عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - وله ایضا
ای سروری که مخزن اسرارغیب رابهتر
بهتر کلیدخاطر مشکل گشای تست
آنجاست نزهت دل و دانش که روی تست
وانجاست قبلة مه واختر که رای تست
عزم تو جز منازل اقبال نسپرد
تا نور رأی روشن تو رهنمای تست
خورشید کیمیاگر و دریای جوهری
هر یک چو بنگری بحقیقت گدای تست
بر رتبت معالی تو عقل کی رسد؟
کانجا که انتهای ویست ابتدای تست
اجزای کاینات دعای تو می کنند
زیرا که از مصالح کلّی بقای تست
در غیبت تو هر سحری بر در نیاز
در دست جان صحیفة ورد دعای تست
یک دل پر از امید مرا پیش روی تست
زیرا دو چشم پر ز سر شکم قفای تست
جانم که در تنست به مهر تو محکمست
عمرم که می رود گذرش بر هوای تست
درحضرت تو گر چه بر آن آب نیستم
بیگانه چون شوم که دلم آشنای تست
گر گوش می کنم، هوس من حدیث تست
ورچشم می زنم ،نظرم بر لقای تست
دیرست تا که بر در ابنای روزگار
مکیال خرمن نفس من ثنای تت
ترسم زبالکانۀ دیده برون جهد
این چند قطره خون که محلّ وفای تست
چون بر در تو حلقة گستاخیی زنم
دربان احتشام تو گوید چه جای تست؟
پروانه داده یی که رسوم تو رایجست
رسمی که ناگزیر منست آن رضای تست
مشنو تو این حدث ازو، از کرم شنو
کآواز می دهد که فلان خاکپای تست
کردم هزینه در ره مدح تو نقد عمر
وراندکی بمانداز آن هم برای تست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - ایضا له
عالم لطف و کرم سرور ارباب هنر
ای که انعام تو چون فضل تو بی پایانست
جان درازیّ امل از قلم کوته تست
که ریاض کرم از گریۀ او خندانست
فیض انعام جز از کلک تو می نگشاید
آن قلم نیست مگر نایژۀ احسانت
خود پدیدست ز لطف تو که جان هنرست
که هنر پروری تو ز میان جانست
توده بر توده ز گوهر خط مشک آگینت
همچو از دیدۀ عشّاق شب هجرانست
عالم لطف تو از هتگه جانست و درو
هر کجا گام زند باغ و سرابستانست
رای درخشان تو هم سایه و هم خورشیدست
خاطر تیز تو هم آتش و هم ریحانست
از سر لطف و کرم قصّة من اصغا کن
که مرا فکر در این واقعه سرگردانست
حصّه یی از کرم آباد که آن حقّ منست
خود دوسالست که از جور فلک ویرانست
تو که قانون سخا از قلمت مضبوطست
هیچ دانی که چرا در قلم نسیانست؟
غم آنست که این حصّه نویسد بر ترک
کانک بر برگ نویسند هنوز آسانست
لطف فرمای و به تجدیدش امضا بنویس
که مرا خود ز جهان وجه معیشت آنست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - ایضاً له
سپهر مجد و کرم عزّدین یگانة دهر
که دست و کلک ترا باقضا مساوقتست
شدست ماه نو اندر جهان مشارالیه
از آنکه باسم اسب توش مطابقتست
بهرچه رای شریفت اشارتی فرمود
سبیل چرخ در آن طاعت و موافقتست
چنان بیمن تو اضداد آشتی کردند
که خوشدلی و هنر را بهم معانقتست
رهی ملازم این حضرتست از دل و جان
بصورت ارچه از آن درگهش مفارقتست
در آن مهم که بجاه تو استعانت رفت
توقّف تو هم از غایت مخالفتست
رهی برابر آن زن بمزد هم باشد
گرین مراقبت از جانب مصادقتست
وگر بطبع برو عاشقی چه درباید؟
ترا که با سروریشی چنان معاشقتست
یکی سوار ز بهر خدای را بفرست
مرا مگیر که خود قدمت مرافتقست
سوار ظلم بنا حق همه جهان بگرفت
بیک سوار بعدل این همه مضایقتست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - وله ایضا
منعم بهاء دین که به ذات تو قائمست
هر چ آن ز جنس دانش و فضل و براعتست
کشتی به آب لطف بسی تخم مردمی
