عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست
قصر سلطان امن‌تر ازکلبهٔ درویش نیست‌
طاهر آن دامان کزو دست امیدی دور نه
قادر آن سلطان کزو قلب فقیری ریش نیست
گر ز خون من نگین شاه رنگین می‌شود
گو بریز این خون که مقدار نگینی بیش نیست
برکس ای قاضی به خون من منه بهتان ازآنک
قاتل من در جهان جز عشق کافرکیش نیست
ای صبا با خسرو خوبان بگو درد فراق
بر دل‌ من کمتر از این‌حبس‌و این‌تشویش نیست
گر دلت با من نباشد قصرتجریش است بند
ور دلت با من بود زندان کم از تجریش نیست
در صفوف واپسین جا داد یارم ورنه کس
زبن رقیبان درصف عشق وی ازمن پیش نیست
دل به اقبال جهان ای صاحب‌دولت مبند
کاین جهان در اختیار عقل دوراندیش نیست
نعمت او بی‌تغیر، امن او بی‌انقلاب
راحت او بی‌تزاحم‌، نوش او بی‌نیش نیست
تجربت کردم رهی سوی سرای عافیت
راست‌تر زین‌ ره که من بگرفته‌ام در پیش‌ نیست
من نی‌ام مسعود و بواحمد ولی زندان من
کمتر از زندان نای و قلعهٔ مندیش نیست
گر توپی انسان «‌بهار» اندوه نوع خویش دار
ورنه‌حیوان‌هم نیابی کاو به فکر خویش نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست
توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست
گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج
چون اختیار خانه به دست من و تو نیست
درکارهای رفته مکن داوری کزان
جزقصه و فسانه به دست من و تو نیست
خامش نشین که تعبیهٔ نظم این جهان
از حکمتست یا نه به دست من و تو نیست
خرسند باش تاگذرد خوش دو روز عمر
گرداندن زمانه به دست من و تو نیست
خوش باش و عشق ورز و غنیمت شمار عمر
کاین دهر جاودانه به دست من و تو نیست
ره ناپدید و غیب ندانستنی «‌بهار»
می خور جز این بهانه به‌ دست من و تو نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
آن چه شعله است کزان راهگذار می‌آید
یا چه برقیست که دایم به‌نظر می‌آید
ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان
مژده آب حیاتش ز اثر می‌آید
زادهٔ فکر من است این که پس از چندین قرن
به سفررفته و اکنون زسفر می‌آید
دیده بگشای و در آغوش بگیرش کز مهر
پسری بر سر بالین پدر می‌آید
اگر این فتنه گری زان خط سبز است چه باک
خوش بود فتنه گر از دور قمر می‌آید
پا و سر می‌شکند راه خرابات ولی
مرد وارسته ازبن راه بسر می‌آید
ای دل از کو تهی دست طلب شکوه مدار
صبرکن عاقبت آن نخل به‌بر می‌آید
هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار
خاک راهش به نظرکحل بصر می‌آید
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
بهار مژدهٔ نو داد فکر باده کنید
ز عمر خویش درتن فصل استفاده کنید
خورید باده‌، مدارید غصهٔ کم و بیش
که غصه کم شود ار باده را زیاده کنید
مناسب است به شکرانهٔ مقام رفیع
گر التفات به یاران اوفتاده کنید
به باد رفت سرشمع وهمچنان می گفت
که فکر مردم هستی به باد داده کنید
صبا بگو به رقیبان که آسمان نگذاشت
که بیش ازین به من بینوا افاده کنید
هجوم عام به قتل بهار نیست ضرور
که خود به قتلگه آید اگر اراده کنید
