عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
جان بده یا دگر اندیشهٔ جانانه مکن
دام را بنگر ازین پس طلب دانه مکن
بستهای با می و پیمانه ز مستی پیمان
ترک پیمان کن و جان در سر پیمانه مکن
حرمت خویش نگهدار و مکن قصد حرم
ور شدی صید حرم روی بدین خانه مکن
اگرت دست دهد صحبت بیگانه و خویش
خویش را دستخوش مردم بیگانه مکن
گنج بردار و ازین منزل ویران بگذر
ور مسیحا نفسی چون خر و ویرانه مکن ؟
گر نداری سرآنک از سر جان در گذری
چشم در نرگس مستانهٔ جانانه مکن
تو هم ای ترک ختا ترک جفا گیر و مرا
صید آن کاکل شوریدهٔ ترکانه مکن
ما چو روی از دو جهان در غم عشقت کردیم
هر دم از مجلس ما روی بکاشانه مکن
حلقهٔ سلسلهٔ طره میفکن در پای
دل سودازدگان مشکن و دیوانه مکن
رخ میارای و قرار از دل مشتاق مبر
شمع مفروز و ستم بر دل پروانه مکن
گر نخواهی که کنی مشک فشانی خواجو
پیش گیسوی عروسان سخن شانه مکن
دام را بنگر ازین پس طلب دانه مکن
بستهای با می و پیمانه ز مستی پیمان
ترک پیمان کن و جان در سر پیمانه مکن
حرمت خویش نگهدار و مکن قصد حرم
ور شدی صید حرم روی بدین خانه مکن
اگرت دست دهد صحبت بیگانه و خویش
خویش را دستخوش مردم بیگانه مکن
گنج بردار و ازین منزل ویران بگذر
ور مسیحا نفسی چون خر و ویرانه مکن ؟
گر نداری سرآنک از سر جان در گذری
چشم در نرگس مستانهٔ جانانه مکن
تو هم ای ترک ختا ترک جفا گیر و مرا
صید آن کاکل شوریدهٔ ترکانه مکن
ما چو روی از دو جهان در غم عشقت کردیم
هر دم از مجلس ما روی بکاشانه مکن
حلقهٔ سلسلهٔ طره میفکن در پای
دل سودازدگان مشکن و دیوانه مکن
رخ میارای و قرار از دل مشتاق مبر
شمع مفروز و ستم بر دل پروانه مکن
گر نخواهی که کنی مشک فشانی خواجو
پیش گیسوی عروسان سخن شانه مکن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
ای طبیب دل ریش از سر بیمار مرو
خسته مگذار مرا وز سر تیمار مرو
بجفا بر سر یاران وفادار میا
بوفا از پی خصمان جفا کار مرو
چند گوئی که روم روزی و ترک تو کنم
مکن ای یار ز من بشنو و زنهار مرو
ای دل ار شور شکر خندهٔ شیرین داری
همچو فرهاد بده جان و بکهسار مرو
تیره شب در شکن طرهٔ دلدار مپیچ
و گرت راه غلط شد به شب تار مرو
بگذر از خالش و گیسوی سیاهش بگذار
در پی مهره بسر در دهن مار مرو
گر بود برگ گل سوریت از خار مترس
ور هوای چمنت نیست بگلزار مرو
اگرت خرقه سالوس شود دامنگیر
با مرقع به در خانهٔ خمار مرو
اگر از کعبه بمیخانه کشندت خواجو
برو ای خواجه و از میکده هشیار مرو
خسته مگذار مرا وز سر تیمار مرو
بجفا بر سر یاران وفادار میا
بوفا از پی خصمان جفا کار مرو
چند گوئی که روم روزی و ترک تو کنم
مکن ای یار ز من بشنو و زنهار مرو
ای دل ار شور شکر خندهٔ شیرین داری
همچو فرهاد بده جان و بکهسار مرو
تیره شب در شکن طرهٔ دلدار مپیچ
و گرت راه غلط شد به شب تار مرو
بگذر از خالش و گیسوی سیاهش بگذار
در پی مهره بسر در دهن مار مرو
گر بود برگ گل سوریت از خار مترس
ور هوای چمنت نیست بگلزار مرو
اگرت خرقه سالوس شود دامنگیر
با مرقع به در خانهٔ خمار مرو
اگر از کعبه بمیخانه کشندت خواجو
برو ای خواجه و از میکده هشیار مرو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
ای پسر دامن اهل قدم از دست مده
ورت از دست بر آید کرم از دست مده
چون کسی نیست که با او نفسی بتوان برد
برو و همدم خود باش و دم از دست مده
در فنا محو شو و گنج بقا حاصل کن
بگذر از ملک وجود و عدم از دست مده
شادی وصل اگرت دست نخواهد دادن
هجر را باش و سر کوی غم از دست مده
اگر از توبه و سالوس ندامت داری
با ندیمان بسر آر و ندم از دست مده
خرقه از پیرمغان گیر و گرت دست دهد
کنج بتخانه و روی صنم از دست مده
چون یقینی که همه ملکت جم بر بادست
پشت پائی بزن و جام جم از دست مده
یار اگر طالب درد تو بود درمان چیست
از دوا روی بتاب و الم از دست مده
گر چه آن خسرو خوبان ندهد داد کسی
خاک برسر کن و پای علم از دست مده
وگر از پای فتادی و نشد کارت راست
آن سر زلف پر از پیچ و خم از دست مده
چون شدی معتکف کعبه قربت خواجو
در طواف آی و حریم حرم از دست مده
ورت از دست بر آید کرم از دست مده
چون کسی نیست که با او نفسی بتوان برد
برو و همدم خود باش و دم از دست مده
در فنا محو شو و گنج بقا حاصل کن
بگذر از ملک وجود و عدم از دست مده
شادی وصل اگرت دست نخواهد دادن
هجر را باش و سر کوی غم از دست مده
اگر از توبه و سالوس ندامت داری
با ندیمان بسر آر و ندم از دست مده
خرقه از پیرمغان گیر و گرت دست دهد
کنج بتخانه و روی صنم از دست مده
چون یقینی که همه ملکت جم بر بادست
پشت پائی بزن و جام جم از دست مده
یار اگر طالب درد تو بود درمان چیست
از دوا روی بتاب و الم از دست مده
