عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۵ - حکایت
شنیدم یکی از ملوک عجم
که فرمان روا بود در ملک جم
اجل افسر جم ربود از سرش
ملک زاده بر سر نهاد افسرش
همه بندی و بنده آزاد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد
شکفته تر از روی گل روی او
جهانی در آسایش از خوی او
دلش رحم و انصاف و پرهیز داشت
ولی در کنایت زبان تیز داشت
ندیدی ازو کس جز این هیچ رنج
که بودش ز شوخی زبان بذله سنج
یکی روز میگشت برگرد باغ
سرانش چو پروانه گرد چراغ
چو دیدش، روان باغبانزاده جست
ز گل دسته یی بست و دادش بدست
ملک زاده چون باغبان زاده دید
چو خود لاله رخ سروی آزاده دید
عیان روی او دید چون روی خویش
تو گفتی مگر داشت آیینه پیش
شگفتید و گفت: ای رخت رشک ماه
مگر مادرت در حرم داشت راه؟!
رخ باغبان زاده چون گل شکفت
ملک زاده را پای بوسید و گفت
که: شاها مرا مادری پیر بود
که در خانه ی خود زمین گیر بود
پدر لیک بودم بباغ حرم
که باغ حرم کرد باغ ارم
ملک زاده را شد دل از شرم آب
پیشیمان شد از گفته ی ناصواب
چرا بایدت با کس این حرف گفت
که نتوانی از وی جوابی شنفت؟!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
غم بجایی فکند رخت که غمخواری هست
ای خوش آنجا که نه یاری نه پرستاری هست
هر که یار دگرش نیست خدا یار ویست
هر که کاری بکسش نیست باوکاری هست
آنکه اندیشه ی گلزار و گلشن در سر نیست
میتوان یافت که در پای دلش خاری هست
نخرد خواجه ی ما گرچه بهیچش بدهند
بنده ای را که بجز خواجه خریداری هست
رفت روزت به سیهکاری و غفلت، دریاب
تا ز خورشید اثری بر سر دیواری هست
بلب لعل مناز اینهمه کز دولت شاه
این متاعیست که در هر سر بازاری هست
زاهد از مجلس ما رخت برون بر که نشاط
ننهد پای در آن حلقه که هوشیاری هست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
جز رنج خمار ابدی نشأه ندیدیم
زان باده که از ساغر ایام کشیدیم
آمیخته با خون دل و لخت جگر بود
هر جرعه که از مشربه ی دهر چشیدیم
انگیخته از چنگ غم و زخم ستم بود
هر نغمه که در مصطبه ی چرخ شنیدیم
در دشت عمل دانه ی عصیان بفشاندیم
از کشت امل حاصل حرمان درویدیم
با خنگ هوا وادی غفلت بسپردیم
با چنگ هوس پرده ی عصمت بدریدیم
از سرزنش خلق چه نالیم که از ماست
بر ما بسزا آنچه بگفتند و شنیدیم
انصاف نباشد که برنجیم و نسنجیم
با خود که چه مقدار تبهکار و پلیدیم
سرمایه ی طاعات ببازار معاصی
بردیم و همین حسرت و اندوه خریدیم
نبود عجب ار راه نبردیم بجایی
بیهوده همی پشت بمقصود دویدیم
تقدیر قوی را چه کند رای ضعیفان
هم ازره تدبیر بتقدیر رسیدیم
تا عاقبت احرام در کعبه ی مقصود
بستیم و دل از نیک و بد خلق بریدیم
سرتاسر این بادیه هر سو که گذشتیم
پیش و پس این قافله هر جا که رسیدیم
جز خدمت دارای جهان سایه ی یزدان
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
راندیم زدل هر چه نه با یاد خدا بود
پس در کنف سایه وی جای گزیدیم
شاهنشه دین فتحعلیشاه جوان بخت
شبهش بعدالت ز زمانه نشنیدیم
در دهر نشاط از تو که نامت چو نشان باد
افسوس نشانی بجز از نام ندیدیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ترسم از چشم بد خلق رسد بر تو گزندی
گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
