عبارات مورد جستجو در ۴۶۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۴ - وله
بعزم سفر شاه جمشید فر
بر افراخت رایت بخورشید بر
بهر سو که روی آورد رایتش
قوی پشت باد او بفتح و ظفر
شنیدم ز گفتار کار آگهی
که فرمود شاهنشه بحر و بر
که ابن یمین نیز اقبال وار
درین ره ببندد بخدمت کمر
همانا که رأی همایون شاه
ندارد ز حالم کماهی خبر
ز مستان و پیری و بیحاصلی
برین صورت ار کرد باید سفر
ببینم بچشم آنچه گوشم شنید
که باشد سفر قطعه ئی از سقر
کمال کرم را چه نقصان رسد
اگر شهریار فریدون سیر
ز داد و دهش کار چاکر نخست
بسیم فراوان کند همچو زر
پس آنگه اجازت دهد تا بجان
دعا گوی میباشمش در حضر
ز درگاه عالم پناهش رهی
ندارد جز این التماس دگر
جهاندار شاها بسمع رضا
زمن بشنو این نکته مختصر
بده داد بیچاره گر بایدت
که دادت دهد داور دادگر
بر افراخت رایت بخورشید بر
بهر سو که روی آورد رایتش
قوی پشت باد او بفتح و ظفر
شنیدم ز گفتار کار آگهی
که فرمود شاهنشه بحر و بر
که ابن یمین نیز اقبال وار
درین ره ببندد بخدمت کمر
همانا که رأی همایون شاه
ندارد ز حالم کماهی خبر
ز مستان و پیری و بیحاصلی
برین صورت ار کرد باید سفر
ببینم بچشم آنچه گوشم شنید
که باشد سفر قطعه ئی از سقر
کمال کرم را چه نقصان رسد
اگر شهریار فریدون سیر
ز داد و دهش کار چاکر نخست
بسیم فراوان کند همچو زر
پس آنگه اجازت دهد تا بجان
دعا گوی میباشمش در حضر
ز درگاه عالم پناهش رهی
ندارد جز این التماس دگر
جهاندار شاها بسمع رضا
زمن بشنو این نکته مختصر
بده داد بیچاره گر بایدت
که دادت دهد داور دادگر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣۵ - وله ایضاً
یا رب چه موجبست که دستور شه نشان
والا جلال دولت و دین آصف زمان
مهر سپهر دانش و جان و جهان فضل
حامی ملک و ملت وراعی انس وجان
روزی نپرسد از ره اشفاق و مرحمت
مولای خویش ابن یمین را که ای فلان
چونی و در چه کار و درین موسم از چه خاست
عزم توجهت بجناب خدایگان
سلطان نظام دولت و دین شاه تاج بخش
کز قدر هست پایه تختش بر آسمان
ای پیش رأی انور تو گشته آشکار
سری که هست در حجب آسمان نهان
از راه انبساط سئوالی همیکنم
تشریف ده ز بنده نوازی جواب آن
مفتی شرع مکرمت امروز رأی تست
باشد روا که همچو منی شهره جهان
بر آستان حضرت خورشید ملک و دین
باشم بسان ذره در سایه بی نشان
خاصه کنون که چون تو هنر پروری بود
در ملک شاه داور و دارا و قهرمان
بر رأی شاه اگر نکنی حال بنده عرض
زودا که بر فلک رسدم ناله و فغان
تا از جهانیان بود اندر جهان اثر
بی تو جهان مباد مقام خدایگان
والا جلال دولت و دین آصف زمان
مهر سپهر دانش و جان و جهان فضل
حامی ملک و ملت وراعی انس وجان
روزی نپرسد از ره اشفاق و مرحمت
مولای خویش ابن یمین را که ای فلان
چونی و در چه کار و درین موسم از چه خاست
عزم توجهت بجناب خدایگان
سلطان نظام دولت و دین شاه تاج بخش
کز قدر هست پایه تختش بر آسمان
ای پیش رأی انور تو گشته آشکار
سری که هست در حجب آسمان نهان
از راه انبساط سئوالی همیکنم
تشریف ده ز بنده نوازی جواب آن
مفتی شرع مکرمت امروز رأی تست
باشد روا که همچو منی شهره جهان
