عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گر خرامد آن پریرو جانب گلزارها
شور محشر می شود در کوچه و بازارها
هر نفس در خانه دل نقش تصویرش بود
با پری هائل نمی گردد در و دیوارها
گردی از خاک کف پایش به هنگام وصال
بهر دفع نبض هجران می کنم تومارها!
در طریق عشق جز وحشت نمی باشد دلیل
این سخن را من شنیدستم ز مجنون بارها!
از شمیم حلقه گیسوی عنبر سای او
اهرمن را بگسلد اندر میان زنارها
نیست خوبان جهان را چون لبش خوبانی ای
دیده ام خوبان عالم را ولی بسیارها
خال مشکین بر رخش دیدم تعجب آمدم
کش بود صحن حرم منزلگه کفارها
یاد جعد طره اش در گردنم دامی بود
چون طناب خیمه اندر گردن مسمارها
حل نگردد عقده های این معما در دلت
در سواد زلف او باشد بسی اسرارها!
هیچ در ملک جهان طغرل نمی باشد چنین
کش برند از عاشقان دل این چنین دلدارها!
شور محشر می شود در کوچه و بازارها
هر نفس در خانه دل نقش تصویرش بود
با پری هائل نمی گردد در و دیوارها
گردی از خاک کف پایش به هنگام وصال
بهر دفع نبض هجران می کنم تومارها!
در طریق عشق جز وحشت نمی باشد دلیل
این سخن را من شنیدستم ز مجنون بارها!
از شمیم حلقه گیسوی عنبر سای او
اهرمن را بگسلد اندر میان زنارها
نیست خوبان جهان را چون لبش خوبانی ای
دیده ام خوبان عالم را ولی بسیارها
خال مشکین بر رخش دیدم تعجب آمدم
کش بود صحن حرم منزلگه کفارها
یاد جعد طره اش در گردنم دامی بود
چون طناب خیمه اندر گردن مسمارها
حل نگردد عقده های این معما در دلت
در سواد زلف او باشد بسی اسرارها!
هیچ در ملک جهان طغرل نمی باشد چنین
کش برند از عاشقان دل این چنین دلدارها!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
عمرها شد می زنم در راه عشقش گام ها
رفتن رنگ است از ما بستن احرام ها
اعتبار ما و من از نشئه کیف و کم است
فال فرصت می زند هر دم صدای جام ها
سرخ و زرد این جهان را حاجت اکسیر نیست
انقلاب رنگ دارد گردش ایام ها!
دارد الهام تسلی از تپش ذوق دلم
شهیر جبریل باشد شوخی پیغام ها
صید قلاب محبت را رهائی مشکل است
خون بسمل می تپد از حلقه این دام ها
هیچ کس در دهر از جام امل مسرور نیست
تلخی زهر است یکسر شربت این کام ها
چون سحر خلق جهان کافور دارند در نفس
پختگی هرگز نباشد قسمت این خام ها
صد فلاطون از ره حکمت نمی سازد علاج
خشکی نبض جنون از روغن بادام ها
طغرل از آوازه هستی عرق گل کرده ایم
حاصلی جز شرم نبود در نگین زین نام ها
رفتن رنگ است از ما بستن احرام ها
اعتبار ما و من از نشئه کیف و کم است
فال فرصت می زند هر دم صدای جام ها
سرخ و زرد این جهان را حاجت اکسیر نیست
انقلاب رنگ دارد گردش ایام ها!
دارد الهام تسلی از تپش ذوق دلم
شهیر جبریل باشد شوخی پیغام ها
صید قلاب محبت را رهائی مشکل است
خون بسمل می تپد از حلقه این دام ها
هیچ کس در دهر از جام امل مسرور نیست
تلخی زهر است یکسر شربت این کام ها
چون سحر خلق جهان کافور دارند در نفس
پختگی هرگز نباشد قسمت این خام ها
صد فلاطون از ره حکمت نمی سازد علاج
خشکی نبض جنون از روغن بادام ها
طغرل از آوازه هستی عرق گل کرده ایم
حاصلی جز شرم نبود در نگین زین نام ها
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ای بهار ناز بهر زینت گل ها بیا!
سیر دریا آرزو داری به چشم ما بیا!
کرده ام دور از رخت تمهید سامان جنون
ای سویدای دلم را دافع سودا بیا!
از وفا داریم هر دم آرزوی مقدمت
هر بن مو چشم امید است سوی ما بیا!
کی بود بیمی به ما زین سست مغزان دغل
گر بیائی جانب ما سخت بی پروا بیا!
دل ز هجران تو آشفتست چون اوراق گل
مرحبا ای غنچه جمعیت دل ها بیا!
نیست قانون محبت ساز نیرنگ دوئی
ای تن من خاک پایت آمدی تنها بیا!
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
یا مرا از خود ببر آن جا که هستی یا بیا!
سیر دریا آرزو داری به چشم ما بیا!
کرده ام دور از رخت تمهید سامان جنون
ای سویدای دلم را دافع سودا بیا!
از وفا داریم هر دم آرزوی مقدمت
هر بن مو چشم امید است سوی ما بیا!
کی بود بیمی به ما زین سست مغزان دغل
گر بیائی جانب ما سخت بی پروا بیا!
