عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۷
نیست بی مغز حقیقت سخن خودشکنان
گوش را تنگ شکرساز ازین خوش سخنان
پیش جمعی که ز سررشته عشق آگاهند
سنبل باغ بهشتند پریشان سخنان
به وصال گل بی خار مبدل نکنم
خارخاری که مرا هست ز گل پیرهنان
قسمت رشته ز گوهر نبود جز کاهش
دست کوتاه کنید از کمر سیم تنان
نرود تلخی بادام به شکر بیرون
نشود شاد دل از صحبت شیرین دهنان
نقش از آیینه عریان چه برد جز افسوس؟
مرو از راه به نظاره سیمین بدنان
با قد خم شده مغلوب هوا چند شوی؟
خاتم خویش برآر از کف این اهرمنان
لاله زاری است که خون در دل فردوس کند
جگر خاک به عهد تو ز خونین کفنان
دست در دامن پر خار علایق مزنید
تا برآیید ازین خرقه تن دست زنان
تلخ و شوری که ز ایام رسد شیرین کن
تا چو صائب شوی از جمله شیرین سخنان
گوش را تنگ شکرساز ازین خوش سخنان
پیش جمعی که ز سررشته عشق آگاهند
سنبل باغ بهشتند پریشان سخنان
به وصال گل بی خار مبدل نکنم
خارخاری که مرا هست ز گل پیرهنان
قسمت رشته ز گوهر نبود جز کاهش
دست کوتاه کنید از کمر سیم تنان
نرود تلخی بادام به شکر بیرون
نشود شاد دل از صحبت شیرین دهنان
نقش از آیینه عریان چه برد جز افسوس؟
مرو از راه به نظاره سیمین بدنان
با قد خم شده مغلوب هوا چند شوی؟
خاتم خویش برآر از کف این اهرمنان
لاله زاری است که خون در دل فردوس کند
جگر خاک به عهد تو ز خونین کفنان
دست در دامن پر خار علایق مزنید
تا برآیید ازین خرقه تن دست زنان
تلخ و شوری که ز ایام رسد شیرین کن
تا چو صائب شوی از جمله شیرین سخنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۸
چشم خورشید به رخسار تو باشد روشن
نیست یک سرو به غیر از تو درین سبز چمن
یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفر رنگ
رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن
بگذار از پرده ناموس که سرگرمی عشق
نه چراغی است که پوشیده شود از دامن
همچنان می پرد از بی خبری چشم حباب
گر چه با بحر بود در ته یک پیرهن
هاله ماه ز شوق تو گشاده است آغوش
چند چون شمع توان بود گرفتار لگن؟
تن به زندان غریبی ندهد کس، چه کند؟
نیست بی چاه حسد دامن صحرای وطن
مرگ در مذهب ما رخصت بال افشانی است
صبح امید دمد اهل صفا را ز کفن
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
نیست یک سرو به غیر از تو درین سبز چمن
یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفر رنگ
رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن
بگذار از پرده ناموس که سرگرمی عشق
نه چراغی است که پوشیده شود از دامن
همچنان می پرد از بی خبری چشم حباب
گر چه با بحر بود در ته یک پیرهن
هاله ماه ز شوق تو گشاده است آغوش
چند چون شمع توان بود گرفتار لگن؟
تن به زندان غریبی ندهد کس، چه کند؟
نیست بی چاه حسد دامن صحرای وطن
مرگ در مذهب ما رخصت بال افشانی است
صبح امید دمد اهل صفا را ز کفن
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۹
می دهم گر چه به ظاهر چو قلم داد سخن
سر مویی خبرم نیست ز ایجاد سخن
بی سخن مسندش از دست سلیمان باشد
سایه گر بر سر مور افکند امداد سخن
قدم اول این ره چو قلم ترک سرست
ای که داری هوس وصل پریزاد سخن
قاف تا قاف سراپرده سلطانی اوست
چون سلیمان به جهان حکم کند باد سخن
می شود چون قلم از رشته جان زنارش
هر که شد واله حسن صنم آباد سخن
شکرستان کند از صورت شیرین دهنان
بیستونی که فتد در کف فرهاد سخن
گر لب خود نگشایم همه دانند که هست
مهر خاموشی من چتر پریزاد سخن
به سخن هر که شود زنده نمیرد هرگز
دم عیسی است هوای نفس آباد سخن
همه بر آینه دارند نظر چون طوطی
تا که را سینه روشن کند ارشاد سخن
تا ز کوتاهی پرواز خجالت نکشد
لفظ پرداخته کن بال پریزاد سخن
سخن آن است که از مغز تأمل خیزد
نتوان کرد به هر طوطیی اسناد سخن
چاک کن همچو قلم سینه خود را صائب
که دل چاک بود مشرق ایجاد سخن
