عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ایکه اندر ذات پاکت نیست چونی و چرا
در صفات و ذات نبود هیچ ریبی و ریا
ذات پاکت قائم است و نبود او را ابتدای
نی ازل را ابتدا باشد تو رانی انتها
ابتداو انتهائی نیست در ذات و صفات
محض وهم است اینکه می گویند او را منتها
وصف ذاتت هست قائم در صفات واجبت
نیست در کنه ربوبیت تو را ریب و ریا
اقتضای ذات واجب باشد این کز ممکنات
خویش را بر بنده دارد گفتم این روشن ترا
عکس عکس ذات اسماء و صفاتت زین جهت
بر ملایک سجده واجب شد ز هستی عکس ما
مثل ما جز ما نباشد نیست ما را ضد وند
مظهر اسم صفات ذات باشد مصطفی
خواستم تا ذات اسماء و صفات خویش را
در مظاهر باز بینم دیدم اکنون با شما
کوهیا آندم که گفت الله الست ربکم
ابتدای مظهر است این مظهرش بی منتها
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ذات و صفات در نظر عارفان یکی است
گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است
معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاینات
پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است
گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی
بنگر بروی جمله که آن دلستان یکی است
هر شی بحمد حضر الله ناطق است
بشنو که جمله را دل وچشم و زبان یکی است
ما را به طفلیت خبری پیر عشق داد
منگر سیه سفید که پیرو جوان یکی است
گفتند با دواب روان عندلیب را
سرو سهی و باغ و گل و بوستان یکی است
کوهی چو شد فنا خبری دارد از بقا
دارد نشان که حضرت او جاودان یکی است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا چو عکس چشم آن مه روشنی عین ماست
خط و خال او سواد الوجه فی الدارین ماست
و هو معکم گفت ایدل چشم جان را برگشای
تا نپنداری که آن جان جهان از ما جداست
جمله ذرات انا الحق گوی چون منصور دان
در زمین و آسمان پیوسته این صوت و صداست
هر دو عالم سایه سر سرفراز من است
چند چون قمری توان گفتن که کوکو در کجاست
اعتبارات و تعینها حجاب راه نیست
هست این‌ها نیستی پیوسته هستی خداست
کل شی هالک الا وجهه دانی که چیست
یعنی جز هستی ذات پاک او دیگر فناست
آدمی دید است گر تو آدمی روشن ببین
آن حقیقت را که می‌جویند نور دیده‌هاست
حق الست و ربکم گفت و بلی گفتیم ما
زان بلی جان‌های مشتاقان او اندر بلاست
شیئی لله دارم از خورشید روی او چو ماه
وقت انعام است کوهی زانکه شاهم پیشواست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
موج دریا نیست دریا عین ما است
همچو خورشیدیکه عین ذره ها است
دیده دل درگشا و درنگر
در دل هر قطره صد بحر از هوا است
کل یوم هو فی شانش کلام
گاه سلطان است و گه رند و گداست
ماه رویش روشنی عالم است
چشم جانرا خاک پایش توتیا است
بحر وحدت را نمی باشد گران
نه فلک با هر دو عالم موج ها است
کل شیئی هالک الا وجهه
جمله عالم فانی و باقی خدا است
همچو کوهی باش خرمن سوخته
هر دو کون از عشق آن درکهرباست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
بر رخ میان قطره دریا وجود ما است
فرقی مکن که قطره ز دریا کجا جدا است
هستی یکی است هر چه جز او نیستی بود
زانرو که اعتبار تعین همه بپا است
آن مه لقا چو مردم چشم است دیده را
مانند آفتاب که او عین ذره ها است
ذات و صفات نقطه واحد بود بدان
وان نقطه هم ز سرعت خود دایره نماست
عرش خدا دل است از آن منقلب بود
آنجا بدانکه رمز علی العرش استوا است
ز انرو که انفکار سران جمال را
