عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
من پیش از این که داشتمی پای دل ز دست
هرگز نرفتمی ز پی بی دلان مست
تا دل به دست بود ز دستم نرفت کار
واکنون که دل ز دست بدادم شدم ز دست
برخاست از سر همه اکوان کفرو دین
هرشیردل که بر سر کوی بلا نشست
نازک دلان بمانده در تیه حیرت اند
تا برکه راه بازگشادندو بر که بست
همّت بلند بایدو بازوی دل قوی
گرآسمان شود بمثل همچو خاک پست
در پشت امتحان دل آور نیامده است
از بار طعنه های ملامت گران شکست
چندان که مرد مولع جانست در بلاست
چون ترک جان گرفت ز دام بلا بجست
از دل چه لاف میزنم آخر کدام دل
آخر چه آید از بزه کاری هواپرست
از دوست قانعم که نسیمی رسد به من
هرکو ز هجر و وصل برون شد ز خود برست
ای باد از زبان نزاری بگو به دوست
کاخر شمامه ای ز عرق چین بما فرست
هرگز نرفتمی ز پی بی دلان مست
تا دل به دست بود ز دستم نرفت کار
واکنون که دل ز دست بدادم شدم ز دست
برخاست از سر همه اکوان کفرو دین
هرشیردل که بر سر کوی بلا نشست
نازک دلان بمانده در تیه حیرت اند
تا برکه راه بازگشادندو بر که بست
همّت بلند بایدو بازوی دل قوی
گرآسمان شود بمثل همچو خاک پست
در پشت امتحان دل آور نیامده است
از بار طعنه های ملامت گران شکست
چندان که مرد مولع جانست در بلاست
چون ترک جان گرفت ز دام بلا بجست
از دل چه لاف میزنم آخر کدام دل
آخر چه آید از بزه کاری هواپرست
از دوست قانعم که نسیمی رسد به من
هرکو ز هجر و وصل برون شد ز خود برست
ای باد از زبان نزاری بگو به دوست
کاخر شمامه ای ز عرق چین بما فرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بر دست چون بود می و صبح و کنار کشت
با دوستان همدم و یاران خوش جهشت
گر بشنوی وگرنه به احکام معنوی
اینک کنار کوثر و اینک در بهشت
با جاهلان معامله در بحث معرفت
باشد چنان که بر سر جیحون زنند خشت
خرم وجود ساقی شب خیز خوش نشین
کز باقی شبانه به ما باقیی بهشت
ماییم و احتمال ملامت گر و وبال
نیکو خصال را چه تعلق به بد سرشت
گر حق نکو کند به جهودان خیبری
در اختصاص کعبه ی مطلق شود کنشت
بر عفو غافرست معوّل نه بر عمل
نزدیک ما چه خیر و چه شرّ و چه خوب و زشت
این نام بس مرا که خریدار یوسفم
من پای مرد دارم و آن زال دست رشت
آزاد کرده ایست نزاری ز ابتدا
وین شرط نامه کاتبِ وحی از ازل نوشت
جز پهلوی نشاید و تسلیم عشق را
در خورد پهلوی نبود مردم وبشت
با دوستان همدم و یاران خوش جهشت
گر بشنوی وگرنه به احکام معنوی
اینک کنار کوثر و اینک در بهشت
با جاهلان معامله در بحث معرفت
باشد چنان که بر سر جیحون زنند خشت
خرم وجود ساقی شب خیز خوش نشین
کز باقی شبانه به ما باقیی بهشت
ماییم و احتمال ملامت گر و وبال
نیکو خصال را چه تعلق به بد سرشت
گر حق نکو کند به جهودان خیبری
در اختصاص کعبه ی مطلق شود کنشت
بر عفو غافرست معوّل نه بر عمل
نزدیک ما چه خیر و چه شرّ و چه خوب و زشت
این نام بس مرا که خریدار یوسفم
من پای مرد دارم و آن زال دست رشت
آزاد کرده ایست نزاری ز ابتدا
وین شرط نامه کاتبِ وحی از ازل نوشت
جز پهلوی نشاید و تسلیم عشق را
در خورد پهلوی نبود مردم وبشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
پیغام دوست راحت جان است و راح روح
هان تا طرب کنیم به شکرانه ی فتوح
بر یاد دوستان حقیقی شراب شوق
بر کف نهیم بر زده بر توبه ی نصوح
رغم مخالفان خفقان فوآد را
تسکین اضطراب دهیم از غذای روح
مست اند و نیست روی که هشیار وا شوند
آن ها که کرده اند ز بدو ازل صبوح
بر کف نهیم باده به کشتی و در رویم
مردانه وار هم چو نزاری به بحر نوح
هان تا طرب کنیم به شکرانه ی فتوح
بر یاد دوستان حقیقی شراب شوق
بر کف نهیم بر زده بر توبه ی نصوح
رغم مخالفان خفقان فوآد را
تسکین اضطراب دهیم از غذای روح
مست اند و نیست روی که هشیار وا شوند
آن ها که کرده اند ز بدو ازل صبوح
بر کف نهیم باده به کشتی و در رویم
مردانه وار هم چو نزاری به بحر نوح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ساقی ز بامداد بیاور غذای روح
ماییم و هر دو عالم و توزیع یک صبوح
بر یاد دوستان حقیقی علی الخصوص
می بر طلوع صبح علی الله زهی فتوح
گویند رفت پنجه در شصت توبه کن
من توبه کرده ام ز چه از توبه ی نصوح
مرد آن گهی ز خود به در آید که مطلقا
داند که چیست چشمه و کشتی و خضر و نوح
بر مطلع اختصار کن این جا نزاریا
ساقی ز بامداد بیاور غذای روح
ماییم و هر دو عالم و توزیع یک صبوح