بر آستان حضرت خورشید ملک و دین
باشم بسان ذره در سایه بی نشان
خاصه کنون که چون تو هنر پروری بود
در ملک شاه داور و دارا و قهرمان
بر رأی شاه اگر نکنی حال بنده عرض
زودا که بر فلک رسدم ناله و فغان
تا از جهانیان بود اندر جهان اثر
بی تو جهان مباد مقام خدایگان
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧٠
ما را حکایتی عجب افتاد با ملک
ناید بیان حالت آنهم بشرح راست
در عمرها بکلی آن کس نمیرسد
اما چه گویمت که زجز وی آن چه خاست
خاطر بسوخت زاتش فکرم که هر صباح
وجه معاش را جهتی روشن از کجاست
جستم ز پیر عقل درین باب اشارتی
تا چیست آنکه درد مرا موجب دواست
گفتا که اهل فضل چو پیل اند و جای نیک
گر نیست بیشه درگه میمون پادشاست
اکنون ز بیشه قطع نظر کرده ام بکل
ور چه نیاز من سوی درگاه کبریاست
درگاه شاه مشرق و مغرب نظام دین
خورشید آسمان جهان سایه خداست
شاها بحال من نظری کن ز راه لطف
قلب مرا ز تو نظر لطف کیمیاست
شد مدتی مدید که خاک جناب تو
در چشم رنج دیده من بنده توتیاست
تو خود بگو که با چو تو شاهی هنر پناه
بی بهره از کفاف چو من بنده کی رواست
ابن یمین که بلبل گلزار مدح تست
از لطف طبع تو نسزد این که بینواست
ناید بیان حالت آنهم بشرح راست
در عمرها بکلی آن کس نمیرسد
اما چه گویمت که زجز وی آن چه خاست
خاطر بسوخت زاتش فکرم که هر صباح
وجه معاش را جهتی روشن از کجاست
جستم ز پیر عقل درین باب اشارتی
تا چیست آنکه درد مرا موجب دواست
گفتا که اهل فضل چو پیل اند و جای نیک
گر نیست بیشه درگه میمون پادشاست
اکنون ز بیشه قطع نظر کرده ام بکل
ور چه نیاز من سوی درگاه کبریاست
درگاه شاه مشرق و مغرب نظام دین
خورشید آسمان جهان سایه خداست
شاها بحال من نظری کن ز راه لطف
قلب مرا ز تو نظر لطف کیمیاست
شد مدتی مدید که خاک جناب تو
در چشم رنج دیده من بنده توتیاست
تو خود بگو که با چو تو شاهی هنر پناه
بی بهره از کفاف چو من بنده کی رواست
ابن یمین که بلبل گلزار مدح تست
از لطف طبع تو نسزد این که بینواست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٣١
ای وزیری که بر رای جهان آرایت
هیچ رازی پس این پرده پیروزه نماند
با چنان رای و رویت عجب ار بیخبری
زانکه در مزو دمن توشه یکروزه نماند
وانگهی طعنه زنندم که فلان میخواراست
چون خورم می که مرا وجه منی بوزه نماند
بسکه دریوزه کنان وام زهر در جستم
بسر خواجه که در پای رهی موزه نماند
قوت یکروزه ازین در چو بکف می ناید
چراه دیگرم امبار بجز روزه نماند
چند بر خاک درت باد هوس پیمایم
ز آتش فقر مرا آب چو در کوزه نماند
لطف کن خواجه و تشریف اجازت فرمای
کاین گدا را پس ازین طاقت دریوزه نماند
هیچ رازی پس این پرده پیروزه نماند
با چنان رای و رویت عجب ار بیخبری
زانکه در مزو دمن توشه یکروزه نماند
وانگهی طعنه زنندم که فلان میخواراست
چون خورم می که مرا وجه منی بوزه نماند
بسکه دریوزه کنان وام زهر در جستم
بسر خواجه که در پای رهی موزه نماند
قوت یکروزه ازین در چو بکف می ناید
چراه دیگرم امبار بجز روزه نماند
چند بر خاک درت باد هوس پیمایم
ز آتش فقر مرا آب چو در کوزه نماند
لطف کن خواجه و تشریف اجازت فرمای
