عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
از چیست ترشروئی بهر چه تلخ گوئی
اندر شکستن عهدتا کی بهانه جوئی
کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی
کردی سیاه بختم از بس سیاه موئی
گر درد داری از من درمان چرا نخواهی
ورغم توراست در دل بامن چرا نگوئی
هر چندتندخوئی درعهدو مهر کندی
مریخی از طبیعت با اینکه ماهروئی
حورت اگر بگویم هستی نکوتراز وی
غلمانت ار بخوانم صد باره به از اوئی
عمری بودکه با من باشد بدی شعارت
بدهم نکوست ازتو از بس همی نکوئی
مشکل که کردی ای دل چون من بلنداقبال
زیرا که گاه بیگاه در قید آرزوئی
اندر شکستن عهدتا کی بهانه جوئی
کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی
کردی سیاه بختم از بس سیاه موئی
گر درد داری از من درمان چرا نخواهی
ورغم توراست در دل بامن چرا نگوئی
هر چندتندخوئی درعهدو مهر کندی
مریخی از طبیعت با اینکه ماهروئی
حورت اگر بگویم هستی نکوتراز وی
غلمانت ار بخوانم صد باره به از اوئی
عمری بودکه با من باشد بدی شعارت
بدهم نکوست ازتو از بس همی نکوئی
مشکل که کردی ای دل چون من بلنداقبال
زیرا که گاه بیگاه در قید آرزوئی
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در شرح احوال خود حضرت والا میرزا جعفر خان حقایق نگار رامخاطب کرده گوید
دلم ز بسکه پریشان و بی قرار بود
روا بود که بگوئیش زلف یار بود
مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک
نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل
که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ
گمان برن خلایق که از خمار بود
درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو یکی بحر بی کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون دیده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز
به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز
خدایگان جهان حضرت مشیر الملک
که کرده است خدایش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نیست حالت اینم که برکشم آواز
زحالت دل خونین من خبر دارد
کبوتری که شودصیدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد
رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود
خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز
بود حدیث که خیر الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز
میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر
نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر
خدایگان جهان است و بنده ایم او را
ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر
اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک
همین بسم که بگویند بردریدش شیر
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر
مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر
وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر
مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان
نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر
کجا روم چکنم حال دل که را گویم
ز بی محبتی زاده برادر میر
مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم
که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر
به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر
چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر
مبالغی طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدی ونباید شوی به این راضی
زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج
علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک
مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی
مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو
رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از یک
تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار
نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک
محک اگر زنی از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بیا وبگذر از آزار من که می ترسم
صدای زاری من در فلک رسد به ملک
تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک
ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز
کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی
که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی
در این مقدمه کاری که کرده اند به من
نکرده باد خزانی به صفحه چمنی
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی
کجا رواست که انگشتری سلیمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمنی
کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند
که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی
نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی
فغان که نیست مرا یاوری که در بر او
بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی
دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار
بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری
ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده
که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال
دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال دیگر اگر زنده است چون گردد
کسی که حالت اواین چنین بودامسال
مرا ازین عجب آید که با چنین حالت
به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش این بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز
به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز
جواب گوکه بلی التقات فرمودی
به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نیریز
جواب گو که فدایت شوم توخود دانی
که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر
ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
اگر نه لطف تو می بود شامل حالش
گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز
بود به مردم نیریز حاکم ار کسری
که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز
مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخیز
به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ
توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گریز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مرا با وی التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام
بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود
اگر که گفت خیالی براش باید کرد
بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود
اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید
بگوبه لطف توداری هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش
به روز وشب بدل سیفی وسمات بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او
