عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۵۱ - در میلاد سعادت بنیاد امام زمان علیه السلام
نوبهار فرّخ آمد، نوبت بستان بود
نوبت بوستان و گاه سیر سروستان بود
ساحت گیتی عبیر آگین چو صحرای ختن
چون شمیم زلف جانان باد مشک افشان بود
هرطرف بینی نظر بر لاله و گل اوفتد
هرکجا پویی گذر بر سنبل و ریحان بود
گریه ی ابر بهاری باغ را خندان کند
ابر می گرید از آن رو بوستان خندان بود
بر دمید از خاک ساده لاله های رنگ رنگ
رشحه ی از کلک صنع ایزد سبحان بود
می رسد از درگه سلطان دین باد بهار
کز شمیم او عبیر آگین مشام جان بود
نیمه ی شعبان بود عیدالتجلی و الظهور
زان که میلاد سعیدش نیمه ی شعبان بود
شمس گردون ولایت، نور پاک ذوالجلال
کز فروغ وی منور، عالم امکان بود
شهسوار عرش خرگه، حاکم رد قبول
که آسمانش گوی آسا، در خم چوگان بود
چون خرد در جسم و جان در جسم و بینش در بصر
پسش چشم سر عیان وز چشم سر پنهان بود
گرچه مستغنی است از برهان وجود اقدسش
شاهد بودش، بقای عالم امکان بود
می نیارم مدحتش گفتن که در توصیف او
نطق الکن، عقل درمانده، خرد حیران بود
عجز من در وصف ذات او دلیل معرفت
دعوی عرفان ذاتش، شاهد نقصان بود
قائم آل محمد مهدی موعود، آنک
از نژاد عسکری و جانشین، آن بود
حجت پاینده ی حق، قائم آل رسول
آن که او را ماسوی الله، بنده ی فرمان بود
رشحه ای ز ابر عطایش، نعمت خوان وجود
پایه ای از قصر قدرش، گنبد گردان بود
عدل او میزان حق است و ولای او صراط
مهر او خلد برین و خشم وی نیران بود
می شود گاه قیام او قیامت آشکار
ایمنی آن را بود آن دم که با ایمان بود
بی رضای او ندارد طاعت جاوید، سود
با ولای او چه باک از کثرت عصیان بود
نیک بخت آن کس که در دیوان محشر چون «محیط»
مدح شاهنشاه دینش زینت دیوان بود
نوبت بوستان و گاه سیر سروستان بود
ساحت گیتی عبیر آگین چو صحرای ختن
چون شمیم زلف جانان باد مشک افشان بود
هرطرف بینی نظر بر لاله و گل اوفتد
هرکجا پویی گذر بر سنبل و ریحان بود
گریه ی ابر بهاری باغ را خندان کند
ابر می گرید از آن رو بوستان خندان بود
بر دمید از خاک ساده لاله های رنگ رنگ
رشحه ی از کلک صنع ایزد سبحان بود
می رسد از درگه سلطان دین باد بهار
کز شمیم او عبیر آگین مشام جان بود
نیمه ی شعبان بود عیدالتجلی و الظهور
زان که میلاد سعیدش نیمه ی شعبان بود
شمس گردون ولایت، نور پاک ذوالجلال
کز فروغ وی منور، عالم امکان بود
شهسوار عرش خرگه، حاکم رد قبول
که آسمانش گوی آسا، در خم چوگان بود
چون خرد در جسم و جان در جسم و بینش در بصر
پسش چشم سر عیان وز چشم سر پنهان بود
گرچه مستغنی است از برهان وجود اقدسش
شاهد بودش، بقای عالم امکان بود
می نیارم مدحتش گفتن که در توصیف او
نطق الکن، عقل درمانده، خرد حیران بود
عجز من در وصف ذات او دلیل معرفت
دعوی عرفان ذاتش، شاهد نقصان بود
قائم آل محمد مهدی موعود، آنک
از نژاد عسکری و جانشین، آن بود
حجت پاینده ی حق، قائم آل رسول
آن که او را ماسوی الله، بنده ی فرمان بود
رشحه ای ز ابر عطایش، نعمت خوان وجود
پایه ای از قصر قدرش، گنبد گردان بود
عدل او میزان حق است و ولای او صراط
مهر او خلد برین و خشم وی نیران بود
می شود گاه قیام او قیامت آشکار
ایمنی آن را بود آن دم که با ایمان بود
بی رضای او ندارد طاعت جاوید، سود
با ولای او چه باک از کثرت عصیان بود
نیک بخت آن کس که در دیوان محشر چون «محیط»
مدح شاهنشاه دینش زینت دیوان بود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۸ - در مدح سلطان مغفور ناصرالدین شاه
نو بهار آمد و باد سحری غالیه بو است
گاه طرف چمن و سایه ی بید و لب جو است
خیز تا بهر تفرّج سوی گلزار رویم
که صبا غالیه افشان و زمین غالیه بو است
مشگ بو از چه سبب شد نفس باد بهار
مگر این مونس جان هم دم آن حلقه ی مو است
در رُخش پرتو خورشید بود سایه فکن
چشم بد دور زبس دلبر من آینه رو است
روز عید است و مرا از کرم شاه جهان
یار در منظر و گل در بر صهبا به سبو است
بر شهنشاه جهان سایه ی یزدان نوروز
باد فرخنده و بر هر که زجان بنده ی او است
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که نکو مقدم و والاهمم و نیکو خو است
ابدالدّهر بماناد که در دولت او
هرکه را می نگرم وضع خوش و حال نکو است
تا به فیروزی بر تخت شهی کرده جلوس
ساحت ملک زیمن قدمش چون مینو است
گاه طرف چمن و سایه ی بید و لب جو است
خیز تا بهر تفرّج سوی گلزار رویم
که صبا غالیه افشان و زمین غالیه بو است
مشگ بو از چه سبب شد نفس باد بهار
