عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ز تو چشم وفا داریم و هیهات این کجا باشد
تمنای محال است این که خوبان را وفا باشد
به شوخی دل ز ما بردی و روی از ما نهان کردی
نباشد عیب، پرسیدن: تو را خانه کجا باشد
جهانی با خیالت عشق می بازند اگر روزی
براندازی نقاب از روی الله تا چه ها باشد
دلم گم گشت در پیچ سر زلف پریشانت
نشانی ده که تا یابیم که این اقبال ما باشد
که یارد در سر زلف پریشان تو پیچیدن
اگر باشد چنین گستاخی از باد صبا باشد
فریب غمزه شوخت مرا سرمست می سازد
کس اندر دور چشم مست تو چون پارسا باشد
من آن خاک هوا دارم، فتاده بر سر کویت
که در هر ذره خاکم نهان مهر شما باشد
ز روی و موی مهرویان نگه دارد نظر زاهد
صوابی اندر او بیند که او عین خطا باشد
من آن خاک رهم اندر هوایش باد اگر روزی
غبارم از سر کویش برد چشم از قفا باشد
همه ذرات عالم را هوادار تو می بینم
سر مویی نمی یابم که از ذکرت جدا باشد
چه پرهیزی ز روی آن صنم زاهد؟ نمی دانم
که پرهیز از چنین شکل و شمایل کی روا باشد
نسیمی را چو از هستی حجابی نیست در عشقت
معاذالله حجابی در میان ما کجا باشد
تمنای محال است این که خوبان را وفا باشد
به شوخی دل ز ما بردی و روی از ما نهان کردی
نباشد عیب، پرسیدن: تو را خانه کجا باشد
جهانی با خیالت عشق می بازند اگر روزی
براندازی نقاب از روی الله تا چه ها باشد
دلم گم گشت در پیچ سر زلف پریشانت
نشانی ده که تا یابیم که این اقبال ما باشد
که یارد در سر زلف پریشان تو پیچیدن
اگر باشد چنین گستاخی از باد صبا باشد
فریب غمزه شوخت مرا سرمست می سازد
کس اندر دور چشم مست تو چون پارسا باشد
من آن خاک هوا دارم، فتاده بر سر کویت
که در هر ذره خاکم نهان مهر شما باشد
ز روی و موی مهرویان نگه دارد نظر زاهد
صوابی اندر او بیند که او عین خطا باشد
من آن خاک رهم اندر هوایش باد اگر روزی
غبارم از سر کویش برد چشم از قفا باشد
همه ذرات عالم را هوادار تو می بینم
سر مویی نمی یابم که از ذکرت جدا باشد
چه پرهیزی ز روی آن صنم زاهد؟ نمی دانم
که پرهیز از چنین شکل و شمایل کی روا باشد
نسیمی را چو از هستی حجابی نیست در عشقت
معاذالله حجابی در میان ما کجا باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
اگر گویم که مهر و مه، ز رخسارت حیا باشد
وگر گویم که انسانی، مرا شرم از خدا باشد
ملک را نیست آن صورت که نسبت کرده ام با او
کمال حسن و زیبایی بدینسان هم تو را باشد
ز چین و جعد گیسویت مرنج ار دم زند نافه
چه آید از سیه رویی که در اصلش خطا باشد
وصالت نیست آن گنجی که بر بیگانه بگشایند
که آن را حاصل است این در که با بحر آشنا باشد
نشان پرسیدم از دلبر، دل گم گشته را گفتا
بجز در بند گیسویم دل عاشق کجا باشد
تن خاکی چو گل گردد نیابی ذره ای در وی
که بی سودای آن جعد و سر زلف دو تا باشد
بیا با ما بشوی ای جان به آب دیده دست از دل
که دل تا زلف او بیند کجا در بند ما باشد
نباشد عهد خوبان را وفا، گویند و می گویم
که خوب آن را توان گفتن که عهدش بی وفا باشد
حریف ما شو ای صوفی که ذکر حلقه رندان
به است از طاعت و زهدی که با روی و ریا باشد
بیا ای ماه سیمین بر به خونم پنجه رنگین کن
کز اقبالت گر این حاجت روا گردد روا باشد
نسیمی با تو شد یکرو قفا زد هر دو عالم را
کسی کو رو به حق دارد دو کونش در قفا باشد
وگر گویم که انسانی، مرا شرم از خدا باشد
ملک را نیست آن صورت که نسبت کرده ام با او
کمال حسن و زیبایی بدینسان هم تو را باشد
ز چین و جعد گیسویت مرنج ار دم زند نافه
چه آید از سیه رویی که در اصلش خطا باشد
وصالت نیست آن گنجی که بر بیگانه بگشایند
که آن را حاصل است این در که با بحر آشنا باشد
نشان پرسیدم از دلبر، دل گم گشته را گفتا
بجز در بند گیسویم دل عاشق کجا باشد
تن خاکی چو گل گردد نیابی ذره ای در وی
که بی سودای آن جعد و سر زلف دو تا باشد
بیا با ما بشوی ای جان به آب دیده دست از دل
که دل تا زلف او بیند کجا در بند ما باشد
نباشد عهد خوبان را وفا، گویند و می گویم
که خوب آن را توان گفتن که عهدش بی وفا باشد
حریف ما شو ای صوفی که ذکر حلقه رندان
به است از طاعت و زهدی که با روی و ریا باشد
بیا ای ماه سیمین بر به خونم پنجه رنگین کن
