عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
یک شبم در دل نسیم یاد آن‌گیسو گذشت
عمر در آشفتگی‌ چون سر به زیر مو گذاشت
شوخی اندیشهٔ لیلی درین وادی بلاست
بر سر مجنون قیامت از رم آهوگذشت
هیچ‌ کافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد
کز وداع خویش باید از خیال او گذشت
ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن
ناله بی‌درد است خواهد از سر آن‌ کو گذشت
سیل همو‌اری مباش از عرض افراط‌ کجی
چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت
از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم‌ گردید بالینم چو شمع
بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر می‌زند هر قطره خون در زخم من
سبزهٔ تیغ‌که یارب بر لب این جو گذشت
بی‌تأمل می‌توان طی کرد صد دریای خون
لیک نتوان،‌ از سر یک قطره‌، آب رو گذشت
تا به خود جنبی نشانها بی‌نشانی ‌گشته ست
ای بسا رنگی‌که در یک پر زدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست
موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانه‌ات
رحم‌ کن بر حال سیلی‌ کز بنای او گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
هوس‌پیمای فرصت گرد کلفت در قفس دارد
همین خاک است و بس گر شیشهٔ ساعت نفس دارد
لب از خمیازهٔ صبح قیامت تا نمی‌بندی
خم آسودگی جوش شراب خام‌رس دارد
در سعی جنون زن‌، از وبال هوش بیرون آی
به زحمت تا نگیرد کوچهٔ دانش عسس دارد
نه‌تنها شامل هستی‌ست عشق بی‌نشان جوهر
عدم هم زآن معیت دستگاه پیش و پس دارد
جنون الرحیلی شش جهت پیچیده عالم را
مپرس از کاروان منزل هم آهنگ جرس دارد
برون آر از طبیعت خار خار وهم آسودن
که چشم بی‌نیازان از رگ این خواب خس دارد
نفس هر پر زدن خون دگر در پرده می‌ریزد
طبیب زندگی شغلی همین نیش مجس دارد
خراش دامن عزت مخواه از ترک خوشخویی
که راه کوی بدکیشی سگان بی‌مرس دارد
محبت عمرها شد رفته می‌جوشد ز خاطرها
ندارد جز فراموشی کسی گر یاد کس دارد
ندامت نیست غافل از کمین هیچکس بیدل
به هر دستی که عبرت وارسد دست مگس دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
به‌ کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد
شبیخون به عمر خضر زنم‌که نفس شراب سحر کشد
نشد آن که از دل گرم کس به تسلیی کشدم هوس
بتپم درآینه چون نفس‌که زجوهرم ته پر می‌کشد
نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزه‌خرامی‌ام
مگرم تأمل نقش پا مژه‌ای به پیش نظر کشد
دل آرمیده به خون مکش زتلاش منصب و عزتی
که فلک به رشتهٔ‌گوهرت بکشد زحلقت اگرکشد
ز لب فصیح وفا بیان به حدیث‌کین ندهی زبان
ستم است حنظل اگر کشی به ترازوبی ‌که شکر کشد
نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم
که چو موجم آبله‌های پا غم انفعال‌گهرکشد
زکمال طینت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم
مگر از حیا عرقی کنم که مرا ز پرده به در کشد
به حدیقه‌ای که شهید او کشد انتظار مراد دل
چو سحر نفس دمد از کفن که شکوفه‌ای به ثمر کشد
به سجود درگهش ای عرق تو ز بی‌نمی منما تری
که مباد سعی جبین من به فشار دامن تر کشد
نظری چو دانه دربن چمن به خیال ریشه شکسته‌ام
بنشینم آنهمه در رهت که قدم ز آبله سرکشد
سروبرگ همت میکشی ز دماغ بیدل ما طلب
که چو شمع ازهمه عضو خود قدح آفریند و درکشد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح جناب حاجی آقاسی گوید
بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار
چنین‌ کنند بزرگان چو کرد باید کار
نمود رنگین شمشیر خود به خون خزان
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
