عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن شاه حسن بین و به تمکین نشستنش
                                    
و آن خیرگی و طرف کله برشکستنش
آن تیر غمزه پرکش و از منتظر کشی است
موقوف صد کمان ز کمانخانه جستنش
سروی است در برم که براندام نازنین
ماند نشان ز بند قبا چست بستنش
سر رشتهٔ رضا به دل غیر بسته یار
اما چنان نبسته که به توان گسستنش
باشد کمینه بازی آن طفل بر دلم
بر همزدن دو چشم و به صد نیش خستنش
صیدیست محتشم که به قیدی فتاده لیک
مرگیست بیتکلف از آن قید رستنش
                                                                    
                            و آن خیرگی و طرف کله برشکستنش
آن تیر غمزه پرکش و از منتظر کشی است
موقوف صد کمان ز کمانخانه جستنش
سروی است در برم که براندام نازنین
ماند نشان ز بند قبا چست بستنش
سر رشتهٔ رضا به دل غیر بسته یار
اما چنان نبسته که به توان گسستنش
باشد کمینه بازی آن طفل بر دلم
بر همزدن دو چشم و به صد نیش خستنش
صیدیست محتشم که به قیدی فتاده لیک
مرگیست بیتکلف از آن قید رستنش
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز خانه تاخت برون کرده ساغری دو سه نوش
                                    
لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش
خمار رفته ز سر تازه نشاء از می تلخ
اثر ز تلخی می در لبان شهدفروش
چو شاخ گل شده کج در میان خانه زین
اتاغه از سر دستار میل سر دوش
ز رخش راندنش از ناز در نشیب و فراز
زمین ز شوق به افغان و آسمان به خروش
نموده دوش بدوش ابروان خم به خمش
به زور غمزهٔ کمانها کشیده تا سردوش
سرشک کرده هم آغوش کامکاران را
قبای ترک که تنگش کشیده در آغوش
لباس بزم به برآمد آن چنان که مگر
رود جریده زند برهزار جوشن پوش
ز حالت مژه آن عقل مات مانده که چون
یکی شراب خورد دیگری رود از هوش
ستاده محتشم از دور بهر عرض نیاز
لب از اشاره به جنبش زبان عرض خموش
                                                                    
                            لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش
خمار رفته ز سر تازه نشاء از می تلخ
اثر ز تلخی می در لبان شهدفروش
چو شاخ گل شده کج در میان خانه زین
اتاغه از سر دستار میل سر دوش
ز رخش راندنش از ناز در نشیب و فراز
زمین ز شوق به افغان و آسمان به خروش
نموده دوش بدوش ابروان خم به خمش
به زور غمزهٔ کمانها کشیده تا سردوش
سرشک کرده هم آغوش کامکاران را
قبای ترک که تنگش کشیده در آغوش
لباس بزم به برآمد آن چنان که مگر
رود جریده زند برهزار جوشن پوش
ز حالت مژه آن عقل مات مانده که چون
یکی شراب خورد دیگری رود از هوش
ستاده محتشم از دور بهر عرض نیاز
لب از اشاره به جنبش زبان عرض خموش
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۴۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آهوی او که بود بیشه دل صیدگهش
                                    
میگدازد جگر شیر ز طرز نگهش
از بدآموزی آن غمزه نمیگردد سیر
ناز کافتاده به دنبالهٔ چشم سیهش
دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات
به همان حسن درآید گذرند از گنهش
مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن
پنجه در پنجهٔ خورشید فکند است مهش
وای بر ملک دل و دین که شد آخر ز بتان
نامسلمان پسری فتنهگری پادشهش
چکند گر نکند خانهٔ مردم ویران
پادشاهی که به جز فتنه نباشد سپهش
محتشم در گذر آن چشم که من دیدم دوش
جبرئیل ار گذرد میزند از غمزه رهش
                                                                    
                            میگدازد جگر شیر ز طرز نگهش
از بدآموزی آن غمزه نمیگردد سیر
ناز کافتاده به دنبالهٔ چشم سیهش
دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات
به همان حسن درآید گذرند از گنهش
مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن
پنجه در پنجهٔ خورشید فکند است مهش
وای بر ملک دل و دین که شد آخر ز بتان
نامسلمان پسری فتنهگری پادشهش
چکند گر نکند خانهٔ مردم ویران
پادشاهی که به جز فتنه نباشد سپهش
محتشم در گذر آن چشم که من دیدم دوش
جبرئیل ار گذرد میزند از غمزه رهش
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۴۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مهی که زینت حسنست گرمی خویش
                                    
