عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
در باغ چو بالایت سروی نتوان دیدن
صد سرو فدا باداه هنگام خرامیدن
ای نور الهی را از روی شما عکسی
ما آینه صانع خواهیم پرستیدن
صبح از هوس رویت رفتم به گلستان ها
باشد که کنم خود را مشغول به گل چیدن
گل ها چو مرا دیدند فریاد بر آوردند
کان گل که تو میخواهی اینجا نتوان دیدن
چون ابر همی گریم بر غنچهٔ خندان لب
تا از شکرت دیدم شیرینی خندیدن
فرهاد اگر دیدی آن چهره شیرین را
از دست شدی دستش در سنگ تراشیدن
در چشم منی نتوان خار مژه برهم زد
ترسم که گلت یا بد زحمت ز خراشیدن
صد سرو فدا باداه هنگام خرامیدن
ای نور الهی را از روی شما عکسی
ما آینه صانع خواهیم پرستیدن
صبح از هوس رویت رفتم به گلستان ها
باشد که کنم خود را مشغول به گل چیدن
گل ها چو مرا دیدند فریاد بر آوردند
کان گل که تو میخواهی اینجا نتوان دیدن
چون ابر همی گریم بر غنچهٔ خندان لب
تا از شکرت دیدم شیرینی خندیدن
فرهاد اگر دیدی آن چهره شیرین را
از دست شدی دستش در سنگ تراشیدن
در چشم منی نتوان خار مژه برهم زد
ترسم که گلت یا بد زحمت ز خراشیدن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بر کف ماه نیکوان جام چو آفتاب بین
نرگس نیم مست او گشته ز می خراب بین
میز گلاب عارضش گشته چو گل بدرنگی می
مجلس عاشقان او پر زگل و گلاب بین
جام ز دیده ساختم اشک چو باده اندرو
بار معاشر مرا جام نگر شراب بین
تامگر از عقیق لب رنگ دهد شراب را
پیش لبش گشاده لب جام شراب ناب بین
حلقه و پیچ و تاب آن زلف پر از شکن نگر
مستی و شرم و ناز آن نرگس نیم خواب بین
من چوسؤال بوسه یی کردم از آن لب و دهن
گفت برو زنخ مزن بهر خدا جواب بین
بر سر و روی مهوشش بند دل همام را
از سر زلف سر کشش حلقه و پیچ و تاب بین
نرگس نیم مست او گشته ز می خراب بین
میز گلاب عارضش گشته چو گل بدرنگی می
مجلس عاشقان او پر زگل و گلاب بین
جام ز دیده ساختم اشک چو باده اندرو
بار معاشر مرا جام نگر شراب بین
تامگر از عقیق لب رنگ دهد شراب را
پیش لبش گشاده لب جام شراب ناب بین
حلقه و پیچ و تاب آن زلف پر از شکن نگر
مستی و شرم و ناز آن نرگس نیم خواب بین
من چوسؤال بوسه یی کردم از آن لب و دهن
گفت برو زنخ مزن بهر خدا جواب بین
بر سر و روی مهوشش بند دل همام را
از سر زلف سر کشش حلقه و پیچ و تاب بین
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ای صبا آنچه شنیدی ز لب یار بگو
عاشقان محرم راز ند نه اغیار بگو
هم تو داری خبر از زلف گره بر گرهش
پیش ما قصه دل های گرفتار بگو
شرح غارتگری زلف دلاویز بکن
وصف خونریزی آن نرگس عیار بگو
همه از فتنه و آشوب نخواهم پر سید
نکته یی زان لب شیرین شکر بار بگو
گوش را چون که ز پیغام نصیبی دادی
کی بود چشم مرا وعدهٔ دیدار بگو
چون حکایت کنی از دوست من از غایت شوق
با تو صد بار بگویم که دگر بار بگو
تا که از شرم گل از غنچه نباید بیرون
صفت روی دلارام به گلزار بگو
تا دگر سرو ننازد به خرامیدن خویش
سخنی با وی ازان قامت و رفتار بگو
ای صبا بنده نوازی کن و احوال همام
وقت فرصت همه در بندگی بار بگو
عاشقان محرم راز ند نه اغیار بگو
هم تو داری خبر از زلف گره بر گرهش
پیش ما قصه دل های گرفتار بگو
شرح غارتگری زلف دلاویز بکن
وصف خونریزی آن نرگس عیار بگو
همه از فتنه و آشوب نخواهم پر سید
نکته یی زان لب شیرین شکر بار بگو
گوش را چون که ز پیغام نصیبی دادی
کی بود چشم مرا وعدهٔ دیدار بگو
چون حکایت کنی از دوست من از غایت شوق
با تو صد بار بگویم که دگر بار بگو
تا که از شرم گل از غنچه نباید بیرون
صفت روی دلارام به گلزار بگو
تا دگر سرو ننازد به خرامیدن خویش
سخنی با وی ازان قامت و رفتار بگو
ای صبا بنده نوازی کن و احوال همام
وقت فرصت همه در بندگی بار بگو
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
اگر نه روی تو باشد کجا برم دنیی
تویی خلاصه دنیی و کس نگوید نی
نظر به صورت خوبان همی کنم ایشان
به پیش روی تو چون صور تند بی معنی
کسی به حسن و ملاحت بیار ما نرسد
کجاست یوسف مصری که تاکنم دعوی
نظر به روی تو کردن حرام چون باشد
که از مشاهده بخشی به عاشقان تقوی
چنین که حسن تو آوازه در جهان افکند
که التفات نماید به قصه لیلی
