عبارات مورد جستجو در ۳۹۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۰
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد می گردد
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد می گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه ی فولاد می گردد
دلم از این خرابی ها بود خوش زانکه می دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه ی حداد می گردد
علم شد در جهان فرهاد در جان بازی شیرین
نه هر کس کوه کن شد در جهان فرهاد می گردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن ز آنرو
که بنیان جفا و جور بی بنیاد می گردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد می گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد می گردد
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد می گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه ی فولاد می گردد
دلم از این خرابی ها بود خوش زانکه می دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه ی حداد می گردد
علم شد در جهان فرهاد در جان بازی شیرین
نه هر کس کوه کن شد در جهان فرهاد می گردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن ز آنرو
که بنیان جفا و جور بی بنیاد می گردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد می گردد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
چو مهربان مه من جلوه بی نقاب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
طریق بنده نوازی ببین که خواجه ی من
مرا به عیب هنر داشتن جواب کند
در این طلوع سعادت که روز بیداریست
غرور جهل مبادا تو را به خواب کند
ز فقر آه جگر گوشگان کیکاوس
سزد اگر دل سیروس را کباب کند
به این اصول غلط باز چشم آن داری
زمانه داخل آدم تو را حساب کند
ز انتخاب چو کاری نمی رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند
هر آن که خانه ی ما فرخی خراب نمود
بگو که خانه ی او را خدا خراب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
طریق بنده نوازی ببین که خواجه ی من
مرا به عیب هنر داشتن جواب کند
در این طلوع سعادت که روز بیداریست
غرور جهل مبادا تو را به خواب کند
ز فقر آه جگر گوشگان کیکاوس
سزد اگر دل سیروس را کباب کند
به این اصول غلط باز چشم آن داری
زمانه داخل آدم تو را حساب کند
ز انتخاب چو کاری نمی رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند
هر آن که خانه ی ما فرخی خراب نمود
بگو که خانه ی او را خدا خراب کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
موبمو شرح غمت روزی که با دل گفته ایم
همچو تار طره ات سر تا قدم آشفته ایم
فصل گل هم گر دل تنگم نشد وا نی شکفت
ما و دل تا عمر باشد غنچه نشکفته ایم
از شکاف سینه ما کن نظر تا بنگری
گنج مهرت را چسان در کنج دل بنهفته ام
شاهد زیبای آزادی خدایا پس کجاست
مقدم او را به جانبازی اگر پذرفته ایم
تا مگر خاشاک بیداد و ستم کمتر شود
بارها این راه را با نوک مژگان رفته ایم
از کجا دانیم حال مردم بیدار چیست
ما که یک عمری ز اشک چشم در خون خفته ایم
فرخی باشد اگر در شهر گوش حق نیوش
خوب می داند که ما در حقایق سفته ایم
همچو تار طره ات سر تا قدم آشفته ایم
فصل گل هم گر دل تنگم نشد وا نی شکفت
ما و دل تا عمر باشد غنچه نشکفته ایم
از شکاف سینه ما کن نظر تا بنگری
گنج مهرت را چسان در کنج دل بنهفته ام
شاهد زیبای آزادی خدایا پس کجاست
مقدم او را به جانبازی اگر پذرفته ایم
تا مگر خاشاک بیداد و ستم کمتر شود
بارها این راه را با نوک مژگان رفته ایم
از کجا دانیم حال مردم بیدار چیست
ما که یک عمری ز اشک چشم در خون خفته ایم
فرخی باشد اگر در شهر گوش حق نیوش
خوب می داند که ما در حقایق سفته ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بحسرتی که چرا جای در قفس دارم
ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم
فضای تنگ قفس نیست در خور پرواز