کز اقبالت گر این حاجت روا گردد روا باشد
نسیمی با تو شد یکرو قفا زد هر دو عالم را
کسی کو رو به حق دارد دو کونش در قفا باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
مست شراب عشقش بی باده مست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست، کی بریزد
دستی که بر کف او را زین گونه دست باشد
آن را که روی ساقی باشد شراب و ساغر
حق را به حق پرستد کی می پرست باشد
آن را که در سر افتد زین سرو سایه روزی
چرخ بلند پیشش کوتاه و پست باشد
اسرار چشم مستش روزی که فاش گردد
بازار زاهدان را روز شکست باشد
عشق است هست مطلق یعنی حقیقت حق
هستی ندارد آن کو بی عشق هست باشد
شست است زلف خوبان در بحر عشق زانرو
پیوسته ماهی جان جویان شست باشد
ذوق شراب و شاهد دانی که می شناسد؟
آن کز می حقیقت پیوست مست باشد
آن کز سر دو عالم برخاست چون نسیمی
او را به عشق دلبر دایم نشست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست، کی بریزد
دستی که بر کف او را زین گونه دست باشد
آن را که روی ساقی باشد شراب و ساغر
حق را به حق پرستد کی می پرست باشد
آن را که در سر افتد زین سرو سایه روزی
چرخ بلند پیشش کوتاه و پست باشد
اسرار چشم مستش روزی که فاش گردد
بازار زاهدان را روز شکست باشد
عشق است هست مطلق یعنی حقیقت حق
هستی ندارد آن کو بی عشق هست باشد
شست است زلف خوبان در بحر عشق زانرو
پیوسته ماهی جان جویان شست باشد
ذوق شراب و شاهد دانی که می شناسد؟
آن کز می حقیقت پیوست مست باشد
آن کز سر دو عالم برخاست چون نسیمی
او را به عشق دلبر دایم نشست باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
شب قدر بی قراران سر زلف یار باشد
مه عید نیکبختان رخ آن نگار باشد
ز غم نگار از آنرو شب و روز بی قرارم
که غمش نمی گذارد که مرا قرار باشد
من مست رند از آنم ز غم خمار فارغ
که نخورده ام من آن می که در او خمار باشد
به کمند زلف او دل به مراد خود ندادم
به بلا شدن مقید نه به اختیار باشد
هله بس کن ای مخالف که به طعنه ترک عشقش
نکند کسی که او را غم عشق کار باشد
ز رقیب دارم افغان نه ز جور دلبر آری
دل زار عاشق گل المش ز خار باشد
مکن آه و زاری ای دل که ز روی بی نیازی
گل از آن چه باک دارد که هزار زار باشد
به نوازشی دلم را به کرم چو وعده دادی
مگذار بیش از اینش که در انتظار باشد
سر ما ز سر عشقش سردار دارد آری
سر محرم اناالحق سر پای دار باشد
صنما به رغم دشمن نظری به دوستان کن
که نوازش محبان نه گنه نه عار باشد
به جز از هوای کویت نکند هوس نسیمی
ز محبت تو روزی که تنش غبار باشد
مه عید نیکبختان رخ آن نگار باشد
ز غم نگار از آنرو شب و روز بی قرارم
که غمش نمی گذارد که مرا قرار باشد
من مست رند از آنم ز غم خمار فارغ
که نخورده ام من آن می که در او خمار باشد
به کمند زلف او دل به مراد خود ندادم
به بلا شدن مقید نه به اختیار باشد
هله بس کن ای مخالف که به طعنه ترک عشقش
نکند کسی که او را غم عشق کار باشد
ز رقیب دارم افغان نه ز جور دلبر آری
دل زار عاشق گل المش ز خار باشد
مکن آه و زاری ای دل که ز روی بی نیازی
گل از آن چه باک دارد که هزار زار باشد
به نوازشی دلم را به کرم چو وعده دادی
مگذار بیش از اینش که در انتظار باشد
سر ما ز سر عشقش سردار دارد آری
سر محرم اناالحق سر پای دار باشد
صنما به رغم دشمن نظری به دوستان کن
که نوازش محبان نه گنه نه عار باشد
به جز از هوای کویت نکند هوس نسیمی
ز محبت تو روزی که تنش غبار باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مأوای غمت جز دل پردرد نباشد
تشریف بلا جامه هر مرد نباشد
ای سرو گل اندام! که در باغ دو عالم
چون روی دلارای تو یک ورد نباشد
بر بوی سر زلف تو یک گوشه نشین نیست
امروز در این شهر که شبگرد نباشد
شهباز غم عشق رخت صید نسازد
آن را که دل از حادثه پردرد نباشد
در عشق رخت آنکه شد افروخته چون شمع
بی دیده گریان و رخ زرد نباشد
از گرمی اشکم چه عجب دیده اگر سوخت
خون جگر است اشک من آن سرد نباشد
گردی به من آر از درش ای باد کزان در
چون بهتر از این هیچ ره آورد نباشد
جز خون جگر هرچه خوری در غم عشقش
ای عاشق سودازده! در خورد نباشد
بر خاک درش آب زن، ای دیده خونبار!