دل ز هجران تو آشفتست چون اوراق گل
مرحبا ای غنچه جمعیت دل ها بیا!
نیست قانون محبت ساز نیرنگ دوئی
ای تن من خاک پایت آمدی تنها بیا!
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
یا مرا از خود ببر آن جا که هستی یا بیا!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ای ز رخسار تو گل شرمنده در گلزارها
و از خرامت آب را زنجیر حیرانی به پا!
دم به دم سوی تو قلاب محبت می کشد
جز دلیل عشق نبود کس به سویت رهنما
نیست غیر از مد آه خود عصای دگرم
قامتم شد زیر بار محنت عشقت دو تا
من شهید تیغ هجرم سوی من گامی بزن
کاش از خونم بود اندر کف پایت حنا!
در طریق عشوه رفتار تو دستورالعمل
در سلوک فتنه آئین تو سرمشق جفا
گر نشینیی پیش رویت فتنه ها پیدا شود
و ار خرامی، هر طرف آشوب خیزد از قفا
هر نفس از شوق بی تقیید آئین ادب
طائر نظاره سازد جانب کویت هوا
کور به چشمی ندارد سرمه از گرد رهت!
کیست در عالم نسازد خاک پایت توتیا؟!
کی بود امروز در عالم کسی از عاشقان
زیر بار عشق تو مانند من صبر آزما؟!
پرده زیر و بم قانون مضراب جنون
کرده ز آهنگ فراقت ساز «عشاق » از «نوا»
می توان دریافت ساز راحت آزادگان
از طراز آستین شاه و نقش بوریا
بارگاه فقر کم از مسند فغفور نیست
از شکست چینی می آید به گوشم این صدا
ای خوشا، طغرل که بیدل می سراید مصرعی
خفته در خون شهیدت جوش گلزار بقا
و از خرامت آب را زنجیر حیرانی به پا!
دم به دم سوی تو قلاب محبت می کشد
جز دلیل عشق نبود کس به سویت رهنما
نیست غیر از مد آه خود عصای دگرم
قامتم شد زیر بار محنت عشقت دو تا
من شهید تیغ هجرم سوی من گامی بزن
کاش از خونم بود اندر کف پایت حنا!
در طریق عشوه رفتار تو دستورالعمل
در سلوک فتنه آئین تو سرمشق جفا
گر نشینیی پیش رویت فتنه ها پیدا شود
و ار خرامی، هر طرف آشوب خیزد از قفا
هر نفس از شوق بی تقیید آئین ادب
طائر نظاره سازد جانب کویت هوا
کور به چشمی ندارد سرمه از گرد رهت!
کیست در عالم نسازد خاک پایت توتیا؟!
کی بود امروز در عالم کسی از عاشقان
زیر بار عشق تو مانند من صبر آزما؟!
پرده زیر و بم قانون مضراب جنون
کرده ز آهنگ فراقت ساز «عشاق » از «نوا»
می توان دریافت ساز راحت آزادگان
از طراز آستین شاه و نقش بوریا
بارگاه فقر کم از مسند فغفور نیست
از شکست چینی می آید به گوشم این صدا
ای خوشا، طغرل که بیدل می سراید مصرعی
خفته در خون شهیدت جوش گلزار بقا
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
سنبل از آشفتگی زلف کژت یک پیچ و تاب
مصحف روی توام تفسیر دارد صد کتاب
یوسف از شرم جمالت محو زندان گشته است
ای جمال عالم آرای تو روشن ز آفتاب!
در تمنای وصالت دین و دل بر باد شد
عاقبت دستم به دامان تو در یوم الحساب!
جام می با غیر می نوشی تو ای رعنا چرا؟!
ز آتش حسرت دل و جان مرا سازی کباب!
آب و تاب عارض و زلفت ندارد بوستان
سنبل و گل هر دو از زلف و رخت بی آب و تاب
نیست از عشقت نصیب من به جز داغ فراق
از می وصل تو در گیتی نگشتم کامیاب!
طغرل از عکس جمالش محو حیرت گشته ام
تا فکند از عارض ماه خود آن دلبر نقاب!
مصحف روی توام تفسیر دارد صد کتاب
یوسف از شرم جمالت محو زندان گشته است
ای جمال عالم آرای تو روشن ز آفتاب!
در تمنای وصالت دین و دل بر باد شد
عاقبت دستم به دامان تو در یوم الحساب!
جام می با غیر می نوشی تو ای رعنا چرا؟!
ز آتش حسرت دل و جان مرا سازی کباب!
آب و تاب عارض و زلفت ندارد بوستان
سنبل و گل هر دو از زلف و رخت بی آب و تاب
نیست از عشقت نصیب من به جز داغ فراق
از می وصل تو در گیتی نگشتم کامیاب!
طغرل از عکس جمالش محو حیرت گشته ام
تا فکند از عارض ماه خود آن دلبر نقاب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
شوخ بی باکی که کرده خانه مردم خراب
تیغ ابرویش برای قتل من دارد شتاب
مانی از بهر هوای صورت زیبای او
چون فلک سرگشته افتادست تا یوم الحساب
سوخت مغز استخوان در سینه ام از عشق او
کشور دل را بود از دست حسن او عذاب
آنقدر کلک قضا نازید هنگام رقم
کز میان خوب رویان تا تو را کرد انتخاب
لاله از داغ تمنای بهار عارضت
کرد در صحرای خجلت خیمه حسرت طناب
دیده ام خوبان عالم را ولی مانند تو
نه به هشیاری بدیدم نه به مستی نه به خواب!
