عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
ای عشق تو در جان من از بدو کُن
جانا چنین بیگانگی با ما مکن
ما از الست آورده‌ایم این اتصال
اینجاست عشق تازه و عهد کُهُن
از ما اگر چه زلّتی صادر شود
تو بر مکن این اتصال از بیخ و بُن
در خون مسکینان مرو بی موجبی
بشنو خدا را از نزاری این سُخُن
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
بدان و آکه باش ای دل ستمکاره
وگر چه گفته امت این حدیث صد باره
که گر ببینم ازین پس که نام عشق بری
بجان من که بدست خودت کنم پاره
تو از کجا و سر زلف دلبران ز کجا؟
بپای خود ببلا می روی تو بیچاره
نه دستیاری مال و نه پایداری صبر
برو که نیست ترا دست و پای این کاره
اگر بری به غلط پیش حسن نام وفا
کنند همچو وفا از جهانت آواره
بدست خود مزن اندر خود آتش از پی آنک
سبو درست نیاید ز آب همواره
ز دست عشق پر آتش کنند سینة تو
اگر تو خود همه از آهنیّ و از خاره
تودست برد بلاها ندیده یی آنجا
که ماه رویان پیدا کنند رخساره
چو آتش درخشان جان عاشقان سوزد
کنند هندوکان حلقه بهر نظّاره
بسی بگفتم و دل کم نمی کند ز جگر
چو در نگیرد بیهوده یست گفتاره
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ای باد صبا خبر چه داری؟
از زلف بتم اثر چه داری؟
از غمزۀ او دلم جدانیست
زان بیماران خبر چه داری؟
گر مردم چشم من نیی تو
بر خاک درش گذر چه داری؟
بوی سر زلف و خاک کویش
دانم داری دگر چه داری؟
ما را ببهای نیک بفروش
زین جنس متاع هر چه داری
دل را بجز این دو نیست حاجت
از تو مثلا خود ارچه داری
از من بریار بر پیامی
تو خود بجزین هنر چه داری؟
گو از تو چو حال من چنین شد
دریاب، غمی بخور، چه داری؟
گر هست ترا بکشتنم رای
تعجیل کن ای پسر چه داری؟
بی فایده صد هزار دل را
سر گشته بزلف در، چه داری؟
در بسته میان بعشوه ما را
بر هیچ نه چون کمر، چه داری
بد عهدی و جور و یار دیگر
کردی همه، زین بترچه داری؟
بردی دل و صبر و جان، نگویی
تا چشم هنوز بر چه داری؟
ترسم که جوابم این فرستی
دانم که تو خود سر چه داری
جان و دل و صبر هیچ باشد
اندیشه بکن که زرچه دادی؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
از بس که کنم شام و سحر در کارت
خون گشت مرا دل و جگر در کارت
گفتی که کنی یک نظر اندر کارم
کردم چو نکردی آن نظر در کارت
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
زلف تو که در سیه گری چا کرتست
گویی که ز مشک افسری بر سر تست
سر بر زانو چرا نها دست چو من؟
آخر نه بناز روز و شب در بر تست؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۸
ای مونس جان ، لطف توام مرهم ریش
بس باد جفا و دوریت باز اندیش
گر کردۀ تو میان اصحاب وفا
من باز نمایم تو چه عذر آری پیش؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۹
یک ذره ز آزار دلم کم نکنی
در حق من انعام جز از غم نکنی
وین نیز هم از لطف تو دارم، ور نی
چتوانم کرد ار این قدرهم نکنی؟
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸ - و له ایضا فی رمد عینه
جانم ز درد چشم به جان آمد از عذاب
یا رب چه دید خواهم ازین چشم دردیاب ؟
هر شب زروشنایی خود، تا سپیده دم
سوزان در آب دیده چو شمعم ز درد و تاب
انسان عین گشت چو فرزند ناخلف