جسمت که ظلمت آمد و جان تو در صفا است
چون باطل است ظاهر کوهی ز روی صدق
از هر چه دید اول و آخر همه خدا است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
کون جامع جسم و جان آدم است
اوست جان وجان جسمش عالم است
جان او مرآت حسن لایزال
قلب او میدان که عرش اعظم است
علم الاسما چو حق کردش عیان
زان بر اسماء مسمی اعلم است
از تجلی جمال او جلال
گاه غمگین است و گاهی خرم است
تا بود مجموعه هر دو جهان
نور و ظلمت کفر و ایمان درهم است
هیچ نوعی بعد آدم نافرید
زین جهت بر جنس آدم خاتم است
همچو کوهی خود ز خورشید جمال
گاه افزون میشود گاهی کم است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
چشم نیرنگ باز پی مرود
شد سیه در ازل بکحل ابد
دست کحال غیب سرمه کشید
دیده ها را برای رفع رمد
مردم چشم جمله جانها شد
دید خود را عیان بدیده خود
بتماشای خویش مشغول است
شاهد جان که هست فرد واحد
تا نه بیند بغیر او، او را
مشت خاکی بچشم کژبین زد
بشناسد صفات اسماء را
که کند ذات کردگار مدد
مرد عشق خدا خدا باشد
به خداها لکند نیک از بد
جان چو در شش جهة مقید شد
حق منزه بود ز جهد و زجد
بی جهة درمقام او ادنی
جز محمد دگر کسی نرسد
بسرا پرده وصال رسید
او چو برکند از دوکان سرمد
همه در مکتب رسول خدا
طفل راهند مانده در ابجد
خاصه اوست سر علم لدن
بی حروف مرکب و مفرد
گفت و بشنود در شب معراج
دید آنماه بدر را امرد
چون مسمی خویش را بشناخت
شد درانجیل اسم او احمد
هرکه با مصطفی خلاف کند
حق فکندش بیدحبل مسد
شارع شرع احمدی مگذار
تا نگردی ز راه دین مرتد
هرکه شد خاکپای پیغمبر
در طلب اوست سالک سرمد
کوهیا نور پاک سید را
همچو خورشید دان ببرج اسد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
خوش حال آن کسانی کز دام تن رهیدند
چون شاهباز قدسی در لامکان رسیدند
آن سالکان وحدت دانی کی اند ایدل
آری جنید و شبلی معروف بایزیدند
بحر محیط وحدت موج و حباب دارد
امواج بحر بودند در بحر آرمیدند
جاوید زنده گشتند در بحر لایزالی
چون ازید خداوند جام وفا چشیدند
از ممکن تعین یکباره در گذشتند
حق را بچشم واجب بی واسطه بدیدند
ذرات و سایه هر دو بود اعتبار وهمی
در آفتاب مطلق جاوید ناپدیدند
خلق جدید بشنید کوهی و زنده گردید
چون دید او که یاران بار دیگر چودیدند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
عدم ضد وجود آمد به بینید
بنوری عکس بود آمد به بینید
از این دریای پرآتش که آهست
تعین ها چو دود آمد به بینید
چو شاهد روی خود بنمود از غیب
کنون وقت شهود آمد به بینید
چو آدم علت غائی است پیشش
ملایک در سجود آمد به بینید
چنین گنجی که مخفی بود از خلق
بخود او در گشود آمد به بینید
سیه چشمی چو آهو اندر این شب
دل کوهی ربود آمد به بینید
پاکبازان جهان از دو جهان بیزارند
فارغند از همه و منتظر دیدارند
بسکه از پرتو خورشید رخش سوخته اند
همچو چشمان سیه مست بتان عیارند
چون نسیم سحری کرد چمن سیر کنان
بلبلانند که دیوانه این گلزارند
دل کبابند و جگر سوخته و جان افشان
بسکه بر یاد لب لعل لبش خون خوارند
تا بجانان برسند و نفسی در یابند
دل بفکر تن واندیشه ز جان بردارند
لاینام است خداوند از این روز و شب
از ازل تا به ابد اهل نظر بیدارند
حافظان دل خویشند شب و روز بجان
در دل و دیده خود غیر خدا نگذارند
و هو معکم چو خدا گفت و شنودند همه
جاودان بی من و ما در نظر دلدارند
برهنه پا و سرو تن همه چون خورشیدند
ذره سان رقص کنان بی سرو بی دستارند