کاین گدا را پس ازین طاقت دریوزه نماند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٨۶
ای نسیم صبحدم از راه لطف
خواجه یوسف را ز من پیغام بر
گو به درگاه تو آمد پیش ازین
بکر فکرم با هزارن زیب و فر
دولتی گوئی نبودش ز آن نشد
از کرامات قبولت بهره ور
بعد از آن بکری دگر پرورده ام
در شبستان هنر ز آن خوبتر
در بلاغت چون کمالی یافتست
وقت آن آمد که گردد جلوه گر
گر برون آید ز پرده خیزدش
خاطب از هر سو فزون از حد و مر
ز آن همی ترسم که ز آن خواهندگان
افتدش ناگاه ناجنسی بسر
من نیم در عهده آن بعد ازین
گر بزاید زو هزاران شور و شر
هان چه فرمائی چه می بینی صواب
کز شبستان آید آن دلبر بدر
عرضه کردم ز آنچه رویم مینمود
مصلحت زین پس توبه دانی دگر
خواجه یوسف را ز من پیغام بر
گو به درگاه تو آمد پیش ازین
بکر فکرم با هزارن زیب و فر
دولتی گوئی نبودش ز آن نشد
از کرامات قبولت بهره ور
بعد از آن بکری دگر پرورده ام
در شبستان هنر ز آن خوبتر
در بلاغت چون کمالی یافتست
وقت آن آمد که گردد جلوه گر
گر برون آید ز پرده خیزدش
خاطب از هر سو فزون از حد و مر
ز آن همی ترسم که ز آن خواهندگان
افتدش ناگاه ناجنسی بسر
من نیم در عهده آن بعد ازین
گر بزاید زو هزاران شور و شر
هان چه فرمائی چه می بینی صواب
کز شبستان آید آن دلبر بدر
عرضه کردم ز آنچه رویم مینمود
مصلحت زین پس توبه دانی دگر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩٠
ای شهنشاه بختیار که هست
در همه کار دولتت یاور
هرکجا رایت تو روی آرد
نصرت ایزدش بود رهبر
شهریاران نهند بهر شرف
بر سر از خاک پای تو افسر
از ره بنده پروری بشنو
قصه پر ز غصه چاکر
لاشه اسبی فتاد مرکب من
بروش از همه خران کمتر
هست آن گاو گوش اشتر دل
اسب صورت ولی بمعنی خر
من بر آنم که داند این معنی
شاه گیتی پناه دین پرور
که چو من شهسوار معنی را
نبود خر مناسب و در خور
برهان بنده را ازین غم و رنج
تا نگهداردت ز غم داور
مرکبی باد پای بخش مرا
بسرین فربه و میان لاغر
راهواری بخوشروی چون آب
رهنوردی بتیزی صرصر
تا نباشد گمان که با بنده
بی عنایت شدست شاه مگر
این یک اسبم ببخش و عمرت باد
تا ببخشی چنین هزار دگر
در همه کار دولتت یاور
هرکجا رایت تو روی آرد
نصرت ایزدش بود رهبر
شهریاران نهند بهر شرف
بر سر از خاک پای تو افسر
از ره بنده پروری بشنو
قصه پر ز غصه چاکر
لاشه اسبی فتاد مرکب من
بروش از همه خران کمتر
هست آن گاو گوش اشتر دل
اسب صورت ولی بمعنی خر
من بر آنم که داند این معنی
شاه گیتی پناه دین پرور
که چو من شهسوار معنی را
نبود خر مناسب و در خور
برهان بنده را ازین غم و رنج
تا نگهداردت ز غم داور
مرکبی باد پای بخش مرا
بسرین فربه و میان لاغر
راهواری بخوشروی چون آب
رهنوردی بتیزی صرصر
تا نباشد گمان که با بنده
بی عنایت شدست شاه مگر
این یک اسبم ببخش و عمرت باد
تا ببخشی چنین هزار دگر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩٩
ای نسیم سپیده دم بر خیز
وز سر لطف یک قدم بردار
رو بدرگاه قدوه النقبا
فخر آل محمد مختار
بحر دانش علاء دولت و دین
آن بحق اهل فضل را سردار
اولا بوسه ده جنابش را
پس پیامم یکان یکان بگذار