تا بر در یار از ره ما گرد نباشد
گرچه همه درد است غم عشق تو، خون باد
آن دل که به جان طالب این درد نباشد
در عشق تو فرد است نسیمی ز دو عالم
عاشق نبود کز دو جهان فرد نباشد
تشریف بلا جامه هر مرد نباشد
ای سرو گل اندام! که در باغ دو عالم
چون روی دلارای تو یک ورد نباشد
بر بوی سر زلف تو یک گوشه نشین نیست
امروز در این شهر که شبگرد نباشد
شهباز غم عشق رخت صید نسازد
آن را که دل از حادثه پردرد نباشد
در عشق رخت آنکه شد افروخته چون شمع
بی دیده گریان و رخ زرد نباشد
از گرمی اشکم چه عجب دیده اگر سوخت
خون جگر است اشک من آن سرد نباشد
گردی به من آر از درش ای باد کزان در
چون بهتر از این هیچ ره آورد نباشد
جز خون جگر هرچه خوری در غم عشقش
ای عاشق سودازده! در خورد نباشد
بر خاک درش آب زن، ای دیده خونبار!
تا بر در یار از ره ما گرد نباشد
گرچه همه درد است غم عشق تو، خون باد
آن دل که به جان طالب این درد نباشد
در عشق تو فرد است نسیمی ز دو عالم
عاشق نبود کز دو جهان فرد نباشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
خوبی و بتا از تو جفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
در سر غم تو دارم دستار و سر چه باشد
جان و جهان چه ارزد یا سیم و زر چه باشد
گفتی نثار ما کن جان و سر و دل و دین
اینها چه قدر دارد وین مختصر چه باشد؟
گفتی به غمزه هردم بنوازمت به تیری
زین عهد اگر نگردی ای سیمبر چه باشد
در عشق اگر چه دارم صدگونه غصه بر دل
زان بیوفا کشیدن بار این قدر چه باشد
ای آن که عشق خوبان دردسر است گویی
هر بی بصر چه داند کاین دردسر چه باشد
خاک درش که مردم کحل فرشته خوانند
هر ذره هست جانی کحل بصر چه باشد
در خرقه کار زاهد چون هست حقه بازی
گر زان که عشق بازد صاحب نظر چه باشد
سر شراب عشقش مست مدام داند
هشیار چون نخورده است او را خبر چه باشد
پیش لبت که عیسی زنده شد از دم او
روح انفعال دارد شهد و شکر چه باشد
مرد از غم تو جانم از بهر زنده کردن
با باد اگر فرستی بوی سحر چه باشد
برهان حسن رویت شد هادی نسیمی
ای غیرت تجلی شمس و قمر چه باشد
جان و جهان چه ارزد یا سیم و زر چه باشد
گفتی نثار ما کن جان و سر و دل و دین
اینها چه قدر دارد وین مختصر چه باشد؟
گفتی به غمزه هردم بنوازمت به تیری
زین عهد اگر نگردی ای سیمبر چه باشد
در عشق اگر چه دارم صدگونه غصه بر دل
زان بیوفا کشیدن بار این قدر چه باشد
ای آن که عشق خوبان دردسر است گویی
هر بی بصر چه داند کاین دردسر چه باشد
خاک درش که مردم کحل فرشته خوانند
هر ذره هست جانی کحل بصر چه باشد
در خرقه کار زاهد چون هست حقه بازی
گر زان که عشق بازد صاحب نظر چه باشد
سر شراب عشقش مست مدام داند
هشیار چون نخورده است او را خبر چه باشد
پیش لبت که عیسی زنده شد از دم او
روح انفعال دارد شهد و شکر چه باشد
مرد از غم تو جانم از بهر زنده کردن
با باد اگر فرستی بوی سحر چه باشد
برهان حسن رویت شد هادی نسیمی
ای غیرت تجلی شمس و قمر چه باشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
ندانم تا دگربار این دل ریشم چه شیدا شد
مگر عکس رخ دلبر به جان باز آشکارا شد
دگر چون با دلم لعلش نهان در گفت وگو آمد
صدای ناله زار دل ریشم به هرجا شد
به صحرا چون که بیرون رفت باز آن دلبر از خلوت
دل پردرد بیمارم ز عشقش بی سر و پا شد
به هر نقشی که خود می خواست رخ بنمود در عالم
گهی رنگ دو عالم گشت و گه بیرنگ اشیا شد
دمی روح نهان آمد، دمی جسم عیان گردید
دمی تنهای جان گردید و دیگر عین جانها شد
زمانی کثرت خود گشت و در وی وحدت خود دید
گهی پیدا و پنهان گشت و گه پنهان و پیدا شد
نسیمی روزگاری چونکه پنهان بود در زلفش
دگرباره چو رویش دید در عالم هویدا شد
مگر عکس رخ دلبر به جان باز آشکارا شد
دگر چون با دلم لعلش نهان در گفت وگو آمد
صدای ناله زار دل ریشم به هرجا شد
به صحرا چون که بیرون رفت باز آن دلبر از خلوت
دل پردرد بیمارم ز عشقش بی سر و پا شد
به هر نقشی که خود می خواست رخ بنمود در عالم
گهی رنگ دو عالم گشت و گه بیرنگ اشیا شد
دمی روح نهان آمد، دمی جسم عیان گردید
دمی تنهای جان گردید و دیگر عین جانها شد
زمانی کثرت خود گشت و در وی وحدت خود دید