مگر این مونس جان هم دم آن حلقه ی مو است
در رُخش پرتو خورشید بود سایه فکن
چشم بد دور زبس دلبر من آینه رو است
روز عید است و مرا از کرم شاه جهان
یار در منظر و گل در بر صهبا به سبو است
بر شهنشاه جهان سایه ی یزدان نوروز
باد فرخنده و بر هر که زجان بنده ی او است
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که نکو مقدم و والاهمم و نیکو خو است
ابدالدّهر بماناد که در دولت او
هرکه را می نگرم وضع خوش و حال نکو است
تا به فیروزی بر تخت شهی کرده جلوس
ساحت ملک زیمن قدمش چون مینو است
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح شاه فقید سعید ناصرالدین شاه می فرماید
نو بهار آمد و آراست چمن را چو عروس
موسم عشرت و هنگام کنار آمد و بوس
باغ ز انواع ریاحین چو پرطاووس است
گلستان از گل حمری همه چون چشم خروس
عارض باغ زمشّاطه گی باد بهار
شده آراسته تر از رخ زیبای عروس
گرت امروز دهد دست به جای می و نقل
چشم جانانه ببین و لب معشوقه به بوس
من به یک بوسه بدان شوخ فرنگی به خشم
گر میسّر شودم سلطنت روس و پروس
روز عید است و پی دعوت ارباب نیاز
خاست از درگه شاهنشه دوران غوکوس
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که کمین چاگر او راست فر کیکاوس
تا فلک خاسته بانگ طرب از ساحت ملک
تا به اقبال بر اورنگ شهی کرده جلوس
عهد او عهد سلامت بود و دور امان
حبّذا این شه و این عهد سعادت مأنوس
کاروان گر ببرد دفتر اشعار محیط
شکر از هند عوض آورد و قند از روس
موسم عشرت و هنگام کنار آمد و بوس
باغ ز انواع ریاحین چو پرطاووس است
گلستان از گل حمری همه چون چشم خروس
عارض باغ زمشّاطه گی باد بهار
شده آراسته تر از رخ زیبای عروس
گرت امروز دهد دست به جای می و نقل
چشم جانانه ببین و لب معشوقه به بوس
من به یک بوسه بدان شوخ فرنگی به خشم
گر میسّر شودم سلطنت روس و پروس
روز عید است و پی دعوت ارباب نیاز
خاست از درگه شاهنشه دوران غوکوس
ناصرالدین شه قاجار خداوند ملوک
که کمین چاگر او راست فر کیکاوس
تا فلک خاسته بانگ طرب از ساحت ملک
تا به اقبال بر اورنگ شهی کرده جلوس
عهد او عهد سلامت بود و دور امان
حبّذا این شه و این عهد سعادت مأنوس
کاروان گر ببرد دفتر اشعار محیط
شکر از هند عوض آورد و قند از روس
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
باد نوروز آمد و آورد بوی یاسمین
بهر رقص آمد برون دست چنار از آستین
نرگس مخمور در صحن چمن زین خرمی
کوفت چندان تا که تا زانو فروشد در زمین
سوسن آزاده را گل دوش می گفت آفتاب
در بدن خونش به جوش آمد زبس کاشفت ازین
در دل آب از خیال روی گل پیدا نشد
خویشتن را از چه رو بر خاک می مالد جبین
با چمن زد لاف از عکس ریاحین هر سحر
زین سبب در آب می بندند فردوس برین
سرخ شد گل با بنفشه در عتاب آمد مگر
گرچه می پوشد لباس تیره در فصل چنین
نه غلط گفتم که حجاب سرای شاه دین
راه در مجلس نداندش جمل گردید ازین
بهر رقص آمد برون دست چنار از آستین
نرگس مخمور در صحن چمن زین خرمی
کوفت چندان تا که تا زانو فروشد در زمین
سوسن آزاده را گل دوش می گفت آفتاب
در بدن خونش به جوش آمد زبس کاشفت ازین
در دل آب از خیال روی گل پیدا نشد
خویشتن را از چه رو بر خاک می مالد جبین
با چمن زد لاف از عکس ریاحین هر سحر
زین سبب در آب می بندند فردوس برین
سرخ شد گل با بنفشه در عتاب آمد مگر
گرچه می پوشد لباس تیره در فصل چنین
نه غلط گفتم که حجاب سرای شاه دین
راه در مجلس نداندش جمل گردید ازین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
عیدست و نوبهار و چمن سبز و خرمست
ماییم و روی دوست که نوروز عالمست
بر سرو ناز پرور من می کند سلام
هر شاخ گل که در چمن جان مسلمست
از نازکان سرو چمن سرو ناز من
در جلوه ی کمال بخوبی مقدمست
بخرام سوی باغ که از جا رود قدم
شمشاد را که بر لب جو پای محکمست
بر باد اگر رود دل ما در هوای تست
انگار کز حریم چمن غنچه یی کمست
زان گل که می نهند بنازش بتاج سر
گاه خرام سر و قد ان خاک مقدمست
ای گل مخوان فغانی غمدیده را به باغ
گشت چمن مناسب دلهای بیغمست
ماییم و روی دوست که نوروز عالمست
بر سرو ناز پرور من می کند سلام
هر شاخ گل که در چمن جان مسلمست
از نازکان سرو چمن سرو ناز من
در جلوه ی کمال بخوبی مقدمست
بخرام سوی باغ که از جا رود قدم
شمشاد را که بر لب جو پای محکمست
بر باد اگر رود دل ما در هوای تست
انگار کز حریم چمن غنچه یی کمست
زان گل که می نهند بنازش بتاج سر
گاه خرام سر و قد ان خاک مقدمست
ای گل مخوان فغانی غمدیده را به باغ