اگر به سر و بگوید قدت که بنده ماست
به نوق در سخن آید به صد زیان کاری
برای دیدن رویت خوش است بینایی
وگرنه چشمم نباید گشاد در دنیی
اگر تو در قلم آری به سهو نام همام
کند نظارهٔ رویت بدان دو دیده نیی
تویی خلاصه دنیی و کس نگوید نی
نظر به صورت خوبان همی کنم ایشان
به پیش روی تو چون صور تند بی معنی
کسی به حسن و ملاحت بیار ما نرسد
کجاست یوسف مصری که تاکنم دعوی
نظر به روی تو کردن حرام چون باشد
که از مشاهده بخشی به عاشقان تقوی
چنین که حسن تو آوازه در جهان افکند
که التفات نماید به قصه لیلی
اگر به سر و بگوید قدت که بنده ماست
به نوق در سخن آید به صد زیان کاری
برای دیدن رویت خوش است بینایی
وگرنه چشمم نباید گشاد در دنیی
اگر تو در قلم آری به سهو نام همام
کند نظارهٔ رویت بدان دو دیده نیی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
گفت از برای چیدن گل در چمن شدی
کاشفته بر بنفشه و برگ سمن شدی
آخر نسیم گل اثر بوی ما نداشت
تا فتنه بر شمایل هر نارون شدی
گل را چه نسبت است بدر وی نکوی من
یوسف ندیده ای که بی پیرهن شدی
ازمات شرم باد که پیمان شکن شدی
جان را به جا گذاشتی و سوی تن شدی
تا در چمن به بوی که بی خویشتن شدی
در حسن ما بگو که چرا طعنه زن شدی
تا باشدت بهانه که بر بوی من شدی
شرمت نبود تا به کدام انجمن شدی
کاشفته بر بنفشه و برگ سمن شدی
آخر نسیم گل اثر بوی ما نداشت
تا فتنه بر شمایل هر نارون شدی
گل را چه نسبت است بدر وی نکوی من
یوسف ندیده ای که بی پیرهن شدی
ازمات شرم باد که پیمان شکن شدی
جان را به جا گذاشتی و سوی تن شدی
تا در چمن به بوی که بی خویشتن شدی
در حسن ما بگو که چرا طعنه زن شدی
تا باشدت بهانه که بر بوی من شدی
شرمت نبود تا به کدام انجمن شدی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
کیست کاین فتنه نشاند که تو می آغازی
کیست بر روی زمین کش تو نمی اندازی
نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی
چشم را گوی که زو دیده ام این غمازی
پیش ازان کز غم تو خانه بپردازد دل
خوش بود گر نفسی با دل من پردازی
همچو نایم به دم وناله بسی داشته اند
چه بود نیز چو چنگم نفسی بنوازی
گرشود جمله جهان خصم مپندار که دست
دارم از دامنت ای دوست به بازی
ذره یی کم نکنم در هوست هیچ عیار
بازی گر صدم بار چو زر در غم خود بگدازی
نازنینی و شد اندر سر ناز تو همام
شد حقیقت که بدان روی نکو مینازی
کیست بر روی زمین کش تو نمی اندازی
نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی
چشم را گوی که زو دیده ام این غمازی
پیش ازان کز غم تو خانه بپردازد دل
خوش بود گر نفسی با دل من پردازی
همچو نایم به دم وناله بسی داشته اند
چه بود نیز چو چنگم نفسی بنوازی
گرشود جمله جهان خصم مپندار که دست
دارم از دامنت ای دوست به بازی
ذره یی کم نکنم در هوست هیچ عیار
بازی گر صدم بار چو زر در غم خود بگدازی
نازنینی و شد اندر سر ناز تو همام
شد حقیقت که بدان روی نکو مینازی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
لا از تشنگی بمردم ای آب زندگانی
چون نیستی در آتش احوال ما چه دانی
ما را اگر نخوانی سلطان وقت خویشی
درویش را همین بس کز پیش در نرانی
این نوبهار خوبی تا جاودان نماند
در یاب عاشقان را کامروز می توانی
با دوستان همدم با همده بان محرم
گریک نفس برآری آن است زندگانی
منگر در آب ترسم گر روی خود ببینی
بروای ما نداری حیران خود بمانی
خوش بو تر از نسیمی در صبح نو بهاری
شیرینتر از حیاتی در موسم جوانی
ما را اگر تو باشی ملک جهان چه باشد
این است پادشاهی و اقبال و کامرانی
بر رهگذر که آبی بنگر به زیر چشمم
وه گر بود سلامی در زیر لب نهانی
یک دم وصال رویت بی زحمت رقیبان
پیش همام خوشتر از عیش جاودانی
چون نیستی در آتش احوال ما چه دانی
ما را اگر نخوانی سلطان وقت خویشی
درویش را همین بس کز پیش در نرانی
این نوبهار خوبی تا جاودان نماند
در یاب عاشقان را کامروز می توانی
با دوستان همدم با همده بان محرم
گریک نفس برآری آن است زندگانی
منگر در آب ترسم گر روی خود ببینی
بروای ما نداری حیران خود بمانی
خوش بو تر از نسیمی در صبح نو بهاری
شیرینتر از حیاتی در موسم جوانی
ما را اگر تو باشی ملک جهان چه باشد