گو بجان آمدست ابن یمین
از جفای سپهر ناهموار
وز نیاز نهفته بر چشمش
روز روشن شدست چون شب تار
از ره بنده پروری بر خیز
یک دو گام از ره کرم بردار
رو بعالیجناب خسرو عهد
آن ببخشش فزون ز ابر بهار
و آنکه باشد نهال همت او
چون درخت بهشت گوهر بار
وصف حالم بجملگی بر گوی
مکن اهمال در بیان زنهار
گو مثال جهان مطاع فرست
سوی نواب این خجسته دیار
تا بلطف عمیم خود گیرند
بر یکی زین سه کار سهل قرار
یا دهندم سه ماه غله بقرض
هر مهی کمترینش یک خروار
تا من ادراک غله را عوضش
برسانم بقابض انبار
یا بر آئین سایر فقرا
بدهندم وظیفه وادرار
یا اجازت دهند تا بروم
زین وطن کاندر و شدستم خوار
بمقامی که قوت یومی خود
نبود ساختن چنین دشوار
کز یکی ساخته توانی کرد
ای کریم جهان ازین دو سه کار
هم دعا گوی باشمت همه عمر
هم رهینت بمنت بسیار
وز سر لطف یک قدم بردار
رو بدرگاه قدوه النقبا
فخر آل محمد مختار
بحر دانش علاء دولت و دین
آن بحق اهل فضل را سردار
اولا بوسه ده جنابش را
پس پیامم یکان یکان بگذار
گو بجان آمدست ابن یمین
از جفای سپهر ناهموار
وز نیاز نهفته بر چشمش
روز روشن شدست چون شب تار
از ره بنده پروری بر خیز
یک دو گام از ره کرم بردار
رو بعالیجناب خسرو عهد
آن ببخشش فزون ز ابر بهار
و آنکه باشد نهال همت او
چون درخت بهشت گوهر بار
وصف حالم بجملگی بر گوی
مکن اهمال در بیان زنهار
گو مثال جهان مطاع فرست
سوی نواب این خجسته دیار
تا بلطف عمیم خود گیرند
بر یکی زین سه کار سهل قرار
یا دهندم سه ماه غله بقرض
هر مهی کمترینش یک خروار
تا من ادراک غله را عوضش
برسانم بقابض انبار
یا بر آئین سایر فقرا
بدهندم وظیفه وادرار
یا اجازت دهند تا بروم
زین وطن کاندر و شدستم خوار
بمقامی که قوت یومی خود
نبود ساختن چنین دشوار
کز یکی ساخته توانی کرد
ای کریم جهان ازین دو سه کار
هم دعا گوی باشمت همه عمر
هم رهینت بمنت بسیار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٠۴
که میبرد سخنی از زبان ابن یمین
بدانجناب که اقبال زیبدش فراش
خجسته در گه شاهنشه زمین و زمان
که هست بر در او شاه انجم از او باش
ستوده خسرو افاق تاج دولت و دین
که بادتا بابدبر سریر ملک بقاش
بروز رزم بود تیغش آب آتشبار
بگاه بزم بود کلکش ابر گوهر باش
بگوید ار چه که دور فلک بکامم نیست
ولی چه باکم ازو هر چه هست گومیباش
بدولت تو برین آستان همیشه مرا
مرتبست و مهیا همیشه وجه معاش
سپهر نیز تفاوت نمیکند چندان
اگر بصلح بود با من ار کند پرخاش
ولی بخانه رها کرده ام یتیمی چند
ضعیف و بیحد و بیمر چو دانه خشخاش
اگر چه اهل صلاح اند جمله لیک ز فقر
شدند بی سرو سامان چو مردم قلاش
فتاده اند کلحم علی و صم جایع
نه هیچ صامت و ناطق نه هیچ نقد و قماش
منم حواله گه رزق انضعیفی چند
که کاش نیستمی و چه سود گفتن کاش
ز بینوائی ایشان چو یاد میارم
همی رسد بدل من هزار گونه خراش
بلطف شاملت ای شاه بنده را در یاب
که تا نهفته نیازی من نگردد فاش
بدانجناب که اقبال زیبدش فراش
خجسته در گه شاهنشه زمین و زمان
که هست بر در او شاه انجم از او باش
ستوده خسرو افاق تاج دولت و دین
که بادتا بابدبر سریر ملک بقاش
بروز رزم بود تیغش آب آتشبار
