عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
به غیر دل که کند تا سحر فغان با من
بشب فراق تو کس نیست همزبان با من
ترا نمی کند ای ماه مهربان با من
ببین چه می کند از کینه آسمان با من
به جان تو که گرم دوستی تو باکی نیست
شوند دشمن اگر جمله ی جهان با من
مرا تو دشمن و من دوستم ترا تا کی
من این چنین به تو باشم تو آنچنان با من
خوش است غیر ز جورت به من وزین غافل
که جور فاش تو لطفی بود نهان با من
ازین بقید تنم جان پاک مانده که هست
سگ تو رام به این مشت استخوان با من
نمی شود که نباشد کنار من پرخون
رفیق تا بود این چشم خونفشان با من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
خوش است در سرمه روی نیکوان دیدن
هلال عید به ابروی نیکوان دیدن
خوش است موسم گل روی نیکوان دیدن
به روی گل رخ نیکوی نیکوان دیدن
به پای گل نگریدن رخ بتان چگل
به طرف جو قد دلجوی نیکوان دیدن
دل مرا ز رخ نیکوان نگرداند
دمی هزار بد از خوی نیکوان دیدن
بگویمت که کدامست زندگانی نیک
به روز روی و به شب موی نیکوان دیدن
چنانکه خوی نکویان به من ستمکاریست
مراست خو، ستم از خوی نیکوان دیدن
ندیدن رخ نیکو به اعتقاد رفیق
به از رقیب به پهلوی نیکوان دیدن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
با این همه بی وفائی تو
سخت است به من جدائی تو
بیگانه نوازی توام کرد
بیگانه ز آشنایی تو
خوشتر ز هوای پادشاهی است
ما را هوس گدایی تو
از زمره ی دلبران یکی نیست
امروز به دلربائی تو
ای جنس وفا که بر سرت خاک
خواریم ز ناروایی تو
خو کن بقفس که نیست ممکن
ای طایر دل، رهایی تو
ای ناله نمی رسی به گوشش
فریاد ز نارسایی تو
در دور من ای می کهن کو
خاصیت غم زدایی تو
آمد گل و شد رفیق بر باد
زهد من و پارسائی تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
جان و دلم راست صد رخنه هر سو
زان تیر مژگان زان تیغ ابرو
برد از کفم دل طفلی چه سازم
من سست پنجه آن سخت بازو
چشم بد غیر یارب نبیند
آن عارض خوب آن روی نیکو
بردند از کف دین و دل من
آن چشم ترک و آن خال هندو
خونم چو ریزی در کوی خود ریز
کافتد سر من بر آن سر کو
یکدم نباشم یکدم نباشد
بی فکر او من در فکر من او
تا جان سپارد دل برندارد
یکدم رفیق از آن سر کو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ای می فروش آزادیم زین سبحهٔ صددانه ده
این سبحهٔ صددانه را بستان و یک پیمانه ده
از حرف غیری در گرو تا کی حدیث من شنو
از ره به آن افسون مرو گوشی به این افسانه ده
از آشنائی بی سبب کردی چو دوری روز و شب
بنشین کنون داد طرب با مردم بیگانه ده
با این خط و خال ای پسر مرغ دل اهل نظر
خواهی شکار خود اگر زین دام نه زان دانه ده
خواهی رفیق ناتوان پیرانه سر گردد جوان
از باده ی چون ارغوان پی در پیش پیمانه ده
مه من در سفر وز هجر آن ماه سفر رفته
بسر رفته مرا عمر آه از عمر بسر رفته
مه من بیخبر سوی سفر رفت وز همراهان
نمی آرد کسی سویم خبر زان بی خبر رفته
از آن وادی نمانده پای رفتن شهسواران را
رود چون بیدلی از گریه تا گل در کمر رفته
کیم من دور از درگاه او بر درگه شاهی
گدائی با لب خشک آمده با چشم تر رفته
مشو مغرور عشق بوالهوس کش زود می بینی
هوس از دل جدا گشته هوا از سر بدر رفته
رفیق بینوا در جست و جویت گشت می دانی
غریبی کو به کو گشته گدایی در به در رفته
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
تا کلک قضا رقم کشیده
نقشی چو رخ تو کم کشیده
صورتگر چین ز رشک رویت
بر صورت چین قلم کشیده
تو آن صنمی که هر که جامی
از دست تو ای صنم کشیده
نه یاد زلال خضر کرده
نه حسرت جام جم کشیده
ای پا به ره جفا نهاده
از راه وفا قدم کشیده
اکنون نه رفیق جور عشقت