گهی پیدا و پنهان گشت و گه پنهان و پیدا شد
نسیمی روزگاری چونکه پنهان بود در زلفش
دگرباره چو رویش دید در عالم هویدا شد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد
خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد
نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره
گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد
سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو
مه ز رخ تواش حیا آمد و در نقاب شد
چشم تو دوش در دلم بست خیال سرخوشی
چون قدح لب توام دیده پر از شراب شد
گفت که هستم، آفتاب، آینه دار روی تو
دود به سر برآمدش زلف تو زان بتاب شد
جمله لطف دلبران روی تو جمع کرد از آن
مصحف حسن را رخت فاتحة الکتاب شد
مطرب عشق نکته ای گفت مگر به گوش کس
کاین جگر حزین ما ز آتش او کباب شد
بخت سعادت ازل هست ملازم درش
آن که به روی دولتش وصل تو فتح باب شد
رفع حجاب کی کند از رخ بخت جاودان
آن که ز روی هستی اش یک سر مو حجاب شد
گنج وصال، آرزو هرکس اگرچه می کند
در سر و کار این طلب عاشق دل خراب شد
دل به دعا وصال او خواسته بود هاتفی
گفت نسیمی این دعا مژده که مستجاب شد
خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد
نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره
گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد
سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو
مه ز رخ تواش حیا آمد و در نقاب شد
چشم تو دوش در دلم بست خیال سرخوشی
چون قدح لب توام دیده پر از شراب شد
گفت که هستم، آفتاب، آینه دار روی تو
دود به سر برآمدش زلف تو زان بتاب شد
جمله لطف دلبران روی تو جمع کرد از آن
مصحف حسن را رخت فاتحة الکتاب شد
مطرب عشق نکته ای گفت مگر به گوش کس
کاین جگر حزین ما ز آتش او کباب شد
بخت سعادت ازل هست ملازم درش
آن که به روی دولتش وصل تو فتح باب شد
رفع حجاب کی کند از رخ بخت جاودان
آن که ز روی هستی اش یک سر مو حجاب شد
گنج وصال، آرزو هرکس اگرچه می کند
در سر و کار این طلب عاشق دل خراب شد
دل به دعا وصال او خواسته بود هاتفی
گفت نسیمی این دعا مژده که مستجاب شد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
مهر رخسار تو داغ عشق بر دل می کشد
سنبل زلف تو، مه را در سلاسل می کشد
منزل جان است گیسویت وز آنجا هر نفس
جذبه ای می آید و جان را به منزل می کشد
کعبه دل روی محبوب است اینک راه دور
گر کسی را دل به سوی کعبه گل می کشد
پیش رویت سجده آن کو حق نمی داند ز جهل
از سجود حق چو شیطان سر به باطل می کشد
در ازل عشقت نصیب اهل غفلت چون نبود
دولت جاوید از آن دامن ز غافل می کشد
ای کشان ما را به راه و رسم عقل از کوی عشق
دل عنان اختیار از دست عاقل می کشد
نار غیرت مدعی را رشته کوتاه عمر
می کشد از تن ولیکن سخت کاهل می کشد
من نمی خواهم خلاص از بحر عشقت یک نفس
گرچه جان غرقه را خاطر به ساحل می کشد
معجز چشمت که عارف خواندش سحر حلال
جان عاشق را به جذبه سوی بابل می کشد
جذبه زلف تو عمری کشکشانم می کشید
این زمانم نقش آن شکل و شمایل می کشد
چون نسیمی کشته چشم سیاهت هر که شد
شکر حق می گوید و منت ز قاتل می کشد
سنبل زلف تو، مه را در سلاسل می کشد
منزل جان است گیسویت وز آنجا هر نفس
جذبه ای می آید و جان را به منزل می کشد
کعبه دل روی محبوب است اینک راه دور
گر کسی را دل به سوی کعبه گل می کشد
پیش رویت سجده آن کو حق نمی داند ز جهل
از سجود حق چو شیطان سر به باطل می کشد
در ازل عشقت نصیب اهل غفلت چون نبود
دولت جاوید از آن دامن ز غافل می کشد
ای کشان ما را به راه و رسم عقل از کوی عشق
دل عنان اختیار از دست عاقل می کشد
نار غیرت مدعی را رشته کوتاه عمر
می کشد از تن ولیکن سخت کاهل می کشد
من نمی خواهم خلاص از بحر عشقت یک نفس
گرچه جان غرقه را خاطر به ساحل می کشد
معجز چشمت که عارف خواندش سحر حلال
جان عاشق را به جذبه سوی بابل می کشد
جذبه زلف تو عمری کشکشانم می کشید
این زمانم نقش آن شکل و شمایل می کشد
چون نسیمی کشته چشم سیاهت هر که شد
شکر حق می گوید و منت ز قاتل می کشد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