بگاه بزم بود کلکش ابر گوهر باش
بگوید ار چه که دور فلک بکامم نیست
ولی چه باکم ازو هر چه هست گومیباش
بدولت تو برین آستان همیشه مرا
مرتبست و مهیا همیشه وجه معاش
سپهر نیز تفاوت نمیکند چندان
اگر بصلح بود با من ار کند پرخاش
ولی بخانه رها کرده ام یتیمی چند
ضعیف و بیحد و بیمر چو دانه خشخاش
اگر چه اهل صلاح اند جمله لیک ز فقر
شدند بی سرو سامان چو مردم قلاش
فتاده اند کلحم علی و صم جایع
نه هیچ صامت و ناطق نه هیچ نقد و قماش
منم حواله گه رزق انضعیفی چند
که کاش نیستمی و چه سود گفتن کاش
ز بینوائی ایشان چو یاد میارم
همی رسد بدل من هزار گونه خراش
بلطف شاملت ای شاه بنده را در یاب
که تا نهفته نیازی من نگردد فاش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵١۵
رضی ملت و دین ایکه با افاضت تو
برسم طعنه توان گفت ابر را فیاض
توئیکه لازم ذاتی بود جواهر را
بعهد بخشش عامت زوال چون اعراض
ز همت تو که قانون جود اساس نهاد
محصل است همه وقت امید را اغراض
جهان فضل و هنر را ز فتحباب کفت
بخشگسال کرم تازه و ترست ریاض
قضیه ایست مرا با تو عرض خواهم کرد
سزد کزان نکند طبع نازکت اعراض
در آنجریده که مدحت سواد میکردم
بسان نامه اعمال من نمانده بیاض
ز خازن کرمت بر سبیل گستاخی
همیکنم ورقی چند کاغذ استقراض
اگر چه از مرض احتیاج ابن یمین
شدست با همه رندی چو زاهدی مرتاض
ولی معالج دارالشفای مکرمتت
برد بداروی احسان هزار ازین امراض
برسم طعنه توان گفت ابر را فیاض
توئیکه لازم ذاتی بود جواهر را
بعهد بخشش عامت زوال چون اعراض
ز همت تو که قانون جود اساس نهاد
محصل است همه وقت امید را اغراض
جهان فضل و هنر را ز فتحباب کفت
بخشگسال کرم تازه و ترست ریاض
قضیه ایست مرا با تو عرض خواهم کرد
سزد کزان نکند طبع نازکت اعراض
در آنجریده که مدحت سواد میکردم
بسان نامه اعمال من نمانده بیاض
ز خازن کرمت بر سبیل گستاخی
همیکنم ورقی چند کاغذ استقراض
اگر چه از مرض احتیاج ابن یمین
شدست با همه رندی چو زاهدی مرتاض
ولی معالج دارالشفای مکرمتت
برد بداروی احسان هزار ازین امراض
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٢١
پیشتر زین روزگاری داشتم الحق چنانک
بود حالم و بالم از وی با رفاغ و با فراغ
از پی عشرت براغ اندر مزارع داشتم
وز برای عیش بودم کاخها در صحن باغ
با حریفان موافق عمر میبردم بسر
در تماشا و تفرج گه بباغ و گه براغ
ز انقلاب روزگار چون زغن نر ماده طبع
این زمانم بر کلوخ ملک بنشیند کلاغ
بود چون باز سفیدم پیش از اینکسوت حریر
در سیه پیکر گلیمی میروم اکنون چو زاغ
از برای قوت دل گر بخواری بایدم
صندل و سندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ
پیش از این یارستمی در روز شمع افروختن
اینزمان شب می نیارم کرد روغن در چراغ
بودم امیدی که روزی اینشب حبلی من
دولتی زاید خود او هم شد ببخت من ستاغ
بر مثال اسب دزدیده که تا نتوان شناخت
روزگارم هر زمان داغی نهد بالای داغ
از دل پر سوز و چشم اشگبار خویشتن
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو ماغ
منکه چون عیسی نیارم بی خری رفتن براه
هر زمانی دیگرم گیرد چو اسب یام الاغ
