عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۴
کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست
چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست
گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند
آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست
ای که میگویی نداری شاهدی بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست
آنکه میپرسد نشان راحت و لذت ز ما
کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست
گرنه عاشق صبر میدارد به تنهایی ز دوست
آنچه میگویند از مجنون تنها گرد چیست
وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را
میرسی باز از کجا وین چهرهٔ پر گرد چیست
چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست
گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند
آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست
ای که میگویی نداری شاهدی بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست
آنکه میپرسد نشان راحت و لذت ز ما
کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست
گرنه عاشق صبر میدارد به تنهایی ز دوست
آنچه میگویند از مجنون تنها گرد چیست
وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را
میرسی باز از کجا وین چهرهٔ پر گرد چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۵
قدر اهل درد صاحب درد میداند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، میداند که چیست
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، میداند که چیست
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشتهاند
آنکه نخل حسرتی پرورد میداند که چیست
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، میداندکه چیست
بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهٔ این نرد میداند که چیست
قطرهای از بادهٔ عشقست سد دریای زهر
هر که یک پیمانهٔ زین میخورد، میداند که چیست
وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد میداند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، میداند که چیست
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، میداند که چیست
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشتهاند
آنکه نخل حسرتی پرورد میداند که چیست
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، میداندکه چیست
بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهٔ این نرد میداند که چیست
قطرهای از بادهٔ عشقست سد دریای زهر
هر که یک پیمانهٔ زین میخورد، میداند که چیست
وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد میداند که چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۸
خندهات برما و بر داغ دل درمانده چیست
گریهات بر حال ماگر نیست باری خنده چیست
از قدح نوشیدن پنهانیش با دیگران
گر نمیداند که آگاهم چنین شرمنده چیست
از نکو خواهیست با او پند مهرآمیز من
ورنه از این گفت و گو سود و زیان بنده چیست
محتسب در جستن می پردهٔ ما میدرد
مدعایش دیگر از این جستجوی گنده چیست
سال نو آمد غم بیهوده خوردن خوب نیست
می بخور وحشی خدا داند که در آینده چیست
گریهات بر حال ماگر نیست باری خنده چیست
از قدح نوشیدن پنهانیش با دیگران
گر نمیداند که آگاهم چنین شرمنده چیست
از نکو خواهیست با او پند مهرآمیز من
ورنه از این گفت و گو سود و زیان بنده چیست
محتسب در جستن می پردهٔ ما میدرد
مدعایش دیگر از این جستجوی گنده چیست
سال نو آمد غم بیهوده خوردن خوب نیست
می بخور وحشی خدا داند که در آینده چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۲
کس به بزم دلبران از دور گردان پیش نیست
قرب نزدیکان مجلس حرف و صوتی بیش نیست
در صلات عاشقان دوری و تنهاییست رکن
گو قضا کن طاعت خود هر که اینش کیش نیست
ما نکو دانیم طور حسن دور افتاده دوست
قرب ارزانی به مشتاقی که دور اندیش نیست
بر سر خوانند نزدیکان ولیکن لطف شاه
منتظر جز بر ره دریوزهٔ درویش نیست
انگبین زهر هلاک تست با دوری بساز
ای مگس مرگ تو در نوش است اندر نیش نیست
دلبران وحشی حکیمانند ضایع کی کنند
مرهم خود را بر آن دل کز محبت ریش نیست
قرب نزدیکان مجلس حرف و صوتی بیش نیست
در صلات عاشقان دوری و تنهاییست رکن
گو قضا کن طاعت خود هر که اینش کیش نیست
ما نکو دانیم طور حسن دور افتاده دوست
قرب ارزانی به مشتاقی که دور اندیش نیست
بر سر خوانند نزدیکان ولیکن لطف شاه
منتظر جز بر ره دریوزهٔ درویش نیست
انگبین زهر هلاک تست با دوری بساز