قصد کردی به تصنع ز حسد در حق من
یعنی از سامری آموخته ام حیله گری
من ندانستم با اینهمه استادی تو
که در این کار ز خر خرتر و از سگ بتری
من توانم که جزای بد تو بد نکنم
نتوانم که ندانم که تو چون بد سیری
تو که پرورده دونان و بدانی و سگان
سال چل کرده به دونی و دغائی و عری
اینهمه صنعت و دستان و حیل می دانی
با همه غمری و دیوانگی و خیره سری
من مربای سلاطین جهاندیده و پیر
عمر در ملک به سر برده به صائب نظری
آخر این مایه بدانم به تجارب در تو
که چه سگ نفس و خبیث و دد و بیدادگری
دولت صاحب دیوان و بقای وی باد
که تو بی دولت ازین جاه و بقا برنخوری
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۷
گیرم که مرا خدمت تو شاهی داد
ملکی به سزا ز ماه تا ماهی داد
نه عمر عزیز با تو ضایع کردم
تو عمر گذشته را عوض خواهی داد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
طلوع باده ز شام و سحر دریغ مدار
ز خاک جرعه خود چون قمر دریغ مدار
اگر به گنج سر بیل باغبان آید
بگو که آب زر از جام زر دریغ مدار
حیات تلخ بده عیش خوشگوار بگیر
چو عشق تیغ کشد جان و سر دریغ مدار
به شکر آن که حدیثی چو انگبین داری
ز سایلان ترش رو شکر دریغ مدار
تو را به بینش کوتاه خویش نتوان دید
مگر تو را به تو بینم نظر دریغ مدار
درون جانی و در پرده ای ز مردم چشم
جمال اگر ننمایی خبر دریغ مدار
همیشه چشم به احسان آشنا دارد
ز خاک کشته غربت گذر دریغ مدار
جراحت دل شوریده خشک می گردد
از آن دو زلف سیه مشک تر دریغ مدار
بیان شوق «نظیری » دراز انشایی است
بیاض چهره ز خون جگر دریغ مدار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
دل بر این ناخوش آشیانه منه
چشم بر شفقت زمانه منه
ناگهان می زنند طبل رحیل
رخت خود جز بر آستانه منه
تا کفافی و شاهدی باشد
پای بر آستان خانه منه
بدره تا دست در میان دارد
باده و چنگ بر کرانه منه
می و معشوقه شبانه خوش است
نان و پیه آبه شبانه منه
مرغ دل دار از قفس آزاد
بر در خانه آب و دانه منه
گوش بر نغمه اغانی نه
چشم بر جرعه مغانه نه
دیر یا زود می رسد روزی
بر جهان قحط جاودانه منه
هرچه دستت دهد نکویی کن
عذر پیدا مکن بهانه منه
اثر زندگی به گور فرست
از پی مردگی نشانه منه
عشق همراه برنمی تابد
پای در ره به جز یگانه منه
با «نظیری »نشین و وعظ شنو
گوش بر هرزه و فسانه منه
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
موی چون گردید جو گندم، دگر هشیار شو
وقت گرگ و میش صبح مرگ شد، بیدار شو!
تن ز پیری زار شد، یعنی که وقت زاریست
رخ چو سوهان شد ز چین، یعنی دگر هموار شو!
خنده رو باشی، گلی گل؛ تندخویی، خار خار؛
خار بی گل تا بکی باشی؟ گل بیخار شو!
هر فقیری را قبا، چون گرمی خورشید باش
هر غریبی را سر، چون سایه دیوار شو
آورد تا حلقه یاران یکدل سر بهم
سفره گستر، سر بسر، پیوسته، چون پرگار شو
بهر ساز برگ بی برگان، درین گلشن چو آب
جمله تن جوش و خروش و کوشش و رفتار شو
با رخی پر اشک واعظ، با دلی پرخار غم
خرم و خندان بروی خلق، چون گلزار شو
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
ای آنکه تمام آرزو و هوسی
طفلی، مستی، مخبطی، خود چه کسی؟!
گفتی: که بپیری چو رسم، توبه کنم!
ترسم که جوان روی، بپیری نرسی!!