گشت چمن مناسب دلهای بیغمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
هوا خوشبوی گشت و مرغ در پرواز می آید
بهار رفته از گلشن به گلشن باز می آید
تحیت می رساند بلبلان را باد نوروزی
که گل بار دگر در جلوه گاه ناز می آید
چه باد مشگبیزست اینکه بوی جان دهد هر دم
مگر از راه آن ترک شکار انداز می آید
بشارت باد از آن صیادوش کبک خرامان را
که باز از طرف دشت آواز طبل باز می آید
چه سازست اینکه دیگر می نوازد مطرب مجلس
که از رگهای جان عاشقان آواز می آید
چمن خالی مبادا از می لعل و نسیم گل
که این آب و هوا سرو مرا دمساز می آید
بگردان پرده ای مطرب که از راه عراق امروز
مه اوج شرف در گلشن شیراز می آید
بده جامی که انجامش به از آغاز خواهد شد
هرانکو با صفای نیت از آغاز می آید
مسیحا یار و خضرش رهنمون و همعنان یوسف
فغانی آفتاب من به این اعزاز می آید
بهار رفته از گلشن به گلشن باز می آید
تحیت می رساند بلبلان را باد نوروزی
که گل بار دگر در جلوه گاه ناز می آید
چه باد مشگبیزست اینکه بوی جان دهد هر دم
مگر از راه آن ترک شکار انداز می آید
بشارت باد از آن صیادوش کبک خرامان را
که باز از طرف دشت آواز طبل باز می آید
چه سازست اینکه دیگر می نوازد مطرب مجلس
که از رگهای جان عاشقان آواز می آید
چمن خالی مبادا از می لعل و نسیم گل
که این آب و هوا سرو مرا دمساز می آید
بگردان پرده ای مطرب که از راه عراق امروز
مه اوج شرف در گلشن شیراز می آید
بده جامی که انجامش به از آغاز خواهد شد
هرانکو با صفای نیت از آغاز می آید
مسیحا یار و خضرش رهنمون و همعنان یوسف
فغانی آفتاب من به این اعزاز می آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نوروز علم برزد و گل در چمن آمد
خورشید سفر کرده ی من در وطن آمد
مرغی که ز هجران گلی داشت ملالی
در باغ بنظاره سرو چمن آمد
گل باز رسید از سفر و سرو ز گلگشت
پیمانه بیارید که پیمان شکن آمد
یعقوب جوان شد ز صبا من شدم آتش
آن بوی دگر بود کزان پیرهن آمد
همراه صبا بوی مسیحا نفسی بود
زان بوی دل مرده ی من با سخن آمد
در عشق دمی زندگی آرد دو جهان غم
آفت نه همان بود که بر کوهکن آمد
آشفته چنان نیستم از غم که بدانم
کز شاخ چه گل سر زد و چون نسترن آمد
سرمست رسید از ره و خوبان بنظاره
گشتند سراسیمه که هان پیلتن آمد
خاموش نشد از سخن عشق فغانی
هرچند که سنگ ستمش بر دهن آمد
خورشید سفر کرده ی من در وطن آمد
مرغی که ز هجران گلی داشت ملالی
در باغ بنظاره سرو چمن آمد
گل باز رسید از سفر و سرو ز گلگشت
پیمانه بیارید که پیمان شکن آمد
یعقوب جوان شد ز صبا من شدم آتش
آن بوی دگر بود کزان پیرهن آمد
همراه صبا بوی مسیحا نفسی بود
زان بوی دل مرده ی من با سخن آمد
در عشق دمی زندگی آرد دو جهان غم
آفت نه همان بود که بر کوهکن آمد
آشفته چنان نیستم از غم که بدانم
کز شاخ چه گل سر زد و چون نسترن آمد
سرمست رسید از ره و خوبان بنظاره
گشتند سراسیمه که هان پیلتن آمد
خاموش نشد از سخن عشق فغانی
هرچند که سنگ ستمش بر دهن آمد
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - بازاز سمن و گل چمن آراست جهان را
بازاز سمن و گل چمن آراست جهان را
جان تازه شد از لطف هوا پیر و جوان را
صورتگر اشجار ز عکس گل و نسرین
سیمای سمن داد شب غالیه سان را
آیینه ی خور خاصیت کاهربا یافت
کز روی گل زرد رباید یرقان را
وقتست که مشاطه گر لاله گشاید
چون نافه ی سربسته سر غالیه دان را
فیض نفس پاک ز بوی گل و لاله
کیفیت می داد کل کوزه گران را
ابر از اثر لطف هوا در دل خارا
شاخ گل صد برگ کند چوب شبان را
آب ز هوس جلوه ی گلهای بهاری
جوید چو حباب از دل دریا جریان را
در آب روان جلوه دهد باد به صد ناز
صد سرو خرامنده و شمشاد چمان را
در قوس قزح برصفت ابروی خوبان
رنگ پر طاوس دهد زاغ کمان را
از فیض هوا بر صفت بزم ریاحین
آرد به سخن سوسن آزاده زبان را
آن آتش گلفام ده امروز که گردون
از چشمه ی خور آب دهد لاله ستان را
وان آب شفق رنگ روان ساز که در جام
آتش زند از جلوه چو گل آب روان را
عالم گذرانست همان به که درین باغ
بی غم گذرانیم جهان گذران را
فیضی که ز سرچشمه ی خورشید نیابی
در دور گل از گردش ساغر طلب آن را
دل جمع کن امروز و ببین از گل این باغ
آن جلوه که فردا بود انوار جنان را
دارد چمن از نامیه انواع لطایف
تا هدیه برد روضه ی سلطان جهان را
سرو چمن آل عبا شاه خراسان
کز سایه سمن سای کند باد وزان را
بر چهره ی وصفش چه محل زیور تقریر
دریاب که حاجت به بیان نیست عیان را
شکر نعمش باز درین مطلع رنگین
بگشاد زبان فاخته ی قافیه خوان را
