عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۳
خاک را دامان پر زر می کند فصل خزان
بادها را کیمیاگر می کند فصل خزان
شاخساران را به رنگ عود برمی آورد
برگها را صندل تر می کند فصل خزان
طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را
حله طاوس در بر می کند فصل خزان
از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس
آسمان پر ز اختر می کند فصل خزان
می پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسار
باغ را صحرای محشر می کند فصل خزان
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
از بهاران جلوه خوشتر می کند فصل خزان
برگ را چون میوه های پخته می ریزد به خاک
پای خواب آلود را پر می کند فصل خزان
بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب
برگها را دست دلبر می کند فصل خزان
گر چه از دست زر افشانش زمین کان طلاست
خرقه صد پاره در بر می کند فصل خزان
از رخ چون زعفران، چین جبین خاک را
خنده رو چون سکه زر می کند فصل خزان
در کهنسالی عیار فکرها روشنترست
آبها را پاک گوهر می کند فصل خزان
شوق آتش را هوای سرد، دامان صباست
رغبت می را فزونتر می کند فصل خزان
می کند از پیکر بستان لباس عاریت
برگ پوشان را قلندر می کند فصل خزان
بر امید خط پاکی از جهان رنگ و بو
هر چه دارد خرج دفتر می کند فصل خزان
می زند بتخانه گلزار را بر یکدگر
کار ابراهیم آزر می کند فصل خزان
برگها را می کند در کف زدن بی اختیار
چون سماع بیخودی سر می کند فصل خزان
گر چنین از آه سرد آتش زند در بوستان
عندلیبان را سمندر می کند فصل خزان
از برات عیش، صائب دامان آفاق را
با پریشانی توانگر می کند فصل خزان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۴
بر سر بالین بی دردان گل احمر فشان
عاشقان را سوزن الماس در بستر فشان
شکر این معنی که عمر جاودانی یافتی
مشت آبی ای خضر بر خاک اسکندر فشان
چون سبکباری براقی نیست در راه طلب
در بساط زندگانی هر چه داری برفشان
در محیط آفرینش از صدف کمتر مباش
تیغ اگر بارد به فرقت از دهن گوهر فشان
می دهد زخم زبان اندام، سنگ خاره را
خرده جان چون شرر بر تیشه آزرفشان
مگذران بی گریه مستانه وقت صبح را
در زمین پاک هر تخمی که داری برفشان
گر نداری دسترس چون منعمان بر سیم و زر
سیم ناب اشک بر رخساره چون زر فشان
از غبار خاکساری دیده رغبت مپوش
گرد راه از خویشتن در چشمه کوثر فشان
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب
دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
تن مزن زنهار چون پروانه بعد از سوختن
رنگ عشق تازه ای زین مشت خاکستر فشان
نیشکر بعد از شکستن می شود شاخ نبات
بشکند هر کس ترا بر یکدگر، شکر فشان
چون به خواری عاقبت بر خاک می باید فشاند
با لب خندان چو گل صائب به گلچین سر فشان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۵
ای فدای چشم مخمور تو خواب عاشقان
وی بلاگردان زلفت پیچ و تاب عاشقان
گر به بیداری غرور حسن مانع می شود
می توان دلهای شب آمد به خواب عاشقان
پیش ازان دست گل شبنم فرو ریزد به خاک
سر برآر از جیب صبح ای آفتاب عاشقان
شست خورشید قیامت دامن از خون شفق
همچنان خونابه می ریزد کباب عاشقان
گردن ما در کمند پیچ و تاب عقل نیست
زلف معشوقان بود مالک رقاب عاشقان
حسن لیلی در رخ مجنون تماشاکردنی است
