عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸ - تتبع میر در طور خواجه
خوش آن رندی که بهر باده در دیر مغان افتد
ز شور مستیش هر لحظه شوری در جهان افتد
چو دارد مغبچه جام می و پیر مغان لعلش
گه اینرا گرد سر گردد گهی در پای آن افتد
ازین دیر کهن رانم سخن کافزایدش حیرت
مسیح ار پهلویم در مجلسی همداستان افتد
ز استغنا ز خاک ره تکبر بینمش صد ره
فلک را کار اگر با این ضعیف ناتوان افتد
ز ضعفم گر کشی ای مغبچه هم بر سر کویت
مبادا جز سگان دیر را این استخوان افتد
ز سر وحدتم در دیر جو رمزی نه در مسجد
نمیخواهم که این راز نهان در هر زبان افتد
شفقگون باده ام را گر به خون گردون مبدل کرد
شفق سان شعله آهی کشم کآتش در آن افتد
من از ساقی گلرخ باده چون ارغوان خواهم
کجا در باغ چشمم یا به گل یا ارغوان افتد
نشد حاصل چو در زهد و ورع مقصود فانی را
عجب نبود که در دشت فنا بی خانمان افتد
ز شور مستیش هر لحظه شوری در جهان افتد
چو دارد مغبچه جام می و پیر مغان لعلش
گه اینرا گرد سر گردد گهی در پای آن افتد
ازین دیر کهن رانم سخن کافزایدش حیرت
مسیح ار پهلویم در مجلسی همداستان افتد
ز استغنا ز خاک ره تکبر بینمش صد ره
فلک را کار اگر با این ضعیف ناتوان افتد
ز ضعفم گر کشی ای مغبچه هم بر سر کویت
مبادا جز سگان دیر را این استخوان افتد
ز سر وحدتم در دیر جو رمزی نه در مسجد
نمیخواهم که این راز نهان در هر زبان افتد
شفقگون باده ام را گر به خون گردون مبدل کرد
شفق سان شعله آهی کشم کآتش در آن افتد
من از ساقی گلرخ باده چون ارغوان خواهم
کجا در باغ چشمم یا به گل یا ارغوان افتد
نشد حاصل چو در زهد و ورع مقصود فانی را
عجب نبود که در دشت فنا بی خانمان افتد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱ - تتبع خواجه
واعظان تا چند منع جام و ساغر می کنند
چون دماغ خویش را هم گه گهی تر می کنند
از قدح آنانکه گاه نشاء مییابند فیض
زین شرف چون منع محرومان دیگر می کنند
چون صفا از توبه اهل زهد را ظاهر نشد
چون بدین تکلیف رندان را مکدر می کنند
می فروشان باده را روزی که می سازند صاف
مجمر روحانیان زان بو معطر می کنند
از پی نظاره بلبل خوشست اوراق گل
باد و باران آن صحایف از چه ابتر می کنند
جرعه پیر مغانم ده به دست ای مغبچه
رغم آنانیکه وصف خود و کوثر می کنند
ساده دل واعظ که گوید هر چه آید بر زبانش
ساده تر آنانکه این افسانه باور می کنند
آن چه چشمانند کز مژگان دو صف آراسته
عالمی در طرفة العینی مسخر می کنند
خازنان روضه از اشعار فانی لعل و در
برده بر رخسار و گوش حور زیور می کنند
چون دماغ خویش را هم گه گهی تر می کنند
از قدح آنانکه گاه نشاء مییابند فیض
زین شرف چون منع محرومان دیگر می کنند
چون صفا از توبه اهل زهد را ظاهر نشد
چون بدین تکلیف رندان را مکدر می کنند
می فروشان باده را روزی که می سازند صاف
مجمر روحانیان زان بو معطر می کنند
از پی نظاره بلبل خوشست اوراق گل
باد و باران آن صحایف از چه ابتر می کنند
جرعه پیر مغانم ده به دست ای مغبچه
رغم آنانیکه وصف خود و کوثر می کنند
ساده دل واعظ که گوید هر چه آید بر زبانش
ساده تر آنانکه این افسانه باور می کنند
آن چه چشمانند کز مژگان دو صف آراسته
عالمی در طرفة العینی مسخر می کنند
خازنان روضه از اشعار فانی لعل و در
برده بر رخسار و گوش حور زیور می کنند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱ - تتبع خواجه
نوبهاران به قدح آب طربناک انداز
ابرسان غلغله در گنبد افلاک انداز
چند از دور فلک چون کره سرگردانی
فتنه از دور قدح در کره خاک انداز
پاک بازی اگر از ایزد پاکت هوس است
چشم بر عارض پاک از نظر پاک انداز
تنم افسرده شد از زهد ریایی ای عشق
برق آهی سوی این خرمن خاشاک انداز
مست تا کی فکند رخنه بدین ها یا رب
رحمی اندر دل آن کافر بی باک انداز
یا رب این زاهد خودبین که نشد قابل فیض
عکسی از جام در آئینه ادراک انداز
گل صد برگ جمال تو که صد لمعه دروست
پرتو آن همه در این دل صد چاک انداز
فانی از جرعه حافظ شده مست ای ساقی
«خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز!»
ابرسان غلغله در گنبد افلاک انداز
چند از دور فلک چون کره سرگردانی
فتنه از دور قدح در کره خاک انداز
پاک بازی اگر از ایزد پاکت هوس است
چشم بر عارض پاک از نظر پاک انداز
تنم افسرده شد از زهد ریایی ای عشق
برق آهی سوی این خرمن خاشاک انداز
مست تا کی فکند رخنه بدین ها یا رب
رحمی اندر دل آن کافر بی باک انداز
یا رب این زاهد خودبین که نشد قابل فیض
عکسی از جام در آئینه ادراک انداز
گل صد برگ جمال تو که صد لمعه دروست
پرتو آن همه در این دل صد چاک انداز
فانی از جرعه حافظ شده مست ای ساقی
«خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز!»
