عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
چون ماه رخش تمام پیراسته شد
خلقش به جهان ز جان و دل خواسته شد
چون وسمه بر ابروان دلبند نهاد
گل بود به سبزه نیز آراسته شد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
رخسار تو چون دمشق و زلف تو چو شام
در شام دو زلف تو دلم کرد مقام
صبح رخ دوست مطلع کام دلست
زان گوش چو روزه دار دارم بر شام
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۰
گفتم که هوای یار سرکش گیرم
سودای سر زلف مشوّش گیرم
خواهم که ز جان و دل شوم قربانش
چون نیست میسّرم که ترکش گیرم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱
من پیش دو چشم نیمه مستت میرم
و آنگه به لبان می پرستت میرم
دستی به سر خسته هجرانت نه
ای دیده من که پیش دستت میرم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۷
گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم
صوفی شوم و گوش به منکر نکنم
دیدم که خلاف طبع موزون منست
توبت کردم که توبه دیگر نکنم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۸
شمع رخ خود در دلم افروخته ای
چون شمع سراپای دلم سوخته ای
بی روی دل افروز خود ای جان و جهان
چشمم ز جمال عالمی دوخته ای
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۹
دادم به تو دل من ز سر نادانی
شبهای سر زلف توأم تا دانی
دارم ز سر زلف تو ای دوست به دست
اسباب پریشانی و سرگردانی
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۷
هرگه که گلی تازه به صبحم بنمود
کز دیدن آن فتوح روحم بفزود
زان گل بویی هنوز بر من نوزید
کش باد فنا ز پیش چشمم بربود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
چون خواهم با سگانش گرم سازم آشنائی را
رقیب از رشگ آرد در میان حرف جدائی را
ز گلشن می رود آن شوخ بی پروا و می ترسم
که با گل تازه سازد باز عهد بی وفائی را
نه از رحمست اگر آید بسر وقتم، که می خواهد
شوم گریان چو آرد بر زبان حرف جدائی را
شبی آن ماه طلعت گر شود محفل فروز من
کند در یوزه خورشید از چراغم روشنائی را
مبادا یابد از ذوق اسیری آگهی هرگز
گرفتاری که از دام تو می خواهد رهائی را
طبیب از خلق رسم مردمی خواهی چه حالست این
که از بیگانگان خواهی طریق آشنائی را
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
من آن صیدم که از ضعفم نفس بیرون نمی آید
به جز آهی که آنهم از قفس بیرون نمی آید
نمی دانم که آسودست در محمل؟ همی دانم
که از پاس ادب بانگ جرس بیرون نمی آید
به گلزاری که بندم آشیان یا رب چه بختست این
کز آن گلزار غیر از خار و خس بیرون نمی آید
طبیب از آتش عشقت سراپا سوخت حیرانم
که از پای دلش خار هوس بیرون نمی آید
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
نه همین ز آتش عشقت دل ما می سوزد
هر کراهست دلی، سوخته یا می سوزد
خاک این بادیه بین کز قدم گرم روان
بسکه گرمست درو پای صبا می سوزد
آتش ناله ما بسکه جهان را افروخت
هر کرامی نگری ز آتش ما می سوزد
محفل امشب ز فروغ رخ ساقی گرمست
گل جدا باده جدا شمع جدا می سوزد
خضر اگر غوطه بسر چشمه حیوان دهدم
بسکه دلسوخته ام آب بقا می سوزد
سایه داغ جنون تا بسرم افتادست
گر کند سایه بمن بال هما می سوزد
گشته با غیر چرا گرم سخن یار، طبیب
گرنه از آتش می شرم و حیا می سوزد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
صبح محشر که من از خواب گران برخیزم
بود آیا که برویت نگران برخیزم
بس ملولم ز جهان بلبل خوش نغمه کجاست
کز سر هر دو جهان دست فشان برخیزم
از وصالم چه تمتع ز تو ای آفت جان
تا نشینی بکنارم ز میان برخیزم
آه از آن لحظه که در بزم نشینی تو و من
خیزم از انجمن و دل نگران برخیزم
گل دو روزیست، همان به که ازین طرف چمن
پیش از آن دم که وزد باد خزان برخیزم
هر طرف مینگرم بی خبرانند طبیب
به که از محفل این بیخبران برخیزم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
از برت کی من به این الفت جدا خواهم شدن
من تن و تو جان جدا از جان کجا خواهم شدن
گر تو بوی پیرهن داری ز مشتاقان دریغ
از پی دریوزه در پیش صبا خواهم شدن
وقت آن آمد که گیرم گوشه ای از همدمان
بس که دیدم بی وفایی بی وفا خواهم شدن
هر بری کآورد نخلم هستیم بر خاک ریخت
من چه دانستم که بی برگ و نوا خواهم شدن
می تپد مرغ دلم در سینه چون بسمل طبیب
غالبا در دام عشقی مبتلا خواهم شدن
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای صدر بکن هر چه توانی ز تغافل
تا روز خود از وعده تو می شمرم من
باشد که ادب گیرم و جایی ننشینم
چون سیلی مطل تو فراوان بخورم من
از شعر و تقاضا دل و مغزم به خلل شد
در وعده بی مغز تو تا کی نگرم من؟
در کیسه ندارم درم قلب و گر نی
خود را به خود از غصه تو باز خرم من
کو دادگری کز سر انصاف تو زند دم؟
تا پیرهن از جور تو در پای درم من
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۹
ناح الحمام بذاتها
فاشرب علی اصواتها
صرفا و قل لسقاتها
هات المدامة هاتها!
واطرب علی علاتها
خرم دل و روشن روان
جانرا پی از من جام ده
زان جام رنج انجام ده!
پخته نخواهم خام ده
دلرا به می آرام ده!
می سرخ بسد فام ده
صرفا کعین الصرفان
سکن بها نارالهوی
من ساکن دارالهوی
صب قد اختار الهوی!
من بعد ما زارالهوی
واعدل اذا جارالهوی
ای روی تو آرام جان!
صد دل به یک می شاد کن
وز بند غم آزاد کن!
ای میر خوبان داد کن!
ما را به خوبی یاد کن!
دلها به وصل آباد کن
در بزم سلطان ارسلان!
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۴
الدیک فی صیاح واللیل فی انهزام
والنور قد تبدی من لجة الظلام
ای همچو دیده در خوروی همچو جان گرامی
چون از غم تو شادم می ده به شادکامی
اسمع فداک روحی فالدیک قال حقا
یا معشر السکاری هبوا من المنام
صبح است و باده حاضر می ده که کم در افتد
وقتی بدین لطیفی کاری بدین تمامی
یا صاحب الاغانی اضرب علی المثانی
شعری کزهر روض فی سیدالکرام
یاد مظفرالدین می خور که نوش بادت
یعنی قزل که پیشش گردون کند غلامی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
بس دل که ز عشق تو سر خویش گرفت
بس جان که به بازار تو از دست برفت
عالم همه سوختی وزین کم نکنی
تا بر رخت آتشست و در پیش تو نفت
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
دهر ار چه غم نامتناهی دارد
در کار دلم بسی تباهی دارد
عاجز شده ام از آنکه این موی سپید
از بهر چه در سرم سیاهی دارد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
آن دل که ز غم خون شد اگر به بیند
بنشیند و دامن ز غمت در چیند
بر خون من اگر نشست را بگزیند
برخیزد مشتریش چون بنشیند
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
بی زلف تو شد چشم من از ابر خجل
وز چشم تو پای دل فرو رفت به گل
گویی که در آن زلف چه می بیند چشم؟
گویی که در آن چشم چه می یابد دل؟