پی در پی و دم به دم کشیده
تا دیده و تا کشیده از تو
محنت دیده ستم کشیده
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
عادت به این مکن که کنی جور و کین همه
نیکوست جور و کین ز نکویان نه این همه
از دلبران کدام بنالند عاشقان
هستند این گروه جفاجو چنین همه
نقص تو نیست جور و جفا زانکه بوده اند
خوبان همه چنان و نکویان چنین همه
صد درد بر دلست مرا غیر درد عشق
ای کاش بود درد دل من چنین همه
با روی این چنین گذری گر به چین شوند
حیران روی خوب تو خوبان چین همه
زان لعل لب که خاتم خوبیست باشدت
هر ملک دل که هست به زیر نگین همه
ماهی نه چون رخ تو بود بر همه فلک
سروی نه چون قد تو بود بر زمین همه
گاهی به من ز روی ترحم نگاه کن
بر رغم من به سوی رقیبان مبین همه
هر جا رفیق خواند به وصف تو شعر خویش
کردند اهل طبع بر آن آفرین همه
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
جان می کندم ز تن کناره
یک لحظه مکن ز من کناره
غیر از تو گلی نکرده هرگز
از بلبل خویشتن کناره
کی جز تو که از منت کنار است
بت کرده ز اهرمن کناره
آنکو که وطن نیست فارغ (؟)
من چون کنم از وطن کناره
هرگز نشنیده ام که کرده ست
مرغ چمن از چمن کناره
کردم چه خطا که کرد از من
آن آهوی ختن کناره (؟)
گفتم که کناره کن ز اغیار
کرد از من ازین سخن کناره
از زاری من رفیق کردند
از من همه مرد و زن کناره
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
کشم جور از غمت ای نازنین ماه
شب و روز از دل و جان ناله و آه
رود از دوریت تا کی شب و روز
سرشکم تا به ماهی آه تا ماه
تو خورشیدی و مه رویان کواکب
نکورویان شهند و تو شهنشاه
تفاوت از زمین تا آسمانست
ز ماه عارضت تا عارض ماه
نخوردم ای رفیق از قدش افسوس
از آن نخل بلند و قد کوتاه
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
خوش آنکه کشی باده و از خانه برآیی
مستان و غزل‌خوان به سر رهگذر آیی
من کز خبر آمدنت حال ندارم
حالم چه بود گر به سر و بی‌خبر آیی؟
بهر نگهی چند شب و روز نشینم
بر هر سر راهی تو ز راه دگر آیی
یک امشبم از عمر بود باقی و خواهم
گر شام نیایی به سر من سحر آیی
نورسته نهال تو و از دیده رفیقت
امروز دهد آب که روزی به بر آیی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خوشا روزی و حبذا روزگاری
که یاری نشیند به پهلوی یاری
بتن ناتوان و بدل بی قرارم
که از درد یاری و داغ نگاری
تن ناتوانم ندارد توانی
دل بی قرارم ندارد قراری
مپرس از شب و روز من کز غم تو
دل خسته ای دارم و جان زاری
چه پرسی ز کارم که دور از تو دارم
نه جز گریه شغلی نه جز ناله کاری
برآید امید تو امید گاها
برآری گر امید امیدواری
رفیق از گل و سروم آسوده دارد
بت سروقدی مه گلعذاری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
شد روزها که دارم بی مهر روی ماهی
صبحی چو شام تاری روزی چو شب سیاهی
نگذارم و نگاهم چون زین الم که دارم
هجران جان گدازی حرمان جسم کاهی
ای بی وفا خدا را کم کن جفا که ما را
جز مهر نیست جرمی غیر از وفا گناهی
تا کی ز درد و داغت ریزم شب و کشم روز
هردم ز دیده اشکی هر لحظه از دل آهی
بنمای رخ نگارا گر بنگرد چه باشد
چشم امیدواری روی امید گاهی
لب بست و چشم پوشید پیشت رفیق و جان داد
در آرزوی حرفی، در حسرت نگاهی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
به لب رسیده مرا جان ز محنت دوری
فغان ز محنت دوریّ و درد مهجوری
زهی ز طره تو تیره عنبر سارا
زهی ز چهره تو منفعل گل سوری
ز پرده مست برآ تا کنند زاهد و شیخ
بدل به جامه مستی لباس مخموری
طبیب من تو که چون یوسف از تو بس زن و مرد
نجات یافته از رنج پیری و کوری
چه حالتست که از تو نصیب و قسمت من