یاد آن فرصت که بر روی تو هنگام سحر
از سرشک اشک گلگون می زدم جای گلاب!
نوبهار عارضت را داد رونق گریه ام
زینت گلزار باشد دائم از رشح سحاب
چاک زد جیب قبای خویش گل اندر چمن
ز انفعال روی تو چون جیب مستی از شراب
آفتاب خاوری از شرم افتد در کسوف
گر ز روی خود کشد آن شاهد موزون نقاب
طغرل از موج خیال من معمای دقیق
می شود بیرون به فکر تام چون در خوشاب
تیغ ابرویش برای قتل من دارد شتاب
مانی از بهر هوای صورت زیبای او
چون فلک سرگشته افتادست تا یوم الحساب
سوخت مغز استخوان در سینه ام از عشق او
کشور دل را بود از دست حسن او عذاب
آنقدر کلک قضا نازید هنگام رقم
کز میان خوب رویان تا تو را کرد انتخاب
لاله از داغ تمنای بهار عارضت
کرد در صحرای خجلت خیمه حسرت طناب
دیده ام خوبان عالم را ولی مانند تو
نه به هشیاری بدیدم نه به مستی نه به خواب!
یاد آن فرصت که بر روی تو هنگام سحر
از سرشک اشک گلگون می زدم جای گلاب!
نوبهار عارضت را داد رونق گریه ام
زینت گلزار باشد دائم از رشح سحاب
چاک زد جیب قبای خویش گل اندر چمن
ز انفعال روی تو چون جیب مستی از شراب
آفتاب خاوری از شرم افتد در کسوف
گر ز روی خود کشد آن شاهد موزون نقاب
طغرل از موج خیال من معمای دقیق
می شود بیرون به فکر تام چون در خوشاب
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ماه در پیش رخت یک لمعه باشد از سراب
گل ز دیوان جمالت یک ورق از صد کتاب
فکر زلفت داشتم شوقت به دل زد آتشی
سوختم چندان که پیچیدم به خود زین پیچ و تاب
عارضی چون مهر داری زاه ما غافل مباش
تا نگردد آفتابت تیره از جوش سحاب
از دل زاهد نباشد بهره کنز عشق را
شاه را حاصل نگردد مال از ملک خراب
من شهید تیغ عشقم دود آهم شد علم
بر سر خاکم گذر کن تا نمانی از ثواب
طائر نظاره با خاک در او چون رسد
بر فلک همپایه باشد از بلندی آن جناب!
در تلاش جستجوی حلقه گیسوی او
موج دارد آبله بر پای هر دم از حباب
یک جهان خنجر مهیا کردی از مژگان خویش
تا کی استغنا خدا را بهر قتل من شتاب!
دم به دم جوش خیال شبنم روی گلش
ز آسمان حسن می تازد به فرقم چون شهاب
از نگه بر روی او ساز بم خود زین کن
تا ندرد از تماشا بر رخش طرف نقاب
تیره بختی ها نصیبم شد ز دیوان ازل
سرنوشتم را قضا کردست از بال غراب
چند روزی شد که دارم با تأمل الفتی
شاهد معنی همان بهتر که نبود در حجاب
تا ز فیض آگهی طغرل سخن سر کرده ام
بعد من شاعر کسی دیگر نمی بیند به خواب
گل ز دیوان جمالت یک ورق از صد کتاب
فکر زلفت داشتم شوقت به دل زد آتشی
سوختم چندان که پیچیدم به خود زین پیچ و تاب
عارضی چون مهر داری زاه ما غافل مباش
تا نگردد آفتابت تیره از جوش سحاب
از دل زاهد نباشد بهره کنز عشق را
شاه را حاصل نگردد مال از ملک خراب
من شهید تیغ عشقم دود آهم شد علم
بر سر خاکم گذر کن تا نمانی از ثواب
طائر نظاره با خاک در او چون رسد
بر فلک همپایه باشد از بلندی آن جناب!
در تلاش جستجوی حلقه گیسوی او
موج دارد آبله بر پای هر دم از حباب
یک جهان خنجر مهیا کردی از مژگان خویش
تا کی استغنا خدا را بهر قتل من شتاب!
دم به دم جوش خیال شبنم روی گلش
ز آسمان حسن می تازد به فرقم چون شهاب
از نگه بر روی او ساز بم خود زین کن
تا ندرد از تماشا بر رخش طرف نقاب
تیره بختی ها نصیبم شد ز دیوان ازل
سرنوشتم را قضا کردست از بال غراب
چند روزی شد که دارم با تأمل الفتی
شاهد معنی همان بهتر که نبود در حجاب
تا ز فیض آگهی طغرل سخن سر کرده ام
بعد من شاعر کسی دیگر نمی بیند به خواب
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
می برد لعل لب او نشئه از موج شراب
می کشد دامان زلفش از گریبان گلاب
لمعه برق رخش هر دم به عشاق آن کند
در بیابان تشنه را تشویش نیرنگ سراب
هر زمان دل آرزوی آب تیغت می کند
تا به کی شمشیر احسان تو باشد در قراب؟!