جان تازه شد از لطف هوا پیر و جوان را
صورتگر اشجار ز عکس گل و نسرین
سیمای سمن داد شب غالیه سان را
آیینه ی خور خاصیت کاهربا یافت
کز روی گل زرد رباید یرقان را
وقتست که مشاطه گر لاله گشاید
چون نافه ی سربسته سر غالیه دان را
فیض نفس پاک ز بوی گل و لاله
کیفیت می داد کل کوزه گران را
ابر از اثر لطف هوا در دل خارا
شاخ گل صد برگ کند چوب شبان را
آب ز هوس جلوه ی گلهای بهاری
جوید چو حباب از دل دریا جریان را
در آب روان جلوه دهد باد به صد ناز
صد سرو خرامنده و شمشاد چمان را
در قوس قزح برصفت ابروی خوبان
رنگ پر طاوس دهد زاغ کمان را
از فیض هوا بر صفت بزم ریاحین
آرد به سخن سوسن آزاده زبان را
آن آتش گلفام ده امروز که گردون
از چشمه ی خور آب دهد لاله ستان را
وان آب شفق رنگ روان ساز که در جام
آتش زند از جلوه چو گل آب روان را
عالم گذرانست همان به که درین باغ
بی غم گذرانیم جهان گذران را
فیضی که ز سرچشمه ی خورشید نیابی
در دور گل از گردش ساغر طلب آن را
دل جمع کن امروز و ببین از گل این باغ
آن جلوه که فردا بود انوار جنان را
دارد چمن از نامیه انواع لطایف
تا هدیه برد روضه ی سلطان جهان را
سرو چمن آل عبا شاه خراسان
کز سایه سمن سای کند باد وزان را
بر چهره ی وصفش چه محل زیور تقریر
دریاب که حاجت به بیان نیست عیان را
شکر نعمش باز درین مطلع رنگین
بگشاد زبان فاخته ی قافیه خوان را
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۲
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۴ - صفت بهار و شرح حال خویش در زندان و خاتمه
بهار آمد به استقبال نوروز
چو عید بلبل از دنبال نوروز
بهاری از لعاب حور آبش
کف سرچشمهٔ کوثر سحابش
سحابی مجلس افروز نظاره
زماهش برق، و ز باران ستاره
هوا چو طبع من سرمایهٔ در
صبا از خود تهی در عطر گل پر
لبالب از می گل جام لاله
به دعوی باغ و صحرا هم پیاله
خراب آباد جغد و کلبهٔ مور
چو چشم بلبلان از جلوه معمور
به زخم از خرمی مرهم گرفته
غم و شادی چو گل در هم شکفته
هوا در شعله از بس کارگر بود
پر پروانه از گل تازه تر بود
طراوت شسته چون درد از پیاله
غبار عنبر از مژگان لاله
ز بس آغشته در گلهای سیراب
شکسته رنگ خورشید جهانتاب
تو پنداری ز انوار شب و روز
چمن مهتاب پوشیدست در روز
چمن ساقی نظر خمخانه پرداز
صراحی شمع و گل پروانه پرواز
شراب و شبنم و گل هر سه همدست
کزین عاشق وزان بلبل شود مست
ز جوش گل گلاب دیده در جوش
تماشا با تماشایی هم آغوش
چمن عرض تجلی زار گل کرد
چراغ مسجد و بتخانه گل کرد
به وحدتگاه گلشن شیخ و راهب
همه یک نغمه در اثبات واجب
قفس در شهر و بلبل در قفس نه
به غیر از بیکسان در شهر کس نه
من و دل در چنین خرم بهاری
طرب مهمان ز هر سو ناگواری
به زندان اجل کس زار و محبوس
نواسنج ترنمهای افسوس
دریغ آباد زندان طرف با غم
به کف گلدسته از گلهای داغم
چو زندان دخمهٔ زردشت کیشان
کهن سردابهٔ دیر کشیشان
مشبک سقفش از آه اسیران
چو روزنهای دام صید گیران
چو کژدم عنکبوتش دشنه در کام
لعاب خون تنیده بر در و بام
مگس دروی چوزاغان جگر خوار
به خون آغشته تا دل چنگ و منقار
نگهبانان چو سرهنگان دوزخ
یخ از آتش سرشته آتش از یخ
خنک رویان آتش خوی سرکش
به دلشان زخم چون در پنبه آتش
نشیمن آنکه گفتم همنشین این
غرامت در من و بر چرخ نفرین
اجل کرده بر آن محبوس بیداد
که زندان خانه شد همخانه جلاد
به پا زنجیر و بر سر موی ابتر
سیه چون نخل ماتم پای تا سر
ز بس کالودهٔ گرد و غبار است
رخم چون پای مجنون خاکسار است
به رویم طفل اشک از بهر بازی
بود پیوسته در گل مهره بازی
به چشم اشک گلگون پرده افکن
چو عکس برگ گل در آب روشن
چمن بیدار و سرخوش بخت ایام
مرا چشم تماشا خفته در دام
خرامان عالمی گلدسته در دست
من از نیلوفری زنجیر پا بست
ز چندین گل که دارد رنگ هستی
نصیبم گشته نیلوفر پرستی
سپهر نیلگون در سوک بختم
چو نیلوفر زد اندر نیل رختم
نه زندان روزنی دارد به گلشن
کز آن چشمم شود یکذره روشن
نه رحمی بی مروت باغبان را
که چون بیند به رونق بوستان را
به شکر جلوهٔ گلهای خندان
کند پژمرده برگی نذر زندان
نداند راه زندان باد جاسوس
که بر چشمم نگارد کحل پا بوس
ز عطر گل نمک ریزد به داغم
گلاب افشان کند چشم و دماغم
چو برتابد عنان بازگشتی
ز طراری به رسم سرگذشتی
زند بر گوش گل مشکین بیانم
بشوراند دل بلبل زبانم
وگر گل را از از این پیغام ننگست
نه با گل با قبول بخت جنگست
که آرد از من و از بخت من یاد
که لعنت بر من و بر بخت من باد
چه بختست این کزو جز غم نبینم