بهار آمد بهار آمد بهار سبزپوش آمد
رها کن فکر خام ای دل که می در خم به جوش آمد
لب ساقی و جام مل، میان باغ و فصل گل
غنیمت دان که از غیبم سحرگاه این به گوش آمد
که: صوفی گر می صافی نمی نوشد مکن عیبش
حیات تازه را محرم فقیه درد نوش آمد
دلا دریوزه همت ز باب می فروشان کن
که بوی نفحه عیسی ز پیر می فروش آمد
می گلگون خورای زاهد که از قدس الوهیت
گل آورد آتش موسی و بلبل در خروش آمد
مرا بی عشق مهرویان بقای سر نمی باید
که سر بی عشق در گردن کشیدن بار دوش آمد
مکن آه ای دل پرغم، بپوش اسرار دل محکم
که نامحرم خطابین است و می باید خموش آمد
در آب دیده دوش از غم، مپرس ای دل که چون بودم
که از غم سر به سر طوفان مرا تنها نه دوش آمد
به بانگ چنگ و عود و نی بنوش ای رند عارف می
که طاب العیش و طوبی لک ز فضل حق سروش آمد
به صوفی می ده ای ساقی که در دارالشفای ما
علاج علت خامی شراب پخته جوش آمد
نسیمی تا لب جانان و جام می بود دیگر
به زهد خشک بی حاصل نخواهد سرفروش آمد
رها کن فکر خام ای دل که می در خم به جوش آمد
لب ساقی و جام مل، میان باغ و فصل گل
غنیمت دان که از غیبم سحرگاه این به گوش آمد
که: صوفی گر می صافی نمی نوشد مکن عیبش
حیات تازه را محرم فقیه درد نوش آمد
دلا دریوزه همت ز باب می فروشان کن
که بوی نفحه عیسی ز پیر می فروش آمد
می گلگون خورای زاهد که از قدس الوهیت
گل آورد آتش موسی و بلبل در خروش آمد
مرا بی عشق مهرویان بقای سر نمی باید
که سر بی عشق در گردن کشیدن بار دوش آمد
مکن آه ای دل پرغم، بپوش اسرار دل محکم
که نامحرم خطابین است و می باید خموش آمد
در آب دیده دوش از غم، مپرس ای دل که چون بودم
که از غم سر به سر طوفان مرا تنها نه دوش آمد
به بانگ چنگ و عود و نی بنوش ای رند عارف می
که طاب العیش و طوبی لک ز فضل حق سروش آمد
به صوفی می ده ای ساقی که در دارالشفای ما
علاج علت خامی شراب پخته جوش آمد
نسیمی تا لب جانان و جام می بود دیگر
به زهد خشک بی حاصل نخواهد سرفروش آمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
گشودم در ازل مصحف، رخ یارم به فال آمد
زهی فالی که تفسیرش همه حسن و جمال آمد
ز رویت خوبتر نقشی نیامد در خیال من
مرا خود کی به جز روی تو نقشی در خیال آمد
غم دوری نخواهد بود و هجران تا ابد ما را
ز خوان «نحن نرزق » چون نصیب ما وصال آمد
رموز «من لدن » بر من از آن شد مو به مو روشن
که در تحقیق این علمم دلیل آن خط و خال آمد
شراب کوثر لعلش که بود از دیده ها غایب
به فضل حق رسید این عین و آن آب زلال آمد
ز هر نقشی که می بندد فلک، روی تو است آن رو
که در خوبی و زیبایی کمال هر کمال آمد
معلق چرخ ازرق را به سر چندانکه می گردد
نه چون روی تو شد بدری نه چون ابرو هلال آمد
به صورت گرچه می خواند تو را نادان بشر لیکن
بشر در صورت رحمان چنین کی بی مثال آمد
مرا چشم و لب ساقی «بیا می نوش » می گوید
که در میخانه وحدت، شراب لایزال آمد
چو با عشق رخش ما را قدیم افتاده بود الفت
جمال او و عشق ما قدیم بی زوال آمد
نسیمی ظلمت هستی ببرد از چهره عالم
بدان نوری که در نطقش ز فضل ذوالجلال آمد
زهی فالی که تفسیرش همه حسن و جمال آمد
ز رویت خوبتر نقشی نیامد در خیال من
مرا خود کی به جز روی تو نقشی در خیال آمد
غم دوری نخواهد بود و هجران تا ابد ما را
ز خوان «نحن نرزق » چون نصیب ما وصال آمد
رموز «من لدن » بر من از آن شد مو به مو روشن
که در تحقیق این علمم دلیل آن خط و خال آمد
شراب کوثر لعلش که بود از دیده ها غایب
به فضل حق رسید این عین و آن آب زلال آمد
ز هر نقشی که می بندد فلک، روی تو است آن رو
که در خوبی و زیبایی کمال هر کمال آمد
معلق چرخ ازرق را به سر چندانکه می گردد
نه چون روی تو شد بدری نه چون ابرو هلال آمد
به صورت گرچه می خواند تو را نادان بشر لیکن
بشر در صورت رحمان چنین کی بی مثال آمد
مرا چشم و لب ساقی «بیا می نوش » می گوید
که در میخانه وحدت، شراب لایزال آمد
چو با عشق رخش ما را قدیم افتاده بود الفت
جمال او و عشق ما قدیم بی زوال آمد
نسیمی ظلمت هستی ببرد از چهره عالم
بدان نوری که در نطقش ز فضل ذوالجلال آمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