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳ - تتبع خواجه
ما به میخانه پی دفع گناه آمده ایم
یعنی از زهد ریایی به پناه آمده ایم
سر به کونین نیاریم فرو از دو قدح
چو بگوئیم پی حشمت و جاه آمده ایم
روی چون بر ره میخانه نهادیم مزن
طعن بیراهی ما چونکه براه آمده ایم
پیر میخانه مگر دست بگیرد بکرم
ور نه در بحر ریا غرق گناه آمده ایم
خس و خاشاک غم و غصه چه سنجد چون ما
مست و بیخود شده با آتش و آه آمده ایم
روزگار سیه آورد به چشم سیهت
ما سیه خانه بآن خانه سیاه آمده ایم
منت خاک درت مانده بچشم فانی
بار برداشته با پشت دوتاه آمده ایم
یعنی از زهد ریایی به پناه آمده ایم
سر به کونین نیاریم فرو از دو قدح
چو بگوئیم پی حشمت و جاه آمده ایم
روی چون بر ره میخانه نهادیم مزن
طعن بیراهی ما چونکه براه آمده ایم
پیر میخانه مگر دست بگیرد بکرم
ور نه در بحر ریا غرق گناه آمده ایم
خس و خاشاک غم و غصه چه سنجد چون ما
مست و بیخود شده با آتش و آه آمده ایم
روزگار سیه آورد به چشم سیهت
ما سیه خانه بآن خانه سیاه آمده ایم
منت خاک درت مانده بچشم فانی
بار برداشته با پشت دوتاه آمده ایم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴ - تتبع خواجه
منکه دردی کش آن مغبچه خمارم
جام جم کهنه سفال در او پندارم
بزم او حلقه جمعیت مخصوصان است
منکه مردودم و آشفته نباشد یارم
چو کشم جانب رندان سبوی باده بدوش
طعن زاهد شنوم لیک به خویشش نارم
پشت از بار جفای فلکم گشته نگون
دوش زیر سبوی بزم مهی انگارم
زاهدا کفر خود و دین تو دیدم نشوم
راضی ار پهلوی تسبیح نهی زنارم
شیخ شهرم چو دهد توبه ز می نیست ولیک
پیر دیر ار شنود کار جز استغفارم
گر چه آئین فلک شیوه ناهمواریست
فانیا زو ستم و ظلم رسد هموارم
جام جم کهنه سفال در او پندارم
بزم او حلقه جمعیت مخصوصان است
منکه مردودم و آشفته نباشد یارم
چو کشم جانب رندان سبوی باده بدوش
طعن زاهد شنوم لیک به خویشش نارم
پشت از بار جفای فلکم گشته نگون
دوش زیر سبوی بزم مهی انگارم
زاهدا کفر خود و دین تو دیدم نشوم
راضی ار پهلوی تسبیح نهی زنارم
شیخ شهرم چو دهد توبه ز می نیست ولیک
پیر دیر ار شنود کار جز استغفارم
گر چه آئین فلک شیوه ناهمواریست
فانیا زو ستم و ظلم رسد هموارم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱ - تتبع خواجه
بپوشان روی خویش از خرقه پوشان
برندان باده نوش آن گه بنوشان
در آتشگاه سودای تو سوزند
ریایی دلق خود را خرقه پوشان
ردای رهن ما بر می فکندند
ز بهر باده پالا می فروشان
خروش از می خوش است ایدل ازان بیش
که کم کردیم در کوی خموشان
فتاد اندر دل دردی کشان جوش
چو درد باده در خم گشت جوشان
خمارم سوزد ای ساقی کرم کن
ز آب باده این آتش فروشان
ز رندان منصب فانی بهر بزم
به دوش خود کشیدن شد سبوشان
برندان باده نوش آن گه بنوشان
در آتشگاه سودای تو سوزند
ریایی دلق خود را خرقه پوشان
ردای رهن ما بر می فکندند
ز بهر باده پالا می فروشان
خروش از می خوش است ایدل ازان بیش
که کم کردیم در کوی خموشان
فتاد اندر دل دردی کشان جوش
چو درد باده در خم گشت جوشان
خمارم سوزد ای ساقی کرم کن
ز آب باده این آتش فروشان
ز رندان منصب فانی بهر بزم
به دوش خود کشیدن شد سبوشان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸ - اختراع
تو گشتی کج کلاه جمله شاهان
غلط گفتم که شاه کج کلاهان
چه حسنست اینکه خون هر که ریزی
نهد سر پیش رویت عذرخواهان
چو عشقت دعوی خونم نموده
دو چشم خونفشانم شد گواهان
زنخدانت چو یابم بر کنم دل
ز سیب روضه نی سیب سپاهان
ز هجرت خون رود از مردم چشم
به عشقم سرخ رو زین رو سیاهان
ز محرومی گناه خود نداند
چو ریزی خون خیل بی گناهان
به فانی بین که اندازند گاهی
نظر سوی گدایان پادشاهان
غلط گفتم که شاه کج کلاهان
چه حسنست اینکه خون هر که ریزی
نهد سر پیش رویت عذرخواهان
چو عشقت دعوی خونم نموده
دو چشم خونفشانم شد گواهان
زنخدانت چو یابم بر کنم دل
ز سیب روضه نی سیب سپاهان
ز هجرت خون رود از مردم چشم
به عشقم سرخ رو زین رو سیاهان
ز محرومی گناه خود نداند
چو ریزی خون خیل بی گناهان
به فانی بین که اندازند گاهی
نظر سوی گدایان پادشاهان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹ - تتبع مخدوم
رندی که پا برون نهد از دیر سرخوشان
هست از علوشان برهش فرق سرکشان
مجنون وشان وصل کجا زانکه پا نهند
با صد هراس و بیم به کوی پریوشان
خوش آنکه شد ز دنی و عقبی به میکده
دامن کشان ازین و ازان آستین فشان
چون در کشید یکدو قدح وانگهش نماند
نی از می و نه میکده نی از خودش نشان
مخفی است سر کار ازان شد دلیل جهل
بر اهل بحث و مدرسه دعوی علمشان
روح الله اش ز طارم مهرست جرعه خواه
بر بام دیر پیر مغان بین قدح کشان
فانی براه فقر و فنا خاک اگر شوی
بالای چرخ جای کنی از علوشان
هست از علوشان برهش فرق سرکشان
مجنون وشان وصل کجا زانکه پا نهند
با صد هراس و بیم به کوی پریوشان
خوش آنکه شد ز دنی و عقبی به میکده
دامن کشان ازین و ازان آستین فشان
چون در کشید یکدو قدح وانگهش نماند
نی از می و نه میکده نی از خودش نشان
مخفی است سر کار ازان شد دلیل جهل
بر اهل بحث و مدرسه دعوی علمشان
روح الله اش ز طارم مهرست جرعه خواه
بر بام دیر پیر مغان بین قدح کشان
فانی براه فقر و فنا خاک اگر شوی
بالای چرخ جای کنی از علوشان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱ - تتبع خواجه
صبح است فیض اگر طلبی ترک خواب کن
تا چند مست خواب قدح پر شراب کن
ما را به شیشه می فکن و از عتاب و لطف
نی سنگ خاره افکن و نی لعل ناب کن
مُردم در انتظار تو ای عمر نازنین
یکره به آمدن نه به رفتن شتاب کن
روزی مقدر است نگردد زیاد و کم
گر تو وقار ورزی و گر اضطراب کن
ای مه ترا همی رسد از مستی و غرور
خواهی به چرخ ناز و به انجم عتاب کن
فانی شب وصال میی بی حساب دار
وانرا به ما به عمر مخلد حساب کن
تا چند مست خواب قدح پر شراب کن
ما را به شیشه می فکن و از عتاب و لطف