به مرگش کاش در ماتم نشینم
کیم من وز چه آب و گل سرشتم
که چون یوسف به چشم خویش زشتم
گلم بهر گلابم می پرستند
وگر خارم به آتش می فرستند
به شرع دانش و احکام بینش
نیم نوعی ز جنس آفرینش
نه در هستی نمودم راست بودی
عدم را از وجود ما درودی
نه مخمورم نه هشیارم نه مستم
درست آفرینش را شکستم
الهی ای ز نامت کام جان مست
چو آغازم سخن مست و زبان مست
تو چون گفتم بلندی یافت پستی
ز من برخاست ننگ و نام هستی
چو در گنجد خم و پیمانه با هم
نماید رشحه ای بر بحر شبنم
کنون معذورم از گستاخ گویی
که مأمورم به این گستاخ روئی
کیم من تا به حمدت لب گشایم
سرود عرض حالی می سرایم
زهی هستی ز تو ویران و معمور
تو ظلمت را کنی خال رخ حور
توئی دانا پی افشای هر حال
بلاغت منشی دیوان اعمال
اولوالامر هوس بنیاد دلها
ولی عهد امید آباد دلها
عدم از خانه زادان وجودت
وجود آفرینش کرد جودت
شکار آرزوی خامکاران
بهار آبروی خاکساران
تمنایت وطنگاه غریبان
تماشایت نصیب بس نصیبان
توئی در روی لیلی جامه گلگون
توئی در چشم مجنون مست و مفتون
اگر بر گل اگر بر خار پویم
ز شوقت زار و نالان زار مویم
چو از بختم نیاساید تمنی
نشینم برسر خاک تسلی
الهی گر ز نامم ننگ زاید
نه سنگ از کوه و لعل از سنگ زاید
مرا زین ننگ و نام امیدواری است
که ننگ رستگاری شرمساری است
نسیمی ده گل شرمندگی را
معطر کن دماغ بندگی را
براتی ده ز دیوان نجاتم
بنه مهر نبوت بر براتم
که از خاصیت آن خاتم بخت
کنم دوش سلیمان پایهٔ تخت
ز کام اژدها رختم به درکش
ز موج زمزم اندر چشم ترکش
تهمتن شیوه ای در کار من کن
که بیژن وار مردم زین تغابن
ادب شرطست و شرح غم ضرور است
غرض عجز است و عجز از ناصبور است
وگرنه من که و دیوان هستی
شکایت مندی و آتش پرستی
مرا عمر شکایت مختصر باد
اساس حاجتم زیر و زبر باد
چو حاجت مند بخشی عادت تست
تو دانی حاجت من حاجت تست
چو عید بلبل از دنبال نوروز
بهاری از لعاب حور آبش
کف سرچشمهٔ کوثر سحابش
سحابی مجلس افروز نظاره
زماهش برق، و ز باران ستاره
هوا چو طبع من سرمایهٔ در
صبا از خود تهی در عطر گل پر
لبالب از می گل جام لاله
به دعوی باغ و صحرا هم پیاله
خراب آباد جغد و کلبهٔ مور
چو چشم بلبلان از جلوه معمور
به زخم از خرمی مرهم گرفته
غم و شادی چو گل در هم شکفته
هوا در شعله از بس کارگر بود
پر پروانه از گل تازه تر بود
طراوت شسته چون درد از پیاله
غبار عنبر از مژگان لاله
ز بس آغشته در گلهای سیراب
شکسته رنگ خورشید جهانتاب
تو پنداری ز انوار شب و روز
چمن مهتاب پوشیدست در روز
چمن ساقی نظر خمخانه پرداز
صراحی شمع و گل پروانه پرواز
شراب و شبنم و گل هر سه همدست
کزین عاشق وزان بلبل شود مست
ز جوش گل گلاب دیده در جوش
تماشا با تماشایی هم آغوش
چمن عرض تجلی زار گل کرد
چراغ مسجد و بتخانه گل کرد
به وحدتگاه گلشن شیخ و راهب
همه یک نغمه در اثبات واجب
قفس در شهر و بلبل در قفس نه
به غیر از بیکسان در شهر کس نه
من و دل در چنین خرم بهاری
طرب مهمان ز هر سو ناگواری
به زندان اجل کس زار و محبوس
نواسنج ترنمهای افسوس
دریغ آباد زندان طرف با غم
به کف گلدسته از گلهای داغم
چو زندان دخمهٔ زردشت کیشان
کهن سردابهٔ دیر کشیشان
مشبک سقفش از آه اسیران
چو روزنهای دام صید گیران
چو کژدم عنکبوتش دشنه در کام
لعاب خون تنیده بر در و بام
مگس دروی چوزاغان جگر خوار
به خون آغشته تا دل چنگ و منقار
نگهبانان چو سرهنگان دوزخ
یخ از آتش سرشته آتش از یخ
خنک رویان آتش خوی سرکش
به دلشان زخم چون در پنبه آتش
نشیمن آنکه گفتم همنشین این
غرامت در من و بر چرخ نفرین
اجل کرده بر آن محبوس بیداد
که زندان خانه شد همخانه جلاد
به پا زنجیر و بر سر موی ابتر
سیه چون نخل ماتم پای تا سر
ز بس کالودهٔ گرد و غبار است
رخم چون پای مجنون خاکسار است
به رویم طفل اشک از بهر بازی
بود پیوسته در گل مهره بازی
به چشم اشک گلگون پرده افکن
چو عکس برگ گل در آب روشن
چمن بیدار و سرخوش بخت ایام
مرا چشم تماشا خفته در دام
خرامان عالمی گلدسته در دست
من از نیلوفری زنجیر پا بست
ز چندین گل که دارد رنگ هستی
نصیبم گشته نیلوفر پرستی
سپهر نیلگون در سوک بختم
چو نیلوفر زد اندر نیل رختم
نه زندان روزنی دارد به گلشن
کز آن چشمم شود یکذره روشن
نه رحمی بی مروت باغبان را
که چون بیند به رونق بوستان را
به شکر جلوهٔ گلهای خندان
کند پژمرده برگی نذر زندان
نداند راه زندان باد جاسوس
که بر چشمم نگارد کحل پا بوس
ز عطر گل نمک ریزد به داغم
گلاب افشان کند چشم و دماغم
چو برتابد عنان بازگشتی
ز طراری به رسم سرگذشتی