دو هفته پیشتر از آنکه پادشاه ختن
ز برج حوت به‌کاخ حمل‌گشاید بار
بهار را که بدو پشت عشرتست قوی
بخواند و گفت که ای جیش عیش را سالار
شنیده‌یی به ‌گلستان چه ظلم‌ کرده خزان
که شاخ شو‌کت او خشک ‌باد و زرد و نزار
کفیده حنجر بلبل دریده معجر گل
گسسته طرهٔ سنبل شکسته پشت چنار
ردای سبزه ربودست و گوشوار سمن
ازار لاله دریدست و طیلسان بهار
ربوده‌است و گرفتست‌ و برده‌است ‌به عُنف
ز لاله تاج و زگل یاره از سمن دستار
ز فرق غنچه درافکنده بسدین مغفر
ز ساق سبزه برون‌ کرده زمردین شلوار
دهان‌ کبک‌ گرفتست تا نخندد خوش
گلوی ابر گشادست تا بگرید زار
بهار خورد به اقبال پادشا سوگند
که من سپاه خزان را برافکنم ز دیار
سپه‌ کشم ز ریاحین و سازم از پی جنگ
هرآن سیلح‌که باید نبرد را ناچار
کمان ز قوس قزح سازم و تبیره ز رعد
درفش ازگل سوری طلایه از انهار
ز ابر رانم جمّازهای آتش سیر
ز برق سازم زنبورهای آتشبار
پیادگان ز ریاحین برم گروه گروه
سوارگان ز درختان ‌کشم قطار قطار
قلاوزان ز غزالان و رهبران ز نسیم
منادیان ز تذروان و چاوشان ز هزار
یزک ز باد بهاران قراول از باران
علم ز برگ شقایق جنیبت از اشجار
سنان ز لاله‌ کمند از بنفشه خود از گل
زره ز سبزه تبرزین ز غنچه تیر از خار
بگفت این و به تعجیل نامه‌یی به خزان
نوشت پر شغب و شعور و فتنه و پیکار
که ای خزان به تو اتُر خبر دهند که تو
به ملک مادر طغیان زدی به سنت پار
شدم حمول و گزیدم خمول بو که ز شرم
بسا تحمّل بیجا که خواری آرد بار
به ‌گوشمال تو اینک دو اسبه آمده‌ام
یکی بمان ‌که برآرم ز لشکر تو دمار
خزان‌ چو نامه فرو خواند با حواشی خویش
چه ‌گفت ‌گفت ‌که باید فرار جست فرار
برید باد صبا در میانه بود و شنید
دوان دوان همه جا ره برید تا کهسار
به ابرگفت چه غافل نشسته‌ای‌که خزان
گریخت خواهد و فردا بپرسد از تو بهار
ز کوه ابر فرود آمد و بلارک برف
کشید و خون خزان را بریخت درگلزار
هنوز ازو رمقی مانده بود کز در باغ
بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار
بدین بهانه هم از ابر ترجمان بگرفت
که از چه‌ کشتش‌ و ناورد زنده در صف بار
نداده ابر مگر ترجمان هنوزکه رعد
به تازیانهٔ قهرش همی کند آزار
گمان برم گه بخیلست ابر زانکه همی
به تازیانه جواهر همی‌کند ایثار
جواهری‌که بباید به تازیانه‌گرفت
به‌راستی‌ که من از آن جواهرم بیزار
جواهر ازکف صدر زمانه خواهم و بس
که تازیانه به سائل زندکه می‌بردار
امان ملک امین ملک جهان‌ کرم
سحاب جود محیط شرف سپهر وقار
نگین خاتم اقبال حاجی آقاسی
که هست حامی دین محمد مختار
وجود بی‌مدد جود او رهین عدم
حیات بی‌اثر ذات او قرین بوار
سرود مدحت او مرده را کند زنده
نشاط خدمت او خفته را کند بیدار
به صرصر ار نگرد حزم او شود ساکن
به ثابت ارگذرد عزم او شود سیار
زهی دریچهٔ طبع تو مخزن الایات
زهی نتیجهٔ فکر تو مطلع الانوار
به مهر دوست‌نوازی به قهر خصم‌گداز
به عزم ‌ملک‌ستانی به جود ملک‌سپار
شرف ز خلق تو زاید چو از شر‌اب سرور
کرم ز طبع تو خیزد چو از بحار بخار
بهثت بزم ترا نانبشه ظل و حرور
جهان جاه ترا ناسپرده لیل و نهار
به خاکپای تو خوردت روزگار یمین
ز فیض دست تو بردست کاینات یسار
چو با رضای تو از مرگ‌ کس نیارد ننگ
چو با ولای تو از نار کس ندارد عار
نهال قدر ترا جود بار و همت برگ
نسیج بخت ترا مجد پود و شوکت تار
قرار یافته هر چیز در زمانهٔ تو
بغیر مال‌کش اندرکف تو نیست قرار
کسی‌که شخص تو بیند‌ گمان برد که خدای
به‌گرد عرصهٔ هستی‌کشیده است حصار
تنی ‌که ‌کاخ تو یابد یقین‌ کنند که قضا
بنا فکنده بر اطراف آسمان دیوار
برون ز جاه تو جایی خرد نداده نشان
فزون ز قدر تو نقشی قضا نبرده به‌کار