توشه لخت جگر دارم به راهت دود غم
می زند فواره ترسم تیره گردد این کباب
نسخه دیوان حسنت را چسان احصا کنم؟!
گر جهان دفتر شود وصف تو ناید در حساب؟!
ای جفا اندیشه بدخو خدا را شفقتی!
چند باشم از شکنج محنت غم در عذاب؟
کرده استاد ازل امروز با صد خون دل
غنچه ات را از گلستان لطافت انتخاب
تا دم روز قیامت مادر ایام را
چون تو فرزندی نباشد خانه زاد آفتاب
گیسوی شیرین بود زنجیر پای کوهکن
طره لیلی بود در گردن مجنون طناب
از سویدای دلت زن رشحه فال امید
موجب باران بود گر تیره بنماید سحاب
شام غفلت رفت آخر صبح نومیدی دمید
تا کجا آباد باشد خانه هستی خراب؟!
گویمش صد آفرین با خاطر دراک او
هر که بنویسد به اشعار من طغرل جواب!
می کشد دامان زلفش از گریبان گلاب
لمعه برق رخش هر دم به عشاق آن کند
در بیابان تشنه را تشویش نیرنگ سراب
هر زمان دل آرزوی آب تیغت می کند
تا به کی شمشیر احسان تو باشد در قراب؟!
توشه لخت جگر دارم به راهت دود غم
می زند فواره ترسم تیره گردد این کباب
نسخه دیوان حسنت را چسان احصا کنم؟!
گر جهان دفتر شود وصف تو ناید در حساب؟!
ای جفا اندیشه بدخو خدا را شفقتی!
چند باشم از شکنج محنت غم در عذاب؟
کرده استاد ازل امروز با صد خون دل
غنچه ات را از گلستان لطافت انتخاب
تا دم روز قیامت مادر ایام را
چون تو فرزندی نباشد خانه زاد آفتاب
گیسوی شیرین بود زنجیر پای کوهکن
طره لیلی بود در گردن مجنون طناب
از سویدای دلت زن رشحه فال امید
موجب باران بود گر تیره بنماید سحاب
شام غفلت رفت آخر صبح نومیدی دمید
تا کجا آباد باشد خانه هستی خراب؟!
گویمش صد آفرین با خاطر دراک او
هر که بنویسد به اشعار من طغرل جواب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
اگر چه دورم از نظاره رخسار یار امشب
بود لوح خیال ابروی او در کنار امشب
نیم آسوده شوقش دمی از اضطراب دل
پر پروانه دارد دود شمع انتظار امشب
اگر چندی که بودم دوش مست باده وصلش
ولی دارد سرم از هجر او رنج خمار امشب
به یک نظاره از شرع محبت داد این فتوا
فقیه عشق اندر حرمت بوس و کنار امشب
به کف از سبحه اینجا مطلبت حاصل نمی گردد
ز اشک چشم تر کن دانه روز شمار امشب
چمن از نکهت باد بهار امروز خرم شد
حدیث وصف گل بشنو به گلشن از هزار امشب
اگر خواهی درستی نام خود از خاتم عشرت
شکن بر رغم سنبل طره گیسوی یار امشب!
بیا ای دل که آمد یار سوی کلبه طغرل
حصول دین و دنیا می توانی کن نثار امشب!
بود لوح خیال ابروی او در کنار امشب
نیم آسوده شوقش دمی از اضطراب دل
پر پروانه دارد دود شمع انتظار امشب
اگر چندی که بودم دوش مست باده وصلش
ولی دارد سرم از هجر او رنج خمار امشب
به یک نظاره از شرع محبت داد این فتوا
فقیه عشق اندر حرمت بوس و کنار امشب
به کف از سبحه اینجا مطلبت حاصل نمی گردد
ز اشک چشم تر کن دانه روز شمار امشب
چمن از نکهت باد بهار امروز خرم شد
حدیث وصف گل بشنو به گلشن از هزار امشب
اگر خواهی درستی نام خود از خاتم عشرت
شکن بر رغم سنبل طره گیسوی یار امشب!
بیا ای دل که آمد یار سوی کلبه طغرل
حصول دین و دنیا می توانی کن نثار امشب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نغمه عشاق باشد در نوای عندلیب
نیست غیر از دیدن گل مدعای عندلیب
ساربان رنگ گلشن دارد آهنگ سفر
کی بود در محمل او جز درای عندلیب؟!
ترسم از الفتپرستی های ساز نغمه اش
کش خلد در پای گل خار از صدای عندلیب
بس که شد محنتکش شوق تماشاهای گل
گشته خم از بار غم قد دوتای عندلیب
عاشقان را ننگ باشد کسوت رنگ غرور
نیست غیر از خاکساری ها قبای عندلیب!
در حریم وصل دارد ناله از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد مدعای عندلیب!
پنبه غفلت بود شبنم به گوش رنگ گل
نشنود یک بار اکنون ماجرای عندلیب
هیچ از صحن چمن بیرون نمی آید مگر
پیچ و تاب ناله شد زنجیر پای عندلیب؟!
آنقدر دارد غرور رنگ و حسن خویشتن
کی شود آگاه گل از های های عندلیب؟!
می زند پروانسان خود را به شمع روی گل
اینقدر لازم بود بودن کرای عندلیب!
