بسی
لیک آن مستی نمیبیند کسی
در جفای من مرو زین بیش نیز
داد بستان اندکی از خویش نیز
دیگری گفتش که ای سرهنگ راه
زو چه خواهم گر رسم آن جایگاه
چون شود بر من جهان روشن ازو
میندانم تا چه خواهم من ازو
از نکوتر چیز اگر آگاهمی
چون رسیدم من بدو، آن خواهمی
گفت ای جاهل نهای آگاه ازو
زو که چیزی خواهد، او را خواه ازو
مرد را درخواست آگاهی بهست
کو زهر چیزی که میخواهی به است
در همه عالم گر آگاهی ازو
زو چه به دانی که آن خواهی ازو
هرک در خلوت سرای او شود
ذره ذره آشنای او شود
هرک بویی یافت از خاک درش
کی بر شوت بازگردد از درش
مست گفت ای محتسب کم کن تو شور
زانک کز نام حرام این جایگاه
مستی آوردی و افکندی ز راه
بودیی تو مستتر از من بسی
لیک آن مستی نمیبیند کسی
در جفای من مرو زین بیش نیز
داد بستان اندکی از خویش نیز
دیگری گفتش که ای سرهنگ راه
زو چه خواهم گر رسم آن جایگاه
چون شود بر من جهان روشن ازو
میندانم تا چه خواهم من ازو
از نکوتر چیز اگر آگاهمی
چون رسیدم من بدو، آن خواهمی
گفت ای جاهل نهای آگاه ازو
زو که چیزی خواهد، او را خواه ازو
مرد را درخواست آگاهی بهست
کو زهر چیزی که میخواهی به است
در همه عالم گر آگاهی ازو
زو چه به دانی که آن خواهی ازو
هرک در خلوت سرای او شود
ذره ذره آشنای او شود
هرک بویی یافت از خاک درش
کی بر شوت بازگردد از درش
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
پیام خداوند به بندگان توسط داود
حق تعالی گفت ای داود پاک
بندگانم را بگو کای مشت خاک
گرنه دوزخ نه بهشتستی مرا
بندگی کردن نه زشتستی مرا
گر نبودی هیچ نور و هیچ نار
نیستی با من شما را هیچ کار
من چو استحقاق آن دارم عظیم
میپرستیدیم نه از اومید و بیم
گر رجا و خوف نه در پی بدی
پس شما را کار با من کی بدی
میسزد چون من خداوندم مدام
کز میان جان پرستیدم مدام
بنده را گو بازکش از غیر دست
پس به استحقاق ما را میپرست
هرچ آن جز ما بود در هم فکن
چون فکندی بر همش در هم شکن
چون شکستی، پاک در هم سوز تو
جمع کن خاکسترش یک روز تو
این همه خاکستر آنگه برفشان
تا شود از باد عزت بینشان
چون چنین کردی ترا آید کنون
آنچ میجویی ز خاکستر برون
گر ترا مشغول خلد و حور کرد
تو یقین دان کان ز خویشت دور کرد
بندگانم را بگو کای مشت خاک
گرنه دوزخ نه بهشتستی مرا
بندگی کردن نه زشتستی مرا
گر نبودی هیچ نور و هیچ نار
نیستی با من شما را هیچ کار
من چو استحقاق آن دارم عظیم
میپرستیدیم نه از اومید و بیم
گر رجا و خوف نه در پی بدی
پس شما را کار با من کی بدی
میسزد چون من خداوندم مدام
کز میان جان پرستیدم مدام
بنده را گو بازکش از غیر دست
پس به استحقاق ما را میپرست
هرچ آن جز ما بود در هم فکن
چون فکندی بر همش در هم شکن
چون شکستی، پاک در هم سوز تو
جمع کن خاکسترش یک روز تو
این همه خاکستر آنگه برفشان
تا شود از باد عزت بینشان
چون چنین کردی ترا آید کنون
آنچ میجویی ز خاکستر برون
گر ترا مشغول خلد و حور کرد
تو یقین دان کان ز خویشت دور کرد
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
خطاب خالق با داود
خالق آفاق من فوق الحجاب
کرد با داود پیغامبر خطاب
گفت هر چیزی که هست آن در جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان
جمله را یابی عوض الا مرا
نه عوض یابی و نه همتا مرا
چون عوض نبود مرا، بی من مباش
من بسم جان تو، تو جان کن مباش