زان بر خوری به کام که اصل این زراعتست
در خدمت وزیر ز بهر صلاح من
کار تو گه ضراعت و گاهی شفاعتست
کعبه ست حضرت تو و اندر طواف آن
تقصیر خادم از عدم استطاعتست
دانی که مار و موش شریکند در فساد
و زیاد هر دو کام و زبان را بشاعتست
در قتل موش کوش که اصلیست در جهان
گر زانکه قتل مار زباب شجاعتست
با لطف تو مرا سخنی هست خانگی
فارغ بگویمش که نه مرد اشاعتست
صندوقکی لطیف مرا هست و راستی
مثلش نساخت آنکه زاهل صناعتست
تعجیل می کنند که بفرست ساعتی
من دفع می دهم که نه صندوق ساعتست
فرمان صاحبست که بفرست و حکم او
ناچار در مقابلة سمع وطاعتست
لیک ار بمی فرستم چشمم قفای اوست
ور می کنم توقّف بر من شناعتست
در خدمتش زیان نکنم زانکه حضرتش
جای بضاعتست نه جای اضاعتست
دریاست دست خواجه وگر این بدو رسد
گویم مرا بدریا چیزی بضاعتست
دارم ز جود او طمع سود ده چهل
کز بحر سود یک دو طریق قناعتست
از شاعران عجب نبود این قدر طمع
با آنکه این دعا گو خیر الجماعتست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - وله ایضا
خدا یگان شریعت پناه اهل هنر
که امر جزم ترا روزگار منقادست
زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست
خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست
چو در معانی ذات تو می کنم فکرت
کمینه خاطر وقّاد و طبع نقّادست
به زیر سایۀ اقبال تست آن مجمع
که آفتاب درو از عداد افرادست
شمایل تو در احیای رسمهای کرم
بدیع نیست که گویم قرین ایجادست
درون هر سه سرانگشت تست حیزّ جود
چنان که جسم که محدود بر سه ابعادست
تراست مشرع جودی که در موارد ان
سحاب گوهر پاش از حساب ورّادست
نه زایر تو مکلّف به ذلّ خواستن است
نه بخشش تو مکدّر به خلف میعادست
حدیث دانش ازین پیش اگر چه نازل شد
به پشتی تو کنون سخت عالی اسنادست
به آب و آتش آبستنست خاطر تو
زهی گهر که درو اجتماع اضدادست
چو خیل رنگ شود مضطرب ز هیبت تو
نهاد کوه که ثابت ترین اوتادست
نیافت مشتری از دولت تو راغبتر
متاع فضل که دیرست تا بمن زادست
فنون لطف و کرمها که از تو معهودست
مرا ذخیرۀ اولاد و فخر اجدادست
بجز بخدمت تو هر کجا که کردم روی
کسم نگفت که این خود کدام قوّادست
نوازشی که مرا می کنی غریزت تست
نه آنکه خدمت من در کحلّ احمادست
چگونه حصرایادیّ تو توانم کرد
که لطفهای تو نا منتهی چو اعدادست
ولیک یک سخن اندر ضمیر من ماندست
که آن سخن را امروز وقت ایرادست
ز بخششت چو رسیدند همگنان بمآت
چرا هنوز رهی در مقام آحادست
رسید عید و مرا دسترس به تکبیرست
ز چیزها که کسان را به عید معتادست
خجسته باد چو روی تو بر تو مقدم عید
که سر بسر همه ایّام تو خود اعیادست
دعای جان تو در سینۀ سحر خیزان
بهینه واسطۀ عقدهای او را دست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - و له ایپاً
زهی بلند جنایی که سایۀ جاهت
همیشه بر سر خورشید آسمان گردست
بروزگار تو مه شد بشب روی منسوب
زهیبت تور رخش زان چو زعفران زردست
زآفتابش اگرچه هزار دلگرمیست
بنزد خاطر تو صبحدم همان سردست
بر اندر دیدۀ منت سیل بر جهان و هنوز
میان شادی و طبعم همان چنان گردست
ز بس که در دل من دردهای بسیارست
نمی توانم گفتن مرا فلان در دست
اگر چه بنده ز آثار بی عنایتیت
ز هرچه شغل و عمل بود این زمان فردست
ز خاک پای تو بیزارم ار کسی هرگز
چو بنده خدمت تو از میان جان کردست