نی سنگ خاره افکن و نی لعل ناب کن
مُردم در انتظار تو ای عمر نازنین
یکره به آمدن نه به رفتن شتاب کن
روزی مقدر است نگردد زیاد و کم
گر تو وقار ورزی و گر اضطراب کن
ای مه ترا همی رسد از مستی و غرور
خواهی به چرخ ناز و به انجم عتاب کن
فانی شب وصال میی بی حساب دار
وانرا به ما به عمر مخلد حساب کن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵ - تتبع خواجه
گر حکم قتلم فرمود دلخواه
جان مژده دادم الحمدلله
ای شیخ جاهل در دیر و اهل
ما را که نبود سوی حرم راه
ساقی مستم می ده به دستم
کز توبه ام شد بودن به اکراه
آورده بلبل افسانه گل
مائیم و صد آه از هجر آن ماه
ما را براندند و آخر بخواندند
زهاد عاقل رندان آگاه
ای شیخ سرکش پاکی زهر غش
بادا پناهت پاکان درگاه
نبود به فانی زهد نهانی
رندست و عاشق والله بالله
جان مژده دادم الحمدلله
ای شیخ جاهل در دیر و اهل
ما را که نبود سوی حرم راه
ساقی مستم می ده به دستم
کز توبه ام شد بودن به اکراه
آورده بلبل افسانه گل
مائیم و صد آه از هجر آن ماه
ما را براندند و آخر بخواندند
زهاد عاقل رندان آگاه
ای شیخ سرکش پاکی زهر غش
بادا پناهت پاکان درگاه
نبود به فانی زهد نهانی
رندست و عاشق والله بالله
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۵ - منهاج النجات
زهی از شمع رویت چشم مردم گشته نورانی
جهانرا مردم چشم آمدی از عین انسانی
ملک را از پی آوردن خاک تو حمالی
فلک را بهر طرح ملک ترکیب تو میدانی
طلسم خلقتت را دست قدرت کرده معماری
در آنجا گنج حکمت از ملک بنهاده پنهانی
ز علم الله بتعلیم شریف علم الاسما
برآورده میان اهل دانش اسم پردانی
گهی چل روزه طفلی گفته با پیران چل ساله
نکات و درس اسرار یقین از علم ربانی
طیور گلشن علوی که قوت و طعمه شان ذکرست
به پیشت جمله بنهادند سر از بس خوش الحانی
جزان یک مرغ وحشی کو به پیشت سر فرو ناورد
که در گردن فتادش طوق لعن از قهر یزدانی
ترا در عالم ملک و ملایک از ره رفعت
مسلم شد خلافت بر گروه انسی و جانی
حریف خیره سر چون از سریر ملک شد خارج
ترا هم سروری هم سرفرازی گشت ارزانی
همه کروبیانرا سر بنزدت ذل خدامی
از آن معنی که گشتی سر فراز از ظل سبحانی
ز تاب کوثر می ساقیان بزم جاهت را
هزاران گل برخ چون لاله زار باغ رضوانی
نمیدانم چه شد با آنکه حق لا تقربا فرمود
گرفتی با رفیقت نکته آن دشمن جانی
چرا باید دو معصوم بهشتی را بیک افسون
شدن با آن کمال زهد دو مردود عصیانی
مگر زان روز گندم سینه خود چاک زد زین غم
که از چه دشمنت فرمود ترک بنده فرمانی
چو دادی زلف حور از دست زاندم روزگارت را
چو زلف حور شد هم تیره روزی هم پریشانی
چو رسوایست کان نوع آدم کامل ز باغ خلد
شود در دشت غم سرگشته چون غول بیابانی
سیه رویی و درگه راندگی و غربت و محنت
چه بود این جمله را باعث همین یک حظ نفسانی
بچندین سال انابت کردن و رو بر زمین ماندن
جهانرا غرقه در خون ساختن از سیل مژگانی
که دل ز افغان زارت مرغ و ماهی را بدرد آمد
غلط گفتم که سنگ خاره را زان داغ هجرانی
بهر نوعی که بد باری قبول افتاد آن توبه
که شد مردود چندین سال از استغنای سلطانی
اگر چه سوی تخت کشور اصلی نبردندت
ولی ملک جهانرا یافتی حکم جهانبانی
چنان والی با رفعت که بودش آن همه مکنت
بیک جرمش چها آمد به پیش از مکر شیطانی
چه سان عرض نیاز آورد تا شد رفع آن عقده
پس آنگه بندگی کردن بصد هول و هراسانی
تو ای غافل که بشماری یکی خود را ز اولادش
کنی صد جرم هر ساعت ولیکن بی پشیمانی
نخستت هست این ظاهر که جز حق خالقی نبود
اساس دهر را ناظم بنای چو خرابانی
بدنیسان آفریننده تو نفست را گزیننده
پرستش را که خاکت بر سر این نفس ظلمانی
جهان روشن ز نور آفتاب اما تو چون خفاش
همه در پرده های ظلمت شب جسته کتمانی
زبون نفس کافر گشته زانسان که می ترسم
چو گویی لا اله الا الله از دنبال نتوانی
چو لالا آلهت لای لات آمد آله آنجا
چه گنجایش پذیرد گر چه تو خواهی که گنجانی
درون ذره سرگشته چون پنهان شود خورشید
میان قطره گندیده بحر آب حیوانی
چه اسلامست این کز سستیش کفار اگر خندد
برو شاید که آخر شرم آید زین مسلمانی
صنم کش خود تراشد بنگر آرد بندگی برجا
صمد را بندگی نیکو ندانی کرد تا دانی
شهادت گر چه باشد بر زبانت لیک در تصدیق
مکدر کرده مرآت دلت را زنگ نسیانی
وجود پاک طاوسان قدسی آشیانرا هم
نهی از روی عقل خود برون از حد امکانی
ولی بهر ملون مرغکی بازیگر چرخی
معلقها زنی چون چرخ تحتانی و فوقانی
کتاب ایزدی کز عظم پشتش بر زمین چسپد
اگر یک حرف ازان بنوشته بر پشت فلک مانی
ز خفت کاه برگی نشمری هر حرف صوتش را
که باشد وقت کهگل ساختن مزدور کهدانی
شهان ملت و اعجاز نپسندی که نپسندند
دعای رب هب لی کردن از ننگ سلیمانی
ولیکن دانه پوسیده را از سستی همت
اگر خود دست یابی از دهان مور بستانی
قیامت قامت خوبان شماری جنت و دوزخ
وصال و هجرشان گویی ز فرط ناقس ایمانی
زهی کوری بباغ آفرینش کز سر غفلت
فلک را نیلفر دانی و طوبی را گیه خوانی
وجود خیر و شر زانروی بر پای قدر بندی
که پایت را ز بند امر و نهی شرع برهانی
ولی در گردنت آن بند چون حبل الورید آمد
بود دشوار از گردن برون کردن به آسانی
نمازی را که مأمور آمدی بهر عبودیت
که در کردن نئی معذور ار آدابی و ارکانی
بیادت ناید ار آید کنی زانسان که در بردن
بسوزاند ملک را بال و پر از فرط نیرانی
قبول عام را از مسجد آئی دیرتر بیرون
کزین مسجد گزینی خوبتر صد بار رهبانی
کند رهبان بهر سجده وضوی پیش بت بنگر
که تو بی غسل پیش حق نهی بر خاک پیشانی
زکاتی را که خواهی دادگاه کیسه وا کردن
گره بربند کیسه افکنی هم بند همیانی
نیاری بذل کرد از چل یکی هم صاحبانش را
چل درچل گر اموال تو باشد جمله تالانی
نداری روزه ماه صیام آنسان که حق فرمود
اگر داری بود آن هم برای صرفه نانی
کجا نان ریزه ات موجود گردد ذره سان گر خود
گه افطار باشد قرص مهرت گرده خوانی
نداری روزه ور داری نکرده سجده را رنجه
وگر کردی وضو را آب جو از خود نرنجانی