بر یاد دوستان حقیقی علی الخصوص
می بر طلوع صبح علی الله زهی فتوح
گویند رفت پنجه در شصت توبه کن
من توبه کرده ام ز چه از توبه ی نصوح
مرد آن گهی ز خود به در آید که مطلقا
داند که چیست چشمه و کشتی و خضر و نوح
بر مطلع اختصار کن این جا نزاریا
ساقی ز بامداد بیاور غذای روح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
مصحف به فال باز گرفتم ز بامداد
برفور السلام علیکم جواب داد
کردم از این سعادت کلی سپاس و شکر
گشتم از این بشارت عظما عظیم شاد
بختم از این نوید برآورد سر ز خواب
عقلم بر این دلیل اساسی دگر نهاد
بر نام قاصدی که فرستاده ام به دوست
فالی زدم که مقدم قاصد به خیر داد
من خود نیازمندی خود عرضه میکنم
هر روز چند بار به دست ، بر یدِ باد
این بس که یاد ما گذرد بر زبان دوست
ما را چه حد آن که از ایشان کنیم یاد
ما را ز دوستان خدا یک نظر تمام
آن است هر چه هست اگر تن دهی به داد
بختش دگر ز خواب عدم بر نداشت سر
هر کو ز چشم همت ایشان بیوفتاد
با خود نیامده ست نزاری مستمند
زان شب که یار مست کمینی برو گشاد
زان وقت باز عکس خیال جمال دوست
تا چشم باز کرد به پیشش برایستاد
برفور السلام علیکم جواب داد
کردم از این سعادت کلی سپاس و شکر
گشتم از این بشارت عظما عظیم شاد
بختم از این نوید برآورد سر ز خواب
عقلم بر این دلیل اساسی دگر نهاد
بر نام قاصدی که فرستاده ام به دوست
فالی زدم که مقدم قاصد به خیر داد
من خود نیازمندی خود عرضه میکنم
هر روز چند بار به دست ، بر یدِ باد
این بس که یاد ما گذرد بر زبان دوست
ما را چه حد آن که از ایشان کنیم یاد
ما را ز دوستان خدا یک نظر تمام
آن است هر چه هست اگر تن دهی به داد
بختش دگر ز خواب عدم بر نداشت سر
هر کو ز چشم همت ایشان بیوفتاد
با خود نیامده ست نزاری مستمند
زان شب که یار مست کمینی برو گشاد
زان وقت باز عکس خیال جمال دوست
تا چشم باز کرد به پیشش برایستاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
بر یاد دوستان نفسی می زنم به درد
خوش وقت دوستان که کسی یاد ما نکرد
ای باد بگذر امشب و با دوستان بگوی
تا می خوردند می که خردمند غم نخورد
گر فرصتی درافتد و باشد مجال آن
کز دوستان دو حرف توانی سوال کرد
گو یاد ما کنید و به همت مدد دهید
وآن گه به گرد هیچ مزاحم دگر مگرد
تا دوستان ملول نگردند و سر گران
رمزی سبک ادا کن و طومار درنورد
نگذاردت زمانه زمانی به خانه ای
اینجا نمونه ای است به صد اعتبار نرد
هان تا به یاوران برسی بیشتر که بس
در خانه مخاطره ای مهره وار فرد
در زمهریر آزی و عریان ز ستر راز
گر نیست برگ بردت از این مرغزار برد
هست از سرشک روی نزاری همیشه سرخ
ورنه بود هر آیینه رنگ نزار زرد
یک هفته عیش و از پی آن مدتی فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیات همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیات سرد
با روزگار بیش چه کوشی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
خوش وقت دوستان که کسی یاد ما نکرد
ای باد بگذر امشب و با دوستان بگوی
تا می خوردند می که خردمند غم نخورد
گر فرصتی درافتد و باشد مجال آن
کز دوستان دو حرف توانی سوال کرد
گو یاد ما کنید و به همت مدد دهید
وآن گه به گرد هیچ مزاحم دگر مگرد
تا دوستان ملول نگردند و سر گران
رمزی سبک ادا کن و طومار درنورد
نگذاردت زمانه زمانی به خانه ای
اینجا نمونه ای است به صد اعتبار نرد
هان تا به یاوران برسی بیشتر که بس
در خانه مخاطره ای مهره وار فرد
در زمهریر آزی و عریان ز ستر راز
گر نیست برگ بردت از این مرغزار برد
هست از سرشک روی نزاری همیشه سرخ
ورنه بود هر آیینه رنگ نزار زرد
یک هفته عیش و از پی آن مدتی فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیات همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیات سرد
با روزگار بیش چه کوشی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
یار آن است که با یار موافق باشد
ایمن و ساکن و صافی دل و صادق باشد
یک جهت باید و یک دل که بود صاحبِ وجد
دو سری و دو دلی کارِ منافق باشد
هر چه پیش آیدش از نیک و بد و خوف و رجا
یار آن است که با یار موافق باشد
بی کم و کیف به هم داند و تسلیم کند
دوست را هر چه پسندیده و لایق باشد
بل که گر جان طلبد هیچ تفاوت ننهد
گر نهد عذر و کند دفع نه عاشق باشد
لایقِ عشق و محبّت نبود خاصه دلی
که سرآسیمه به انواعِ علایق باشد