بودنش رنج خاطر و نابودنش عذاب
در چشم من ز بس که شد آهخته تیغبا
گویی یکیست چشم من و چشم آفتاب
گویند مشک ناب شود خون به روزگار
دیدم به چشم خویش که شد مشک خون ناب
اندر دیار چشم ز بس یاوگی درد
مردم نماند زانکه بیکاره شد خراب
از رخنه ها که گشت ز جوشش بروپدید
چشمم درست کرد ببادام انتساب
پیکان تافته ست چو غنچه بعینه
تجویفهای چشم من از فرط التهاب
مانند عنکبوت سطر لاب رخنه شد
اطباق عنکبوتی این دیدۀ یباب
و ز اضطراب مردم چشمم در او چنانک
در نسج عنکبوت طپیدن کند ذباب
دندان اشک دامن اجفان گرفته چست
جسته ز دست درد و دوان گشته در شتاب
در اندرون چشم ز الوان مختلف
همچون بهشت جوی شرابست و شیر و آب
این روزگار دیدۀ من بین که ناگهان
شده شیرخواره وز دهنش میچکد لعاب
پیکی دونده بود، شدش پای آبله
و اکنون علاجش آن که بحنّا کند خضاب
این سایه پروریده که طفلیست نازنین
رخساره در کشید ز خورشید و ماهتاب
همچون ستاره چشمم روشن بتیرگیست
میلم بسوی ظلمت، چون رای ناصواب
کرده چو سایه روی بدیوار روز و شب
با آفتاب و ماه گهم جنگ و گه عتاب
گشتست از آفتاب گریزان سیاهه ام
گویی ببخت کوری من بوم شد غراب
در چشم من کشد بستم میل آتشین
از سرمه دان چرخ، چو پرتو زند شهاب
می دید از مسافت ده میل چشم من
و اکنون چو میل دید، کندرای انقلاب
شیرینیم زیان چو همی داشت می کند
بادام چشم من ز شکر خواب اجتناب
خازن شد ابن مقلۀ من درّ ولعل را
و اکنون نمی کند نظر اندر خط و کتاب
بینم ز هرچه بینم بعضی، مگر که کرد
از مبصرات مختصری چشمم انتخاب
سیارۀ سرشک پدید آمد از شفق
خورشید باصره چو فرو رفت در حجاب
ناگه چو دید جاریه العین خون عذر
رخساره کرد پنهان از شرم در نقاب
باران اشک خانۀ چشمم خراب کرد
از بهر آنکه از سهرش بود فتح باب
بر سیخها کباب بسی دیده یی ببین
بر پلک چشم من مژه چون سیخ بر کباب
دریا و معدنست بیکجای چشم من
هم لعل ناب در وی و هم گوهر خوشاب
چون شبنمست و لاله چون اختر و شفق
چون خنجرست و گوهر و چون ساغر و حباب
چشمم گل شکفته و اشکم گلاب گرم
هرگز مباد کس چو من اندر گل و گلاب
برآسمان چشم من از اشک و آبلدست
سیّاره و ثوابت بی عد و بی حساب
این هم ز جورهاست که دور زمانه کرد
در چشم یار مستی و در چشم من شراب
لعل و گوهر که مایه ی خنده ست در لبش
زاریّ و گریه کرد از او چشمم اکتساب
بفشاند مهره مردم چشم از مرمّدی
چون با حریف درد نبودش توان و تاب
پیکان آبدادۀ مژگان چه فایده
آنرا که تیرهای نظر هست تیرتاب
مصباح باصره شود از نفخ منطقی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب
من خون چشم ریخته بینم بچشم خویش
هرگه که روی ماده باشد بانصباب
در پیش نور بسته شد از نم غشاوه یی
زان سان که در هوا متراکم شود ضباب
راه نظر ببسته سحاب عقیق رنگ
رخشنده برق خاطف از اثنای آن سحاب
مانم بچشم بسته بگاو خراس لیک
هستم ز آب چشم چوخر مانده در خلاب
این هر دو گرد بالش مشکین دیده را
شبهاست تا بکار نیامد ز بهر خواب
گاهی بچشم بر نهم انگشت همچو نای
گه پیش رو دراز کنم پنجه چون رباب
گرچه سیاهه ز ابله ترسی مکوکبست
با زخم و درد نیست همش روی انتقاب
در پردۀ مشیمی خون خورد چون جنین
طفلی که ظاهرست برو حیلت شباب
این گرد خیمه را که پر از میخ دامنست
وز پرتو اشعه برو تافته طناب