وگر از غایت اسلام میل حج کنی ناگه
متاع مکه پرسی از گرانی یا خود ارزانی
اگر سود نکو امید باشد بار بربندی
درین حج فرق کی باشد در اسلامی و نصرانی
وگر سود امید نفع نیکو باشدت صد عذر
ز خوف راه و کم سرمایگی و ضعف جسمانی
بود ایمانت آن اسلامت این ای مؤمن مسلم
جز این هم کافریها باشدت در پرده پنهانی
درشتیهای چرخت بخشد اندامی مگر زینسان
که ظاهر کرده از راه مجره شکل سوهانی
ولی ز انصاف ناهمواری نفست اگر بینی
درشتی فلک با آن برابر هم نگردانی
پی مشکین غزالان حله کتان بیارایی
ولی خود را فزون گیری ز غزالی و کتانی
چو قارون گر دهد دستت که سازی گنجها پنهان
نخواهی بهر آن در ملک دنیا غیر ویرانی
هزاران بت درون خرقه ات پنهان و افزونتر
نمایی خویش را در خارق عادت ز خرقانی
نپاشی در زمین دل به جز تخم امل هرگز
چه سان امید برخوردن بود زین دانه افشانی
نهی در مزرع جان خرمن حرص و هوس هر سو
که آتش اوفتد در خرمن ار اینست دهقانی
در آن خرمن چو بحر قهر آتش زد نیارد کشت
اگر ظاهر کند سیل سرشکت موج طوفانی
فرشته فی المثل در شکل انسان گر شود ظاهر
نماید راه شیطانت که جویی بهر مهمانی
لبالب راح ریحانش داری تا کنی مستش
سرشته داروی بیهوشی اندر راح ریحانی
فلک ایمن نماند از تو با این دیو فعلیها
نمی ترسی ز قهر ایزدی ایمن چه سان مانی؟
گه اخذت بود سنگین کز استنجا شده رنگین
ز دست صاحب خون شکم لعل بدخشانی
به گاه بذل اگر خود قطره بولست از استغنا
چنان باشی که می پاشی به عالم در عمانی
به نفست گر چه فرعونیست ور پیدا شود فرعون
به خود نپسندی اندر خدمت او را غیر هامانی
چه فرعون و چه هامان گر دهد دستت چنان خواهی
که صد فرعون و صد هامان ترا باشد به دربانی
نترسی موسی ار آید که از کوی سر فرعون
عصای سر کجش هر دم نماید لعب چوگانی
نمودن در ید بیضا چو سایه از عصای او
فتد بر خاک از او آید به دفع سحر ثعبانی
عروس ساحر چرخت بدرهای کواکب هست
چو چشم از خواب غفلت واکنی کمپیر دندانی
کنی همچون عروسان جامه سرخ و زرد به باشد
بر مردان ازان پوشیده ها صد بار عریانی
اگر پایان و بالای جهان آن تو شد یک سر
ز مغروری شعار خود کنی چون صبح خندانی
که تا شامت فلک هر صبح میراند زنان هر دم
ز پایان تو شلاقی ز بالای تو اپیانی
چه از لعل و در گوشت که چون گردون پی تأدیب
بمالد گوش نتوانی که گوش خود بجنبانی
کلام حق نیاید بر زبانت از ره ندرت
اگر صد ره تناورهای عشرت بر زبان رانی
ولی مصحف ترا رخسار شاهد باشد و در وی
پی زینت نهاده خالها آیات قرآنی
اگر پیش عزیزی یک درم داری پی اخذش
همه گر یوسف مصری بود سازیش زندانی
نبخشی یا رها ندهی مروت کرده گر صد ره
شفاعت یا ضمانیت نماید پیر کنعانی
وگر گنج کسی پیشت بود و او گشته محتاجت
دهی گر حبه اش ناری بخصلتهای احسانی
کسی بر آسمانت گر رساند از ره تعظیم
اگر دستت دهد او را دهی با خاک یکسانی
شوی آتش که صد سال ار مجوسش روشنی بخشد
چو یک دم در وی افتد ضایعش سازد ز نیرانی
ز بس تار لباست آنچنان کسوت کنی خود را
که نی دامانی از وی فهم گردد نی گریبانی
چو کرم قز بصد رسوائیت بیرون کشند از وی
که هم گور تو بوده هم کفن از عین پیچانی
تنی از رشته جان پرده زانسان که گر میری
شوی بی پرده از بازیچه های چرخ گردانی
گه می خوردن آنگه روح بازی با بتان کردن
بود هر حظ نفسانی برت یک فیض روحانی
عجب نبود که روحت مرده و تو زنده نفسی
به جای فیض روحانیت بودن حظ نفسانی
سگ مردان بود نفس و تو از سگ سیرتی گشته
سگ این نفس کافر آنت مردی این مسلمانی
بر مردان ز مردی چون زنی دم چون سگ ایشان
سگت کرده ز محذولی نه بل کز فرط خذلانی
تماشا بین که لاف شیرمردی هم زنی از کبر
اگر چون یوز نشینی بر فراز خنگ جولانی
گمانت اینکه آن خنگیست جولانی بزیر ران
ندانی یوز از مرکب نباشد غیر پالانی
ز می تر دامنی وز بیخودی سازی گریبان چاک
مگر گشتت گریبان چاک ازین آلوده دامانی؟
نه تنها دامنت تر شد بلای باده از بیرون
بلائی از درون هم باعث این گشت تا دانی
بدینسان دامن تر هر طرف دامن کشان تا کی؟
نخواهد گشت دامن گیر یک راهت پشیمانی
ترا هر چند این گمراهی آمد از پدر میراث
هم از غوغای نفسانی هم از وسواس شیطانی
ولی لاحول و آنگه بازگشتت نیز مور وثیست
ظلمنا ربنا گویان بمهجوری و گریانی
عجب نبود که صد چندین گنه را پاک شوید گر
شود ظاهر بروی بحر رحمت موج غفرانی
خداوندا منم آن بنده ظالم به نفس خود
که صد چندین که گفتم آیدم از نفس ظلمانی
اگر صد دوزخ دیگر بسازی بهر تعذیبم
سزاوارم وگر هم بخشیم هستت بآسانی
به صد چندین که گفتم قایلم اما سه کار از من
به درگاه تو هرگز نامد از بد سیرت و سانی
بگویم تا بداند خلق عالم زانکه در پیشت
بگفتن نیست حاجب زانکه میدانم که میدانی
یکی آن بود کز من گر چه صد عصیان به فعل آمد
نکردم فخر جز با صد سیه رویی پشیمانی
ز نفسم گر خطا آمد ولی از بیم کارم بود
ز افغان آتش افروزی ز مژگان اشک غلطانی
دگر یک آنکه در شرح رسولت آن شه ملت
گل نار براهیمی و خفر آل عدنانی
رسول ابیض و اسود امام یثرب و بطحا
امید فاسق و فاجر شفیع سارق و زانی
به فعل ار قاصر افتادم ولی از روی صدق دل
همیشه بوده ام کامل ز توفیقات رحمانی
دگر در خدمت مخدوم تقصیرم اگر هر چند
نگنجد در زمین و آسمان از بس فراوانی
ولیکن گوهر صدق دعایم از برای شه
فزون شد در بهار از قطره های ابر نیسانی
چه شه آن شه که نتوان گفت اندر طارم رفعت
چو خورشیدش نشد ثانی که خورشیدش بود بانی
گه کشورستانی گوهر درج عمر شیخی
دم صاحب قرانی اختر اوج تیمورخانی
ابوالغازی شه عالی گهر سلطان حسین آمد
که آمد خان بن خان تا حریم یا فسو علانی
ز عزو مکرمت تا یافتش خاقانی و شاهی
ز ارث سلطنت تا آدمش خانی و قاآنی
زهی از روی رفعت پایه پستت فلک قدری
زهی از راه شوکت رتبه ذاتت جهانبانی
ز انجم کثرت خیلت فزون از نسبت عقلی
ز گردون رفعت قدرت برون از حد امکانی
نه درک دقتت مغز خرد را میل مبهوتی
نه نطق دلکشت ذکر ملک را رنگ هذیانی