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
وقت آنست که بر سبزه مقامی بکنیم
بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم
نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر
ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم
مفتی شهر خراب از می نابست بیا
کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم
لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام
نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم
شحنه ‌با شیخ به جنگ است بیا تا من وتو
اندرین فرصت کم عیش تمامی بکنیم
موسم عربده و رقص و نشاط است ولی
چرخ گردان نگذارد که قیامی بکنیم
نگذاریم به گیتی اثر از جور رقیب
گر درین عشق خطرناک دوامی بکنیم
حالیا مصلحت آنست که اندر همه شهر
هرکرا صورت خوبی‌است سلامی بکنیم
افسر ماه مکلل شود از شعر بهار
گر زخاک در او کسب مقامی بکنیم
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
نصیحتی است اگر بشنوی زیان نکنی
که اعتماد بر اوضاع این جهان نکنی
از این وآن نکشی هیچ در جهان آزار
اگرتو نیت آزار این و آن نکنی
ز صد رفیق یکی مهربان فتد، هش دار
که ترک صحبت یاران مهربان نکنی
بود رفیق کهن چون می کهن‌، زنهار
که از رفیق و می تازه سرگران نکنی
ز دیگران چه توقع بود نهفتن راز
ترا که راز خود از دیگران نهان نکنی
میان خلق جهان گم کنی علامت خوبش
اگر به خلق نکو خویش را نشان نکنی
غم زمانه نگردد به گرد خاطر تو
گر التفات به نیک و بد زمان نکنی
گر ازدیاد محبانت آرزوست‌، بکوش
که امتحان‌شده را دیگر امتحان نکنی
به دوستان فراوان کجا رسی که تو باز
ادای حق یکی را به سالیان نکنی
اگر به‌دست تو دشمن زپا فتاد ای دوست
مباش غره که خود عمر جاودان نکنی
بجو متاع محبت که گر تمامت عمر
بدین متاع تجارت کنی زیان نکنی
اگر نهی سر رغبت بر آستانهٔ کار
کف نیاز دگر سوی آسمان نکنی
«‌بهار» اگر دلت‌ از غم‌ برشته‌ است‌،‌ خموش
که همچو شمع سر اندر سر زبان نکنی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - به منکر عشق
سختم عجب آید ز خلقت زن
کایزد را زبن کرده ملتمس چیست
دوشیزه به شوهر چو رفت‌، دیگر
او را به پسر زادن این هوس چیست
زهدان چو شود از جنین گرانبار
آن شادی حبلی بهر نفس چیست
با آن همه سنگینی و مشقت
این بستگی و انقیاد کس چیست
چون مرغ جنین از قفس برآمد
دیگر بوی این علقهٔ قفس چیست
از بهر یکی کودکی‌، عروسی
از هیچ تحمل نکرده بس‌، چیست
شب گوش نهادن به ناله طفل
چون قافله بر نالهٔ جرس چیست
لالایی محزون که از سموات
صوت ‌ملکش ‌داده باز پس چیست
تا دست بجنباندش دمادم
گهواره نهادن به دسترس چیست
گر نیمشبی از تبی بجنبد
جنبیدن‌ و جستن ‌به‌ خار و خس چیست
رفتن پی داروی او شبانه
چون موس عمران‌ پی قبس چیست
در پاس وی از خواب و خورگذشتن
مانند یکی نامور عسس چیست
تا طفل کلان گردد و شود پیر
دل بازنهادن بدو و بس چیست
من ‌سخت فرومانده‌ام در این راز
کاین‌معنی‌اگرعشق‌نیست‌پس‌چیست‌؟
ور عشق نزاید از این میانه
خود زاین‌همه پیرایه ملتمس چیست‌؟‌!