طپانچه بر رخ خورشید میزند رویش
چرنده را ز چرا باز میتواند داشت
نگاه دلکش ناوک گشای آهویش
هزار خنجر زهر آب داده نرگس او
کشیده بهر دلیری که بنگرد سویش
چنان ربود دل مرا که هیچ دیده ندید
همین کدیایت محل غمزهٔ محل جویش
ز راه دیده به دل میرسد هزار پیام
به نیم جنبشی از گوشهای ابرویش
خدنگ نیمکش غمزهاش نخورده هنوز
به من چشانده فلک زور و دست و بازویش
نهفته کرده کمانی به زه که بیخبرند
ز ناوک افکنی آن دو چشم جادویش
خموشیش نه ز اعراض بود دی که نداد
به لب مجال سخن غمزه سخنگویش
هنوز محتشم آن ماه نارسیده ز راه
بیا ببین که چه غوغاست بر سر کویش
                                                                    
                            طپانچه بر رخ خورشید میزند رویش
چرنده را ز چرا باز میتواند داشت
نگاه دلکش ناوک گشای آهویش
هزار خنجر زهر آب داده نرگس او
کشیده بهر دلیری که بنگرد سویش
چنان ربود دل مرا که هیچ دیده ندید
همین کدیایت محل غمزهٔ محل جویش
ز راه دیده به دل میرسد هزار پیام
به نیم جنبشی از گوشهای ابرویش
خدنگ نیمکش غمزهاش نخورده هنوز
به من چشانده فلک زور و دست و بازویش
نهفته کرده کمانی به زه که بیخبرند
ز ناوک افکنی آن دو چشم جادویش
خموشیش نه ز اعراض بود دی که نداد
به لب مجال سخن غمزه سخنگویش
هنوز محتشم آن ماه نارسیده ز راه
بیا ببین که چه غوغاست بر سر کویش
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پری وشی دل دیوانه میکشد سویش
                                    
که نیست حد بشر سیر دیدن رویش
به نوگلی نگرانم که میدمد چو گیاه
کرشمه از در و دیوار گلشن کویش
هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین
که موج خون ز زمین میرسد به بازویش
قیامتست قیامت که صور فتنه دمید
جهان ز فتنهٔ نو خیز قد دلجویش
ز خاک یوسف گل پیرهن دمد گل رشک
اگر به مصر بردبار از چمن بویش
چه رغبت است که سر بر نمیتواند داشت
ز مزرع دل مردم چرنده آهویش
ز دور کرد شکاری مرا رساند از سحر
خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش
لبش خموش و زبان کرشمهاش گویا
ز نکته پروری گوشههای ابرویش
چو محتشم به نخستین خدنگ او افتاد
هزار بوسه فلک زد به دست و بازویش
                                                                    
                            که نیست حد بشر سیر دیدن رویش
به نوگلی نگرانم که میدمد چو گیاه
کرشمه از در و دیوار گلشن کویش
هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین
که موج خون ز زمین میرسد به بازویش
قیامتست قیامت که صور فتنه دمید
جهان ز فتنهٔ نو خیز قد دلجویش
ز خاک یوسف گل پیرهن دمد گل رشک
اگر به مصر بردبار از چمن بویش
چه رغبت است که سر بر نمیتواند داشت
ز مزرع دل مردم چرنده آهویش
ز دور کرد شکاری مرا رساند از سحر
خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش
لبش خموش و زبان کرشمهاش گویا
ز نکته پروری گوشههای ابرویش
چو محتشم به نخستین خدنگ او افتاد
هزار بوسه فلک زد به دست و بازویش
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مباش ای مدعی خوش دل که از من رنجه شد خویش
                                    
