عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
چه دارد این صفات حاجت آیات
به جز ورد دعای حضرت ذات
غنا و فقرهستی لا والاست
گدایی نفی و شاهنشاهی اثبات
فسون ظاهر و مظهر مخوانید
خیال است این چه تمثال و چه مرآت
جهان گل کردهٔ یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات
نباشد مهر اگر صبح تبسم
که خندد جز عدم بر روی ذرات
مه وسال وشب وروزت مجازیست
حقیقت نه زمان دارد نه ساعات
نشاط و رنج ما تبدیل اوضاع
بلند وپست ما تغییر حالات
همین غیب و شهادت فرق دارد
معانی در دل و برلب عبارات
فروغی بسته بر مرآت اعیان
چراغان شبستان محالات
نه او را جزتقدس میل آثار
نه ما را غیر معدومی علامات
تو و غافل ز من‌، افسوس‌، افسوس
من و دور از درت‌، هیهات‌، هیهات
زبان شرم اگر باشد به کامت
خموشی نیست بیدل جز مناجات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
بسکه برق یأس بنیاد من ناکام سوخت
می‌توان از آتش سنگ نگینم نام سوخت
الفت فقر از هوسهای غنایم بازداشت
خاک این ویرانه در مغزم هوای بام سوخت
شعلهٔ جواله ننگ‌آلود خاکستر نشد
گرد خودگردیدنم‌صد جامهٔ احرام‌سوخت
داغ سودای‌گرفتاری بهشتی دیگر است
عالمی در بال طاووسم به ذوق دام سوخت
کاش از اول محرم اسرار مطلب می‌شدم
در مزاج ناله‌ام سعی اثر بدنام سوخت
چشم‌محروم از نگاهم‌مجمر یأس‌است و بس
داغ بی‌مغزی مرا در پردهٔ بادام سوخت
هرزه‌تازیهای جولان هوس از حدگذشت
بعد ازین همچون‌نفس می‌بایدم‌ناکام سوخت
وحشت عمر از نواهای ازل یادم نداد
گرمی رفتار قاصد جوهر پیغام سوخت
صد تمنا داغ شد از عجزپرواز نفس
آتش نومیدی این شعله ما را خام سوخت
ای شرار سنگ جهدی‌کن ز افسردن برآ
بیش ازین نتوان به داغ منت آرام سوخت
کرد نومیدی علاج چشم زخم هستی‌ام
عطسهٔ‌صبحم سپندی‌در دماغ شام سوخت
بیدل از مشت‌شرار ما به‌عبرت چشمکی‌ست
یعنی آغازی‌که ما داریم بی‌انجام سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
آمد ورفت نفس نیرنگ توفان بلاست
موج این‌دریا به‌چشم اهل‌عبرت اژدهاست
هرچه‌کم‌کردیم از خبث اعتبار ما فزود
کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست
تا ز نقش پای‌گلگون بیستون دارد سراغ
کوهکن را در نظر، هر سنگ‌، لعل بی‌بهاست
عشق دوراست ازتسلی ورنه مجنون مرا
نقش پای ناقه هم آیینهٔ مقصد نماست
طرهٔ اوبسکه در خون دل ما غوطه زد
چون رگ‌گل‌شانه‌هم‌انگشت‌در رنگ حناست
در طریق جستجو هر نقش پایم قبله‌ای‌ست
غرقهٔ‌این‌بحر را، هر موج، محراب دعاست
می‌توان کردن ز بیرنگی سراغ هستی‌ام
ناله‌ام‌، آیینهٔ تمثال من لوح هواست
زین‌کدورت رنگ بنیادی‌که داری در نظر
سایه می‌بینی نمی‌فهمی‌که نورت زیرپاست
منت صیقل به صد داغ‌کدورت خفتن است
بی‌صفایی نیست تا آیینهٔ ما بی‌صفاست
سایه‌ایم از دستگاه ما سیه‌بختان مپرس
آنکه روزش از دل شب برنیامد روز ماست
احتیاج است آنچه بیماری مقررکرده‌اند
درد اگر بر دل‌گران است از تقاضای دواست
معنی آشفتگی بیدل ز زلف یارپرس
نسخهٔ فکر پریشان جمع در طبع رساست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
رفتن عمر ز رفتار نفسها پیداست
وحشت موج‌ ، تماشای خرام دریاست
گردبادی که به خود دودصفت می پیچد
نفس سوختهٔ سینهٔ چاک‌ صحراست
جوهر آینه افسرده ز قید وطن است
عکس راگرد سفرآب رخ نشو و نماست
ازگهر موج محال است تراود بیرون