ناگزیر تو منم، این حلقه گیر
یک نفس غافل مباش ای ناگزیر
لحظهای بی من بقای جان مخواه
هرچ جز من نیست آید، آن مخواه
ای طلب کار جهاندار آمده
روز و شب در درد این کار آمده
اوست در هر دو جهان مقصود تو
گر ز روی امتحان معبود تو
بر تو بفروشد جهان پیچپیچ
در جهان مفروش تو او را به هیچ
بت بود هرچ آن گزینی تو برو
کافری گر جان گزینی تو برو
کرد با داود پیغامبر خطاب
گفت هر چیزی که هست آن در جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان
جمله را یابی عوض الا مرا
نه عوض یابی و نه همتا مرا
چون عوض نبود مرا، بی من مباش
من بسم جان تو، تو جان کن مباش
ناگزیر تو منم، این حلقه گیر
یک نفس غافل مباش ای ناگزیر
لحظهای بی من بقای جان مخواه
هرچ جز من نیست آید، آن مخواه
ای طلب کار جهاندار آمده
روز و شب در درد این کار آمده
اوست در هر دو جهان مقصود تو
گر ز روی امتحان معبود تو
بر تو بفروشد جهان پیچپیچ
در جهان مفروش تو او را به هیچ
بت بود هرچ آن گزینی تو برو
کافری گر جان گزینی تو برو
عطار نیشابوری : بیان وادی طلب
بیان وادی طلب
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صدتعب
صد بلا در هر نفس اینجا بود
طوطی گردون، مگس اینجا بود
جد و جهد اینجات باید سالها
زانک اینجا قلب گردد کارها
ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت در باختن
در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
چون شود در راه او آتش پدید
ور شود صد وادی ناخوش پدید
خویش را از شوق او دیوانهوار
بر سر آتش زند پروانهوار
سر طلب گردد ز مشتاقی خویش
جرعهای می، خواهد از ساقی خویش
جرعهای ز آن باده چون نوشش شود
هر دو عالم کل فراموشش شود
غرقهٔ دریا بماند خشک لب
سر جانان میکند از جان طلب
ز آرزوی آن که سربشناسد او
ز اژدهای جان ستان نهراسد او
کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش
درپذیرد تا دری بگشایدش
چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین
زانک نبود زان سوی در آن و این
پیشت آید هر زمانی صدتعب
صد بلا در هر نفس اینجا بود
طوطی گردون، مگس اینجا بود
جد و جهد اینجات باید سالها
زانک اینجا قلب گردد کارها
ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت در باختن
در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
چون شود در راه او آتش پدید
ور شود صد وادی ناخوش پدید
خویش را از شوق او دیوانهوار
بر سر آتش زند پروانهوار
سر طلب گردد ز مشتاقی خویش
جرعهای می، خواهد از ساقی خویش
جرعهای ز آن باده چون نوشش شود
هر دو عالم کل فراموشش شود
غرقهٔ دریا بماند خشک لب
سر جانان میکند از جان طلب
ز آرزوی آن که سربشناسد او
ز اژدهای جان ستان نهراسد او
کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش
درپذیرد تا دری بگشایدش
چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین
زانک نبود زان سوی در آن و این
عطار نیشابوری : بیان وادی طلب
حکایت سجده نکردن ابلیس بر آدم
گفت چون حق میدمید این جان پاک
در تن آدم که آبی بود و خاک
خواست تا خیل ملایک سر به سر
نه خبر یابند از جان نه اثر
گفت ای روحانیان آسمان
پیش آدم سجده آرید این زمان
سرنهادند آن همه بر روی خاک
لاجرم یک تن ندید آن سر پاک
باز ابلیس آمد و گفت این نفس
سجدهای از من نبیند هیچ کس
گر بیندازند سر از تن مرا
نیست غم چون هست این گردن مرا