بدخوابگاه روح طبیعی و زو بجست
هرگز که ساخت خوابگه اندرمیان آب؟
دیده چو آسیاو درو دانه آبله ست
گردان بخون دل شده این گردآسیاب
بر تافت تیز مردم چشمم عنان خویش
چون دید مردمی همه جا پای در رکاب
کوریّ خود همی بدعا خواستم ز درد
منّت خدایرا نشد آن نیز مستجاب
کحل الجواهری که جلاء بصر دهد
کردم برای آنکه دهد ایزدم ثواب
بخشنده یی کجاست که چونین قصیده را
مخلص کنم بمدحش و با او کنم خطاب؟
مخلص همی بمردمک چشم خود کنم
کامروز نیست مردمی الّا درین جناب
کو آستین و دامن من پر گهر کند
هر گه کز و بود نظر من بر اجتناب
اتن نکته ها که بر حدقه من نشانده ام
شاید که بهر زیب کشد زهره در سخاب
بر چشم خود نشانمش از ناز اگر کسی
از شاعران بگوید این گفته را جواب
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - وله ایضاً
بطالع سفر کردم اندر رکاب
زهی شوم طالع، زهی شوم طالع
بنان تهی از تو خرسند بودم
زهی مرد قانع، زهی مرد قانع
پس از عمری از تو همین است حاصل
زهی سعی ضایع، زهی سعی ضایع
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - وله ایضا
صدر احرار شهای الدّین ، ای گاه سخا
کان ودریا شده از دست کفت چون کف دست
دشمن از غصّۀ جاه تو چو غنچه دلتنگ
طمع از جام عطای تو چو نرگس سر مست
شرف خانة جوزا که به رفعت مثلست
گشته در جنب سرا پردۀ اقبال تو بست
همة اندیشة غمها ز دل او برخاست
در همه عمر خود آن کس که دمی با تو نشست
به سیه کاری از خدمت تو دورم کرد
که سیه بادا روی فلک سفله پرست
تا در هجر تو بر من بگشادست قضا
در شادی و طرب چرخ برویم در بست
مدّتی رفت که از من کرمت یاد نکرد
والحق ازغصّۀ آن جان ز تن من بگسست
نرسم من به تو وز تو نرسد نامه به من
این چنین حادثه را هم سببی دانم هست
شقّۀ کاغذ دانم ز منت نیست دریغ
زانکه در حقّ منت هست کرمها پیوست
یا زبان قلمت چون ره من بسته شدست
یا نه چون پای رهی دست دبیرت بشکست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۰ - وله ایضا
جناب عالی نزدیک و من بخدمت دور
بنزد عقل همانا که نیستم معذور
و لیک رسم جهان ستمگر این بودست
که بیدلانرا دارد ز کام دل مهجور
شکفته گلبن وصل و نشسته من دلتنگ
کنار آب زلال و مرا جگر محرور
دلم ز سینه فغان می کند همی گوید
که ای خلاصۀ ایّام و پادشاه صدور
تویی که معدلتت هست خلق را شامل
تویی که عادت تو هست بر کرم مقصور
به غیبت تو ببین تا چه کرده باشد خود
فلک که با من این می کند بوقت حضور
نه جایگاه مقام و نه راه بیرون شو
بر آستان تحیّر بمانده ام محصور
چنین که حال دعا خلل پذیر شدست
مگر بهمّت صدر جهان شود مجبور
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۸ - وله ایضا
صدرا اگر چه تو ز من آزاد و فارغی
داری خبر که بنده ام و بنده زاده ام
افتاده بر گرفتن، از اقسام سروریست
برگیر پس مرا که بدین سان فتاده ام
یکباره در مبند درِ لطف و مردمی
کاخر دهان به مدح تو روزی گشاده ام
بغنود مرغ و ماهی و نغنود چشم من
شبها که من عرایس مدح تو زاده ام
چون صبح اگر چه آتش پایم، فسرده ام
چون سایه آن زمان که سوارم پیاده ام
انکار حرمتم نکنند ارچه بیگناه
خونم همی خورند، مگر جام باده ام
شیر نر از زبونی بز بود پیش من
و اکنون اسیر حیلت روباه ماده ام
فرزین شاه بودم بر عرصة مراد