این حریفان که زخمخانه وحدت مستند
همه با کوهی دیوانه در ایندم یارند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
در عدم پیوست اظهار وجود
آنکه از غیب هویت در شهود
نیستی آئینه هستی بود
خیر وشر از بنده یکدیگر نمود
اعتبارات تعین نسبت است
گو مرکب میشود از فضل جود
هست آن شه در صلواة دائمون
پیش طاق ابروی خود در سجود
شد غنی هر ذره از خورشید غیب
چون در گنج هویت را گشود
کوهیا دیدی که مهر مه نقاب
هست با هر ذره در گفت و شنود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
از حجب های تعین دل اگر یافت خلاص
در حرم عشق شود خاص الخاص
ذره وصلش بکف آور که جهان پرتو او است
جان که در بحر دل و دیده خود شد غواص
پیش خورشید جمالش که همه پرتو اوست
بهوایش همه ذرات ز جان شد رقاص
همه راکشت به تیغ مژه آن ترک چکل
هیچکس را ندهد آن بت قتال قصاص
نص حکمت بود اندر دل آدم ای جان
نام خود را به نگین مهر کند آن قصاص
اشک کوهی زر سرخ است روان بر رخ زرد
قلب اگر بود ز اول به مثل همچو رصاص
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
بررخ جامع میان خلق و حق
جز محمد نیست بر خوان این سبق
قبله واحد بود موجود و او
زان بفرمانش همی شد ماه شق
شاهد لولاک آمد رحمة للعالمین
تا امور شرع دین بنهاد با چندین سبق
در مقام لی مع الله تربیت کردش کریم
یابد از وی تربیت آنکس که باشد مستحق
کرد تعلیمش بدان علم لدنی بی سواد
نی سیاهی و دواتی بود آنجا نه ورق
کوهیا در مکتب عشق خدا تعلیم گیر
جز دل بریان منه پیش معلم بر طبق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
روحم از عالم امر است و تن از عالم حق
جان ز لاهوت بود جسم ز ناسوت الحق
نکند درک حدیث من مجنون عاقل
زانکه باشد سخن سر معانی مطلق
جان چو نوح است ز طوفان بدن گریه کنان
هست در بحر حقیقت دل پرخون زورق
همه ذرات چو منصور اناالحق گویند
گر چه حلاج تو ازگوش براری زیبق
چون ترا معرفت علم نظر کشف نشد
ماند در علم نظر عقل تو جاهل احمق
در طریق نبوی سر حقیقت دریاب
نیست جز شرع نبی خانه دل را رونق
حکمت حضرت حق بین که جهانرا یکسر
کرد قایم به قضا منشی جانشان به نسق
باش در بحر وصال ازلی و ابدی
همچو کوهی ز وجود دو جهان مستغرق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
خسبیده چند مانی در جامه خواب غافل
بر تو بخواند حضرت یا ایها المزمل
از خواب و خور حذر کن در جسم و جان گذر کن
باید همیشه باشی با وصل یار واصل
ازگفتگو چه حاصل کردار باید اینجا
بگذر ز علم و دعوی میباش مرد عاقل
قربان راه حق شو تا عید وصل یابی
هر لحظه نفس خود را بی تیغ ساز بسمل
شد حاصل حقیقت جان تو در دو عالم
یعنی صفات حق را هستی بذات حاصل
برداشتی امانت نفست خیانتی کرد
ز انرو خدای گفتت هم ظالمی و جاهل
سبحان من عرفناک ورد زبان اشیا است
دیوانه کی شناسد یا عقل و هیچ عاقل
چندانکه سیر کردیم در حکم حرف الله
جز حلقه دو زلفش روحم نساخت منزل
در سیر شام اسری ما زاغ می شنیدیم
جانم بهر دو عالم زانرو بگشت مایل
بگذشتم از دو عالم در قید خویش ماندم
آمدند از حضرت کز غیر ما چه حاصل
فعل و صفات و اسما در کوهی است ظاهر
انسان کسی بود او کز ذات هست کامل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بیجان و تن دلم شد با وصل یار واصل
تحصیل یار کردیم علمی بود که حاصل
گه گه ز روی باطل حق مینماید ای دوست
فرقی نمیتوان کرد ما بین حق و باطل
او شه بدیده خود بیند جمال خود را