من همیدانم که آدم خاک نیست
سر نهم تا سر ببینم، باک نیست
چون نبود ابلیس را سر بر زمین
سر بدید او زانکه بود او در کمین
حق تعالی گفتش ای جاسوس راه
تو به سر در دیدنی این جایگاه
گنج چون دیدی که بنهادم نهان
بکشمت تا برنگویی در جهان
زانک خفیه نیست بیرون از سپاه
هر کجا گنجی که بنهد پادشاه
بیشکی بر چشم آنکس کان نهد
بکشد او را و خطش بر جان نهد
مرد گنجی دید گنجی اختیار
سر بریدن بایدت کرد اختیار
ور نبرم سر ز تن این دم ترا
این سخن باشد همه عالم ترا
گفت یا رب مهل ده این بنده را
چارهای کن این ز کار افکنده را
حق تعالی گفت مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت
نام تو کذاب خواهم زد رقم
تابمانی تا قیامت متهم
بعد از آن ابلیس گفت آن گنج پاک
چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک
لعنت آن تست رحمت آن تو
بنده آن تست قسمت آن تو
گر مرا لعنست قسمت، باک نیست
زهر هم باید، همه تریاک نیست
چون بدیدم خلق را لعنت طلب
لعنت برداشتم من بیادب
این چنین باید طلب گر طالبی
تو نهٔ طالب به معنی غالبی
گر نمییابی تو او را روز و شب
نیست او گم، هست نقصان در طلب
در تن آدم که آبی بود و خاک
خواست تا خیل ملایک سر به سر
نه خبر یابند از جان نه اثر
گفت ای روحانیان آسمان
پیش آدم سجده آرید این زمان
سرنهادند آن همه بر روی خاک
لاجرم یک تن ندید آن سر پاک
باز ابلیس آمد و گفت این نفس
سجدهای از من نبیند هیچ کس
گر بیندازند سر از تن مرا
نیست غم چون هست این گردن مرا
من همیدانم که آدم خاک نیست
سر نهم تا سر ببینم، باک نیست
چون نبود ابلیس را سر بر زمین
سر بدید او زانکه بود او در کمین
حق تعالی گفتش ای جاسوس راه
تو به سر در دیدنی این جایگاه
گنج چون دیدی که بنهادم نهان
بکشمت تا برنگویی در جهان
زانک خفیه نیست بیرون از سپاه
هر کجا گنجی که بنهد پادشاه
بیشکی بر چشم آنکس کان نهد
بکشد او را و خطش بر جان نهد
مرد گنجی دید گنجی اختیار
سر بریدن بایدت کرد اختیار
ور نبرم سر ز تن این دم ترا
این سخن باشد همه عالم ترا
گفت یا رب مهل ده این بنده را
چارهای کن این ز کار افکنده را
حق تعالی گفت مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت
نام تو کذاب خواهم زد رقم
تابمانی تا قیامت متهم
بعد از آن ابلیس گفت آن گنج پاک
چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک
لعنت آن تست رحمت آن تو
بنده آن تست قسمت آن تو
گر مرا لعنست قسمت، باک نیست
زهر هم باید، همه تریاک نیست
چون بدیدم خلق را لعنت طلب
لعنت برداشتم من بیادب
این چنین باید طلب گر طالبی
تو نهٔ طالب به معنی غالبی
گر نمییابی تو او را روز و شب
نیست او گم، هست نقصان در طلب
عطار نیشابوری : بیان وادی طلب
گفتار یوسف همدان دربارهٔ صبر
یوسف همدان، امام روزگار
صاحب اسرار جهان، بینای کار
گفت چندانی که از بالا و پست
دیده ور میبنگرد در هرچ هست
هست یک یک ذره یعقوب دگر
یوسف گم کرده میپرسد خبر
درد باید در ره او انتظار
تا درین هر دو برآید روزگار
ور درین هر دو نیابی کار باز
سر مکش زنهار از این اسرار باز
در طلب صبری بباید مرد را
صبر خود کی باشد اهل درد را
صبر کن گر خواهی وگر نه، بسی
بوک جایی راه یابی از کسی
هچو آن طفلی که باشد در شکم
هم چنان با خود نشین با خود به هم
از درون خود مشو بیرون دمی
نانت اگر باید همی خور خون دمی
قوت آن طفل شکم خونست بس
وین همه سودا ز بیرونست بس