دوسال شد که زحرمان همی زند نشخوار
زنعمتی که ازین پیش در جهان خوردست
زگلستان عزایت چو قسم من خوارست
مرا در آنچه که در دست دیگران ور دست؟
حکایت من و این کارنامه ها اکنون
همایون کلید در جامعه دان و آن مردست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - ایضاًله
امیر مقبل عالم که تا جهان بودست
بجز در آینده مانندۀ تو ننمودست
گشاد تیر تو بست دستها که بربستست
زبند رمح تو بس کارها که بگشودست
هزار بار ببازی سنان نیزۀ تو
هلال را زفلک همچو حلقه بر بودست
اگر چه قدر ترا من بر آسمان دیدم
چنین که می شنوم زان بسی بیفزودست
بساط حضرت عالی که بوسه جای منست
ز نقل سایۀ من مدّتیست کاسودست
ندام از چه سبب لطف میر چندین گاه
مرا ز روی کرم پرسشی نفرمودست
خطاست ، نسبت تقصیر با تو نتوان کرد
اگر تواند بودن زبخت من بودست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - وله ایضا
صدر آزادگان کریم الدّین
که همه رسم تو کرم بودست
صیت تو همچو فکرت حکما
آسمان و زمین بپیمودست
گر چه در خدمت تو این کهتر
پیش از این انبساط بپیمودست
اول الدّن درد حالی را
زحمتی از نوت در افزودست
چشم دارد کز آن شراب لطیف
که چواشکی ز چشم پالودست
بوی او دست عقل بر بستست
رنگ او پای عیش بگشودست
طبعش از چنگ زهره حلقۀ لهو
به سنان شعاع بر بودست
پرتو عکس او صیقل نور
کلف از روی ماه بزدودست
روی مرّیخ از آن چنان لعلست
که سر انگشت از آن بیالودست
تابی از وی به آفتاب رسید
چهره از عکس او بیندودست
از لطیفی که هست جوهر او
خردش جز به وهم نبسودست
هر کجا رنگ و بوی او آمد
لاله و مشک توده بر تو دست
مستی از چشم او بشاید دید
هر که وصفش بگوش بشنودست
قطره یی زو بجای گلگونه
گل رعنا به چهره بر سودست
همچو رای توپیر و نورانی
همچو طبعت لطیف و اسودست
چه بود مدح بیش از این کو را
آنکه کردش حرام بستودست
دستگیری مرا به قدری از آن
کم ز غمها روان بفرسودست
ز آنکه بیمارم و طبیب مرا
نوشداروی صرف فرمودست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - ایضا له
پناه و پشت مکارم خدایگان صدور
که نور رای تو با صبح هم شکم بودست
کفایت توبه صحن وجود آوردست
هزار گونه مصالح که در عدم بودست
فرو گرفت بیکباره صیت حشمت تو
هر آنکجا که بر او جای یک قدم بودست
سپهر از بن دندان بجای آوردست
اشارتی که ترا از سر قلم بودست
فروغ رای تو درخشت پخته بنماید
هر آنچه خاصیت شکل جام جم بودست
به حضرت تو، که هر روز بر زیادت باد
مرا چو قاعدۀ انبساط کم بودست
اگر زنا گه گستاخیی کنم گویند
که بر صحیفۀ من از جنون رقم بودست
ولیک اهل خرد را مصوّرست و یقین
که آشنایی فضل و کرم بهم بودست
چنان که در نظر فضل هست وقع کرم
همیشه پیش کرم فضل محترم بودست
بدین دلیل یقین شد که موجب تلفیق
ازین طرف هنرورزان طرف کرم بودست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - بمدح الملک شمس الدّین ایتغمش
خسرو تاج بخش شاه جهان
که زتیغش زمانه بر حذرست
تحفۀ چرخ سوی او هردم
مژدۀ فتح و دولتی دگرست
رای او پیرو دولتش برناست
دست او بحر و خنجرش گهرست
خاک پایش زهاب اقبالست
عکس تیغش طلیعۀ ظفرست
چه عجب گرچه زر شود از بیم
دشمنی کز ملک بدو نظرست
هست او آفتاب و خصمش خاک
خاک در تاب آفتاب زرست
نه به تیغ و کمر جهانگیرست
نه به نیروی پنجه تاجورست
پنجه سرو و چنار هم دارند
کوه را نیز تیغ بر کمرست
بخشش ایزدیست دولت او