گر چه آن خسرو خوبان ندهد داد کسی
خاک برسر کن و پای علم از دست مده
وگر از پای فتادی و نشد کارت راست
آن سر زلف پر از پیچ و خم از دست مده
چون شدی معتکف کعبه قربت خواجو
در طواف آی و حریم حرم از دست مده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
پرواز کن ای مرغ و بگلزار فرود آی
ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی
ور میطلبی خون دل خستهٔ فرهاد
چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی
ای باد صبا بهر دل خستهٔ یاران
یاری کن و در بندگی یار فرود آی
در سایهٔ ایوانش اگر راه نیابی
خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی
ور پرتو خورشید رخش تاب نیاری
در سایهٔ آن زلف سیه کار فرود آی
چون بر سر آبست ترا منزل مالوف
بر چشمهٔ چشم من خونخوار فرود آی
از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست
مؤمنشو و در حلقهٔ کفار فرود آی
از صومعه بیرون شو و از زوایه بگذر
وانگاه بیا بر در خمار فرود آی
خواهی که رسانی بفلک رایت منصور
با سر انا الحق بسر دار فرود آی
ای آنکه طبیب دل پر حسرت مائی
از بهر خدا بر سر بیمار فرود آی
خواجو اگر از بهر دوای دل مجروح
دارو طلبی بر در عطار فرود آی
ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی
ور میطلبی خون دل خستهٔ فرهاد
چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی
ای باد صبا بهر دل خستهٔ یاران
یاری کن و در بندگی یار فرود آی
در سایهٔ ایوانش اگر راه نیابی
خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی
ور پرتو خورشید رخش تاب نیاری
در سایهٔ آن زلف سیه کار فرود آی
چون بر سر آبست ترا منزل مالوف
بر چشمهٔ چشم من خونخوار فرود آی
از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست
مؤمنشو و در حلقهٔ کفار فرود آی
از صومعه بیرون شو و از زوایه بگذر
وانگاه بیا بر در خمار فرود آی
خواهی که رسانی بفلک رایت منصور
با سر انا الحق بسر دار فرود آی
ای آنکه طبیب دل پر حسرت مائی
از بهر خدا بر سر بیمار فرود آی
خواجو اگر از بهر دوای دل مجروح
دارو طلبی بر در عطار فرود آی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
باز هر چند که در دست شهان دارد جای
نیست در سایهاش آن یمن که در پر همای
هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت
چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای
ایکه امروز ممالک بتو آراسته است
ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای
هر کفی خاک که بر عرصهٔ دشتی بینی
رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای
بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت
آنکه میگفت منم بر ملکان بار خدای
گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند
کار درویش چو خلخال میفکن در پای
تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند
از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی
پنجهٔ نفس ببازوی ریاضت بشکن
گوی مقصود بچوگان قناعت بربای
چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند
که بهر باد هوائی نخروشد چون نای
بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو
زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای
نیست در سایهاش آن یمن که در پر همای
هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت
چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای
ایکه امروز ممالک بتو آراسته است
ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای
هر کفی خاک که بر عرصهٔ دشتی بینی
رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای
بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت
آنکه میگفت منم بر ملکان بار خدای
گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند
کار درویش چو خلخال میفکن در پای
تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند
از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی
پنجهٔ نفس ببازوی ریاضت بشکن
گوی مقصود بچوگان قناعت بربای
چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند
که بهر باد هوائی نخروشد چون نای
بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو
زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
دلا تا طلعت سلمی نیابی
بدنیی روضهٔ عقبی نیابی
ز هستی رونق مستی نبینی
ز توبه لذت تقوی نیابی
درین بتخانه تا صورت پرستی
نشان از عالم معنی نیابی
چو مجنون تا درین حی زنده باشی
طناب خیمهٔ لیلی نیابی
عصا تا در کفت ثعبان نگردد
ز چوبی معجز موسی نیابی
نشان دوست از دشمن چه پرسی