سر مویی خبرم نیست ز ایجاد سخن
بی سخن مسندش از دست سلیمان باشد
سایه گر بر سر مور افکند امداد سخن
قدم اول این ره چو قلم ترک سرست
ای که داری هوس وصل پریزاد سخن
قاف تا قاف سراپرده سلطانی اوست
چون سلیمان به جهان حکم کند باد سخن
می شود چون قلم از رشته جان زنارش
هر که شد واله حسن صنم آباد سخن
شکرستان کند از صورت شیرین دهنان
بیستونی که فتد در کف فرهاد سخن
گر لب خود نگشایم همه دانند که هست
مهر خاموشی من چتر پریزاد سخن
به سخن هر که شود زنده نمیرد هرگز
دم عیسی است هوای نفس آباد سخن
همه بر آینه دارند نظر چون طوطی
تا که را سینه روشن کند ارشاد سخن
تا ز کوتاهی پرواز خجالت نکشد
لفظ پرداخته کن بال پریزاد سخن
سخن آن است که از مغز تأمل خیزد
نتوان کرد به هر طوطیی اسناد سخن
چاک کن همچو قلم سینه خود را صائب
که دل چاک بود مشرق ایجاد سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۱
دیده زان حسن به سامان چه تواند بردن؟
مور از خوان سلیمان چه تواند بردن؟
محو روی تو نگردد دل حیران، چه کند؟
شبنم از مهر درخشان چه تواند بردن؟
لطف گلهای چمن قسمت بینایان است
بی بصیرت ز گلستان چه تواند بردن
عالم خشک چه دارد که ستانند ازو؟
نقش از آیینه عریان چه تواند بردن؟
فیض دریای ازل در خور استعدادست
ابر تصویر ز عمان چه تواند بردن؟
بند توست آنچه تصرف کنی از عالم خاک
دزد پیداست ز زندان چه تواند بردن
ما چه داریم که اندیشه ز تاراج کنیم؟
سیل از خانه ویران چه تواند بردن؟
بوسه بیجا کمری بسته به تاراج لبش
حرص مور از شکرستان چه تواند بردن؟
از تماشای تو خورشید دل پر خون برد
لاله از کوه بدخشان چه تواند بردن؟
دل صائب چه تمتع برد از عالم پوچ؟
برق با خود ز نیستان چه تواند بردن؟
مور از خوان سلیمان چه تواند بردن؟
محو روی تو نگردد دل حیران، چه کند؟
شبنم از مهر درخشان چه تواند بردن؟
لطف گلهای چمن قسمت بینایان است
بی بصیرت ز گلستان چه تواند بردن
عالم خشک چه دارد که ستانند ازو؟
نقش از آیینه عریان چه تواند بردن؟
فیض دریای ازل در خور استعدادست
ابر تصویر ز عمان چه تواند بردن؟
بند توست آنچه تصرف کنی از عالم خاک
دزد پیداست ز زندان چه تواند بردن
ما چه داریم که اندیشه ز تاراج کنیم؟
سیل از خانه ویران چه تواند بردن؟
بوسه بیجا کمری بسته به تاراج لبش
حرص مور از شکرستان چه تواند بردن؟
از تماشای تو خورشید دل پر خون برد
لاله از کوه بدخشان چه تواند بردن؟
دل صائب چه تمتع برد از عالم پوچ؟
برق با خود ز نیستان چه تواند بردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۴
باده با حوصله ما چه تواند کردن؟
تندی سیل به دریا چه تواند کردن؟
حمله شعله کجا و سپر موم کجا
توبه با ساغر و مینا چه تواند کردن؟
از صف آرایی ما عشق فراغت دارد
کثرت موج به دریا چه تواند کردن؟
عارف از داغ حوادث نکشد رو در هم
لاله با سینه صحرا چه تواند کردن؟
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
با دل ما غم دنیا چه تواند کردن؟
کجی از طبع به تدبیر برون نتوان برد
شانه با زلف چلیپا چه تواند کردن؟
حسن کامل ز شبیخون گزند آزادست
چشم بد با ید بیضا چه تواند کردن؟
آسمان بیهده خم در خم صائب کرده است
کشتی شیشه به خارا چه تواند کردن؟
تندی سیل به دریا چه تواند کردن؟
حمله شعله کجا و سپر موم کجا
توبه با ساغر و مینا چه تواند کردن؟
از صف آرایی ما عشق فراغت دارد
کثرت موج به دریا چه تواند کردن؟
عارف از داغ حوادث نکشد رو در هم
لاله با سینه صحرا چه تواند کردن؟
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
با دل ما غم دنیا چه تواند کردن؟
کجی از طبع به تدبیر برون نتوان برد
شانه با زلف چلیپا چه تواند کردن؟
حسن کامل ز شبیخون گزند آزادست
چشم بد با ید بیضا چه تواند کردن؟
آسمان بیهده خم در خم صائب کرده است
کشتی شیشه به خارا چه تواند کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۵
آه با دیده اختر چه تواند کردن؟
دود با روزن مجمر چه تواند کردن؟
حسن فولاد بود گردن باریک اینجا
تیزی تیغ به جوهر چه تواند کردن؟
دل روشن چه غم از موج حوادث دارد؟
شورش بحر به گوهر چه تواند کردن؟
غفلت از دایره بی خبران بیرون است
خواب با دیده ساغر چه تواند کردن؟
کرد مغلوب، هوا عمر سبکسیر مرا
شمع با سیلی صرصر چه تواند کردن؟
بی قراران تو از کون و مکان بیرونند
گرد با مرغ سبک (پر) چه تواند کردن؟
رگ ابری چه قدر آب ز دریا گیرد؟
آستین با مژه تر چه تواند کردن؟
ناتوانان چه غم از موج حوادث دارند؟
بوریا با تن لاغر چه تواند کردن؟
دل خوبان به سخن نرم نگردد صائب
مور با سد سکندر چه تواند کردن؟
دود با روزن مجمر چه تواند کردن؟
حسن فولاد بود گردن باریک اینجا
تیزی تیغ به جوهر چه تواند کردن؟
دل روشن چه غم از موج حوادث دارد؟
شورش بحر به گوهر چه تواند کردن؟
غفلت از دایره بی خبران بیرون است
خواب با دیده ساغر چه تواند کردن؟
کرد مغلوب، هوا عمر سبکسیر مرا
شمع با سیلی صرصر چه تواند کردن؟
بی قراران تو از کون و مکان بیرونند
گرد با مرغ سبک (پر) چه تواند کردن؟
رگ ابری چه قدر آب ز دریا گیرد؟
آستین با مژه تر چه تواند کردن؟
ناتوانان چه غم از موج حوادث دارند؟
بوریا با تن لاغر چه تواند کردن؟
دل خوبان به سخن نرم نگردد صائب
مور با سد سکندر چه تواند کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۶
با گرانجانی تن دل چه تواند کردن؟
دانه سوخته در گل چه تواند کردن؟
خاکساری و تحمل زره داودی است
شورش بحر به ساحل چه تواند کردن؟
راه خوابیده به فریاد نگردد بیدار
پند با عاشق بیدل چه تواند کردن؟
سیل از کشور ویرانه تهیدست رود
باده با مردم عاقل چه تواند کردن؟
سخت رو از دم شمشیر نگرداند روی
سخن سرد به سایل چه تواند کردن؟
ایمن است از خطر پرده دران پرده غیب
خار با آبله دل چه تواند کردن؟
هر سر خاری اگر نشتر الماس شود
با گرانجانی کاهل چه تواند کردن؟
آب شمشیر فزون می شود از دیده نرم
نگه عجز به قاتل چه تواند کردن؟
شرم اگر پرده مستوری لیلی نشود
پرده نازک محمل چه تواند کردن؟
در پی حاصل اگر دیده موران نبود
آفت برق به حاصل چه تواند کردن؟
چرخ را از حرکت لنگر تمکین تو داشت
با تو ظالم کشش دل چه تواند کردن؟
مانع شورش دریا نشود صائب موج
با جنون قید سلاسل چه تواند کردن؟
دانه سوخته در گل چه تواند کردن؟
خاکساری و تحمل زره داودی است
شورش بحر به ساحل چه تواند کردن؟
راه خوابیده به فریاد نگردد بیدار
پند با عاشق بیدل چه تواند کردن؟
سیل از کشور ویرانه تهیدست رود
باده با مردم عاقل چه تواند کردن؟
سخت رو از دم شمشیر نگرداند روی
سخن سرد به سایل چه تواند کردن؟
ایمن است از خطر پرده دران پرده غیب
خار با آبله دل چه تواند کردن؟
هر سر خاری اگر نشتر الماس شود
با گرانجانی کاهل چه تواند کردن؟
آب شمشیر فزون می شود از دیده نرم
نگه عجز به قاتل چه تواند کردن؟
شرم اگر پرده مستوری لیلی نشود
پرده نازک محمل چه تواند کردن؟
در پی حاصل اگر دیده موران نبود
آفت برق به حاصل چه تواند کردن؟
چرخ را از حرکت لنگر تمکین تو داشت
با تو ظالم کشش دل چه تواند کردن؟
مانع شورش دریا نشود صائب موج
با جنون قید سلاسل چه تواند کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۷
آه ما با دل جانان چه تواند کردن؟
باد با تخت سلیمان چه تواند کردن؟
دیده شور ازان کان ملاحت داغ است
با نمکزار، نمکدان چه تواند کردن؟
می برد تیرگی از شام شکرخنده صبح
خط به آن چهره خندان چه تواند کردن؟
عسل سبز شد از خط لب شیرین سخنش
مور با این شکرستان چه تواند کردن؟
چه کند سختی ایام به دلهای دو نیم؟
سنگ با پسته خندان چه تواند کردن؟
سخت رویی سپر تیغ حوادث نشود
سینه با آن صف مژگان چه تواند کردن؟
چه کند زخم زبان با دل خوش مشرب ما؟
شور مجنون به بیابان چه تواند کردن؟
شیشه را باده پر زور به هم می شکند
چرخ با باده پرستان چه تواند کردن؟
کوه طاقت نشود سد ره شورش عشق
کف بی مغز به طوفان چه تواند کردن؟
موج از چشمه زاینده نمی گردد کم
دیده با خواب پریشان چه تواند کردن؟
کمر دشمنی حسن، عبث خط بسته است
مور با ملک سلیمان چه تواند کردن؟
زیر گردون چه کند دل که نگردد ساکن؟
در صدف گوهر غلطان چه تواند کردن؟
دل عارف نرود از سخن سرد از جای
باد با تخت سلیمان چه تواند کردن؟
عقل با عشق محال است برآید صائب
زال با رستم دستان چه تواند کردن؟
باد با تخت سلیمان چه تواند کردن؟
دیده شور ازان کان ملاحت داغ است
با نمکزار، نمکدان چه تواند کردن؟
می برد تیرگی از شام شکرخنده صبح
خط به آن چهره خندان چه تواند کردن؟
عسل سبز شد از خط لب شیرین سخنش
مور با این شکرستان چه تواند کردن؟
چه کند سختی ایام به دلهای دو نیم؟
سنگ با پسته خندان چه تواند کردن؟
سخت رویی سپر تیغ حوادث نشود
سینه با آن صف مژگان چه تواند کردن؟
چه کند زخم زبان با دل خوش مشرب ما؟
شور مجنون به بیابان چه تواند کردن؟
شیشه را باده پر زور به هم می شکند
چرخ با باده پرستان چه تواند کردن؟
کوه طاقت نشود سد ره شورش عشق
کف بی مغز به طوفان چه تواند کردن؟
موج از چشمه زاینده نمی گردد کم
دیده با خواب پریشان چه تواند کردن؟
کمر دشمنی حسن، عبث خط بسته است
مور با ملک سلیمان چه تواند کردن؟
زیر گردون چه کند دل که نگردد ساکن؟
در صدف گوهر غلطان چه تواند کردن؟
دل عارف نرود از سخن سرد از جای
باد با تخت سلیمان چه تواند کردن؟
عقل با عشق محال است برآید صائب
زال با رستم دستان چه تواند کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۹
گر چو شبنم دل خود آب توانی کردن
بر سر بستر گل خواب توانی کردن
این خیالات پریشان که ترا در نظرست
در ته خاک کجا خواب توانی کردن؟
پشت بر قبله حق تا نکنی، هیهات است
روی در خلق چو محراب توانی کردن
جگر سوخته حرص به دریا خشک است
این نه ریگی است که سیراب توانی کردن
از گل جسم اگر پای تو بیرون آید
سیرها با دل بی تاب توانی کردن
آنقدر خشک نگشته است کباب دل تو
که نمکسود ز مهتاب توانی کردن
نکند ساحل اگر موج ترا هرزه مرس
سیر در خویش چو گرداب توانی کردن
آن زمان بر تو مسلم شود آتش نفسی
که دلی را به سخن آب توانی کردن
چون صدف پاک کنی گر دهن خود صائب
مخزن گوهر شاداب توانی کردن
بر سر بستر گل خواب توانی کردن
این خیالات پریشان که ترا در نظرست
در ته خاک کجا خواب توانی کردن؟
پشت بر قبله حق تا نکنی، هیهات است
روی در خلق چو محراب توانی کردن
جگر سوخته حرص به دریا خشک است
این نه ریگی است که سیراب توانی کردن
از گل جسم اگر پای تو بیرون آید
سیرها با دل بی تاب توانی کردن
آنقدر خشک نگشته است کباب دل تو
که نمکسود ز مهتاب توانی کردن
نکند ساحل اگر موج ترا هرزه مرس
سیر در خویش چو گرداب توانی کردن
آن زمان بر تو مسلم شود آتش نفسی
که دلی را به سخن آب توانی کردن
چون صدف پاک کنی گر دهن خود صائب
مخزن گوهر شاداب توانی کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۱
نرسد هیچ کمالی به سخن سنجیدن
که سخن را صله ای نیست به از فهمیدن
می خلد بیشتر از شیون ماتم در دل
سخن آهسته نگفتن، به صدا خندیدن
لب خاموش مرا بر سر حرف آوردن
هست احوال ز بیمار گران پرسیدن
خار از چیدن دامن، گل بی خار شود
پرده عیب جهان است نظر پوشیدن
عید و نوروز به مردم چه مبارک می بود
چشم وادید نمی داشت گر از پی، دیدن
حرص را بستر آرام نمی گردد مرگ
مار را پیچ و خم افزون شود از خوابیدن
کیست در وادی ایجاد به گمراهی من؟
که نشان قدمم محو شد از لغزیدن
غافلان را نبود بهره ای از عالم غیب
پای خوابیده چه در خواب تواند دیدن؟
از گرانسنگی کوه گنه خود شادم
که به میزان قیامت نتوان سنجیدن
سبک از خشم نگردند گران تمکینان
که محال است شود بحر کم از جوشیدن
آب تا بود دلم، در دل دریا بودم
کرد از بحر مرا دور، گهر گردیدن
بال مرغان گلستان شودش دست دعا
هر که قانع شود از چیدن گل با دیدن
چین بر ابرو من از موج حوادث صائب
که دودم می شود این تیغ ز سر پیچیدن
که سخن را صله ای نیست به از فهمیدن
می خلد بیشتر از شیون ماتم در دل
سخن آهسته نگفتن، به صدا خندیدن
لب خاموش مرا بر سر حرف آوردن
هست احوال ز بیمار گران پرسیدن
خار از چیدن دامن، گل بی خار شود
پرده عیب جهان است نظر پوشیدن
عید و نوروز به مردم چه مبارک می بود
چشم وادید نمی داشت گر از پی، دیدن
حرص را بستر آرام نمی گردد مرگ
مار را پیچ و خم افزون شود از خوابیدن
کیست در وادی ایجاد به گمراهی من؟
که نشان قدمم محو شد از لغزیدن
غافلان را نبود بهره ای از عالم غیب
پای خوابیده چه در خواب تواند دیدن؟
از گرانسنگی کوه گنه خود شادم
که به میزان قیامت نتوان سنجیدن
سبک از خشم نگردند گران تمکینان
که محال است شود بحر کم از جوشیدن
آب تا بود دلم، در دل دریا بودم
کرد از بحر مرا دور، گهر گردیدن
بال مرغان گلستان شودش دست دعا
هر که قانع شود از چیدن گل با دیدن
چین بر ابرو من از موج حوادث صائب
که دودم می شود این تیغ ز سر پیچیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۲
بی بصیرت چه گل از غیب تواند چیدن؟
پای خوابیده چه در خواب تواند دیدن؟
می توان با نظر بسته جهان را دیدن
عینک دیدن خواب است نظر پوشیدن
مژه از خواب گران چون رگ سنگ است ترا
در ته سنگ چه مقدار توان بالیدن؟
پشت پا زن به دو عالم اگر از مردانی
کار اطفال بود پا به زمین مالیدن
رحم کن بر خود اگر رحم نداری به زمین
توتیا شد قلم پای تو از لغزیدن
مار تا راست نگردد نرود در سوراخ
راست شو تا بتوانی به لحد گنجیدن
خویش را جمع کن از پرده دران ایمن شو
که گل از خار توان چید به دامن چیدن
اوج دولت نه مقامی است که غافل باشند
بر لب بام خطر جهل بود خوابیدن
عمر جاوید به روشن گهران می بخشد
همچو خورشید به دیوار زبان مالیدن
اگر از تیغ شهادت دهنی تر سازی
می توان پشت سر خضر و مسیحا دیدن
کم ازان است ثوابم که به میزان آید
بیش ازان است گناهم که توان سنجیدن
ناله خوب است که بی خواست ز دل برخیزد
چون جرس چند به تحریک زبان نالیدن؟
چند از گردش ناساز فلک، تاب خوری؟
رشته عمر تو کوتاه شد از پیچیدن
گل رعنا عبث از باد خزان می نالد
نه گناهی است دورویی که توان بخشیدن
سالکان را خبر از حالت مجذوبان نیست
این نه وردی است که ناخوانده توان فهمیدن
می شوی محرم آن دلبر یکتا صائب
گر توانی نظر از هر دو جهان پوشیدن
پای خوابیده چه در خواب تواند دیدن؟
می توان با نظر بسته جهان را دیدن
عینک دیدن خواب است نظر پوشیدن
مژه از خواب گران چون رگ سنگ است ترا
در ته سنگ چه مقدار توان بالیدن؟
پشت پا زن به دو عالم اگر از مردانی
کار اطفال بود پا به زمین مالیدن
رحم کن بر خود اگر رحم نداری به زمین
توتیا شد قلم پای تو از لغزیدن
مار تا راست نگردد نرود در سوراخ
راست شو تا بتوانی به لحد گنجیدن
خویش را جمع کن از پرده دران ایمن شو
که گل از خار توان چید به دامن چیدن
اوج دولت نه مقامی است که غافل باشند
بر لب بام خطر جهل بود خوابیدن
عمر جاوید به روشن گهران می بخشد
همچو خورشید به دیوار زبان مالیدن
اگر از تیغ شهادت دهنی تر سازی
می توان پشت سر خضر و مسیحا دیدن
کم ازان است ثوابم که به میزان آید
بیش ازان است گناهم که توان سنجیدن
ناله خوب است که بی خواست ز دل برخیزد
چون جرس چند به تحریک زبان نالیدن؟
چند از گردش ناساز فلک، تاب خوری؟
رشته عمر تو کوتاه شد از پیچیدن
گل رعنا عبث از باد خزان می نالد
نه گناهی است دورویی که توان بخشیدن
سالکان را خبر از حالت مجذوبان نیست
این نه وردی است که ناخوانده توان فهمیدن
می شوی محرم آن دلبر یکتا صائب
گر توانی نظر از هر دو جهان پوشیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۴
پرده عیب جهان است نظر پوشیدن
گل بی خار شود خار ز دامن چیدن
تا قیامت نرود لذت دیدار از دل
این گلی نیست که پژمرده شود از چیدن
هر که را جاذبه شوق کند استقبال
نیست ممکن که به دنبال تواند دیدن
برمدار از لب خود مهر خموشی ز نشاط
که دو لب تیغ دو دم می شود از خندیدن
شب عیدی است که آبستن روز سیه است
دیدنی را که به دنبال بود وادیدن
پنبه در گوش نه، آسوده شو از مکروهات
که شود خیر خبرها همه از نشنیدن
از دو سر عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند و نرنجید ز رنجانیدن
به زبان نرم نگردد دل چون آهن بخل
نشود سد سکندر تنک از لیسیدن
چشم من تر نشد از اشک ندامت، هر چند
توتیا شد قلم پای من از لغزیدن
نکند هیچ کس از راست روی ها نقصان
راه خوابیده به منزل رسد از خوابیدن
تو ز کوته نظری طالب فریاد رسی
ورنه فریادرسی نیست به از نالیدن
چون پر کاه بود در نظر عفو سبک
گنهی را که به میزان نتوان سنجیدن
نشد از دل گرهی باز مرا همچو جرس
عمر من گر چه سر آمد همه در نالیدن
از اجل خواب گرانی که ترا در پیش است
از بصیرت نبود شب همه شب خوابیدن
خامشی مایه هستی است که غواص گهر
سالم از بحر برآید به نفس دزدیدن
گر به دیدن شوی از دست درازی قانع
می توان از گل ناچیده چه گلها چیدن
عاقبت بین ز تنعم غرضش جانکاهی است
ماه را چشم به کاهش بود از بالیدن
زیر تیغی که ز سرچشمه خضرست آبش
صائب از بی جگری هاست به جان لرزیدن
گل بی خار شود خار ز دامن چیدن
تا قیامت نرود لذت دیدار از دل
این گلی نیست که پژمرده شود از چیدن
هر که را جاذبه شوق کند استقبال
نیست ممکن که به دنبال تواند دیدن
برمدار از لب خود مهر خموشی ز نشاط
که دو لب تیغ دو دم می شود از خندیدن
شب عیدی است که آبستن روز سیه است
دیدنی را که به دنبال بود وادیدن
پنبه در گوش نه، آسوده شو از مکروهات
که شود خیر خبرها همه از نشنیدن
از دو سر عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند و نرنجید ز رنجانیدن
به زبان نرم نگردد دل چون آهن بخل
نشود سد سکندر تنک از لیسیدن
چشم من تر نشد از اشک ندامت، هر چند
توتیا شد قلم پای من از لغزیدن
نکند هیچ کس از راست روی ها نقصان
راه خوابیده به منزل رسد از خوابیدن
تو ز کوته نظری طالب فریاد رسی
ورنه فریادرسی نیست به از نالیدن
چون پر کاه بود در نظر عفو سبک
گنهی را که به میزان نتوان سنجیدن
نشد از دل گرهی باز مرا همچو جرس
عمر من گر چه سر آمد همه در نالیدن
از اجل خواب گرانی که ترا در پیش است
از بصیرت نبود شب همه شب خوابیدن
خامشی مایه هستی است که غواص گهر
سالم از بحر برآید به نفس دزدیدن
گر به دیدن شوی از دست درازی قانع
می توان از گل ناچیده چه گلها چیدن
عاقبت بین ز تنعم غرضش جانکاهی است
ماه را چشم به کاهش بود از بالیدن
زیر تیغی که ز سرچشمه خضرست آبش
صائب از بی جگری هاست به جان لرزیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۵
من و دزدیده در آن چاک گریبان دیدن
جلوه یوسفی از رخنه زندان دیدن
رمزی از بوالعجبی های نظربازان است
طبل رسوا زدن و شیوه پنهان دیدن
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت
سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن
خنده بی نمک مرهم کافورم گشت
ای خوشا نیم تبسم ز نمکدان دیدن
سرمه دیده امید کنم خاکش را
گر میسر شودم روی صفاهان دیدن
جلوه یوسفی از رخنه زندان دیدن
رمزی از بوالعجبی های نظربازان است
طبل رسوا زدن و شیوه پنهان دیدن
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت
سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن
خنده بی نمک مرهم کافورم گشت
ای خوشا نیم تبسم ز نمکدان دیدن
سرمه دیده امید کنم خاکش را
گر میسر شودم روی صفاهان دیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۸
چند چون مردم کوتاه نظر خندیدن؟
در شبستان فنا همچو شرر خندیدن
صبح جان بر سر یک چند دم سرد گذاشت
عمر کوتاه کند همچو شرر خندیدن
نوحه شهپر شاهین اجل می آید
چند چون کبک به هر کوه و کمر خندیدن؟
از شکر خنده بیجاست پریشانی صبح
کار الماس نماید به جگر، خندیدن
مهر خورشید ازان بر دهن صبح زدند
که به آن لب نزد دم ز شکر خندیدن
صدف پاک گهر از دل من دارد یاد
در وطن غنچه نشستن، به سفر خندیدن
رشک در ناخن حساد چرا نی نکند؟
شد علم خامه صائب به شکر خندیدن
در شبستان فنا همچو شرر خندیدن
صبح جان بر سر یک چند دم سرد گذاشت
عمر کوتاه کند همچو شرر خندیدن
نوحه شهپر شاهین اجل می آید
چند چون کبک به هر کوه و کمر خندیدن؟
از شکر خنده بیجاست پریشانی صبح
کار الماس نماید به جگر، خندیدن
مهر خورشید ازان بر دهن صبح زدند
که به آن لب نزد دم ز شکر خندیدن
صدف پاک گهر از دل من دارد یاد
در وطن غنچه نشستن، به سفر خندیدن
رشک در ناخن حساد چرا نی نکند؟
شد علم خامه صائب به شکر خندیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۰
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۱
روی از خلق نگردانده به حق روی مکن
یک جهت تا نشوی روی به آن سوی مکن
طعمه چون شیر به سر پنجه مردی به کف آر
چون دم سگ صفتاخدمت هر کوی مکن
از دل خود رقم نقش پذیری بزدای
همچو آیینه ز هر عکس دگر شوی مکن
خم چوگان فلک راه ترا می پاید
دل خود بر سر میدان هوس گوی مکن
پله خاک ز حرص تو گرانسنگ شده است
خیز و چون سنگ گرانی به ترازوی مکن
دل پاک و نظر پاک که دارد، بنگر
جلوه چون سرو سهی بر لب هر جوی مکن
عنقریب است که چون سنگ نشان تنهایی
ای دل خسته به این همسفران خوی مکن
موی در دیده صاحب نظران عیب بود
از غم موی میانان تن خود موی مکن
داغ اغیار محال است که ناسور شود
بیش ازین تربیت این گل خودروی مکن
صائب از دست مده دامن فرصت زنهار
دست را صیقل آیینه زانوی مکن
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن
یک جهت تا نشوی روی به آن سوی مکن
طعمه چون شیر به سر پنجه مردی به کف آر
چون دم سگ صفتاخدمت هر کوی مکن
از دل خود رقم نقش پذیری بزدای
همچو آیینه ز هر عکس دگر شوی مکن
خم چوگان فلک راه ترا می پاید
دل خود بر سر میدان هوس گوی مکن
پله خاک ز حرص تو گرانسنگ شده است
خیز و چون سنگ گرانی به ترازوی مکن
دل پاک و نظر پاک که دارد، بنگر
جلوه چون سرو سهی بر لب هر جوی مکن
عنقریب است که چون سنگ نشان تنهایی
ای دل خسته به این همسفران خوی مکن
موی در دیده صاحب نظران عیب بود
از غم موی میانان تن خود موی مکن
داغ اغیار محال است که ناسور شود
بیش ازین تربیت این گل خودروی مکن
صائب از دست مده دامن فرصت زنهار
دست را صیقل آیینه زانوی مکن
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۳
لب به نیسان نگشاید صدف دیده من
لنگر بحر بود گوهر سنجیده من
از پر کاه جهان همت من مستغنی است
التجا پیش خسیسان نبرد دیده من
دل آزاد من و گرد علایق، هیهات
خار خون می خورد از دامن برچیده من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده من؟
نسبت من به غزالان سبکسیر خطاست
نرسد سیل به گرد دل رم دیده من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند دیده من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزد
به تأمل گذر از نخل خزان دیده من
بر سر حرف میارید دل تنگ مرا
مگشایید سر نامه پیچیده من
خواب سنگین من از آب گرانتر گردید
زنگ آیینه بود سبزه خوابیده من
می کند جلوه پیراهن یوسف صائب
پیش صاحب نظران دیده پوشیده من
لنگر بحر بود گوهر سنجیده من
از پر کاه جهان همت من مستغنی است
التجا پیش خسیسان نبرد دیده من
دل آزاد من و گرد علایق، هیهات
خار خون می خورد از دامن برچیده من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده من؟
نسبت من به غزالان سبکسیر خطاست
نرسد سیل به گرد دل رم دیده من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند دیده من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزد
به تأمل گذر از نخل خزان دیده من
بر سر حرف میارید دل تنگ مرا
مگشایید سر نامه پیچیده من
خواب سنگین من از آب گرانتر گردید