مگذر از سیر رخ چون ماهتاب عاشقان
از حجاب غنچه بلبل سر به زیر پر کشید
نیست کم از شرم معشوقان حجاب عاشقان
سبحه ریگ روان سررشته را گم کرده است
از شمار درد و داغ بی حساب عاشقان
اعتمادی نیست بر جمعیت برگ خزان
زود می پاشد ز یکدیگر کتاب عاشقان
تیغ یار از خون ما زنجیر جوهر پاره کرد
نشأه دیوانه ای دارد شراب عاشقان
گر هوای سیر گردون هست در خاطر ترا
همتی صائب طلب کن از جناب عاشقان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۶
باده گلگون نمی آید به کار عاشقان
از لب میگون خود بشکن خمار عاشقان
شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد
چون برد زردی برون می از عذار عاشقان؟
خانه تن را به خاک تیره یکسان کرده اند
دست خالی می رود سیل از دیار عاشقان
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
نقد خود را نسیه کردن نیست کار عاشقان
کوه طورست آن که می آید ز هر پرتو به رقص
نیست سنگ کم به میزان وقار عاشقان
صبح محشر را نمکدان در گریبان بشکند
شورش مغز پریشان روزگار عاشقان
در دل هر نقطه داغی سواد اعظمی است
تند مگذر این چنین از لاله زار عاشقان
ساده از کوه گرانجانی بود صحرای عشق
نقد جان در آستین دارد شرار عاشقان
هر که خود را باخت اینجا می زند نقش مراد
پاکبازست از پشیمانی قمار عاشقان
در سراپای وجودم ذره ای بی عشق نیست
محمل لیلی است هر کف از غبار عاشقان
آفتاب از دیده شبنم نمی پوشد عذار
رخ مپوش از دیده شب زنده دار عاشقان
نیش الماس حوادث با کمال سرکشی
خواب مخمل می شود در رهگذار عاشقان
خار صحرای ادب را دست دامنگیر نیست
زینهار ای گل مکش دامن ز خار عاشقان
دامن برق تجلی خار نتواند گرفت
دست کوته کن ز نبض بی قرار عاشقان
خاک بیدردان به شمع دیگران دارد نظر
آتش از خود می دهد بیرون مزار عاشقان
هر که می داند شمار داغهای خویش را
نیست روز حشر صائب در شمار عاشقان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۷
ساده است از نقش انجم آسمان عاشقان
این نشان از بی نشان دارد روان عاشقان
در حقیقت دنیی و عقبی دو منزل بیش نیست
این دو منزل را یکی سازد روان عاشقان
دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست رهزن کوته است از کاروان عاشقان
شکوه از شور قیامت محض کافر نعمتی است
بود در کار این نمکدان بهر خوان عاشقان
نیست خورشید این که می بینی بر این چرخ بلند
مانده بر جا آتشی از کاروان عاشقان
زیر پر چون صبح گیرد بیضه خورشید را
چون گشاید بال همت مرغ جان عاشقان
از صراط المستقیم عقل بیرون رفته اند
زه نمی گیرد به خود، زورین کمان عاشقان
هست در دل حسرت اکسیر اگر صائب ترا
مگذر از خاک مراد آستان عاشقان
چون نیابد نور فیض از روح پاک مولوی؟
شمس تبریزست صائب در میان عاشقان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۸
از رخش خواهند جای بوسه نافهمیدگان
در حرم محراب می جویند این نادیدگان
شوق را افسرده می سازد وصال دایمی
می برند از وصل لذت بیش هجران دیدگان
می شوند از سادگی در بوته خجلت گلاب
چون گل بی درد در باغ جهان خندیدگان
عیب دنیا را نمی بینند با صد چشم خلق
گر چه بی پرده است در چشم نظرپوشیدگان
نیستند از روی میزان قیامت منفعل
با دو چشم عاقبت بین خویش را سنجیدگان
در شبستان لحد خواب فراغت می کنند
در دل شبها ز بیداری به خود پیچیدگان