این است پادشاهی و اقبال و کامرانی
بر رهگذر که آبی بنگر به زیر چشمم
وه گر بود سلامی در زیر لب نهانی
یک دم وصال رویت بی زحمت رقیبان
پیش همام خوشتر از عیش جاودانی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
اثر لطف خدایی که چنین زیبایی
تاتو منظور منی شاکرم از بینایی
نیست ما را شب وصل تو میسر زیرا
که شب تیره شود روز چو رخ بنمایی
چون خیال تو ز پیشم نفسی خالی نیست
شرمم آید که شکایت کنم از تنهایی
در مه و مهر به یاد تو نظر می کردم
غیرتم گفت به چشمم که زهی هر جایی
لایق منصب حسنت نبود گر گویم
که چو خورشید جهان گیر و جهان آرایی
گر به رنگ گل رخسار تو بودی خورشید
همچو یاقوت نمودی فلک مینایی
با مشام تو لب خوش نفست همنفس است
مجمر و عود نه و عطر همی آسایی
در حدیث تو که جانی ست روان شیرینی
بیش از ان است که گویم شکری میخایی
سخنت را همه گوشیم و زندق سخنت
گوش بیهوش نداند که چه می فرمایی
سخنی لایق وصفت ز زبان می طلبم
ای دریغا که وفا می نکند گویایی
مهرورز توهمام است زهی حسن و کرم
تازه شد در دل پیرم هوس بر نایی
تاتو منظور منی شاکرم از بینایی
نیست ما را شب وصل تو میسر زیرا
که شب تیره شود روز چو رخ بنمایی
چون خیال تو ز پیشم نفسی خالی نیست
شرمم آید که شکایت کنم از تنهایی
در مه و مهر به یاد تو نظر می کردم
غیرتم گفت به چشمم که زهی هر جایی
لایق منصب حسنت نبود گر گویم
که چو خورشید جهان گیر و جهان آرایی
گر به رنگ گل رخسار تو بودی خورشید
همچو یاقوت نمودی فلک مینایی
با مشام تو لب خوش نفست همنفس است
مجمر و عود نه و عطر همی آسایی
در حدیث تو که جانی ست روان شیرینی
بیش از ان است که گویم شکری میخایی
سخنت را همه گوشیم و زندق سخنت
گوش بیهوش نداند که چه می فرمایی
سخنی لایق وصفت ز زبان می طلبم
ای دریغا که وفا می نکند گویایی
مهرورز توهمام است زهی حسن و کرم
تازه شد در دل پیرم هوس بر نایی
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۶
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در توصیف شعر خود و مدح حضرت امیرمؤمنان (ع)
آنجا که خامه، شکّر گفتار بشکند
طوطی، سخن به غنچهٔ منقار بشکند
در عالمی که خبرت و انصاف جوهری ست
نظمم بهای گوهر شهوار بشکند
دامان ابر از عرق شرم تر شود
کلکم چو آستین گهربار بشکند
آنجا که رای روشنم از رخ کشد نقاب
آیینه را روایی بازار بشکند
زیبد به نخل بندی بستان رنگ و بو
کلکم کلاه گوشه به گلزار بشکند
گردند حوریان خیالم چو رونما
گل را ز شرم، رنگ به رخسار بشکند
آرد به موشکافی طبع من اعتراف
زلف سخن کسی که به هنجار بشکند
خارا اساس فکرت رنگین کرشمه ام
ساغر چو لاله بر سر کهسار بشکند
ایمان به شعرم آورد آن نکته رس که او
در سومنات دل بت پندار بشکند
گوشی نمی دهم به سخنهای ناپسند
کالای زشت قدر خریدار بشکند
نیزار استخوان، قلم پیل بند من
زین ریزه شاعران سبکسار بشکند
روشن بود به خرده شناسان که قدر کار
از شومی زبونی همکار بشکند
آن مایه از کجاست کسی را که همچو من
بازار گرم ابر گهربار بشکند؟
آن نکهت از کجاست نفسهای تیره را
تا اعتبار نافهٔ تاتار بشکند؟
آن حدّت از کجاست سخنهای سرد را
تا در رگ دلی اثر خار بشکند؟
آن فطرت از کجاست که سر جوش فکرتش
چون من رواج ساغر سرشار بشکند؟
آن قوّت از کجاست کسی را که از بنان
بازوی کلک اخطل و مهیار بشکند؟
باید به کف چو خامهٔ من موسوی عصا
تا سحر بوالمفاخر پندار بشکند
آن کیست غیر من که به یک عمر استخوان
در کار فکر وجودت اشعار بشکند؟
پنجاه سال کیست که یک نیستان قلم
مثقب صفت به گوهر افکار بشکند؟
آن همّت از کجاست کسی را که در طلب
خواب سحر به دیدهٔ بیدار بشکند؟
آن غیرت از کجاست کسی را که در جهان
چون من نگه به چشم خریدار بشکند؟
مرغوله ریز خامهٔ مشکین شکنج من
قدر و بهای زلف شب تار بشکند
برگ گلی ست هر ورقم کز غرور ناز
خار کرشمه در دل گلزار بشکند
لاقی نمی زنم که خجل گردم از کسی
گو خار رشک در رگ اغیار بشکند
باشد اگر شگفت کسی را به دعویم
شاید کزین بلاغت گفتار بشکند
نازک دلم، زیاده نیارم نفس کشید
ز اندک بهانه خاطر بیمار بشکند
در غرّهٔ حیاتم و از رنج چون هلال
نزدیک شد که دوش مرا بار بشکند
دم سردی زمانه، فسرده ست خاطرم