که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئیان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی
ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کینه مردم را
زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردی از چه مراعات حال او نیکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامی وخواجه خواجو
نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود
حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی
بدادمت خبر از زندگیت دست بشو
ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید
که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
روا بود که بگوئیش زلف یار بود
مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک
نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل
که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ
گمان برن خلایق که از خمار بود
درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو یکی بحر بی کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون دیده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز
به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز
خدایگان جهان حضرت مشیر الملک
که کرده است خدایش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نیست حالت اینم که برکشم آواز
زحالت دل خونین من خبر دارد
کبوتری که شودصیدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد
رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود
خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز
بود حدیث که خیر الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز
میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر
نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر
خدایگان جهان است و بنده ایم او را
ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر
اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک
همین بسم که بگویند بردریدش شیر
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر
مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر
وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر
مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان
نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر
کجا روم چکنم حال دل که را گویم
ز بی محبتی زاده برادر میر
مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم
که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر
به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر
چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر
مبالغی طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدی ونباید شوی به این راضی
زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج
علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک
مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی
مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو
رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از یک
تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار
نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک
محک اگر زنی از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بیا وبگذر از آزار من که می ترسم
صدای زاری من در فلک رسد به ملک
تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک
ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز
کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی
که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی
در این مقدمه کاری که کرده اند به من
نکرده باد خزانی به صفحه چمنی
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی
کجا رواست که انگشتری سلیمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمنی
کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند
که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی
نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی
فغان که نیست مرا یاوری که در بر او
بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی
دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار
بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری
ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده
که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال
دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال دیگر اگر زنده است چون گردد
کسی که حالت اواین چنین بودامسال
مرا ازین عجب آید که با چنین حالت
به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش این بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز
به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز
جواب گوکه بلی التقات فرمودی
به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نیریز
جواب گو که فدایت شوم توخود دانی
که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر
ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
اگر نه لطف تو می بود شامل حالش
گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز
بود به مردم نیریز حاکم ار کسری
که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز
مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخیز
به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ
توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گریز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مرا با وی التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام
بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود
اگر که گفت خیالی براش باید کرد
بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود
اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید
بگوبه لطف توداری هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش
به روز وشب بدل سیفی وسمات بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او
که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئیان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی
ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کینه مردم را
زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردی از چه مراعات حال او نیکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامی وخواجه خواجو
نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود
حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی
بدادمت خبر از زندگیت دست بشو
ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید
که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۶