خون خورو در صبر بنشین مردوار
تا برآید کار تو از دست کار
صاحب اسرار جهان، بینای کار
گفت چندانی که از بالا و پست
دیده ور میبنگرد در هرچ هست
هست یک یک ذره یعقوب دگر
یوسف گم کرده میپرسد خبر
درد باید در ره او انتظار
تا درین هر دو برآید روزگار
ور درین هر دو نیابی کار باز
سر مکش زنهار از این اسرار باز
در طلب صبری بباید مرد را
صبر خود کی باشد اهل درد را
صبر کن گر خواهی وگر نه، بسی
بوک جایی راه یابی از کسی
هچو آن طفلی که باشد در شکم
هم چنان با خود نشین با خود به هم
از درون خود مشو بیرون دمی
نانت اگر باید همی خور خون دمی
قوت آن طفل شکم خونست بس
وین همه سودا ز بیرونست بس
خون خورو در صبر بنشین مردوار
تا برآید کار تو از دست کار
عطار نیشابوری : بیان وادی طلب
گفتگوی شیخ ابوسعید مهنه با پیری روشنضمیر دربارهٔ صبر
شیخ مهنه بود در قبضی عظیم
شد به صحرا دیده پر خون، دل دو نیم
دید پیری روستایی را ز دور
گاو میبست و ازو میریخت نور
شیخ سوی او شد و کردش سلام
شرح دادش حال قبض خود تمام
پیر چون بشنید گفت ای بوسعید
از فرود فرش تا عرش مجید
گر کنند این جمله پر ارزن تمام
نه به یک کرت، به صد کرت مدام
ور بود مرغی که چیند آشکار
دانهٔ ارزن پس از سالی هزار
گر ز بعد با چندین زمان
مرغ صد باره بپردازد جهان
از درش بویی نیابد جان هنوز
بو سعیدا زود باشد آن هنوز
طالبان را صبر میباید بسی
طالب صابر نه افتد هر کسی
تا طلب در اندرون ناید پدید
مشک در نافه ز خون ناید پدید
از درونی چون طلب بیرون رود
گر همه گردون بود در خون رود
هرک را نبود طلب، مردار اوست
زنده نیست او ، صورت دیوار اوست
هرکرا نبود طلب مرد آن بود
حاش لله صورتی بیجان بود
گر به دست آید ترا گنجی گهر
در طلب باید که باشی گرمتر
آنک از گنج گهر خرسند شد
هم بدان گنج گهر دربند شد
هرک او در ره بچیزی بازماند
شد بتش آن چیز کو بت بازماند
چون تنک مغز آمدی بیدل شدی
کز شراب مست لایعقل شدی
می مشو آخر به یک میمست نیز
میطلب چون بینهایت هست نیز
شد به صحرا دیده پر خون، دل دو نیم
دید پیری روستایی را ز دور
گاو میبست و ازو میریخت نور
شیخ سوی او شد و کردش سلام
شرح دادش حال قبض خود تمام
پیر چون بشنید گفت ای بوسعید
از فرود فرش تا عرش مجید
گر کنند این جمله پر ارزن تمام
نه به یک کرت، به صد کرت مدام
ور بود مرغی که چیند آشکار
دانهٔ ارزن پس از سالی هزار
گر ز بعد با چندین زمان
مرغ صد باره بپردازد جهان
از درش بویی نیابد جان هنوز
بو سعیدا زود باشد آن هنوز
طالبان را صبر میباید بسی
طالب صابر نه افتد هر کسی
تا طلب در اندرون ناید پدید
مشک در نافه ز خون ناید پدید
از درونی چون طلب بیرون رود
گر همه گردون بود در خون رود
هرک را نبود طلب، مردار اوست
زنده نیست او ، صورت دیوار اوست
هرکرا نبود طلب مرد آن بود
حاش لله صورتی بیجان بود
گر به دست آید ترا گنجی گهر
در طلب باید که باشی گرمتر
آنک از گنج گهر خرسند شد
هم بدان گنج گهر دربند شد
هرک او در ره بچیزی بازماند
شد بتش آن چیز کو بت بازماند
چون تنک مغز آمدی بیدل شدی
کز شراب مست لایعقل شدی
می مشو آخر به یک میمست نیز
میطلب چون بینهایت هست نیز
عطار نیشابوری : بیان وادی عشق
حکایت عاشقی که قصد کشتن معشوق بیمار را کرد
بود عالی همتی صاحب کمال
گشت عاشق بر یکی صاحب جمال
از قضا معشوق آن دل داده مرد
شد چو شاخ خیزران باریک و زرد