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - گل سرخ‌
دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت
مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت
ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا
یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت
خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش
مرد زندانبان آن گریه ی من با وی گفت
یادم آمدکه به فصل گل با دلبر خویش
پیش هر گلبن بودیم به گفت و به‌ شنفت
که گلی رنگین چیدم من و دلبر بگرفت
ساق آن گل را زیر شکن زلف نهفت
گه یکی چید نگار من و بر سینهٔ من
نصب کرد آن گل و بوسیدم دستش هنگفت
بجز این دو نشد از باغ گلی چیده که هست
گل به گلبن‌خوش و بلبل به کل و مرد به جفت
دلم آزرده شد از دیدن آن خرمن گل
بیم آن بود که بر لب گذرد حرفی مفت
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - طلب آمرزش
عمری به باد رفت و به جا ماند این کتاب
باشد کسی بخواند و آمرزش آورد
ای مهربان رفیق که خواندی کتاب من
شاید به چشم ذوق تو صد عیب برخورد
گر عیبی اندر آن نگری عیب‌پوش باش
زیرا تو زود بگذری‌، این نیز بگذرد
با این همه معانی و این سبک و انسجام
چشم حسود کور که جز عیب ننگرد
با مردگان خویش مروت کنید از آنک
او نیست تا جواب شما را بیاورد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۸ - به یادگار در دفتر یکی از دوستان نوشته شد
چه یادگار نوبسم من اندرین دفتر
که ازکدورت دل خامه را قرار نماند
بدین خوشیم که از خوب و زشت کار جهان
به روزگار جز این چند یادگار نماند
یکی سوار درآمد به دشت و شوخی کرد
ولی دریغ که جزگرد از آن سوار نماند
تو ای رفیق که خواندی خط بهار امروز
بمان به کام دل خویش اگر بهار نماند
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۰ - در مرگ پروین
نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
زتاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمی‌خاست
نه به افسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بی‌رنگ او به سایه‌، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورش گر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهره‌فروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چگونه ‌چهره‌ فروزد تنی که سوزی داشت
چگونه جلوه فروشد دلی که خونین بود
ز ازدحام هواها مصون که برگردش
ز دور باش حقیقت مدام پرچین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به‌ خسروان‌ سخن ناز اگر فروخت رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان بی‌خلاف‌، پروین بود
جلیس بیت‌ حزن‌ شد چو یوسفش کم گشت
غم فراق پدر هرچه بود سنگین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ، به‌ باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه آرزوی زندگی ببرد به گور
ولی به زندگی امیدوار و خوش‌بین بود
اگرچه‌ حجلهٔ‌ رنگین‌ به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
ندیده کام جوانی جوانه مرگش کرد
سپهر پیرکه با اهل معنی اش کین بود
شگفت‌ و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۶ - ای دختر
تکیه منمای به حسن و به ‌جمال ای دختر
سعی کن در طلب علم و کمال ای دختر
ذره‌ای علم اگرت در وسط مغز بود
به که در کنج لبت دانهٔ خال ای دختر
بی‌ هنر نیست موثر صفت غنج و دلال
با هنر جلوه کند غنج و دلال ای دختر