عاشقِ سوخته خرمن چو نزاری باید
که به تشنیع در افواهِ خلایق باشد
همه شب بر سرِ کویِ صَنَمی گل رخ سار
با دلِ سوخته در خون چو شقایق باشد
ایمن و ساکن و صافی دل و صادق باشد
یک جهت باید و یک دل که بود صاحبِ وجد
دو سری و دو دلی کارِ منافق باشد
هر چه پیش آیدش از نیک و بد و خوف و رجا
یار آن است که با یار موافق باشد
بی کم و کیف به هم داند و تسلیم کند
دوست را هر چه پسندیده و لایق باشد
بل که گر جان طلبد هیچ تفاوت ننهد
گر نهد عذر و کند دفع نه عاشق باشد
لایقِ عشق و محبّت نبود خاصه دلی
که سرآسیمه به انواعِ علایق باشد
عاشقِ سوخته خرمن چو نزاری باید
که به تشنیع در افواهِ خلایق باشد
همه شب بر سرِ کویِ صَنَمی گل رخ سار
با دلِ سوخته در خون چو شقایق باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
تیغ کز دستِ دوستان باشد
زخمش آسایشِ روان باشد
یک اشارت ازو به گوشۀ چشم
خون بهایِ هزار جان باشد
چشمِ او آن کند به یک غمزه
کاعتبارِ جهانیان باشد
ترکِ جان عینِ زندگی ست ولیک
بر گران ترکِ جان گران باشد
بگذارد به سُم پرستان خر
هر که را غزمِ آسمان باشد
هر که بر دوست سود خواهد کرد
گو بکن تا که را زیان باشد
همه ای دوست آن گهی باشی
کز تو نه نام و نه نشان باشد
بر کنارِ وصال ننشینی
تا ز تو هیچ در میان باشد
اگر از خود نزاریا برهی
هر چه باقی بماند آن باشد
چون ازین عمرِ عاریت برهی
بعد از آن عمرِ جاودان باشد
زخمش آسایشِ روان باشد
یک اشارت ازو به گوشۀ چشم
خون بهایِ هزار جان باشد
چشمِ او آن کند به یک غمزه
کاعتبارِ جهانیان باشد
ترکِ جان عینِ زندگی ست ولیک
بر گران ترکِ جان گران باشد
بگذارد به سُم پرستان خر
هر که را غزمِ آسمان باشد
هر که بر دوست سود خواهد کرد
گو بکن تا که را زیان باشد
همه ای دوست آن گهی باشی
کز تو نه نام و نه نشان باشد
بر کنارِ وصال ننشینی
تا ز تو هیچ در میان باشد
اگر از خود نزاریا برهی
هر چه باقی بماند آن باشد
چون ازین عمرِ عاریت برهی
بعد از آن عمرِ جاودان باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
یاد یارانی که با ما عهد یاری داشتند
برشکستند از وفاداری و باد انگاشتند
حق حرمت حق عزت حق نان حق نمک
جمله ناحق بود پنداری همه بگذاشتند
خود وفا در اصل گویی بود معدوم الوجود
بر صحیفه چرخ این صورت مگر بگذاشتند
تا مرا سرسبز می دیدند در بستان جاه
چون کدو در دوستی گردن همی افراشتند
تا خزان طالعم شد از نحوست برگ ریز
روی همچون باد شبگیری ز من برگاشتند
کی بود در استحالت استقامت لاجرم
پس محقق شد که مبطل را محق پنداشتند
دانه امیدشان در خوید و خرمن بر نداد
زان که با ما تخم عهد بی وفایی کاشتند
از سر حسرت نزاری همچنین می گوی باز
یاد یارانی که که با ما عهد یاری داشتند
برشکستند از وفاداری و باد انگاشتند
حق حرمت حق عزت حق نان حق نمک
جمله ناحق بود پنداری همه بگذاشتند
خود وفا در اصل گویی بود معدوم الوجود
بر صحیفه چرخ این صورت مگر بگذاشتند
تا مرا سرسبز می دیدند در بستان جاه
چون کدو در دوستی گردن همی افراشتند
تا خزان طالعم شد از نحوست برگ ریز
روی همچون باد شبگیری ز من برگاشتند
کی بود در استحالت استقامت لاجرم
پس محقق شد که مبطل را محق پنداشتند
دانه امیدشان در خوید و خرمن بر نداد
زان که با ما تخم عهد بی وفایی کاشتند
از سر حسرت نزاری همچنین می گوی باز
یاد یارانی که که با ما عهد یاری داشتند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
آهِ ندامت ز شیخ وشاب بر آید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
ز دوستانِ قدیمی نظر دریغ مدار
ز کویِ ما به طوافی گذر دریغ مدار
قبول کردۀ خود را به عیب باز مده
عنایتی ز منِ بی هنر دریغ مدار
مرا به رسمِ عیادت بپرس و رحمت کن
طبیبِ درد تویی گل شکر دریغ مدار
به جامِ وصل خمارِ مفارفت بشکن
ز تشنه آب وز عاشق نظر دریغ مدار
نه نامه ای نه سلامی ز دوستی اثری
نمی نمایی باری خبر دریغ مدار
نگویمت که مثالی به طم طراق فرست
سه چار حرف ز من مختصر دریغ مدار
سماعِ نالۀ من کن شبانِ تا به سحر
نگویمت که ز من خواب و خور دریغ مدار
به دوستی که به چشمِ موافقت نظری
ز دوستانِ حقیقی دگر دریغ مدار
نزاریا چه کنی دستِ ما و دامنِ دوست
ز آستانۀ تسلیم سر دریغ مدار
اگر مطالبۀ جان کند تفاوت نیست
مرادِ دوست بده ما حضر دریغ مدار
ز کویِ ما به طوافی گذر دریغ مدار
قبول کردۀ خود را به عیب باز مده
عنایتی ز منِ بی هنر دریغ مدار