روز روشن بر دلش تاریک شد
مرگش از دور آمد و نزدیک شد
مرد عاشق را خبر دادند از آن
کاردی در دست میآمد دوان
گفت جانان رابخواهم کشت زار
تا به مرگ خود نمیرد آن نگار
مردمان گفتند بس شوریدهای
تو درین کشتن چه حکمت دیدهای
خون مریز و دست ازین کشتن بدار
کو خود این ساعت بخواهد مرد زار
چون ندارد مرده کشتن حاصلی
سر نبرد مرده را جز جاهلی
گفت چون بر دست من شد کشته یار
در قصاص او کشندم زار زار
پس چو برخیزد قیامت، پیش جمع
از برای او بسوزندم چو شمع
تا شوم زو کشته امروز از هوس
سوخته فردا ازو اینم نه بس
پس بود آنجا و اینجا کام من
سوخته یا کشتهای او نام من
عاشقان جان باز این راه آمدند
وز دو عالم دست کوتاه آمدند
زحمت جان از میان برداشتند
دل به کلی از جهان برداشتند
جان چو برخاست از میان بیجان خویش
خلوتی کردند با جانان خویش
گشت عاشق بر یکی صاحب جمال
از قضا معشوق آن دل داده مرد
شد چو شاخ خیزران باریک و زرد
روز روشن بر دلش تاریک شد
مرگش از دور آمد و نزدیک شد
مرد عاشق را خبر دادند از آن
کاردی در دست میآمد دوان
گفت جانان رابخواهم کشت زار
تا به مرگ خود نمیرد آن نگار
مردمان گفتند بس شوریدهای
تو درین کشتن چه حکمت دیدهای
خون مریز و دست ازین کشتن بدار
کو خود این ساعت بخواهد مرد زار
چون ندارد مرده کشتن حاصلی
سر نبرد مرده را جز جاهلی
گفت چون بر دست من شد کشته یار
در قصاص او کشندم زار زار
پس چو برخیزد قیامت، پیش جمع
از برای او بسوزندم چو شمع
تا شوم زو کشته امروز از هوس
سوخته فردا ازو اینم نه بس
پس بود آنجا و اینجا کام من
سوخته یا کشتهای او نام من
عاشقان جان باز این راه آمدند
وز دو عالم دست کوتاه آمدند
زحمت جان از میان برداشتند
دل به کلی از جهان برداشتند
جان چو برخاست از میان بیجان خویش
خلوتی کردند با جانان خویش
عطار نیشابوری : بیان وادی عشق
حکایت خلیلالله که جان به عزرائیل نمیداد
چون خلیل الله درنزع اوفتاد
جان به عزرائیل آسان مینداد
گفت از پس شو، بگو با پادشاه
کز خلیل خویش آخر جان مخواه
حق تعالی گفت اگر هستی خلیل
بر خلیل خویشتن جان کن سبیل
جان همی باید ستد از تو به تیغ
از خلیل خود که دارد جان دریغ
حاضری گفتش که ای شمع جهان
ازچه میندهی به عزرائیل جان
عاشقان بودند جان بازان راه
تو چرا میداری آخر جان نگاه
گفت من چون گویم آخر ترک جان
چونک عزرائیل باشد در میان
بر سر آتش درآمد جبرئیل
گفت از من حاجتی خواهای خلیل
من نکردم سوی او آن دم نگاه
زانک بند راهم آمد جز اله
چون بپیچیدم سر از جبریل من
کی دهم جان را به عزرائیل من
زان نیارم کرد خوش خوش جان نثار
تا از و شنوم که گوید جان بیار
چون به جان دادن رسد فرمان مرا
نیم جو ارزد جهانی جان مرا
در دو عالم کی دهم من جان به کس
تا که او گوید، سخن اینست و بس
جان به عزرائیل آسان مینداد
گفت از پس شو، بگو با پادشاه
کز خلیل خویش آخر جان مخواه
حق تعالی گفت اگر هستی خلیل
بر خلیل خویشتن جان کن سبیل
جان همی باید ستد از تو به تیغ
از خلیل خود که دارد جان دریغ
حاضری گفتش که ای شمع جهان
ازچه میندهی به عزرائیل جان
عاشقان بودند جان بازان راه
تو چرا میداری آخر جان نگاه
گفت من چون گویم آخر ترک جان
چونک عزرائیل باشد در میان
بر سر آتش درآمد جبرئیل
گفت از من حاجتی خواهای خلیل
من نکردم سوی او آن دم نگاه
زانک بند راهم آمد جز اله
چون بپیچیدم سر از جبریل من
کی دهم جان را به عزرائیل من