از یک نسیم، رونق گلزار بشکند
جای شگفت نیست که ساغر به سنگلاخ
از کف رها چو گشت به ناچار بشکند
ای دل به هوش باش که طرّار روزگار
غافل در خزاین اعمار بشکند
از دامنش به منزل آسودگی رسان
پایی که در کشاکش رفتار بشکند
دانسته ام که افعی حرص و امل بلاست
سنگ قناعتم سر این مار بشکند
تنگم ز دهر، تا به کی این زال زشت خو
بی موجبی مرا دل افگار بشکند؟
دلبر کجاست کاین دل صد ره شکسته را
از یک نگاه مست، دگر بار بشکند؟
لب در همین دعاست من دلشکسته را
هر دل که بشکند به کف یار بشکند
در تنگنای سینه کلید گشایشیست
هر دشنه ای که غمزه خونخوار بشکند
خاک کسی که زلف پریشان دهد به باد
مشک ختن به طبلهٔ عطّار بشکند
هر قطره ای که از رخ ساقی چکد به جام
نرخ گرانِ گوهرِ شهوار بشکند
دل را به خاک میکده بر، کاین کهن سبو
گر بشکند، به خانهٔ خمّار بشکند
کم نیستند از می غم دل شکستگان
از زور باده شیشهٔ بسیار بشکند
آباد باد کوی محبّت که این هوا
در سر خمار کافر و دیندار بشکند
مغزم ز رعشه پخت، مگر این خمار را
جام ولای ساقی ابرار بشکند
شیر خدا علی ولی کز نهیب او
رنگ رخ سپهرِ سیه کار بشکند
آن معجز آیتی که به شأن ولایتش
اقرار نغمه، بر لب انکار بشکند
قانون نواز عهد عدالت اساس او
از دشنه، زخمه بر رگ زنّار بشکند
قهرش عروق را به تن خاره بگسلد
عفوش سرود بر لب زنهار بشکند
گنجور کارخانهٔ یزدان که هر نفس
نطقش، درِ خزینهٔ اسرار بشکند
دست گدای مدح گرش در حریم ناز
طرف کلاه شاهد فرخار بشکند
طغیان شوق بین که به سر می روم چو سیل
جایی که پای خامهٔ رهوار بشکند
ای صفدری که در صف رویینه پیکران
گرزت قد تهمتن کهسار بشکند
ای سروری که بر سر مستانِ شیرگیر
تیغ تو جام نخوت سرشار بشکند
در ناف شرک، کاوش رمح تو نی کند
در چشم و هم کلک تو مسمار بشکند
هر صبح زاغ حرص چو پرّد ز آشیان
از مغز دشمنان تو ناهار بشکند
دریادلان به حیرت ذات تو غرقه اند
کشتی بسی به قُلزم زخّار بشکند
خواهد دل از تو گوشهٔ چشم ترحّمی
تا زلف آه بر لب اظهار بشکند
شاها منم کمینه غلامی که خدمتم
بازار چاکران وفادار بشکند
عهدی نبسته ام به ولایت ز جان و دل
کز سیر دور ثابت و سیار بشکند
خارش اگر کنی گل عزّت به سر زند
آن را که عشق، قیمت و مقدار بشکند
کلک حزین توست که در مدح گستری
ناخن به کان گوهر افکار بشکند
چون سر کند نی قلمم ناله های زار
قدر نوای مرغ گرفتار بشکند
مشاطگیِّ کلک مرا آورد سپاس
زلف سخن چو صفحهٔ رخسار بشکند
چون خامه افکنم صف معنی خورد به هم
لشگر چو شد، درفش نگونسار بشکند
این عقد گوهری که به نام تو بسته ام
بازار هر قصیده در اقطار بشکند
طوطی، سخن به غنچهٔ منقار بشکند
در عالمی که خبرت و انصاف جوهری ست
نظمم بهای گوهر شهوار بشکند
دامان ابر از عرق شرم تر شود
کلکم چو آستین گهربار بشکند
آنجا که رای روشنم از رخ کشد نقاب
آیینه را روایی بازار بشکند
زیبد به نخل بندی بستان رنگ و بو
کلکم کلاه گوشه به گلزار بشکند
گردند حوریان خیالم چو رونما
گل را ز شرم، رنگ به رخسار بشکند
آرد به موشکافی طبع من اعتراف
زلف سخن کسی که به هنجار بشکند
خارا اساس فکرت رنگین کرشمه ام
ساغر چو لاله بر سر کهسار بشکند
ایمان به شعرم آورد آن نکته رس که او
در سومنات دل بت پندار بشکند
گوشی نمی دهم به سخنهای ناپسند
کالای زشت قدر خریدار بشکند
نیزار استخوان، قلم پیل بند من
زین ریزه شاعران سبکسار بشکند
روشن بود به خرده شناسان که قدر کار
از شومی زبونی همکار بشکند
آن مایه از کجاست کسی را که همچو من
بازار گرم ابر گهربار بشکند؟
آن نکهت از کجاست نفسهای تیره را
تا اعتبار نافهٔ تاتار بشکند؟
آن حدّت از کجاست سخنهای سرد را
تا در رگ دلی اثر خار بشکند؟
آن فطرت از کجاست که سر جوش فکرتش
چون من رواج ساغر سرشار بشکند؟
آن قوّت از کجاست کسی را که از بنان
بازوی کلک اخطل و مهیار بشکند؟
باید به کف چو خامهٔ من موسوی عصا
تا سحر بوالمفاخر پندار بشکند
آن کیست غیر من که به یک عمر استخوان
در کار فکر وجودت اشعار بشکند؟
پنجاه سال کیست که یک نیستان قلم
مثقب صفت به گوهر افکار بشکند؟
آن همّت از کجاست کسی را که در طلب
خواب سحر به دیدهٔ بیدار بشکند؟
آن غیرت از کجاست کسی را که در جهان
چون من نگه به چشم خریدار بشکند؟