لاجرم هر زمان فزوده ترست
تیغ را گوتو درنیام بخسب
که خود اقبال شاه کارگرست
آسمان دوش با خرد می گفت :
که بنزدیک ما چنین خبرست
کو بگیرد بتیغ چون خورشید
هرچه خورشید را بران گذرست
خردش گفت خه ، تو پنداری
عرصۀ ملک او همین قدرست؟
نی، که در جنب پادشاهی او
هفت گردون هنوز مختصرست
باش تا صبح دولتش بدهد
کین اثرها هنوز از سحرست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - وله ایضا
نور دین ای که در فنون هنر
فضل تو همچو نور مشهور ست
جزوی از سر گذشت خامۀ تست
هر چه اندر کتاب مسطور ست
با عروسان خاطرت ما را
فکر بر نقص حور مقصورست
تاب مهر تو تا به من پیوست
همچو صبحم دلی پر از نورست
لطف تو عام و خاص در حق من
دایماً سعیهای مشکورست
گر به خدمت نمی رسد داعی
اندرین چند روزه معذورست
متصدّی عذر می نشوم
که نه چیزست آن که مقدورست
آب تا ناف و وحل تا زانو
پای من لنگ و راه من دورست
جرم بدبختیی منه بروی
که به لطف تو نیک مغرورست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - وله ایضا
فلک جنابا در تو کجا رسد سخنم
که کنه مدح تو از قدرت بیان بیشست؟
معالی تو ز حدّ قیاس بیرون است
مکارم تو ز اندازۀ گمان بیشست
به گام فکر بپیموده ام جناب ترا
به اند گام ز پهنای آسمان بیشست
جهان به خرج سخایت وفا چگونه کند؟
سراسر تر و خشکش ز بحر و کان بیشست؟
مبذّران جهان ابرو کان و دریا اند
کمینه فیض سخایت ز همگنان بیشست
اساس دولتت از مبدء فلک پیشست
چنانکه مدّت عمرت ز جاودان بیشست
فلک که باشد کز طاعت تو سر بکشد؟
بر آستان تو صد بندۀ چنان بیشست
من ار بگویم ورنه همه جهان دانند
که وجود و لطف تو از هر که در جهان بیشست
تو از لطافت گنجیده یی درین عالم
وگرنه ذات تو از حیّز مکان بیشست
ز دوستی تو گر صد فن آشکاره کنم
هنوز آنچه بماندست در نهان بیشست
خدای داند و دانم تو نیز می دانی
که مهر خدمت تو در دلم ز جان بیشست
حدیث شوق به خدمت چگویمت؟ کان نیز
همان چنان که کرمهات هر زمان بیشست
چگونه عذر خداوندی تو دانم خواست؟
که این حدیث خود از گفتن زبان بیشست
دهان چگونه گشایم ؟ که آب الطافت
مرا گذشت ز لبها و از دهان بیشست
چو عذرهای جهان پیش چشم می دارم
کمینه لطف که فرموده یی از آن بیشست
جهان بکام تو بادا که خود بقاء ترا
دراز ییست کز اومید عاقلان بیشست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - وله ایضا
نظر می کنم در جهان بخت را
به از درگاه تو منظور نیست
یقین شد ظفر را که در روزگار
بجز رایت خواجه منصور نیست
کجا قهر تو سایه بر وی فکند
در آن خطّه خورشید را نور نیست
دماغ جهان از سر کلک تو
شب و روز بی مشک و کافور نیست
چرا پیش لطف تو دم می زند
صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟
خلوص دعا گو بر آن سان که هست
زرای منیر تو مستور نیست
سیه کن چو شب روزم، ار صدق من
بنزد تو چون صبح مشهور نیست
چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟
که این پایۀ خان و فغفور نیست
اگر نیست پذرفته اعذار من
پس اندر جهان هیچ معذور نیست
دعاییست در دست من، چون کنم؟
مرا چون جز این قدر مقدور نیست
هر آنچ آن صوابست نزدیک تو
دعاگو از آن مصلحت دور نیست
چو کام جهان از برم دور باد
دلم گر بدان خدمت آزور نیست
همه زلّتی هست در جای عفو
مگر شرک کان جرم مغفور نیست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۳ - وله ایضا