برفشان از شبنم اوراق گل در نبض او
جز گلاب وصل کی باشد دوای عندلیب؟!
داد این فتوا شبی پروانه شمع ادب
نیست کم از خون طغرل خونبهای عندلیب!
نیست غیر از دیدن گل مدعای عندلیب
ساربان رنگ گلشن دارد آهنگ سفر
کی بود در محمل او جز درای عندلیب؟!
ترسم از الفتپرستی های ساز نغمه اش
کش خلد در پای گل خار از صدای عندلیب
بس که شد محنتکش شوق تماشاهای گل
گشته خم از بار غم قد دوتای عندلیب
عاشقان را ننگ باشد کسوت رنگ غرور
نیست غیر از خاکساری ها قبای عندلیب!
در حریم وصل دارد ناله از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد مدعای عندلیب!
پنبه غفلت بود شبنم به گوش رنگ گل
نشنود یک بار اکنون ماجرای عندلیب
هیچ از صحن چمن بیرون نمی آید مگر
پیچ و تاب ناله شد زنجیر پای عندلیب؟!
آنقدر دارد غرور رنگ و حسن خویشتن
کی شود آگاه گل از های های عندلیب؟!
می زند پروانسان خود را به شمع روی گل
اینقدر لازم بود بودن کرای عندلیب!
برفشان از شبنم اوراق گل در نبض او
جز گلاب وصل کی باشد دوای عندلیب؟!
داد این فتوا شبی پروانه شمع ادب
نیست کم از خون طغرل خونبهای عندلیب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
حنا از خون مردم بسته دستت
شده گلگون دو لعل می پرستت
به قتل عاشقان تیغ دو ابروت
ز مژگان صف کشیده چشم مستت
به ما کلک قضا عشقت نوشته
مرا عاشق تو معشوق از الستت
جهان حسن را شاهی مسلم
تو را گردید از طرز نشستت
اگر اندر محیط غم دل ما
شود ماهی که تاگیری به شستت؟!
نیم آسوده از عشق تو طغرل
عنان اختیار من به دستت!
شده گلگون دو لعل می پرستت
به قتل عاشقان تیغ دو ابروت
ز مژگان صف کشیده چشم مستت
به ما کلک قضا عشقت نوشته
مرا عاشق تو معشوق از الستت
جهان حسن را شاهی مسلم
تو را گردید از طرز نشستت
اگر اندر محیط غم دل ما
شود ماهی که تاگیری به شستت؟!
نیم آسوده از عشق تو طغرل
عنان اختیار من به دستت!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
زهی آئینه را حیرت خیال عکس تصویرت
کمان فتنه را ناوک حدیث چشم زهگیرت!
چو خاک اکنون به باد از آتش تیغ توام لیکن
بسی جوهر ز خونم گل کند از آب شمشیرت
نمی روید به جز یاقوت دیگر هیچ از خاکش
اگر ریزد به هر جا قطره ای از خون نخچیرت
وجوب سرنوشت خامه نی نیست بشکستن
درستی نیست ممکن در قلم انشای تصویرت
نبندد بسته زلفت در شادی به روی خود
که فتح الباب غم دارد همین آواز زنجیرت
صفا همچون عرض شد لازم جسم لطیف تو
مگر از جوهر خورشید بنمودند تخمیرت؟!
ز نیرنگ عجائب خانه چشم تو حیرانم
که دارد فتنه را بیدار خواب ناز تعبیرت
ز بوی غنچه مدح تو اکنون وقت آن باشد
گلستان بشکفد در صفحه ام از رنگ تحریرت
کماندار خیال ابرویت تا ناوک افکن شد
نفس مانند رنگم رفت دنبال پر تیرت
چه افسون است یارب در زبان مار آن گیسو
که عالم را کنون با یک سر مو کرد تسخیرت؟!
خوشا از مصرع موزون دریای سخن طغرل
قیامت می کشد کلک فرنگستان تصویرت
کمان فتنه را ناوک حدیث چشم زهگیرت!
چو خاک اکنون به باد از آتش تیغ توام لیکن
بسی جوهر ز خونم گل کند از آب شمشیرت
نمی روید به جز یاقوت دیگر هیچ از خاکش
اگر ریزد به هر جا قطره ای از خون نخچیرت
وجوب سرنوشت خامه نی نیست بشکستن
درستی نیست ممکن در قلم انشای تصویرت
نبندد بسته زلفت در شادی به روی خود
که فتح الباب غم دارد همین آواز زنجیرت
صفا همچون عرض شد لازم جسم لطیف تو
مگر از جوهر خورشید بنمودند تخمیرت؟!
ز نیرنگ عجائب خانه چشم تو حیرانم
که دارد فتنه را بیدار خواب ناز تعبیرت
ز بوی غنچه مدح تو اکنون وقت آن باشد
گلستان بشکفد در صفحه ام از رنگ تحریرت
کماندار خیال ابرویت تا ناوک افکن شد
نفس مانند رنگم رفت دنبال پر تیرت
چه افسون است یارب در زبان مار آن گیسو
که عالم را کنون با یک سر مو کرد تسخیرت؟!