معاند تو ز نفرت به خود کند نفرین
مخالف تو ز دهشت ز خود بود بیزار
جهان جاه ترا ناممهدست ‌کران
محیط جود ترا نامعینست‌کنار
کفایت تو دهد نظم ملک و رونق دین
کفالت تو نهد رزق مورو روزی مار
به وقت خشم تو از آب می‌نخیزد نم
به روز مهر تو از سنگ می‌نزاید نار
تو عین عدلی آخر چه خواهی از درهم
تو محض فضلی آخر چه جویی از دینار
کسی معاند خود را چنان نسازد پست
کسی مخالف خود را چنین‌ نخواهد خوار
گر آن نمود گناهی بدین غلام ببخش
ور این نموده خطایی بدین رهی بسپار
تبارک الله ازان‌ کلک ملک‌پرور تو
که دایمش کف جود تو پرورد به کنار
برید عقل و رسول کمال و پیک هنر
عمود دین و عماد جهان و اصل فخار
ستون امن و کلید امان و رایت عدل
منار فصل و ترازوی جود وکان یسار
نهال فکرت و بیخ سخا و شاخ و کرم
سحاب حکمت و بحر عطا وگنج نثار
دماغ ناطقه پستان فضل دایهٔ فیض
امین حافظه دستور فهم‌کهف‌کبار
همای خوانمش ار خود همای را باشد
کمال بال و خرد مخلب و هنر منقار
زمانه‌ایست‌که او را به حکم تست مسیر
ستارهٔست‌که او را به دست تست مدار
گهی به صفحهٔ‌کافور برفشاند مشک
گهی به تودهٔ سیماب درنشاند قار
ظفر درو متهاجم‌کرم درو مملو
خرد درو متراکم هنر درو انبار
مثل بودکه نگوید سر بریده سخن
بریده سر ز چه آید هماره درگفتار
سرش به ‌عذر خوشی ررند و طرفه ‌تز آنک
ز بیم ‌گفتن خواهد سر از زبان زنهار
بزرگوارا از دوری تو بر تن من
شدست هر سر مو اژدهای جان اوبار
جدایی توگناهی عظیم بود و مرا
از آن‌گناه همی‌کرد باید استغفار
ولی به جاه تو سوگندکزکمال خلوص
محامد تو شب و روزکرده‌ام تکرار
زمان عمر تو باد از شمار و حصر برون
چنانکه جود ترا نیست در زمانه شمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵ - و له ایضاً فی مدحه
شه قبای خ‌ریشتن بخشد به صاحب اختیار
و او قبای خود به من بخشد ز لطف بیشمار
شه گر او را جامه بخشد او مرا نبود عجب
من غلام خاص اویم او غلام شهریار
اوکند خدمت به خسرو من کنم مدحت براو
او ملک را جان‌نثار آمد من او را جان نثار
شه قبای خویشتن بخشد بدو زیراکه او
نهرهای آب جاری‌ کرده است از هر کنار
او قبای خود به من بخشد که منهم‌ کرده‌ام
جاری از دریای طبع خویش شعر آبدار
آبروی هردو را آبست فرق اینست و بس
کاب من در نطق جاری آب او در جویبار
آب او لب تشنه را سیراب سازد واب من
تشنه‌تر سازد به خود آن را که بیند هوشیار
بوی آب نهر او از سنبل تر در چمن
بوی آب شعر من از سنبل زلف نگار
آب نهر او همی غلطان دود در پای‌ گل
آب شعر من همی غلطان دود در روی یار
آب شعر من فزاید در بهار روی دوست
آب نهر او فزون گردد به فصل نوبهار
او در انهار آورد آبی چو زمزم با صفا
من ز اشعار آ‌ورم آبی چو کوثر خوشگوار
او ز سی فرسنگی آب آرد به تخت پادشه
من به صد فرهنگ آب آرم به عون ‌کردگار
آب من از مشک زلف دلبران باید بخور
آب او از تاب مهر آسمان‌ گردد بخار
جویبار آب شعر من دواتست و قلم
جویبار آب نهر او جبالست و قفار
زنده ماند ز آب نهر او روان جانور
تازه‌ گردد ز آب شعر من روان هوشیار
باغهای شهر را از آب نهر او ثمر
باغهای فضل را از آب شعر من ثمر
ز آب نهر او دمد در بوستان ریحان و گل
زآب شعر من به طبع دوستان حلم و وقار
او ز آب نهر پادشه جست آبرو
من ز آب شعر جستم در بروی اعتبار
او ز آب نهر آند بر امیران مفتخر
من ز آب شعر دارم بر ادیبان افتخار
شعر من چو‌ن صیت او ساری بود اندر جهان
حکم‌او چون شعر من جاری بود در روزگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۳ - د‌ر مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور انارلله برهانه می‌فرماید
بارهاگفته‌ام ای ری به تو این راز نهان