زند بر گوش گل مشکین بیانم
بشوراند دل بلبل زبانم
وگر گل را از از این پیغام ننگست
نه با گل با قبول بخت جنگست
که آرد از من و از بخت من یاد
که لعنت بر من و بر بخت من باد
چه بختست این کزو جز غم نبینم
به مرگش کاش در ماتم نشینم
کیم من وز چه آب و گل سرشتم
که چون یوسف به چشم خویش زشتم
گلم بهر گلابم می پرستند
وگر خارم به آتش می فرستند
به شرع دانش و احکام بینش
نیم نوعی ز جنس آفرینش
نه در هستی نمودم راست بودی
عدم را از وجود ما درودی
نه مخمورم نه هشیارم نه مستم
درست آفرینش را شکستم
الهی ای ز نامت کام جان مست
چو آغازم سخن مست و زبان مست
تو چون گفتم بلندی یافت پستی
ز من برخاست ننگ و نام هستی
چو در گنجد خم و پیمانه با هم
نماید رشحه ای بر بحر شبنم
کنون معذورم از گستاخ گویی
که مأمورم به این گستاخ روئی
کیم من تا به حمدت لب گشایم
سرود عرض حالی می سرایم
زهی هستی ز تو ویران و معمور
تو ظلمت را کنی خال رخ حور
توئی دانا پی افشای هر حال
بلاغت منشی دیوان اعمال
اولوالامر هوس بنیاد دلها
ولی عهد امید آباد دلها
عدم از خانه زادان وجودت
وجود آفرینش کرد جودت
شکار آرزوی خامکاران
بهار آبروی خاکساران
تمنایت وطنگاه غریبان
تماشایت نصیب بس نصیبان
توئی در روی لیلی جامه گلگون
توئی در چشم مجنون مست و مفتون
اگر بر گل اگر بر خار پویم
ز شوقت زار و نالان زار مویم
چو از بختم نیاساید تمنی
نشینم برسر خاک تسلی
الهی گر ز نامم ننگ زاید
نه سنگ از کوه و لعل از سنگ زاید
مرا زین ننگ و نام امیدواری است
که ننگ رستگاری شرمساری است
نسیمی ده گل شرمندگی را
معطر کن دماغ بندگی را
براتی ده ز دیوان نجاتم
بنه مهر نبوت بر براتم
که از خاصیت آن خاتم بخت
کنم دوش سلیمان پایهٔ تخت
ز کام اژدها رختم به درکش
ز موج زمزم اندر چشم ترکش
تهمتن شیوه ای در کار من کن
که بیژن وار مردم زین تغابن
ادب شرطست و شرح غم ضرور است
غرض عجز است و عجز از ناصبور است
وگرنه من که و دیوان هستی
شکایت مندی و آتش پرستی
مرا عمر شکایت مختصر باد
اساس حاجتم زیر و زبر باد
چو حاجت مند بخشی عادت تست
تو دانی حاجت من حاجت تست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
گهی که باغ ز فصل بهار یاد دهد
بود که شاخ امل میوهٔ مراد دهد
اگر ز پردهٔ گِل گُل جمال ننماید
ز لطف چهرهٔ نو رفتگان که یاد دهد
مگر که چارهٔ کارم همو کند ورنه
ز جور او به که نالم مرا که داد دهد
به آب باده نشان آتش ستم ز آن پیش
که خاکِ هستیِ ما را فلک به باد دهد
امید قرب خیالی به سعی ممکن نیست
مگر ز عین عنایت خدا گشاد دهد
بود که شاخ امل میوهٔ مراد دهد
اگر ز پردهٔ گِل گُل جمال ننماید
ز لطف چهرهٔ نو رفتگان که یاد دهد
مگر که چارهٔ کارم همو کند ورنه
ز جور او به که نالم مرا که داد دهد
به آب باده نشان آتش ستم ز آن پیش
که خاکِ هستیِ ما را فلک به باد دهد
امید قرب خیالی به سعی ممکن نیست
مگر ز عین عنایت خدا گشاد دهد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
المنتة لله که زنو عهد بهار است
بلبل بنواخوانی و گل بر سربار است
غوغای عنادل همه از رفتن گل بود
گل آمده و نوبت افغان هزار است
در طبع هواخاصیت آب حیاتست
در خاک چمن نافه آهوی تتار است
آتش زند از برق و زابر آب ببارد
در خاک چمن باد ندانم به چه کار است
نقاش ربیع است چو صورتگر چینی
کز خانه او دشت پر از نقش و نگار است
چون دیده یعقوب سفید است شکوفه
با یوسف گل گر چه هم آغوش و کنار است
سرو است چو صوفی همه در وجه زمستی
از حالت او فاخته کو کوزن و زار است
ساقی چمن نرگس مخمور چو مستان
از ساغر او لاله همانا بخمار است
صد شکر که آشفته علی رغم رقیبان
با شاهد ساقی بچمن باده گسار است
نوشد می گلرنگ بآهنگ عنادل
از مدحت شاهش در معنی بکنار است
شاهنشه غیبی علی آن شاهد لاریب
کز نکهت لطفش همه آفاق بهار است
بلبل بنواخوانی و گل بر سربار است
غوغای عنادل همه از رفتن گل بود
گل آمده و نوبت افغان هزار است
در طبع هواخاصیت آب حیاتست
در خاک چمن نافه آهوی تتار است
آتش زند از برق و زابر آب ببارد
در خاک چمن باد ندانم به چه کار است
نقاش ربیع است چو صورتگر چینی
کز خانه او دشت پر از نقش و نگار است
چون دیده یعقوب سفید است شکوفه
با یوسف گل گر چه هم آغوش و کنار است
سرو است چو صوفی همه در وجه زمستی
از حالت او فاخته کو کوزن و زار است
ساقی چمن نرگس مخمور چو مستان
از ساغر او لاله همانا بخمار است
صد شکر که آشفته علی رغم رقیبان
با شاهد ساقی بچمن باده گسار است
نوشد می گلرنگ بآهنگ عنادل
از مدحت شاهش در معنی بکنار است