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۳
شکر گفتی از خرگه خسروی
که پذرفت از او شور شیرین نوی
جمی مهر و مه باده و جام او
مهی مهربان مشتری نام او
ولی تا به جائی هوسباره بود
که هر روز در کوئی آواره بود
به خواهش جوانی و پیری نداشت
زجفتی شدن هیچ سیری نداشت
پسر داشت با فر و برز و شکوه
نکوهش گرفتند او را گروه
که در بند کش یا بکش مام را
وزین ننگ آسوده کن نام را
پسر سخت و سست از در پند و راز
زبان کرد در کار مادر دراز
که تا چند و کی این هوسبارگی
تو را به ز آرام آوارگی
بست چاکرانند زفت و زمخت
به جفتی هوس را گزین دست پخت
از آن پیشه پیش رخ بر گرای
بدینان در آرزو برگشای
شب و روز بی پرده هشیار و مست
بخور هر چه خواهی بده هر چه هست
بدین نغز رای ارکنی روی پشت
کمین کیفر آسیب بند است و کشت
سراینده لب باز بست از سرود
نیوشنده بند از زبان برگشود
که خامش کن این پند ناسودمند
به مادر کجا زیبد از زاده پند
مرا خود برین خوی یزدان سرشت
نگردد سیاه آنچه یزدان نوشت
ز آبستنی تا بدین پایگاه
که بر افسر مهر سائی کلاه
ز پروردن و ترس تیمار وپاس
مرا بر تو باشد فراوان سپاس
اگر خواجگی جستم ار بندگی
ترا خواستم از خدا زندگی
چه تیمارت آمد که جانم بسفت
چه شب ها که تا روز چشمم نخفت
خریدم به تن رنج های گران
به کار تو کردم جوانی و جان
کنونت که انگیز پاداش نیست
به بادافره آویز پرخاش چیست
اگر در دو گیتی ز یزدان پاک
دل آسوده خواهی نه جان دردناک
زمن شو پذیرای این نغز پند
نه پیچیده پی پارسی پوست کند
ز اندرز من بازچین کام و لب
به رامش رها کن مرا روز و شب
اگر مست خسبم و گر هوشیار
تو بیدار زی پرده گر پاسدار
چو گردد به چالش مرا بند باز
تو کن دیده ی چشم پوشی فراز
دو اسبه به خر سازم اررای وره
مکن ریش گاوی شتر دید نه
اگر با جهان خیزدم خورد و خفت
مکن هوش باریک و آوا کلفت
به شیرینی آن کن که دل خواهدم
به تلخی نه آنها که جان کاهدم
بر این رو مرا تا بود هست و بود
چو سودای هستی زیان کرد سود
روان زند سار آتشی بر فروز
وز آن لاشه مرده پاکم بسوز
سراپا چو شد سوخته پیکرم
بر انبای در شیشه خاکسترم
به موسای رستاق و شهر آنچه هست
یکی شیشه بسپار دور از شکست
بگو مادرم با دو صد داو و برد
بدان دست و تیغ این هوس پخت و مرد
پی پاس یاسای پیغمبری
چو برید مر کودکان را نری
در این تنگنا دخمه تار و تیر
که دروی همی منکر آید نکیر
پر از خشت و خاک است تا بسترم
تن آسا بدین مشت خاکسترم
به چل سال در با بسی جستجوی
ندیدم به جز وی زنی راستگوی
به پاداش این خوش سخن نغز راست
که افزود جان یا همی مغز کاست
سزد گر خداوند گردون و گرد
نگیرد برو پیش و پس هر چه کرد
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۲
موبد دویم «خسته» را آرزومندم، و دوستان بی دستان تیتال پاس اندیش پیمان و پیوند. آن داستان دوئی و افسون ما و توئی، که روزی دو از آشوب... زادان هیچ نژاد، در میان فرزندان و خویشان من افتاد، همه را گاو خورد و باد برد. رنگ های رفته از گمارش جام همرنگی، یکتائی بر وی آمد و آب های رفته از پیرایش و پرداخت به خوی خداوند بی انباز و دارای... در هر چه من و فرزندان و دوستان و خویشاوندان راست فرزندی هنر است، و بر همگان به پائی بی لغزش و بازوئی زبردست... فرمان گر برادروار خطر و خسته ایستاده و نشسته، چنگ در چنگ یکدیگر کرده کار اندیش باغ و درخت باشید، و پاس فرمای کاخ و رخت. اگر رشک پیشه بد پسند از اینجا کاغذ پرانی کند، یا در آنجا زشت اندیشه ناخردمند، بد زبانی، گوش پراکن، هوش در چین، خاک انگار و باد شمار.