مرا به رسمِ عیادت بپرس و رحمت کن
طبیبِ درد تویی گل شکر دریغ مدار
به جامِ وصل خمارِ مفارفت بشکن
ز تشنه آب وز عاشق نظر دریغ مدار
نه نامه ای نه سلامی ز دوستی اثری
نمی نمایی باری خبر دریغ مدار
نگویمت که مثالی به طم طراق فرست
سه چار حرف ز من مختصر دریغ مدار
سماعِ نالۀ من کن شبانِ تا به سحر
نگویمت که ز من خواب و خور دریغ مدار
به دوستی که به چشمِ موافقت نظری
ز دوستانِ حقیقی دگر دریغ مدار
نزاریا چه کنی دستِ ما و دامنِ دوست
ز آستانۀ تسلیم سر دریغ مدار
اگر مطالبۀ جان کند تفاوت نیست
مرادِ دوست بده ما حضر دریغ مدار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
خوش وقت صبوحیان شبخیز
بر دست گرفته آتش تیز
آتش نه که آب زندگانی
آبی است ولیکن آتش انگیز
تلخی و هزار جان شیرین
جانی و هزار ملک پرویز
ای دوست بیا بهرغم دشمن
گر خون من است در قدح ریز
تا می به معاد خود رسد باز
با خون دل منش برآمیز
ناگه گیرد اجل گریبان
از دامن دوستان درآویز
پرهیز مکن ز می بیاموز
عیش و طرب و ز خود بپرهیز
جان است به جانی آرزومند
دریاب نزاریا و مستیز
بنشین پس کار خویش بنشین
برخیز ز هرچه هست برخیز
بر دست گرفته آتش تیز
آتش نه که آب زندگانی
آبی است ولیکن آتش انگیز
تلخی و هزار جان شیرین
جانی و هزار ملک پرویز
ای دوست بیا بهرغم دشمن
گر خون من است در قدح ریز
تا می به معاد خود رسد باز
با خون دل منش برآمیز
ناگه گیرد اجل گریبان
از دامن دوستان درآویز
پرهیز مکن ز می بیاموز
عیش و طرب و ز خود بپرهیز
جان است به جانی آرزومند
دریاب نزاریا و مستیز
بنشین پس کار خویش بنشین
برخیز ز هرچه هست برخیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
بر یاد روی دوستان جام مصفا می کشم
یعنی به رغم دشمنان با دوست صهبا می کشم
از دست ساقی ازل صافی و دُردی بیش و کم
تا نسیه کی روزی شود حالی مهیا میکشم
از جان و دل با های و هو بر بام و با لبیک و می
کام ولی را می زنم رغمِ عدو را می کشم
اسرار حشر و نشر را منکر نی ام بل صابرم
بر جان من از جام می حملی ست حالا می کشم
امروز نقد الوقت را هرگز به نسیه کی دهم
من آن نی ام کامروز جور از بهر فردا می کشم
ساقی ز تنهایی خودم خود را و حالا قانعم
تا وقت آن کاندر بهشت از دست سقا می کشم
تن در ملامت داده ام دل بر قضا بنهاده ام
فی الجمله حال الوقت را باز از مدارا می کشم
تا کنج سرِّ وقت من پنهان بماند از عدو
جور و جفای دوستان پنهان و پیدا می کشم
از فکر لنگر ساختم وز ذهن غواص ای عجب
این دانه های قیمتی از قعر دریا می کشم
من پیش اهل معرفت معذور باشم ظاهرا
بر عیب بدگویان خود دامن به عمدا می کشم
گفتی نزاری چون چنین بر عیب دشمن کرده خو
کینی به وجهِ مصلحت از جانِ اعدا می کشم
یعنی به رغم دشمنان با دوست صهبا می کشم
از دست ساقی ازل صافی و دُردی بیش و کم
تا نسیه کی روزی شود حالی مهیا میکشم
از جان و دل با های و هو بر بام و با لبیک و می
کام ولی را می زنم رغمِ عدو را می کشم
اسرار حشر و نشر را منکر نی ام بل صابرم
بر جان من از جام می حملی ست حالا می کشم
امروز نقد الوقت را هرگز به نسیه کی دهم
من آن نی ام کامروز جور از بهر فردا می کشم
ساقی ز تنهایی خودم خود را و حالا قانعم
تا وقت آن کاندر بهشت از دست سقا می کشم
تن در ملامت داده ام دل بر قضا بنهاده ام
فی الجمله حال الوقت را باز از مدارا می کشم
تا کنج سرِّ وقت من پنهان بماند از عدو
جور و جفای دوستان پنهان و پیدا می کشم
از فکر لنگر ساختم وز ذهن غواص ای عجب
این دانه های قیمتی از قعر دریا می کشم
من پیش اهل معرفت معذور باشم ظاهرا
بر عیب بدگویان خود دامن به عمدا می کشم
گفتی نزاری چون چنین بر عیب دشمن کرده خو
کینی به وجهِ مصلحت از جانِ اعدا می کشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
با تو دارم هرچه دارم از جدید و از قدیم
باز از کونین نه امید می دارم نه بیم
چون زبهرِ دوستیِ با من دشمن اند
دشمنان خویشتن را دوست میدارم عظیم
آی دل آشفته گر به مقصد رهبری
پای مجروح است و سَیرت بر صراط مستقیم
تو مس آلوده ای و عشق کوره امتحان
کی شود پاکیزه تا در بوته نگدازند سیم
نیست ممکن وصف درد عاشقان کردن که هست
مادر دوران مگر از جنس این دولت عقیم
گر درونت نیست راه از خود برون نا آمده
تا که علت نگذرد صحت نمییابد سقیم
تا نباشی بت پرست ای یار یاری دوست دار
در فروغِ طلعتش خاصیت دست کلیم
گر بمیری هر نفس در آرزوی روی او