مرغوله ریز خامهٔ مشکین شکنج من
قدر و بهای زلف شب تار بشکند
برگ گلی ست هر ورقم کز غرور ناز
خار کرشمه در دل گلزار بشکند
لاقی نمی زنم که خجل گردم از کسی
گو خار رشک در رگ اغیار بشکند
باشد اگر شگفت کسی را به دعویم
شاید کزین بلاغت گفتار بشکند
نازک دلم، زیاده نیارم نفس کشید
ز اندک بهانه خاطر بیمار بشکند
در غرّهٔ حیاتم و از رنج چون هلال
نزدیک شد که دوش مرا بار بشکند
دم سردی زمانه، فسرده ست خاطرم
از یک نسیم، رونق گلزار بشکند
جای شگفت نیست که ساغر به سنگلاخ
از کف رها چو گشت به ناچار بشکند
ای دل به هوش باش که طرّار روزگار
غافل در خزاین اعمار بشکند
از دامنش به منزل آسودگی رسان
پایی که در کشاکش رفتار بشکند
دانسته ام که افعی حرص و امل بلاست
سنگ قناعتم سر این مار بشکند
تنگم ز دهر، تا به کی این زال زشت خو
بی موجبی مرا دل افگار بشکند؟
دلبر کجاست کاین دل صد ره شکسته را
از یک نگاه مست، دگر بار بشکند؟
لب در همین دعاست من دلشکسته را
هر دل که بشکند به کف یار بشکند
در تنگنای سینه کلید گشایشیست
هر دشنه ای که غمزه خونخوار بشکند
خاک کسی که زلف پریشان دهد به باد
مشک ختن به طبلهٔ عطّار بشکند
هر قطره ای که از رخ ساقی چکد به جام
نرخ گرانِ گوهرِ شهوار بشکند
دل را به خاک میکده بر، کاین کهن سبو
گر بشکند، به خانهٔ خمّار بشکند
کم نیستند از می غم دل شکستگان
از زور باده شیشهٔ بسیار بشکند
آباد باد کوی محبّت که این هوا
در سر خمار کافر و دیندار بشکند
مغزم ز رعشه پخت، مگر این خمار را
جام ولای ساقی ابرار بشکند
شیر خدا علی ولی کز نهیب او
رنگ رخ سپهرِ سیه کار بشکند
آن معجز آیتی که به شأن ولایتش
اقرار نغمه، بر لب انکار بشکند
قانون نواز عهد عدالت اساس او
از دشنه، زخمه بر رگ زنّار بشکند
قهرش عروق را به تن خاره بگسلد
عفوش سرود بر لب زنهار بشکند
گنجور کارخانهٔ یزدان که هر نفس
نطقش، درِ خزینهٔ اسرار بشکند
دست گدای مدح گرش در حریم ناز
طرف کلاه شاهد فرخار بشکند
طغیان شوق بین که به سر می روم چو سیل
جایی که پای خامهٔ رهوار بشکند
ای صفدری که در صف رویینه پیکران
گرزت قد تهمتن کهسار بشکند
ای سروری که بر سر مستانِ شیرگیر
تیغ تو جام نخوت سرشار بشکند
در ناف شرک، کاوش رمح تو نی کند
در چشم و هم کلک تو مسمار بشکند
هر صبح زاغ حرص چو پرّد ز آشیان
از مغز دشمنان تو ناهار بشکند
دریادلان به حیرت ذات تو غرقه اند
کشتی بسی به قُلزم زخّار بشکند
خواهد دل از تو گوشهٔ چشم ترحّمی
تا زلف آه بر لب اظهار بشکند
شاها منم کمینه غلامی که خدمتم
بازار چاکران وفادار بشکند
عهدی نبسته ام به ولایت ز جان و دل
کز سیر دور ثابت و سیار بشکند
خارش اگر کنی گل عزّت به سر زند
آن را که عشق، قیمت و مقدار بشکند
کلک حزین توست که در مدح گستری
ناخن به کان گوهر افکار بشکند
چون سر کند نی قلمم ناله های زار
قدر نوای مرغ گرفتار بشکند
مشاطگیِّ کلک مرا آورد سپاس
زلف سخن چو صفحهٔ رخسار بشکند
چون خامه افکنم صف معنی خورد به هم
لشگر چو شد، درفش نگونسار بشکند
این عقد گوهری که به نام تو بسته ام
بازار هر قصیده در اقطار بشکند
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح حضرت امیر مؤمنان علیه السلام و عرض شکوا
آن طایر قدسم که چکد خون ز صفیرم
با درد و غم عشق سرشتند خمیرم
مرغان اولی الاجنحه گردند خروشان
چون بال گشاید ز سر سدره صفیرم
خم گشته قدم، حلقه زنجیر جنون است
از دولت عشق است جوان، کلک دبیرم
کوه از اثر نالهٔ من می رود از جای
بشنو که هم آواز زبور است زفیرم
غم نیست اگر پیر شدم، عشق جوان است
رقصد فلک پیر، به گلبانگ صریرم
چون شاخ گوزن است قد خم شده امّا
از بیشهٔ اندیشه، دمد نعرهٔ شیرم
از راهبرانم که به توفیق رفیقم
از بی خبرانم که به تحقیق خبیرم
در مصطبهٔ صدق و صفا صاف شرابم
از زاویهٔ فقر و فنا، موج حصیرم
آنجا که پیام است صبا، نکهت شوقم
جایی که مشام است وفا، بوی عبیرم
در مرتع کاهل سفران برق شهابم
بر مزرع آتش جگران ابر مطیرم
بر لوح جهان چهره گشا نیست شبیهم
در آینه هم، روی نما نیست نظیرم
رام است غزالان معانی قلمم را
در عرصه، شکاری نرمد از سر تیرم
خون در دل صیاد کند لاغری صید
غم نیست اگر در نظر دهر حقیرم
مستی مرا نیست به دنباله خماری