یا رب از ظلم مشیرالملک خواری تا به کی
از تعدی های او افغان و زاری تا به کی
روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت
صبر تاکی تاب تا کی بردباری تا به کی
کافری باشد اگر گویم که مأیوسم ولی
رحمتت را صبر در امیدواری تا به کی
من نه ایوبم نه یعقوبم که آرم صبر وتاب
بیقراری تا به چند و اشکباری تا به کی
بر درگاه او ای ذوالجلال بی زوال
خاکبوسی تا به چند و خاکساری تا به کی
سوخت ما را ز آتش کین خرمن وبرباد داد
مزرع امید او را آبیاری تا به کی
هر چه دانی مصلحت خوبست لیک ای کردگار
اینهمه در کار او احسان و یاری تا به کی
گر ندانی مصلحت کو را در اندازی ز پای
گو بدو با بندگانم کین شعاری تا به کی
ساختی از کشته ها بس پشته ها ای پهلوان
تیغ بازی تا به چند و نیزه داری تا به کی
ما تو را عبد ذلیلیم ای خداوند جلیل
این و آن راضی مشو ما را کنند از کین ذلیل
سیر از ظلم مشیر الملک از جان گشته ایم
یا رب از حلم تو و صبر تو حیران گشته ایم
ز آن ستم پرور نه من تنها چنین آشفته ام
از جفا وجور اوجمعی پریشان گشته ایم
ای بسا مردم که می خوردند نان از خوان ما
پیش دونان خود کنون محتاج یک نان گشته ایم
بر سر ما کوبد از بس پتک ظلم آن کینه جو
معتقد خلقی که ما پولاد سندان گشته ایم
حال ما در عهد او از جور و کین او به فارس
عمر را گوئی اسیر بند و زندان گشته ایم
شد غذای ما دل بریان وخوناب جگر
گاه گاهی بر سر خوانش چومهمان گشته ایم
شدکمال ما وبال ما کند خصمی به ما
زآنکه می بیند سخن گوی وسخندان گشته ایم
آمدیم از فضل و لطفت از عدم سوی وجود
بار الها با چنین حالت پشیمان گشته ایم
نه رهین منت کس در جهان گردیده ایم
نه کسی را تاکنون ممنون احسان گشته ایم
پاک یزدانا مینداز احتیاج ما به کس
هم مکن ما را رهین منت کس ز این سپس
ای خدای بی شریک ای کردگار بی نظیر
از مشیر الملک ظالم داد مظلومان بگیر
حلم را بردار از او فرصتش دیگر مده
دست ظلمش را بکن کوته ز دارا و فقیر
جز ستمکاری نیارد آن جفا جو درخیال
غیر غداری ندارد آن بد آئین در ضمیر
موی دارد چون سپید وقلب دارد چونسیاه
هم ز رنج ودرد رویش زرد بادا چون زریر
نیست زو آرام یک دل ای خدا از شیخ وشاب
نیست زو آسوده یک تن یارب از برنا و پیر
خود تو آگاهی که ازجور مشیر الملک ما
از حیات خویش بیزاریم وازجانیم سیر
یارب ار ما مستحق ظلم می باشیم وجور
ارحم اللهم یا ذوالجود والفضل الکثیر
رحم فرما عفو فرما بگذر از تقصیر ما
رفته ایم از پای ما را از کرم شو دستگیر
آگهی از حاجت ما ای خدای غیب دان
حاجت اظهار نبود هم سمیعی هم بصیر
رحم کن بر حال ما درکار ما فرما نظر
ور گنهکاریم یا رب از گنه مان درگذر
چشم امید از مشیر الملک یارب کور شد
آرزوها ازجفای او زدلها دور شد
آفتاب مکرمت در آسمان عهد او
زیر ابر کینه و بغض وحسد مستور شد
هر کجا صاحبدلی ز اعمال او مغموم گشت
هر کجا لایعقلی از مال او مسرور شد
هر کجا دیوی به عهد او سلیمانی نمود
هر کجا بودی سلیمانی ز ظلمش مور شد
این چنین دون پروری هرگز ندارد کس به یاد
با سپهر کج روش درجور طبعش جور شد
بس دل معمور کاندر عصر او ویرانه گشت
بس کل ویرانه کاندر عهد او معمور شد
حیف کز بیداد آن بیدادگر در ملک فارس
شد قلمدان ها قشو شمشیر ها ساطور شد
کامها شور این قدر گردیده است از شور او
کز نمک گر حال پرسی گوید از حد شور شد
ای خوشا آنکس که پیش از عهد ودوران مشیر
عمر را سر کرد وجای او بقعر گور شد
بی خبر باشد شهنشه گوئی از کردار او
ورنه در دنیا نبودی تاکنون آثار او
یارب از ظلم مشیر الملک ما را ده نجات
گشته ایم از زندگانی سیر وبیزار از حیات
یا بده او را به دل رحمی که رحمی آورد
یا پی آسودگی ما راکرم فرما ممات
تلخکامی داده است از بس مرا ازجور خویش
درمذاقم تلخ تر می آید از حنظل نبات
قرعه هر چند از برای خود زنم درعهداو
عقله وانگیس وحمره بینم اندر امهات
کرده ما را پیش خلقی سرشکسته چون قلم
دارد از بس دل زجور وکین سیه تر از دوات
بی خیال وبی مجال وبی سؤال ای ذوالجلال
قادری کز دست ظلم اودهی ما را نجات
از صفات او دلم عارف بذاتش گشته است
پی بسوی ذات باید برد آری از صفات
کی شود آندم خداوندا که از غیبم سروش
سرنهد در گوش دل گوید مشیر الملک مات
پیش ظلم وجور او از ما نخواهد ماند اثر
پشه پیش تندباد آری کجا آرد ثبات
ای کریم بی مثال ای ذوالجلال بی زوال
دستگیری کن مرا مگذار گردم پایمال
از تعدی های او افغان و زاری تا به کی
روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت
صبر تاکی تاب تا کی بردباری تا به کی
کافری باشد اگر گویم که مأیوسم ولی
رحمتت را صبر در امیدواری تا به کی
من نه ایوبم نه یعقوبم که آرم صبر وتاب
بیقراری تا به چند و اشکباری تا به کی
بر درگاه او ای ذوالجلال بی زوال
خاکبوسی تا به چند و خاکساری تا به کی
سوخت ما را ز آتش کین خرمن وبرباد داد
مزرع امید او را آبیاری تا به کی
هر چه دانی مصلحت خوبست لیک ای کردگار
اینهمه در کار او احسان و یاری تا به کی
گر ندانی مصلحت کو را در اندازی ز پای
گو بدو با بندگانم کین شعاری تا به کی
ساختی از کشته ها بس پشته ها ای پهلوان
تیغ بازی تا به چند و نیزه داری تا به کی
ما تو را عبد ذلیلیم ای خداوند جلیل
این و آن راضی مشو ما را کنند از کین ذلیل
سیر از ظلم مشیر الملک از جان گشته ایم
یا رب از حلم تو و صبر تو حیران گشته ایم
ز آن ستم پرور نه من تنها چنین آشفته ام
از جفا وجور اوجمعی پریشان گشته ایم
ای بسا مردم که می خوردند نان از خوان ما
پیش دونان خود کنون محتاج یک نان گشته ایم
بر سر ما کوبد از بس پتک ظلم آن کینه جو
معتقد خلقی که ما پولاد سندان گشته ایم
حال ما در عهد او از جور و کین او به فارس
عمر را گوئی اسیر بند و زندان گشته ایم
شد غذای ما دل بریان وخوناب جگر
گاه گاهی بر سر خوانش چومهمان گشته ایم
شدکمال ما وبال ما کند خصمی به ما
زآنکه می بیند سخن گوی وسخندان گشته ایم
آمدیم از فضل و لطفت از عدم سوی وجود
بار الها با چنین حالت پشیمان گشته ایم
نه رهین منت کس در جهان گردیده ایم
نه کسی را تاکنون ممنون احسان گشته ایم
پاک یزدانا مینداز احتیاج ما به کس
هم مکن ما را رهین منت کس ز این سپس
ای خدای بی شریک ای کردگار بی نظیر
از مشیر الملک ظالم داد مظلومان بگیر
حلم را بردار از او فرصتش دیگر مده
دست ظلمش را بکن کوته ز دارا و فقیر
جز ستمکاری نیارد آن جفا جو درخیال
غیر غداری ندارد آن بد آئین در ضمیر
موی دارد چون سپید وقلب دارد چونسیاه
هم ز رنج ودرد رویش زرد بادا چون زریر
نیست زو آرام یک دل ای خدا از شیخ وشاب
نیست زو آسوده یک تن یارب از برنا و پیر
خود تو آگاهی که ازجور مشیر الملک ما
از حیات خویش بیزاریم وازجانیم سیر
یارب ار ما مستحق ظلم می باشیم وجور
ارحم اللهم یا ذوالجود والفضل الکثیر
رحم فرما عفو فرما بگذر از تقصیر ما
رفته ایم از پای ما را از کرم شو دستگیر
آگهی از حاجت ما ای خدای غیب دان
حاجت اظهار نبود هم سمیعی هم بصیر
رحم کن بر حال ما درکار ما فرما نظر
ور گنهکاریم یا رب از گنه مان درگذر