رشته صبرم که بودش قوت حبل المتین
اختلاف روزگار از ضعف کردش چون کماغ
ای نسیم صبحدم ابن یمین آمد بجان
لطف کن احوال او را در گه خلوت بلاغ
عرضه کن بر شاه گیتی و تدارک بر تو نیست
خود نباشد هیچ واجب بر رسول الا بلاغ
سایه حق آنکه اسبش را چو خنک آسمان
از مه نو زین و از خورشید میزیبد جناغ
در دماغ من نگنجد جز باو بردن نیاز
تا بود در سر دماغم باشد اینم در دماغ
بود حالم و بالم از وی با رفاغ و با فراغ
از پی عشرت براغ اندر مزارع داشتم
وز برای عیش بودم کاخها در صحن باغ
با حریفان موافق عمر میبردم بسر
در تماشا و تفرج گه بباغ و گه براغ
ز انقلاب روزگار چون زغن نر ماده طبع
این زمانم بر کلوخ ملک بنشیند کلاغ
بود چون باز سفیدم پیش از اینکسوت حریر
در سیه پیکر گلیمی میروم اکنون چو زاغ
از برای قوت دل گر بخواری بایدم
صندل و سندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ
پیش از این یارستمی در روز شمع افروختن
اینزمان شب می نیارم کرد روغن در چراغ
بودم امیدی که روزی اینشب حبلی من
دولتی زاید خود او هم شد ببخت من ستاغ
بر مثال اسب دزدیده که تا نتوان شناخت
روزگارم هر زمان داغی نهد بالای داغ
از دل پر سوز و چشم اشگبار خویشتن
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو ماغ
منکه چون عیسی نیارم بی خری رفتن براه
هر زمانی دیگرم گیرد چو اسب یام الاغ
رشته صبرم که بودش قوت حبل المتین
اختلاف روزگار از ضعف کردش چون کماغ
ای نسیم صبحدم ابن یمین آمد بجان
لطف کن احوال او را در گه خلوت بلاغ
عرضه کن بر شاه گیتی و تدارک بر تو نیست
خود نباشد هیچ واجب بر رسول الا بلاغ
سایه حق آنکه اسبش را چو خنک آسمان
از مه نو زین و از خورشید میزیبد جناغ
در دماغ من نگنجد جز باو بردن نیاز
تا بود در سر دماغم باشد اینم در دماغ
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٨٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣٨
ای صبا با صاحب صاحبقران
اصف ثانی جلال ملک و دین
یوسف طاهر نسب کز رای پیر
هست با بخت جوانش همنشین
آنکه بهر بخشش اش می پرورند
کان و دریا گوهر و در ثمین
وانکه بار حملش ار گردون کشد
در زمانه آرام گیرد چون زمین
گر بود فرصت بگو این یک سخن
در بیان وصف حال این حزین
گو بکمتر بنده درگاه خود
پیش ازین بود التفاتت بیش ازین
چون نیامد تا با کنون بر زبان
چاکرت را جز ثنا و آفرین
بازگو تا منقطع بهر چه شد
التفات خاطرت زابن یمین
هر چه خواهی کن که خواهم بودنت
تا بحشر از بندگان کمترین
اصف ثانی جلال ملک و دین
یوسف طاهر نسب کز رای پیر
هست با بخت جوانش همنشین
آنکه بهر بخشش اش می پرورند
کان و دریا گوهر و در ثمین
وانکه بار حملش ار گردون کشد
در زمانه آرام گیرد چون زمین
گر بود فرصت بگو این یک سخن
در بیان وصف حال این حزین
گو بکمتر بنده درگاه خود
پیش ازین بود التفاتت بیش ازین
چون نیامد تا با کنون بر زبان
چاکرت را جز ثنا و آفرین
بازگو تا منقطع بهر چه شد
التفات خاطرت زابن یمین
هر چه خواهی کن که خواهم بودنت
تا بحشر از بندگان کمترین
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۴۶
ای باد صبحدم گذری کن ز روی لطف
