عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بیان وادی معرفت
حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد
بود مردی سنگ شد در کوه چین
اشک می‌بارد ز چشمش بر زمین
بر زمین چون اشک ریزد زار زار
سنگ گردد اشک آن مرد آشکار
گر از آن سنگی فتد در دست میغ
تا قیامت زو نبارد جز دریغ
هست علم آن مرد پاک راست گوی
گر به چین باید شدن او را بجوی
زانک علم از غصهٔ بی همتان
سنگ شد، تا کی ز کافر نعمتان
جمله تاریک است این محنت سرای
علم در وی چون جواهر ره نمای
ره بر جانت درین تاریک جای
جوهر علمست و علم جان فزای
تو درین تاریکی بی پا و سر
چون سکندر مانده‌ای بی‌راه بر
گر تو برگیری ازین جوهر بسی
خویش را یابی پشیمان‌تر کسی
ور نباید جوهرت ای هیچ کس
هم پشیمان‌تر تو خواهی بود بس
گر بود ور نبود این جوهر ترا
هر زمان یابم پشیمان‌تر ترا
این جهان و آن جهان در جان گمست
تن ز جان و جان ز تن پنهان گمست
چون برون رفتی ازین گم در گمی
هست آنجا جای خاص آدمی
گر رسی زینجا بجای خاص باز
پی بری در یک نفس صد گونه راز
ور درین ره بازمانی وای تو
گم شود در نوحه سر تا پای تو
شب مخسب و روز در هم می‌مخور
این طلب در تو پدید آید مگر
می‌طلب تو تا طلب کم گرددت
خورد روز و خواب شب کم گرددت
عطار نیشابوری : بیان وادی معرفت
حکایت پاسبانی عاشق که هیچ نمی‌خفت
پاسبانی بود عاشق گشت زار
روز و شب بی‌خواب بود و بی‌قرار
هم دمی با عاشق بی‌خواب گفت
کاخر ای بی‌خواب یک دم شب بخفت
گفت شد با پاسبانی عشق یار
خواب کی آید کسی را زین دو کار
پاسبان را خواب کی لایق بود
خاصه مرد پاسبان عاشق بود
چون چنین سربازیی در سر ببست
بود آن این یک بر آن دیگر ببست
من چگونه خواب یابم اندکی
وام نتوان کردن این خواب از یکی
هر شبم عشق امتحانی می‌کند
پاسبان را پاسبانی می‌کند
گاه می‌رفتی و چوبک می‌زدی
گه ز غم بر روی و تارک می‌زدی
گر بخفتی یک دم آن بی‌خواب و خور
عشق دیدیش آن زمان خوابی دگر
جملهٔ شب خلق را نگذاشتی
تا بخفتندی فغان برداشتی
دوستی گفتش که‌ای در تف و تاب
جملهٔ شب نیستت یک لحظه خواب
گفت مرد پاسبان را خواب نیست
روی عاشق را به جز اشک آب نیست
پاسبان را کار بی‌خوابی بود
عاشقان را روی بی‌آبی بود
چون ز جای خواب آب آید برون
کی بود ممکن که خواب آید برون
عاشقی و پاسبانی یارشد
خواب ز چشمش به دریا بار شد
پاسبان را عاشقی نغز اوفتاد
کار بی‌خوابیش در مغز اوفتاد
می‌مخسب ای مرد اگر جوینده‌ای
خواب خوش بادت اگر گوینده‌ای
پاسبانی کن بسی در کوی دل
زانک دزدانند در پهلوی دل
هست از دزدان دل بگرفته راه
جوهر دل دار از دزدان نگاه
چون ترا این پاسبانی شد صفت
عشق زود آید پدید و معرفت
مرد را بی‌شک درین دریای خون
معرفت باید ز بی‌خوابی برون
هرک او بی‌خوابی بسیار برد
چون به حضرت شد دل بیداربرد
چون ز بی‌خوابیست بیداری دل
خواب کم کن در وفاداری دل
چند گویم، چون وجودت غرقه ماند
غرقه را فریاد نتواند رهاند
عاشقان رفتند تا پیشان همه
در محبت مست خفتند آن همه
تو همی زن سر که آن مردان مرد
نوش کردند آنچ می‌بایست کرد
هر که را شد ذوق عشق او پدید
زود باید هر دو عالم را کلید
گر زنی باشد شود مردی شگرف
ور بود مردی شود دریای ژرف
عطار نیشابوری : بیان وادی معرفت
گفتار عباسه دربارهٔ عشق و معرفت
با کسی عباسه گفت ای مرد عشق
ذره‌ای بر هرک تابد درد عشق
گر بود مردی، زنی زاید ازو
ور زنیست ای بس که مرد آید ازو
زن ندیدی تو که از آدم بزاد
مرد نشنیدی که از مریم بزاد
تا نتابد آنچ می‌باید تمام
کار هرگز بر تو نگشاید مدام