چشم امید از مشیر الملک یارب کور شد
آرزوها ازجفای او زدلها دور شد
آفتاب مکرمت در آسمان عهد او
زیر ابر کینه و بغض وحسد مستور شد
هر کجا صاحبدلی ز اعمال او مغموم گشت
هر کجا لایعقلی از مال او مسرور شد
هر کجا دیوی به عهد او سلیمانی نمود
هر کجا بودی سلیمانی ز ظلمش مور شد
این چنین دون پروری هرگز ندارد کس به یاد
با سپهر کج روش درجور طبعش جور شد
بس دل معمور کاندر عصر او ویرانه گشت
بس کل ویرانه کاندر عهد او معمور شد
حیف کز بیداد آن بیدادگر در ملک فارس
شد قلمدان ها قشو شمشیر ها ساطور شد
کامها شور این قدر گردیده است از شور او
کز نمک گر حال پرسی گوید از حد شور شد
ای خوشا آنکس که پیش از عهد ودوران مشیر
عمر را سر کرد وجای او بقعر گور شد
بی خبر باشد شهنشه گوئی از کردار او
ورنه در دنیا نبودی تاکنون آثار او
یارب از ظلم مشیر الملک ما را ده نجات
گشته ایم از زندگانی سیر وبیزار از حیات
یا بده او را به دل رحمی که رحمی آورد
یا پی آسودگی ما راکرم فرما ممات
تلخکامی داده است از بس مرا ازجور خویش
درمذاقم تلخ تر می آید از حنظل نبات
قرعه هر چند از برای خود زنم درعهداو
عقله وانگیس وحمره بینم اندر امهات
کرده ما را پیش خلقی سرشکسته چون قلم
دارد از بس دل زجور وکین سیه تر از دوات
بی خیال وبی مجال وبی سؤال ای ذوالجلال
قادری کز دست ظلم اودهی ما را نجات
از صفات او دلم عارف بذاتش گشته است
پی بسوی ذات باید برد آری از صفات
کی شود آندم خداوندا که از غیبم سروش
سرنهد در گوش دل گوید مشیر الملک مات
پیش ظلم وجور او از ما نخواهد ماند اثر
پشه پیش تندباد آری کجا آرد ثبات
ای کریم بی مثال ای ذوالجلال بی زوال
دستگیری کن مرا مگذار گردم پایمال
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۲ - در تنگدلی خودگوید
دلی تنگ تر دارم از چشم مور
ولی تا بخواهی در اوخفته شور
به قد خم تر از ابروی دلبرم
ز گیسوی دلبر پریشان ترم
به من هفتخوان گشته این روزگار
نه من پور زالم نه اسفندیار
شبم تا سحرگه زچشمان تر
ستاره فشان وستاره شمر
بهروزوشب وهفته وماه وسال
بود اختر طالعم در وبال
ندانم چه زائیده مادر مرا
به طالع چه می بوداختر مرا
سیه روزوبدحالم از درددل
همی روز وشب نالم از درد دل
دلم گشته از نیش اندوه ریش
پشیمانم از زندگانی خویش
به جز اینکه خون کرده در دل ما
از این زندگانی چه حاصل مرا
گر این زندگانی است مردن به است
سوی آن جهان رخت بردن به است
دلی نیست بی غم در این روزگار
تفوباد بر این چنین روزگار
ولی تا بخواهی در اوخفته شور
به قد خم تر از ابروی دلبرم
ز گیسوی دلبر پریشان ترم
به من هفتخوان گشته این روزگار
نه من پور زالم نه اسفندیار
شبم تا سحرگه زچشمان تر
ستاره فشان وستاره شمر
بهروزوشب وهفته وماه وسال
بود اختر طالعم در وبال
ندانم چه زائیده مادر مرا
به طالع چه می بوداختر مرا
سیه روزوبدحالم از درددل
همی روز وشب نالم از درد دل
دلم گشته از نیش اندوه ریش
پشیمانم از زندگانی خویش
به جز اینکه خون کرده در دل ما
از این زندگانی چه حاصل مرا
گر این زندگانی است مردن به است
سوی آن جهان رخت بردن به است
دلی نیست بی غم در این روزگار
تفوباد بر این چنین روزگار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۹ - درشکایت
فلک راچه کین باشداز من به دل
که جوروجفا میکند متصل
به روزوشب وهفته وماه وسال
نه بگذاردم یکدم آسوده حال
زند بر رگ جان من نیشتر
رساندبلایم به جان بی شمر
دو جو در دلش رحم وانصاف نیست
ندانم چنین کینه جوبهر چیست
بوددشمن هرکه یار من است
شود یار آنکه به من دشمن است
چه خونها که از او بود در دلم
نشدگاهی آسان از اومشکلم
جفایش بهتنها نه تنها به ماست
دلی کونشد خون زدستش کجاست
شعاری ندارد به جز کین فلک
حذر کرد میباید از این فلک
به شطرنج دوران به رفتار پیل
کندشاه را مات وخود را ذلیل
همه کار گردون بود کج روی
مکن کج روی گر همه حج روی
که جوروجفا میکند متصل
به روزوشب وهفته وماه وسال
نه بگذاردم یکدم آسوده حال
زند بر رگ جان من نیشتر
رساندبلایم به جان بی شمر
دو جو در دلش رحم وانصاف نیست
ندانم چنین کینه جوبهر چیست
بوددشمن هرکه یار من است
شود یار آنکه به من دشمن است
چه خونها که از او بود در دلم
نشدگاهی آسان از اومشکلم
جفایش بهتنها نه تنها به ماست
دلی کونشد خون زدستش کجاست
شعاری ندارد به جز کین فلک
حذر کرد میباید از این فلک
به شطرنج دوران به رفتار پیل
کندشاه را مات وخود را ذلیل
همه کار گردون بود کج روی
مکن کج روی گر همه حج روی
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۵
ز زلف بیقرار یار دارم دل پریشانتر
ز مار زخم دارم بر خود از اندوه پیچانتر
به بخت خود به روز خود به حال خود به کار خود
بسی نالانتر از رعدم بسی از ابر گریانتر
به هرسو کآورم رخ بینم از بس پیلرفتاری
ز شاه عرصه شطرنج هستم مات و حیرانتر
ندارم آرزویی از تر و خشک جهان در دل
که دارم چشم و کامی خشک این از غم ز اشک آن تر
مکن ای چرخ سنگیندل به من کار این همه مشکل
که جان دادن برم از خوردن آب است آسانتر
نداند قدر کس ای دل به قدر خس چه خوش بودی
بدیم از لیلةالقدر ار ز چشم خلق پنهانتر
تمیزی نیست تا دانسته گردد قدر هر چیزی
عجب نبود ز پشک ار مشک تبت گشته ارزانتر
دلآزاران ازین معنی ندارند آگهی گویا
که آه سوختهدل زآتش و برق است سوزانتر
مزن بر آتش من ای فلک ز این بیشتر دامن
که دارم دل به بر از ماهی در تابه بریانتر
بدل وجد از کمالم شد کمال آخر وبالم شد
«بلنداقبال» خوش بود ار ز خر بودیم نادانتر
امیر المؤمنین حیدر مگر سازد سبکبارم
مگر آن شیر اژدر در گره بگشاید از کارم
ز مار زخم دارم بر خود از اندوه پیچانتر
به بخت خود به روز خود به حال خود به کار خود
بسی نالانتر از رعدم بسی از ابر گریانتر
به هرسو کآورم رخ بینم از بس پیلرفتاری
ز شاه عرصه شطرنج هستم مات و حیرانتر
ندارم آرزویی از تر و خشک جهان در دل
که دارم چشم و کامی خشک این از غم ز اشک آن تر
مکن ای چرخ سنگیندل به من کار این همه مشکل
که جان دادن برم از خوردن آب است آسانتر
نداند قدر کس ای دل به قدر خس چه خوش بودی
بدیم از لیلةالقدر ار ز چشم خلق پنهانتر
تمیزی نیست تا دانسته گردد قدر هر چیزی
عجب نبود ز پشک ار مشک تبت گشته ارزانتر
دلآزاران ازین معنی ندارند آگهی گویا
که آه سوختهدل زآتش و برق است سوزانتر
مزن بر آتش من ای فلک ز این بیشتر دامن
که دارم دل به بر از ماهی در تابه بریانتر
بدل وجد از کمالم شد کمال آخر وبالم شد
«بلنداقبال» خوش بود ار ز خر بودیم نادانتر
امیر المؤمنین حیدر مگر سازد سبکبارم
مگر آن شیر اژدر در گره بگشاید از کارم
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای ترک خطا، ماه ختن، سرو دل آرا
بر سوخته ی خویش ببخشای خدا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
سودازده ی زلف توم، مرحمتی کن
صد نیش به جان است از این مار دو تا را
از باد غبار در تو صد گله دارم
کین سرمه سلامی نکند دیده ی ما را
چشمان تو خوش ساخته با ابرو و مژگان
کافر عجب از کف ندهد قبله نما را