خوشا از مصرع موزون دریای سخن طغرل
قیامت می کشد کلک فرنگستان تصویرت
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر دل محو آن رخسار زیباست
ز جوهر موج این آئینه دریاست
ندارد داغدار عشق قدری
وطن با لاله اندر کوه و صحراست
مشو در مهر امکان همچو شبنم
جهان در سایه این بال عنقاست
به وقت عجز دشمن دوست گردد
به زانوی سکندر فرق داراست
حریم حرمت دلدار دور است
بسی در راه عشقش زیر و بالاست
بود عشاق مست باده غم
عروج نشئه ما کی ز میناست؟!
به عالم هر کجا باشد اگر دل
اسیر جعد آن زلف مطراست
بساط عشق شد تا مسند ما
کلاه افتخار ما فلکساست
دوئی را نیست ره در مسکن عشق
دل عاشق ازین سودا مبراست
دهد صد مرده را جان از تکلم
به احیا لعل او رشک مسیحاست!
به یاد گیسویش اشکم گره زد
ز موج این بحر را زنجیر برپاست
خدا را جانب ما کن نگاهی
سفید از انتظارت دیده ماست!
خوشا زین مصرع بیدل که طغرل
خیالی سد راه عبرت ماست
ز جوهر موج این آئینه دریاست
ندارد داغدار عشق قدری
وطن با لاله اندر کوه و صحراست
مشو در مهر امکان همچو شبنم
جهان در سایه این بال عنقاست
به وقت عجز دشمن دوست گردد
به زانوی سکندر فرق داراست
حریم حرمت دلدار دور است
بسی در راه عشقش زیر و بالاست
بود عشاق مست باده غم
عروج نشئه ما کی ز میناست؟!
به عالم هر کجا باشد اگر دل
اسیر جعد آن زلف مطراست
بساط عشق شد تا مسند ما
کلاه افتخار ما فلکساست
دوئی را نیست ره در مسکن عشق
دل عاشق ازین سودا مبراست
دهد صد مرده را جان از تکلم
به احیا لعل او رشک مسیحاست!
به یاد گیسویش اشکم گره زد
ز موج این بحر را زنجیر برپاست
خدا را جانب ما کن نگاهی
سفید از انتظارت دیده ماست!
خوشا زین مصرع بیدل که طغرل
خیالی سد راه عبرت ماست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
هر کرا شوخ پری رخسار است
ساغر عشرت او سرشار است
زاهدی را که صفا در دل نیست
سبحه او نه کم از زنار است
زلف او دیدم و گفتم در دل
هر کجا گنج بود گر مار است
از لبش وقت سخن در بارد
لعل او را ز بدخشان عار است
کی بود یار بری از اغیار؟!
یک گلی نیست که او بی خار است!
در طلب نه تو قدم آهسته
کوه این بادیه ناهموار است!
کوهکن جان به عبث می بازد
کندن کوه غمش ناچار است
عقد زلفش نشود حل آسان
که به هر حلقه او اسرار است
بی فنا کی بود امکان وصول
به حریم حرمش گر بار است!
خرده در گفته طغرل کم گیر
کاسنی هم گلی از گلزار است!
ساغر عشرت او سرشار است
زاهدی را که صفا در دل نیست
سبحه او نه کم از زنار است
زلف او دیدم و گفتم در دل
هر کجا گنج بود گر مار است
از لبش وقت سخن در بارد
لعل او را ز بدخشان عار است
کی بود یار بری از اغیار؟!
یک گلی نیست که او بی خار است!
در طلب نه تو قدم آهسته
کوه این بادیه ناهموار است!
کوهکن جان به عبث می بازد
کندن کوه غمش ناچار است
عقد زلفش نشود حل آسان
که به هر حلقه او اسرار است
بی فنا کی بود امکان وصول
به حریم حرمش گر بار است!
خرده در گفته طغرل کم گیر
کاسنی هم گلی از گلزار است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا نهال قامت اورا صنوبر چاکر است
در چمن قمری ز حسرت همدم خاکستر است
بر ثبوت امتیاز حسنش از خوبان دهر
سبزه خط زمرد فام لعلش محضر است
دوش در گلشن حدیث جعد گیسویش گذشت
سنبل امروز از خجالت پایمال صرصر است
در خیال لعل او چون غنچه بگشایم دهن
ناقه فکرم سراپا زیر بار شکر است!
بر فروغ دیده منت کی کشم از توتیا
مردم چشم مرا تا روی خوبان منظر است؟!
خواست هوشم در شب زلفش شبیخون آورد
شحنه خالش گرفت کین دور شاه دیگر است!
طغرل از آسیب چشم بدجمالش را چه باک
تا دلم در آتش عشقش سپند مجمر است!
در چمن قمری ز حسرت همدم خاکستر است
بر ثبوت امتیاز حسنش از خوبان دهر
سبزه خط زمرد فام لعلش محضر است
دوش در گلشن حدیث جعد گیسویش گذشت
سنبل امروز از خجالت پایمال صرصر است
در خیال لعل او چون غنچه بگشایم دهن
ناقه فکرم سراپا زیر بار شکر است!
بر فروغ دیده منت کی کشم از توتیا
مردم چشم مرا تا روی خوبان منظر است؟!
خواست هوشم در شب زلفش شبیخون آورد
شحنه خالش گرفت کین دور شاه دیگر است!