چون بتابد، ملک حاصل آیدت
حاصل آید هرچ در دل آیدت
ملک نیز این دان و دولت این شمر
ذره‌ای زین، عالمی از دین شمر
گر شوی قانع به ملک این جهان
تا ابد ضایع بمانی جاودان
هست دایم سلطنت در معرفت
جهد کن تا حاصل آید این صفت
هرک مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود
ملک عالم پیش او ملکی شود
نه فلک در بحر او فلکی شود
گر بدانندی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بی‌کنار
جمله در ماتم نشینندی ز درد
روی یک دیگر ندیدندی ز درد
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
بیان وادی استغنا
بعد ازین وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
می‌جهد از بی‌نیازی صرصری
می‌زند بر هم به یک دم کشوری
هفت دریا یک شمر اینجا بود
هفت اخگر یک شرر اینجا بود
هشت جنت نیز اینجا مرده‌ایست
هفت دوزخ همچو یخ افسرده ایست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر، حوصله
کس نماند زنده در صد قافله
صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت
تا که آدم را چراغی برفروخت
صد هزاران جسم خالی شد ز روح
تا درین حضرت دروگر گشت نوح
صد هزاران پشه در لشگر فتاد
تا براهیم از میان با سرفتاد
صد هزاران طفل سر ببریده گشت
تا کلیم الله صاحب دیده گشت
صد هزاران خلق در زنار شد
تا که عیسی محرم اسرار شد
صد هزاران جان و دل تاراج یافت
تا محمد یک شبی معراج یافت
قدر نه نو دارد اینجا نه کهن
خواه اینجا هیچ کن خواهی مکن
گر جهانی دل کبابی دیده‌ای
همچنان دانم که خوابی دیده‌ای
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شب نمی در بحر بی‌پایان فتاد
گر فروشد صد هزاران سر بخواب
ذره‌ای با سایه‌ای شد ز آفتاب
گر بریخت افلاک و انجم لخت لخت
در جهان کم گیر برگی از درخت
گر ز ماهی در عدم شد تا به ماه
پای مور لنگ شد در قعر چاه
گر دو عالم شد همه یک بارنیست
در زمین ریگی همان انگار نیست
گر نماند از دیو وز مردم اثر
از سر یک قطره باران در گذر
گر بریخت این جملهٔ تن‌ها به خاک
موی حیوانی اگر نبود چه باک
گر شد اینجا جزو و کل کلی تباه
کم شد از روی زمین یک برگ کاه
گر به یک ره گشت این نه طشت گم
قطره‌ای در هشت دریا گشت گم
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد
در ده ما بود برنایی چو ماه
اوفتاد آن ماه یوسف‌وش به چاه
در زبر افتاد خاک او را بسی
عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی
خاک بر وی گشته بود و روزگار
با دو دم آورده بودش کار و بار
آن نکو سیرت محمد نام بود
تا بدان عالم ازو یک گام بود
چون پدر دیدش چنان، گفت ای پسر
ای چراغ چشم وای جان پدر
ای محمد، با پدر لطفی بکن
یک سخن گو، گفت آخر کو سخن
کو محمد، کو پسر، کو هیچ کس
این بگفت و جان بداد، این بود و بس
درنگر ای سالک صاحب نظر
تا محمد کو و آدم، درنگر
آدم آخر کو و ذریات کو
نام جزویات و کلیات کو
کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک
کو پری، کو دیو و مردم ،کو ملک
کو کنون آن صد هزاران تن زخاک
کو کنون آن صد هزاران جان پاک
کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ
کو کسی، کو جان و تن، کو هیچ‌هیچ
هر دو عالم را و صد چندان که هست
گر بسایی و ببیزی آنک هست
چون سرای پیچ پیچ آید ترا
با سر غربال هیچ آید ترا
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود
یوسف همدان که چشم راه داشت
سینهٔ پاک و دل آگاه داشت
گفت بر شو عمرها بالای عرش
پس فرو شو پیش از آن در تحت فرش
هرچ بود و هست و خواهد بود نیز