که شمشیر و کفن در گردن اینک میروم سویش
هلالآسا اگر ساید سرم بر آسمان شاید
که باز از سر گرفتم سجدهٔ محراب ابرویش
ز بس کز انفعالم مانده سر در پیش چون نرگس
درین فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رویش
امان میخواهم از کثرت که گویم یک سخن با او
زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادویش
من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم
به جرم توبهام شاید نسوزد آتش خویش
کند بختم ز شادی صد مبارکباد اگر از نو
نهد داغ غلامی بر جبینم خال هندویش
رقیبا آن که از رشگ تو با غم بود هم زانو
همین دم تکیهگاه یار خواهد بود بازویش
به این سگان ای مدعی زان در مسافر شو
که دیگر شد مجاور بر سر کوی سگ کویش
دو روزی گر ز هجرم غنچهسان دلتنگ کرد آن گل
ز پیوند قدیمی باز کردم جا به پهلویش
نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم
دگر دست تعلق نگسلم چون شانه از مویش
عجب گر بشنوی بوی صلاح از محتشم دیگر
که بست و محکمست این بار دل در جعد گیسویش
                                                                    
                            که شمشیر و کفن در گردن اینک میروم سویش
هلالآسا اگر ساید سرم بر آسمان شاید
که باز از سر گرفتم سجدهٔ محراب ابرویش
ز بس کز انفعالم مانده سر در پیش چون نرگس
درین فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رویش
امان میخواهم از کثرت که گویم یک سخن با او
زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادویش
من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم
به جرم توبهام شاید نسوزد آتش خویش
کند بختم ز شادی صد مبارکباد اگر از نو
نهد داغ غلامی بر جبینم خال هندویش
رقیبا آن که از رشگ تو با غم بود هم زانو
همین دم تکیهگاه یار خواهد بود بازویش
به این سگان ای مدعی زان در مسافر شو
که دیگر شد مجاور بر سر کوی سگ کویش
دو روزی گر ز هجرم غنچهسان دلتنگ کرد آن گل
ز پیوند قدیمی باز کردم جا به پهلویش
نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم
دگر دست تعلق نگسلم چون شانه از مویش
عجب گر بشنوی بوی صلاح از محتشم دیگر
که بست و محکمست این بار دل در جعد گیسویش
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        منم از مهر به غم خوردنت ای یار حریص
                                    
تو غلط مهر به غمخواری اغیار حریص
باغ حسن تو نم از خون جگر میطلبد
گریزاریست مرا دیدهٔ خونبار حریص
ز آب و آیینه بجو صورت این سر که چراست
به تماشای جمالت در و دیوار حریص
مرض عشق من آن مایهٔ بد نامیها
کرده او را به هلاک دل بیمار حریص
خنده فرمای لب حسن که آن زاری ماست
یار را کرده به آزار دل زار حریص
زود جانها به بهای دهنش رفته که بود
جنس نایاب و محل تنگ و خریدار حریص
میتوان باخت ز بسیاری لطفش به رقیب
که حریص است به آزارم و بسیار حریص
نازکاین نوع شود سلسله جنبان هوس
به طلب چون نشود طبع طلبکار حریص
محتشم حرص تو ظاهر شده در دیدن او
که به خونت شده آن غمزهٔ خونخوار حریص
                                                                    
                            تو غلط مهر به غمخواری اغیار حریص
باغ حسن تو نم از خون جگر میطلبد
گریزاریست مرا دیدهٔ خونبار حریص
ز آب و آیینه بجو صورت این سر که چراست
به تماشای جمالت در و دیوار حریص
مرض عشق من آن مایهٔ بد نامیها
کرده او را به هلاک دل بیمار حریص
خنده فرمای لب حسن که آن زاری ماست
یار را کرده به آزار دل زار حریص
زود جانها به بهای دهنش رفته که بود
جنس نایاب و محل تنگ و خریدار حریص
میتوان باخت ز بسیاری لطفش به رقیب
که حریص است به آزارم و بسیار حریص
نازکاین نوع شود سلسله جنبان هوس
به طلب چون نشود طبع طلبکار حریص
محتشم حرص تو ظاهر شده در دیدن او
که به خونت شده آن غمزهٔ خونخوار حریص
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آخر ای سنگدل از کشتن ما چیست غرض
                                    