حال دل صد پاره به جانان که رساند؟
کاندر حرمش ره نبود باد صبا را
من خود به کجا، یار کجا این چه «وفایی» است
با پادشهان کی سر و کار است گدا را؟
بر سوخته ی خویش ببخشای خدا را
در هر شکن افتاده هزاران چو دل ما
مشکن دل ما، شانه مزن زلف دو تا را
سودازده ی زلف توم، مرحمتی کن
صد نیش به جان است از این مار دو تا را
از باد غبار در تو صد گله دارم
کین سرمه سلامی نکند دیده ی ما را
چشمان تو خوش ساخته با ابرو و مژگان
کافر عجب از کف ندهد قبله نما را
حال دل صد پاره به جانان که رساند؟
کاندر حرمش ره نبود باد صبا را
من خود به کجا، یار کجا این چه «وفایی» است
با پادشهان کی سر و کار است گدا را؟
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای شکر اگر وانرسی خال مگس
زین جور که می کنی نداری غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ی دل
برقی بفروزم نه تو مانی نه مگس
ای خواجه دگر شکر فشانی نکنی
طوطی نرهد ز دام این فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آمیزم
در هم شکنم هم سر و هم پای قفس
محمل کش اگر چنین برانی شب و روز
بی چاره ی پیاده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهی بکشم
کز نای شتر برآید آواز جرس
ای دوست اگر راه «وفایی» ندهی
تا بوسه زند بر قدمت یک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
می گیرم دف و به نای و نی پیچم و بس
زین جور که می کنی نداری غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ی دل
برقی بفروزم نه تو مانی نه مگس
ای خواجه دگر شکر فشانی نکنی
طوطی نرهد ز دام این فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آمیزم
در هم شکنم هم سر و هم پای قفس
محمل کش اگر چنین برانی شب و روز
بی چاره ی پیاده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهی بکشم
کز نای شتر برآید آواز جرس
ای دوست اگر راه «وفایی» ندهی
تا بوسه زند بر قدمت یک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
می گیرم دف و به نای و نی پیچم و بس
وفایی مهابادی : قصاید
شمارهٔ ۵
ندانم با وفاداران جفا کاری چرا کردی؟
چه نیکی از جفا دیدی که بر جای وفا کردی؟
مگر ابروت بنمودت ره و رسم کمان بازی
مگر آن غمزه فرمودت که خون ها بی بها کردی
که گفتت عندلیبی را ز باغ گل برون فرما؟
که فرمودت غرابی را در ایوان هما کردی؟
به حرف دشمنان فتوای خون ما چرا دادی
به قول مدعی قصد دل ما را چرا کردی؟
سگ کوی تو بودم پای دل بستی بر آن گیسو
به جان صید حرم بودم گرفتار بلا کردی
چو در عشق زنخدان تو لنگر بست جان من
چه بنویسم جفاهایی کز آن زلف دو تا کردی
وفا این بود کاندر کشتی [مواج زلفانت]
درین گردابه شیدا مشربی را ناخدا کردی
به دام زلف و تیرش زد به تیغ غمزه صید دل
گرفتی خستی و بستی و جستی پس رها کردی
نمی شد دل گرفتار تو، داد از دست مژگانت
در آن محراب ابرو هر چه کردی از دعا کردی
ز تاب آفتاب چشم من سیماب خیز آمد
مگر چشم مرا تعلیم علم سیمیا کردی
به مژگانم خستی به چشمانم دوا گفتی
نه زخمم را به هم بستی، نه دردم را دوا کردی
شکستی قلب ما گفتی، درستت می دهم دیدم
نه حکم مومیا دادی، نه کاری کیمیا کردی
به قامت جلوه دادی ریختی خون «وفایی» را
پی یک قطره خون بنگر قیامت را رها کردی
چه نیکی از جفا دیدی که بر جای وفا کردی؟
مگر ابروت بنمودت ره و رسم کمان بازی
مگر آن غمزه فرمودت که خون ها بی بها کردی
که گفتت عندلیبی را ز باغ گل برون فرما؟
که فرمودت غرابی را در ایوان هما کردی؟
به حرف دشمنان فتوای خون ما چرا دادی
به قول مدعی قصد دل ما را چرا کردی؟
سگ کوی تو بودم پای دل بستی بر آن گیسو
به جان صید حرم بودم گرفتار بلا کردی
چو در عشق زنخدان تو لنگر بست جان من
چه بنویسم جفاهایی کز آن زلف دو تا کردی
وفا این بود کاندر کشتی [مواج زلفانت]
درین گردابه شیدا مشربی را ناخدا کردی
به دام زلف و تیرش زد به تیغ غمزه صید دل
گرفتی خستی و بستی و جستی پس رها کردی
نمی شد دل گرفتار تو، داد از دست مژگانت
در آن محراب ابرو هر چه کردی از دعا کردی
ز تاب آفتاب چشم من سیماب خیز آمد
مگر چشم مرا تعلیم علم سیمیا کردی
به مژگانم خستی به چشمانم دوا گفتی
نه زخمم را به هم بستی، نه دردم را دوا کردی
شکستی قلب ما گفتی، درستت می دهم دیدم
نه حکم مومیا دادی، نه کاری کیمیا کردی
به قامت جلوه دادی ریختی خون «وفایی» را
پی یک قطره خون بنگر قیامت را رها کردی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۷ - در منقبت حضرت رضا (ع) و اظهار اشتیاق زیارت آن بزرگوار
ای صبا سوی خراسان از نجف می کن گذار
بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار
پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نیاز
نِه جبین را، بر زمین با ذلّ و ضعف و افتقار
نزد آن سلطان خوبان از «وفایی» عرضه کن
هم تحیّت هم سلام امّا هزار اندر هزار
بعد ابلاغ تحیّات و سلام آنگه بگو
ای که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار
جز محبّت چیست تقصیر و گناهم کاین چنین
در ایاغم خون دل باید همی جای عقار
بر، رگ جانم زند باد بهاری نیشتر
می خَلد بر چشمم از نظّاره ی گل نوک خار
من نشانیدم نهال دوستی غافل از آن
کان نهال آخر جفا و جور می آرد، به بار
از تغافل های لیلی می رود مجنون ز دست
دیگر او را صد مسیحا ناورد، بر روی کار
آنچه بر من رفته از دوری حکایت گر کنم
ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار
تیرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف
گشته ام آماج پیکان قدر، لیل و نهار
نیستم من کوه کاهم در طریق تند باد
برگ کاهی را چه باشد وزن و قدر و اعتبار
من نه ایّوب و نه یعقوبم که بار غم کشم
می نشاید کرد بار فیل را بر پشّه بار
آنچه من دیدم کجا یعقوب و کی ایّوب دید
ای دو صد ایّوب و یعقوب از شما امّیدوار
بیست فرزند عزیزم تاکنون از دست رفت
کز غم هر یک دلی چون لاله دارم داغدار
کشف ضرّ بنمودی از ایّوب و یعقوب از وفا
چون شود کز من نمایی کشف ضرّ، بی انتظار
گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند
یکدل خرّم نماند در تمام روزگار
بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر
رشته ی امید را، بر بسته ام بر زلف یار
صرف عمر خویش بنمودم به عشق و دوستی
وز پی مدح تو کردم شاعری را من شعار
نیستم دعبل ولی دعبل اگر بودی کنون
سجده می کردی مرا، بر درّ نظم شاهوار
درّ نظم آبدارم در همه ایران زمین
رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار
از پی مدح و ثنای آل طاها کرده ام
شطّ و نهر و دجله بس جاری زشعر آبدار
ای امام هشتمین ای معنی ماء معین
حیف باشد تشنه ی فیض تو میرد، در قفار
این نه آیین وفاداری نه شرط دوستیست
جای خدمت های دیرین باشم اینسان سوگوار
شکوه از گردون نمایم یا ز بخت خویشتن
از وفای یار نالم یا جفای روزگار
حیف باشد یار ما باشد رضا یا نارضا
نارضامند از رضا در دوستی ننگ است و عار
دارم امّید آنکه نپسندی به من این عار و ننگ