بی سنجیدن بر تو بودن کفه گردونرا
بود دو نیمه ارزن پوست را آئین میزانی
به نزد رای پاکت هم بسی روشن شوند از خود
به جرم مه رسد قیری به قرص مهر قطرانی
چو بهر شمسه خرگاه جاهت زر ورق جویند
نیابد صفحه خورشید آنجا قدر کمسانی
بود هر دوره ای را چرخ اعظم نقطه مرکز
به قصر حشمتت چون گسترند اطباق سلانی
اناری باشد از طاس فواکه بزم جاهت را
قضا گر جوف گردونرا کند پر لعل رمانی
چو دود آتش مهرت بود چرخ دگر باشد
شرار آنجا به بهرامی ز کال آنجا به کیوانی
بتان هر سو چو انجم انجمش چون کرم شب تابست
چو گردد مهر رایت مایل بزم شبستانی
نفاذ امر را چون بشکنی طرف کله نبود
قدر را غیر مأموری قضا را غیر هامانی
ز خنک چرخ سیرت نیمه نعل کهن افتد
سزد کین کهنه گنبد را کند طاقی و ایوانی
شها مدح تو نبود حد من زانرو گه الکن
رسول الله را گفتن نیارد نعت حسانی
ولیکن داشتم طبع آزمایی را هوس یکره
که گویم چند بیتی موعظت در طور خاقانی
نمیدانستم آن تا در چه رنگم رو دهد و اکنون
رسید از مبداء فیض آنچه بنمودم سخن رانی
مسلسل ز ابتدای آفرینش تا بدین ساعت
سخن در یک قصیده راندم از روی سخن دانی
بهر بیتش کتابی درج کردم سر به سر حکمت
بهر یک درج پنهان ساختم صد گوهر کانی
بیان حال خود ز انصاف کردم وانگه اوصافش
بود هم بهره گیرد از تو جهای وجدانی
چنان بیدار کردم اهل عالم را ازین گلبانگ
که ناید خوابشان تا حشر از اندوه و پژمانی
چو منهج شد نجات خلق را از تیه گمراهی
نهادم نام منهاج النجات از لطف سبحانی
سخن هر چند جان پرور بود خواموشی اولیتر
طریق اولی ار داری نگه ساکت شو ای فانی
همیشه تا که در عرض سخن گر چه بود قانع
ممل افتد ادا مقصود را افتد چو طولانی
بود طول حیات شاه چندانی که در عرضش
عطارد عاجز آید گر کند صد دور کیوانی
جهانرا مردم چشم آمدی از عین انسانی
ملک را از پی آوردن خاک تو حمالی
فلک را بهر طرح ملک ترکیب تو میدانی
طلسم خلقتت را دست قدرت کرده معماری
در آنجا گنج حکمت از ملک بنهاده پنهانی
ز علم الله بتعلیم شریف علم الاسما
برآورده میان اهل دانش اسم پردانی
گهی چل روزه طفلی گفته با پیران چل ساله
نکات و درس اسرار یقین از علم ربانی
طیور گلشن علوی که قوت و طعمه شان ذکرست
به پیشت جمله بنهادند سر از بس خوش الحانی
جزان یک مرغ وحشی کو به پیشت سر فرو ناورد
که در گردن فتادش طوق لعن از قهر یزدانی
ترا در عالم ملک و ملایک از ره رفعت
مسلم شد خلافت بر گروه انسی و جانی
حریف خیره سر چون از سریر ملک شد خارج
ترا هم سروری هم سرفرازی گشت ارزانی
همه کروبیانرا سر بنزدت ذل خدامی
از آن معنی که گشتی سر فراز از ظل سبحانی
ز تاب کوثر می ساقیان بزم جاهت را
هزاران گل برخ چون لاله زار باغ رضوانی
نمیدانم چه شد با آنکه حق لا تقربا فرمود
گرفتی با رفیقت نکته آن دشمن جانی
چرا باید دو معصوم بهشتی را بیک افسون
شدن با آن کمال زهد دو مردود عصیانی
مگر زان روز گندم سینه خود چاک زد زین غم
که از چه دشمنت فرمود ترک بنده فرمانی
چو دادی زلف حور از دست زاندم روزگارت را
چو زلف حور شد هم تیره روزی هم پریشانی
چو رسوایست کان نوع آدم کامل ز باغ خلد
شود در دشت غم سرگشته چون غول بیابانی
سیه رویی و درگه راندگی و غربت و محنت
چه بود این جمله را باعث همین یک حظ نفسانی
بچندین سال انابت کردن و رو بر زمین ماندن
جهانرا غرقه در خون ساختن از سیل مژگانی
که دل ز افغان زارت مرغ و ماهی را بدرد آمد
غلط گفتم که سنگ خاره را زان داغ هجرانی
بهر نوعی که بد باری قبول افتاد آن توبه
که شد مردود چندین سال از استغنای سلطانی
اگر چه سوی تخت کشور اصلی نبردندت
ولی ملک جهانرا یافتی حکم جهانبانی
چنان والی با رفعت که بودش آن همه مکنت
بیک جرمش چها آمد به پیش از مکر شیطانی
چه سان عرض نیاز آورد تا شد رفع آن عقده
پس آنگه بندگی کردن بصد هول و هراسانی
تو ای غافل که بشماری یکی خود را ز اولادش
کنی صد جرم هر ساعت ولیکن بی پشیمانی
نخستت هست این ظاهر که جز حق خالقی نبود
اساس دهر را ناظم بنای چو خرابانی
بدنیسان آفریننده تو نفست را گزیننده
پرستش را که خاکت بر سر این نفس ظلمانی
جهان روشن ز نور آفتاب اما تو چون خفاش
همه در پرده های ظلمت شب جسته کتمانی
زبون نفس کافر گشته زانسان که می ترسم
چو گویی لا اله الا الله از دنبال نتوانی
چو لالا آلهت لای لات آمد آله آنجا
چه گنجایش پذیرد گر چه تو خواهی که گنجانی
درون ذره سرگشته چون پنهان شود خورشید
میان قطره گندیده بحر آب حیوانی
چه اسلامست این کز سستیش کفار اگر خندد
برو شاید که آخر شرم آید زین مسلمانی
صنم کش خود تراشد بنگر آرد بندگی برجا
صمد را بندگی نیکو ندانی کرد تا دانی
شهادت گر چه باشد بر زبانت لیک در تصدیق
مکدر کرده مرآت دلت را زنگ نسیانی
وجود پاک طاوسان قدسی آشیانرا هم
نهی از روی عقل خود برون از حد امکانی
ولی بهر ملون مرغکی بازیگر چرخی
معلقها زنی چون چرخ تحتانی و فوقانی
کتاب ایزدی کز عظم پشتش بر زمین چسپد
اگر یک حرف ازان بنوشته بر پشت فلک مانی
ز خفت کاه برگی نشمری هر حرف صوتش را
که باشد وقت کهگل ساختن مزدور کهدانی
شهان ملت و اعجاز نپسندی که نپسندند
دعای رب هب لی کردن از ننگ سلیمانی
ولیکن دانه پوسیده را از سستی همت
اگر خود دست یابی از دهان مور بستانی
قیامت قامت خوبان شماری جنت و دوزخ
وصال و هجرشان گویی ز فرط ناقس ایمانی
زهی کوری بباغ آفرینش کز سر غفلت
فلک را نیلفر دانی و طوبی را گیه خوانی
وجود خیر و شر زانروی بر پای قدر بندی
که پایت را ز بند امر و نهی شرع برهانی
ولی در گردنت آن بند چون حبل الورید آمد
بود دشوار از گردن برون کردن به آسانی
نمازی را که مأمور آمدی بهر عبودیت
که در کردن نئی معذور ار آدابی و ارکانی
بیادت ناید ار آید کنی زانسان که در بردن
بسوزاند ملک را بال و پر از فرط نیرانی
قبول عام را از مسجد آئی دیرتر بیرون
کزین مسجد گزینی خوبتر صد بار رهبانی
کند رهبان بهر سجده وضوی پیش بت بنگر
که تو بی غسل پیش حق نهی بر خاک پیشانی
زکاتی را که خواهی دادگاه کیسه وا کردن