طغرل از آسیب چشم بدجمالش را چه باک
تا دلم در آتش عشقش سپند مجمر است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
حیا پیراهن اندام ناز است
تغافل پرده قانون راز است
ببین زیر و بم تار محبت
به مضراب خموشی نغمه ساز است!
به دشنامی رقیبان را نوازد
عجب شوخی که او دشمن نواز است!
نمی آید برای پرسش من
به راه انتظارش دید باز است
ازان قل قل مینا را شنیدم
دلم وقت قیامش در نماز است!
به صبح وصل دارم انتظاری
شب هجران عجب دور و دراز است!
به کف آسان نیاید دامن وصل
بسی در راه او شیب و فراز است
در خامی کشا تا پخته گردی
کلید قفل تحقیقش مجاز است!
معانی صید شد طغرل ز شاهین
که صید چنگلش عنقا نه باز است!
تغافل پرده قانون راز است
ببین زیر و بم تار محبت
به مضراب خموشی نغمه ساز است!
به دشنامی رقیبان را نوازد
عجب شوخی که او دشمن نواز است!
نمی آید برای پرسش من
به راه انتظارش دید باز است
ازان قل قل مینا را شنیدم
دلم وقت قیامش در نماز است!
به صبح وصل دارم انتظاری
شب هجران عجب دور و دراز است!
به کف آسان نیاید دامن وصل
بسی در راه او شیب و فراز است
در خامی کشا تا پخته گردی
کلید قفل تحقیقش مجاز است!
معانی صید شد طغرل ز شاهین
که صید چنگلش عنقا نه باز است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
تا زلف تو در خرمن گل غالیه بیز است
در دور قمر بین که قران مشتری ریز است
ترسم که به دل رخنه زند مردم چشمت
ور نه ز چه رو خنجر مژگان تو تیز است؟!
مقتول تو را نیست ازآن صورت مردن
برق دم شمشیر تو تا آئینه ریز است
زحمتکش عشقم که چه هجران و چه وصلت
از دست جفای تو کجا جای گریز است؟!
هر جا که ز نقش کف پای تو نشانیست
چون عرصه محشر همه دلم غلغله خیز است
افسانه حسن تو هر آن گوش که بشنید
در دعوی زیبائی یوسف به ستیز است
هر کس که سواد خط مشکین تو را دید
در قافیه حسن بگفتا که تمیز است
فرهنگ سخن های دقیق من طغرل
نه طور «صراح » است نه گفتار «همیز» است
در دور قمر بین که قران مشتری ریز است
ترسم که به دل رخنه زند مردم چشمت
ور نه ز چه رو خنجر مژگان تو تیز است؟!
مقتول تو را نیست ازآن صورت مردن
برق دم شمشیر تو تا آئینه ریز است
زحمتکش عشقم که چه هجران و چه وصلت
از دست جفای تو کجا جای گریز است؟!
هر جا که ز نقش کف پای تو نشانیست
چون عرصه محشر همه دلم غلغله خیز است
افسانه حسن تو هر آن گوش که بشنید
در دعوی زیبائی یوسف به ستیز است
هر کس که سواد خط مشکین تو را دید
در قافیه حسن بگفتا که تمیز است
فرهنگ سخن های دقیق من طغرل
نه طور «صراح » است نه گفتار «همیز» است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چند روزی در جهان ای عمر مهمانی بس است
از حصول مدعا آه پشیمانی بس است
آرزوی جاه داری گر ز نقش اعتبار
یاد تعمیر خیالت خانه ویرانی بس است
گشتی از درس کمال امروز غافل مر تو را
همچو یبروج الصنم یک نام انسانی بس است
چند گوئی کز تعلق های امکان بگذرم
بگذری گر از جهان یک دامن افشانی بس است
گیر در راه طلب از نقش پای او سبق
مر تو را آئینه سان یک چشم حیرانی بس است
تا کجا خواهی کز آشفتن به جمعیت رسم
از تصورهای زلفش یک پریشانی بس است
گر همی خواهی که اسپ خویش از فرزین کنی
در بساط نرد غم یک دانه گردانی بس است
دوش از سیب زنخدانش گرفتی بهره ای
از لب لعلش تو را امروز خوبانی بس است
تا به کی گوئی که خوانم دفتر عشاق را؟!
از کتاب محنتش یک سطر اگر خوانی بس است!
کعبه بیت الله فکر مرا طغرل کنون
از شکار صید معنی ها یکی بانی بس است!
از حصول مدعا آه پشیمانی بس است
آرزوی جاه داری گر ز نقش اعتبار
یاد تعمیر خیالت خانه ویرانی بس است
گشتی از درس کمال امروز غافل مر تو را
همچو یبروج الصنم یک نام انسانی بس است
چند گوئی کز تعلق های امکان بگذرم
بگذری گر از جهان یک دامن افشانی بس است
گیر در راه طلب از نقش پای او سبق
مر تو را آئینه سان یک چشم حیرانی بس است
تا کجا خواهی کز آشفتن به جمعیت رسم
از تصورهای زلفش یک پریشانی بس است
گر همی خواهی که اسپ خویش از فرزین کنی
در بساط نرد غم یک دانه گردانی بس است
دوش از سیب زنخدانش گرفتی بهره ای
از لب لعلش تو را امروز خوبانی بس است
تا به کی گوئی که خوانم دفتر عشاق را؟!
