عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
سیراب در محیط شدم ز آبروی خویش
در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش
در حفظ آبرو ز گهر باش سخت‌تر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانه‌اش
هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش
از مهلت زمانهٔ دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمی‌دهند
چندان که می‌کنم ز کسان جستجوی خویش
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
ز خال عنبرین افزون ز زلف یار میترسم
همه از مار و من از مهرهٔ این مار میترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم از جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار میترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر میباشد
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار میترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمیترسم
که من از گردش گردون کج رفتار میترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک میباشد
ز تار سبحه بیش از رشتهٔ زنّار میترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان بس دیده‌ام صائب
ز خار بی‌گل افزون از گل بی‌خار میترسم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
از روی نرم، سرزنش خار می‌کشم
چون گل ز حسن خلق خود آزار می‌کشم
آزاده‌ام، مرا سر و برگ لباس نیست
از مغز خود گرانی دستار می‌کشم
هر چند شمع راهروانم چو آفتاب
از احتیاط دست به دیوار می‌کشم
آیینه پاک کرده‌ام از زنگ قیل و قال
از طوطیان گرانی زنگار می‌کشم
نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر
در غربت این زمان ز خریدار می‌کشم
مژگان صفت به دیدهٔ خود جای می‌دهم
از پای هر که در ره او خار می‌کشم
از بس به احتیاط قدم می‌نهم به خاک
دست نوازشی به سر خار می‌کشم
صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران
بار کسی نمی‌شوم و بار می‌کشم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
ما خنده را به مردم بی‌غم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمهٔ زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینهٔ عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
بی‌حاصلی نگر که حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقهٔ ماتم گذاشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم
از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم
این باده زیاد از دهن ساغر ما بود
مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم
جایی که سخن سبز نگردد، نتوان گفت
چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم
خاری نشد آزرده به زیر قدم ما
چون سایهٔ ابر از سر گلزار گذشتیم
از خرقهٔ تزویر نچیدیم دکانی
مردانه ازین پردهٔ پندار گذشتیم
شد دست دعا خار به زیر قدم ما
از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم
صائب چو گران بود به رنجور عیادت
از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم
چون سایهٔ مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم
کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم
هر چند که در دیدهٔ ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم
فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم
صد تلخ چشیدیم ز هر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
ما دستخوش سبحه و زنار نگشتیم
در حلقهٔ تقلید گرفتار نگشتیم
خود را به سراپردهٔ خورشید رساندیم
چون شبنم گل، بار به گلزار نگشتیم
در دامن خود پای فشردیم چو مرکز
گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشتیم
چون خشت نهادیم به پای خم می سر
بر دوش کسی همچو سبو بار نگشتیم
ما را به زر قلب خریدند ز اخوان
بر قافله از قیمت کم، بار نگشتیم
چون یوسف تهمت زده، از پاکی دامن
در چشم عزیزان جهان، خوار نگشتیم
صد شکر که با صد دهن شکوه درین بزم
شرمندهٔ بیتابی اظهار نگشتیم
افسوس که چون نخل خزان دیده درین باغ
دستی نفشاندیم و سبکبار نگشتیم
فریاد که سوهان سبکدست حوادث
شد ساده ز دندانه و هموار نگشتیم
صائب مدد خلق نمودیم به همت
درظاهر اگر مالک دینار نگشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
ما درد را به ذوق می ناب می‌کشیم
از آه سر منت مهتاب می‌کشیم
از حیف و میل، پلهٔ میزان ما تهی است
از سنگ، ناز گوهر سیراب می‌کشیم
پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران
پیش از پیاله دست و دهن آب می‌کشیم!
بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است
ما باده را به گوشهٔ محراب می‌کشیم
ترسانده است دولت بیدار، چشم ما
از بخت خفته ناز شکر خواب می‌کشیم
صائب به زور گریهٔ بی‌اختیار، ما
در گوش بحر حلقهٔ گرداب می‌کشیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
ما کنج دل به روضهٔ رضوان نمی‌دهیم
این گوشه را به ملک سلیمان نمی‌دهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
تصدیع آستان بزرگان نمی‌دهیم
بی‌آبرو، حیات ابد زهر قاتل است
ما آبرو به چشمهٔ حیوان نمی‌دهیم
از مفسلی، کفایت ما چون ده خراب
این بس، که باج و خرج به سلطان نمی‌دهیم
یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست
از دست، نقد وقت خود آسان نمی‌دهیم
بی‌پرده عیبهای خود اظهار می‌کنیم
فرصت به عیبجویی یاران نمی‌دهیم
باشد سبکتر از همه ایام، درد ما
روزی که درد سر به طبیبان نمی‌دهیم
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
راه سخن به هرزه درایان نمی‌دهیم
در بزم اهل حال، لب از حرف بسته‌ایم
جام تهی به باده‌پرستان نمی‌دهیم
صائب گهر به سنگ زدن بی‌بصیرتی است
عرض سخن به مردم نادان نمی‌دهیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
تا از خودی خود نبریدند عزیزان
چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور
رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلهاکه نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی
با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
درقید فرنگ آن که نیفتاده، چه داند
کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود
تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
مکن منع تماشایی ز دیدن
که این گل کم نمی‌گردد به چیدن
چو ابروی بتان محراب خود کن
کمانی را که نتوانی کشیدن
مرا از خرمن افلاک، چون چشم
پر کاهی است حاصل از پریدن
نگردد قطع راه عشق، بی‌شوق
به پای خفته نتوان ره بریدن
به از جوش سخای چشمه سارست
جواب تلخ از دریا شنیدن
مزن زنهار لاف حق شناسی
چو نتوانی به کنه خود رسیدن
پس از چندین کشاکش، دام خود را
تهی می‌باید از دریا کشیدن
کم از کشور گشایی نیست صائب
گریبانی به دست خود دریدن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام برهم می‌خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون می‌آید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشه‌گیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زنده‌داری خون مردم می‌خورد
زینهار از زاهد شب زنده‌دار اندیشه کن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
عقل سالم ز می ناب نیاید بیرون
کشتی کاغذی از آب نیاید بیرون
تا به روشنگر دریا نرساند خود را
تیرگی از دل سیلاب نیاید بیرون
یک جهت شو که ز صد زاهد شیاد، یکی
خالص از بوتهٔ محراب نیاید بیرون
رو نهان می‌کند از روشنی دل شیطان
دزد بیدل شب مهتاب نیاید بیرون
به صد امید، دل شبنم ما آب شده است
آه اگر مهر جهانتاب نیاید بیرون
نزند دست به دامان اجابت صائب
ناله‌ای کز دل بیتاب نیاید بیرون
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۶ - سال در موضوع فکرت
کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۰ - جواب به سال دوم
کسی مرد تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده گشته موصوف
به علم و زهد و تقوی بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبه‌های ستر مستور
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۷ - جواب
مکن بر نعمت حق ناسپاسی
که تو حق را به نور حق شناسی
جز او معروف و عارف نیست دریاب
ولیکن خاک می‌یابد ز خور تاب
عجب نبود که ذره دارد امید
هوای تاب مهر و نور خورشید
به یاد آور مقام و حال فطرت
کز آنجا باز دانی اصل فکرت
«الست بربکم» ایزد که را گفت
که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت
در آن روزی که گلها می‌سرشتند
به دل در قصهٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک ره بخوانی
هر آن چیزی که می‌خواهی بدانی
تو بستی عقد عهد بندگی دوش
ولی کردی به نادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است منزل
که یادت آورد از عهد اول
اگر تو دیده‌ای حق را به آغاز
در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا
که تا ذاتش توانی دید فردا
وگرنه رنج خود ضایع مگردان
برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۰ - تمثیل در بیان ماهیت صورت و معنی
شنیدم من که اندر ماه نیسان
صدف بالا رود از قعر عمان
ز شیب قعر بحر آید برافراز
به روی بحر بنشیند دهن باز
بخاری مرتفع گردد ز دریا
فرو بارد به امر حق تعالی