پریدنی به میان هوا، هوس دارم
گدای خانه به دوش و سیاه مست و خموش
نه بیم دزد و نه اندیشه از عسس دارم
به شهسواری میدان غم شدم مشهور
ز بسکه لشکر محنت ز پیش و پس دارم
به دوره ترن و عصر آسمان پیمای
من از برای سفر استر و فرس دارم
هزارها دل خونین چو گل بخاک افتاد
هنوز من غم یک مشت خار و خس دارم
بداد من نرسد ای خدا اگر چه کسی
خوشم که چون تو خداوند دادرس دارم
ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم
فضای تنگ قفس نیست در خور پرواز
پریدنی به میان هوا، هوس دارم
گدای خانه به دوش و سیاه مست و خموش
نه بیم دزد و نه اندیشه از عسس دارم
به شهسواری میدان غم شدم مشهور
ز بسکه لشکر محنت ز پیش و پس دارم
به دوره ترن و عصر آسمان پیمای
من از برای سفر استر و فرس دارم
هزارها دل خونین چو گل بخاک افتاد
هنوز من غم یک مشت خار و خس دارم
بداد من نرسد ای خدا اگر چه کسی
خوشم که چون تو خداوند دادرس دارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرا به دولت وصل تو گر رساند بخت
زهی سعادت و اقبال و این تواند بخت
اگر کنی نظری سوی بنده از سر لطف
به تخت شادی و کام دلم نشاند بخت
به راه بادیه ی شوق می دهم جانی
مگر زلال وصالم به لب چکاند بخت
مریض درد غم عشق را عجب نبود
که شربتی ز وصال توأش چشاند بخت
جز آن مباد که با بخت همنشین باشم
مباد آنکه به من دست برفشاند بخت
ز سرزنش شده ام پای مال هجر مگر
مرا ز دست فراق تو وا رهاند بخت
به جان رسد دل بیچاره از جفای جهان
اگر نه داد جهان از جهان ستاند بخت
زهی سعادت و اقبال و این تواند بخت
اگر کنی نظری سوی بنده از سر لطف
به تخت شادی و کام دلم نشاند بخت
به راه بادیه ی شوق می دهم جانی
مگر زلال وصالم به لب چکاند بخت
مریض درد غم عشق را عجب نبود
که شربتی ز وصال توأش چشاند بخت
جز آن مباد که با بخت همنشین باشم
مباد آنکه به من دست برفشاند بخت
ز سرزنش شده ام پای مال هجر مگر
مرا ز دست فراق تو وا رهاند بخت
به جان رسد دل بیچاره از جفای جهان
اگر نه داد جهان از جهان ستاند بخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
یار ما شبهای تاری بر تو همچون روز باد
سال و ماه و هفته و روزت به از نوروز باد
لشکر منصور رایات همایون تو گشت
دایم از فتح و ظفر بر دشمنان فیروز باد
جان بدخواهان جاهت ای دو دیده همچو شمع
در سر بالین عیشت روز و شب در سوز باد
دشمنانت همچو روباهند جاها در کمین
شیر چرخ هفتمین پیش تو دست آموز باد
تیغ قهر جان ستانت ای ز جان خوشتر مرا
در دو چشم دشمنانت ناوک دلدوز باد
چون به نخجیر سعادت میل فرمایی ز جان
بس پلنگ سفله دوران تو را چون یوز باد
شمع جمع خاطر محزون مایی راستی
در شبستان وفا دایم جهان افروز باد
سال و ماه و هفته و روزت به از نوروز باد
لشکر منصور رایات همایون تو گشت
دایم از فتح و ظفر بر دشمنان فیروز باد
جان بدخواهان جاهت ای دو دیده همچو شمع
در سر بالین عیشت روز و شب در سوز باد
دشمنانت همچو روباهند جاها در کمین
شیر چرخ هفتمین پیش تو دست آموز باد
تیغ قهر جان ستانت ای ز جان خوشتر مرا
در دو چشم دشمنانت ناوک دلدوز باد
چون به نخجیر سعادت میل فرمایی ز جان
بس پلنگ سفله دوران تو را چون یوز باد
شمع جمع خاطر محزون مایی راستی
در شبستان وفا دایم جهان افروز باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
شبت به صبح سعادت همیشه مقرون باد
دو چشم دشمن جاهت همیشه پرخون باد
هرآنکه شاد نباشد به بخت فیروزت
دلش ز جور و جفای زمانه محزون باد
هرآنکه راست نخواهد قد الف وارت
همیشه شست امیدش خمیده چون نون باد
جفای دهر که کم باد از دلم یارب
بقای عمر تو از هرچه هست افزون باد
بقای عمر تو را از خدای می طلبم
ندا رسید به گوش دلم که همچون باد
گدای کوی تو از کیمیای عاطفتت
به فرّ بخت بلند تو همچو قارون باد
کسی که در دو جهان میل بندگیت نکرد
سیه گلیم و سیه روی و بخت وارون باد
دو چشم دشمن جاهت همیشه پرخون باد
هرآنکه شاد نباشد به بخت فیروزت
دلش ز جور و جفای زمانه محزون باد
هرآنکه راست نخواهد قد الف وارت
همیشه شست امیدش خمیده چون نون باد
جفای دهر که کم باد از دلم یارب
بقای عمر تو از هرچه هست افزون باد
بقای عمر تو را از خدای می طلبم
ندا رسید به گوش دلم که همچون باد
گدای کوی تو از کیمیای عاطفتت
به فرّ بخت بلند تو همچو قارون باد
کسی که در دو جهان میل بندگیت نکرد
سیه گلیم و سیه روی و بخت وارون باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
تا جهان باشد به کام و رای میرانشاه باد
در میان انجمن بر جمله میران شاه باد
هر کجا میل عنان مرکب فتحش بود
دولتش دایم ملازم نصرتش همراه باد
عمرش افزون باد و دولت تا جهان گیرد به تیغ
بر خلاف خصم برخوردار عمر و جاه باد
طول عمرش همچو زلف دلبران بادا دراز
دست چرخ نامساعد از سرش کوتاه باد
خرمن عمرش چو گندم باد یارب در جهان
رنگ روی دشمنانش دایماً چون کاه باد
در کنارش نه الهی دولت دنیا و دین
آنچه او را در زمین و در زمان دلخواه باد
گرچه از رشک جمالش لرزه در خور اوفتاد
ماه انجم در سمای عیش او خرگاه باد
آفتاب عالم آرایست از یاری حق
کمترین کمترین بندگانش ماه باد
من نمی یابم به کوی وصل او راهی چرا
دشمن جاه و جلال او ز ره گمراه باد
خاطرش بحر جهانست و من مسکین چو خس
بار خس بر خاطر بحر جهان گه گاه باد
در میان انجمن بر جمله میران شاه باد
هر کجا میل عنان مرکب فتحش بود
دولتش دایم ملازم نصرتش همراه باد
عمرش افزون باد و دولت تا جهان گیرد به تیغ
بر خلاف خصم برخوردار عمر و جاه باد
طول عمرش همچو زلف دلبران بادا دراز
دست چرخ نامساعد از سرش کوتاه باد
خرمن عمرش چو گندم باد یارب در جهان
رنگ روی دشمنانش دایماً چون کاه باد
در کنارش نه الهی دولت دنیا و دین
آنچه او را در زمین و در زمان دلخواه باد
گرچه از رشک جمالش لرزه در خور اوفتاد
ماه انجم در سمای عیش او خرگاه باد
آفتاب عالم آرایست از یاری حق
کمترین کمترین بندگانش ماه باد
من نمی یابم به کوی وصل او راهی چرا
دشمن جاه و جلال او ز ره گمراه باد
خاطرش بحر جهانست و من مسکین چو خس
بار خس بر خاطر بحر جهان گه گاه باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
چند ز دیده خون دل بر رخ جان چکانمش
چند فغان ز عشق تو تا به فلک رسانمش
آتش اشتیاق تو شعله زند درون جان
هردم از آب دیدگان باز فرونشانمش
ای تو چو سرو جان ما در چمن جهان خرام
تا سر و جان به پای تو همچو درم فشانمش
راست بگو که چون قلم در صفت جمال تو
مردم دیده در جهان چند به سر دوانمش
دل بستد ز دست ما برد به پای غم فکند
هم به توأم امید آن هست که واستانمش
قدر وصال دوستان چون نشناختم چه سود
گر پس ازین شبی دگر یابم قدر دانمش
بو که شبی به دست من دامن وصلش اوفتد
تاز غم جهان مگر یکسره وارهانمش
توسن عشق دوست را زین مراد کرده ام
عرصه وصل عرض کن تا به میان چمانمش
گر ندهد درین جهان کام من رمیده دل
روز جزا در آن جهان دست منست و دامنش
چند فغان ز عشق تو تا به فلک رسانمش
آتش اشتیاق تو شعله زند درون جان
هردم از آب دیدگان باز فرونشانمش
ای تو چو سرو جان ما در چمن جهان خرام
تا سر و جان به پای تو همچو درم فشانمش
راست بگو که چون قلم در صفت جمال تو
مردم دیده در جهان چند به سر دوانمش
دل بستد ز دست ما برد به پای غم فکند
هم به توأم امید آن هست که واستانمش
قدر وصال دوستان چون نشناختم چه سود
گر پس ازین شبی دگر یابم قدر دانمش
بو که شبی به دست من دامن وصلش اوفتد
تاز غم جهان مگر یکسره وارهانمش
توسن عشق دوست را زین مراد کرده ام
عرصه وصل عرض کن تا به میان چمانمش
گر ندهد درین جهان کام من رمیده دل
روز جزا در آن جهان دست منست و دامنش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
تا چند حال ما را آشفته داری ای دل
از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل
تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل
تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل
دل را ز دست دادم بی فکر الله الله
افتد به کاردانان این کارهای مشکل
دندان ز کام لعلش برکن دلا که ما نیز
بسیار کرده بودیم اندیشه های باطل
ملک دلم خرابست از جور دور هجران
از وصل چاره ای کن ای پادشاه عاقل
بی قدّ دلفریبت در بوستان شادی
هرگز نشد دل من بر قد سرو مایل
ای دیده چون تواند غیر از رخ تو دیدن
هرکس که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
شمشاد خوش خرامت تا دیده ام ز دیده
چون سرو بوستانی پایم بماند در گل
دل رفت و جان برآمد از غصّه جهانم
تن درهم به خواری چون چاره نیست با دل
از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل
تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل
تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل
دل را ز دست دادم بی فکر الله الله
افتد به کاردانان این کارهای مشکل
دندان ز کام لعلش برکن دلا که ما نیز
بسیار کرده بودیم اندیشه های باطل
ملک دلم خرابست از جور دور هجران
از وصل چاره ای کن ای پادشاه عاقل
بی قدّ دلفریبت در بوستان شادی
هرگز نشد دل من بر قد سرو مایل
ای دیده چون تواند غیر از رخ تو دیدن
هرکس که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
شمشاد خوش خرامت تا دیده ام ز دیده
چون سرو بوستانی پایم بماند در گل
دل رفت و جان برآمد از غصّه جهانم
تن درهم به خواری چون چاره نیست با دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
سرو قد تو رسته روان بر کنار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۴
به جان آمد دل از هجر حبیبان
ندارد طاقت جور رقیبان
ز عشق تو مرا دردیست در دل
نمی دانند درمانش طبیبان
نمی پرسی ز حال زارم آخر
نمی گویی شبی مسکین غریبان
چه خوش باشد شبی تا روز در باغ
ندای چنگ و بانگ عندلیبان
خصوصاً وقت گل در شادکامی
نشسته روی در روی حبیبان
نصیب من ز گل خارست باری
چرا گشتم چنین از بی نصیبان
اگر مجنون شوم از غم عجب نیست
که عشقت می برد آب لبیبان
نمی دانی جهانی در فراقت
گهی دامن درند و گه گریبان
ندارد طاقت جور رقیبان
ز عشق تو مرا دردیست در دل
نمی دانند درمانش طبیبان
نمی پرسی ز حال زارم آخر
نمی گویی شبی مسکین غریبان
چه خوش باشد شبی تا روز در باغ
ندای چنگ و بانگ عندلیبان
خصوصاً وقت گل در شادکامی
نشسته روی در روی حبیبان
نصیب من ز گل خارست باری
چرا گشتم چنین از بی نصیبان
اگر مجنون شوم از غم عجب نیست
که عشقت می برد آب لبیبان
نمی دانی جهانی در فراقت
گهی دامن درند و گه گریبان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۳
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
از سر زلف نگاری دو سه تاری دارم
یادگاری ز سر زلف نگاری دارم
چه دهم دل بکسی تا غم یاری دارم
کاین دل خون شده را از پی کاری دارم
برد اندیشه یاری ز بس از کار مرا
خبرم نیست که اندیشه یاری دارم
به نگاهی که به سویم کند از گوشه چشم
قانعم گر هوس بوس و کناری دارم
سادگی بین که درین بحر که پایانش نیست
گشته ام غرقه و امید کناری دارم
گر نیارم بنظر تاج شهان معذورم
دیده بر گرد ره شاهسواری دارم
بیقرارم مکن از وعده وصلت زنهار
که همان با غم هجر تو قراری دارم
مزن از ناله بمن آتش ازین بیش طبیب
که دل سوخته و جان فگاری دارم
یادگاری ز سر زلف نگاری دارم
چه دهم دل بکسی تا غم یاری دارم
کاین دل خون شده را از پی کاری دارم
برد اندیشه یاری ز بس از کار مرا
خبرم نیست که اندیشه یاری دارم
به نگاهی که به سویم کند از گوشه چشم
قانعم گر هوس بوس و کناری دارم
سادگی بین که درین بحر که پایانش نیست
گشته ام غرقه و امید کناری دارم
گر نیارم بنظر تاج شهان معذورم
دیده بر گرد ره شاهسواری دارم
بیقرارم مکن از وعده وصلت زنهار
که همان با غم هجر تو قراری دارم
مزن از ناله بمن آتش ازین بیش طبیب
که دل سوخته و جان فگاری دارم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۸
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۰
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۹