غیر اگر بی غرضی نیست تو را چیست غرض
تو جفا پیشه چو یاری ده اهل غرضی
پس ازین یاری و اظهار وفا چیست غرض
باز در نرد محبت غلطی باختهای
ای غلط باز ازین مغلطها چیست غرض
گر به خوبان دگر پیش تو هم از پی غیر
گنهی نیست ز تهدید جزا چیست غرض
غیر را دوش چو راندی به غضب باز امروز
زین نهان خواندن اندیشه فزا چیست غرض
جوهر حسن بود حسن وفا حیرانم
که نکویان جهان را ز جفا چیست غرض
محتشم داشت فغان و تو در آزار او را
شاه را ورنه ز آزار گدا چیست غرض
                                                                    
                            غیر اگر بی غرضی نیست تو را چیست غرض
تو جفا پیشه چو یاری ده اهل غرضی
پس ازین یاری و اظهار وفا چیست غرض
باز در نرد محبت غلطی باختهای
ای غلط باز ازین مغلطها چیست غرض
گر به خوبان دگر پیش تو هم از پی غیر
گنهی نیست ز تهدید جزا چیست غرض
غیر را دوش چو راندی به غضب باز امروز
زین نهان خواندن اندیشه فزا چیست غرض
جوهر حسن بود حسن وفا حیرانم
که نکویان جهان را ز جفا چیست غرض
محتشم داشت فغان و تو در آزار او را
شاه را ورنه ز آزار گدا چیست غرض
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روزی که گشت بر همهٔ عالم نماز فرض
                                    
شد ناز بر تو واجب و بر ما نیاز فرض
تا در وجود آمدی ای کعبهٔ مراد
شد سجدهٔ تو بر همه کس چون نماز فرض
نتوان به هیچ وجه شمرد از بتان تو را
باشد میان باطل و حق امتیاز فرض
بنگر به عشق و بوالعجبیهای او کزو
محمود را شده است سجود ایاز فرض
بختم عجب اگر ننوازد که گشته است
قتلم به جرم عشق به آن دلنواز فرض
آمیزشی به درد کشانم نصیب باد
کز تقوی و ورع شو دم احتراز فرض
زان مرغ غمزه بیم دل محتشم نخاست
گنجشک را بود حذر از شاهباز فرض
                                                                    
                            شد ناز بر تو واجب و بر ما نیاز فرض
تا در وجود آمدی ای کعبهٔ مراد
شد سجدهٔ تو بر همه کس چون نماز فرض
نتوان به هیچ وجه شمرد از بتان تو را
باشد میان باطل و حق امتیاز فرض
بنگر به عشق و بوالعجبیهای او کزو
محمود را شده است سجود ایاز فرض
بختم عجب اگر ننوازد که گشته است
قتلم به جرم عشق به آن دلنواز فرض
آمیزشی به درد کشانم نصیب باد
کز تقوی و ورع شو دم احتراز فرض
زان مرغ غمزه بیم دل محتشم نخاست
گنجشک را بود حذر از شاهباز فرض
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۵۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه مینهم از دست عشق جام نشاط
                                    
نه میزنم به ره از بار هجر گام نشاط
غم تو یافته چندان رواج در عالم
که از زمانه برافتاده است نام نشاط
چرا به بزم وصال تو بیشتر ز همه
کشید شحنهٔ هجر از من انتقام نشاط
دلا به سایهٔ غم رو که افتاب طرب
رسیده است دگر بر کنار بام نشاط
کمال حوصله بنگر که مرغ دل هرگز
ز دام غم نرمید و نگشت رام نشاط
زنند دست به دست از حسد تمام جهان
اگر زمانه به دستم دهد زمام نشاط
به بزم عیش بده جای محتشم که بود
جفا کشان تو را بزم غم مقام نشاط
                                                                    
                            نه میزنم به ره از بار هجر گام نشاط
غم تو یافته چندان رواج در عالم
که از زمانه برافتاده است نام نشاط
چرا به بزم وصال تو بیشتر ز همه
کشید شحنهٔ هجر از من انتقام نشاط
دلا به سایهٔ غم رو که افتاب طرب
رسیده است دگر بر کنار بام نشاط
کمال حوصله بنگر که مرغ دل هرگز
ز دام غم نرمید و نگشت رام نشاط
زنند دست به دست از حسد تمام جهان
اگر زمانه به دستم دهد زمام نشاط
به بزم عیش بده جای محتشم که بود
جفا کشان تو را بزم غم مقام نشاط
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به هجر یار که از غیر آن ندارم حظ
                                    