هر که دستار تعین از سر خود وا نکرد
در صف مردان بود کمتر ز سر پوشیدگان
می شوند از لاغری در هفته ای پا در رکاب
از فروغ عاریت چون ماه نوبالیدگان
چون گل رعناست می را زردرویی در قفا
سرخ رو باشند دایم خون دل نوشیدگان
قدر درویشی کسی داند که شاهی کرده است
راحت ساحل شود ظاهر به طوفان دیدگان
از خموشی های اهل فهم در تحسین شعر
می خلد افزون به دل تحسین نافهمیدگان
با کمال بی بری باشند صائب تازه رو
در گلستان جهان چون سرو دامن چیدگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۹
فارغند از قید چرخ نیلگون دیوانگان
رفته اند از حلقه ماتم برون دیوانگان
هر دم از بی اختیاری صورتی بر می کنند
مهره مومند در دست جنون دیوانگان
سنگ طفلان چیست، کز جان و دل سختی پذیر
کوه را سازند بی صبر و سکون دیوانگان
در بیابانی که باشد لاله زارش بوی خون
مست گردند از شراب لاله گون دیوانگان
تا ز چشم شور ارباب خرد ایمن شوند
می زنند از داغ، نعل واژگون دیوانگان
بلبلان دیوانه اند و بوی گل از اتحاد
می دود در کوچه و بازار چون دیوانگان
می کند باد مخالف شور دریا را زیاد
می شوند آشفته صائب از فسون دیوانگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۰
سوخته است از آتش گل اشتهای بلبلان
نیست چیزی غیر بوی گل غذای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل چید ازین گلشن که باز
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
خار در چشم خزان ریزد نسیم جلوه اش
گر نپیچد شاخ گل سر از رضای بلبلان
سخت می ترسم چو برگ لاله گردد داغدار
گوش گل از ناله دردآشنای بلبلان
جذبه ای با ناله عشاق می باشد که گل
می دود از پوست بیرون در هوای بلبلان
چون گل کاغذ بود با تازه رویان بهار
نغمه های خشک مطرب با نوای بلبلان
سبزه خوابیده ای نگذاشت در گلزارها
های هوی می پرستان، های های بلبلان
غنچه مستور را خواهد فتاد از بام طشت
گر چنین بی پرده خواهد شد صدای بلبلان
غنچه نشکفته در گلزار نتوان یافتن
از نسیم نغمه های دلگشای بلبلان
چاک در دیوار گلشن چون قفس خواهد فتاد
گر چنین بالد گل از مدح و ثنای بلبلان
از نوای عندلیبان باغ پر آوازه است
شاخ گل دستی است از بهر دعای بلبلان
خرده گیری نیست کار کیسه پردازان عشق
ورنه گل آماده دارد خونبهای بلبلان
نیست آن بی درد را پروای عاشق، ورنه گل
تا سحر چون شمع می سوزد برای بلبلان
جنگ دارد با محبت خواب، ورنه شاخ گل
کرده است از غنچه سامان متکای بلبلان
می کند قانون عشرت ساز بهر گلستان
نوبهار از مد آواز رسای بلبلان
ناله تنهایی من بی اثر افتاده است
ورنه شاخ گل گذارد سر به پای بلبلان
صائب ایام خزان جوش بهاران می زنند
تا صریر کلک من شد پیشوای بلبلان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۲
مبتلای آرزوی نفس را عاقل مخوان
عنکبوت رشته طول امل را دل مخوان
رهبری کز خویش نستاند ترا رهزن شمار
منزلی کز خود فرو نارد ترا منزل مخوان
ساحل آن باشد که امنیت در او لنگر کند
جای دست انداز موج بحر را ساحل مخوان
فیض عام حق به ذرات جهان تابیده است
هیچ نقشی را درین وحدت سرا باطل مخوان
مشکل آن باشد که حل گردد در او فکر جهان
مشکلی کز فکر حل آن شود مشکل مخوان
هیچ عیبی خاکیان را همچو کشف راز نیست
از زمین ها جز زمین شور را قابل مخوان
کاملی کز ناقصان بی بصیرت خویش را