چشم دارم آنکه بگشایی گره زین بسته کار
گر خطایی رفته باشد یا خلافی در سخن
چشم اغماز از تو دارم ای امین رازدار
چشم امّید از تو دارم اینکه بشماری مرا
در شمار دوستان خویش در روز شمار
ای که از خُلق کریمت هشت جنّت یک نسیم
وی که از قهر الیمت هفت دوزخ یک شرار
چون ندانم پایه ی قدرت از آن گویم که هست
عرش و کرسی از طفیلت تا قیامت پایدار
لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمی
زانکه از ارکان توحیدی تو یعنی هشت و چار
آفرین ای باعث هستی که هستی آفرین
می کند از هستی ذاتت به هستی افتخار
مهر گردون قرن ها، با مهر رویت شد قرین
تا گرفت این روشنی از مهر رویت مستعار
یک اشاره از تو کرد، ایجاد شیر پرده را
تا که دیدند آشکارا، خصم را کرد آشکار
هم تو خلاّقی و هم رزّاق در این معجزه
گر چه خلّاقی و رزّاقیست کار کردگار
طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم
شد خراسان از وجودت روضه ی دارالقرار
زایران کوی تو هر یک شفیع محشری
چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار
چون ندانم وصف ذاتت را، نیارم مدح کرد
لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار
عرض حالی بود مقصودم نه شعر و شاعری
چند بیتی عرضه کردم در مقام اضطرار
حقّ ذات اقدست کز شاعری افتاده ام
بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار
مطلبم را، گر براریّ و مرا یاری کنی
شاید از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار
ای «وفایی» کار با یار است دیگر غم مدار
سرخ گل آید به باغ و سبز گردد نوبهار
ای که از سرّ ضمیرم به زمن هستی خبیر
آن سه مطلب را که می دانی همی خواهم برآر
بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار
پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نیاز
نِه جبین را، بر زمین با ذلّ و ضعف و افتقار
نزد آن سلطان خوبان از «وفایی» عرضه کن
هم تحیّت هم سلام امّا هزار اندر هزار
بعد ابلاغ تحیّات و سلام آنگه بگو
ای که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار
جز محبّت چیست تقصیر و گناهم کاین چنین
در ایاغم خون دل باید همی جای عقار
بر، رگ جانم زند باد بهاری نیشتر
می خَلد بر چشمم از نظّاره ی گل نوک خار
من نشانیدم نهال دوستی غافل از آن
کان نهال آخر جفا و جور می آرد، به بار
از تغافل های لیلی می رود مجنون ز دست
دیگر او را صد مسیحا ناورد، بر روی کار
آنچه بر من رفته از دوری حکایت گر کنم
ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار
تیرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف
گشته ام آماج پیکان قدر، لیل و نهار
نیستم من کوه کاهم در طریق تند باد
برگ کاهی را چه باشد وزن و قدر و اعتبار
من نه ایّوب و نه یعقوبم که بار غم کشم
می نشاید کرد بار فیل را بر پشّه بار
آنچه من دیدم کجا یعقوب و کی ایّوب دید
ای دو صد ایّوب و یعقوب از شما امّیدوار
بیست فرزند عزیزم تاکنون از دست رفت
کز غم هر یک دلی چون لاله دارم داغدار
کشف ضرّ بنمودی از ایّوب و یعقوب از وفا
چون شود کز من نمایی کشف ضرّ، بی انتظار
گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند
یکدل خرّم نماند در تمام روزگار
بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر
رشته ی امید را، بر بسته ام بر زلف یار
صرف عمر خویش بنمودم به عشق و دوستی
وز پی مدح تو کردم شاعری را من شعار
نیستم دعبل ولی دعبل اگر بودی کنون
سجده می کردی مرا، بر درّ نظم شاهوار
درّ نظم آبدارم در همه ایران زمین
رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار
از پی مدح و ثنای آل طاها کرده ام
شطّ و نهر و دجله بس جاری زشعر آبدار
ای امام هشتمین ای معنی ماء معین
حیف باشد تشنه ی فیض تو میرد، در قفار
این نه آیین وفاداری نه شرط دوستیست
جای خدمت های دیرین باشم اینسان سوگوار
شکوه از گردون نمایم یا ز بخت خویشتن
از وفای یار نالم یا جفای روزگار
حیف باشد یار ما باشد رضا یا نارضا
نارضامند از رضا در دوستی ننگ است و عار
دارم امّید آنکه نپسندی به من این عار و ننگ
چشم دارم آنکه بگشایی گره زین بسته کار
گر خطایی رفته باشد یا خلافی در سخن
چشم اغماز از تو دارم ای امین رازدار
چشم امّید از تو دارم اینکه بشماری مرا
در شمار دوستان خویش در روز شمار
ای که از خُلق کریمت هشت جنّت یک نسیم
وی که از قهر الیمت هفت دوزخ یک شرار
چون ندانم پایه ی قدرت از آن گویم که هست
عرش و کرسی از طفیلت تا قیامت پایدار
لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمی
زانکه از ارکان توحیدی تو یعنی هشت و چار
آفرین ای باعث هستی که هستی آفرین
می کند از هستی ذاتت به هستی افتخار
مهر گردون قرن ها، با مهر رویت شد قرین
تا گرفت این روشنی از مهر رویت مستعار
یک اشاره از تو کرد، ایجاد شیر پرده را
تا که دیدند آشکارا، خصم را کرد آشکار
هم تو خلاّقی و هم رزّاق در این معجزه
گر چه خلّاقی و رزّاقیست کار کردگار
طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم
شد خراسان از وجودت روضه ی دارالقرار
زایران کوی تو هر یک شفیع محشری
چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار
چون ندانم وصف ذاتت را، نیارم مدح کرد
لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار
عرض حالی بود مقصودم نه شعر و شاعری
چند بیتی عرضه کردم در مقام اضطرار
حقّ ذات اقدست کز شاعری افتاده ام
بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار
مطلبم را، گر براریّ و مرا یاری کنی
شاید از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار
ای «وفایی» کار با یار است دیگر غم مدار
سرخ گل آید به باغ و سبز گردد نوبهار
ای که از سرّ ضمیرم به زمن هستی خبیر
آن سه مطلب را که می دانی همی خواهم برآر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - شاعر دروغگوست؟
ز روزگار بجان آمدم ز غم بشتاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح تاج الدین
ای فلک سوخته داده بر کف تاج
هیچ نیکی ز تو نداشته ماج
بخت نیکت چو بچه ماج دهان
در نهاده بآستان تو ماج
دل اعدات در تنوره غم
چو بخاکستر اندرون کوباج
رخ احباب تو طری چون گل
خوش و شیرینتر از گلاب و کلاج
چشم بد خواه تو خلیده بخار
هم بر آنسان که سیخ در تیماج
دولت از خاج گوش بنده تو
بنده را حلعه در کشیده بخاج
هر مرادی که داری اندر دل
بتو آید چو کوز در معلاج
آن رسیده بجان دشمن تو
که ز عریر علاء دین و قماج
منم آن شاعری که شعر منست
حب بی قیل و قال و بی مج و ماج
گفته من حلالزاده طبع
نبوم مرخسوک را بازاج
شعرائی کم آرزو کم قیمت
از در مصر تا حد طعماج
از همه شاعران منم افصح
همه را از منست بر سر تاج
همچو من شاعری بجد و بهزل
نیست در روم و خلخ و قیجاج
قدر من بنده خود بود مجهول
قدر دانی بدی بگیتی کاج
تا نهد فرق خار را از گل
بید را تا دهد تمیز ز کاج
نیست غیر از عطای خواجه دگر
درد فقر مرا دوا و علاج
صاحبا ایکه در سخا و سخن
بستانی ز معن و حسان باج
به سخا و بزرگواری خویش