چنان که ز وصل آن چنان ندارم حظ
به غیر حیرت عشقت چه باعث است ای گل
که چشم دارم و از گلستان ندارم حظ
ز بس که خوردهام از قاصدان فریب اکنون
به هیچ مژده من بدگمان ندارم حظ
نوید عمر ابد هم به گوش ناخوش نیست
که بی تو بس که به جانم ز جان ندارم حظ
به مزدی سفرم کاش خانمان سکون
که از وطن من بیخانمان ندارم حظ
زهم ببر ز من ای همزبان که من بی او
زبان ندارم و از هم زبان ندارم حظ
ره جهان دگر محتشم کنون سر کن
که بهر عمر چنین زین جهان ندارم حظ
                                                                    
                            چنان که ز وصل آن چنان ندارم حظ
به غیر حیرت عشقت چه باعث است ای گل
که چشم دارم و از گلستان ندارم حظ
ز بس که خوردهام از قاصدان فریب اکنون
به هیچ مژده من بدگمان ندارم حظ
نوید عمر ابد هم به گوش ناخوش نیست
که بی تو بس که به جانم ز جان ندارم حظ
به مزدی سفرم کاش خانمان سکون
که از وطن من بیخانمان ندارم حظ
زهم ببر ز من ای همزبان که من بی او
زبان ندارم و از هم زبان ندارم حظ
ره جهان دگر محتشم کنون سر کن
که بهر عمر چنین زین جهان ندارم حظ
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من بیتو ندارم از چمن حظ
                                    
دور از سمنت ز یاسمن حظ
بی روی تو در چمن ندارند
از صحبت هم گل و سمن حظ
بیقد تو نارواست کردن
از دیدن سرو و نارون حظ
یک ذره نمیفروشم ای گل
تشویق تو من به صد تومن حظ
خوش میکند از دراز دستی
آغوش تو از تو سیمتن حظ
با حسن طبیعت است کز وی
با طبع کنند مرد و زن حظ
جعد تو ذقن طراز دل را
چون تشنه از آن چه ذقن حظ
جز جام که دید از آن دهن کام
جز جامه که کرد ازان بدن حظ
ای می که به جوشم از تو چون خم
خوش داری از آن لب و دهن حظ
این پیرهن این توای که داری
زان جوهر زیر پیرهن حظ
بیتابم از این که میکند زلف
بازی بازی از آن ذقن حظ
لب میگریزم از حسد که دارد
خط زان دو لب شکرشکن حظ
در مهد که دایه ساقیش بود
میکرد از آن لبان لبن حظ
گو شیخ مگو مراخطا کار
من دارم از آن بت ختن حظ
او ره زن کاروان جانهاست
وین قافله را ز راه زن حظ
پر زلزله شد جهان و دارد
زان زلزله در جهان فکن حظ
با لذت عشق خسروی داشت
شیرین ز مذاق کوهکن حظ
پروانه قرب شمع یابد
مرغی که کند ز سوختن حظ
شد گرم که آردم به اعراض
اعراض رقیب داشتن حظ
بد خوئی محتشم به این خوی
خطیست که دارد از سخن حظ
                                                                    
                            دور از سمنت ز یاسمن حظ
بی روی تو در چمن ندارند
از صحبت هم گل و سمن حظ
بیقد تو نارواست کردن
از دیدن سرو و نارون حظ
یک ذره نمیفروشم ای گل
تشویق تو من به صد تومن حظ
خوش میکند از دراز دستی
آغوش تو از تو سیمتن حظ
با حسن طبیعت است کز وی
با طبع کنند مرد و زن حظ
جعد تو ذقن طراز دل را
چون تشنه از آن چه ذقن حظ
جز جام که دید از آن دهن کام
جز جامه که کرد ازان بدن حظ
ای می که به جوشم از تو چون خم
خوش داری از آن لب و دهن حظ
این پیرهن این توای که داری
زان جوهر زیر پیرهن حظ
بیتابم از این که میکند زلف
بازی بازی از آن ذقن حظ
لب میگریزم از حسد که دارد
خط زان دو لب شکرشکن حظ
در مهد که دایه ساقیش بود
میکرد از آن لبان لبن حظ
گو شیخ مگو مراخطا کار
من دارم از آن بت ختن حظ
او ره زن کاروان جانهاست
وین قافله را ز راه زن حظ
پر زلزله شد جهان و دارد
زان زلزله در جهان فکن حظ
با لذت عشق خسروی داشت
شیرین ز مذاق کوهکن حظ
پروانه قرب شمع یابد
مرغی که کند ز سوختن حظ
شد گرم که آردم به اعراض
اعراض رقیب داشتن حظ
بد خوئی محتشم به این خوی
خطیست که دارد از سخن حظ
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز لالهزار مرا بیجمال دل نواز چه فیض
                                    