بازت از سر زنده گرداند به انفاس نسیم
مرد این معنی نزاری نیست دعوی مکن
پای چندانی فرو میکن که حد دارد گلیم
آتش و آب و خلیل و خضر تمثیلند و تو
قابل آب بهشتی منکر نار جهیم
باز از کونین نه امید می دارم نه بیم
چون زبهرِ دوستیِ با من دشمن اند
دشمنان خویشتن را دوست میدارم عظیم
آی دل آشفته گر به مقصد رهبری
پای مجروح است و سَیرت بر صراط مستقیم
تو مس آلوده ای و عشق کوره امتحان
کی شود پاکیزه تا در بوته نگدازند سیم
نیست ممکن وصف درد عاشقان کردن که هست
مادر دوران مگر از جنس این دولت عقیم
گر درونت نیست راه از خود برون نا آمده
تا که علت نگذرد صحت نمییابد سقیم
تا نباشی بت پرست ای یار یاری دوست دار
در فروغِ طلعتش خاصیت دست کلیم
گر بمیری هر نفس در آرزوی روی او
بازت از سر زنده گرداند به انفاس نسیم
مرد این معنی نزاری نیست دعوی مکن
پای چندانی فرو میکن که حد دارد گلیم
آتش و آب و خلیل و خضر تمثیلند و تو
قابل آب بهشتی منکر نار جهیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
محروم مانده ام ز ملاقات دوستان
یک ره اثر نکرد مناجات دوستان
عمری برفت و جاذبه خاطری نرفت
این خود عجب بود ز کرامات دوستان
دیرست تا به من نرسید و نمی رسد
مشمومی از روایح جنّات دوستان
ماییم و خاطری متفکّر، دلی نفور
از هر چه هست غیر ملاقات دوستان
بر دست جام باده و در سر خمار وصل
مشتاق بزمِ پیرِ خراباتِ دوستان
احیای ما ممات حقیقی ست در وجود
از حیّز عدم نبود مات دوستان
ساقی خوب روی و می صاف و یار اهل
این است عزّی و هبل و لاتِ دوستان
در دوست محو گشتن و از خود برون شدن
آری بلی همین بود آیات دوستان
مستغرق محیط حضورست فکر من
مشغول روز و شب به تحیّات دوستان
خوش وقت روزگار نزاری که لحظه ای
با خود نمی رسد ز مهمّات دوستان
یک ره اثر نکرد مناجات دوستان
عمری برفت و جاذبه خاطری نرفت
این خود عجب بود ز کرامات دوستان
دیرست تا به من نرسید و نمی رسد
مشمومی از روایح جنّات دوستان
ماییم و خاطری متفکّر، دلی نفور
از هر چه هست غیر ملاقات دوستان
بر دست جام باده و در سر خمار وصل
مشتاق بزمِ پیرِ خراباتِ دوستان
احیای ما ممات حقیقی ست در وجود
از حیّز عدم نبود مات دوستان
ساقی خوب روی و می صاف و یار اهل
این است عزّی و هبل و لاتِ دوستان
در دوست محو گشتن و از خود برون شدن
آری بلی همین بود آیات دوستان
مستغرق محیط حضورست فکر من
مشغول روز و شب به تحیّات دوستان
خوش وقت روزگار نزاری که لحظه ای
با خود نمی رسد ز مهمّات دوستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
آرزومندم به روی دوستان
جان و دل دارم به سوی دوستان
وای وای از اشتیاق یارکان
آه آه از آرزوی دوستان
یاد آن شب ها که بودی تا به روز
شوق ما بر های و هوی دوستان
دست ما و دامن خیل خیال
روی ما و خاک کوی دوستان
ما ندانستیم شرط دوستی
برشکستیم از عدوی دوستان
عمر تاوان کرده ایم الّا هم آنک
صرف شد در جست و جوی دوستان
از بهشت و حور و غلمان فارغیم
راح می خواهیم و روی دوستان
عنبر و مشک و بهار و باغ ما
خُلقِ یاران است و خوی دوستان
هم صبا جانِ نزاری را حیات
می دهد هر شب به بوی دوستان
جان و دل دارم به سوی دوستان
وای وای از اشتیاق یارکان
آه آه از آرزوی دوستان
یاد آن شب ها که بودی تا به روز
شوق ما بر های و هوی دوستان
دست ما و دامن خیل خیال
روی ما و خاک کوی دوستان
ما ندانستیم شرط دوستی
برشکستیم از عدوی دوستان
عمر تاوان کرده ایم الّا هم آنک
صرف شد در جست و جوی دوستان
از بهشت و حور و غلمان فارغیم
راح می خواهیم و روی دوستان
عنبر و مشک و بهار و باغ ما
خُلقِ یاران است و خوی دوستان
هم صبا جانِ نزاری را حیات
می دهد هر شب به بوی دوستان
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان بازرگان با دوست دانا
ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همّت، تمام آفرینش، بویِ رشد و نجابت از حرکاتِ او فایح و رنگِ فرّ و فرهنگ بر وجناتِ او لایح. روزی پدر در اثناء نصایح با او گفت: ای فرزند، از هرچ مردم در دنیا بدان نیاز دارند و هنگام آنک روزگار حاجتی فراز آرد، بکار آید، دوست اولیتر. هزار دینار از مال من برگیر و سفری کن و دوستی خالص بدست آر و چون قمر گرد کرهٔ زمین برآی، باشد که در منازلِ سیر بمشتری سیرتی رسی که بنظرِ مودتترا سعادتی بخشد کهآنرا ذخیرهٔ عمر خود گردانی و او را از بهرِ گشایش بندِ حوادث و مرهمِ زخم روزگار نگه داری.
اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ
و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بود، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفتهاند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس بحکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و باندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچ خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا میدانم که بکودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کردهٔ که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون بدست آوردی. پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک بصد هنر سر آمدهٔ جهانیست، اندوختهام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: میترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان ماند. پسر گفت: چون بود آن داستان ؟
اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ
و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بود، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفتهاند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس بحکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و باندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچ خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا میدانم که بکودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کردهٔ که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون بدست آوردی. پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک بصد هنر سر آمدهٔ جهانیست، اندوختهام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: میترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان ماند. پسر گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ نیک مرد با هدهد
دادمه گفت : شنیدم که مردی در مکتبِ عُلِّمنَا مَنطَقَ الطَّیرِ ، زبانِ مرغان آموخته بود و زُقّهٔ طوطیانِ سراچهٔ عرشی و طاوسانِ باغچهٔ قدسی خورده با هدهدی آشنائی داشت . روزی میگذشت، هدهد را بر سرِ دیواری نشسته دید. گفت : ای هدهد، اینجا که نشسته ای ، گوش بخود دار و متیقّظ باش که اینجا کمینگاهِ یغمائیانِ قضاست ، تیرِ آفت را از قبضهٔ حوادث اینجا گشاد دهند، کاروانِ ضعاف الطّیر بدین مقام بحکمِ اختیار آیند و باحتراز گذرند . هدهد گفت : درین حوالی کودکی بطمعِ صیدِ من دام مینهد و من تماشایِ او میکنم که روزگار بیهوده میگذراند و رنجی نامفید میبرد. نیک مرد گفت : بر من همینست که گفتم و برفت . چون باز آمد هدهد را در دستِ آن طفل اسیر یافت . گفت : تو نه بردام نهادنِ آن طفل و تضییعِ روزگارِ او میخندیدی و چون دانه برابر بود و دام آشکارا ، بچه موجب درافتادی ؟ گفت : نشنیدهای ؟ اَلهُدهُدُ اِذَا نَقَرَ الاَرضَ یَعرِفُ مِنَ المَسَافَهِ مَا بَینَهُ وَ بَینَ المَاءِ وَ لَا یُبصِرُ شِعیَرهَ الفَخِّ لِیَنفُذَ مَا هُوَ فِی مَشِیئَهِ اللهِ تَعَالَی مَنَ القَضَاءِ وَ القَدَرِ. پوشیده نیست که هوایِ مرد جمالِ مصلحت را از دیدهٔ خرد پوشیده دارد و گردونِ گردان از سمتِ مرادِ هرک بگردید، سمتِ نقصان بحوالیِ احوال او راه یافت . من پرّهٔ قبای ملمّع چست کرده بودم و کلاهِ مرصّع کژ نهاده و بپرِ چابکی و دانش میپریدم و بر هشیاری و تیزبینیِ خویش اعتماد داشتم ، خود دانه بهانه شد و مرا در دام کشید و بدانک چون در ازل قلمِ ارادت رانده باشند و رقمِ حدوث برکشیده ، مرغانِ شاخسارِ ملکوت را از آشیانهٔ عصمت در آرند و بستهٔ دامِ بهانه گردانند و آدمِ صفّی که آیینهٔ دل چنان صافی داشت که در عالمِ شهادت از نقشِ الواحِ غیب حکایت کردی و باملأاعلی بعلمِ خویش تفاضل نمودی، دانهٔ گندم دیده بود و دام افگنی چون ابلیس شناخته و وصیّتِ لَاتَقرَبَا هذِهِ الشَّجَرَهَ شنیده ، پای بستِ خدعت و غرورِ نفس چرا آمد ؟
ناکام شدم بکامِ دشمن
تا خود زتوام چه کام روزیست ؟
مرغیست دلم بلند پرواز
لیکن ز قضاش ، دام روزیست
نیک مرد دانست که آنچ میگوید محض راستی و عینِ صدقست ؛ دو درم بدان کودک داد ، هدهد را باز خرید و رها کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا مرا در خلابِ این مخافت و مخلبِ این آفت نگذاری و بیش ازین توبیخ و سرزنش روا نداری و آنچ از روزگار در تقریع و تشنیع بر من صرف میکنی ، اگر بدانچ تدبیرِ کارمنست ، عنانِ اندیشهٔ خویش مصروف گردانی اولیتر .