گره بربند کیسه افکنی هم بند همیانی
نیاری بذل کرد از چل یکی هم صاحبانش را
چل درچل گر اموال تو باشد جمله تالانی
نداری روزه ماه صیام آنسان که حق فرمود
اگر داری بود آن هم برای صرفه نانی
کجا نان ریزه ات موجود گردد ذره سان گر خود
گه افطار باشد قرص مهرت گرده خوانی
نداری روزه ور داری نکرده سجده را رنجه
وگر کردی وضو را آب جو از خود نرنجانی
وگر از غایت اسلام میل حج کنی ناگه
متاع مکه پرسی از گرانی یا خود ارزانی
اگر سود نکو امید باشد بار بربندی
درین حج فرق کی باشد در اسلامی و نصرانی
وگر سود امید نفع نیکو باشدت صد عذر
ز خوف راه و کم سرمایگی و ضعف جسمانی
بود ایمانت آن اسلامت این ای مؤمن مسلم
جز این هم کافریها باشدت در پرده پنهانی
درشتیهای چرخت بخشد اندامی مگر زینسان
که ظاهر کرده از راه مجره شکل سوهانی
ولی ز انصاف ناهمواری نفست اگر بینی
درشتی فلک با آن برابر هم نگردانی
پی مشکین غزالان حله کتان بیارایی
ولی خود را فزون گیری ز غزالی و کتانی
چو قارون گر دهد دستت که سازی گنجها پنهان
نخواهی بهر آن در ملک دنیا غیر ویرانی
هزاران بت درون خرقه ات پنهان و افزونتر
نمایی خویش را در خارق عادت ز خرقانی
نپاشی در زمین دل به جز تخم امل هرگز
چه سان امید برخوردن بود زین دانه افشانی
نهی در مزرع جان خرمن حرص و هوس هر سو
که آتش اوفتد در خرمن ار اینست دهقانی
در آن خرمن چو بحر قهر آتش زد نیارد کشت
اگر ظاهر کند سیل سرشکت موج طوفانی
فرشته فی المثل در شکل انسان گر شود ظاهر
نماید راه شیطانت که جویی بهر مهمانی
لبالب راح ریحانش داری تا کنی مستش
سرشته داروی بیهوشی اندر راح ریحانی
فلک ایمن نماند از تو با این دیو فعلیها
نمی ترسی ز قهر ایزدی ایمن چه سان مانی؟
گه اخذت بود سنگین کز استنجا شده رنگین
ز دست صاحب خون شکم لعل بدخشانی
به گاه بذل اگر خود قطره بولست از استغنا
چنان باشی که می پاشی به عالم در عمانی
به نفست گر چه فرعونیست ور پیدا شود فرعون
به خود نپسندی اندر خدمت او را غیر هامانی
چه فرعون و چه هامان گر دهد دستت چنان خواهی
که صد فرعون و صد هامان ترا باشد به دربانی
نترسی موسی ار آید که از کوی سر فرعون
عصای سر کجش هر دم نماید لعب چوگانی
نمودن در ید بیضا چو سایه از عصای او
فتد بر خاک از او آید به دفع سحر ثعبانی
عروس ساحر چرخت بدرهای کواکب هست
چو چشم از خواب غفلت واکنی کمپیر دندانی
کنی همچون عروسان جامه سرخ و زرد به باشد
بر مردان ازان پوشیده ها صد بار عریانی
اگر پایان و بالای جهان آن تو شد یک سر
ز مغروری شعار خود کنی چون صبح خندانی
که تا شامت فلک هر صبح میراند زنان هر دم
ز پایان تو شلاقی ز بالای تو اپیانی
چه از لعل و در گوشت که چون گردون پی تأدیب
بمالد گوش نتوانی که گوش خود بجنبانی
کلام حق نیاید بر زبانت از ره ندرت
اگر صد ره تناورهای عشرت بر زبان رانی
ولی مصحف ترا رخسار شاهد باشد و در وی
پی زینت نهاده خالها آیات قرآنی
اگر پیش عزیزی یک درم داری پی اخذش
همه گر یوسف مصری بود سازیش زندانی
نبخشی یا رها ندهی مروت کرده گر صد ره
شفاعت یا ضمانیت نماید پیر کنعانی
وگر گنج کسی پیشت بود و او گشته محتاجت
دهی گر حبه اش ناری بخصلتهای احسانی
کسی بر آسمانت گر رساند از ره تعظیم
اگر دستت دهد او را دهی با خاک یکسانی
شوی آتش که صد سال ار مجوسش روشنی بخشد
چو یک دم در وی افتد ضایعش سازد ز نیرانی
ز بس تار لباست آنچنان کسوت کنی خود را
که نی دامانی از وی فهم گردد نی گریبانی
چو کرم قز بصد رسوائیت بیرون کشند از وی
که هم گور تو بوده هم کفن از عین پیچانی
تنی از رشته جان پرده زانسان که گر میری
شوی بی پرده از بازیچه های چرخ گردانی
گه می خوردن آنگه روح بازی با بتان کردن
بود هر حظ نفسانی برت یک فیض روحانی
عجب نبود که روحت مرده و تو زنده نفسی
به جای فیض روحانیت بودن حظ نفسانی
سگ مردان بود نفس و تو از سگ سیرتی گشته
سگ این نفس کافر آنت مردی این مسلمانی
بر مردان ز مردی چون زنی دم چون سگ ایشان
سگت کرده ز محذولی نه بل کز فرط خذلانی
تماشا بین که لاف شیرمردی هم زنی از کبر
اگر چون یوز نشینی بر فراز خنگ جولانی
گمانت اینکه آن خنگیست جولانی بزیر ران
ندانی یوز از مرکب نباشد غیر پالانی
ز می تر دامنی وز بیخودی سازی گریبان چاک
مگر گشتت گریبان چاک ازین آلوده دامانی؟
نه تنها دامنت تر شد بلای باده از بیرون
بلائی از درون هم باعث این گشت تا دانی
بدینسان دامن تر هر طرف دامن کشان تا کی؟
نخواهد گشت دامن گیر یک راهت پشیمانی
ترا هر چند این گمراهی آمد از پدر میراث
هم از غوغای نفسانی هم از وسواس شیطانی
ولی لاحول و آنگه بازگشتت نیز مور وثیست
ظلمنا ربنا گویان بمهجوری و گریانی
عجب نبود که صد چندین گنه را پاک شوید گر
شود ظاهر بروی بحر رحمت موج غفرانی
خداوندا منم آن بنده ظالم به نفس خود
که صد چندین که گفتم آیدم از نفس ظلمانی
اگر صد دوزخ دیگر بسازی بهر تعذیبم
سزاوارم وگر هم بخشیم هستت بآسانی
به صد چندین که گفتم قایلم اما سه کار از من
به درگاه تو هرگز نامد از بد سیرت و سانی
بگویم تا بداند خلق عالم زانکه در پیشت
بگفتن نیست حاجب زانکه میدانم که میدانی
یکی آن بود کز من گر چه صد عصیان به فعل آمد
نکردم فخر جز با صد سیه رویی پشیمانی
ز نفسم گر خطا آمد ولی از بیم کارم بود
ز افغان آتش افروزی ز مژگان اشک غلطانی
دگر یک آنکه در شرح رسولت آن شه ملت
گل نار براهیمی و خفر آل عدنانی
رسول ابیض و اسود امام یثرب و بطحا
امید فاسق و فاجر شفیع سارق و زانی
به فعل ار قاصر افتادم ولی از روی صدق دل
همیشه بوده ام کامل ز توفیقات رحمانی
دگر در خدمت مخدوم تقصیرم اگر هر چند
نگنجد در زمین و آسمان از بس فراوانی
ولیکن گوهر صدق دعایم از برای شه
فزون شد در بهار از قطره های ابر نیسانی
چه شه آن شه که نتوان گفت اندر طارم رفعت
چو خورشیدش نشد ثانی که خورشیدش بود بانی
گه کشورستانی گوهر درج عمر شیخی
دم صاحب قرانی اختر اوج تیمورخانی
ابوالغازی شه عالی گهر سلطان حسین آمد