ای مگس مرگ تو در نوش است اندر نیش نیست
دلبران وحشی حکیمانند ضایع کی کنند
مرهم خود را بر آن دل کز محبت ریش نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۸
طایر بستان پرستم لیکنم پر باز نیست
گلشنم نزدیک اما رخصت پرواز نیست
در قفس گر ماند بلبل باغ عیشت تاز ه باد
رونق گلزار از مرغ نوا پرداز نیست
دهشتم در سنگلاخ هجر فرماید درنگ
ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نیست
صعوهٔ کم زهرهام من وین دلیری از کجا
رخصت پروازم اندر صیدگاه باز نیست
میر مجلس راچه بگشاید ز من جز دردسر
زانکه چنگ من به قانون حریفان ساز نیست
آنکه من من شیشه دارد بار ، سود آنگه کند
کو بساط خود نهد جایی که سنگ انداز نیست
در بیان حال خود وحشی سخن سربسته گفت
نکته دان داند که هر کس محرم این راز نیست
گلشنم نزدیک اما رخصت پرواز نیست
در قفس گر ماند بلبل باغ عیشت تاز ه باد
رونق گلزار از مرغ نوا پرداز نیست
دهشتم در سنگلاخ هجر فرماید درنگ
ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نیست
صعوهٔ کم زهرهام من وین دلیری از کجا
رخصت پروازم اندر صیدگاه باز نیست
میر مجلس راچه بگشاید ز من جز دردسر
زانکه چنگ من به قانون حریفان ساز نیست
آنکه من من شیشه دارد بار ، سود آنگه کند
کو بساط خود نهد جایی که سنگ انداز نیست
در بیان حال خود وحشی سخن سربسته گفت
نکته دان داند که هر کس محرم این راز نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۰
عاشق یکرنگ را یار وفادار هست
بنده شایسته نیست ورنه خریدارهست
میرسدت ای پسر بر همه کس ناز کن
حسن و جمال ترا ناز تو در کارهست
گر چه لبت میدهد مژده حلوای صبح
مانده همان زهر چشم تلخی گفتار هست
لازمهٔ عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش
شکر که جان ترا طاقت آزار هست
بنده شایسته نیست ورنه خریدارهست
میرسدت ای پسر بر همه کس ناز کن
حسن و جمال ترا ناز تو در کارهست
گر چه لبت میدهد مژده حلوای صبح
مانده همان زهر چشم تلخی گفتار هست
لازمهٔ عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش
شکر که جان ترا طاقت آزار هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۸
اسیر جلوهٔ هر حسن عشقبازی هست
میان هر دو حقیقت نیاز و نازی هست
ز هر دری که نهد حسن پای ناز برون
بر آستانهٔ آن در سر نیازی هست
اگر مکلف عشقی سر نیاز بنه
که هر که هست به کیش خودش نمازی هست
چو نیک درنگری عشق ما مجازی نیست
حقیقتی پس هر پردهٔ مجازی هست
میان عاشق و معشوق کی دویی گنجد
برو برو که تو پنداری امتیازی هست
وداع خویش کن اول اگر رفیق منی
که این رهیست خطرناک و ترکتازی هست
نه احتراز از آن جانب است همواره
گهی ز جانب وحشی هم احترازی هست
میان هر دو حقیقت نیاز و نازی هست
ز هر دری که نهد حسن پای ناز برون
بر آستانهٔ آن در سر نیازی هست
اگر مکلف عشقی سر نیاز بنه
که هر که هست به کیش خودش نمازی هست
چو نیک درنگری عشق ما مجازی نیست
حقیقتی پس هر پردهٔ مجازی هست
میان عاشق و معشوق کی دویی گنجد
برو برو که تو پنداری امتیازی هست
وداع خویش کن اول اگر رفیق منی
که این رهیست خطرناک و ترکتازی هست
نه احتراز از آن جانب است همواره
گهی ز جانب وحشی هم احترازی هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۴
باده کو تا خرد این دعوی بیجا ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خوش بهشتیست خرابات کسی کان بگذاشت
دوزخ حسرت جاوید ز دنیا ببرد
ما و میخانه که تمکین گدایی در او
شوکت شاهی اسکندر و دارا ببرد
جام می کشتی نوح است چه پروا داریم
گر چه سیلاب فنا گنبد والا ببرد
جرعهٔ پیر خرابات بر آن رند، حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد
عرصهٔ ما به مروت که ز عالم کم شد
هدهدی کو که به سر منزل عنقا ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
خانه آتش زدگانیم، ستم، گو می تاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنیم
ما چه داریم که از ما نبرد یا ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خوش بهشتیست خرابات کسی کان بگذاشت
دوزخ حسرت جاوید ز دنیا ببرد
ما و میخانه که تمکین گدایی در او
شوکت شاهی اسکندر و دارا ببرد
جام می کشتی نوح است چه پروا داریم
گر چه سیلاب فنا گنبد والا ببرد
جرعهٔ پیر خرابات بر آن رند، حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد
عرصهٔ ما به مروت که ز عالم کم شد
هدهدی کو که به سر منزل عنقا ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
خانه آتش زدگانیم، ستم، گو می تاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنیم
ما چه داریم که از ما نبرد یا ببرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۷
خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
دوزخ جور برافروز که من تاقویم
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعهٔ پیر خرابات بران رند حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی
ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
دوزخ جور برافروز که من تاقویم
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعهٔ پیر خرابات بران رند حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی
ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۵
گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد
از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد
خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم
چندان که دگر طاقت فریاد نباشد
شهری که در او همچو تو بیدادگری هست
بیدادکشان را طمع داد نباشد
پروانه که او، محرمی خلوت فانوس
چون در حرم شمع ره باد نباشد
سنگی به ره توسن شیرین نتوان یافت
کاتش به دلش از غم فرهاد نباشد
وحشی چه کنی ناله که معمور نشد دل
بگذار که این غمکده آباد نباشد
از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد
خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم
چندان که دگر طاقت فریاد نباشد
شهری که در او همچو تو بیدادگری هست
بیدادکشان را طمع داد نباشد
پروانه که او، محرمی خلوت فانوس
چون در حرم شمع ره باد نباشد
سنگی به ره توسن شیرین نتوان یافت
کاتش به دلش از غم فرهاد نباشد
وحشی چه کنی ناله که معمور نشد دل
بگذار که این غمکده آباد نباشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۶
به راز عشق زبان در میان نمیباشد
زبان ببند که آنجا بیان نمیباشد
میان عاشق و معشوق یک کرشمه بس است
بیان حال به کام و زبان نمیباشد
دل رمیدهٔ من زخم دار صید گهیست
که زخم صید به تیر و کمان نمیباشد
از آن روایی بازار کم عیارانست
که در میان محک امتحان نمیباشد
اگر به من نشوی مهربان درین غرضیست
کسی به خلق تو نامهربان نمیباشد
به عالمی که منم منتهای غصه مپرس
که قطع مدت و طی زمان نمیباشد
زبان به کام مکش وحشی از فسانهٔ عشق
بگو که خوشتر ازین داستان نمیباشد
زبان ببند که آنجا بیان نمیباشد
میان عاشق و معشوق یک کرشمه بس است
بیان حال به کام و زبان نمیباشد
دل رمیدهٔ من زخم دار صید گهیست
که زخم صید به تیر و کمان نمیباشد
از آن روایی بازار کم عیارانست
که در میان محک امتحان نمیباشد
اگر به من نشوی مهربان درین غرضیست
کسی به خلق تو نامهربان نمیباشد
به عالمی که منم منتهای غصه مپرس
که قطع مدت و طی زمان نمیباشد
زبان به کام مکش وحشی از فسانهٔ عشق
بگو که خوشتر ازین داستان نمیباشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۶
بتان که اهل تعلق به قید شان بندند
غریب سخت دلی چند سست پیوندند
تهیهٔ سبب گریههای چون زهر است
شکر فشانی اینان که در شکر خندند
در این جریده افسوس رنگ معنی نیست
چنین نگاشته مطبوع صورتی چندند
به رود نیل فکندند دیدهٔ پدران
جماعتی که از ایشان بهینه فرزندند
فغان که نغمه سرایان گل نیند آگه
که هست رنگی و بویی بدانچه خرسندند
حقوق خدمت صدساله لعب اطفال است
به کشوری که در آن کودکان خداوندند
ز شور این نمکینان جز این نیاید کار
که بر جراحت وحشی نمک پراکندند
غریب سخت دلی چند سست پیوندند
تهیهٔ سبب گریههای چون زهر است
شکر فشانی اینان که در شکر خندند
در این جریده افسوس رنگ معنی نیست
چنین نگاشته مطبوع صورتی چندند
به رود نیل فکندند دیدهٔ پدران
جماعتی که از ایشان بهینه فرزندند
فغان که نغمه سرایان گل نیند آگه
که هست رنگی و بویی بدانچه خرسندند
حقوق خدمت صدساله لعب اطفال است
به کشوری که در آن کودکان خداوندند
ز شور این نمکینان جز این نیاید کار
که بر جراحت وحشی نمک پراکندند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۱
گر چه میدانم که میرنجی و مشکل میشود
گر نکوبی حلقه صد جا بر در دل میشود
همچو فانوسش کسی باید که دارد پاس حسن
زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل میشود
یک رهش خاص از برای جان ما بیرون فرست
آن نگه کش تا به ما صد جای منزل میشود
رخنه بند دیده امید خواهد شد مکن
خاک کویت کز سرشک اشک ما گل میشود
آنچه کردی انفعالش عذر خواهد باک نیست
چشمها روزی اگر با هم مقابل میشود
دیده را خونبار خواهد کرد از دیدار زود
گر تغافل در میان زینگونه حایل میشود
دست بر هم سودنی دارد کزو خون میچکد
در کمین صید صیادی که غافل میشود