پیمانه کش میکدهٔ خمّ غدیرم
شد شهرت جم، غاشیه بر دوش خمولم
صد شکر که در بندگی شاه، شهیرم
دیرینه غلام شهم، این سروریم بس
لالای امیرم که به آفاق امیرم
می گویم و دانم که ره و رسم ادب نیست
نامی که بود صیقل زنگار ضمیرم
برهان ازل، فیض ابد، مظهر اوّل
ایمان من و دین من و هادی و پیرم
سلطان قدر، حیدر صفدر که ز مدحش
بگرفته بلندی، سخن عرش سریرم
یک ذرّه غبار رهِ اویم، چه شگفت است
گر نیست یکی در شرف از مهر منیرم؟
کلکم به مدیحش شده آن روز که جاری
از غاشیه داران نگین است جریرم
گر سرو روان است مرا کلک ثنا سنج
از خجلت کوتاهی خود شاخ زریرم
کو فکر و زبانی که سپارد ره مدحش
دل می تپدم چون دم تیغ است مسیرم
فیاض کفا، ساغر آبی که خمارم
فریاد رسا، گوشهٔ چشمی که فقیرم
باکی ز قصور عملم نیست که دارد
فردوس تولای تو فارغ ز سعیرم
کونین به مدح تو مرا زبر نگین است
شور دو جهان است خروش بم و زیرم
چون باده حرام است مرا یاد جوانی
امروز که در میکدهٔ عشق تو پیرم
از روز الستم به تولّای تو خالص
چون صبح نبوده ست ز صدق، آب به شیرم
مفتاح نجاتم به کف از خامه انشاست
توفیق ستایشگریت هست بشیرم
با آنکه ندارم به شر و شور جهان کار
در کشمکش از خصمی ایام شریرم
از ظلمت ایام، درین تیره شبستان
آن آینه بودم که گرفتند به قیرم
لطفت نکند گر مدد بخت ضعیفان
دانم که به منزل نرسد راه خطیرم
دیرینه غلام تو حزینم، ز جهان سیر
مپسند به چنگ غم ایام اسیرم
با درد و غم عشق سرشتند خمیرم
مرغان اولی الاجنحه گردند خروشان
چون بال گشاید ز سر سدره صفیرم
خم گشته قدم، حلقه زنجیر جنون است
از دولت عشق است جوان، کلک دبیرم
کوه از اثر نالهٔ من می رود از جای
بشنو که هم آواز زبور است زفیرم
غم نیست اگر پیر شدم، عشق جوان است
رقصد فلک پیر، به گلبانگ صریرم
چون شاخ گوزن است قد خم شده امّا
از بیشهٔ اندیشه، دمد نعرهٔ شیرم
از راهبرانم که به توفیق رفیقم
از بی خبرانم که به تحقیق خبیرم
در مصطبهٔ صدق و صفا صاف شرابم
از زاویهٔ فقر و فنا، موج حصیرم
آنجا که پیام است صبا، نکهت شوقم
جایی که مشام است وفا، بوی عبیرم
در مرتع کاهل سفران برق شهابم
بر مزرع آتش جگران ابر مطیرم
بر لوح جهان چهره گشا نیست شبیهم
در آینه هم، روی نما نیست نظیرم
رام است غزالان معانی قلمم را
در عرصه، شکاری نرمد از سر تیرم
خون در دل صیاد کند لاغری صید
غم نیست اگر در نظر دهر حقیرم
مستی مرا نیست به دنباله خماری
پیمانه کش میکدهٔ خمّ غدیرم
شد شهرت جم، غاشیه بر دوش خمولم
صد شکر که در بندگی شاه، شهیرم
دیرینه غلام شهم، این سروریم بس
لالای امیرم که به آفاق امیرم
می گویم و دانم که ره و رسم ادب نیست
نامی که بود صیقل زنگار ضمیرم
برهان ازل، فیض ابد، مظهر اوّل
ایمان من و دین من و هادی و پیرم
سلطان قدر، حیدر صفدر که ز مدحش
بگرفته بلندی، سخن عرش سریرم
یک ذرّه غبار رهِ اویم، چه شگفت است
گر نیست یکی در شرف از مهر منیرم؟
کلکم به مدیحش شده آن روز که جاری
از غاشیه داران نگین است جریرم
گر سرو روان است مرا کلک ثنا سنج
از خجلت کوتاهی خود شاخ زریرم
کو فکر و زبانی که سپارد ره مدحش
دل می تپدم چون دم تیغ است مسیرم
فیاض کفا، ساغر آبی که خمارم
فریاد رسا، گوشهٔ چشمی که فقیرم
باکی ز قصور عملم نیست که دارد
فردوس تولای تو فارغ ز سعیرم
کونین به مدح تو مرا زبر نگین است
شور دو جهان است خروش بم و زیرم
چون باده حرام است مرا یاد جوانی
امروز که در میکدهٔ عشق تو پیرم
از روز الستم به تولّای تو خالص
چون صبح نبوده ست ز صدق، آب به شیرم
مفتاح نجاتم به کف از خامه انشاست
توفیق ستایشگریت هست بشیرم
با آنکه ندارم به شر و شور جهان کار
در کشمکش از خصمی ایام شریرم
از ظلمت ایام، درین تیره شبستان
آن آینه بودم که گرفتند به قیرم
لطفت نکند گر مدد بخت ضعیفان
دانم که به منزل نرسد راه خطیرم
دیرینه غلام تو حزینم، ز جهان سیر
مپسند به چنگ غم ایام اسیرم
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - توسل به حضرت بقیه الله امام عصر(عج)
در صبح عارض از خط مشکین نقاب کش
این سرمه را به چشم تر آفتاب کش
از عشوه خون رستم طاقت به خاک ریز
خنجر ز ترک غمزه، بر افراسیاب کش
عالم الف کشیدهٔ شمشیر ناز توست
تیغ کرشمه بر همه چون آفتاب کش
زاهد، نماز بی ره تقوی درست نیست
سجّادهٔ ورع به شط باده آب کش
تا چند بار غم؟ دو سه رطل گران بگیر
تا کی حدیث جم؟ دو سه جام شراب کش
در قید خویشتن نتوان زیستن دمی
دست ازخودی بشو، نفسی چون حباب کش
زان پیشتر که زخم اجل کارگر شود
مطرب بیا و زخمه به تار رباب کش
زان پیشتر که چهره ز اشک ارغوان کنم
ساقی مرا به رخ دو سه جام شراب کش
غرق عرق چنین رخ نازآفرین چراست؟
جانا تو را کِه گفت که از گل گلاب کش؟
ای چرخ دست فتنه بلند است، خویش را
زیر لوای خسرو عالیجناب کش
مهدی بگوی و از شرف نام نامیش
طغرای فخر، بر ورق آفتاب کش
صهبای ذکر دوست، خرد سوز شد حزین
آتش شو، از جگر نفس شعله تاب کش
دلدار در دل است گر از دیده غایب است
عرض نیاز را به بساط خطاب کش
ای مهر جانفروز برآ از نقاب ابر
عالم گرفت تیرگی، از رخ نقاب کش
گرد کرشمه از کف نعلین خویش ریز
این توتیا به چشم سفید رکاب کش
بی پرده حسن شاهد شرع آشکار کن
یکره نقاب از رخ امّ الکتاب کش
طرح عمارتی به جهان خراب ریز
دست زمانه از ستم بی حساب کش
هنگام داوری ست، کنون زال دهر را
گیسوکشان به محکمهٔ احتساب کش
با ما به کین برآمده عمری ست، روزگار
این انتقام از فلک کج حساب کش
هم تیغ قهر بر سر خصم عنود زن
هم پیکر عدو به خمِ پیچ و تاب کش
گرد از سم سمند برانگیز وز شرف
بر دیدهٔ سپهر معلّا جناب کش
زبن سرمه چشم منتظران را کحیل کن
گلگونهٔ طرب به رخ شیخ و شاب کش
خالی نما قلمرو ایجاد از ستم
خط مسلّمی به جهان خراب کش
هم تیغ کین بگیر ز بهرام جنگجو
هم از کنار زهرهٔ چنگی رباب کش
بتخانه در مدینهٔ اسلام کی رواست؟
لات و هبل برآر و به دار عقاب کش
گرد خجالت از رخ ما عاصیان بشوی
خط بر صحیفهٔ عمل ناصواب کش
این سرمه را به چشم تر آفتاب کش
از عشوه خون رستم طاقت به خاک ریز
خنجر ز ترک غمزه، بر افراسیاب کش
عالم الف کشیدهٔ شمشیر ناز توست
تیغ کرشمه بر همه چون آفتاب کش
زاهد، نماز بی ره تقوی درست نیست
سجّادهٔ ورع به شط باده آب کش
تا چند بار غم؟ دو سه رطل گران بگیر
تا کی حدیث جم؟ دو سه جام شراب کش
در قید خویشتن نتوان زیستن دمی
دست ازخودی بشو، نفسی چون حباب کش
زان پیشتر که زخم اجل کارگر شود
مطرب بیا و زخمه به تار رباب کش
زان پیشتر که چهره ز اشک ارغوان کنم
ساقی مرا به رخ دو سه جام شراب کش
غرق عرق چنین رخ نازآفرین چراست؟
جانا تو را کِه گفت که از گل گلاب کش؟
ای چرخ دست فتنه بلند است، خویش را
زیر لوای خسرو عالیجناب کش
مهدی بگوی و از شرف نام نامیش
طغرای فخر، بر ورق آفتاب کش
صهبای ذکر دوست، خرد سوز شد حزین
آتش شو، از جگر نفس شعله تاب کش
دلدار در دل است گر از دیده غایب است
عرض نیاز را به بساط خطاب کش
ای مهر جانفروز برآ از نقاب ابر
عالم گرفت تیرگی، از رخ نقاب کش
گرد کرشمه از کف نعلین خویش ریز
این توتیا به چشم سفید رکاب کش
بی پرده حسن شاهد شرع آشکار کن
یکره نقاب از رخ امّ الکتاب کش
طرح عمارتی به جهان خراب ریز
دست زمانه از ستم بی حساب کش
هنگام داوری ست، کنون زال دهر را
گیسوکشان به محکمهٔ احتساب کش
با ما به کین برآمده عمری ست، روزگار
این انتقام از فلک کج حساب کش
هم تیغ قهر بر سر خصم عنود زن
هم پیکر عدو به خمِ پیچ و تاب کش
گرد از سم سمند برانگیز وز شرف
بر دیدهٔ سپهر معلّا جناب کش
زبن سرمه چشم منتظران را کحیل کن
گلگونهٔ طرب به رخ شیخ و شاب کش
خالی نما قلمرو ایجاد از ستم
خط مسلّمی به جهان خراب کش
هم تیغ کین بگیر ز بهرام جنگجو
هم از کنار زهرهٔ چنگی رباب کش
بتخانه در مدینهٔ اسلام کی رواست؟
لات و هبل برآر و به دار عقاب کش
گرد خجالت از رخ ما عاصیان بشوی
خط بر صحیفهٔ عمل ناصواب کش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
نهفته ام به خموشی خیال روی تو را
مباد کز نفسم بشنوند بوی تو را
ز سنگ محتسب شهر غم مخور ساقی
سپرده ایم به پیر مغان سبوی تو را
اگر غلط نکنم حرف ما و من غلط است
شنیده ام ز لب خویش گفتگوی تو را
شده ست شیفته بلبل به باغ و حور به خلد
ندیده اند گلستان رنگ و بوی تو را
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
چه خوش بود که نماید به ما دلت را گرم
محبتی که به ما گرم ساخت، خوی تو را
شود ز باختن رنگم آتشین، لعلت
چه نازکیست عتاب بهانه جوی تو را!