نگذارم به دیگری محتاج
هیچ نیکی ز تو نداشته ماج
بخت نیکت چو بچه ماج دهان
در نهاده بآستان تو ماج
دل اعدات در تنوره غم
چو بخاکستر اندرون کوباج
رخ احباب تو طری چون گل
خوش و شیرینتر از گلاب و کلاج
چشم بد خواه تو خلیده بخار
هم بر آنسان که سیخ در تیماج
دولت از خاج گوش بنده تو
بنده را حلعه در کشیده بخاج
هر مرادی که داری اندر دل
بتو آید چو کوز در معلاج
آن رسیده بجان دشمن تو
که ز عریر علاء دین و قماج
منم آن شاعری که شعر منست
حب بی قیل و قال و بی مج و ماج
گفته من حلالزاده طبع
نبوم مرخسوک را بازاج
شعرائی کم آرزو کم قیمت
از در مصر تا حد طعماج
از همه شاعران منم افصح
همه را از منست بر سر تاج
همچو من شاعری بجد و بهزل
نیست در روم و خلخ و قیجاج
قدر من بنده خود بود مجهول
قدر دانی بدی بگیتی کاج
تا نهد فرق خار را از گل
بید را تا دهد تمیز ز کاج
نیست غیر از عطای خواجه دگر
درد فقر مرا دوا و علاج
صاحبا ایکه در سخا و سخن
بستانی ز معن و حسان باج
به سخا و بزرگواری خویش
نگذارم به دیگری محتاج
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - با من چرا نگفتی
چرا نگفتی با من بتا به روز نخست
که عهد و وعده و پیمان من مدار درست
به من مده دل و از من وفا مجوی بدانک
جفای آخر باشد ز من وفای نخست
وفا نمودی از اول جفا کنی آخر
درین دل آنچه نیافت ثبات، قول نرست
چنان نمودی از اول که چست ازان منی
کنون چو می نگرم زان دیگرانی چست
ز تیغ خوی تو تن را به خون دل شستم
دل از امید وصال تو می ندانم شست
برای خویش رو اکنون که عاجزم با تو
همه مراد مراد تو، بنده بنده ی تست
درست رفتی در عهد و وعده و پیمان
زهی به عهد بد و وعدههای پیمانسست
که عهد و وعده و پیمان من مدار درست
به من مده دل و از من وفا مجوی بدانک
جفای آخر باشد ز من وفای نخست
وفا نمودی از اول جفا کنی آخر
درین دل آنچه نیافت ثبات، قول نرست
چنان نمودی از اول که چست ازان منی
کنون چو می نگرم زان دیگرانی چست
ز تیغ خوی تو تن را به خون دل شستم
دل از امید وصال تو می ندانم شست
برای خویش رو اکنون که عاجزم با تو
همه مراد مراد تو، بنده بنده ی تست
درست رفتی در عهد و وعده و پیمان
زهی به عهد بد و وعدههای پیمانسست
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۹ - ایدوست
ما را ز غم عشق تو ای دوست، بس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر باز نگردد نکند روی پس آخر
داریم هوا و هوس وصل تو در سر
جاوید نمانند هوا و هوس آخر
هم با من بیچاره به یک حجره درآئی
گردد دل تو نرم به گفتار کس آخر
یکروز نیاید که یکی یار موافق
با تو نفسی صدق زند بی مگس آخر
وز صحبت ناجنس خسان دست بداری
تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر
گر عمر من از دهر به جز یک نفسی نیست
با تو به همان یک نفسم هر نفس آخر
هرگز بر من بی دگری راه ندانی
ره رفت نداند بر موئی جرس آخر
ای زلفک تو دزد و دل من عسس او
آن دزد به دست آرد یک شب عسس آخر
فریاد رسم گویی یک روز به جانت
چون کار به جان آمد، فریادرس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر باز نگردد نکند روی پس آخر
داریم هوا و هوس وصل تو در سر
جاوید نمانند هوا و هوس آخر
هم با من بیچاره به یک حجره درآئی
گردد دل تو نرم به گفتار کس آخر
یکروز نیاید که یکی یار موافق
با تو نفسی صدق زند بی مگس آخر
وز صحبت ناجنس خسان دست بداری
تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر
گر عمر من از دهر به جز یک نفسی نیست
با تو به همان یک نفسم هر نفس آخر
هرگز بر من بی دگری راه ندانی
ره رفت نداند بر موئی جرس آخر
ای زلفک تو دزد و دل من عسس او
آن دزد به دست آرد یک شب عسس آخر
فریاد رسم گویی یک روز به جانت
چون کار به جان آمد، فریادرس آخر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - فریاد از جور تو
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - با تو روی آشتی ندارم
ندارم با تو روی آشتی رو
طریق آشتی نگذاشتی رو
ره ناداشتی را پیشه کردی
گرت نیک آید از ناداشتی رو
به نزد آنکه دارد در دلت جای
چو ما را سرسری انگاشتی رو
چو جوی مردمی و مهر ما را
نراندی و به خاک انباشتی رو
به تو گفتم آتش اندر فعل بدزن
حدیث من به باد انگاشتی رو
ز تو شام و سحر خوردیم در دشت
به نزد آنکه او را چاشتی رو
به بازی خطبه گردانیدی از ما
برو هان ای خطیب داشتی رو
طریق آشتی نگذاشتی رو
ره ناداشتی را پیشه کردی
گرت نیک آید از ناداشتی رو
به نزد آنکه دارد در دلت جای
چو ما را سرسری انگاشتی رو
چو جوی مردمی و مهر ما را
نراندی و به خاک انباشتی رو
به تو گفتم آتش اندر فعل بدزن
حدیث من به باد انگاشتی رو
ز تو شام و سحر خوردیم در دشت
به نزد آنکه او را چاشتی رو
به بازی خطبه گردانیدی از ما
برو هان ای خطیب داشتی رو
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱ - قطعه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در هجاء نظامی
نظامی ارچه نمرد است مرده انگارم
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
چه گر نمیرد و آنگاه مرثیت گویم
چو نشنود که چگویم چسود گفتارم
لطیف مرثیتی پیش او فرو گویم
چنانکه در دل او آرزوی مرگ آرم
ز شعر مرثیت من بآرزو برسد
طمع بمجلس آن گنده سبلت این دارم
بمیرد آن سگ زن روسبی بمرگ سگان
اگر چه گوید با شیر نر به پیکارم
از آنکه دیدن رویش بخواب و بیداری
همی بداند کاید گران و دشوارم
شب نخستین بنمایدم بخواب که من
بچه صفت بعذاب و عنا گرفتارم
چنان فشارش گور آمد است بر من سخت
که در لحد نتوانم که تیز بفشارم
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دارم
که خرد شد بدبوسش ز پای تاتارم
دروغهای مرا دعوی قوی کردند
بکار خویش نمودند راه و هنجارم
سبک بگردن قواد من درافکندند
نهاده موی بر آن اوستاد بازارم
ز گور تا لب دوزخ ببافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم
سپس نهادم گامی از آنکه زور نبود
سپوختند بدوزخ فرو نگونسارم
از آن دروغ که گفتم که خویش بردارم
زیادتست غم و رنج و کرم و تیمارم
بسان سگ زه در پوزگان زدند مرا
ولیک سگ نخورد زانکه بس گرانخوارم
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست اندکی یارم
چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم
وز آنکه گفتم کوه خسک مرا ملکست
بخشک چوبی مالک کشید بردارم
هرآنچه کوه خسک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم
هزار دامنه هیزم همی ز کوه خسک
نهاده اند چو انبار و من در انبارم
چنانکه دانه بود در میان نار به بند
ببند و سلسله من در میانه نارم
کس از محلت مردیکت از زر و یخ دان
نه میوه آرد و نه یخ نمانده پندارم
مگر که از یخ و از میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیر مرد و عیارم
بجای میوه و یخ میخورم ز قوم و حمیم
بجای تره و گل خار باشد و نارم
طعام نارم و از خار مرمراست طعام
چو خار زیر کنندم چو مار در غارم
یکی خیار همی خواهم از همه نعمت
که تا بهمت خسهای . . . ن بدان خارم