بهر من شکسته محزون ممتحن
سوی جناب آصف ثانی علاء دین
کز راه رتبت اوست سلیمان این زمن
دستور دین پناه محمد که رأی اوست
در ضبط ملک بر صفت روح در بدن
آنصاحبی که با نفس خلق فایحش
باشد سیاهروی جهان نافه ختن
گر باشدت مجال که گوئی حکایتی
این یکسخن بعرض رسان از زبان من
کای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین ز بهر تو ببرید از وطن
کشتی بخشگ راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر زمرد و زن
آری اگر رواست تو مخدوم و حاکمی
ور نارواست پس نظری سوی او فکن
بهر من شکسته محزون ممتحن
سوی جناب آصف ثانی علاء دین
کز راه رتبت اوست سلیمان این زمن
دستور دین پناه محمد که رأی اوست
در ضبط ملک بر صفت روح در بدن
آنصاحبی که با نفس خلق فایحش
باشد سیاهروی جهان نافه ختن
گر باشدت مجال که گوئی حکایتی
این یکسخن بعرض رسان از زبان من
کای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین ز بهر تو ببرید از وطن
کشتی بخشگ راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر زمرد و زن
آری اگر رواست تو مخدوم و حاکمی
ور نارواست پس نظری سوی او فکن
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵٨
بدرگاه عماد دولت و دین
که هست ابن یمینش بنده از جان
دو سه فصل از مهمات ضروری
کنم معروض اگر داری سر آن
بدان امید کاندر وقت فرصت
کند معلوم رأی شاه ایران
نظام ملک و ملت شاه یحیی
که باد از شرق تا غربش بفرمان
نخستین آنکه بی وجه معاشم
وزین دارم دلی دائم پریشان
امیدم هست کز دیوان خسرو
کفافی گرددم مجری ز دیوان
دوم بر دل ز قرضم هست دردی
که غیر از لطف شاهش نیست درمان
خلاصم گر دهد لطفش ازین درد
کمال شهریاری را چه نقصان
بگویم راست کین قرض از چه دارم
ز دخل اندک و خرج فراوان
سوم تشریف سر تا پای دارم
امید از جود شاهنشاه کیهان
از آن گویا محمد سیرت آمد
منش حسان صفت هستم ثنا خوان
اگر شاهم دهد خلعت چه باشد
محمد داد هم خلعت بحسان
چهارم آنکه گستاخی نمودم
امید عفو میدارم ز سلطان
جهانی در پناه جاه اویند
که بادا در پناه لطف یزدان
که هست ابن یمینش بنده از جان
دو سه فصل از مهمات ضروری
کنم معروض اگر داری سر آن
بدان امید کاندر وقت فرصت
کند معلوم رأی شاه ایران
نظام ملک و ملت شاه یحیی
که باد از شرق تا غربش بفرمان
نخستین آنکه بی وجه معاشم
وزین دارم دلی دائم پریشان
امیدم هست کز دیوان خسرو
کفافی گرددم مجری ز دیوان
دوم بر دل ز قرضم هست دردی
که غیر از لطف شاهش نیست درمان
خلاصم گر دهد لطفش ازین درد
کمال شهریاری را چه نقصان
بگویم راست کین قرض از چه دارم
ز دخل اندک و خرج فراوان
سوم تشریف سر تا پای دارم
امید از جود شاهنشاه کیهان
از آن گویا محمد سیرت آمد
منش حسان صفت هستم ثنا خوان
اگر شاهم دهد خلعت چه باشد
محمد داد هم خلعت بحسان
چهارم آنکه گستاخی نمودم
امید عفو میدارم ز سلطان
جهانی در پناه جاه اویند
که بادا در پناه لطف یزدان
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨٨
ای باد خوش نفس گذری کن ز راه لطف
بر خاک در گهی ز فلک جسته برتری
یعنی جناب حضرت شاهی که زیبدش
بر سروران عرصه آفاق سروری