زهی به ذروة کیوان رسیده ایوانت
شکوه هفت سپهر از چهار ارکانت
فروغ عالم علوی ز عکس دیوارت
غذای اهل بهشت از بهار بستانت
بروز بارتو از تنگنای زحمت خلق
فراخنای جهان نیست مردمیدانت
به چشم عقل دوا برو بیکدیگر پیوست
چو جفت طاق فلک گشت خمّ ایوانت
به طلوع و رغبت خود باز می کند خورشید
هزار نیزۀ زریّن بچوب دربانت
ز لطف خواجه اگر نیم رخصتی یابد
به باغبانی اید ز خلد رضوانت
وزیر مشرق و مغرب پناه اهل هنر
محمّد، ای که کرم آیتیست در شانت
در تو قبلۀ آمال گشت از همه روی
ز بس که گرد جهان گشت صیت احسانت
چو همّتت ز فلک بر گذشت در گاهت
چو بخششت به همه کس رسید فرمانت
ترا بصفّۀ ایوان چه افتخار بود
که ساختست خرد جای در دل و جانت
دهان حرص به دندان آرزو نشکست
بکام خویش لبی نان مگر که بر خوانت
از آستین تو دریا و ابر سربر زد
اگر چه مطلع خورشید شد گریبانت
بزرگوارا بیتی سه چار هم بشنو
ز حالم، ارچه نباشد فراغت آنت
بده نوالۀ رسمی ز خوان تربیتم
که کم رسد چو من از اهل فضل مهمانت
به رشح قطره زدریا چرا شوم خرسند؟
جهان غرق شده در نعمت فراوانت
نظر چرا نکند سوی حال من کرمت
چو هست بهر عمارت نظر بویرانت؟
ز چون تو خواجه بود استماحت چو منی
که زرّ و خاک نماید به چشم یکسانت
چنان که راعی فضل و مراعی کرمی
خدای باد بهر دو جهان نگهبانت
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۰ - وله ایضا
هر آن سعادت کاندر ضمیر افلاکست
نثار حضرت عالیّ مجد دینی باد
بزرگ و سرور و مخدوم و منعم و سیّد
که هم کریم نهادست و هم کریم نژاد
زنور نسبت او نقش مهر برخواند
بروز ابر و شب تیره کور مادر زاد
دعا و خدمت خادم قبول فرماید
گهی ز جستن برق و گهی ز جستن باد
لواعج شعف من بدان خجسته لقا
از آن گذشت که در نامه شرح شاید داد
غم فراقت ارچند می خورم پیوست
به انتظام آموزش همیشه هستم شاد
دمی ز ذکر معالیّ او نیم خالی
ندانم او ز من خسته هیچ آرد یاد
ز دست هجر بجان آمدم ،طریق وصال
خدای عزّوجل عن قریب سهل کناد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۵ - این قطعه در پشت تقویم نویسد و با ناصرالّدین منگلی نورّالله قبره فرستد.
جهان پناها،سال نوت همایون باد
کمال عدل تو معمار ربع مسکون باد
در اختیار قضایای عالم علوی
رموز کلک تو تقویم ساز گردون باد
ستوده ناصردین منگلی که طالع تو
قرین طالع اسکندر و فریدون باد
دقایق کرمت از شمار بگذشتست
تصاعد در جاتت ز وهم بیرون باد
ز چرخ ملک تو دیوی گر استراق کند
شهاب وار ز رمحت بروشبیخون باد
به حلّ عقدة رأس و ذنب گر آری روی
به دست فکر تو آسان شده هم اکنون باد
ز شوق آنکه نهد بوسه برسم اسبت
ز انحنا الف خطّ استوا نون باد
هر اقتضا که قرآن سعود را باشد
ز اتّصال بدین حضرت همایون باد
بهندویّی درت گر ز حل نیارد فخر
ز ترکتا ز تو اوجش چو صحن ها مون باد
قضا چو نامۀ حکمی بنام عدل تو بست
بدان اجازت قاضیّ چرخ مقرون باد
به هر غرض که زبان باز کرد سوفارت
زبان خنجر مرّیخ گفته، کایدون باد
گر آفتاب نه در سایه ات گذارد روز
ز لطمه های کسوفش عذار شبگون باد
نوای زهره که در بزم رامش تو زند
چو ضرب تیغ تو در روز رزم موزون باد
دبیر چرخ چو اقطاع کاینات دهد
بدست او ز اشارات شاه قانون باد
برید گردون هر روز از دگر منزل
به خدمت آمده با مژدۀ دگرگون باد
هوای ملک چواز دولت تو معتدلست