گره تار نظر چشم حیاپیشهٔ ماست
قطع سررشتهٔ پرواز طلب نتوان‌کرد
بال اگر سلسله کوتاه کند ناله‌ رساست
نرگس مست تو را در چمن حسن ادا
می شوخی همه در ساغر لبریز حیاست
بس که بی‌آبله گامی نشمردم به رهت
آب آیینه ز نقش قدمم چهره‌گشاست
اعتبار به خود آتش زدنم سهل مگیر
قد شمع از همه‌کس یک سر و گردن بالاست
ای تمنا مکن از خجلت جولان آبم
عمرها شد چوگهر قطرهٔ من آبله‌پاست
هیچکس نیست زباندان خیالم بیدل
نغمهٔ پرده دل از همه آهنگ جداست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
تنم ز بند لباس تکلف آزاد است
برهنگی بi برم خلعت خداداد است
نکرد زندگی‌ام یک دم از فنا غافل
ز خود فرامشی من همیشه دریاد است
هجوم شوق ندانم چه مدعا دارد
ز سینه تا سرکویت غبار فریاد است
چه نقشهاکه نبست آرزو به پردهٔ شوق
خیال موی میان توکلک بهزاد است
مشو ز نالهٔ نی غافل ای نشاط‌پرست
که شمع انجمن عمر روشن از باد است
حدیث زهد رهاکن قلندری آموز
چه جای دانهٔ تسبیح و دام اوراد است
صفای سینه غنیمت‌شمار و عشرت‌کن
که کار تیره‌دلان چون غبار بر باد است
ز سایهٔ مژهٔ اوکناره گیر، ای دل
تو خسته بالی و این سبزه دست صیاد است
غبار هستی من ناله می‌دهد بر باد
دگرچه می‌کنی ای اشک وقت امداد است
ز هست خویش مزن دم‌که در محیط ادب
حباب را نفس سرد خویش جلاد است
به قید جسم سبکروح متهم نشود
شرر اگر همه در سنگ باشد آزاد است
نجات می‌طلبی خامشی‌گزین بیدل
که درطریق سلامت خموشی استاد است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
اوگفتن ما وتو به هر رنگ ضرور است
اینش مکن اندیشه‌که او از همه دور است
آیینهٔ تنزیه وکدورت چه خیال است
جایی‌که بطون منفعل افتاد ظهور است
واداشته افسانه‌ات از فهم حقیقت
این پنبهٔ گوشت اثر آتش طور است
یاران به تلاش من مجهول بخندید
او در بر و من دربه‌در، آخر چه شعور است
بر صبحدم‌گلشن ایجاد منازید
هنگامهٔ بنیاد تبسمکده شوراست
دمسردی یاران جهان چند نهفتن
دندان به هم خوردهٔ سرمازده عور است
از شخص به تمثال تسلی نتوان شد
زحمتکش صیقل نشوی آینه‌کور است
جایی‌که خموشی‌ست سرو برگ سلامت
هرگاه زبان بال‌گشاید پر مور است
پرغره نباشید چه تحقیق وچه‌تقلید
اینها همه بیحاصلی عشق غیور است
بیدل به تو درهیچ مکان راه نبردیم
آیینه سراب است‌که تمثال تو دور است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حذر ز راه محبت‌که پر خطرناک است
تو مشت خار ضعیفی و شعله بیباک است
توان به بیکسی ایمن شد از مضرت دهر
سموم حادثه را بخت تیره تریاک است
به اختیارنرفتیم هر کجا رفتیم
غبار ما ونفس‌، حکم صید وفتراک است
ز بس زمانه هجوم‌کساد بازاریست
چو اشک‌گوهر ما وقف دامن خاک است
چگونه‌کم شود از ما ملامت زاهد
که صد زبان درازش به چوب مسواک است
ازین محیط‌که در بی نمی‌ست توفانش
کسی‌که‌آب رخی بردگوهرش پاک است
غبار حادثه حصنی است ناتوانان را
کمند موج خطر ناخدای خاشاک است
ز خویش رفتن ما رهبری نمی‌خواهد
دلیل قافلهٔ صبح سینهٔ چاک است
نیامده‌ست شرابی به عرض شوخی رنگ
جهان هنوز سیه‌مست سایهٔ تاک است
چه وانمایمت از چشمبند عالم وهم
که خودنمایی آیینه در دل خاک است
زمانه‌کج‌منشان را به برکشد بیدل
کسی‌که راست بود خارچشم افلاک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
میی‌که شوخی رنگش جنون افلاک است