زنگ آیینه بود سبزه خوابیده من
می کند جلوه پیراهن یوسف صائب
پیش صاحب نظران دیده پوشیده من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۵
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
چشم مخمور بود رشته شیرازه من
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغری نیست درین بزم به اندازه من
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشید کند چاره خمیازه من
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسیر به جمازه من
سخنانی که ازان تازه شدی جان کهن
گشت تقویم کهن از سخن تازه من
گر چه ز آهستگی آواز مرا کس نشنید
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه من
نامه را گر چمن خلد کند نیست عجب
سبز شد خامه خشک از سخن تازه من
شود از بی خبری جمع حواسم صائب
خط پیمانه بود رشته شیرازه من
چشم مخمور بود رشته شیرازه من
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغری نیست درین بزم به اندازه من
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشید کند چاره خمیازه من
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسیر به جمازه من
سخنانی که ازان تازه شدی جان کهن
گشت تقویم کهن از سخن تازه من
گر چه ز آهستگی آواز مرا کس نشنید
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه من
نامه را گر چمن خلد کند نیست عجب
سبز شد خامه خشک از سخن تازه من
شود از بی خبری جمع حواسم صائب
خط پیمانه بود رشته شیرازه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۶
دلنشین است ز بس گوشه غمخانه من
می رود رو به قفا سیل ز ویرانه من
ندهد تن به کشاکش دل دیوانه من
چون کمان زور بود قفل در خانه من
باد دستی گره از خرمن من واکرده است
جمع در حوصله مور شود دانه من
می شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت گران نیست به دیوانه من
منم آن طایر رم خورده ز پرواز که شد
ریزش بال و پر خویش پریخانه من
غافل از حق به گرفتاری دنیا نشوم
گره دام بود سبحه صد دانه من
شمع سرگرم ز بی تابی من می گردد
گردش جام بود گردش پروانه من
چرخ سنگین دل اگر تیغ به فرقم بارد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
نیست بی چاشنی مهر و محبت سخنم
گوش را تنگ شکر می کند افسانه من
می شود صورت دیوار ز حیرت صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه من
می رود رو به قفا سیل ز ویرانه من
ندهد تن به کشاکش دل دیوانه من
چون کمان زور بود قفل در خانه من
باد دستی گره از خرمن من واکرده است
جمع در حوصله مور شود دانه من
می شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت گران نیست به دیوانه من
منم آن طایر رم خورده ز پرواز که شد
ریزش بال و پر خویش پریخانه من
غافل از حق به گرفتاری دنیا نشوم
گره دام بود سبحه صد دانه من
شمع سرگرم ز بی تابی من می گردد
گردش جام بود گردش پروانه من
چرخ سنگین دل اگر تیغ به فرقم بارد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
نیست بی چاشنی مهر و محبت سخنم
گوش را تنگ شکر می کند افسانه من
می شود صورت دیوار ز حیرت صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۷
گو مکن سایه کسی بر سر دیوانه من
پرده چشم غزال است سیه خانه من
گرد هستی نشسته است به کاشانه من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
دیده شیر چراغ سر بالین من است
پرده چشم غزال است سیه خانه من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله مستانه من
پرده چشم غزال است سیه خانه من
گرد هستی نشسته است به کاشانه من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه بید بود بر سر دیوانه من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
دیده شیر چراغ سر بالین من است
پرده چشم غزال است سیه خانه من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله مستانه من