کم نداند در کمال معرفت، کامل مخوان
عیب خود نایافتن بالاترین عیبهاست
جاهلان منفعل از جهل را جاهل مخوان
خواجه ای کآزاد نبود از دو عالم، خواجه نیست
بنده ای کز خویش نگریزد ورا مقبل مخوان
آب و رنگ چهره محفل شراب و شاهدست
محفلی کز حسن و می خالی بود محفل مخوان
شورش عشق است دلها را نشان زندگی
هر دلی کز عشق خالی گشت صائب دل مخوان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۳
کرسی دارست اوج اعتبار این جهان
دل منه بر دولت ناپایدار این جهان
با گرفتن گر چه دارد جنگ استغنای فقر
گوشه ای گیر از محیط بی کنار این جهان
برگ و بار او کف افسوس و بار دل بود
دل منه چون غافلان بر برگ و بار این جهان
پیش چشم شبنم روشن گهر یک کاسه است
چون گل رعنا خزان و نوبهار این جهان
رشته اشک ندامت، مد آه حسرت است
پیش چشم مو شکافان پود و تار این جهان
تا نگیرد دامنت را خون چندین بی گناه
سرسری بگذر چو باد از لاله زار این جهان
خنده برقی است کز ابر سیه ظاهر شود
شادی پا در رکاب نوبهار این جهان
پرتو خورشید را در دام روزن می کشد
هر که صائب دل نهد بر اعتبار این جهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۴
هر کسی کرده است چیزی خوش ز نعمای جهان
وقت را خوش کرده ام من از خوشی های جهان
از جهان و نعمت او داشتم امیدها
کند شد دندان حرص من ز سیمای جهان
خم چه پروا دارد از جوش شراب لاله رنگ؟
چرخ از جا در نمی آید ز غوغای جهان
گوشه امنی که برگ عیش فرش او بود
نیست غیر از گوشه دل در سراپای جهان
حاصلی جز ماندگی مردم ندارند از سفر
می دهد از تیه موسی یاد، صحرای جهان
تشنگی نتوان به آب شور بردن از جگر
دست کوته دار زنهار از تمنای جهان
مردم عالم ز خست خون هم را می خورند
ورنه نعمت نیست کم بر خوان یغمای جهان
سرخ رویی در شراب نارس این نشأه نیست
می کند دل را سیه چون لاله صهبای جهان
پرده های گوش من چون آسمان نیلوفری است
بس که می آید گران بر گوش غوغای جهان
دایم از روی نسب بر هم تفاخر می کنند
نیستند از یک پدر پنداری ابنای جهان
من کدامین قطره ام کز تلخکامی وارهم
آب گوهر تلخ شد از شور دریای جهان
شکرلله بار دیگر صائب از اقبال بخت
زنده کرد از شعر خود ما را مسیحای جهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۵
اول ما نیستی و آخر ما نیستی است
هستی پا در رکاب ماست خوابی در میان
دست از دنیا و مافی ها به جز می شسته ایم
در میان ما و زهادست آبی در میان
حالت پوشیده احباب در بزم حضور
می شود ظاهر چو می آید کتابی در میان
از سبب مگذر که پر گوهر نمی گردد صدف
از کرم تا پای نگذارد سحابی در میان
هر که بست از گفتگو لب، نیست بی کیفیتی
کوزه سربسته می دارد شرابی در میان
پوست زندان است بر هر کس که دارد جوهری
تیغ جوهردار دارد پیچ و تابی در میان
پیش اهل حال صائب محشر آماده ای است
هر کجا باشد سؤالی و جوابی در میان
چون صدف دارد خمش در خوشابی در میان
غنچه نشفکته را باشد گلابی در میان
زود بر هم می خورد هنگامه حسن و عشق را
گر نباشد پرده شرم و حجابی در میان
برنمی آرد نفس نشمرده چون صبح از جگر
هر که می داند بود پای حسابی در میان
هست در موی کمر تنها بتان را پیچ و تاب
هر سر موی تو دارد پیچ و تابی در میان
نیست در وحدت سرای آفرینش ذره ای
کز فروغ او ندارد آفتابی در میان
از هوای گوهر یکتای آن بحر محیط