دَع عَنکَ لَو مِی فَاِنَّ اللَّومَ اِغرَاءُ
وَ دَوَانِی بِالَّتِی کَانَت هِیَ الدَّاءُ
داستان را ازین سخن دل نرم شد و بدل گرمی دادمه بیفزود و گفت : توزّع و توجّع بخاطر راه مده و این تصور مکن که در هیچ ملمّ و مهمّ که پیش آید و در هیچ داهیهٔ از دواهی که روی نماید ، مرا از پیش بردِ کار تو اغفال و اذهال تواند بود ، چه حقوقِ ممالحت و مصاحبت بر یکدیگر ثابتست و عقودِ موالات و مؤاخات در میانه متأکّد و پارسیان گفتهاند : مال بروزِ سختی بکار آید و دوست بهنگامِ محنت و چهار خصلت در شریعتِ مروّت بر دوستان عینِ فرض آمد ، یکی آنک چون بلائی بدوست رسد ، خود را در مقاساتِ آن با دوست شریک گرداند و دوم آنک چون اندیشهٔ کاری ناخوب کند ، عنانِ عزمِ او از راهِ ارادت یاز گرداند و نگذارد که بفعل انجامد ، سیوم آنک در اسبابِ منافع از معونتِ او متأخر نباشد ، چهارم آنک اتمامِ مهمّات او بر عوارضِ حاجات خود مقدّم دارد ، اُنصُر اَخَاکَ ظَالِماً اَو مَظلُوماً ، لیکن از اشارتِ دقیق که در ضمنِ این حدیثست متنبّه باید بود تا قاصر نظری را اینجا پایِ فهم در خرسنگِ غلط نیاید که شارع اینجا بر اعانتِ ظلم تحریض فرمودست ، بلک مراد از نصرتِ ظالم منعِ اوست از ظلم ، پس مرا از حفظِ خون و مالِ تو چارهٔ نیست ، چه دوست را از دوست اگرچ نقطهٔ نقاری بر حواشیِ خاطر باشد ، هنگامِ کار افتادگی جمله بآبِ وفا فرو شوید و در فوایدِ حکماءِ هند میآید که آنرا که کردار نیست ، مکافات نیست و آنرا که دوست نیست ، رامش نیست ، آسوده خاطر باش ع ، گر با تو نساختم ، هم از بهرِ تو بود. من بخدمتِ ملک روم و عیارِ خاطر او باز بینم و بتخمیرِ اندیشه و تدبیر ترا چون موی از خمیر بیرون آرم. دادمه گفت : اومید میدارم که سیرتِ صفا پرورد ترا بر ابقاء حقِّ وفایِ من دارد و از فرطِ نیکو نهادی و پاک نژادی آنچ در وسع آید ، باقی نگذاری ، لیکن مردمِ اهلِ خرد با محنت زدگانِ کار افتاده زیادت آمیختن و در صحبتِ ایشان الّا بقدرِ ضرورت آویختن پسندیده ندارند که محنت بآتش تیز ماند ، آنرا زودتر سوزاند که بدو نزدیکتر باشد. شاید که تا این نحسِ مستمرّ از ایّامِ ناکامیِ من برآید ، از من منقطع شوی ، چه گفتهاند که نادانی نفسِ مردم را مرضیست و نامرادی حالِ مردم را ، مرضی که از عدوایِ آن چارهٔ احتراز بباید کرد و اگرچ دوستان را در بیماری نباید گذاشت ، نیز نباید که از علّتِ بیماری او همبدیشان اثر کند
اَلَم تَرَ اَنَّ المَرءَ تَدوی یَمِینُهُ
فَیَقطَعُهَا عَمداً لِیَسلَمَ سَائِرُه
اکنون ترا هنگام آنک ستارهٔ سعادتِ من روی باستقامت نهد ، نگه میباید داشت تا رنج بیفایده نماند ، چنانک آن ملکِ دانا کرد با خسرو . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟
ناکام شدم بکامِ دشمن
تا خود زتوام چه کام روزیست ؟
مرغیست دلم بلند پرواز
لیکن ز قضاش ، دام روزیست
نیک مرد دانست که آنچ میگوید محض راستی و عینِ صدقست ؛ دو درم بدان کودک داد ، هدهد را باز خرید و رها کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا مرا در خلابِ این مخافت و مخلبِ این آفت نگذاری و بیش ازین توبیخ و سرزنش روا نداری و آنچ از روزگار در تقریع و تشنیع بر من صرف میکنی ، اگر بدانچ تدبیرِ کارمنست ، عنانِ اندیشهٔ خویش مصروف گردانی اولیتر .