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - دل خودکامه
کاش بودم زان کسان کاندر جهان
سازگار آیند با هر خار و خس
یا از آن مردم که گرد آیند زود
نزد هرشیرینیئی همچون مگس
آن کسم منکر سر خودکامگی
سر فرو نارم به نزد هیچ کس
باهمه خوبی بس آیم من ولیک
نیستم با این دل خودکامه بس
آن عقابم من که باشد جای من
یا به دست خسروان یا در قفس
کل ما فی الدهر عندی قذره
غیر رکض الرمح فی ظل الفرس
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - میرزا طاهر تنکابنی
ای دربغا میرزا طاهرکه بود
فضل و تقوی را جناب او مناص
مدرسش دایم به درس و بحث گرم
مجلسش یکسر به اهل فضل غاص
بود ثابت مدت پنجاه سال
منت استادیش بر عام و خاص
توشه گیر از خلق نیکویش، عوام
خوشه‌چین‌ از خرمن‌ فضلش‌، خواص
بود در عرفان و حکمت مقتدا
داشت در معقول و منقول اختصاص
آن چنان لولو نیارد هر صدف
آن‌ چنان گوهر ندارد هر مغاص
سال‌ها در بوتهٔ تبعید و حبس
ماند تا شد زر عرفانش خلاص
دید از خصم ستمگر قصدها
لیک نگذشتش به دل قصد تقاص
لاجرم زان پیشتر کاید اجل
راند بر خصمش فلک حکم قصاص
ناله‌ در سویش چه حاصل زان که دهر
گوش خویش آکنده دارد از رصاص
از پی تاریخ فوت او «‌بهار»
زد رقم‌: «‌طاهر شد از زندان خلاص‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰ - شکایت از بچه‌ها
فکر مرا سخت مشون کند
نعره این دخترک بی‌سکون
مال نه وگشته ز بخت سیاه
خانه لبالب ز بنات و بنون
صبر مرا بردند از قال و قیل
مغز مرا خوردند از چند و چون
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۹ - در تهدید و تقاضا
ای فلک رتبه شریف السلطان
که نظیرت به جهان پیدا نه
شمس و این نور و تجلی باشد
شمع ایوان تو را پروانه
چرخ با این‌همه رفعت گردد
کاخ اجلال تو را هم‌شانه
می‌رود قصر خورنق بشمار
پیش درگاه تو یک کاشانه
سخنی هست مرا با تو کنون
خود گمان می‌نبریش افسانه
حال خود را همگی شرح دهم
گر که هستم به برت بیگانه
پدرم بود صبوری که ببرد
به جنان رخت از این وبرانه
یادگارش منم اینک برجای
خود جوان‌، لیک ز سر ییرانه
بالله از مدح کسم عاری نیست
بالله از هجو کسم پروا نه
اختر طبع بلندم زده است
بر سر هفت فلک شش خانه
اندکی عقل بسر هست مرا
نیستم چون دگران دیوانه
داشتن‌، نیک نباشد زین بیش
بلبل طبع مرا بی‌دانه
روز پیدا نه‌ای اندر بازار
شب هویدا نه‌ای اندر خانه
مر مرا تاکی‌، ازین آمد و رفت
بار خفت فکنی بر شانه
ترسم از بس که تو پیمان‌شکنی
بشکند چرخ‌، تو را پیمانه
گویم آن دم‌؛ هاراگدسن مشدی
تو بگویی، گذرم تهرانه
هان دهی غلهٔ من‌، یا ندهی
جان من راست بگو رندانه
این تقاضا بسرودم بهرت
وآن دگر نیز بگویم یا نه
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۶ - در جستجوی جوانی
سحرگه به راهی یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم چه گم کرده‌ای اندربن ره‌؟
بگفتا: جوانی‌، جوانی‌، جوانی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶ - جواب بهار به ادیب السلطنۀ سمعین «عطا»
ای سمیعی رسید نامهٔ تو
نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو
چامه‌،‌ شیرین و دلنشین چو عسل
نامه‌، خیرالکلام قلّ و دلّ
آن عبارات با روان مأنوس
وان خط خوب چون پر طاووس
خاصه شعری بدان دلارایی
جان‌فزاتر ز عهد برنایی
متحیر شدم چه عرض کنم
شعر و خط‌ خوش‌ از که قرض کنم
با چنین‌ طبع خسته و خط زشت