جنت دربسته دارد هر حبابی در میان
دیده روشندلان بی پرده می بیند لقا
هست اگر در چشم ظاهربین نقابی در میان
در حقیقت مو نمی گنجد میان حسن و عشق
گر چه در ظاهر بود ناز و عتابی در میان
دوستان از بی دماغی خون هم را می خورند
نیست در بزمی که مینای شرابی در میان
گر عزیزان لعل و گوهر قیمت یوسف دهند
پیش ارباب بصیرت دارد آبی در میان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۷
شد ز پیری ها مرا گوش گران مهر دهن
چون زبان آور شوم چون بسته شد راه سخن؟
مغز من از پوچ گویان خانه زنبور بود
گوش سنگین شد حصار آهنین از بهر من
می کند بی پرده عیبش را به آواز بلند
هر که در گوش گران آهسته می گوید سخن
از چه از گفتار خود را نیک یا بد می کنی؟
چون به خاموشی ز نیکان می تواند شد بی سخن
گر ز بی سرمایگی دستت ز سیم و زر تهی است
می توان تسخیر دلها کرد با خلق حسن
می توان پرهیز کرد از دشمنان خارجی
وای بر آن کس که گرگ او بود در پیرهن
از طبیبان چاره گوش گران صائب مجو
کیست این در را گشاید جز خدای ذوالمنن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۹
شمه ای از حیرت عشق است دل پرداختن
با هزار آیینه در کف خویش را نشناختن
غنچه از من یاد دارد در حریم بوستان
از همه روی زمین با گوشه دل ساختن
گر مجرد سیرتی، چون دار می باید ترا
خانه را از غیر اسباب فنا پرداختن
سایه اول بر سر شوریده ما می کند
هر سبکدستی که می آید به چوگان باختن
ماه تابان کیست تا از من تواند تاب برد؟
پیش هر ناشسته رویی رنگ نتوان باختن
رو به هر جانب که آرد در حصار آهن است
هر که را باشد سلاحی چون سپر انداختن
شوق چون پا در رکاب بی قراری آورد
می توان با مرکب چوبین بر آتش تاختن
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
عاشقی دانی چه باشد، جان و دل پرداختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۰
در کهنسالی نفس را راست نتوان ساختن
راست ناید با کمان حلقه تیر انداختن
از سبکروحان نیاید با گرانان ساختن
چون تواند کشتی خالی به لنگر تاختن؟
گریه هم زنگ کدورت می برد از دل مرا
گر به تردستی توان آیینه را پرداختن
سخت نامردی است گر تیغ از نیام آرد برون
هر که سازد کار دشمن از سپر انداختن
در خطرگاهی که تیر از خاک می روید چو نی
گردن دعوی نباید چون هدف افراختن
گفتگوی سخت با ممسک ندارد حاصلی
بر درخت بی ثمر تا چند سنگ انداختن؟
سایه بال هما ز افتادگی گردد بلند
صرفه نبود حرف ما را بر زمین انداختن
کرد خرج آب و گل کوتاه بینی ها مرا
پیشتر از خانه می بایست خود را ساختن
گوشه چشمی اگر باشد ازان نقش مراد
می توان صائب دو عالم را به داوی باختن
نیکی از آب روان چون تیر برگردد ز سنگ
زیر تیغ یار صائب می توان جان باختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۱
بی تحمل خصم را هموار نتوان ساختن
گل ز زخم خار شد امن از سپر انداختن
غافل از آه ندامت در جوانی ها مشو
کز کمان حلقه ممکن نیست تیر انداختن
زنگ غفلت بیش شد از گریه مستی مرا
چون به تردستی توان آیینه را پرداختن؟
با قضای آسمانی چاره جز تسلیم نیست
گردن دعوی نباید زیر تیغ افراختن
می توان با خار در یک پیرهن بردن به سر
لیک دشوارست با (نا)سازگاران ساختن
ز آتش دوزخ ملایم طینتان را باک نیست
زر دست افشار آسوده است از بگداختن