بپیش کوهه زن برنهاده . . . ر چو یوغ
سوار گشته بر آن مرکبان رهوارم
بریده شد بسیادت ستم چو از ملکت
بدین دو درد همی ریم و همی زارم
دریغ سی و سه باره زر و دوازده ده
دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم
دریغ کوه خسک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم
دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم
دریغ شهر بخارا و کوی ابکارم
دریغ نیم عروس و دریغ نیم ملک
که این و آن سقط جبه بود و دستارم
دریغ چرغ و بنکجکت و طووس و خرچنگ
که بوده رهگذر حمل زر و دینارم
دریغ شهر سمرقند و کوی خولیکان
که خواب ترکش باید بچشم بیدارم
دریغ خویشی سیدتکین همی آید
وگرچه گوید کز خویشی تو بیزارم
دریغ خربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله تیز پود شلوارم
دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم
که بد نتیجه طبع فرخج مروارم
تو ای حکیم کزین خواب خوش شوی بیدار
مدار لعن دریغ از من و زاشعارم
هزار لعنت بر شعر و بر نظامی باد
اگر چه باشم در خواب و گر چه بیدارم
یکی ز جمله کردارهای نیک منست
که آن سگ بد بدفعل را بیازارم
ز بهر آنکه خداوند مهتر است و بزرگ
مجیر دین برساند سزای کردارم
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
چه گر نمیرد و آنگاه مرثیت گویم
چو نشنود که چگویم چسود گفتارم
لطیف مرثیتی پیش او فرو گویم
چنانکه در دل او آرزوی مرگ آرم
ز شعر مرثیت من بآرزو برسد
طمع بمجلس آن گنده سبلت این دارم
بمیرد آن سگ زن روسبی بمرگ سگان
اگر چه گوید با شیر نر به پیکارم
از آنکه دیدن رویش بخواب و بیداری
همی بداند کاید گران و دشوارم
شب نخستین بنمایدم بخواب که من
بچه صفت بعذاب و عنا گرفتارم
چنان فشارش گور آمد است بر من سخت
که در لحد نتوانم که تیز بفشارم
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دارم
که خرد شد بدبوسش ز پای تاتارم
دروغهای مرا دعوی قوی کردند
بکار خویش نمودند راه و هنجارم
سبک بگردن قواد من درافکندند
نهاده موی بر آن اوستاد بازارم
ز گور تا لب دوزخ ببافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم
سپس نهادم گامی از آنکه زور نبود
سپوختند بدوزخ فرو نگونسارم
از آن دروغ که گفتم که خویش بردارم
زیادتست غم و رنج و کرم و تیمارم
بسان سگ زه در پوزگان زدند مرا
ولیک سگ نخورد زانکه بس گرانخوارم
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست اندکی یارم
چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم
وز آنکه گفتم کوه خسک مرا ملکست
بخشک چوبی مالک کشید بردارم
هرآنچه کوه خسک سنگ داشت بر سر من
زدند و هیچ فذلک نمیشود کارم
هزار دامنه هیزم همی ز کوه خسک
نهاده اند چو انبار و من در انبارم
چنانکه دانه بود در میان نار به بند
ببند و سلسله من در میانه نارم
کس از محلت مردیکت از زر و یخ دان
نه میوه آرد و نه یخ نمانده پندارم
مگر که از یخ و از میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیر مرد و عیارم
بجای میوه و یخ میخورم ز قوم و حمیم
بجای تره و گل خار باشد و نارم
طعام نارم و از خار مرمراست طعام
چو خار زیر کنندم چو مار در غارم
یکی خیار همی خواهم از همه نعمت
که تا بهمت خسهای . . . ن بدان خارم
بپیش کوهه زن برنهاده . . . ر چو یوغ
سوار گشته بر آن مرکبان رهوارم
بریده شد بسیادت ستم چو از ملکت
بدین دو درد همی ریم و همی زارم
دریغ سی و سه باره زر و دوازده ده
دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم
دریغ کوه خسک باز می نیارم گفت
که سنگسار کند مالک و سزاوارم
دریغ شهر نشابور و باغ و بستانم
دریغ شهر بخارا و کوی ابکارم
دریغ نیم عروس و دریغ نیم ملک
که این و آن سقط جبه بود و دستارم
دریغ چرغ و بنکجکت و طووس و خرچنگ
که بوده رهگذر حمل زر و دینارم
دریغ شهر سمرقند و کوی خولیکان
که خواب ترکش باید بچشم بیدارم
دریغ خویشی سیدتکین همی آید
وگرچه گوید کز خویشی تو بیزارم
دریغ خربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله تیز پود شلوارم
دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم
که بد نتیجه طبع فرخج مروارم
تو ای حکیم کزین خواب خوش شوی بیدار
مدار لعن دریغ از من و زاشعارم
هزار لعنت بر شعر و بر نظامی باد
اگر چه باشم در خواب و گر چه بیدارم
یکی ز جمله کردارهای نیک منست
که آن سگ بد بدفعل را بیازارم
ز بهر آنکه خداوند مهتر است و بزرگ
مجیر دین برساند سزای کردارم
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - میزبانی
به میزبانی نزدیک آن جگر بندم
نوید دادم و آوازه ای درافکندم
حرام خواهد بودن کنون نوید مرا
هنوز ساختنی مانده کارکی چندم
خدو . . . وایه و . . . ایر چو سنگ و جامه خواب
شداست ساخته باقی بر او چه پیوندم
بتنگدستی به زین کجا توانم ساخت
مگر بسازد تدبیر این خداوندم
چه مایه ابله و دیوانه غرزنم که چنین
بتنگدستی دل در فضول می بندم
چو من بدیوی و دیوانگی یگانه بوم
خرد بنزد من آید ازو نه بپسندم
ز حال من چو خداوندگار میداند
که نیک مفلس و قلاش پیشه و رندم
ز میزبانی من ساخته کند پنجی
وگر نه چاره خود را زخود فرو بندم
بپنج چیز بر او صلح کردم و نخوهم
تکلف ششمین گر دهد بسوگندم
ز نان و گوشت و سیکی و هم ز مطرب و ثقل
زیادتی نخوهم ور خوهم خردمندم
نوید دادم و آوازه ای درافکندم
حرام خواهد بودن کنون نوید مرا
هنوز ساختنی مانده کارکی چندم
خدو . . . وایه و . . . ایر چو سنگ و جامه خواب
شداست ساخته باقی بر او چه پیوندم
بتنگدستی به زین کجا توانم ساخت
مگر بسازد تدبیر این خداوندم
چه مایه ابله و دیوانه غرزنم که چنین
بتنگدستی دل در فضول می بندم
چو من بدیوی و دیوانگی یگانه بوم
خرد بنزد من آید ازو نه بپسندم
ز حال من چو خداوندگار میداند
که نیک مفلس و قلاش پیشه و رندم
ز میزبانی من ساخته کند پنجی
وگر نه چاره خود را زخود فرو بندم
بپنج چیز بر او صلح کردم و نخوهم
تکلف ششمین گر دهد بسوگندم
ز نان و گوشت و سیکی و هم ز مطرب و ثقل
زیادتی نخوهم ور خوهم خردمندم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چو جوهر بر دم شمشیر او دادم دل خود را
به یمن تیغ او آخر گشودم مشکل خود را
نه چشم زخم برقی شد نه بادِ دامن آفت
که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را
برو ای ابر آب رحمتی زن خاک آدم را
که من از اشک چشم خویش تر کردم گل خود را
به یک زخم دگر جان مرا در اضطراب افکند
نمیدانم چهسان معذور دارم قاتل خود را
مرا فیّاض از آن بدخو شکایت بیش ازین نبود
که غمخوارانهتر بایست کشتن بسمل خود را
به یمن تیغ او آخر گشودم مشکل خود را
نه چشم زخم برقی شد نه بادِ دامن آفت
که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را
برو ای ابر آب رحمتی زن خاک آدم را
که من از اشک چشم خویش تر کردم گل خود را
به یک زخم دگر جان مرا در اضطراب افکند
نمیدانم چهسان معذور دارم قاتل خود را
مرا فیّاض از آن بدخو شکایت بیش ازین نبود
که غمخوارانهتر بایست کشتن بسمل خود را