چه بدو چه نیک، یک یک ذره چیز
قطره است این جمله از دریای بود
بود فرزند نبود آمد چه سود
نیست این وادی چنین سهل ای سلیم
سهل می‌دانی تو از جهل ای سلیم
گر شود دریا ره از خون دلت
هم نیفتد قطع جز یک منزلت
گر جهانی راه هر دم بسپری
گام اول باشدت چون بنگری
هیچ سالک راه را پایان ندید
هیچ کس این درد را درمان ندید
گر باستی، همچو سنگ افسرده‌ای
گه مرداری وگاهی مرده‌ای
ور به تگ استی و دایم می‌دوی
تا ابد بانگ درایی نشنوی
نه شدن رویست و نه استادنت
نه ترا مردن به و نه زادنت
مشکلا کارا که افتادت چه سود
کار سخت اینست استادت چه سود
سر مزن، سر می‌زن ای مرد خموش
ترک کن این کار و هین در کار کوش
هم بترک کار کن، هم کارکن
کار خود اندک کن وبسیارکن
تا اگر کاری بود درمان کار
کار باشد با تو در پایان کار
ور نباشد کار درمان کسی
با تو بی‌کاری بود آنجا بسی
ترک کن کاری که آن کردی نخست
کردن و ناکردن این باشد درست
چون شناسی کار، چون بتوان شناخت
بوک بتوانی شناخت و کار ساخت
بی‌نیازی بین و استغنا نگر
خواه مطرب باش، خواهی نوحه گر
برق استغنا چنان اینجا فروخت
کز تف او صد جهان اینجا بسوخت
صد جهان اینجا فرو ریزد به خاک
گر جهان نبود درین وادی چه باک
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید
دیده باشی کان حکیم بی خرد
تخته‌ای خاک آورد در پیش خود
پس کند آن تخته پر نقش و نگار
ثابت و سیاره آرد آشکار
هم فلک آرد پدید و هم زمین
گه بر آن حکمی کند گاهی برین
هم نجوم و هم برون آرد پدید
هم افول و هم عروج آرد پدید
هم نحوست، هم سعادت برکشد
خانهٔ موت و ولادت برکشد
چون حساب نحس کرد و سعد از آن
گوشهٔ آن تخته گیرد بعد از آن
برفشاند، گویی آن هرگز نبود
آن همه نقش و نشان هرگز نبود
صورت این عالم پر پیچ پیچ
هست همچون صورت آن تخته هیچ
تو نیاری تاب این، کنجی گزین
گرد این کم گرد و در کنجی نشین
جملهٔ مردان زنان اینجا شدند
از دو عالم بی‌نشان اینجا شدند
چون نداری طاقت این راه تو
گر همه کوهی نسنجی کاه تو
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
گفتار پیری مستغنی
گفت مردی مرد را از اهل راز
پرده شد از عالم اسرار باز
هاتفی در حال گفت ای پیر زود
هرچه می‌خواهی به خواه و گیر زود
پیر گفتا من بدیدم کانبیا
مبتلا بودند دایم در بلا
هر کجا رنج و بلایی بیش بود
انبیا را آن همه در پیش بود
انبیا را چون بلا آمد نصیب
کی رسد راحت بدین پیر غریب
من نه عزت خواهم و نه خواریی
کاش در عجز خودم بگذاریی
چون نصیب مهتران در دست و رنج
کهتران را کی تواند بود گنج
انبیا بودند سر غوغای کار
من ندارم تاب، دست از من بدار
هرچ گفتم از میان خود چه سود
تا ترا کاری نیفتد زان چه سود
گرچه در بحر خطر افتاده‌ای
همچو کبکی بال و پرافتاده‌ای
از نهنگ و قعر اگر آگاهیی
کی سلوک این چنین ره خواهیی
اول از پندار مانی بی‌قرار
چون درافتی جان کی آری با کنار
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
بیان وادی توحید
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برونست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کی هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
عقیدهٔ دیوانه‌ای دربارهٔ عالم
گفت آن دیوانه را مردی عزیز
چیست عالم، شرح ده این مایه چیز
گفت هست این عالم پر نام و ننگ
همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ
گر به دست این نخل می‌مالد یکی
آن همه یک موم گردد بی‌شکی
چون همه مومست و چیزی نیز نیست
رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست
چون یکی باشد همه، نبود دوی
نه منی برخیزد اینجا نه توی
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
رفت پیش بوعلی آن پیر زن
کاغذی زر برد کین بستان ز من
شیخ گفتش عهد دارم من که نیز
جز ز حق نستانم از کس هیچ‌چیز
پیرزن در حال گفت ای بوعلی
از کجا آوردی آخر احولی
تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای
چند بینی غیر اگر احول نه‌ای
مرد را در دیده آنجا غیر نیست
زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست
هم ازو بشنو سخنها آشکار
هم بدو ماند وجودش پایدار
هم جزو کس را نبیند یک زمان
هم جزو کس رانداند جاودان
هم درو، هم زو و هم با او بود
هم برون از هرسه این نیکو بود
هرک در دریای وحدت گم نشد
گر همه آدم بود مردم نشد
هر یک از اهل هنر وز اهل عیب
آفتابی دارد اندر غیب غیب
عاقبت روزی بود کان آفتاب
با خودش گیرد، براندازد نقاب
هرک او در آفتاب خود رسید
تو یقین می‌دان که نیک و بد رسید
تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود
چون تو گم گشتی همه سودا بود
ور تو مانی در وجود خویش باز
نیک و بد بینی بسی و ره دراز
تا که از هیچی پدیدار آمدی
درگرفت خود گرفتار آمدی
کاشکی اکنون چو اول بودیی
یعنی از هستی معطل بودیی
از صفات بد به کلی پاک شو
بعد از آن بادی به کف با خاک شو
تو کجا دانی که اندر تن ترا
چه پلیدیهاست چه گلخن ترا
مار و کژدم در تو زیر پرده‌اند
خفته‌اند و خویشتن گم کرده‌اند
گر سر مویی فراایشان کنی
هر یکی را همچو صد ثعبان کنی
هر کسی را دوزخ پر مار هست
تا بپردازی تو دوزخ کار هست
گر برون آیی ز یک یک پاک تو
خوش به خواب اندر شوی در خاک تو
ورنه زیر خاک چه کژدم چه مار
می‌گزندت سخت تا روز شمار
هر کسی کو بی‌خبر زین پاکیست
هرکه خواهی گیر کرمی خاکیست
تاکی ای عطار ازین حرف مجاز
با سر اسرارتوحید آی باز
مرد سالک چون رسد این جایگاه
جایگاه مرد برخیزد ز راه
گم شود، زیرا که پیدا آید او
گنگ گردد، زانک گویا آید او
جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو
صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو
هر چهار آید برون از هر چهار
صد هزار آید فزون از صد هزار
در دبیرستان این سر عجب
صد هزاران عقل بینی خشک لب
عقل اینجا کیست افتاده بدر
مانده طفلی کو ز مادر زاد کر
ذره‌ای برهرک این سر تافتست
سر ز ملک هر دو عالم تافتست
خود چو این کس نیست مویی در میان
چون نتابد سر چو مویی از جهان
گرچه این کس نیست کل این هم کس است
گر وجودست وعدم هم این کس است
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار
گفت لقمان سرخسی کای اله
پیرم و سرگشته و گم کرده راه
بنده‌ای کو پیر شد شادش کنند
پس خطش بدهند و آزادش کنند
من کنون در بندگیت ای پادشاه
همچو برفی کرده‌ام موی سیاه
بندهٔ بس غم کشم، شادیم بخش
پیرگشتم ، خط آزادیم بخش
هاتفی گفت ای حرم را خاص خاص
هر که او از بندگی خواهد خلاص
محو گردد عقل و تکلیفش به هم
ترک گیر این هر دو و درنه قدم
گفت الاهی پس ترا خواهم مدام
عقل و تکلیفم نباید والسلام
پس ز تکلیف وز عقل آمد برون
پای کوبان دست می‌زد در جنون
گفت اکنون من ندانم کیستم
بنده باری نیستم، پس چیستم
بندگی شد محو، آزادی نماند
ذره‌ای در دل غم و شادی نماند
بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت
عارفم اما ندارم معرفت
من ندانم تو منی یا من توی
محو گشتم در تو و گم شد دوی
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند
از قضا افتاد معشوقی در آب
عاشقش خود را درافکند از شتاب