که از خر منطق عیسی نیابی
اگر ملک سلیمان در نبازی
چو سلمان طلعت سلمی نیابی
غلام عشق شو کز مفتی دل
ورای عاشقی فتوی نیابی
چو طفلان گر بنقشی باز مانی
بغیر از صورت مانی نیابی
برو خواجو که از سلطان عشقش
برون از آب چشم اجری نیابی
اگر شعری ز شعری بگذرانی
بشعری رفعت شعری نیابی
بدنیی روضهٔ عقبی نیابی
ز هستی رونق مستی نبینی
ز توبه لذت تقوی نیابی
درین بتخانه تا صورت پرستی
نشان از عالم معنی نیابی
چو مجنون تا درین حی زنده باشی
طناب خیمهٔ لیلی نیابی
عصا تا در کفت ثعبان نگردد
ز چوبی معجز موسی نیابی
نشان دوست از دشمن چه پرسی
که از خر منطق عیسی نیابی
اگر ملک سلیمان در نبازی
چو سلمان طلعت سلمی نیابی
غلام عشق شو کز مفتی دل
ورای عاشقی فتوی نیابی
چو طفلان گر بنقشی باز مانی
بغیر از صورت مانی نیابی
برو خواجو که از سلطان عشقش
برون از آب چشم اجری نیابی
اگر شعری ز شعری بگذرانی
بشعری رفعت شعری نیابی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
خود پرستی مکن ار زانکه خدا میطلبی
در فنا محو شو ار ملک بقا میطلبی
خبر از درد نداری و دوا میجوئی
اثر از رنج ندیدی و شفا میطلبی
ساکن دیری و از کعبه نشان میپرسی
در خرابات مغانی و خدا میطلبی
کارت از چین سر زلف بتان در گرهست
وین عجبتر که از آن مشک ختا میطلبی
اگر از سرو قدان مهر طمع میداری
از بن زهر گیا مهر گیاه میطلبی
خبر از انده یعقوب نداری و مقیم
بوی پیراهن یوسف ز صبا میطلبی
کی دل مردهات از باد صبا زنده شود
نفس عیسوی از باد هوا میطلبی
دردی درد کش ار زانکه دوا میخواهی
باده صاف خور ار زانکه صفا میطلبی
خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت
بسپاهان رو اگر زانکه نوا میطلبی
در فنا محو شو ار ملک بقا میطلبی
خبر از درد نداری و دوا میجوئی
اثر از رنج ندیدی و شفا میطلبی
ساکن دیری و از کعبه نشان میپرسی
در خرابات مغانی و خدا میطلبی
کارت از چین سر زلف بتان در گرهست
وین عجبتر که از آن مشک ختا میطلبی
اگر از سرو قدان مهر طمع میداری
از بن زهر گیا مهر گیاه میطلبی
خبر از انده یعقوب نداری و مقیم
بوی پیراهن یوسف ز صبا میطلبی
کی دل مردهات از باد صبا زنده شود
نفس عیسوی از باد هوا میطلبی
دردی درد کش ار زانکه دوا میخواهی
باده صاف خور ار زانکه صفا میطلبی
خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت
بسپاهان رو اگر زانکه نوا میطلبی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی
کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی
سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی
غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی
گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج
ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی
راه آدم زنی و روضهٔ رضوان جوئی
عیب مجنون کنی و خیمهٔ لیلی طلبی
خاک گوسالهٔ زرین شوی از بی آبی
وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی
تا که برطور جلالت نبود منزل قرب
از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی
خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی
راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی
نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی
ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی
کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی
سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی
غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی
گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج
ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی
راه آدم زنی و روضهٔ رضوان جوئی
عیب مجنون کنی و خیمهٔ لیلی طلبی
خاک گوسالهٔ زرین شوی از بی آبی
وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی
تا که برطور جلالت نبود منزل قرب
از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی
خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی
راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی
نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی
ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
اگر تو عشق نبازی به عمر خویش چه نازی؟
که کار زندهدلان عشق بازی است نه بازی
مرا به جور رقیبان مران ز کوی حبیبان
درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی
میان حلقهٔ رندان مگو ز توبه و تقوی
بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی
مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی
مباش منکر محمود اگر مقر ایازی
بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش
که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی
کنند گوشهنشینان کنج خلوت چشمم
هزار میخی مژگان به خون دیده نمازی
به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم
اگر چه زلف تو از دوش بگذرد به درازی
متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر
به حسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی
بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد
تو را خبر نبود بر فراز ابرش تازی
اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن
مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی
که کار زندهدلان عشق بازی است نه بازی
مرا به جور رقیبان مران ز کوی حبیبان
درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی
میان حلقهٔ رندان مگو ز توبه و تقوی
بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی
مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی
مباش منکر محمود اگر مقر ایازی
بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش
که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی
کنند گوشهنشینان کنج خلوت چشمم
هزار میخی مژگان به خون دیده نمازی
به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم
اگر چه زلف تو از دوش بگذرد به درازی
متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر
به حسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی
بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد
تو را خبر نبود بر فراز ابرش تازی
اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن
مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
تو چون قربان نمیگردی کجا همکیش ما باشی
بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی
اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی
وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی
حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری
برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی
تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی
تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی
اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی
وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی
جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی
کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی
برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند
تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی
بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی
اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی
وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی
حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری
برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی
تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی
تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی
اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی
وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی
جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی
کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی
برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند
تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
یا ملولا عن سلامی انت فیالدنیا مرامی
کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی
گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد
کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی
طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی
مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی
پختهئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا
کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی
صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی
دانهٔ خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی
درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق
وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی
گر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشد
زانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی
عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی
قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی
تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی
پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی
ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد
زانکه در بیتالحرام اندیشه نبود از حرامی
بت پرستان صورتش را سجده میآرند و شاید
گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی
کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی
گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد
کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی
طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی
مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی
پختهئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا
کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی
صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی
دانهٔ خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی
درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق
وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی
گر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشد
زانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی
عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی
قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی
تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی
پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی
ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد
زانکه در بیتالحرام اندیشه نبود از حرامی
بت پرستان صورتش را سجده میآرند و شاید
گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
در باز جان گر آرزوی جان طلب کنی
بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنی
در تنگنای کفر فرو ماندهئی هنوز
وانگه فضای عالم ایمان طلب کنی
زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس
دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی
در مرتبت بپایهٔ دربان نمیرسی
وین طرفهتر که ملکت سلطان طلب کنی
خرمن بباد بر دهی از بهر گندمی
وینم عجب که روضهٔ رضوان طلب کنی
یکشب بکنج کلبهٔ احزان نکرده روز
از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی
هر چوب کان ز دست شبانی در اوفتد
زان معجزات موسی عمران طلب کنی
آئی بدیر و روی بگردانی از حرم
و انفاس عیسی از دم رهبان طلب کنی
همچون خضر ز تیرگی نفس در گذر
گر زانکه آب چشمهٔ حیوان طلب کنی
خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی
دیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی
بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنی
در تنگنای کفر فرو ماندهئی هنوز
وانگه فضای عالم ایمان طلب کنی
زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس
دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی
در مرتبت بپایهٔ دربان نمیرسی
وین طرفهتر که ملکت سلطان طلب کنی
خرمن بباد بر دهی از بهر گندمی
وینم عجب که روضهٔ رضوان طلب کنی
یکشب بکنج کلبهٔ احزان نکرده روز
از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی
هر چوب کان ز دست شبانی در اوفتد
زان معجزات موسی عمران طلب کنی
آئی بدیر و روی بگردانی از حرم
و انفاس عیسی از دم رهبان طلب کنی
همچون خضر ز تیرگی نفس در گذر
گر زانکه آب چشمهٔ حیوان طلب کنی
خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی
دیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
ای دل اگر دیو نئی ملک سلیمان چکنی
با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی
آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری
وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی
باده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوری
حکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنی
از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی
دست بدار از سر و زر این همه دستان چکنی
در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی
واب خور از مشرب جان چشمهٔ حیوان چکنی
بیسببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی
بیگنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی
عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی
سنبل مشکین بگشا دستهٔ ریحان چکنی
گر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی
ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی
کوی تو شد قبلهٔ جان روی به بطحا چه نهی
روی تو شد کعبهٔ دل قطع بیابان چکنی
گر تو نئی رنج روان خون ضعیفان چه خوری
ور تو نئی گنج روان در دل ویران چکنی
چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد
کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی
خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی
نغمهٔ خواجو بشنو مرغ خوشالحان چکنی
با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی
آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری
وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی
باده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوری
حکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنی
از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی
دست بدار از سر و زر این همه دستان چکنی
در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی
واب خور از مشرب جان چشمهٔ حیوان چکنی
بیسببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی
بیگنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی
عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی
سنبل مشکین بگشا دستهٔ ریحان چکنی
گر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی
ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی
کوی تو شد قبلهٔ جان روی به بطحا چه نهی
روی تو شد کعبهٔ دل قطع بیابان چکنی
گر تو نئی رنج روان خون ضعیفان چه خوری
ور تو نئی گنج روان در دل ویران چکنی
چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد
کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی
خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی
نغمهٔ خواجو بشنو مرغ خوشالحان چکنی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی
کین مردم دینشناسی و مسلمانی کنی
با پریرویان بخلوت روی در روی آوری
خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی
همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب
بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی
حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید
وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی
سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی
خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی
چون بعون حق نمیباشد وثوقت لاجرم
از ره حق روی برتابی و عوانی کنی
راه مستوران زنی و منکر مستان شوی
خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی
کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران
هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی
ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست
زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی
دادهئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن
نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی
نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری
ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی
چون بدستان اهل کرمانرا بدست آوردهئی
از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی
کین مردم دینشناسی و مسلمانی کنی
با پریرویان بخلوت روی در روی آوری
خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی
همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب
بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی
حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید
وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی
سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی
خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی
چون بعون حق نمیباشد وثوقت لاجرم
از ره حق روی برتابی و عوانی کنی
راه مستوران زنی و منکر مستان شوی
خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی
کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران
هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی
ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست
زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی
دادهئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن
نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی
نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری
ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی
چون بدستان اهل کرمانرا بدست آوردهئی
از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۹
خوشا وقتی که از بستانسرائی
برآید نغمهٔ دستانسرائی
بده ساقی که صوفی را درین راه
نباشد بی می صافی صفائی
اگر زر میزنی در ملک معنی
به از مستی نیابی کیمیائی
سحاب از بی حیائی بین که هر دم
کند با دیدهٔ ما ماجرائی
چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان
بدرویشی رسد بانگ نوائی
درین آرامگه چندانکه بینم
نبینم بیریائی بوریائی
و گر خود نافهٔ مشک تتارست
نیابم اصل او را بیخطائی
سریر کیقباد و تاج کسری
نیرزد گرد نعلین گدائی
اگر خواهی که خود را بر سر آری
بباید زد بسختی دست و پائی
درین وادی فرو رفتند بسیار
که نشنیدند آواز درائی
ندارم چشم در دریای اندوه
که گیرد دست خواجو آشنائی
برآید نغمهٔ دستانسرائی
بده ساقی که صوفی را درین راه
نباشد بی می صافی صفائی
اگر زر میزنی در ملک معنی
به از مستی نیابی کیمیائی
سحاب از بی حیائی بین که هر دم
کند با دیدهٔ ما ماجرائی
چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان
بدرویشی رسد بانگ نوائی
درین آرامگه چندانکه بینم
نبینم بیریائی بوریائی
و گر خود نافهٔ مشک تتارست
نیابم اصل او را بیخطائی
سریر کیقباد و تاج کسری
نیرزد گرد نعلین گدائی
اگر خواهی که خود را بر سر آری
بباید زد بسختی دست و پائی
درین وادی فرو رفتند بسیار
که نشنیدند آواز درائی
ندارم چشم در دریای اندوه
که گیرد دست خواجو آشنائی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
پشت بر روزگار باید کرد
روی در روی یار باید کرد
چون ز رخسار پرده برگیرد
در دمش جان نثار باید کرد
پیش شمع رخش چو پروانه
سوختن اختیار باید کرد
از پی یک نظاره بر در او
سالها انتظار باید کرد
تا کند یار روی در رویت
دلت آیینهوار باید کرد
تات در بوتهزار بگدازد
قلب خود را عیار باید کرد
تا نهد بر سرت عزیزی پای
خویش، چون خاک خوار باید کرد
ور تو خود را ز خاک به دانی
خود تو را سنگسار باید کرد
تا دهی بوسه بر کف پایش
خویشتن را غبار باید کرد
دشمنی کت ز دوست وا دارد
زودت از وی فرار باید کرد
ور ز چشمت نهان بود دشمن
پس دو چشمت چهار باید کرد
دشمن خود تویی، چو در نگری
با خودت کارزار باید کرد
چون عراقی ز دست خود فریاد
هر دمت صدهزار باید کرد
روی در روی یار باید کرد
چون ز رخسار پرده برگیرد
در دمش جان نثار باید کرد
پیش شمع رخش چو پروانه
سوختن اختیار باید کرد
از پی یک نظاره بر در او
سالها انتظار باید کرد
تا کند یار روی در رویت
دلت آیینهوار باید کرد
تات در بوتهزار بگدازد
قلب خود را عیار باید کرد
تا نهد بر سرت عزیزی پای
خویش، چون خاک خوار باید کرد
ور تو خود را ز خاک به دانی
خود تو را سنگسار باید کرد
تا دهی بوسه بر کف پایش
خویشتن را غبار باید کرد
دشمنی کت ز دوست وا دارد
زودت از وی فرار باید کرد
ور ز چشمت نهان بود دشمن
پس دو چشمت چهار باید کرد
دشمن خود تویی، چو در نگری
با خودت کارزار باید کرد
چون عراقی ز دست خود فریاد
هر دمت صدهزار باید کرد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
مبند، ای دل، به جز در یار خود دل
امید از هر که داری جمله بگسل
ز منزلگاه دونان رخت بربند
ورای هر دو عالم جوی منزل
برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا به جز سودا چه حاصل؟
منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل
دل از جان و جهان بردار کلی
نخست آنگه قدم زن در مراحل
که راهی بس خطرناک است و تاریک
که کاری سخت دشوار است و مشکل
نمیبینی چو روی دوست، باری
حجابی پیش روی خود فروهل
ز شوق او تپان میباش پیوست
میان خاک و خون، چون مرغ بسمل
چو روی حق نبینی دیده بر دوز
نباید دید، باری، روی باطل
تو هم بربند بار خود از آنجا
که همراهانت بربستند محمل
قدم بر فرق عالم نه، عراقی،
نمانی تا درینجا پای در گل
امید از هر که داری جمله بگسل
ز منزلگاه دونان رخت بربند
ورای هر دو عالم جوی منزل
برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا به جز سودا چه حاصل؟
منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل
دل از جان و جهان بردار کلی
نخست آنگه قدم زن در مراحل
که راهی بس خطرناک است و تاریک
که کاری سخت دشوار است و مشکل
نمیبینی چو روی دوست، باری
حجابی پیش روی خود فروهل
ز شوق او تپان میباش پیوست
میان خاک و خون، چون مرغ بسمل
چو روی حق نبینی دیده بر دوز
نباید دید، باری، روی باطل
تو هم بربند بار خود از آنجا
که همراهانت بربستند محمل
قدم بر فرق عالم نه، عراقی،
نمانی تا درینجا پای در گل
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
بگذر ای غافل ز یاد این و آن
یاد حق کن تا بمانی جاودان
تا فراموشت نگردد غیر حق
در حقیقت نیستی ذاکر، بدان
چون فراموشت شد آنچه دون است
ذاکری، گرچه بجنبانی زبان
خود نیابی چاشنی ذکر دوست
تا کنی یاد خود و سود و زیان
چون ز خود وز یاد خود فازغ شوی
شاهد مذکور گردی بی گمان
بگذری از ذکر اسماء و صفات