چشمی دیگر نباشد بر روی دوست قابل
خود عاشقست و معشوق بر خویش عشق بازد
بر خوان یحبهم را گر بایدت دلایل
دارد غنای مطلق در غار فقر کوهی
جاوید شد مجرد از جان و از تن و دل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
او در اعیان ثابت و اعیان در او
هست این آئینه را یک پشت و رو
غیر هستی نیستی باشد بلی
کل شیئی هالک الا وجه هو
دیدم او را هم بچشم او عیان
چون بخون دیده کردم شست و شو
راز خود با خویشتن گوید مدام
از زبان این و آن با گفتگو
دید کوهی ذات شارح را بذات
چون گذشت از اعتبار این و او
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
یعنی جان در باز اندر راه او
نفقه کن جان و دل دنیا و دین
خویش را بر خاک افکن سر نکو
فانی مطلق شو معدوم شو
نیستی با هستی آمد روبرو
وجه باقی باشد و فانی شود
هم خیال و اعتبار و رنگ و بو
کیف مدالظل چه گفت انسرو قد
کوهیا غایب مشو پهلوی او
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۵ - درگرامی داشتن میهمان
بود تحفه ای از خدا میهمان
چودر پیشت آید بشوشادمان
گرامیش دار ار چه کافر بود
که این گفته گفت پیمبر بود
تو را باشد از خرج مهمان چه بیم
که رزقش بود با خدای کریم
مهیا نما از برایش طعام
ز لطف خود او را بکن شادکام
ز هر نعمت تازه در پیش آر
به پیشش شواز مهر خدمتگذار
چو جان میهمان را بده جا به دل
به خدمت کن او را زخود منفعل
بر میهمان تندخوئی مکن
مشوترش رو تلخ گوئی مکن
به پهلوی وی شاد وخرم نشین
نه غمگین که اورا نمائی غمین
به خشروئی او را ز خودشاد کن
به شیرینی او را چو فرهاد کن
ز کس میهمان گر شود تنگدل
سزد خوانی او را اگر سنگدل
مگوپیش مهمان سخنهای زشت
که زشتان ندارند ره در بهشت
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - قطعه
هر صفاتی که هست ایزد را
همه اندر علی بود پنهان
گر طلب میکنی دلیل از من
آیه هائی که هست درقرآن
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۹ - در منقبت شاه ولایت علی علیه السلام
ای دلا منزل فراتر، بر کن از این خاکدان
غیر قُرب دوست دیگر هرچه باشد خاکدان
از خودی یکدم مجرّد، شو زهستی بی نشان
بگذر از خود یک زمان کز، بی نشان یا بی نشان
بی نشان شو در، بر آنان که خود از نفی خویش
بی نشان را دیده با چشم حقیقت بی نشان
گر تویی در قید هستی نیستی از اهل دل
ور تویی در بند تن محرومی از اسرار جهان
رو سراسر، نور شو از خودپرستی دور شو
تا دهندت جا، میان دیدگان چون کامران
گر بقا خواهی فنا باید شد اندر حُسن دوست
کاین فنا باشد بقایی به زملک جاودان
تا به کی در فکر جاهی بالله اینجا هست چاه
چند اندر قید دونانی برای یک دونان
نان و جاهت هر دو مقسومند از روز ازل
بی سبب خود را، چه اندازی به رنج و اندهان
لذّتی در ترک لذّت هست کان ناید به وصف
ترک این لذّات کن چندی برای امتحان
آزمودم عزّت دنیا سراسر ذلّت است
چشم بگشا سر بر آر، آخر از این خواب گران
راحت نایاب باطل را چه می جویی عبث
بالله این نامیست کز وی نیست در عالم نشان
گیرمت راحت میسّر شد چه می سازی به مرگ
راحت دنیا نمی ارزد، به مرگ ناگهان
هست بنیاد جهان بر آب و خواهد شد به باد
در هوا، یا آب کی مرغی ببندد آشیان
مال دنیا مار و گنجش رنج راحت محنت است
جاه او چاه است و شربت ضربت و سودش زیان
خود در آخر موجب خفقان دل خواهد شدن
گرچه در خاصیّت اوّل خنده آرد زعفران
حالیا از دیگران عبرت نمی گیری مگر
عاقبت عبرت تو خواهی شد برای دیگران