عشوههای چشم را کان غمزه میخوانند و ناز
من گرفتم سحر شد آخر نه باطل میشود
گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا
کاب و رنگ صبحگاهش چاشت زایل میشود
دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست
میکنم یک هفتهاش زنجیر و عاقل میشود
عشق و سودا چیست وحشی مایهٔ بیحاصلی
غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل میشود
گر نکوبی حلقه صد جا بر در دل میشود
همچو فانوسش کسی باید که دارد پاس حسن
زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل میشود
یک رهش خاص از برای جان ما بیرون فرست
آن نگه کش تا به ما صد جای منزل میشود
رخنه بند دیده امید خواهد شد مکن
خاک کویت کز سرشک اشک ما گل میشود
آنچه کردی انفعالش عذر خواهد باک نیست
چشمها روزی اگر با هم مقابل میشود
دیده را خونبار خواهد کرد از دیدار زود
گر تغافل در میان زینگونه حایل میشود
دست بر هم سودنی دارد کزو خون میچکد
در کمین صید صیادی که غافل میشود
عشوههای چشم را کان غمزه میخوانند و ناز
من گرفتم سحر شد آخر نه باطل میشود
گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا
کاب و رنگ صبحگاهش چاشت زایل میشود
دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست
میکنم یک هفتهاش زنجیر و عاقل میشود
عشق و سودا چیست وحشی مایهٔ بیحاصلی
غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل میشود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۲
شهر، بیم است کزین حسن پرآشوب شود
اینقدر نیز نباید که کسی خوب شود
در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد
سر بسیار گدایان که لگد کوب شود
نشود هیچ کم از کوکبهٔ شاهی حسن
یوسف ار ملتفت سجدهٔ یعقوب شود
خاک بادا به سر آن مژهٔ گرد آلود
کش در آن کو نپسندند که جاروب شود
طلبش گر بکشند نیز مبارک طلبیست
طالبی را که کسی مثل تو مطلوب شود
من خود این مطلب عالی ز خدا میطلبم
زین چه خوشتر که محب کشتهٔ محبوب شود
برو ای وحشی و بگذار صف آرایی صبر
شوق لشکر شکنی نیست که مغلوب شود
اینقدر نیز نباید که کسی خوب شود
در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد
سر بسیار گدایان که لگد کوب شود
نشود هیچ کم از کوکبهٔ شاهی حسن
یوسف ار ملتفت سجدهٔ یعقوب شود
خاک بادا به سر آن مژهٔ گرد آلود
کش در آن کو نپسندند که جاروب شود
طلبش گر بکشند نیز مبارک طلبیست
طالبی را که کسی مثل تو مطلوب شود
من خود این مطلب عالی ز خدا میطلبم
زین چه خوشتر که محب کشتهٔ محبوب شود
برو ای وحشی و بگذار صف آرایی صبر
شوق لشکر شکنی نیست که مغلوب شود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۱
اغیار را آسان کشد عاشق چو ترک جان کند
هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند
ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی
این خانهٔ اندوه را بگذار تا ویران کند
جان صرف پرکاری که او چون رو به بازار آورد
بازار خوبان بشکند نرخ بلا ارزان کند
از بی سر و سامانیم یاران نصیحت تا به کی
او میگذارد تا کسی فکر سرو سامان کند
شد کعبهٔ دل از بتان بتخانه وحشی چون کنم
داغ رقیبانش اگر آتشگه گبران کند
هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند
ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی
این خانهٔ اندوه را بگذار تا ویران کند
جان صرف پرکاری که او چون رو به بازار آورد
بازار خوبان بشکند نرخ بلا ارزان کند
از بی سر و سامانیم یاران نصیحت تا به کی
او میگذارد تا کسی فکر سرو سامان کند
شد کعبهٔ دل از بتان بتخانه وحشی چون کنم
داغ رقیبانش اگر آتشگه گبران کند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۷
کجا در بزم او جای چو من دیوانهای باشد
مقام همچو من دیوانه ای ، ویرانهای باشد
چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی
که اینهم در میان مردمان افسانهای باشد
من و شمعی که باشد قدر عاشق آنقدر پیشش
که چون خود را بسوزد کمتر از پروانهای باشد
میان آشنایان هر چه میخواهی بکن با من
ولی خوارم مکن چندین اگر بیگانهای باشد
مگو وحشی کجا میباشد ای سلطان مهرویان
کجا باشد مقامش گوشهٔ میخانهای باشد
مقام همچو من دیوانه ای ، ویرانهای باشد
چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی
که اینهم در میان مردمان افسانهای باشد
من و شمعی که باشد قدر عاشق آنقدر پیشش
که چون خود را بسوزد کمتر از پروانهای باشد
میان آشنایان هر چه میخواهی بکن با من
ولی خوارم مکن چندین اگر بیگانهای باشد
مگو وحشی کجا میباشد ای سلطان مهرویان