و امروز از تراجع دولت پیاده ام
از بیم آنکه شادی دشمن فزون شود
بر عجز خویش نام قناعت نهاده ام
از تو جفا به نرخ عنایت همی خرم
وین اصل زیر کیست،نگویی که ساده ام
عزل و عمل چو از تو بود هر دو منصب است
لیکن بیا ببین که کجا ایستاده ام
شش ماه از برای رعیّت به روز و شب
بیگار کرده ام من و مرسوم داده ام
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
مراد ز دست هنرهای خویشتن فریاد
که هریکی به دگرگونه داردم ناشاد
بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست
زمن مپرس که این نام بر تو چون افتاد ؟
هنر نهفته چو عنقا بماند ز آنک نماند
کسی که باز شناسد همای را از خاد
تنم گداخت چو موم از عنا درین فکرت
که آتش از چه نهادند در دل فولاد؟
چمن چگونه برآراست قامت عرعر؟
صبا چگونه بپیر است طره شمشاد ؟
دلم چه مایه جگر خورد تا بدانستم
که آدمی ز چه پیدا شد و پری ز چه زاد
ولیک هیچم از این در عراق ثابت نیست
تو خواه در همدان گیر و خواه در بغداد
مراد خود از هنر خویش نیست چندان بهر
خوشا فسانه شیرین وقصه فرهاد
تمتعی که من از فضل در جهان دیدم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد
کمینه مایه من شاعری است خود بنگر
که چند گونه کشیدم ز دست او فریاد
به پیش هر که از آن یاد می کنم طرفی
نمی کند پس از آن تا تواند از من یاد
ز شعر جنس غزل خوشترست و آن هم نیست
بضاعتی که توان ساختن از آن بنیاد
بنای عمر خرابی گرفت چند کنم
ز رنگ و بوی کسان خانه هوس آباد؟
مرا از آن چه که شیرین لبی است در کشمیر
مرا از آن چه که سیمین بری است در نوشاد ؟
برین بسنده کن از حال مدح هیچ مگوی
که شرح درد دل آن نمی توانم داد
بهین گلی که از او بشکفد مرا این است
که بنده خوانم خود را و سرو را آزاد
گهی لقب نهم آشفته زنگیی را حور
گهی خطاب کنم مست سفله ای را راد
هزار دامن گوهر نثارشان کردم
که هیچکس شَبَه یی در کنار من ننهاد
هزار بیت بگفتم که آب از او بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد
در این زمانه چو فریادرس نمی بینم
مرا رسد که رسانم بر آسمان فریاد
اگر عنایت شاهم چو چنگ ننوازد
چو نای حاصل فریاد من شود همه باد
سر ملوک جهان آنک زیبد و هستش
هزار بنده و چاکر چو کیقباد و قباد
خدایگانی که نسبت معانی او
حساب هفت فلک چون یکی است از هفتاد
امل ز رغبت او در سخا همی نازد
چو دایگان عروس از حریصی داماد
فلک ز بار بزرگیش عاجز است و سزد
که این ضعیف نهادست و آن قوی والاد
قضا مقر شد کانجا که حکم او بنشست
به پای خدمت و طاعت ببایدش استاد
چو حد مَحمِدت اینجا رسید وقت دعاست
خداش در همه وقتی معین و حافظ باد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
کراست زهره که با این دل ز صبر نفور
در افکند سخنی از وداع نیشابور
اگر چه می شنود ناله غراب و لیک
چگونه فهم کند آدمی زبان طیور
ندانم این چه دلیری ست گوییا که غراب
زالف خویش نبودست هیچ شب مهجور
غراب را چه خبر زانک هر شب از غم هجر
چگونه می گذرد حال این دل رنجور
حدیث هجر توان گفت با کسی که بود
چون زلف یار مشوَّش چو چشم او مخمور
نه یک شب از لب لعلش چشیده طعم شکر
نه یک دم از سر زلفش گرفته بوی بخور
گمان من همه این بود پیش ازین کاخر
چنین که دورم ازو از درش نمانم دور