سلطان نظام دولت و دین آنکه چون خلیل
آورد زیر پا سر بتهای آذری
موسی صفت بمعجز آیات بینات
بر هم شکست قاعده سحر سامری
آن سایه خدای که بگرفت دولتش
عالم بزخم تیغ چو خورشید خاوری
هنگام کارزار گرش برگ نی بدست
باشد کند بقوت بازوش خنجری
تدبیر مملکت چو خضر کرد از آن شدست
یأجوج فتنه بسته سد سکندری
ای باد خوش نفس چو کند بخت فرخت
سوی جناب حضرت میمونش رهبری
اول ببوس خاک همایون جناب او
تقدیم کرده واجب آداب چاکری
وانگاه عرضه دار که ابن یمین کنون
از محنتی که میکشد از چرخ چنبری
شعر از هوای مدح تواش گفته میشود
ورنه کجاستش سر سودای شاعری
حالش فقیر گشته و وقتش قلندرست
بار عیال میکشد و وام بر سری
از تاب آفتاب غم از پا در آمدست
وقتست اگر بسایه لطفش در آوری
خواهی که حال تیره او با صفا شود
محمود را شنو که چه گفتست عنصری
یکروز روزه دار و بمن بخش قوت خویش
تا تو بهشت یابی و چاکر توانگری
مقصود گفتم ار چه که دانم نهفته نیست
بر رای شاه قاعده بند پروری
بر خاک در گهی ز فلک جسته برتری
یعنی جناب حضرت شاهی که زیبدش
بر سروران عرصه آفاق سروری
سلطان نظام دولت و دین آنکه چون خلیل
آورد زیر پا سر بتهای آذری
موسی صفت بمعجز آیات بینات
بر هم شکست قاعده سحر سامری
آن سایه خدای که بگرفت دولتش
عالم بزخم تیغ چو خورشید خاوری
هنگام کارزار گرش برگ نی بدست
باشد کند بقوت بازوش خنجری
تدبیر مملکت چو خضر کرد از آن شدست
یأجوج فتنه بسته سد سکندری
ای باد خوش نفس چو کند بخت فرخت
سوی جناب حضرت میمونش رهبری
اول ببوس خاک همایون جناب او
تقدیم کرده واجب آداب چاکری
وانگاه عرضه دار که ابن یمین کنون
از محنتی که میکشد از چرخ چنبری
شعر از هوای مدح تواش گفته میشود
ورنه کجاستش سر سودای شاعری
حالش فقیر گشته و وقتش قلندرست
بار عیال میکشد و وام بر سری
از تاب آفتاب غم از پا در آمدست
وقتست اگر بسایه لطفش در آوری
خواهی که حال تیره او با صفا شود
محمود را شنو که چه گفتست عنصری
یکروز روزه دار و بمن بخش قوت خویش
تا تو بهشت یابی و چاکر توانگری
مقصود گفتم ار چه که دانم نهفته نیست
بر رای شاه قاعده بند پروری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٣٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨١
همی گفتم از راه ضجرت شبی
نسیم صبا را بخواهشگری
که لطفی بود بی نهایت اگر
پیامی ز من سوی خسرو بری
کریم جهان انک گر حاتمش
بدیدی نکردی بجز چاکری
بهنگام فرصت بگو اینقدر
از آن پس که خدمت بجای آوری
که سمع شریفت همانا شنید
بفرخنده فالی و نیک اختری
که محمود با عنصری از کرم
چها کرد و موجب همین شاعری
تو بیشی و من بنده هم کم نیم
ز محمود غازی و از عنصری
اگر حرفه الفضل مانع نشد
چرا سوی ابن یمین ننگری
نسیم صبا را بخواهشگری
که لطفی بود بی نهایت اگر
پیامی ز من سوی خسرو بری
کریم جهان انک گر حاتمش
بدیدی نکردی بجز چاکری
بهنگام فرصت بگو اینقدر
از آن پس که خدمت بجای آوری
که سمع شریفت همانا شنید
بفرخنده فالی و نیک اختری
که محمود با عنصری از کرم
چها کرد و موجب همین شاعری
تو بیشی و من بنده هم کم نیم
ز محمود غازی و از عنصری
اگر حرفه الفضل مانع نشد
چرا سوی ابن یمین ننگری