کجا باشد مقامش گوشهٔ میخانهای باشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۹
عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفتهاند
عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفتهاند
کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را
غایت نومیدی و امیدواری گفتهاند
پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفتهاند
راست شد دل با رضای یار و ، رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفتهاند
من مرید عشق گر ارشاد آن شد حاصلم
آن صفت کش نام موت اختیاری گفتهاند
زیستن فرعست وحشی ، اصل پاس دوستیست
جان و سر سهلست اول حفظ یاری گفتهاند
عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفتهاند
کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را
غایت نومیدی و امیدواری گفتهاند
پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفتهاند
راست شد دل با رضای یار و ، رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفتهاند
من مرید عشق گر ارشاد آن شد حاصلم
آن صفت کش نام موت اختیاری گفتهاند
زیستن فرعست وحشی ، اصل پاس دوستیست
جان و سر سهلست اول حفظ یاری گفتهاند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۳
هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد
چشمم به کف پای کسی سوده نگردد
آلوده نیم چون دگران این هنرم هست
کز صحبت من هیچکس آلوده نگردد
پروانهام و عادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد
با بلهوس از پاکی دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد
وحشی ز غمش جان تو فرسود عجب نیست
جانست نه سنگست که فرسوده نگردد
چشمم به کف پای کسی سوده نگردد
آلوده نیم چون دگران این هنرم هست
کز صحبت من هیچکس آلوده نگردد
پروانهام و عادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد
با بلهوس از پاکی دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد
وحشی ز غمش جان تو فرسود عجب نیست
جانست نه سنگست که فرسوده نگردد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۰
آیین دستگیری ز اهل جهان نیاید
بانگ درای همت زین کاروان نیاید
ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز
بوی گل مروت زین بوستان نیاید
بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا
کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید
ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز
مرغی بود که یادش از آشیان نیاید
کم آیدم به خاطر همصحبتان جانی
کاتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید
تیر دعا چه خوبست گر بر نشان توان زد
اما چه چاره سازم گر بر نشان نیاید
وحشی دگر نیاید سویم عروس دولت
روزی بیاید آخر گر این زمان نیاید
بانگ درای همت زین کاروان نیاید
ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز
بوی گل مروت زین بوستان نیاید
بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا
کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید
ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز
مرغی بود که یادش از آشیان نیاید
کم آیدم به خاطر همصحبتان جانی
کاتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید
تیر دعا چه خوبست گر بر نشان توان زد
اما چه چاره سازم گر بر نشان نیاید
وحشی دگر نیاید سویم عروس دولت
روزی بیاید آخر گر این زمان نیاید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۱
که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید
کلاه کج نهد و بر سر گذر بدر آید
رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد
دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید
ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد
هنوز قافله درمصر و نامه و خبر آید
کمینه خاصیت عشق جذبهایست که کس را
ز هر دری که برانند بیش ، بیشتر آید
سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید
مگو که وحشیم آمد ز پی اگر بروم من
چه مانع است نیاید چرا به چشم و سر آید
کلاه کج نهد و بر سر گذر بدر آید
رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد
دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید
ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد
هنوز قافله درمصر و نامه و خبر آید
کمینه خاصیت عشق جذبهایست که کس را
ز هر دری که برانند بیش ، بیشتر آید
سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید
مگو که وحشیم آمد ز پی اگر بروم من
چه مانع است نیاید چرا به چشم و سر آید