ز جام می لب ساقی گل عذار چه حظ
در انجمن که نباشد مغنی گل رخ
ز صوت فاخته و نغمهٔ هزار چه حظ
شکار تا شده دلهای بی محبت را
ز تیر غمزهٔ خوبان جان شکار چه حظ
چو نیست در نظر آن گل که نوبهار من است
مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ
غرض مشاهده حسن توست از خوبان
وگر بیتو ز خوبان روزگار چه حظ
درین دیار دل محتشم خوش است به یار
گهی که یار نباشد درین دیار چه حظ
                                                                    
                            ز جام می لب ساقی گل عذار چه حظ
در انجمن که نباشد مغنی گل رخ
ز صوت فاخته و نغمهٔ هزار چه حظ
شکار تا شده دلهای بی محبت را
ز تیر غمزهٔ خوبان جان شکار چه حظ
چو نیست در نظر آن گل که نوبهار من است
مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ
غرض مشاهده حسن توست از خوبان
وگر بیتو ز خوبان روزگار چه حظ
درین دیار دل محتشم خوش است به یار
گهی که یار نباشد درین دیار چه حظ
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۵۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دارم از طبع ستم خیز تو حظی و چه حظ
                                    
وز عتاب شعف آمیز تو حظی و چه حظ
میکنم با نفس آمیز نگههای عجب
از نگاه غضبآمیز تو حظی و چه حظ
آن که وی جرعهکش بزم تو بود امشب داشت
پیش اغیار به پرهیز تو حظی و چه حظ
نیم بسمل شده تیغ تغافل امروز
میکند از نگه تیز تو حظی و چه حظ
دل که از شوق کلام تو کبابست کباب
دارد از لعل نمک ریز تو حظی و چه حظ
وقت تغییر عذارت که شد آزرده رقیب
کردم از سبزهٔ نوخیز تو حظی و چه حظ
محتشم را که به یک موی دل آویختهای
دارد از موی دلاویز تو حظی و چه حظ
                                                                    
                            وز عتاب شعف آمیز تو حظی و چه حظ
میکنم با نفس آمیز نگههای عجب
از نگاه غضبآمیز تو حظی و چه حظ
آن که وی جرعهکش بزم تو بود امشب داشت
پیش اغیار به پرهیز تو حظی و چه حظ
نیم بسمل شده تیغ تغافل امروز
میکند از نگه تیز تو حظی و چه حظ
دل که از شوق کلام تو کبابست کباب
دارد از لعل نمک ریز تو حظی و چه حظ
وقت تغییر عذارت که شد آزرده رقیب
کردم از سبزهٔ نوخیز تو حظی و چه حظ
محتشم را که به یک موی دل آویختهای
دارد از موی دلاویز تو حظی و چه حظ
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا میان من و آن مه شده کلفت واقع
                                    
به رقیبم شده بیواسطه کلفت واقع
به مهی درگذری یک نظر افکندم دوش
شد میان من و یاران همه صحبت واقع
متهم ساخت به عشق دگرم یار و نگفت
کاین تعشق شده باشد به چه صورت واقع
کار موقوف نگاهیست میان من و او
گر بود صد جدل و خشم و کدورت واقع
میرسد مست جنون تیغ به کف گرم غضب
شدی ای دل سر راهش به چه جرات واقع
ای نگهبان نبود گر رخ آن مه منظور
میتوان از تو کشید ای همه منت واقع
محتشم بردرش از خدمت خود هرزه ملاف
آید از بیهنری چون تو چه خدمت واقع
                                                                    