به خواست پاک یزدان امروز و فردا پراکنده یا فراهم دسته دسته یا با هم رخت به بنگاه و کشتی به کنار خواهیم کشید. کارهای که بر گردن تست، و خارها که در دامن وی، همه بند آزادی خواهد شد و یکسر گل شادی خواهد رست. من بر جای تو و سرکار موبد، بر جای خطر تیاقدار خوشه تا خرمن خواهیم گشت. و بیل در دست، و گیوه در پا، و اره بر کمر، و زنبیل بر دوش، بر باغ و دشت و کشت و کار دامن خواهیم کشید.
شش ماه یکسال بیشتر کمتر هر چند خواهی زی بستگان شاهرود و بسطام پی سپر باش، و هر هنگام از کار ساز و سامان و دید و بازدید خویشان ایشان آسوده و آزاد گشتی، خرم و شاد با سر گرد، دلتنگ مزی، و با بخت کاوش و جنگ میاغاز. هفت سال به دلجوئی اسمعیل بار تیمار بردی، چهل روز هم به خرسندی من شتروار خار بخور و باربکش، نپندارم که بد باشد. سزای نیک کرداران جز این هرگز از تو هیچ خواهش نکرده ام، و فزایش یا کاهش نخواسته.اندیشه سنجیده کن و مرا از نافرمانی رنجیده مخواه. فرزندی خطر اگر هنگام دیدار میان تو و فروغ دیدگان خسته جز این باشد، همه کارت تباه خواهد بود، و دیده مهرت بر چهر نخواهم گشود. کدخداوار و برادر کردار گوشت و ناخن باشید، نه سگ و انبان. هر دو در یک نامه گزارش همدستی و هم پشتی خود را در سمنان یا راه با من رسانید، تا چون کارهای دیگر از این کار نیز آسوده باشم. پاس بندگی های امید گاهی آقا را پس از پرستش پاک یزدان، بر هر کاری پیشی دهید، و با دوست و دشمن یک چشم زد از نرم خوئی و گرم گوئی خودداری مکنید. چاه کن ته چاه است، و خداوند راه بر کنار راه، هر که بر رنج بردباری جوید، واز گفتار خام و کردار سرد خودداری، هم از مزد، هم از یزدان به روزی و پیروزی او راست. بنده خاکسار یغما.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - ندای سروش
ز گاه خواب شب دوش تا به وقت سحر
سروش غیبم داد این ندا به گوش اندر
که ای ز فتنه دوران نشسته در اندوه
که ای ز بازی ایام گشته غم پرور
ز خفتگان به غفلت تویی در این گیتی،
هوس مکان و طمع بالش و هوا بستر
ندیده بازی ادوار چرخ شعبده باز
نخوانده درسی از اوراق دهر بازیگر
به قاف غم چه نشینی هماره چون سیمرغ
به نار غصه چه خسبی همی چو سامندر
نبینیا، که جهان راست عادتی از نو
ندانیا، که فلک راست بازی دیگر
به کام یاران بنموده روزگار خرام
ز جان دشمن بگرفت آسمان کیفر
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
نکویان را وفا آئین پسندند
وفا کن کز نکویان این پسندند
ز من طاقت ز تو تمکین پسندند
ز عاشق آن ز معشوق این پسندند
جفا کم کن که نه خوب است خوبان
جفا بر عاشقان چندین پسندند
پسندی گر تو جور و کین عجب نیست
نکویان آن و خوبان این پسندند
به خون آغشته کن خاکم که در حشر
شهیدان را به این آئین پسندند
به خونم دست رنگین کن که عشاق
بخون دست بتان رنگین پسندند
بچین گر بگذری لعبت پسندان
عجب گر لعبتان چین پسندند
رفیق افغان از این نامهربانان
که نپسندند مهر و کین پسندند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ستاده بر سر راه تو دادخواهی چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی
کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند
چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی
تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند
به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست
غریق بحر بلا را خود از شناهی چند
قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست
نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند
برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان
تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند
از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی
توقف ار نکنی در حسابگاهی چند
صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی
خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند
نظام قاری : مثنویات
شمارهٔ ۲
در البسه رانده ام سخن را
شسته همه جامه کهن را
(گازر که بکار خود تمامست)
(بهتر زنسیج باف خامست)
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
سخن از گردش قضا و قدر
تا بچند ای حکیم دانشور
غیر شخص من و تو کیست قضا
غیر ذات من و تو چیست قدر
کردنی هر چه بود کرد خدا
هم بدانسان که بود اندر خور
چیست هستی؟ پدید کردن آنک
از ازل بد نهفته در گوهر
چیست گوهر؟ هرآنچه ممکن نیست
کردن آن بهیکل دیگر
خار را گل نمیتوان کردن
ور کنی گل بود نه خار ایدر
اندر این کشت زار نیست گزیر
از به و سیب و کندنا و کزر
کرد گیتی بدان نظام اتم
که نشاید نظام از آن بهتر
آنکه عقل بزرگ کرده اوست
کی بدو در رسد عقول بشر
بیخ افعی نپرورد خرما
تخم حنظل نیاورد شکر
هر که را سوی هرچه شایان دید
داد دادار داوران داور
داد چبود نهادن و دادن
هر کسیرا بجای خویش اندر
اشعری گر جز این سرود خراست
بشعیرش مخر که لایشعر
داد را خود ستود و داد نکرد
شه بر این فعل زشت مستنکر
با چنین بیخرد چه شاید گفت
که خرد سوی او بود منکر
هر که را دید لایق افسار
کی نهد بر سرش حکیم افسر
خه بر آن خر که رنج بادافزا
می نداند ز گنج باد آور
زهر از پاد زهر نشناسد
می نداند کبست از شکر
ای خردمند مرد با تدبیر
چند پوئی بکاخ میر و وزیر
میر را گشته بنده فرمان
که بمیری گرت بگوید میر
پای صدر کبیر را بوسی
که نشاند ترا بدست کسیر
بهر نان مشت و سیلی از دربان
خورده چندان که گشته خرد و خمیر
تا بخواند مگرت شاه نیدم
تا بگوید مگرت میر سمیر
بهر دو نان بخدمت دو نان
پیر گشتی و مینگشتی سیر
رنگ ریشت سیاه و بور و سپید
گشت و رنگ دلت همان چون قیر
صورت ظاهرت بسی تغییر
کرد و باطن نداده ای تغییر
خانه دنییت بسی تعمیر
گشت و دین را نکرده ای تعمیر
چه شد آنطره سیاه چو قیر
چه شد آن چهره سپید چو شیر
رخ چون گلستانت گشت خزان
رنگ چون ارغوانت گشت زریر
از پس پیری آیدت مردن
همچو مرداد کاید از پی تیر
رخ نشسته دو گانه ننهاده
که بتازی دو اسبه بر در میر
پیش از آندم که نوبتی نوبت
زند و مرغ صبحگاه صفیر
دهن ظلمرا سوی دوزخ
از پی شمر میکنی تشمیر
بعبث میگریزی ای خواجه
که نباشد تو را ز مرگ گزیر
لبت از گفتگو فرو ماند
بسخن گر فرزدقی و جریر
قصر جاهت بسر فرود آید
بمثل گر خورنق است و سدیر
کرده گیتی چنانکه باید کرد
حضرت کردگار حی قدیر
روزی مور و مار و پشه و پیل
همه بنهاده از قلیل و کثیر
نکند کاستی و افزونی
هر که تقصیر کرد یا توفیر
طلب رزق را بنه گامی