دلم زگیتی چندان حساب کژ برداشت
که راه یافت بدو صد هزار گونه کسور
مگر ز پرده برون اوفتاده ناله من
که می دهد فلکم گوشمال چون طنبور
یکی ز بوالعجبیهای روز و شب اینست
که روز روشن من کرد چون شب دیجور
عجب تر آنک درین غم هنوز دلشادم
بدان امید که سعیی کند فلک مشکور
که یادگار نماند نشان چهره من
بر استانه شاه مظفر منصور
طغانشه بن مؤید که شاه انجم چرخ
زماه رایت او عاریت ستاند نور
کفش چنانک به وقت سخا فرو ریزد
به روی دست نهانخانه جبال و بحور
دلش چنانک به هنگام کینه پست کند
به زیر پای برآورده سنین و شهور
در آن دیار که افکند عدل او سایه
به قدر ذره بود آفتاب وقت ظهور
در آن مقام که بگشاد حزم او دیده
خرد ضعیف بصر باشد و فلک شبکور
خدایگانا بر وفق رای افلاطون
تو را خدای زبهر مصالح جمهور
بیافرید ز اقبال صورتی پس از ان
حلول کرد درو جان بهمن و شاپور
چنانکه باده به جسم پیاله نقل کند
پس از مفارقت او ز قالب انگور
به روزگار تو آن انتظام یافت جهان
که از حمایت جو،بی نیاز شد کافور
عجب نباشد اگر کژدم فلک در دم
نهان کند ز نهیب تو نیش چون زنبور
ز گرد خیل تو مشاطگان عالم قدس
کشند غالیه حسن گرد عارض حور
زمانه حکم تو را چاکری بود منقاد
فلک مثال تو را بنده ای بود مامور
ایا ریاض امانی به جود تو خرم
و یا جهان معانی به جاه تو مقصور
اگرچه قاصرم از کنه نعمتت خواهم
که روزگار کنم بر ثنای تو مقصور
ولیک دست حوادث چنان گلو گیرست
که هست دم زدنم جمله نفثه مصدور
سخن شکایت گردون شده ست و عذر این است
وگرنه عقل ندارد مرا درین معذور
در این قصیده که در پیش نظم الفاضش
چو آب حل شود از شرم لولو منثور
مزید شهرتم آنگه بود که بر خوانی
زهی به جود تو ایام مکرمت مشهور
همیشه تا نشود کار عالم از فترات
چنان بزی که خردمند را کند مغرور
بگیر عالم و بر خور ز مملکت که نماند
برون زچشم بتان در زمانه هیچ فتور
برید صیت تو را دست در عنان صبا
رسول حکم تو را پای در رکاب دبور
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
پناه و مقصد اهل هنر صفیّ الدّین
تویی که همَّت تو سر بر آسمان سوده ست
هر آن صفت که ز جیب فنا برآرد سر
به عمر دامن جاهت بدان نیالوده ست
قلم که دایم و صّافی کمال تو کرد
رخش به دوده خجلت همیشه اندوده ست
بزرگوارا بی سعی درین مدّت
دلم ز غصّه و چانم ز غم نیاسوده ست
ز چرخ سفله جفاها کشیده ام گر چه
هنوز ناله من هیچ گوش نشنوده ست
از آن زمان که من اینجا نشسته ام صد بار
همه بسیط زمین صیت من بپیموده ست
کنون به کام و به ناکام می روم که مرا
جهان عنان ارادت ز دست بر بوده ست
به خدمت آمده بودم بگاه تر گفتند
که خواجه دوش نشاط شراب فرموده ست
ز خرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست
کنون ز مستی و بی خوابی شبانه هنوز
چو خلق در کنف اهتمامش آسوده ست
ز روزگار دو رنگم تغابنی ست عظیم
که این سعادتم امروز روی ننموده ست
به حضرتت چو مرا فرصت وداع نبود
کنون امید ملاقاتم از تو بیهوده ست
تو سود کن ز جهان نام نیک اگر چه مرا
دو ماهه عمر بر امیدها زبان بوده ست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
ایا شهی که گرفته ست زیر شهپر حفظ
همای دولتت از اوج ماه تا ماهی
برید صیت تو در قطع ساحت عالم
قبول می نکند و هم را به همراهی
