عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : دشنه در دیس
گفتی که باد مرده‌ست ...
گفتی که:
«ــ باد، مُرده‌ست!
از جای برنکنده یکی سقفِ رازپوش
بر آسیابِ خون،
نشکسته در به قلعه‌ی بی‌داد،
بر خاک نفکنیده یکی کاخ
باژگون
مُرده‌ست باد!»

گفتی:
«ــ بر تیزه‌های کوه
با پیکرش، فروشده در خون،
افسرده است باد!»

تو بارها و بارها
با زندگی‌ت
شرمساری
از مردگان کشیده‌ای.
(این را، من
همچون تبی
ــ دُرُست
همچون تبی که خون به رگم خشک می‌کند ــ
احساس کرده‌ام.)



وقتی که بی‌امید و پریشان
گفتی:
«ــ مُرده‌ست باد!
بر تیزه‌های کوه
با پیکرِ کشیده‌به‌خونش
افسرده است باد!» ــ

آنان که سهمِ هواشان را
با دوستاقبان معاوضه کردند
در دخمه‌های تسمه و زرداب،
گفتند در جواب تو، با کبرِ دردِشان:
«ــ زنده است باد!
تازَنده است باد!
توفانِ آخرین را
در کارگاهِ فکرتِ رعدْاندیش
ترسیم می‌کند،
کبرِ کثیفِ کوهِ غلط را
بر خاک افکنیدن
تعلیم می‌کند.»

(آنان
ایمانِشان
ملاطی
از خون و پاره‌سنگ و عقاب است.)



گفتند:
«ــ باد زنده‌ست،
بیدارِ کارِ خویش
هشیارِ کارِ خویش!»

گفتی:
«ــ نه! مُرده
باد!
زخمی عظیم مُهلک
از کوه خورده
باد!»

تو بارها و بارها
با زندگی‌ت
شرمساری
از مُردگان کشیده‌ای،
این را من
همچون تبی که خون به رگم خشک می‌کند
احساس کرده‌ام.

۸ بهمنِ ۱۳۵۳

احمد شاملو : دشنه در دیس
خطابه‌ی تدفین
برای چه‌گوارا

غافلان
هم‌سازند،
تنها توفان
کودکانِ ناهمگون می‌زاید.

هم‌ساز
سایه‌سانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب.
در هیأتِ زندگان
مردگانند.

وینان
دل به دریا افگنانند،
به‌پای دارنده‌ی آتش‌ها
زندگانی
دوشادوشِ مرگ
پیشاپیشِ مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاهِ بلندِ خاطره‌شان
شرمسار و سرافکنده می‌گذرد.

کاشفانِ چشمه
کاشفانِ فروتنِ شوکران
جویندگانِ شادی
در مِجْری‌ِ آتشفشان‌ها

شعبده‌بازانِ لبخند
در شبکلاهِ درد
با جاپایی ژرف‌تر از شادی
در گذرگاهِ پرندگان.



در برابرِ تُندر می‌ایستند
خانه را روشن می‌کنند.
و می‌میرند.

۲۵ اردیبهشتِ ۱۳۵۴

احمد شاملو : دشنه در دیس
شکاف
در اعدامِ خسرو گلسرخی

زاده شدن
بر نیزه‌ی تاریک
همچون میلادِ گشاده‌ی زخمی.

سِفْرِ یگانه‌ی فرصت را
سراسر
در سلسله پیمودن.
بر شعله‌ی خویش
سوختن
تا جرقّه‌ی واپسین،
بر شعله‌ی حُرمتی
که در خاکِ راهش
یافته‌اند
بردگان
این‌چنین.

اینچنین سُرخ و لوند
بر خاربوته‌ی خون
شکفتن
وینچنین گردن‌فراز
بر تازیانه‌زارِ تحقیر
گذشتن
و راه را تا غایتِ نفرت
بریدن. ــ

آه، از که سخن می‌گویم؟
ما بی‌چرازندگانیم
آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند.

۱۳۵۴

احمد شاملو : دشنه در دیس
سِمیرُمی
برای هوشنگ کشاورز

با سُم‌ضربه‌ی رقصانِ اسبش می‌گذرد
از کوچه‌ی سرپوشیده
سواری،
بر تَسمه‌بندِ قَرابینش
برقِ هر سکّه
ستاره‌یی
بالای خرمنی
در شبِ بی‌نسیم
در شبِ ایلاتیِ عشقی.

چار سوار از تَنگ دراومد
چار تفنگ بر دوشِشون.

دختر از مهتابی نظاره می‌کند
و از عبورِ سوار
خاطره‌یی
همچون داغِ خاموشِ زخمی.

چارتا مادیون پُشتِ مسجد
چار جنازه پُشتِشون.

شهریورِ ۱۳۵۴

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
بچه‌های اعماق
گفتار برای یک ترانه، در شهادتِ احمد زیبرم
به علیرضا اسپهبد
در شهرِ بی‌خیابان می‌بالند
در شبکه‌ی مورگی پس‌کوچه و بُن‌بست،
آغشته‌ی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم
قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق

باتلاقِ تقدیرِ بی‌ترحم در پیش و
دشنامِ پدرانِ خسته در پُشت،
نفرینِ مادرانِ بی‌حوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق



بر جنگلِ بی‌بهار می‌شکفند
بر درختانِ بی‌ریشه میوه می‌آرند،
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق

با حنجره‌ی خونین می‌خوانند و از پا درآمدنا
درفشی بلند به کف دارند
بچه‌های اعماق
بچه‌های اعماق

۱۳۵۴

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
مترسک
برای آنی و تقی مدرسی
جایی پنهان در این شبِ قیرین
اِستاده به جا، مترسکی باید؛
نه‌ش چشم، ولی چنان که می‌بیند
نه‌ش گوش، ولی چنان که می‌پاید.