دوبد انسان که گفته شرع منبر
که چو کودک بگریه آغازد
مادر مهربانش بخشد شیر
نه بدانسان که با قضا و قدر
بستیزی به پنجه تدبیر
کار چون بسته گردد و دشوار
بگشایش بناله شبگیر
که من این ناله را فزون دانم
از تکاپوی این و آن تاثیر
کار یک تیره آه می ناید
از دو صد نیزه و دو صد شمشیر
هر که او پنجه فقیر شکست
بشکند پنجه اش خدای فقیر
که ستمدیده چون کشد آهی
اثرش بگذرد ز چرخ اثیر
ای بسا تاجدار کش بیداد
سرنگون کرد از فراز سریر
دل بدین آرزوی بی پایان
خواب نادیده میکند تعبیر
تا کند گرد درهم و دینار
خواجه بیهوده میبرد تشویر
دو سخن گویمت حکیمانه
از سخن هایی آن بشیر نذیر
طالب علم و طالب دنیا است
دو گرسنه که مینگردد سیر
آرزویش جوان شود با آز
آدمیزاده هر چه گردد پیر
صورت کار این جهان است آنک
باد بر آب می کند تصویر
طبل نوبت زدند و صبح دمید
خواجه از خواب مینگشت آژیر
نیمی از روز عمر خواجه گذشت
نیز نیم دگر گذاشته گیر
روز روشن چو رفت نیمی از او
بزوالش کنند می تعبیر
گر کنی گور مردگانرا باز
نشناسد کسی غنی ز فقیر
بحث دانش کنی و مینکنی
فرق موج حصیر و نقش صریر
سوی دانشوران میاور لاف
که بهر کار ناقدند و بصیر
من همه پند دادمت لیکن
چکنم چون نه ای تو پند پذیر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
کس نیست که از لعل تو دشنام شنیده است
وز حسرت آن لب، لب خود را نگزیده است
رخ سرخ و لبت سبز و کبود است و بگور است
آن روی که بوئیده و آن لب که مکیده است
آن لعل ز گفتار بگو بهر چه رفته است
و آن رنگ ز رخسار بگو از چه پریده است
می خورده و ساغر زده و عربده کرده
بیخود شده وز خانه ببازار دویده است
صد بار بدو گفته ام از صحبت نا اهل
پرهیز کن، اما چه کنم خود نشنیده است
این خانه به تاراج شد این خیمه بیغما
چون خانه خدا سفره چنین عام کشیده است
این میوه خورد آنکه چنین رخنه نموده است
این گنج برد آنکه چنین نقب بریده است
شیرین شده آن غوره که دیروز ترش بود
فرداش بچینند که امروز رسیده است
یکروز ببینی که گریبان تو گیرد
این خون که بدامان من از دیده چکیده است
یکروز بپرسی که بپای تو خلد باز
این خار که در چشم من از مژه خلیده است
غیر از دل مجروح حبیبت که در آنشهر
زآمیزش اغیار ز کوی تو رسیده است
صیدی دگر از قید کمند تو نجسته است
مرغی دگر از دام هوایت نپریده است
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۸ - درمکافات
یکی خواست کز گل بگیرد گلاب
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۵ - در شاعری
مکن شاعری را شعار ای پسر
که ترسم شوی ز این هنر دربه در
به شعر آنچه افزون بگردد دروغ
دهد شعرت افزون صفا وفروغ
به مدح کسان از چه زحمت کشی
کنی زنده او را وخود را کشی
اگر گشتی از شاعری بهره ور
بگو شعر اما نه از بهر زر
مگومدحی از کس برای صله
که گردد ترا تنگ از آن حوصله
بر کس چوشعر از پی زر بری
چه فرق از گدائی کند شاعری
نه مداحی از آن نه از این نما
خود از شعر خود کام شیرین نما
به تجنیس شد شعر چون شعر دوست
پس این دلبریها که دارد از اوست
از آن شعر از هر هنر بهتر است
که درنشئه همچون می وشکر است
می وشکرت را دهی گر به کس
چه بهتر از آن داری از وی هوس
اگر شعر گوئی غزل گوهمی
که شاید برد گاهی از دل غمی