به خاتم قدح ما نگین ادراک است
خمیر قالب من بود لای خم‌ کامروز
کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است
مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور
که سیم‌ و زر ز فزونی ودیعت خاک است
فروغ جوهر هرکس به قدر همت اوست
به چشم آتش اگر سرمه‌ای است خاشاک است
ز صیدگاه تعلق همین سراغت بس
که هرکجا دلی آویخته ا‌ست فتراک است
نگه ز دیده ی ما پرتوی نداد برون
چراغ آینه از دودمان امساک است
دلم به الفت ناز و نیاز می‌لرزد
که رنگ جلوه حریرست ودیده نمناک است
جهان ز بسکه نجوم غبار دل دارد
نگاه از مژه بیرون نجسته در خاک است
تپید‌ن آینهٔ ماست ورنه زین دریا
حساب موج به یک آرمیدنش پاک است
به غیر وهم ذکر چیست مانعت بیدل
تو پر فشانی و از ششجهت قفس چاک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
نه منزل بی‌نشان، نی جاده تنگ است
به ‌راهت پای‌ خواب ‌آلوده سنگ است
به صد گلشن دواندی ریشهٔ وهم
نفهمیدی‌گل مقصد چه رنگ است
به حسن خلق خوبان دلشکارند
کمان شاخ‌گل نکهت خدنگ است
طرب‌کن ای حباب از ساز غف‌لت
که ‌گر واشد مژه ‌کام نهنگ است
جهان جنس بد و نیکی ندارد
تویی‌سرمایه هرجا صلح وجنگ است
در این گلشن سراغ سایهٔ گل
همان بر ساحت پشت پلنگ است
به یکتایی طرف گردیدنت چند
خیال‌اندیشی آیینه زنگ است
ز امید کرم قطع نظر کن
زمین تا آسمان یک چشم تنگ است
مکش رنج نگین‌داری‌که آنجا
سر وامانده ی نامت به سنگ است
بپرهیز از بلا‌ی خودنمایی
مسلمانی تو و عالم فرنگ است
صدایی از شکست دل نبالید
چو گل این قطره خون مینای رنگ است
به ‌گفتن گر رسانی فرصت ‌کار
شتابت آشیان‌ساز درنگ است
عدم هستی شد از وهم تو من
خیال آنجا که زور آورد بنگ است
منه بر نقش پایش جبهه بیدل
بر این آیینه عکس سجده زنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
احتیاجی با مزاج سبزه وگل شامل است
هرچه می‌روید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست
خاک از آشفتن غبارست و به جمعیت‌گل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر می‌شود
رنگ روی عشقبازان‌گرد پرواز دل است‌
بی‌گداز خویش باید دست شست از اعتبار
هرکه درخود می‌زند آتش چراغ محفل است
صیدگاه‌کیست این‌گلشن‌که هر سو بنگری
آب و رنگ‌گل پرافشانتر ز خون بسمل است
هرچه می‌بینم سراغی از خیالش می‌دهد
پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است
سیل بنیاد تحیر حسرت دیدارکیست‌
جوهرآیینه چون اشکم‌چکیدن مایل است
نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد
شعله را بی‌سعی خاکسترتسلی مشکل است
تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش
زین معما بیخبر بودم‌که مجنون عاقل است
ازتلاش عافیت بگذرکه در دریای عشق
هرکجا بی‌دست‌و پایی‌جلوه‌گر شدساحل است
کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست
در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است
باطن آسوده ازیک حرف بر هم می‌خورد
غنچه تا خواهد نفس‌بر لب‌رساند بیدل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است
شام‌گردی ز جنون‌تازی سودای دل است
مجمر اینجا همه‌ گوش است بر آواز سپند
آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است
گه تپشگاه فغان‌، گاه جنون می‌خندد
برق ‌تازی که در آیینهٔ اخفای دل است