چون رسیدند آن دو تن با یک دگر
این یکی پرسید از آن کای بی‌خبر
گر من افتادم در آن آب روان
از چه افکندی تو خود را در میان
گفت من خود را در آب انداختم
زانک خود را از تو می‌نشناختم
روزگاری شد که تا شد بی‌شکی
با تویی تو یکی من یکی
تو منی یا من توم، چند از دوی
با توم من ، یا توم، یا تو توی
چون تو من باشی و من تو بر دوام
هر دو تن باشیم یک تن والسلام
تا توی برجاست در شرکست یافت
چون دوی برخاست توحیدت بتافت
تو درو گم گرد، توحید این بود
گم شدن کم کن تو، تفرید این بود
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
بیان وادی حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
هر نفس اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی اینجا دریغی باشدت
آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
ازبن هر موی این کس نه به تیغ
می‌چکد خون می‌نگارد ای دریغ
آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچ زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد از و گم نیز هم
گر بدو گویند مستی یا نه‌ای
نیستی گویی که هستی یا نه‌ای
در میانی یا برونی از میان
بر کناری یا نهانی یا عیان
فانیی یا باقیی یا هر دوی
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر، پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم هم تهی
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
مادری که بر خاک دختر می‌گریست
مادری بر خاک دختر می‌گریست
راه بینی سوی آن زن بنگریست
گفت این زن برد از مردان سبق
زانک چون ما نیست و می‌داند به حق
کز کدامین گم شده ماندست دور
وز که افتادست زین سان نا صبور
فرخ او چون حال می‌داند که چیست
داند او تا بر که می‌باید گریست
مشکل آمد قصهٔ این غم زده
روز و شب بنشسته‌ام ماتم زده
نه مرا معلوم تا در درد کار
بر که می‌گریم چو باران زار زار
من نه آگاهم چنین گریان شده
کز که دور افتاده‌ام حیران شده
این زن از چون من هزاران گوی برد
زانکه از گم گشتهٔ خود بوی برد
من نبردم بوی و این حسرت مرا
خون بریخت و کشت در حیرت مرا
در چنین منزل که شد دل ناپدید
بل که هم شد نیز منزل ناپدید
ریسمان عقل را سر گم شدست
خانهٔ پندار را در گم شدست
هرکه او آنجا رسد سرگم کند
چار حد خویش را در گم کند
گر کسی اینجا رهی دریافتی
سر کل در یک نفس دریافتی
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود
صوفیی می‌رفت، آوازی شنید
کان یکی می‌گفت گم کردم کلید
که کلیدی یافتست این جایگاه
زانک دربستست این بر خاک راه
گر در من بسته ماند، چون کنم
غصهٔ پیوسته ماند، چون کنم
صوفیش گفتا؛که گفتت خسته باش
در چو می‌دانی برو، گو بسته باش
بر در بسته چو بنشینی بسی
هیچ شک نبود که بگشاید کسی
کار تو سهل است و دشوار آن من
کز تحیر می‌بسوزد جان من
نیست کارم رانه پایی نه سری
نه کلیدم بود هرگز نه دری
کاش این صوفی بسی بشتافتی
بسته یا بگشاده‌ای دریافتی
نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچ کس تا چیست حال
هر که گوید چون کنم، گو چون مکن
تا کنون چون کرده‌ای اکنون مکن
هر که او در وادی حیرت فتاد
هر نفس در بی‌عدد حسرت فتاد
حیرت و سرگشتگی تا کی برم
پی چو گم کردند من چون پی برم
می‌ندانم کاشکی می‌دانمی
که اگر می‌دانمی حیرانمی
مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر ایمان گشت و ایمان کفر شد
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
نومریدی که پیر خود را به خواب دید
نو مریدی بود دل چون آفتاب