ای ری و راز ز نستوده نباید پژمان
که ملک روح و تویی دل نزید دل بی‌روح
که‌ کیا جان و تویی تن نزید تن بی‌جان
فرودینست شنهشاه و تو بستان لیکن
فرودین چون برود فر برود از بستان
حلم شه لنگر و تو کشتی و گیهان دریا
ناخدا دهر و بلا موج و حوادث طوفان
ناخدا کشتی بی‌لنگر را چون آرد
ایمن از موجه و طوفان و بلا و حدثان
خود گرفتم ‌که تو گیهانی انصاف بده
که ابی بار خدا هیچ نپاید گهیان
ای ری هیچ مدان هیچ نیاری به خیال
یاد آن سال‌که شاه همه‌دان در همدان
که زبر زیر شدت زیر زبر از زلزال
یعنی ایوانت درگه شد و درگه ایوان
زیبق آکندی در گوش و بنشنیدی پند
ناز زلزال تنت لرزان شد زیبق‌سان
وینک امسال از آن رنج‌ که نامش نبرم
نبودت نامی از نام و نشانی ز نشان
بارها گفتم از دامن شه دست مدار
که‌گریبان ز تحسّر ندری تا دامان
هرچه ‌گفتم همه را ژاژ شمردی و مزیح
هی سرودی که مکن طیبت و مسرا هذیان
که مکینست شهنشاه و مکانستم من
واحتیاجست به‌ناچار مکین را به مکان
ژاژها گفتی ای ری ‌که اگر شرح دهم
همه‌گویند مگو در حق ری این بهتان
لاغها راندی ای ری‌که‌گر انصاف بدی
به دهانت اندر ننهاد میی یک دندان
مثل شاه و تو دانی به چه ماند ای ری
مثل مغز و خرد چشم و ضیا جسم و روان
یونسست این شه و بارهٔ تو چو بطن ماهی
یوسفست این شه و قلعهٔ تو چوکنج زندان
شه چمد زی تو بلی نبود بی‌مصلحتی
مصطفی در غار ار وقتی‌گردد پنهان
ای ری این گفته ملال آرد صد شکر که باز
شه گرایید از اسپاهان سوی تو عنان
باز چون خاطر احباب ملک ‌گشت آباد
بر و بوم تو که بد چون دل دشمن ویران
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۳ - و له فی المدیحه
عقرب جراره دارد ماه من بر مشتری
یا ز سنبل بر شقایق حلقهٔ انگشتری
تو به عارن زهره و م مشتری از جان ترا
لیک ‌کو آن زهره‌ کایم‌ زهره‌ات را مشتری
عقرب اندر زهره داری سنبله بر آفتاب
ذوذوابه در قمر داری ذنب در مشتری
مشک تر بر عاج داری ضیمران بر ارغوان
غالیه بر نسترن عنبر به گلبرک طری
مردمان عنبر ز بحر آرند و من از دیدگان
بحر آرم در غم آن زلفکان عنبری
یاد زلف حلقه حلقهٔ تست در سوزان دلم
همچو فولادین زره درکورهٔ آهنگری
ساحران‌ کردند مار از رشته‌ موسی از عصا
قبطیان ز افسون ‌کلیم از معجز پیغمبری
وین دو ماری کز بر خورشید روی تو عیان
هر دو را نی حمل بر معجز توان نی ساحری
هردو گر سحر از چه‌دست ‌مو سویشان‌ در بغل
هر دو گر معجز چرا بر مه کنند افسونگری
گر ندیدستی میان آب نیلوفر دمد
بر رخ چون آب او بنگر خط نیلوفری
چون‌مگم‌دبتک‌به‌سر دارم‌ز حسرف‌روز و شب
تا ترا جوشان مگس بر گرد قند عسکری
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸
نی مهر دوست دارم ، نی کین دشمنان را
یک طور دوست دارم بی مهر و مهربان را
غم می کشد عنانم من هم شتاب دارم
از هم دعا بگویند یاران شادمان را
مستانه گر بتازم، عیبم مکن که شوقش
گرمی دهد به مرکب، نرمی دهد عنان را
گفتم به گوش توفیق، ای دشمن مروت
تا کی فراق خرمن این مور ناتوان را
گفتا مروت این است، کز پا در افکنیمش
تا آن که جوید از غیر، وز خود نیابد آن را
آوارگیست رهبر در وادی محبت
توفان بود معلم دریای بی کران را
عرفی به گیتی از خلد آمد که باز گردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵
جنگ آتش، آشتی آتش، مدارا آتش است
خوش سر و کاری از آن بدخو مرا با آتش است
باده خواهی باش تا از خم برون آرم، که من
آن چه در جام و سبو دارم، مهیا، آتش است
با که گویم سر این معنی که نور حسن دوست
با دماغ ما گل و در چشم موسی آتش است
هم سمندر باش و هم ماهی که در جیحون عشق
روی دریا سلسبیل و قعر دریا آتش است
دوست را محکوم کس دیدن بود جانسوزتر
ور نه در جان زلیخا، شرم و سودا، آتش است
حسن جنسی نیست کانرا سیم و زر باشد بها
خان و مان کاروانی از این جا آتش است
عرفی از اندیشه ی بیهوده باز آ ، چاره نیست
سر نوشت ما بهشت جاودان یا آتش است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶
عهد حسنش روزگار دستبرد آتش است
صاف آتش حسن او خورشیدبرد آتش است
خان و نان عالمی از آتش حسنش بسوخت
در شمار خانه سوز روزبرد آتش است
بستگان عشق را بی دل برد آب حیات
این متاع آماده بهر دست برد آتش است
عرفی اندر عشق اگر ناقص بود افسرده نیست
صید عشق ار خام باشد نیم خورد آتش است
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۶
شدم صیدی که نتوان زد تغافل
به صیادی که داند زخم کاری است
بلا گردان آن صیاد گردم
که بی‌دانه درین دامم فکنده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
شور اشکم‌ گر چنین راه تپش سر می‌کند
تردماغیهای دریا نذر گوهر می‌کند
حسرت جاوید هم عیشی‌ست این مخمور را
جام می‌گردد اگر خمیازه لنگر می‌کند
کاش با آیینه‌سازیها نمی‌پرداختیم
وقت ما را صافی دل هم مکدر می‌کند
جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست
ناله را فکر میانت سخت لاغر می‌کند
آب می‌گردد تغافل خنجر ناز ترا
سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر می‌کند
می‌چکد خون تمنا از رگ نظاره‌ام
بس که بی‌رو تو مژگان کار نشتر می‌کند
هیچکس یارب خجالت‌کیش‌ بیدردی مباد
دیدهٔ ما را غبار بی‌نمی تر می‌کند
ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت
بسمل ما نیز رقص وحشتی سر می‌کند
اینکه می‌گویند عنقا نقش‌ وهمی‌ بیش نیست
ما همان نقشیم اما کیست باور می‌کند
آب و گوهر در کنار بیخودی آسوده‌اند
موج ما را اضطراب دل شناور می‌کند
هیچکس ‌در باغ امکان‌ کامیاب عیش نیست
گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر می‌کند
فقر هم در عالم خود سایه‌پرورد غناست
آرمیدنهای ساحل نازگوهر می‌کند
یمن آگاهی ندارد رغبت‌ گفت و شنود
اینقدر افسانه آخرگوش ما کر می‌کند
حسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق
کم کسی‌ بی خاک ‌گشتن خاک بر سر کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۱
بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید
خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنید
کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند
ای سیران قفس خدمت صیادکنید
ما هم از گلشن دیدار گلی می‌چیدیم
هرکجا آینه بینید ز ما یادکنید
یار را باید از آغوش نفس‌ کرد سراغ
آنقدر دور متازید که فریاد کنید
گرد آرام درین دشت تپش‌خیز کجاست
تا به پایی برسید آبله بنیادکنید
وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد
کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنید
موجم از مشق تپش رفت به توفان‌گداز
یک‌گهر معنی افسردنم ارشادکنید
عمرها شد عرق‌آلود تلاش سخنم
به نسیم نفس سوخته‌ام یاد کنید
بوی‌ گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم
نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنید
صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من
به تکلف اگرم خامه ‌ی بهزاد کنید
نرگس یار به حالم چه نظرهاکه نداشت
معنی منتخبم برسرمن صادکنید
من بیدل سبق مدرسهٔ نسیانم
هرچه کردید فراموش مرا یاد کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۱
سوختن یک نغمه است از ساز شمع
پرده نتواند نهفتن راز شمع
خود گدازی آبروی دیگر است
می‌رسد بر انجمنها ناز شمع
ناله‌ها در دود دل گم کرده‌ایم
سرمه پیچیده‌سث بر آواز شمع
عاشقان را مونسی جز درد نیست
سوختن باشد همین دمساز شمع
تا کی ای پروانه بال افشانی‌ات
پرفشانیهاست با گلباز شمع
ختم تدبیر زبان لب بستن است
تا خموشی می‌رسد پرواز شمع
رونق عشاق عرض نیستی است
سر بریدن می‌شود پرواز شمع
کیست دریابد زبان بیخودان
نیست جز پرواز رنگ آواز شمع
سعی خود را خود تلافی ‌کرده‌ایم
هم سر خویش است پا انداز شمع
مدعای جستجو روشن نشد
پر بلند افتاده است انداز شمع
فکر انجام دگر داریم ما
دیده باشی صورت آغاز شمع
خامشی هم ترجمان حال ماست
بی‌سخن پیداست بیدل راز شمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۳
صفا گل‌ کرده‌ای تا کی غبار رنگ نشکستن‌
تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن
به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر
به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن
کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت
کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن
امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این
به ‌منزل ‌خفتن ‌و گرد ره ‌و فرسنگ ‌نشکستن
به وهم ای ‌کاش می‌کردم علاج بی دماغیها
رسا شد نشئهٔ یاس از خمار بنگ نشکستن
نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری
درین ‌کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن
درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد
چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن
به جام عیش امکان عمرها شد سنگ می‌بارد
تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن
سلامت از دل افسرده خونها می‌خورد بیدل
ندامت می‌کشد زین ساز بی آهنک نشکستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷
در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمری‌ست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلت‌کش نومیدی‌ام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ ‌که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل ‌کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال‌ کلاهم به فلک سود
بی‌خاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری ‌که نداری
درکشو‌ر اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی‌ گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
هلالی جغتایی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۴
چیست آن خسرو سیمین‌بدن زرین‌تاج؟
که به شب خانهٔ فولاد نشیمن دارد
چو ستون‌ست ولی از مدد خیمه بپاست
سیم‌گون‌ست ولی جامه ز آهن دارد
بته پیرهن آل عجب شاخ گلی‌ست!
که ازو خانهٔ ما زینت گلشن دارد
شاهد پرده‌نشینی‌ست که با روی چو ماه
در درون‌ست و برون را همه روشن دارد
گاهی از آتش دل شعله فتد در جیبش
گاهی از باد صبا چاک به دامن دارد
هست در خانه که از آن همه شب تا دم صبح
که غم سوختن و کشتن و مردن دارد
با تن سیمی کافور چو رخ افروزد
تاب آتشکده و تابش گلشن دارد
شمع طاوس مگر حل کند این مسئله را
که دل روشن او حکم دل من دارد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۴
گر تو جانی دهی به بوسهٔ من
بوسهٔ من هزار جان بخشد
بهر یک نیم جان کجا عاقل
به کسی عمر جاودان بخشد
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۸
در کوی خرابات خراب افتادیم
رندانه به ذوق در شراب افتادیم
در بحر محیط کشت ای می راندیم
کشتی بشکست ما در آب افتادیم
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۴
خشت عقل از قالبش بیرون فتاد
خانهٔ عاقل نگر تا چون فتاد
عقل مخمور آن دو لیلی گرفت
وان که لیلی بود با مجنون فتاد