نیست حرفی‌ که ازین نقطه نیاید بیرون
شور ساز دو جهان اسم معمای دل است
نه همین اشک به توفان تپش می‌غلتد
داغ هم زورق توفانی دریای دل است
شیشه بی‌خون جگر کی‌ گذرد از سر جام
چشم حیرت‌زده‌ام آبلهٔ پای دل است
حسن بی‌پرده و من سر به‌ گریبان خیال
اینکه منع نگهم می‌کند ایمای دل است
نوبهاری عجب از وهم خزن باخته‌ام
غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است
ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند
هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است
نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان
رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است
کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید
به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است
بیدل احیای معانی به خموشی کردم
نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
طبعی‌که امیدش اثر آمادهٔ بیم است
گر خود همه‌ فردوس بود ننگ جحیم است
بر طینت آزاد شکستی نتوان بست
بی‌رنگی این شیشه ز آفات سلیم است
در دهر نه‌تنها من و تو بسمل یأسیم
گر بازشکافی دل هر ذره دو نیم است
صد زخم دل ایجادکن ازکاوش حسرت
چون ‌سکه ‌گرت ‌چشم ‌هوس‌ بر زر و سیم است
بی‌سعی تأمل نتوان یافت صدایم
هشدارکه تار نفسم نبض سقیم است
آنجاکه بود لعل توجانبخش تکلم
گوهر گره کیسهٔ امید لئیم است
از نالهٔ ما غیر ثبایت نتوان یافت
سایل نفسش صرف دعاهای‌کریم است
سیلاب به دریا چقدر گرد فروشد
ما تازه‌ گناهیم و دعای تو قدیم است
آه از دل ما زحمت خاشاک هوس بر
روشنگری بحر، به تحریک نسیم است
تا بیخبرت مات نسازند برون تا
زبن خانهٔ شطرنج‌که همسایه غنیم است
ما را نفس سرد سحر خیز جنون کرد
جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است
بیدل به اشارات فنا راه نبردی
عمری‌ست‌که‌گفتیم نظیر تو ‌عدیم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
زندگی را شغل پرواز فنا جزوتن است
با نفس‌،‌سرمایه‌ای ‌گر هست ‌ازخود رفتن ‌است
نبض امکان را که دارد شور چندین اضطراب
همچو تار ساز در دل‌هیچ و بر لب شیون است
بگذر از اندیشهٔ یوسف‌که درکنعان ما
یا نسیم پیرهن یا جلوه ی پیراهن است
هیچکس سر برنیاورد ازگریبان عدم
شمع این پروانه از خاکستر خود روشن است
از فسون چشم بند عالم الفت مپرس
انکه فردا وعده‌ام‌داده‌ست امشب با من است
جزتعلق نیست مد وحشت‌تجرید هم
هرقدر از خود بر آیی رشتهٔ این‌ سوزن است
نقش هستی جز غبار دقت نظاره نیست
ذره را آیینه‌ای گر هست چشم روزن است
بر جنون زن‌ گر کند تنگی لباس عافیت
غنچه را بعد از پریشانی گریبان دامن است
غیر خاموشی دلیل عجز نتوان بافتن
شعلهٔ ما، تا زبان دارد سراپا گردن است
شوق ما را ای طلب پامال جمعیت مخواه
خون بسمل‌گر پریشان نقش‌بنددگلشن است
آن‌گرانسنگی‌که نتوان از رهش برداشتن
چون ‌شرر خود را به‌ یک ‌چشم‌ از نظر افکندن است
لاله سودایی‌ست بیدل ورنه هر گلزار دهر
هرکجا داغی‌ست‌چشمش با دل ما روشن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
خاک نمیم‌، ما را،‌کی فکر عجز و جاه است
گرد شکستهٔ ما بر فرق ماکلاه است
عشق غیورا‌ز ما چیزی نخواست جزعجز
سازگدایی اینجا منظور پادشاه است
خیر و شری‌که دارند بر فضل واگذارید
هرچند امید عفو است درکیش ماگناه است