چون‌توانم جواب خواجه نوشت
مشق کردم ز روی آن بسیار
حفظ شد بس که کردمش تکرار
کرد هرکس به پرسشی یادم
نامهٔ خواجه را نشان دادم
فخرکردم که در زمانهٔ ما
هست مردی چنین میانهٔ ما
فخر دیگرکه این گرامی مرد
در چنین نامه یادی از من کرد
خواجه داندکه چند مرده بود
عجز ما را حساب کرده بود
شعلهٔ شوق چون زبانه زند
آرزو تیر بر نشانه زند
گرچه سخت از حیات دلگیرم
لیک خواهم که در وطن میرم
جان سپارم به خاک پاک وطن
دفن گردم به زیر خاک وطن
ای سمیعی به خالق دو سرا
دم گرم تو زنده کرد مرا
گر بجنبد به خاک سایه من
جنبش مهر تست مایهٔ من
ور برآید ز من چو چنگ آواز
دم جان‌بخش تست چنگ‌نواز
رشته‌ای کم به زندگی بسته است
تارهایش تمام بگسسته است
هست تنهابه‌جای از آن پیوند
علقهٔ‌ صحبت رفیقی ‌چند
دوستانی که شمع انجمن‌اند
آخرین شعلهٔ حیات من‌اند
زان که جای دگر تمیزی نیست
جزربا و فریب چیزی نیست
بهر من صحبت هنرمندان
بوستانست و غیر ازو زندان
گرچه ز اقبال نامساعد من
نیست آنجا هم از حسود ایمن
شنعت حاسد اندر آن تالار
یادگاریست بر در و دیوار
یادگاری که جز وقاحت نیست
غیر بدبختی و فضاحت نیست
لیک با رنج‌، راحتی هم هست
با عذاب استراحتی هم هست
منت ایزد که دوستان جمعند
همه پروانگان آن شمعند
بهر یک بی‌نماز در اسلام
در مسجد نبسته هیچ امام
در جهان صاحبان عقل سلیم
بهرکیکی نسوختند گلیم
ای سمیعی سخن به پایان شد
خجلت و عجز من نمایان شد
خدمت از من به انجمن برسان
به یکایک سلام من برسان
امرای کلام را زبن سوی
یک‌به یک بوسه‌زن به‌دست‌ و به‌روی
ور بود شاهدی شکرگفتار
گرمتر بوسه زن به یاد بهار
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۱ - عروسی شکوفه
به شاخ شکوفه بتابید شید
شکفتند آن غنچه‌های سپید
ز الوان سبز و سپید و گلی
ببستند شاخ درختان حلی
درخت‌است چون نو‌ عروسی‌ملوس
بهار است داماد آن نوعروس
چو پرمهر مام‌، آفتاب از فلک
کند دختر نازنین را بزک
به گوشش کند گوشواری قشنگ
ز الماس و ازگوهر رنگ‌رنگ
به ساعدکند دست اورنجنش
گلوبندی آویزد از گردنش
زگوهر فروزان کند مشت او
وز انگشتری چار انگشت او
درآوبزد از گرد رخسار اوی
ز پاکیزه لؤلؤ یکی عقد روی
نهد از بر فرق زیبا نگار
یکی خوب تاج از در شاهوار
کمر چادری سبز و گوهرنشان
بپیچد بر او زاطلس گل‌فشان
چمن بزمگاه و طبیعت پدر
دهد دست دختر به‌دست پسر
ز بس نقره‌اش برفشاند به‌فرق
بساط چمن گردد از نقره‌غرق
بهار و شکوفه عروسی کنند
در آن‌جشن مرغان سرود افکنند
قناری سخن گرم گوید همی
ز داغ شکوفه بموید همی
به‌هر پرکز اشکوفه ریزد به خاک
قناری کند ناله‌ای دردناک
هوای شکوفه نشاط من است
بساط شکوفه بساط من است
نشاط شکوفه به روزی ده است
بلی عمر پاکیزگان کوته است
ولیکن در این مختصر روزگار
گذارند از خود بسی یادگار
شکوفه بدان روزکوته که داشت
برفت‌و بسی‌زاد و رودی گذاشت
بدان روزکم لعبتی چند زاد
فری آن که شایسته فرزند زاد
فری آن که تازبست پدرام زیست
چو بدرودگفت‌از پیش‌نام زیست
دریغ آیدم زندگانی به ناز
که بی‌نام نیکو بپاید دراز
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۹ - آشتی و جنگ
یکی دوستی را بیازرد سخت
پس‌آنگه‌سوی‌قاضیش‌بردسخت
پس از رنج و بدنامی وگیرودار
چو روز نخستین بدوگشت یار
یکی گفتش ای مرد کارت چه بود
درتن دوستی گیرو دارت چه بود
چرا ز آشتی دست برداشتی
چو بایستیت باز کرد آشتی
بخندید و گفت آشتی نیست این
که جنگ دگر را میانجیست این