چنین که چهره خوب تو دلبری داند
نه حسن حور و نه رخساره پری داند
به خاک پای تو کآب حیات ممکن نیست
که همچو لعل لبت روحپروری داند
ستمگری نه پریچهره مرا کارست
که هرکه هست پریرو ستمگری داند
نشان آینه جم ز جام لعلش پرس
که جم، حقیقت جام سکندری داند
چگونه سرکشد از عشق و ترک جان نکند
مجردی که چو عیسی قلندری داند
سری که هست ز دولت بر آستانه دوست
گر التفات نمایند سروری داند
مرا به نور تجلی رخ تو شد هادی
چو مرشدی که به تحقیق رهبری داند
دلی که چهره به اکسیر مهر چون زر کرد
عجب نباشد اگر کیمیاگری داند
شراب لعل ترا جان من شناسد قدر
چنانکه قیمت یاقوت جوهری داند
به سحر و عربده هاروت اگرچه مشهور است
کجا چو مردم چشم تو ساحری داند
مقصر است نسیمی ز شرح غمزه دوست
اگرچه در صفتش سحر سامری داند
نه حسن حور و نه رخساره پری داند
به خاک پای تو کآب حیات ممکن نیست
که همچو لعل لبت روحپروری داند
ستمگری نه پریچهره مرا کارست
که هرکه هست پریرو ستمگری داند
نشان آینه جم ز جام لعلش پرس
که جم، حقیقت جام سکندری داند
چگونه سرکشد از عشق و ترک جان نکند
مجردی که چو عیسی قلندری داند
سری که هست ز دولت بر آستانه دوست
گر التفات نمایند سروری داند
مرا به نور تجلی رخ تو شد هادی
چو مرشدی که به تحقیق رهبری داند
دلی که چهره به اکسیر مهر چون زر کرد
عجب نباشد اگر کیمیاگری داند
شراب لعل ترا جان من شناسد قدر
چنانکه قیمت یاقوت جوهری داند
به سحر و عربده هاروت اگرچه مشهور است
کجا چو مردم چشم تو ساحری داند
مقصر است نسیمی ز شرح غمزه دوست
اگرچه در صفتش سحر سامری داند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دل زار از تو بیزاری تواند کرد، نتواند
اسیر عشق، می یاری تواند کرد، نتواند
بدین شوخی که هست از ناز ترک چشم بی رحمت
به غیر از مردم آزاری تواند کرد، نتواند
به دلداری دل عاشق چه باشد گر همی جویی
نگاری چون تو دلداری تواند کرد، نتواند
به زلف عنبرین خالت ببرد از ره دل ما را
حبش، ترک سیه کاری تواند کرد، نتواند
ز چشمت چون طمع دارم دوای درد بیماری
چنین درمان بیماری تواند کرد، نتواند
به جرم آنکه هر ساعت کشم صدزاری از عشقت
غمت بر من بجز خواری تواند کرد، نتواند
خیال دولت وصلت دلم خوش می کند هردم
ندانم بخت این یاری تواند کرد، نتواند
دل غمخواره ما را که خون گشت از غم سودا
طبیب عام غمخواری تواند کرد، نتواند
لب و چشم تو تا باشد یکی مست آن دگر میگون
نسیمی عزم هشیاری تواند کرد، نتواند
اسیر عشق، می یاری تواند کرد، نتواند
بدین شوخی که هست از ناز ترک چشم بی رحمت
به غیر از مردم آزاری تواند کرد، نتواند
به دلداری دل عاشق چه باشد گر همی جویی
نگاری چون تو دلداری تواند کرد، نتواند
به زلف عنبرین خالت ببرد از ره دل ما را
حبش، ترک سیه کاری تواند کرد، نتواند
ز چشمت چون طمع دارم دوای درد بیماری
چنین درمان بیماری تواند کرد، نتواند
به جرم آنکه هر ساعت کشم صدزاری از عشقت
غمت بر من بجز خواری تواند کرد، نتواند
خیال دولت وصلت دلم خوش می کند هردم
ندانم بخت این یاری تواند کرد، نتواند
دل غمخواره ما را که خون گشت از غم سودا
طبیب عام غمخواری تواند کرد، نتواند
لب و چشم تو تا باشد یکی مست آن دگر میگون
نسیمی عزم هشیاری تواند کرد، نتواند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
عارفان از دو جهان صحبت جانان طلبند
تنگ چشمان گدا ملک سلیمان طلبند
اعتباری نکنند اهل دل آن طایفه را
که نه از بهر لقا روضه رضوان طلبند
بی لب و چشم و رخ و زلف تو ذوقی ندهد
که شراب و شکر و شمع شبستان طلبند
آرزومند تو از جان و دلند اهل نظر
لاجرم وصل دهانت به دل و جان طلبند
من گدای در ایشان که سلاطین جهان
همتی گر طلبند از در ایشان طلبند
گرچه در سفره شاهان بود انواع نعم
لقمه عافیت از خوان گدایان طلبند
صبر بر سرزنش خار جفا چون نکنند
بلبلانی که وصال گل خندان طلبند
خبر از لذت عشق تو ندارند آنان
که نسازند به درد تو و درمان طلبند
حاجت از چشم تو می خواهم و باشد مقبول
حاجتی کان ز چنین گوشه نشینان طلبند
شده ام بر سر کوی عدم آباد مقیم
گر نشانی ز من بی سر و سامان طلبند
چون نسیمی ز در یار طلب، حاجت خویش
کاهل دل حاجت خویش از در یزدان طلبند