چون شود مذکور جانت را عیان
ذکر جانت را فراگیرد چنانک
نایدت یاد از دل و جان و روان
واله و مدهوش کردی آن نفس
در جمال لایزالی، بینشان
هر چه خواهی آن زمان یابی ازو
خود کسی خود را نخواهد آن زمان
این چنین دولت نخواهی تو مگر
بر کنی دل را ز یاد این و آن
یاد ناید هیچ گونه حق تو را
تا تو یاد آری ز یار و خان ومان
ای عراقی، غیر یاد او مکن
تا مگر یاد آیدت با ذاکران
یاد حق کن تا بمانی جاودان
تا فراموشت نگردد غیر حق
در حقیقت نیستی ذاکر، بدان
چون فراموشت شد آنچه دون است
ذاکری، گرچه بجنبانی زبان
خود نیابی چاشنی ذکر دوست
تا کنی یاد خود و سود و زیان
چون ز خود وز یاد خود فازغ شوی
شاهد مذکور گردی بی گمان
بگذری از ذکر اسماء و صفات
چون شود مذکور جانت را عیان
ذکر جانت را فراگیرد چنانک
نایدت یاد از دل و جان و روان
واله و مدهوش کردی آن نفس
در جمال لایزالی، بینشان
هر چه خواهی آن زمان یابی ازو
خود کسی خود را نخواهد آن زمان
این چنین دولت نخواهی تو مگر
بر کنی دل را ز یاد این و آن
یاد ناید هیچ گونه حق تو را
تا تو یاد آری ز یار و خان ومان
ای عراقی، غیر یاد او مکن
تا مگر یاد آیدت با ذاکران
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
درین ره گر به ترک خود بگویی
یقین گردد تو را کو تو، تو اویی
سر مویی ز تو، تا با تو باقی است
درین ره در نگنجی، گر چه مویی
کم خود گیر، تا جمله تو باشی
روان شو سوی دریا، زانکه جویی
چو با دریا گرفتی آشنایی
مجرد شو، ز سر برکش دو تویی
درین دریا گلیمت شسته گردد
اگر یک بار دست از خود بشویی
ز بهر آبرو یک رویه کن کار
که آنجا آبرو ریزد دورویی
چو با توست آنچه میجویی به هرجا
به هرزه گرد عالم چند پویی؟
نخستین گم کنند آنگاه جویند
تو چون چیزی نکردی گم چه جویی؟
تو را تا در درون صد خار خار است
ازین بستان گلی هرگز نبویی
پس در همچو جادویی که پیوست
میان در بسته بهر رفت و رویی
تو را رنگی ندادند از خم عشق
از آن در آرزوی رنگ و بویی
بهش نه پا درین وادی خون خوار
که ره پر سنگلاخ و تو سبویی
درین میدان همی خور زخم، چون تو
فتاده در خم چوگان چو گویی
نیابی از خم چوگان رهایی
عراقی، تا به ترک خود نگویی
یقین گردد تو را کو تو، تو اویی
سر مویی ز تو، تا با تو باقی است
درین ره در نگنجی، گر چه مویی
کم خود گیر، تا جمله تو باشی
روان شو سوی دریا، زانکه جویی
چو با دریا گرفتی آشنایی
مجرد شو، ز سر برکش دو تویی
درین دریا گلیمت شسته گردد
اگر یک بار دست از خود بشویی
ز بهر آبرو یک رویه کن کار
که آنجا آبرو ریزد دورویی
چو با توست آنچه میجویی به هرجا
به هرزه گرد عالم چند پویی؟
نخستین گم کنند آنگاه جویند
تو چون چیزی نکردی گم چه جویی؟
تو را تا در درون صد خار خار است
ازین بستان گلی هرگز نبویی
پس در همچو جادویی که پیوست
میان در بسته بهر رفت و رویی
تو را رنگی ندادند از خم عشق
از آن در آرزوی رنگ و بویی
بهش نه پا درین وادی خون خوار
که ره پر سنگلاخ و تو سبویی
درین میدان همی خور زخم، چون تو
فتاده در خم چوگان چو گویی
نیابی از خم چوگان رهایی
عراقی، تا به ترک خود نگویی
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - ایضاله
فرستاد دریای فضل و هنر
بدین خشک لب بحری از شعر تر
روان کرد جویی ز بحر روان
که دارد همی ز آب کوثر اثر
روانی لفظ روانبخش او
ببرد آبروی نسیم سحر
دل ناتوانم همانا بدید
فرستاد بهر دل من شکر
چو بر جانم از فضل زیور نیافت
بیاراست جانم به فضل درر
اگر دیدی اشعار جان پرورش
خضر آب حیوان نجستی دگر
اگر چه بسی مادر فضل زاد
به گیتی نیاورد زو به پسر
چو بر فضل صدگونه برهان نمود
به برهان شد اندر جهان نامور
فرستاد بحری که غواص طبع
برو بر نیارست کردن گذر
در آن بحر کو گشت غواص، من
چه به زانکه باشم ازو بر حذر؟
چو کشتی دانش نباشد مرا
نیفتم به نادانی اندر خطر
مسلم شد آن بحر آن را که او
شناسای بحر است و دانای بر
جهان هنر دایمآباد باد
از آن معدن فضل و کان هنر
بدین خشک لب بحری از شعر تر
روان کرد جویی ز بحر روان
که دارد همی ز آب کوثر اثر
روانی لفظ روانبخش او
ببرد آبروی نسیم سحر
دل ناتوانم همانا بدید
فرستاد بهر دل من شکر
چو بر جانم از فضل زیور نیافت
بیاراست جانم به فضل درر
اگر دیدی اشعار جان پرورش
خضر آب حیوان نجستی دگر
اگر چه بسی مادر فضل زاد
به گیتی نیاورد زو به پسر
چو بر فضل صدگونه برهان نمود
به برهان شد اندر جهان نامور
فرستاد بحری که غواص طبع
برو بر نیارست کردن گذر
در آن بحر کو گشت غواص، من
چه به زانکه باشم ازو بر حذر؟
چو کشتی دانش نباشد مرا
نیفتم به نادانی اندر خطر
مسلم شد آن بحر آن را که او
شناسای بحر است و دانای بر
جهان هنر دایمآباد باد
از آن معدن فضل و کان هنر