بهار عمر ترا روزها بر افزون باد
رگی که با تو نه چون مسطر ست بر خط راست
بسان جدول تقویم عرقه در خون باد
وصول خسرو سیّارگان به برج شرف
چنان که طالع این سال بر تو میمون باد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۷ - وله ایضا
ای بزرگی که در جهان کرم
کس چو تو داد اصطناع نداد
بدهد سر ز دست آنکه ترا
گردن از روی امتناع نداد
بودم از تو بسی توقّعها
بخت توفیق اجتماع نداد
با که گویم که خواجه شعر مرا
بیش تشریف استماع نداد؟
به سخنهای همچو آب زلال
قیمت شربتی فقاع نداد
نه ز تقصیر بود اگر خادم
در چنین حالتت صداع نداد
زانکه یک روی در تقاضا داشت
خر دم رخصت وداع نداد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۳ - و له ایضاً
ستم نوردا نزدیک شد در ایّامت
که بیخ فتنه بیکبار منقلع گردد
زحرص بخشش دان رای سال خورد ترا
که همچو طفل یا افسانه منخدع گردد
اگر ثنای ترا من بکوه بر خوانم
زشوق صخرۀ صمّاش مستمع کردد
ز دست جود پراکنده ات تواند بود
بدست هرکه زر و سیم مجتمع گردد
بهر که روی نهد اژدهای درویشی
چو حزر مدح تو با اوست مندفع گردد:
هوای عالم قدر تو دارد آن ساعت
که آفتاب سوی اوج مرتفع گردد
بپای دست تو راه کرم چو سهل آمد
چرا بیخت من این سهل ممتنع گردد
شراب نعمت تو چون مدام نوش بدست
بالتماس نباید که آن بشع گردد
چو فرصتست غم کار من بخور زان پیش
که روزگار برین کار مطّلع گردد
بعهد جود تو کز فرط لطف تو همه کس
همی بجاه و بمال تو منتفع گردد
رسوم بنده ز معهود اگر نیفزاید
بهیچ حال نباید که منقطع گردد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۵ - ایضا له
خواجۀ خواجگان خطیر الرّین
کز کفت بحر بی خطر گردد
نام پاک ترا چو بنگارند
دهن کلک پر شکر گردد
هر زمانی ز رشک بحر کفت
دامن آفتاب تر گردد
دم نیارد زدن نسیم صبا
گر ز لطف تو با خبر گردد
هر زمان روی دشمن از بیمت
زرد و پرچین چو روی زر گردد
چرخ را آرزو بود ،کورا
خاک پای تو تاج سر گردد
ای که هر دم ز بار همّت تو
تارک چرخ پی سپر گردد
کار خادم بدست و می ترسد
گه از ین نیز هم بتر گردد
هر دم از آه سرد و آتش دل
جگرش خون و خون جگر گردد
هر زمان بهر محنتش گردون
گرد دیگر بهانه بر گردد
انبساطی نمود با کرمت
مگرش کارها دگر گردد
گر تو در کار او نظر فکنی
همه غمهاش مختصر گردد
دولتت در زمانه باقی باد
تا زمین چون سپهر در گردد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - ایضا له
ای آنکه همای همّت تو
جز بر فلک آشیان ندارد
یک نکته ز راز خویش گردون
از خاطر تو نهان ندارد
بی رای تو مملکت چه باشد؟
چون کالبدی که جان ندارد
چون دست بر آورد سخایت
هیچش غم بحروکان ندارد
پیشانی هیچ گردنی نیست
کز خاک درت نشان ندارد
معلوم تو هست کین دعا گوی
سرمایه بجز زبان ندارد
وان نیز جز از برای مدحت
در کارگه دهان ندارد
ای آنکه رهی توقّع خیر
الّا ز تو در جهان ندارد
با زاری گشت بنده لیکن
جز بر در تو دکان ندارد
شد شعر فروش زانکه هر کس
کو شعر فروخت نان ندارد
شایستۀ چون تو مشتریّی
اطلس بجز آسمان ندارد
چون لایق بندگان درگاه
چیزیست که جر فلان ندارد
از روی کرم قبول فرمای
هر چند محلّ آن ندارد
ور حاجت وی روا کنی نیز
زان لطف جز این گمان ندارد
مقصود بهر چه حاصل آید
صاحب نظرش گران ندارد
آن کیست که خود زاهل معنی؟
تشریف تو رایگان ندارد
بر درگه تو من گدا نیز
گر سود کنم زیان ندارد