تنگ چشمان گدا ملک سلیمان طلبند
اعتباری نکنند اهل دل آن طایفه را
که نه از بهر لقا روضه رضوان طلبند
بی لب و چشم و رخ و زلف تو ذوقی ندهد
که شراب و شکر و شمع شبستان طلبند
آرزومند تو از جان و دلند اهل نظر
لاجرم وصل دهانت به دل و جان طلبند
من گدای در ایشان که سلاطین جهان
همتی گر طلبند از در ایشان طلبند
گرچه در سفره شاهان بود انواع نعم
لقمه عافیت از خوان گدایان طلبند
صبر بر سرزنش خار جفا چون نکنند
بلبلانی که وصال گل خندان طلبند
خبر از لذت عشق تو ندارند آنان
که نسازند به درد تو و درمان طلبند
حاجت از چشم تو می خواهم و باشد مقبول
حاجتی کان ز چنین گوشه نشینان طلبند
شده ام بر سر کوی عدم آباد مقیم
گر نشانی ز من بی سر و سامان طلبند
چون نسیمی ز در یار طلب، حاجت خویش
کاهل دل حاجت خویش از در یزدان طلبند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عشاق، هوای رخ زیبای تو دارند
زانروی چو منصور همه بر سر دارند
رحم آر به جان و دل این قوم که در عشق
مجروح و دل آزرده و بیمار و نزارند
هیچ است جهان در نظر همت ایشان
غیر از تو کسی در دو جهان هیچ ندارند
با یاد تو شب تا به سحر با دل پرسوز
فریاد ز جان هر نفس از عشق برآرند
کردند شمار همه کس در ره عشقت
از هیچ کسان نیز مرا هم نشمارند
گفتی به نسیمی که به جان طالب مایی
ای دولت آندم که مرا با تو گذارند
زانروی چو منصور همه بر سر دارند
رحم آر به جان و دل این قوم که در عشق
مجروح و دل آزرده و بیمار و نزارند
هیچ است جهان در نظر همت ایشان
غیر از تو کسی در دو جهان هیچ ندارند
با یاد تو شب تا به سحر با دل پرسوز
فریاد ز جان هر نفس از عشق برآرند
کردند شمار همه کس در ره عشقت
از هیچ کسان نیز مرا هم نشمارند
گفتی به نسیمی که به جان طالب مایی
ای دولت آندم که مرا با تو گذارند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
تشبیه رویت آن که به گل یاسمن کند
چشم از رخت بگو به گل و یاسمن کند
باد از وصال قد تو محروم و بی نصیب
آن دل که میل طوبی و سرو چمن کند
باشد قبول، طاعت بی نفع بت پرست
گر سجده پیش قبله رویت چو من کند
بر زلف عنبرین تو چون بگذرد صبا
عالم پر از شمامه مشک ختن کند
گر در رخ لبت از تو نباشد نشانه ای
کافر چگونه سجده لات و وثن کند
(کو دیده ای که در غم یوسف بود ضریر
تا اکتساب فایده از پیرهن کند)
وصف دهان تنگ تو دانی که را رسد
بیننده ای که از سر دانش سخن کند
هردم سخن کنی و دهانت پدید نیست
نشنیده ام کسی که سخن بی دهن کند
گر جوهری ز گفته من باخبر شود
دیگر کم التفات به در عدن کند
وجه حسن مشاهده کردن بود حسن
منکر چرا نظر نه به وجه حسن کند
هر ساعت از لب تو نسیمی چو دم زند
صد مرده را به بوی تو جان در بدن کند
چشم از رخت بگو به گل و یاسمن کند
باد از وصال قد تو محروم و بی نصیب
آن دل که میل طوبی و سرو چمن کند
باشد قبول، طاعت بی نفع بت پرست
گر سجده پیش قبله رویت چو من کند
بر زلف عنبرین تو چون بگذرد صبا
عالم پر از شمامه مشک ختن کند
گر در رخ لبت از تو نباشد نشانه ای
کافر چگونه سجده لات و وثن کند
(کو دیده ای که در غم یوسف بود ضریر
تا اکتساب فایده از پیرهن کند)
وصف دهان تنگ تو دانی که را رسد
بیننده ای که از سر دانش سخن کند
هردم سخن کنی و دهانت پدید نیست
نشنیده ام کسی که سخن بی دهن کند
گر جوهری ز گفته من باخبر شود
دیگر کم التفات به در عدن کند
وجه حسن مشاهده کردن بود حسن
منکر چرا نظر نه به وجه حسن کند
هر ساعت از لب تو نسیمی چو دم زند
صد مرده را به بوی تو جان در بدن کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
دل فغان از جورت ای جان حاش لله چون کند؟
بنده داد از دست سلطان حاش لله چون کند؟
جان ما با مهر رویت بست پیمان در ازل
نقض آن پیوند و پیمان حاش لله چون کند؟
آنچه با من می کند چشم سیاهت با اسیر
کافر اندر کافرستان حاش لله چون کند؟
درد عشقت در دل من چون ز درمان خوشتر است
دل هوای وصل و درمان حاش لله چون کند؟
هر که را شد دیده مأوای خیال عارضت
آرزوی خلد و رضوان حاش لله چون کند؟
گرچه هست آشفته تر هردم ز زلفت حال دل
ترک آن زلف پریشان حاش لله چون کند؟
آرزومند گل روی تو ای گلزار حسن