دید پیر خویش را یک شب به خواب
گفت از حیرت دلم در خون نشست
کار تو برگوی کانجا چون نشست
در فراقت شمع دل افروختم
تا تو رفتی من ز حیرت سوختم
من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چونست آنجا، بازگوی
پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست
می‌گزم دایم به دندان پشت دست
ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه
ذره‌ای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
بیان وادی فقر
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بود
صد هزاران سایهٔ جاوید تو
گم شده بینی ز یک خورشید تو
بحرکلی چون بجنبش کرد رای
نقشها بر بحر کی ماند بجای
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرک گوید نیست این سوداست بس
هرک در دریای کل گم بوده شد
دایما گم بودهٔ آسوده شد
دل درین دریای پر آسودگی
می‌نیابد هیچ جز گم بودگی
گر ازین گم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد، بسی رازش دهند
سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان درد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
چون همه در گام اول گم شدند
تو جمادی گیر اگر مردم شدند
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند بذل
لیک اگر پاکی درین دریا بود
او چون بود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این
از خیال عقل بیرون باشد این
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش
یک شبی معشوق طوس، آن بحر راز
با مریدی گفت دایم در گداز
تا چو اندر عشق بگدازی تمام
پس شوی از ضعف چون مویی مدام
چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار
هرک چون مویی شود در کوی او
بی شک او مویی شود در موی او
گر تو هستی راه بین و دیده ور
موی در موی این چنین بین درنگر
گر سر مویی نماند از خودیت
هفت دوزخ سر برآید از بدیت
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
گفتار عاشقی که از بیم قیامت می‌گریست
عاشقی روزی مگر خون می‌گریست
زو کسی پرسید کین گریه زچیست
گفت می‌گویند فردا کردگار
چون کند تشریف رویت آشکار
چل هزاران سال بدهد بردوام
خاصگان قرب خود را بار عام
یک زمان زانجا به خود آیند باز
در نیاز افتند، خو کرده به ناز
زان همی گریم که با خویشم دهند
یک نفس در دیدهٔ خویشم نهند
چون کنم آن یک نفس با خویش من
می‌توان کشتن ازین غم خویشتن
تا که با خود بینیم بد بینیم
با خدا باشم چو بی‌خود بینیم
آن زمان کز خود رهایی باشدم
بی‌خودی عین خدایی باشدم
هرک او رفت از میان اینک فنا
چون فنا گشت از فنا اینک بقا
گر ترا هست ای دل زیر و زبر
بر صراط و آتش سوزان گذر
غم مخور کاتش ز روغن در چراغ
دوده‌ای پیداکند چون پر زاغ
چون بر آن آتش کند روغن گذر
از وجود روغنی آید بدر
گرچه ره پر آتش سوزان کند
خویشتن را قالب قرآن کند
گر تو می‌خواهی که تو اینجا رسی
تو بدین منزل به هیچ الارسی
خویش را اول ز خود بی‌خویش کن
پس براقی از عدم درپیش کن
جامه‌ای از نیستی در پوش تو
کاسه‌ای پر از فنا کن نوش تو
پس سر کم کاستی در برفکن
طیلسان لم یکن بر سرفکن
در رکاب محو کن مایی ز هیچ
رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ
برمیانی در کمی زیر و زبر
بی میان بربند از لاشی کمر
طمس کن جسم وز هم بگشای زود
بعد از آن در چشم کش کحل نبود
گم شو وزین هم به یک دم گم بباش
پس از این قسم دوم هم گم بباش
همچنین می‌رو بدین آسودگی
تا رسی در عالم گم بودگی
گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر