عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۰
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۷
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۸
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۹
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۷
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
چون خواهم با سگانش گرم سازم آشنائی را
رقیب از رشگ آرد در میان حرف جدائی را
ز گلشن می رود آن شوخ بی پروا و می ترسم
که با گل تازه سازد باز عهد بی وفائی را
نه از رحمست اگر آید بسر وقتم، که می خواهد
شوم گریان چو آرد بر زبان حرف جدائی را
شبی آن ماه طلعت گر شود محفل فروز من
کند در یوزه خورشید از چراغم روشنائی را
مبادا یابد از ذوق اسیری آگهی هرگز
گرفتاری که از دام تو می خواهد رهائی را
طبیب از خلق رسم مردمی خواهی چه حالست این
که از بیگانگان خواهی طریق آشنائی را
رقیب از رشگ آرد در میان حرف جدائی را
ز گلشن می رود آن شوخ بی پروا و می ترسم
که با گل تازه سازد باز عهد بی وفائی را
نه از رحمست اگر آید بسر وقتم، که می خواهد
شوم گریان چو آرد بر زبان حرف جدائی را
شبی آن ماه طلعت گر شود محفل فروز من
کند در یوزه خورشید از چراغم روشنائی را
مبادا یابد از ذوق اسیری آگهی هرگز
گرفتاری که از دام تو می خواهد رهائی را
طبیب از خلق رسم مردمی خواهی چه حالست این
که از بیگانگان خواهی طریق آشنائی را
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
من آن صیدم که از ضعفم نفس بیرون نمی آید
به جز آهی که آنهم از قفس بیرون نمی آید
نمی دانم که آسودست در محمل؟ همی دانم
که از پاس ادب بانگ جرس بیرون نمی آید
به گلزاری که بندم آشیان یا رب چه بختست این
کز آن گلزار غیر از خار و خس بیرون نمی آید
طبیب از آتش عشقت سراپا سوخت حیرانم
که از پای دلش خار هوس بیرون نمی آید
به جز آهی که آنهم از قفس بیرون نمی آید
نمی دانم که آسودست در محمل؟ همی دانم
که از پاس ادب بانگ جرس بیرون نمی آید
به گلزاری که بندم آشیان یا رب چه بختست این
کز آن گلزار غیر از خار و خس بیرون نمی آید
طبیب از آتش عشقت سراپا سوخت حیرانم
که از پای دلش خار هوس بیرون نمی آید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
نه همین ز آتش عشقت دل ما می سوزد
هر کراهست دلی، سوخته یا می سوزد
خاک این بادیه بین کز قدم گرم روان
بسکه گرمست درو پای صبا می سوزد
آتش ناله ما بسکه جهان را افروخت
هر کرامی نگری ز آتش ما می سوزد
محفل امشب ز فروغ رخ ساقی گرمست
گل جدا باده جدا شمع جدا می سوزد
خضر اگر غوطه بسر چشمه حیوان دهدم
بسکه دلسوخته ام آب بقا می سوزد
سایه داغ جنون تا بسرم افتادست
گر کند سایه بمن بال هما می سوزد
گشته با غیر چرا گرم سخن یار، طبیب
گرنه از آتش می شرم و حیا می سوزد
هر کراهست دلی، سوخته یا می سوزد
خاک این بادیه بین کز قدم گرم روان
بسکه گرمست درو پای صبا می سوزد
آتش ناله ما بسکه جهان را افروخت
هر کرامی نگری ز آتش ما می سوزد
محفل امشب ز فروغ رخ ساقی گرمست
گل جدا باده جدا شمع جدا می سوزد
خضر اگر غوطه بسر چشمه حیوان دهدم
بسکه دلسوخته ام آب بقا می سوزد
سایه داغ جنون تا بسرم افتادست
گر کند سایه بمن بال هما می سوزد
گشته با غیر چرا گرم سخن یار، طبیب
گرنه از آتش می شرم و حیا می سوزد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
صبح محشر که من از خواب گران برخیزم
بود آیا که برویت نگران برخیزم
بس ملولم ز جهان بلبل خوش نغمه کجاست
کز سر هر دو جهان دست فشان برخیزم
از وصالم چه تمتع ز تو ای آفت جان
تا نشینی بکنارم ز میان برخیزم
آه از آن لحظه که در بزم نشینی تو و من
خیزم از انجمن و دل نگران برخیزم
گل دو روزیست، همان به که ازین طرف چمن
پیش از آن دم که وزد باد خزان برخیزم
هر طرف مینگرم بی خبرانند طبیب
به که از محفل این بیخبران برخیزم
بود آیا که برویت نگران برخیزم
بس ملولم ز جهان بلبل خوش نغمه کجاست
کز سر هر دو جهان دست فشان برخیزم
از وصالم چه تمتع ز تو ای آفت جان
تا نشینی بکنارم ز میان برخیزم
آه از آن لحظه که در بزم نشینی تو و من