به طور عشق حزین ، آستین فشان گردد
کلیم اگر شنود، طرز های و هوی تو را
مباد کز نفسم بشنوند بوی تو را
ز سنگ محتسب شهر غم مخور ساقی
سپرده ایم به پیر مغان سبوی تو را
اگر غلط نکنم حرف ما و من غلط است
شنیده ام ز لب خویش گفتگوی تو را
شده ست شیفته بلبل به باغ و حور به خلد
ندیده اند گلستان رنگ و بوی تو را
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را
چه خوش بود که نماید به ما دلت را گرم
محبتی که به ما گرم ساخت، خوی تو را
شود ز باختن رنگم آتشین، لعلت
چه نازکیست عتاب بهانه جوی تو را!
به طور عشق حزین ، آستین فشان گردد
کلیم اگر شنود، طرز های و هوی تو را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
فریاد ناله، گر نخراشد درون ما
گرد و غبار خاطر ما، بیستون ما
جان از کسی مضایقه هرگز نکرده ایم
چون آب، بی دریغ روان است خون ما
باید ز عشق جلوهٔ برق کرشمه ای
از سوز سینه پخته نگردد جنون ما
مفت من است عشق، اگر رایگان بود
ای دل چه می کنی سخن از چند و چون ما؟
روز وصال یار، بود عید عاشقان
سال نو است و گرد تو گشتن، شگون ما
ای عشق تیشه بر سر افسردگان مزن
خوابیده چون شرر، به دل سنگ خون ما
بودیم دوش، گوش بر آواز دل حزین
دارد نوای یا صنمی، ارغنون ما
گرد و غبار خاطر ما، بیستون ما
جان از کسی مضایقه هرگز نکرده ایم
چون آب، بی دریغ روان است خون ما
باید ز عشق جلوهٔ برق کرشمه ای
از سوز سینه پخته نگردد جنون ما
مفت من است عشق، اگر رایگان بود
ای دل چه می کنی سخن از چند و چون ما؟
روز وصال یار، بود عید عاشقان
سال نو است و گرد تو گشتن، شگون ما
ای عشق تیشه بر سر افسردگان مزن
خوابیده چون شرر، به دل سنگ خون ما
بودیم دوش، گوش بر آواز دل حزین
دارد نوای یا صنمی، ارغنون ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به هند، گشته زمین گیر، ناتوانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
زان لب شکّرفشان شوری به جان داریم ما
یک نیستان ناله در هر استخوان داریم ما
در بغل چون صبح، چاک بی رفویی بیش نیست
گر لباس هستی دامن فشان داریم ما
نیست ممکن نغمهٔ شوقی به کام دل زدن
در قفس تا خار خار آشیان داریم ما
تار وپود مخمل هستی بساط غفلتیست
از سر هر مو، رگ خواب گران داریم ما
چهره، ای خورشیدسیما لمحه ای از ما مپوش
شبنم آسا یک نگاه ناتوان داریم ما
تا نفس باقیست از مهر و وفا خواهیم گفت
این نصیحت را ز یار مهربان داریم ما
دامن آلودهٔ ما را حزین از کف مده
خرقه از پیر خرابات مغان داریم ما
یک نیستان ناله در هر استخوان داریم ما
در بغل چون صبح، چاک بی رفویی بیش نیست
گر لباس هستی دامن فشان داریم ما
نیست ممکن نغمهٔ شوقی به کام دل زدن
در قفس تا خار خار آشیان داریم ما
تار وپود مخمل هستی بساط غفلتیست
از سر هر مو، رگ خواب گران داریم ما
چهره، ای خورشیدسیما لمحه ای از ما مپوش
شبنم آسا یک نگاه ناتوان داریم ما
تا نفس باقیست از مهر و وفا خواهیم گفت
این نصیحت را ز یار مهربان داریم ما
دامن آلودهٔ ما را حزین از کف مده
خرقه از پیر خرابات مغان داریم ما