که آمد خان بن خان تا حریم یا فسو علانی
ز عزو مکرمت تا یافتش خاقانی و شاهی
ز ارث سلطنت تا آدمش خانی و قاآنی
زهی از روی رفعت پایه پستت فلک قدری
زهی از راه شوکت رتبه ذاتت جهانبانی
ز انجم کثرت خیلت فزون از نسبت عقلی
ز گردون رفعت قدرت برون از حد امکانی
نه درک دقتت مغز خرد را میل مبهوتی
نه نطق دلکشت ذکر ملک را رنگ هذیانی
بی سنجیدن بر تو بودن کفه گردونرا
بود دو نیمه ارزن پوست را آئین میزانی
به نزد رای پاکت هم بسی روشن شوند از خود
به جرم مه رسد قیری به قرص مهر قطرانی
چو بهر شمسه خرگاه جاهت زر ورق جویند
نیابد صفحه خورشید آنجا قدر کمسانی
بود هر دوره ای را چرخ اعظم نقطه مرکز
به قصر حشمتت چون گسترند اطباق سلانی
اناری باشد از طاس فواکه بزم جاهت را
قضا گر جوف گردونرا کند پر لعل رمانی
چو دود آتش مهرت بود چرخ دگر باشد
شرار آنجا به بهرامی ز کال آنجا به کیوانی
بتان هر سو چو انجم انجمش چون کرم شب تابست
چو گردد مهر رایت مایل بزم شبستانی
نفاذ امر را چون بشکنی طرف کله نبود
قدر را غیر مأموری قضا را غیر هامانی
ز خنک چرخ سیرت نیمه نعل کهن افتد
سزد کین کهنه گنبد را کند طاقی و ایوانی
شها مدح تو نبود حد من زانرو گه الکن
رسول الله را گفتن نیارد نعت حسانی
ولیکن داشتم طبع آزمایی را هوس یکره
که گویم چند بیتی موعظت در طور خاقانی
نمیدانستم آن تا در چه رنگم رو دهد و اکنون
رسید از مبداء فیض آنچه بنمودم سخن رانی
مسلسل ز ابتدای آفرینش تا بدین ساعت
سخن در یک قصیده راندم از روی سخن دانی
بهر بیتش کتابی درج کردم سر به سر حکمت
بهر یک درج پنهان ساختم صد گوهر کانی
بیان حال خود ز انصاف کردم وانگه اوصافش
بود هم بهره گیرد از تو جهای وجدانی
چنان بیدار کردم اهل عالم را ازین گلبانگ
که ناید خوابشان تا حشر از اندوه و پژمانی
چو منهج شد نجات خلق را از تیه گمراهی
نهادم نام منهاج النجات از لطف سبحانی
سخن هر چند جان پرور بود خواموشی اولیتر
طریق اولی ار داری نگه ساکت شو ای فانی
همیشه تا که در عرض سخن گر چه بود قانع
ممل افتد ادا مقصود را افتد چو طولانی
بود طول حیات شاه چندانی که در عرضش
عطارد عاجز آید گر کند صد دور کیوانی
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۸
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۴
زهی زمانه نامهربان نادره کار
خهی سپهر نگونسار ناکس غدار
چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام
چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار
چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست
خسیس پرور و عالم کش و کریم آزار
چه حالت است که مهر آوری به بی هنران
چه موجب است که داری زاهل دانش عار
یکی فرو بری از قهر تا به تحت ثری
یکی ز مهر برآری به گنبد دوار
گهی ز دست تو جام طرب خورد غافل
گهی ز کاس تو زهر تعب خورد هشیار
یکی منم که گرفتار فکر کار توام
که تا چگونه برم جان ز دست تو به کنار
نچیده ام گل شادی ز باغ دهر و کنون
زمانه بین که مرا چون نهاده در دل خار
به زهر خنده گهی بر بلا بخندم سست
گهی به خلوت بر خویشتن بگریم زار
چگونه ازدل پر غم برآورم پیکان
که تیر جور تو در وی نشسته تا سوفار
ز دست محنت ایام و جور چرخ فلک
مراست چشم تر اشکبار و جسم نزار
مثال گنبد خضرا چو کاسی از میناست
به رو زده از زر مغربی دو صد مسمار
منم چو مور گرفتار طاس دام فلک
ز طاس مور برون آمدن بود دشوار
چونیک درنگری شکل آسمان طاسیست
ستاره مور صفت اندر او هزار هزار
ز روزگار وفا کم طلب که مرغ وفا
نهان شده ست ز دیدار خلق عنقاوار
از این بترچه رسیده ست بر من مسکین
که خاطرش ز من آزرده شد بت عیار
عزیر خاطر آن پر هنر برنجیده ست
به تهمتی که زمن نقل کرده اند اشرار
به طعنه گفت مرا دوش دوستی مشفق
که ای فلانی شرمت باد ازین گفتار
نعوذبالله از چون توئی رواباشد
که بر ضمیر چنان دوستی نشسته غبار
تو کیستی و که باشی که هجو او گوئی
که هست او ز تو بهتر به مال و جاه و عقار
خهی سپهر نگونسار ناکس غدار
چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام
چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار
چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست
خسیس پرور و عالم کش و کریم آزار
چه حالت است که مهر آوری به بی هنران
چه موجب است که داری زاهل دانش عار
یکی فرو بری از قهر تا به تحت ثری
یکی ز مهر برآری به گنبد دوار
گهی ز دست تو جام طرب خورد غافل
گهی ز کاس تو زهر تعب خورد هشیار
یکی منم که گرفتار فکر کار توام
که تا چگونه برم جان ز دست تو به کنار
نچیده ام گل شادی ز باغ دهر و کنون
زمانه بین که مرا چون نهاده در دل خار
به زهر خنده گهی بر بلا بخندم سست
گهی به خلوت بر خویشتن بگریم زار
چگونه ازدل پر غم برآورم پیکان
که تیر جور تو در وی نشسته تا سوفار
ز دست محنت ایام و جور چرخ فلک
مراست چشم تر اشکبار و جسم نزار
مثال گنبد خضرا چو کاسی از میناست
به رو زده از زر مغربی دو صد مسمار
منم چو مور گرفتار طاس دام فلک
ز طاس مور برون آمدن بود دشوار
چونیک درنگری شکل آسمان طاسیست
ستاره مور صفت اندر او هزار هزار
ز روزگار وفا کم طلب که مرغ وفا
نهان شده ست ز دیدار خلق عنقاوار
از این بترچه رسیده ست بر من مسکین
که خاطرش ز من آزرده شد بت عیار
عزیر خاطر آن پر هنر برنجیده ست
به تهمتی که زمن نقل کرده اند اشرار
به طعنه گفت مرا دوش دوستی مشفق
که ای فلانی شرمت باد ازین گفتار
نعوذبالله از چون توئی رواباشد
که بر ضمیر چنان دوستی نشسته غبار
تو کیستی و که باشی که هجو او گوئی
که هست او ز تو بهتر به مال و جاه و عقار
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
گر روی شادی دیدمی کی تکیه بر غم کردمی
ور بوی درمان بردمی کی پای بند دردمی
گر یافتی دل محرمی مانا که کردی مرهمی
ور زانکه بودی همدمی بودی که غم کم خوردمی
گرهمنفس بودی مرا یا یار کس بودی مرا
تا دسترس بودی مرا با چرخ در ناور دمی
گر بودمی تنهانشین ننهادمی دل بر زمین