منبر از دار فنا منصور اگر سازد رواست
حرف حق را از ادب نبود به خاک انداختن
دشمنان کینه جو را می نماید سینه صاف
از غبار کینه صائب سینه را پرداختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۲
چیست جان تا زیر تیغ یار نتوان باختن؟
سهل باشد پیش آب زندگی جان باختن
قطره را گوهر، گهر را بحر عمان کردن است
سر چو شبنم در ره خورشید تابان باختن
در شبستانی که اشک شمع آب زندگی است
نیست بر پروانه مشکل خرده جان باختن
پیش تیغی کز رنگ جان است زلف جوهرش
چیست این استادگی در خرده جان باختن؟
خودنمایی چیست تا از بیخودی غافل شوند؟
بهر این آیینه نتوان آب حیوان باختن
فارغ است از سرمه ابر سیه آواز رعد
عشق را در پرده ناموس نتوان باختن
سبز کن چون مور در ملک قناعت گوشه ای
تا شود آسان ترا ملک سلیمان باختن
خون رحمت در دل ابر بهار آرد به جوش
بر امید نسیه نقد خود چو دهقان باختن
با کمال علم، ملزم گشتن از نادان خوش است
این قمار برده را شرط است آسان باختن
دل ز شبنم می برد خواهی نخواهی آفتاب
اختیاری نیست عاشق را دل و جان باختن
زود سر را گوی چوگان ملامت می کند
با قد خم گشته با اطفال چوگان باختن
دارم این یک چشمه کار از پیر کنعان یادگار
چشم را از گریه در راه عزیزان باختن
صائب از اوضاع عالم دیده بینش بپوش
چند عمر خویش در خواب پریشان باختن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۳
فاش خواهد شد ز آهم عشق پنهان باختن
ز اضطراب شمع من گل می کند جان باختن
اختراع تیزدستی های سودای من است
سینه را در عاشقی پیش از گریبان باختن
می کند زنجیریان حلقه زلف ترا
شانه با چندین زبان تلقین ایمان باختن
گوی خورشید از گریبان فلک بیرون کند
زلف او گر سر فرو آرد به چوگان باختن
ننگ خواهش لذت عمر ابد را می برد
آبرو نتوان برای آب حیوان باختن
صائب از من یاد دارد شبنم این بوستان
چشم در نظاره خورشیدرویان باختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۴
از بصیرت نیست دنبال تمنا تاختن
همچو طفلان هر طرف بهر تماشا تاختن
تا چو سوزن رشته پیوند مریم نگسلی
از زمین بر آسمان نتوان چو عیسی تاختن
چون توانی همعنان شد با سبکروحان، که تو
مانده کردی مرکب تن را ز بی جا تاختن
دارد آتش زیر پای خویشتن موج سراب
از سبک مغزی بود دنبال دنیا تاختن
گوی سبقت هر که از میدان برد مردست مرد
سهل باشد در بیابان اسب تنها تاختن
بر سبک مغزی غبار انفعال افزودن است
اسب چوبین با براق عرش پیما ساختن
داغ دارد جرأت پروانه صائب شیر را
از که می آید به آتش بی محابا تاختن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۶
گر چو غواصان توانی پای از سر ساختن
می توانی جیب و دامن پرز گوهر ساختن
ایمنند آزاد مردان از پریشان خاطری
فرد را نتوان مجزا همچو دفتر ساختن
گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ
صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن
همچو مجنون می کند تسخیر وحش و طیر را
هر که بتواند ز موی خویش افسر ساختن
بی مثال افتاده یارم، ورنه چون فرهاد من
بیستون را می توانستم مصور ساختن
شمه سهلی است از نیرنگ سازی های حسن
بوسه در پیغام های تلخ مضمر ساختن
حلقه بر هر در زدن سرگشتگی می آورد
چون کلید قفل می باید به یک در ساختن
همچو موران از قناعت دست صائب برمدار
تا شود آسان ترا از خاک شکر ساختن