همیشه خستگی است و مدام رنجوری
رفیق را لب میگون و نرگس مستت
بود می عنبیّ و شراب انگوری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
بندم از بند جدا گر تو جفا پیشه نمایی
ننمایم ز تو دوری نکنم از تو جدایی
تویی آن طایر قدسی که ز دام غم عشقت
نه بشر راست خلاصی نه ملک راست رهایی
تا به کی چشم به راهت به سر ره بنشینم
به امیدی که تو از راه بیایی و نیایی
از تو زیباست به من جور و جفا لیک نه چندان
که شوی بر سر من شهره به بی مهر و وفایی
بگشا زلف دو تا را و بیاموز نگارا
به هوا نافه‌گشایی به صبا غالیه‌سایی
داند احوال رفیق از تو جدا آنکه فتاده
ز امیری به فقیری وز شاهی به گدایی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
جفاکارا به یاران جز جفا کاری نمی‌دانی
نمی‌دانم چرا رسم و ره یاری نمی‌دانی
چو می‌بینی مرا با آنکه یقین حالم
تغافل می‌کنی زان سان که پنداری نمی‌دانی
به این شادی که می‌دانی طریق دلبری اما
چه سود از دلبری چون رسم دلداری نمی‌دانی
غم خود با تو گفتم تا تو غمخوارم شوی لیکن
نخوردی چون غمی هرگز تو غمخواری نمی‌دانی
جفاکاری بسی می‌دانی ای جان رفیق اما
جفاکارا چه حاصل چون وفاداری نمی‌دانی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
نگاه دلکش و رفتار دلستان که تو داری
دلی زهر که شود گم برد گمان که تو داری
برابر است به جان خاک آستان که تو داری
توان کشید به جان ناز پاسبان که تو داری
برآید از دهنت کام من بیک سخن اما
سخن چگونه برآید از آن دهان که تو داری
ندارد از دل گم گشته ام کسی خبر و من
ز خنده های نهان دارم این گمان که تو داری
مکن به خوردن خون خوی ای پسر که ز خردی
هنوز بوی لبن دارد این دهان که تو داری
بهای یکدم وصلش هزار جان بود ای دل
ترا ازو چه تمتع به نیم جان که تو داری
ز خامه ی دو زبان وام کن رفیق زبانی
که شرح شوق نمی داند این زبان که تو داری
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
کجاست آن که پیامی ز دلستان برساند
کجاست آن که به جسم فسرده جان برساند
نسیم کو که به بلبل شمیمی آورد از گل
مسیح کو که توانی به ناتوان برساند
نشان یار به من آرد و به جانب یارم
نشانی از من بی نام و بی نشان برساند
به گوشه ی قفس از عجز بال مرغ اسیری
صفیر شوق به مرغ هم آشیان برساند
دو نامه کرده ام انشاء شکر و شکوه بسویش
بگوییش که بر او هر یکی چسان برساند
یکی که هست روان شکر التفات روانش
ز من نهفته بگیرد به او نهان برساند
یکی که هست در آن شکوه ی تغافل حالش
ز من عیان بستاند به او عیان برساند
اگر به او نتواند رساند گر بتواند
به پاسبان برساند که پاسبان برساند
غرض که قصه ی شوق مرا ز خطه ی کاشان
به اصفهان و به یاران اصفهان برساند
که از طریق وفا کی رواست دل شده ای را
که هر دمش ستمی آسمان به جان برساند
یکی به او نه پیامی ز همدمان بفرستد
یکی به او نه سلامی ز همگنان برساند
بجذب همت آنش سوی وطن بکشاند
به فیض دعوت اینش به خانمان برساند
یکی چو خضر نگردد دلیل گمشده راهی
که راه گمشده ای را به کاروان برساند
ز تاب تشنگی آن را که جانش آمده بر لب
به آب زندگی و عمر جاودان برساند
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲
دل من دشمن من کرد به من جانان را
خون شود دل که نهادم به سر دل جان را
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
چون نیست مرا راه ز بیم خویت
در خانه ات آیم همه شب در کویت
تا روز نشینم به امیدی که مگر
از خانه برون آئی و بینم رویت
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای سرخ گلت به تازگی چون گل سرخ
وز شرم گل روی تو گلگون گل سرخ
چون عارض گلگون تو بر سرو قدت
سر برنزند ز سرو موزون گل سرخ