با عشق غیرتسلیم دیگر چه سرکندکس
در آفتاب محشر بی‌سایگی پناه است
دل‌گر نشان نمی‌داد هستی چه داشت در بار
تمثال بی‌اثر را آیینه دستگاه است
ای شمع چند خواهی مغرور ناز بودن
این‌گردن بلندت سر درکنار چاه است
جهد ضعیف ما را تسلیم می‌شناسد
هرچند پا نداریم چون سبحه سر به راه است
خاک مرا مخواهید پامال ناامیدی
با هر سیاهکاری در سرمه‌ام نگاه است
شستن مگربخواند مضمون سرنوشتم
نامی‌که من ندارم در نامهٔ سیاه است
شادم‌که فطرتم نیست تریاکی تعین
وهمی‌که می‌فروشم بنگ است وگاهگاه است
بیدل دلیل عجز است شبنم طرازی صبح
از سعی بی‌پر و بال اشکم گداز آه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
دل به یاد جلوه‌ای طاقت به غارت داده است
خانهٔ آیینه‌ام از تاب عکس افتاده است
الفت آرام‌، چون سد ره آزاده است
پای‌خواب‌آلودهٔ دامان‌صحرا جاده است
تهمت‌آلود تک وپوی هوسها نیستم
همچوگوهر طفل‌اشک من تحیرزاده است
پیری از اسباب هشی می‌دهد زیب دگر
جوهر آیینهٔ مهتاب موج باده است
نیست نقش پا به‌گلزار خرامت جلوه‌گر
دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است
مفت عجز ماست‌گرپامالی هم می‌کشیم
نقش‌پای رهروان‌سرمشق‌عیش جاده است
رفته‌ایم از خویش اما از مقیمان دلیم
حیرت ازآیینه هرگزپا برون ننهاده است
داغ شو، زاهدکه در آیین مرتاضان عشق
خاک‌گردیدن بر آب افکندن سجاده است
دل درستی در بساط حادثات دهر نیست
سنگ هم درکسوت‌مینا شکست آماده است
می‌تپد گردابم از اندیشهٔ آغوش بحر
دام چشم سوزن و نخجیر سخت افتاده است
از تپیدنهای دل بیطاقتی دارد نفس
منزل‌ماکاروان را درس وحشت داده است
چون نگاه چشم بسمل بی‌تعلق می‌رویم
قاصد بی‌مطلبیم و نامهٔ ما ساده است
بیقرار شوق بیدل قابل تسخیر نیست
گر همه دربند دل باشد نفس آزاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
پیری‌ام پیغامی از رمز سجود آورده است
یک‌گریبان سوی خاکم سر فرود آورده است
شبهه پیمایی‌ست تحقیق خطوط ما و من
کلک صنع اینجا سیاهی درنمود آورده است
اندکی می‌باید از سعی نفس آگه شدن
تا چه دامن آتش ما را به دود آورده است
ذوق شهرت دارم اما از نگونیهای بخت
در نگین نامم هبوطی بی‌صعود آورده است
زندگی را چون شرر سامان بیداری‌کجاست
آنقدر چشمی که می‌باید غنود آورده است
گربه این رنگ است طرح بازی نرّاد دهر
دیرتر از دیرگیرید آنچه زود آورده است
صورت اقبال و ادبار جهان پوشیده نیست
آسمان یک صبح و شامی در وجود آورده است
ماجراکم‌کن زنیرنگ بد ونیکم مپرس
من عدم بودم عدم چیزی‌که بود آورده است
گوش پیدا کنید بیدل ازکتاب خامشان
معنیی‌کز هیچ‌کس نتوان شنود آورده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است
نقش شیشه‌ گرم سنگ به مینا زده است
راه خوابیده به بیداری من می‌گرید
هرکه زین ‌دشت ‌گذشته‌ست به من پا زده است
حسن یکتا چه جنون داشت‌ که از ننگ دویی
خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است
نیست یک قطرهٔ بی‌موج سراپای محیط
جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است
ای سحر ضبط عنانی‌ که از آن طرز خرام
گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است
هر نگه رنگ خرابات دگر می‌ریزد
کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
دل نشد برگ طرب ورنه سرخلدکه داشت
بی‌دماغی پر طاووس به سرها زده‌است