زان نیارم کرد خوش خوش جان نثار
تا از و شنوم که گوید جان بیار
چون به جان دادن رسد فرمان مرا
نیم جو ارزد جهانی جان مرا
در دو عالم کی دهم من جان به کس
تا که او گوید، سخن اینست و بس
عطار نیشابوری : بیان وادی معرفت
بیان وادی معرفت
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
هیچ کس نبود که او این جایگاه
مختلف گردد ز بسیاری راه
هیچ ره دروی نه هم آن دیگرست
سالک تن، سالک جان، دیگرست
باز جان و تن ز نقصان و کمال
هست دایم در ترقی و زوال
لاجرم بس ره که پیش آمد پدید
هر یکی بر حد خویش آمد پدید
کی تواند شد درین راه خلیل
عنکبوت مبتلا هم سیر پیل
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود
گر بپرد پشه چندانی که هست
کی کمال صرصرش آید بدست
لاجرم چون مختلف افتاد سیر
هم روش هرگز نیفتد هیچ طیر
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود
گلخن دنیا برو گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او
خود نبیند ذرهای جز دوست او
هرچ بیند روی او بیند مدام
ذره ذره کوی او بیند مدام
صد هزار اسرار از زیر نقاب
روز میبنمایدت چون آفتاب
صد هزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسرار بین گردد تمام
کاملی باید درو جانی شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف
گر ز اسرارت شود ذوقی پدید
هر زمانت نو شود شوقی پدید
تشنگی بر کمال اینجا بود
صد هزاران خون حلال اینجا بود
گر بیاری دست تا عرش مجید
دم مزن یک ساعت از هل من یزید
خویش را در بحر عرفان غرق کن
ورنه باری خاک ره بر فرق کن
گرنهای ای خفته اهل تهنیت
پس چرا خود را نداری تعزیت
گر نداری شادیی از وصل یار
خیز باری ماتم هجران بدار
گر نمی بینی جمال یار تو
خیز منشین، میطلب اسرار تو
گر نمیدانی طلب کن شرم دار
چون خری تا چند باشی بیفسار
معرفت را وادیی بی پا و سر
هیچ کس نبود که او این جایگاه
مختلف گردد ز بسیاری راه
هیچ ره دروی نه هم آن دیگرست
سالک تن، سالک جان، دیگرست
باز جان و تن ز نقصان و کمال
هست دایم در ترقی و زوال
لاجرم بس ره که پیش آمد پدید
هر یکی بر حد خویش آمد پدید
کی تواند شد درین راه خلیل
عنکبوت مبتلا هم سیر پیل
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود
گر بپرد پشه چندانی که هست
کی کمال صرصرش آید بدست
لاجرم چون مختلف افتاد سیر
هم روش هرگز نیفتد هیچ طیر
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود
گلخن دنیا برو گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او
خود نبیند ذرهای جز دوست او
هرچ بیند روی او بیند مدام
ذره ذره کوی او بیند مدام
صد هزار اسرار از زیر نقاب
روز میبنمایدت چون آفتاب
صد هزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسرار بین گردد تمام
کاملی باید درو جانی شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف
گر ز اسرارت شود ذوقی پدید
هر زمانت نو شود شوقی پدید
تشنگی بر کمال اینجا بود
صد هزاران خون حلال اینجا بود
گر بیاری دست تا عرش مجید
دم مزن یک ساعت از هل من یزید
خویش را در بحر عرفان غرق کن
ورنه باری خاک ره بر فرق کن
گرنهای ای خفته اهل تهنیت
پس چرا خود را نداری تعزیت
گر نداری شادیی از وصل یار
خیز باری ماتم هجران بدار
گر نمی بینی جمال یار تو
خیز منشین، میطلب اسرار تو
گر نمیدانی طلب کن شرم دار
چون خری تا چند باشی بیفسار