چکد اندر دهانش قطره‌ای چند
شود بسته دهان او به صد بند
رود با قعر دریا با دلی پر
شود آن قطرهٔ باران یکی در
به قعر اندر رود غواص دریا
از آن آرد برون لؤلؤی لالا
تن تو ساحل و هستی چو دریاست
بخارش فیض و باران علم اسماست
خرد غواص آن بحر عظیم است
که او را صد جواهر در گلیم است
دل آمد علم را مانند یک ظرف
صدف با علم دل صوت است با حرف
نفس گردد روان چون برق لامع
رسد زو حرفها با گوش سامع
صدف بشکن برون کن در شهوار
بیفکن پوست مغز نغز بردار
لغت با اشتقاق و نحو با صرف
همی‌گردد همه پیرامن حرف
هر آن کو جمله عمر خود در این کرد
به هرزه صرف عمر نازنین کرد
ز جوزش قشر سبز افتاد در دست
نیابد مغز هر کو پوست نشکست
بلی بی پوست ناپخته است هر مغز
ز علم ظاهر آمد علم دین نغز
ز من جان برادر پند بنیوش
به جان و دل برو در علم دین کوش
که عالم در دو عالم سروری یافت
اگر کهتر بد از وی مهتری یافت
عمل کان از سر احوال باشد
بسی بهتر ز علم قال باشد
ولی کاری که از آب و گل آید
نه چون علم است کان کار از دل آید
میان جسم و جان بنگر چه فرق است
که این را غرب گیری آن چو شرق است
از اینجا باز دان احوال و اعمال
به نسبت با علوم قال با حال
نه علم است آنکه دارد میل دنیی
که صورت دارد اما نیست معنی
نگردد علم هرگز جمع با آز
ملک خواهی سگ از خود دور انداز
علوم دین ز اخلاق فرشته است
نباشد در دلی کو سگ سرشت است
حدیث مصطفی آخر همین است
نکو بشنو که البته چنین است
درون خانه‌ای چون هست صورت
فرشته ناید اندر وی ضرورت
برو بزدای روی تختهٔ دل
که تا سازد ملک پیش تو منزل
از او تحصیل کن علم وراثت
ز بهر آخرت می‌کن حراثت
کتاب حق بخوان از نفس و آفاق
مزین شو به اصل جمله اخلاق
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۱ - قاعده در بیان اقسام فضیلت
اصول خلق نیک آمد عدالت
پس از وی حکمت وعفت شجاعت
حکیمی راست گفتار است و کردار
کسی کو متصف گردد بدین چار
به حکمت باشدش جان و دل آگه
نه گربز باشد و نه نیز ابله
به عفت شهوت خود کرده مستور
شره همچون خمود از وی شده دور
شجاع و صافی از ذل و تکبر
مبرا ذاتش از جبن و تهور
عدالت چون شعار ذات او شد
ندارد ظلم از آن خلقش نکو شد
همه اخلاق نیکو در میانه است
که از افراط و تفریطش کرانه است
میانه چون صراط مستقیم است
ز هر دو جانبش قعر جحیم است
به باریکی و تیزی موی و شمشیر
نه روی گشتن و بودن بر او دیر
عدالت چون یکی دارد ز اضداد
همی هفت آمد این اضداد ز اعداد
به زیر هر عدد سری نهفت است
از آن درهای دوزخ نیز هفت است
چنان کز ظلم شد دوزخ مهیا
بهشت آمد همیشه عدل را جا
جزای عدل، نور و رحمت آمد
سزای ظلم، لعن و ظلمت آمد
ظهور نیکویی در اعتدال است
عدالت جسم را اقصی کمال است
مرکب چون شود مانند یک چیز
ز اجزا دور گردد فعل و تمییز
بسیط الذات را مانند گردد
میان این و آن پیوند گردد
نه پیوندی که از ترکیب اجزاست
که روح از وصف جسمیت مبراست
چو آب و گل شود یکباره صافی
رسد از حق بدو روح اضافی
چو یابد تسویت اجزای ارکان
در او گیرد فروغ عالم جان
شعاع جان سوی تن وقت تعدیل
چو خورشید و زمین آمد به تمثیل
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۶ - قاعده در بیان معنی حشر
ز تو هر فعل که اول گشت صادر
بر آن گردی به باری چند قادر
به هر باری اگر نفع است اگر ضر
شود در نفس تو چیزی مدخر
به عادت حالها با خوی گردد
به مدت میوه‌ها خوش بوی گردد
از آن آموخت انسان پیشه‌ها را
وز آن ترکیب کرد اندیشه‌ها را
همه افعال و اقوال مدخر
هویدا گردد اندر روز محشر
چو عریان گردی از پیراهن تن
شود عیب و هنر یکباره روشن
تنت باشد ولیکن بی‌کدورت
که بنماید از او چون آب صورت
همه پیدا شود آنجا ضمایر
فرو خوان آیت «تبلی السرائر»
دگر باره به وفق عالم خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
چنان کز قوت عنصر در اینجا
موالید سه گانه گشت پیدا
همه اخلاق تو در عالم جان
گهی انوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند درنظر بالا و پستی
نماند مرگت اندر دار حیوان
به یک رنگی برآید قالب و جان
بود پا و سر و چشم تو چون دل
شود صافی ز ظلمت صورت گل
کند انوار حق بر تو تجلی
ببینی بی‌جهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستی‌ها کنی تو
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش
«طهورا» چیست صافی گشتن از خویش
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق
زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
خوشا آن دم که ما بی‌خویش باشیم
غنی مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد
که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پی هر مستیی باشد خماری
از این اندیشه دل خون گشت باری