یاد نسرین و گلستان حاش لله چون کند؟
عاشق روی تو غیر از خاک پایت جوهری
توتیای چشم گریان حاش لله چون کند؟
مدعی گوید نسیمی روی خوبان قبله کرد
قبله ای جز روی خوبان حاش لله چون کند؟
بنده داد از دست سلطان حاش لله چون کند؟
جان ما با مهر رویت بست پیمان در ازل
نقض آن پیوند و پیمان حاش لله چون کند؟
آنچه با من می کند چشم سیاهت با اسیر
کافر اندر کافرستان حاش لله چون کند؟
درد عشقت در دل من چون ز درمان خوشتر است
دل هوای وصل و درمان حاش لله چون کند؟
هر که را شد دیده مأوای خیال عارضت
آرزوی خلد و رضوان حاش لله چون کند؟
گرچه هست آشفته تر هردم ز زلفت حال دل
ترک آن زلف پریشان حاش لله چون کند؟
آرزومند گل روی تو ای گلزار حسن
یاد نسرین و گلستان حاش لله چون کند؟
عاشق روی تو غیر از خاک پایت جوهری
توتیای چشم گریان حاش لله چون کند؟
مدعی گوید نسیمی روی خوبان قبله کرد
قبله ای جز روی خوبان حاش لله چون کند؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
یار ما صاحب حسن است جفا چون نکند
می کند، خوب، جفا دلبر ما، چون نکند
خسرو کشور حسن است و ملاحت یارم
جور بر عاشق مسکین گدا چون نکند
دلم از باد صبا بوی سر زلفش یافت
جان فدای قدم باد صبا چون نکند
می کند جور و ز من چشم وفا دارد یار
عاشق دلشده با یار وفا چون نکند
چشم ترکش به جفا خون دلم می ریزد
دلسیاهی که بود مست، خطا چون نکند
آن که شد عاشق ابروی کماندار حبیب
دل و جان را هدف تیر بلا چون نکند
ید بیضای جمالش چو ببیند زاهد
ترک سجاده و تسبیح و عصا چون نکند
هر کرا دیده به شمع رخ او بینا شد
همچو پروانه برش جان به فدا چون نکند
حاجت ما ز در یار، یقین، چون یار است
یار صاحب کرم از لطف عطا چون نکند
جور خوبان جهان چون همه با اهل دل است
با نسیمی ستم آن ماه لقا چون نکند
می کند، خوب، جفا دلبر ما، چون نکند
خسرو کشور حسن است و ملاحت یارم
جور بر عاشق مسکین گدا چون نکند
دلم از باد صبا بوی سر زلفش یافت
جان فدای قدم باد صبا چون نکند
می کند جور و ز من چشم وفا دارد یار
عاشق دلشده با یار وفا چون نکند
چشم ترکش به جفا خون دلم می ریزد
دلسیاهی که بود مست، خطا چون نکند
آن که شد عاشق ابروی کماندار حبیب
دل و جان را هدف تیر بلا چون نکند
ید بیضای جمالش چو ببیند زاهد
ترک سجاده و تسبیح و عصا چون نکند
هر کرا دیده به شمع رخ او بینا شد
همچو پروانه برش جان به فدا چون نکند
حاجت ما ز در یار، یقین، چون یار است
یار صاحب کرم از لطف عطا چون نکند
جور خوبان جهان چون همه با اهل دل است
با نسیمی ستم آن ماه لقا چون نکند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
چشمی که جز مطالعه روی او کند
آن به که بر جهان در منظر فرو کند
از زلفش آن دلی که زند دم، چگونه او
یاد آورد ز نافه و عنبر به بو کند
دولت در آن سر است که چوگان زلف یار
غلطان ز دوش آورد او را چو گو کند
در مهر روی او تن ما گر شود رمیم
اجزای ما هنوز تمنای او کند
طوفان نوح خیزد اگر سیل اشک ما
از ناودان دیده ما سر فرو کند
بوی شراب لعل تو آید ز خاک ما
روزی که کاسه گر ز گل ما سبو کند
سروی چو قامت تو نیابد جهان اگر
عمری دراز در سر این جست و جو کند
دانی که را به جان نبود میل دل به تو
بی روح صورتی که دل از سنگ و رو کند
باشد ملول خاطرش از شادی دو کون
دلخسته ای که با غم عشق تو خو کند
خواهد نسیمی از سر زلف تو دم زدن
چندان که عمر در سر این گفت وگو کند
آن به که بر جهان در منظر فرو کند
از زلفش آن دلی که زند دم، چگونه او
یاد آورد ز نافه و عنبر به بو کند
دولت در آن سر است که چوگان زلف یار
غلطان ز دوش آورد او را چو گو کند
در مهر روی او تن ما گر شود رمیم
اجزای ما هنوز تمنای او کند
طوفان نوح خیزد اگر سیل اشک ما
از ناودان دیده ما سر فرو کند
بوی شراب لعل تو آید ز خاک ما
روزی که کاسه گر ز گل ما سبو کند
سروی چو قامت تو نیابد جهان اگر
عمری دراز در سر این جست و جو کند
دانی که را به جان نبود میل دل به تو
بی روح صورتی که دل از سنگ و رو کند
باشد ملول خاطرش از شادی دو کون
دلخسته ای که با غم عشق تو خو کند
خواهد نسیمی از سر زلف تو دم زدن
چندان که عمر در سر این گفت وگو کند