دَع عَنکَ لَو مِی فَاِنَّ اللَّومَ اِغرَاءُ
وَ دَوَانِی بِالَّتِی کَانَت هِیَ الدَّاءُ
داستان را ازین سخن دل نرم شد و بدل گرمی دادمه بیفزود و گفت : توزّع و توجّع بخاطر راه مده و این تصور مکن که در هیچ ملمّ و مهمّ که پیش آید و در هیچ داهیهٔ از دواهی که روی نماید ، مرا از پیش بردِ کار تو اغفال و اذهال تواند بود ، چه حقوقِ ممالحت و مصاحبت بر یکدیگر ثابتست و عقودِ موالات و مؤاخات در میانه متأکّد و پارسیان گفتهاند : مال بروزِ سختی بکار آید و دوست بهنگامِ محنت و چهار خصلت در شریعتِ مروّت بر دوستان عینِ فرض آمد ، یکی آنک چون بلائی بدوست رسد ، خود را در مقاساتِ آن با دوست شریک گرداند و دوم آنک چون اندیشهٔ کاری ناخوب کند ، عنانِ عزمِ او از راهِ ارادت یاز گرداند و نگذارد که بفعل انجامد ، سیوم آنک در اسبابِ منافع از معونتِ او متأخر نباشد ، چهارم آنک اتمامِ مهمّات او بر عوارضِ حاجات خود مقدّم دارد ، اُنصُر اَخَاکَ ظَالِماً اَو مَظلُوماً ، لیکن از اشارتِ دقیق که در ضمنِ این حدیثست متنبّه باید بود تا قاصر نظری را اینجا پایِ فهم در خرسنگِ غلط نیاید که شارع اینجا بر اعانتِ ظلم تحریض فرمودست ، بلک مراد از نصرتِ ظالم منعِ اوست از ظلم ، پس مرا از حفظِ خون و مالِ تو چارهٔ نیست ، چه دوست را از دوست اگرچ نقطهٔ نقاری بر حواشیِ خاطر باشد ، هنگامِ کار افتادگی جمله بآبِ وفا فرو شوید و در فوایدِ حکماءِ هند میآید که آنرا که کردار نیست ، مکافات نیست و آنرا که دوست نیست ، رامش نیست ، آسوده خاطر باش ع ، گر با تو نساختم ، هم از بهرِ تو بود. من بخدمتِ ملک روم و عیارِ خاطر او باز بینم و بتخمیرِ اندیشه و تدبیر ترا چون موی از خمیر بیرون آرم. دادمه گفت : اومید میدارم که سیرتِ صفا پرورد ترا بر ابقاء حقِّ وفایِ من دارد و از فرطِ نیکو نهادی و پاک نژادی آنچ در وسع آید ، باقی نگذاری ، لیکن مردمِ اهلِ خرد با محنت زدگانِ کار افتاده زیادت آمیختن و در صحبتِ ایشان الّا بقدرِ ضرورت آویختن پسندیده ندارند که محنت بآتش تیز ماند ، آنرا زودتر سوزاند که بدو نزدیکتر باشد. شاید که تا این نحسِ مستمرّ از ایّامِ ناکامیِ من برآید ، از من منقطع شوی ، چه گفتهاند که نادانی نفسِ مردم را مرضیست و نامرادی حالِ مردم را ، مرضی که از عدوایِ آن چارهٔ احتراز بباید کرد و اگرچ دوستان را در بیماری نباید گذاشت ، نیز نباید که از علّتِ بیماری او همبدیشان اثر کند
اَلَم تَرَ اَنَّ المَرءَ تَدوی یَمِینُهُ
فَیَقطَعُهَا عَمداً لِیَسلَمَ سَائِرُه
اکنون ترا هنگام آنک ستارهٔ سعادتِ من روی باستقامت نهد ، نگه میباید داشت تا رنج بیفایده نماند ، چنانک آن ملکِ دانا کرد با خسرو . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
یاد باد آنکه حریفان همه با هم بودیم
دوستانی که همه یک دل و محرم بودیم
نوحریفانی پاکیزه تر از قطرۀ آب
بر نشسته به گل و لاله چو شبنم بودیم
هر یکی عالمی از فضل و هنرمندی و باز
فارغ از نیک و بد گردش عالم بودیم
هر کجا بستگی ای بود کلیدش بودیم
هر کجا خستگی ای آمد مرهم بودیم
در لطافت همه چون باد صباست عنان
در وفا کوه صفت ثابت و محکم بودیم
روز کوشش همه هم پشت جوانان بودیم
شب خلوت همه یک رویه و همدم بودیم
حلقه ی زلف بتان رشک همی برد زما
که ز دلداری در بند دل هم بودیم
هر کجا پر هنری یا سخن آرایی بود
به دل ایشان نزدیک تر از غم بودیم
آن چنان فارغ و آزاد بدیم از غم دل
که تو گفتی که نه از عالم آدم بودیم
دوستانی که همه یک دل و محرم بودیم
نوحریفانی پاکیزه تر از قطرۀ آب
بر نشسته به گل و لاله چو شبنم بودیم
هر یکی عالمی از فضل و هنرمندی و باز
فارغ از نیک و بد گردش عالم بودیم
هر کجا بستگی ای بود کلیدش بودیم
هر کجا خستگی ای آمد مرهم بودیم
در لطافت همه چون باد صباست عنان
در وفا کوه صفت ثابت و محکم بودیم
روز کوشش همه هم پشت جوانان بودیم
شب خلوت همه یک رویه و همدم بودیم
حلقه ی زلف بتان رشک همی برد زما
که ز دلداری در بند دل هم بودیم
هر کجا پر هنری یا سخن آرایی بود
به دل ایشان نزدیک تر از غم بودیم
آن چنان فارغ و آزاد بدیم از غم دل
که تو گفتی که نه از عالم آدم بودیم
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