از کتاب محنتش یک سطر اگر خوانی بس است!
کعبه بیت الله فکر مرا طغرل کنون
از شکار صید معنی ها یکی بانی بس است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
خاکساری بس که ما را شهپر بال رساست
گرد ما را از ضعیفی خانه بر دوش هواست
سایه از افتادگی خورشید دارد در بغل
دستگاه مفلسی را اعتبار کیمیاست
تا توانی کار اندر مزرع دل تخم اشک
دانه این کشت را ز ابر کرم نشو و نماست
هر کجا باشد همان لیلی بود منظور او
در دل مجنون مگر آئینه گیتی نماست؟!
دوش پای ما مگر از مرکز غم شد برون؟!
هر چه می آید به ما امروز از پرگار ماست!
تا به عرض جلوه آمد عکس رخسار گلش
جوهر آئینه زیر شبنم موج حیاست
قطره ای ظاهر نشد از جوشش شوق دلم
آب این سرچشمه را از موج زنجیری به پاست
می کنم کوه دلم را از غمش چون کوهکن
لیک چون من کی کسی در عشق او صبر آزماست؟!
عالمی محوند چون آئینه در راه غمش
دیده عشاق را سرمشق حیرت نقش پاست
حاصل عشقت که ابرویش گواهی می دهد
چون کمان خمیازه ات آغوش این قد دوتاست
شد یقینم طغرل از درس محبت این سخن
رهبر عاشق سوی معشوق نقش بوریاست
گرد ما را از ضعیفی خانه بر دوش هواست
سایه از افتادگی خورشید دارد در بغل
دستگاه مفلسی را اعتبار کیمیاست
تا توانی کار اندر مزرع دل تخم اشک
دانه این کشت را ز ابر کرم نشو و نماست
هر کجا باشد همان لیلی بود منظور او
در دل مجنون مگر آئینه گیتی نماست؟!
دوش پای ما مگر از مرکز غم شد برون؟!
هر چه می آید به ما امروز از پرگار ماست!
تا به عرض جلوه آمد عکس رخسار گلش
جوهر آئینه زیر شبنم موج حیاست
قطره ای ظاهر نشد از جوشش شوق دلم
آب این سرچشمه را از موج زنجیری به پاست
می کنم کوه دلم را از غمش چون کوهکن
لیک چون من کی کسی در عشق او صبر آزماست؟!
عالمی محوند چون آئینه در راه غمش
دیده عشاق را سرمشق حیرت نقش پاست
حاصل عشقت که ابرویش گواهی می دهد
چون کمان خمیازه ات آغوش این قد دوتاست
شد یقینم طغرل از درس محبت این سخن
رهبر عاشق سوی معشوق نقش بوریاست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
هر لحظه به دل از مژه ات زخم خدنگ است
ابروی کمان تو مگر کار فرنگ است؟!
مشهور بود گل به چمن گر چه به خوبی
از خجلت رخسار تو از رنگ به رنگ است
احوال مرا دیدی و رحم تو نیامد
دل نیست مگر در بغلت قطعه سنگ است؟!
دود غم محنت نکند تیره دلم را
این آئینه آن نیست که او قابل زنگ است!
در بحر غمش هر که فتد نیست خلاصی
کاین لجه دریا همه در کام نهنگ است!
باشد رقم داغ سویدای دل من
آن نقطه که سرمشق خط پوست پلنگ است
در شعله شمع دلم ای عشق مزن آب
صلحی که تو می خواهی سراپا همه جنگ است!
تا چند بگوئی سخنی از دهن او
بگذر تو ازین دغدغه کین قافیه تنگ است!
آسان نبود دعوی سودای وصالش
معجون خیالت همه از نشئه بنگ است!
وصلی که بود در پیش اندیشه هجرانا
شهدیست به کام تو که از طعم شرنگ است
شبدیز هوس چند درین بادیه رانی
ره دور و درازست ولی اسپ تو لنگ است؟!
طغرل همه در بند سخن بس که اسیرند
امروز مرا از غزل و قافیه ننگ است!
ابروی کمان تو مگر کار فرنگ است؟!
مشهور بود گل به چمن گر چه به خوبی
از خجلت رخسار تو از رنگ به رنگ است
احوال مرا دیدی و رحم تو نیامد
دل نیست مگر در بغلت قطعه سنگ است؟!
دود غم محنت نکند تیره دلم را
این آئینه آن نیست که او قابل زنگ است!
در بحر غمش هر که فتد نیست خلاصی
کاین لجه دریا همه در کام نهنگ است!
باشد رقم داغ سویدای دل من
آن نقطه که سرمشق خط پوست پلنگ است
در شعله شمع دلم ای عشق مزن آب
صلحی که تو می خواهی سراپا همه جنگ است!
تا چند بگوئی سخنی از دهن او
بگذر تو ازین دغدغه کین قافیه تنگ است!
آسان نبود دعوی سودای وصالش
معجون خیالت همه از نشئه بنگ است!
وصلی که بود در پیش اندیشه هجرانا
شهدیست به کام تو که از طعم شرنگ است
شبدیز هوس چند درین بادیه رانی
ره دور و درازست ولی اسپ تو لنگ است؟!
طغرل همه در بند سخن بس که اسیرند
امروز مرا از غزل و قافیه ننگ است!