رود زسهم تو سوی عدو خدنگ چنانک
ز جان خسته دلان ناله سحرگاهی
چو آدمی و پری جمله یک زبان شده اند
که در زمانه طغانشاه را سزد شاهی
من از جناب تو جای دگر روم به چه عذر؟
مباد کس که ازین حال یابد آگاهی
کیم قبول کند یا که بشنود سخنم
چو داد من ندهد دولت ظغانشاهی
وگر ضرورتم از شهر می بباید رفت
چنانک نه حشری باشم و نه درگاهی
بجز مثال مرا مرکبی دگر باید
که برنشینم و سهل است این اگر خواهی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
ای دلِ سوداییِ من چند ز رعناییِ تو
آفتِ بد نامیِ من غایتِ رسواییِ تو
مشعله بر سر کردی فتنه برون آوردی
یادِ جگرخواریِ من در غمِ تنهاییِ تو
بهره‌نخواهی بردن غرّه نخواهم گشتن
تو ز سبک‌باریِ من من ز شکیباییِ تو
صبر کنم تا چه شود کارِ فرو بستۀ من
هم بگشاید روزی تعبیه‌آراییِ تو
گشت ز بی‌دادیِ تو طاقتِ من طاق‌شده
عمرِ گران‌مایۀ من در سر خودرأییِ تو
چند تحمّل کردم تا ز جفا در گذری
صاف نشد با دلِ من خاطرِ هرجاییِ تو
کیست نزاری که کند با چو تویی دل‌بازی
گرچه چو او هست بسی واله و شیدایی تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
من به جان آمده ام راه سویِ جانان کو
سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو
کوره ی سینه پرِ آتشِ هجران دارم
درد دیرینه ی ما را دمِ آن درمان کو
وصل خود عاقبت الامر به ما بازآید
مرد برخاستن قاعده ی هجران کو
بر محبّت چه دلیلی ست فدا کردنِ جان
عید درکیشِ قدیم است ولی قربان کو
هر کسی را به سرِ خود سر و سامانی هست
سر و سامانِ منِ بی سرو سامان کو
من برانداختۀ عشقم و در باخته پاک
هر چه آن بودم خود هیچ نبودم آن کو
ای نزاری مکن از عالمِ تسلیم غلوّ
گر مسلّم شده ای مرتبۀ سلمان کو
در پریشانی اگر مجتمعی مردی مرد
استقامت ز کجا خاصه درین دوران کو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خوشم که ضعف چنان کرده روشناس مرا
که چشم آینه مژگان کند قیاس مرا
چو غنچه تا به گریبان نهفته در مژه‌ام
فتاده کار به نظاره در لباس مرا
بنای عافیتم را بریز گو از هم
بود چه چشم ز گردون بداساس مرا؟
ز بدشگونی داغی که نیک خواهد شد
بود ز اختر بد بیشتر هراس مرا
ز رحم بر سر ره سبز کرده گردونم
که جور پا نرساند به زخم داس مرا
کمر که بسته به تاراج آشیانه جغد؟
درین خرابه کسی گو مدار پاس مرا
قدی به کینه من راست کرده گویی یافت
زبون‌تر از همه گردون کج‌پلاس مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
تا شد زبان گره چو جرس، بر فغان زدیم
گویا برای ناله گره بر زبان زدیم
رنگ شکسته، فال محبت بود، ازان
خرمن چو گل به نیت باد خزان زدیم
از هر سری، چو کوه، صدایی بلند شد
انگشت شکوه بر لب کون و مکان زدیم
غیر از حدیث مطرب و می هرچه خوانده شد
در حالت مطالعه‌اش بر کران زدیم
تا دیگران هنر نشمارند عیب ما
دامن به عیب‌جویی خود بر میان زدیم
در کوی یار، عمر به افسانه سر شد
تا قفل خواب بر مژه پاسبان زدیم
هرگز به عشق، ناله ما این اثر نداشت
تیری چو کودکان به غلط بر نشان زدیم
شست آب دیده نقش عمارت ز روزگار
نقش دگر بر آب درین خاکدان زدیم
خوردیم باده کهن از دست نوخطی
آتش ز رشک در دل پیر و جوان زدیم
قدسی ز بی‌نشانی خود چون زنیم لاف؟
بر سینه مهر داغ ز بهر نشان زدیم