شاهنشه غیبی علی آن شاهد لاریب
کز نکهت لطفش همه آفاق بهار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
رعنا غزالم فصل بهار است
مشکوی گلزار رشگ تتار است
تا کی چو نرگس مخمور باشی
در جام لاله می خوشگوار است
بر عمر رفته افسوس تا چند
عید نو آمد عمر دو بار است
ابرست و ژاله باغ است و لاله
این میفروش و آن میگسار است
گل پادشه وار بنشسته بر تخت
شد آن که گفتی شوکت به خار است
خوشبو نسیمی آمد زبستان
گوئی بر آتش عود قمار است
ساقی زدوری کن عمر تازه
کاین دور دوران بی اعتبار است
از جم چه جوئی جام می آورد
زر یا سفالین زو یادگار است
در کش پیاپی جام لبالب
دوران نگوئی بر یک مدار است
از جان فرو شو رنگ تعلق
کاین گرد هستی در ره غبار است
نوروز آمد فیروز و خرم
از فر حیدر چون تاجدار است
مشکوی گلزار رشگ تتار است
تا کی چو نرگس مخمور باشی
در جام لاله می خوشگوار است
بر عمر رفته افسوس تا چند
عید نو آمد عمر دو بار است
ابرست و ژاله باغ است و لاله
این میفروش و آن میگسار است
گل پادشه وار بنشسته بر تخت
شد آن که گفتی شوکت به خار است
خوشبو نسیمی آمد زبستان
گوئی بر آتش عود قمار است
ساقی زدوری کن عمر تازه
کاین دور دوران بی اعتبار است
از جم چه جوئی جام می آورد
زر یا سفالین زو یادگار است
در کش پیاپی جام لبالب
دوران نگوئی بر یک مدار است
از جان فرو شو رنگ تعلق
کاین گرد هستی در ره غبار است
نوروز آمد فیروز و خرم
از فر حیدر چون تاجدار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نوبهاری ظریف و دل بند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
طرب ایبلبلان بهار آمد
شاخ گل در چمن ببار آمد
حشمت گل شکست شوکت خار
دی برون رفت و نوبهار آمد
زاغ در باغ گو مکن غوغا
نوبت غلغل هزار آمد
آب تبت ببرد خاک چمن
ناف گل نافه تتار آمد
نرگس از سر نهاد خواب و خمار
ساقی لاله میگسار آمد
سرو طوبی و گلبنان حورا
سلسبیل آب جویبار آمد
خاک نو کرد جامه نوروز
جامه نو کن که کهنه عار آمد
خاتم جم زدست اهرمنان
در کف شاه تاجدار آمد
صاحب تاج هل اتی علی آنک
کار فرمای ذوالفقار آمد
دل آشفته با هزاران غمم
در چنین روز کام کار آمد
شاخ گل در چمن ببار آمد
حشمت گل شکست شوکت خار
دی برون رفت و نوبهار آمد
زاغ در باغ گو مکن غوغا
نوبت غلغل هزار آمد
آب تبت ببرد خاک چمن
ناف گل نافه تتار آمد
نرگس از سر نهاد خواب و خمار
ساقی لاله میگسار آمد
سرو طوبی و گلبنان حورا
سلسبیل آب جویبار آمد
خاک نو کرد جامه نوروز
جامه نو کن که کهنه عار آمد
خاتم جم زدست اهرمنان
در کف شاه تاجدار آمد
صاحب تاج هل اتی علی آنک
کار فرمای ذوالفقار آمد
دل آشفته با هزاران غمم
در چنین روز کام کار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ببر تو رخت ببستان که نوبهار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب
چو دید نرگس بیمار با خمار آمد
در آب میکده یا رب بگو چه اکسیر است
که هر که خورد مس او زر عیار آمد
نو از عشق در این پرده مختلف برخاست
نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد
نسیم باغ زجیب و بغل فشاند مشک
بباغ قافله پنداری از تتار آمد
در این هوا بجز از مستیش نباشد کار
بروزگار اگر مرد هوشیار آمد
بشکر وصل گل ای عندلیب نغمه طراز
که ناله های سحر گاهیت بکار آمد
نمود کشف حقایق شقایق نعمان
زعشق لاله زآغاز داغدار آمد
نرفته است زرستم بجان روئین تن
بدل هر آنچه از آن طفل نی سوار آمد
زرنگ و بوی تو گل شد زشرم غرق عرق
چها زناز تو بر سرو جویبار آمد
بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس
چه فایده بگل ار نغمه خوان هزار آمد
بهار گلشن توحید دست حق حیدر
که از عنایت او هر خزان بهار آمد
امیر مشرق و مغرب پناه آشفته
که نه سپهر زکویش یکی غبار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب
چو دید نرگس بیمار با خمار آمد
در آب میکده یا رب بگو چه اکسیر است
که هر که خورد مس او زر عیار آمد
نو از عشق در این پرده مختلف برخاست
نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد
نسیم باغ زجیب و بغل فشاند مشک
بباغ قافله پنداری از تتار آمد
در این هوا بجز از مستیش نباشد کار
بروزگار اگر مرد هوشیار آمد
بشکر وصل گل ای عندلیب نغمه طراز
که ناله های سحر گاهیت بکار آمد
نمود کشف حقایق شقایق نعمان
زعشق لاله زآغاز داغدار آمد
نرفته است زرستم بجان روئین تن
بدل هر آنچه از آن طفل نی سوار آمد
زرنگ و بوی تو گل شد زشرم غرق عرق
چها زناز تو بر سرو جویبار آمد
بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس
چه فایده بگل ار نغمه خوان هزار آمد
بهار گلشن توحید دست حق حیدر
که از عنایت او هر خزان بهار آمد
امیر مشرق و مغرب پناه آشفته
که نه سپهر زکویش یکی غبار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
باد گل بوی سحر مژده زبستان آورد
که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
فصل بهار و مستی و غوغای چنگ و نی
مجنون بگو که لیلی بیرون کشد زحی
زد آتشی بجان بخیلان زجام می
ساقی که نام حاتم طائی نموده طی
یوسف صفت هر آنکه در افتد بچاه عشق
برخیزد از سریر و جم و تختگاه کی
آن در مکان بجویدت این یک به لامکان
بر ساکنان ارض و سما گم شده است پی
نوخفته ای بخاک نجف یا بفوق عرش
ای گلشن ولای تو فارغ زباد دی
خواهی اگر حرم بطواف نجف شتاب
تا چند های هوی کنی آشفته خیزهی
منعم زعشق لاله رخان ای پدر مکن
جز باده ام میار تو در پیش یا بنی
مجنون بگو که لیلی بیرون کشد زحی
زد آتشی بجان بخیلان زجام می
ساقی که نام حاتم طائی نموده طی
یوسف صفت هر آنکه در افتد بچاه عشق
برخیزد از سریر و جم و تختگاه کی
آن در مکان بجویدت این یک به لامکان
بر ساکنان ارض و سما گم شده است پی
نوخفته ای بخاک نجف یا بفوق عرش
ای گلشن ولای تو فارغ زباد دی
خواهی اگر حرم بطواف نجف شتاب
تا چند های هوی کنی آشفته خیزهی
منعم زعشق لاله رخان ای پدر مکن
جز باده ام میار تو در پیش یا بنی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
نوبهار است و چمن در پی سامان گل است
ابر بر روی هوا، دود چراغان گل است
بس که گل سر زده از هر سر خار ماهی
کوچه ی موج به دریا چو خیابان گل است
مستی از لاله سر شحنه چراغان کرده ست
می دلیرانه بنوشید که دوران گل است
باغبان خار عبث بر سر دیوار نهد
رخنه ی این چمن از چاک گریبان گل است
ترسم آخر همه اطراف چمن درگیرد
از چراغی که نهان در ته دامان گل است
گل چو ما نیست که از قصه ی عشاق سلیم
نکته ای چند بر اوراق پریشان گل است
ابر بر روی هوا، دود چراغان گل است
بس که گل سر زده از هر سر خار ماهی
کوچه ی موج به دریا چو خیابان گل است
مستی از لاله سر شحنه چراغان کرده ست
می دلیرانه بنوشید که دوران گل است
باغبان خار عبث بر سر دیوار نهد
رخنه ی این چمن از چاک گریبان گل است
ترسم آخر همه اطراف چمن درگیرد
از چراغی که نهان در ته دامان گل است
گل چو ما نیست که از قصه ی عشاق سلیم
نکته ای چند بر اوراق پریشان گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بیا که صحبت مرغان بوستان گرم است
شکفته شد گل و بازار باغبان گرم است
فریب چون گل رعنا نمی خورم ز بهار
درین چمن که مرا پشت بر خزان گرم است
نفس چگونه زنم پیش او، چنین که مرا
چو شعله از ته دل تا سر زبان گرم است
به رهگذار تو رحم است دادخواهان را
که همچو برق، سمند ترا عنان گرم است
ز غارت چمن آمد نشان به مجلس تو
گل چراغ تو در چشم بلبلان گرم است
چه زود رفت ز خاطر ترا نصیحت ما
هنوز جای سخن بر سر زبان گرم است
برای سوختنم نغمه آتشی دارد
که پشت چون دف مطرب مرا به آن گرم است
هما ز دور به من می کند نظربازی
پس از وفات مرا بس که استخوان گرم است
به سرد و گرم جهان خاطرات چو راضی شد
تمام عمر ترا آب سرد و نان گرم است
برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین
چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است
علاج خود مطلب از طبیب عشق ای دل
تب تو گرم و دواهای این دکان گرم است
سلیم محفل عشق است این، که از مستان
کسی نمانده و هنگامه همچنان گرم است
شکفته شد گل و بازار باغبان گرم است
فریب چون گل رعنا نمی خورم ز بهار
درین چمن که مرا پشت بر خزان گرم است
نفس چگونه زنم پیش او، چنین که مرا
چو شعله از ته دل تا سر زبان گرم است
به رهگذار تو رحم است دادخواهان را
که همچو برق، سمند ترا عنان گرم است
ز غارت چمن آمد نشان به مجلس تو
گل چراغ تو در چشم بلبلان گرم است
چه زود رفت ز خاطر ترا نصیحت ما
هنوز جای سخن بر سر زبان گرم است
برای سوختنم نغمه آتشی دارد
که پشت چون دف مطرب مرا به آن گرم است
هما ز دور به من می کند نظربازی
پس از وفات مرا بس که استخوان گرم است
به سرد و گرم جهان خاطرات چو راضی شد
تمام عمر ترا آب سرد و نان گرم است
برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین
چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است
علاج خود مطلب از طبیب عشق ای دل
تب تو گرم و دواهای این دکان گرم است
سلیم محفل عشق است این، که از مستان
کسی نمانده و هنگامه همچنان گرم است