                            به رقیبم شده بیواسطه کلفت واقع
به مهی درگذری یک نظر افکندم دوش
شد میان من و یاران همه صحبت واقع
متهم ساخت به عشق دگرم یار و نگفت
کاین تعشق شده باشد به چه صورت واقع
کار موقوف نگاهیست میان من و او
گر بود صد جدل و خشم و کدورت واقع
میرسد مست جنون تیغ به کف گرم غضب
شدی ای دل سر راهش به چه جرات واقع
ای نگهبان نبود گر رخ آن مه منظور
میتوان از تو کشید ای همه منت واقع
محتشم بردرش از خدمت خود هرزه ملاف
آید از بیهنری چون تو چه خدمت واقع
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن که بود از تو به یک حرف زبانی قانع
                                    
این زمان نیست به صد لطف نهانی قانع
غیر کز مرده لان بود به یک پرسش تو
نیست اکنون به حیات دو جهانی قانع
ابر لطف تو به سیلاب جهانی مشغول
لب من تشنه بیک قطره چکانی قانع
گر به شیرین سخنی خوش نکنی کام رقیب
میشوم از تو به این تلخ زبانی قانع
نیم زخمی به جگر دارم و دانم که به آن
نشود یار به این سخت کمانی قانع
پیش آن شاه جهانگیر بمیرم صد بار
که گدائیست به یک کلبه ستانی قانع
غیر را ساخت به یک آیت رحمت زنده
محتشم مرد به یک فاتحه خوانی قانع
                                                                    
                            این زمان نیست به صد لطف نهانی قانع
غیر کز مرده لان بود به یک پرسش تو
نیست اکنون به حیات دو جهانی قانع
ابر لطف تو به سیلاب جهانی مشغول
لب من تشنه بیک قطره چکانی قانع
گر به شیرین سخنی خوش نکنی کام رقیب
میشوم از تو به این تلخ زبانی قانع
نیم زخمی به جگر دارم و دانم که به آن
نشود یار به این سخت کمانی قانع
پیش آن شاه جهانگیر بمیرم صد بار
که گدائیست به یک کلبه ستانی قانع
غیر را ساخت به یک آیت رحمت زنده
محتشم مرد به یک فاتحه خوانی قانع
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گدایان را بود از آستانها پاسبان مانع
                                    
مرا از آستان او زمین و آسمان مانع
من و شبهای سرما و خیال آستان بوسی
که آنجا نیست بیم پرده دارو پاسبان مانع
نگهبانان ز ما دارند پنهان داغها بر جان
که ممکن نیست خوبان را شد از لطف نهان مانع
به بزم امشب هوس خواهند و لطف یار بخشنده
حجاب از هر دو جانب گرچه میشد در میان مانع
به او خوش صحبتی میداشتم شد در دلش ناگه
گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع
مگر اسرار بزم دوش میخواهد نهان از من
که هست امشب مرا از اختلاط بدگمان مانع
چه میگفتند در بزمش که چون شد محتشم پیدا
شد آن مه همزبانان را به تقصیر زبان مانع
                                                                    
                            مرا از آستان او زمین و آسمان مانع
من و شبهای سرما و خیال آستان بوسی
که آنجا نیست بیم پرده دارو پاسبان مانع
نگهبانان ز ما دارند پنهان داغها بر جان
که ممکن نیست خوبان را شد از لطف نهان مانع
به بزم امشب هوس خواهند و لطف یار بخشنده
حجاب از هر دو جانب گرچه میشد در میان مانع
به او خوش صحبتی میداشتم شد در دلش ناگه
گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع
مگر اسرار بزم دوش میخواهد نهان از من
که هست امشب مرا از اختلاط بدگمان مانع
چه میگفتند در بزمش که چون شد محتشم پیدا
شد آن مه همزبانان را به تقصیر زبان مانع
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آمد از مجلس برون در سر هوای سیر باغ
                                    
بادپای جلوه در زین باد جولان در دماغ
حسن را از چهرهٔ زیبای او گل در طبق
عشق را از نرگس شهلای او می در ایاغ
صبر را آتش ز تاب سینها در استخوان
عشق را روغن ز مغز استخوانها در چراغ
حسن نوبنیاد شیرین را ظهور اندر ظهور
وز برای کوه کن جستن سراغ اندر سراغ
داده مرغ حیرتم را جای بر طاق بلند
آن که در ایوان حسنت بسته طاق از پر زاغ
باز راه سیر با اغیار سرکردی که رشک
لاله و گل را ز اشگم تر کند در باغ وراغ
محتشم از چشم تر آتش فشان در دشت غم
آن صنم دامن کشان با این و آن در گشت باغ
                                                                    