زین برودتکده هر نغمه‌ که بر گوش خورد
شور دندان بهم خورده سرما زده است
کس نرفتی به عدم هستی اگر جا می داشت
خلقی ازتنگی این خانه به صحرا زده است
بگذر از پیش و پس قافلهٔ خاموشی
دو لب ما دو قدم بود که یکجا زده است
بیدل از جرگه اوهام به در زن‌ کاینجا
عالمی لاف خرد دارد و سودا زده‌است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
بازم به دل نوید صفایی رسیده است
از پیشگاه آینه صبحی دمیده است
این صیدگاه‌کیست‌که از جوش‌کشتگان
بسمل چو رنگ در جگر خون تپیده است
گل جام خود عبث به شکستن نمی‌دهد
صاف طرب به شیشهٔ رنگ پریده است
جرأت‌کجا و من زکجا لیک چاره نیست
نقاش دامن توبه دستم کشیده است
تا غنچهٔ توبند قبا باز می‌کند
آغوشها چو صبح‌گریبان دریده است
غافل مباش از دل یأس انتخاب من
این قطره ازگداز دو عالم چکیده است
داغم ز رنگ عجزکه با آن فسردگی
بی‌منت قدم به شکستن رسیده است
لیلی هنوز دام سرانجام می‌دهد
غافل‌که‌گرد وادی مجنون رمیده است
هر دم چوگوهر ازگره خویش می‌رویم
پرواز حیرت انجمنان آرمیده است
صورت نگار انجمن بی‌نیازی‌ام
در ششجهت تغافلم آیینه چیده است
بیدل تجردم علم‌شان نیستی‌ست
این‌خامه خط به‌صفحهٔ هستی‌کشیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است
هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است
اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند
شور موج بحر درگوش صدف افسانه است
تهمت الفت به نقش‌کارگاه دل مبند
آشنای عالم آیینه پر بیگانه است
در دماغ هر دو عالم سوختن پر می‌زند
شمع این ویرانه‌ها خاکستر پروانه است
محوزنجیرنفس بودن دلیل هوش نیست
هرکه می‌‍بینی به قید زندگی دیوانه است
صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد
از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است
در خراب‌آباد امکان‌گردی از معموره نیست
نوحه‌کن بر دل‌که این ویرانه هم ویرانه است
از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد
سبحه‌ای دارم‌که سر تا پای او یک دانه است
گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم
همچوگیسوی بتان در آستینم شانه است
بیدل امشب‌گرد دل می‌گردد از خود رفتنی
پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
لوح‌هستی یک قلم از نقش قدرت عاری است
آمد ورفت نفس مشق خط بیکاری است
از ره غفلت‌، عدم را، هستی اندیشیده‌ایم
شبهه تقریریم و استفهام ما انکار‌ی است
ذره‌ایم اما به جشم خود گران !فتاده‌ایم
اندکی هم‌چون به عرض آمد همان بسیاری است
پسمل ناز،‌که‌ام یارب‌که از توفان شوق
هر سر مویم چو مژگان مایهٔ خونباری است
دیده کو تا بنگرد کامروز سروناز من
همچو عمر عاشقان‌سرگرم‌خوش‌رفتاری است
از خمار ناتوانیها چسان آید برون
سایهٔ مژگان نگاهش را شب بیماری است
هرکه را حسرت‌، شهید تیغ بیدادش کند
هر دو عالم عرض یک آغوش زخم کاری است
با همه وارستگی سودا تغافل‌پیشه نیست
موی مجنون در تلافیهای بی‌دستاری است
عقدهٔ اشکی اگر باقیست دل خون می‌خورد
تا بود یک غنچه این باغ از شکفتن عاری است
عالمی با فتنه می‌جوشد ز مرگ اغنیا
خواب این ظالم‌سرشتان بدتر از بیداری است
گردن تسلیم مشتاقان ز مو باریکتر
بر سر ما همچو آب‌، احکام تیغت جاری است
از من بیدل قناعت‌کن به فریاد حزین
همچو تار ساز نقد ناتوانان زاری است