خیزم از انجمن و دل نگران برخیزم
گل دو روزیست، همان به که ازین طرف چمن
پیش از آن دم که وزد باد خزان برخیزم
هر طرف مینگرم بی خبرانند طبیب
به که از محفل این بیخبران برخیزم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
از برت کی من به این الفت جدا خواهم شدن
من تن و تو جان جدا از جان کجا خواهم شدن
گر تو بوی پیرهن داری ز مشتاقان دریغ
از پی دریوزه در پیش صبا خواهم شدن
وقت آن آمد که گیرم گوشه ای از همدمان
بس که دیدم بی وفایی بی وفا خواهم شدن
هر بری کآورد نخلم هستیم بر خاک ریخت
من چه دانستم که بی برگ و نوا خواهم شدن
می تپد مرغ دلم در سینه چون بسمل طبیب
غالبا در دام عشقی مبتلا خواهم شدن
من تن و تو جان جدا از جان کجا خواهم شدن
گر تو بوی پیرهن داری ز مشتاقان دریغ
از پی دریوزه در پیش صبا خواهم شدن
وقت آن آمد که گیرم گوشه ای از همدمان
بس که دیدم بی وفایی بی وفا خواهم شدن
هر بری کآورد نخلم هستیم بر خاک ریخت
من چه دانستم که بی برگ و نوا خواهم شدن
می تپد مرغ دلم در سینه چون بسمل طبیب
غالبا در دام عشقی مبتلا خواهم شدن
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای صدر بکن هر چه توانی ز تغافل
تا روز خود از وعده تو می شمرم من
باشد که ادب گیرم و جایی ننشینم
چون سیلی مطل تو فراوان بخورم من
از شعر و تقاضا دل و مغزم به خلل شد
در وعده بی مغز تو تا کی نگرم من؟
در کیسه ندارم درم قلب و گر نی
خود را به خود از غصه تو باز خرم من
کو دادگری کز سر انصاف تو زند دم؟
تا پیرهن از جور تو در پای درم من
تا روز خود از وعده تو می شمرم من
باشد که ادب گیرم و جایی ننشینم
چون سیلی مطل تو فراوان بخورم من
از شعر و تقاضا دل و مغزم به خلل شد
در وعده بی مغز تو تا کی نگرم من؟
در کیسه ندارم درم قلب و گر نی
خود را به خود از غصه تو باز خرم من
کو دادگری کز سر انصاف تو زند دم؟
تا پیرهن از جور تو در پای درم من
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۹
ناح الحمام بذاتها
فاشرب علی اصواتها
صرفا و قل لسقاتها
هات المدامة هاتها!
واطرب علی علاتها
خرم دل و روشن روان
جانرا پی از من جام ده
زان جام رنج انجام ده!
پخته نخواهم خام ده
دلرا به می آرام ده!
می سرخ بسد فام ده
صرفا کعین الصرفان
سکن بها نارالهوی
من ساکن دارالهوی
صب قد اختار الهوی!
من بعد ما زارالهوی
واعدل اذا جارالهوی
ای روی تو آرام جان!
صد دل به یک می شاد کن
وز بند غم آزاد کن!
ای میر خوبان داد کن!
ما را به خوبی یاد کن!
دلها به وصل آباد کن
در بزم سلطان ارسلان!
فاشرب علی اصواتها
صرفا و قل لسقاتها
هات المدامة هاتها!
واطرب علی علاتها
خرم دل و روشن روان
جانرا پی از من جام ده
زان جام رنج انجام ده!
پخته نخواهم خام ده
دلرا به می آرام ده!
می سرخ بسد فام ده
صرفا کعین الصرفان
سکن بها نارالهوی
من ساکن دارالهوی
صب قد اختار الهوی!
من بعد ما زارالهوی
واعدل اذا جارالهوی
ای روی تو آرام جان!
صد دل به یک می شاد کن
وز بند غم آزاد کن!
ای میر خوبان داد کن!
ما را به خوبی یاد کن!
دلها به وصل آباد کن
در بزم سلطان ارسلان!
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۴
الدیک فی صیاح واللیل فی انهزام
والنور قد تبدی من لجة الظلام
ای همچو دیده در خوروی همچو جان گرامی
چون از غم تو شادم می ده به شادکامی
اسمع فداک روحی فالدیک قال حقا
یا معشر السکاری هبوا من المنام
صبح است و باده حاضر می ده که کم در افتد
وقتی بدین لطیفی کاری بدین تمامی
یا صاحب الاغانی اضرب علی المثانی
شعری کزهر روض فی سیدالکرام
یاد مظفرالدین می خور که نوش بادت
یعنی قزل که پیشش گردون کند غلامی
والنور قد تبدی من لجة الظلام
ای همچو دیده در خوروی همچو جان گرامی
چون از غم تو شادم می ده به شادکامی
اسمع فداک روحی فالدیک قال حقا
یا معشر السکاری هبوا من المنام
صبح است و باده حاضر می ده که کم در افتد
وقتی بدین لطیفی کاری بدین تمامی
یا صاحب الاغانی اضرب علی المثانی
شعری کزهر روض فی سیدالکرام
یاد مظفرالدین می خور که نوش بادت
یعنی قزل که پیشش گردون کند غلامی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