                            بادپای جلوه در زین باد جولان در دماغ
حسن را از چهرهٔ زیبای او گل در طبق
عشق را از نرگس شهلای او می در ایاغ
صبر را آتش ز تاب سینها در استخوان
عشق را روغن ز مغز استخوانها در چراغ
حسن نوبنیاد شیرین را ظهور اندر ظهور
وز برای کوه کن جستن سراغ اندر سراغ
داده مرغ حیرتم را جای بر طاق بلند
آن که در ایوان حسنت بسته طاق از پر زاغ
باز راه سیر با اغیار سرکردی که رشک
لاله و گل را ز اشگم تر کند در باغ وراغ
محتشم از چشم تر آتش فشان در دشت غم
آن صنم دامن کشان با این و آن در گشت باغ
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای به من صدق و صفای تو دروغ
                                    
مهر من راست وفای تو دروغ
نالش غیر ز جور تو غلط
بر زبانش گلههای تو دروغ
چند گویم به هوس با دل خویش
حرف تخفیف جفای تو دروغ
گوی چوگان هوس گشته رقیب
سر فکنده است به پای تو دروغ
چند اصلاح جفای تو کنم
چند گویم ز برای تو دروغ
وعدهٔ بوسه چه میفرمائی
مینماید ز ادای تو دروغ
سگت از شومی آمد شد غیر
گفت صد ره به گدای تو دروغ
گوئی ای ابر حیا میبارد
از در و بام سرای تو دروغ
راست گویم به هوس میگوید
ملک از بهر رضای تو دروغ
عاشق از بهر رضای تو عجب
گر نگوید به خدای تو دروغ
محتشم این همه میگوئی و نیست
به زبان گله زای تو دروغ
                                                                    
                            مهر من راست وفای تو دروغ
نالش غیر ز جور تو غلط
بر زبانش گلههای تو دروغ
چند گویم به هوس با دل خویش
حرف تخفیف جفای تو دروغ
گوی چوگان هوس گشته رقیب
سر فکنده است به پای تو دروغ
چند اصلاح جفای تو کنم
چند گویم ز برای تو دروغ
وعدهٔ بوسه چه میفرمائی
مینماید ز ادای تو دروغ
سگت از شومی آمد شد غیر
گفت صد ره به گدای تو دروغ
گوئی ای ابر حیا میبارد
از در و بام سرای تو دروغ
راست گویم به هوس میگوید
ملک از بهر رضای تو دروغ
عاشق از بهر رضای تو عجب
گر نگوید به خدای تو دروغ
محتشم این همه میگوئی و نیست
به زبان گله زای تو دروغ
                                 محتشم کاشانی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۳۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو بر من زد آن ترک خون خوار تیغ
                                    
شد از خون گرمم شرر بار تیغ
شدم آن چنان کشته او به میل
که از میل من شد خبردار تیغ
نه چابکتری از تو هست ای اجل
باو سر فرو آر و بسپار تیغ
چه جائیست کوی تو کانجا مدام
ز در سنگ بارد ز دیوار تیغ
ازین بزم اگر دفع من واجبست
بنه ساغر از دست و بردار تیغ
شود بر زبان تا وصیت تمام
خدا را زمانی نگهدار تیغ
شده چشم مست تو خنجر گذار
تو در دست این مست مگذار تیغ
بقا سر بجیب فنا در کشد
اگر برکشد آن ستمکار تیغ
سگ آن دلیرم که وقت غضب
شود پیش او محتشم وار تیغ
                                                                    
                            شد از خون گرمم شرر بار تیغ
شدم آن چنان کشته او به میل
که از میل من شد خبردار تیغ
نه چابکتری از تو هست ای اجل
باو سر فرو آر و بسپار تیغ
چه جائیست کوی تو کانجا مدام
ز در سنگ بارد ز دیوار تیغ
ازین بزم اگر دفع من واجبست
بنه ساغر از دست و بردار تیغ
شود بر زبان تا وصیت تمام
خدا را زمانی نگهدار تیغ
شده چشم مست تو خنجر گذار
تو در دست این مست مگذار تیغ
بقا سر بجیب فنا در کشد
اگر برکشد آن ستمکار تیغ
سگ آن دلیرم که وقت غضب
شود پیش او محتشم وار تیغ