بر آسمان هفتمین دامن فشانها کردمی
گررسته گشتی زین درک جانم پریدی بر فلک
علم الهی چون ملک در جان و دل پروردمی
کی کردمی برآرزو از در به در وز کو به کو
در روی عقل سرخ رو هرگز کجا رخ زردمی
بنشستمی در روزنی گر جلدمی در هر فنی
مکر و فریب هر زنی نخریدمی گر مردمی
ور بوی درمان بردمی کی پای بند دردمی
گر یافتی دل محرمی مانا که کردی مرهمی
ور زانکه بودی همدمی بودی که غم کم خوردمی
گرهمنفس بودی مرا یا یار کس بودی مرا
تا دسترس بودی مرا با چرخ در ناور دمی
گر بودمی تنهانشین ننهادمی دل بر زمین
بر آسمان هفتمین دامن فشانها کردمی
گررسته گشتی زین درک جانم پریدی بر فلک
علم الهی چون ملک در جان و دل پروردمی
کی کردمی برآرزو از در به در وز کو به کو
در روی عقل سرخ رو هرگز کجا رخ زردمی
بنشستمی در روزنی گر جلدمی در هر فنی
مکر و فریب هر زنی نخریدمی گر مردمی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹
گوژو به جز از تو در همه پارس
در دل صف کین من که آراست
این داو تو خواستی ز اول
وین دست تو برده ای و غدراست
با من دو چهار می زنی باش
تا در تو رسم که مهره یکتاست
از همت پست و قامت خرد
اسباب بزرگیت مهیاست
بر من به سلام برنخیزی
عجب تو قصیر تا بدانجاست
از رد سلام تو چه سودم
کاندر تو سلامتی نه پیداست
از قد و قیام تو چه خیزد
انگار که ... پشه برپاست
گر برخیزی نعوذبالله
با جمله نشستگان توئی راست
تقطیع قدت که منقطع باد
با ... ضعیف من به لالاست
یک وجه دگر فرازم آمد
کآن نیز لطیفه ای از اینهاست
تو فتنه عالمی و بنشین
برخاستنت که را تمناست
نقصی باشد مرا که گویند
کز آمدن تو فتنه برخاست
کآوازه راحت و سلامت
در عهد تو چون مکان عنقاست
کز بهر فساد عالمت چرخ
زایزد به دعای نیم شب خواست
اینها بگذار وای بر تو
گر مظلمه ات سلام تنهاست
در دل صف کین من که آراست
این داو تو خواستی ز اول
وین دست تو برده ای و غدراست
با من دو چهار می زنی باش
تا در تو رسم که مهره یکتاست
از همت پست و قامت خرد
اسباب بزرگیت مهیاست
بر من به سلام برنخیزی
عجب تو قصیر تا بدانجاست
از رد سلام تو چه سودم
کاندر تو سلامتی نه پیداست
از قد و قیام تو چه خیزد
انگار که ... پشه برپاست
گر برخیزی نعوذبالله
با جمله نشستگان توئی راست
تقطیع قدت که منقطع باد
با ... ضعیف من به لالاست
یک وجه دگر فرازم آمد
کآن نیز لطیفه ای از اینهاست
تو فتنه عالمی و بنشین
برخاستنت که را تمناست
نقصی باشد مرا که گویند
کز آمدن تو فتنه برخاست
کآوازه راحت و سلامت
در عهد تو چون مکان عنقاست
کز بهر فساد عالمت چرخ
زایزد به دعای نیم شب خواست
اینها بگذار وای بر تو
گر مظلمه ات سلام تنهاست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۴
هنگام نام دعوی مردی کند مطرز
در روز نام و ننگ و فتوت کم از زن است
هرجا که فتنه ئیست در اوش منزل است
هر جا که سفله ئیست بر اوش مسکن است
گر بغض نقطه ئیست دل اوش دایره ست
ور خبث جوهریست تن اوش معدن است
سگ نفس و سگ نژاد و سگ افعال و سگ دل است
بدفعل و بدنهاد و بداخلاق و بدظن است
از شست طبع تیر هجا می زنم بر او
دانی که چیست شعر من امروز سگ زن است
در روز نام و ننگ و فتوت کم از زن است
هرجا که فتنه ئیست در اوش منزل است
هر جا که سفله ئیست بر اوش مسکن است
گر بغض نقطه ئیست دل اوش دایره ست
ور خبث جوهریست تن اوش معدن است
سگ نفس و سگ نژاد و سگ افعال و سگ دل است
بدفعل و بدنهاد و بداخلاق و بدظن است
از شست طبع تیر هجا می زنم بر او
دانی که چیست شعر من امروز سگ زن است
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۶
در عهد سخات کس نگوید
کآوازه حاتمی و معنی ست
کس نیست در این زمانه امروز
کورا به عنایتت طمع نیست
درذمت همت تو فرض است
دلداری هر که زاهل معنی ست
از تو ما را شکایتی ست لطیف
وان نه از تست از زمانه ماست
این چه می بود کم فرستادی
که همه شهر پرفسانه ماست
اگر آن را شراب باید خواند
چاه ما پس شرابخانه ماست
سراج الدین غصنی دام فضله
چراغی نیست بل نور الهیست
ز مه تا ماهی او را مستفیدند
که صیت فضلش از مه تا به ماهیست
کآوازه حاتمی و معنی ست
کس نیست در این زمانه امروز
کورا به عنایتت طمع نیست
درذمت همت تو فرض است
دلداری هر که زاهل معنی ست
از تو ما را شکایتی ست لطیف
وان نه از تست از زمانه ماست
این چه می بود کم فرستادی
که همه شهر پرفسانه ماست
اگر آن را شراب باید خواند
چاه ما پس شرابخانه ماست
سراج الدین غصنی دام فضله
چراغی نیست بل نور الهیست
ز مه تا ماهی او را مستفیدند
که صیت فضلش از مه تا به ماهیست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۵
دور دور خر است و کره خران
گر ترا باور آید ار ناید
گر عزیز نبی شود زنده
جز خرش هیچ در نظر ناید
ور فرود آید از فلک عیسی
جز به خر می سوار برناید
اربگردد همه جهان دجال
خر به پشت خر از مقر ناید
ور سر از خاک برزند قارون
جز خریدار کره خر ناید
به نسیم خرد تبسم کن
کز دم خر به جز به خر ناید
مجد با خر مگوی راز خران
که ز خر بر خرد ضرر ناید
در خری خرخر و تو عشوه مخر
که به جز خرخری ز خر ناید
ور به روی تو برکشند خری
از من رو کشیده زر ناید
ور به خر داده اند شغل ترا
جز به آنش به کار برناید
روز خر نامه خوان ولیک بدان
که ز خر نامه خوان هنر ناید
گر ترا باور آید ار ناید
گر عزیز نبی شود زنده
جز خرش هیچ در نظر ناید
ور فرود آید از فلک عیسی
جز به خر می سوار برناید
اربگردد همه جهان دجال
خر به پشت خر از مقر ناید
ور سر از خاک برزند قارون
جز خریدار کره خر ناید
به نسیم خرد تبسم کن
کز دم خر به جز به خر ناید
مجد با خر مگوی راز خران
که ز خر بر خرد ضرر ناید
در خری خرخر و تو عشوه مخر
که به جز خرخری ز خر ناید
ور به روی تو برکشند خری
از من رو کشیده زر ناید
ور به خر داده اند شغل ترا
جز به آنش به کار برناید
روز خر نامه خوان ولیک بدان
که ز خر نامه خوان هنر ناید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۹