خود سلیمان دستگاهش یک زمان بر باد رفت
گرچه تخت و بخت او بر باد، می گشتی روان
از سفاهت چند می جویی ثمر از شاخ بید
بالله ار جز تلخ کامی حاصلی یابی از آن
این شجر جز تلخ کامی ها، نمی بخشد ثمر
بس خطرناک است این باغ و بهار و بوستان
دست زن باری به دامان تولّای علی
تا کشاند زین خطرهایت سوی دارالامان
بهر تو داده است دنیا را، سه بار آن شه طلاق
کی نکاحش کرد تا باشد طلاقی در میان
گر نکرد آن شاه دنیا را، حرام از بهر تو
پس چرا از وی نگیری کام در روز و شبان
بگذر از این شوی کش کو همچو تو چندین هزار
کشته و ناداده کام هیچ یک زان شوهران
جان فدای همّت والای آن شه کز نُخست
خود ندادش کام دل با آنکه بودش رایگان
از همه عالم قناعت کرد او با نان جو
بُد غذایش نان جو قسّام رزق انس و جهان
از جهان گردید قانع بر، مرّقع جامه یی
لیکن از کمتر عطایش کسوت خلق جهان
باز از نو مطلعی از شرق طبع روشنم
همچو مهر خاوران شد آشکارا و نهان
ذرّه یی از قدرت او خلق این نُه آسمان
نی غلط گفتم که باشد آسمان و ریسمان
فیض مطلق جلوه ی حق اصل عنوان وجود
عین ایمان محض دین یعنی امیر مؤمنان
مصدر ایجاد و اصل واحد و سرّ وجود
مشرق صبح ازل شام ابد، را پاسبان
شاه اقلیم ولایت آنکه در عهد الست
با، ربوبیّت گه میثاق آمد هم عنان
کاف کن بانون نگشتی تا ابد هرگز قرین
گر وجودش را، نمی بودی به هستی اقتران
آنکه چون مام مشیّت شد ز قدرت حامله
زاد، در یک بطن او را با نبوّت توأمان
گر ولایت با نبوّت نیست توام پس چرا
لعنت حق گشت واجب بر فلان و بر فلان
لامکان از پای پیغمبر گرفت ار، زیب و فر
دوش پیغمبر ز پای اوست رشک لامکان
نقش جای پایش از مُهر نبوّت برتر است
گر نبودی او نبوّت را نبودی عزّوشان
چون محمّد در شب معراج شد مهمان دوست
شد علی در بزم قُرب دوست او را میزبان
آیة الکبری که اعظم تحفه ی آن دوست بود
بود روی میزبان کز دیدنش شد شادمان
ای فدای ذات آن ممکن که آمد از نُخست
غیب محض و ذات واجب را وجودش ترجمان
او یدالله است و جنب الله و سرّ کردگار
اوست وجه الله و عین الله و هم سمع و لسان
از عبودیّت که باشد سربسر عجز و نیاز
گشت آثار ربوبیّت از او ظاهر چُنان
کش یکی خواند خدا و دیگری مرد خدا
شد وجود واجبش پیرایه ی شکّ و گمان
مقصد اصلی اگر شخص شریف او نبود
روح آدم خود، نمی گردید در قالب روان
کشتی نوح نبی گر یافت از طوفان نجات
طُرّه ی گیسوی قنبر بود او را، بادبان
چونکه ابراهیم بود از شیعیانش زان سبب
آتش سوزان بر او گردید رشک گلستان
در میان شیعه با عرش علا، فرقی که هست
از ثری تا، بر ثریّا از زمین تا آسمان
تا قیامت آرزومندند موسی و شعیب
کز برای بوذرش باشند، راعی و شبان
ای امیرمؤمنان ای دست و شمشیر خدا
از تو می جویم امان زین فتنه ی آخر زمان
دارم امّید آنکه گردد سرّ یزدان آشکار
ز آستین دست خدا گردد هویدا و عیان
تا جمال حق شود از پرده ی غیب آشکار
از قدوم خود جهان پیر را سازد جوان
آنکه از تأثیر شمشیرش شود معدوم کفر
وز وجود واجبش ایمان بماند جاودان
تا سراسر پر نماید این جهان از قسط و عدل
تا ز قطع دابر ظالم شویم الحمد خوان
تا نماند در همه آفاق آثار نفاق
پُر شود عالم ز ایمان قیروان تا قیروان
تا بدل گردد به دین آوازه ی فسق و فجور
تا که گر در، نی دمند آید از آن بانگ اذان
ای «وفایی» آخر عمر است پیر افشانیی
در ره عشقش به هستی پا بزن دستی فشان
کامران گشتی به مدحش چون تو در پایان عمر
دارم امّید آنکه بعد از مرگ باشی کامران