بی‌ریشه، ولی چنان به جا سُتوار
که‌ش خود به تَبَر کَنی ز جای، اِلاّک.
چون گردوی پیرِ ریشه در اعماق
می نعره زند که از من است این خاک.

چون شبگذری ببیندش، دزدی‌ش
چون سایه به شب نهفته پندارد
کز حیله نفس به سینه درچیده‌ست
تا رهگذرش مترسک انگارد.



آری، همه شب یکی خموش آنجاست
با خالی‌ بودِ خویش رودررو.
گر مَشعله نیز می‌کشد عابر
ره می‌نبرد که در چه کار است او.

۲۸ اسفندِ ۱۳۵۶
پرینستون

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
که‌ایم و کجاییم
چه می‌گوییم و در چه کاریم؟

پاسخی کو؟

به انتظارِ پاسخی
عصب می‌کِشیم
و به لطمه‌ی پژواکی
کوهوار
درهم می‌شکنیم.

آذرِ ۱۳۵۷
لندن
احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
شبِ ایرانشهر

جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است.
و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.
خشم‌آگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری می‌کنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفه‌یی که بر گِردِ آن کشیده‌ایم
خطا نکند.

و جهان را بنگر
جهان را
در رخوتِ معصومانه‌ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!



ماه می‌گذرد
در انتهای مدارِ سردش.
ما مانده‌ایم و
روز
نمی‌آید.

۲۳ آذرِ ۱۳۵۷
لندن

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
آخر بازی
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش.

و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری
نگونسار
بر نیزه‌هایشان.



تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرینَت می‌کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
به داس سخن گفته‌ای.

آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.



فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه‌ی روسبیان
بازمی‌آمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
سر برنگرفته‌اند!

۲۶ دیِ ۱۳۵۷
لندن
احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
صبح
ولرم و
کاهلانه
آبدانه‌های چرکی‌ِ بارانِ تابستانی
بر برگ‌های بی‌عشوه‌ی خطمی
به ساعتِ پنجِ صبح.

در مزارِ شهیدان
هنوز
خطیبانِ حرفه‌یی درخوابند.
حفره‌ی معلقِ فریادها
در هوا
خالی‌ست.
و گُلگون‌کفنان
به خستگی
در گور
گُرده تعویض می‌کنند.



به تردید
آبله‌های باران
بر الواحِ سَرسَری
به ساعتِ پنجِ صبح.

۲ اردیبهشتِ ۱۳۵۸

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
عاشقانه
آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
خنیاگرِ غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است.

ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود

هزار کاکُلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.

عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود



آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
دلِ اندُه‌گینِ شبی‌ست
که مهتابش را می‌جوید.

ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود

هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من.

عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
خطابه‌ی آسان، در اميد
به رامین شهروند

وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور می‌نماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟

هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!



معشوق در ذره‌ذره‌ی جانِ توست
که باور داشته‌ای،
و رستاخیز
در چشم‌اندازِ همیشه‌ی تو
به کار است.
در زیجِ جُستجو
ایستاده‌ی ابدی باش
تا سفرِ بی‌انجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارت‌بار نمی‌مانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیده‌ی حیرت می‌گشود.



زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلادِ تو جز خاطره‌ی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصله‌ی کویری میلاد و مرگت؟

مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دست‌کارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
مشتاقِ بردریدنِ بی‌دادگرانه‌ی آن
که دریدن نمی‌تواند. ــ
و دادگری
معجزه‌ی نهایی‌ست.

و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر می‌کنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بی‌داد است.



و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهره‌ی جهان
(این آیینه‌یی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ

تو
یا من،
آدمی‌یی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست‌کارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بی‌رنگ و غم‌انگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرت‌خیز نماند.



یکی
از دریچه‌ی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید می‌داشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بی‌برگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی می‌خوانْد.



نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ‌ امیدانگیزِ توست
بی‌گمان
که این قافله را به وطن می‌رساند.

۲۳ تیرِ ۱۳۵۹

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
عاشقانه
بیتوته‌ی کوتاهی‌ست جهان
در فاصله‌ی گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمی‌آید
و روز
شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست.

آه
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی

درخت،
جهلِ معصیت‌بارِ نیاکان است
و نسیم
وسوسه‌یی‌ست نابکار.
مهتاب پاییزی
کفری‌ست که جهان را می‌آلاید.

چیزی بگوی
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی

هر دریچه‌ی نغز
بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشاید.
عشق
رطوبتِ چندش‌انگیزِ پلشتی‌ست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.

آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد

چشمه‌ها
از تابوت می‌جوشند
و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهان‌اند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتران‌اند.

خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!

۲۳ مردادِ ۱۳۵۹

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
خواب‌آلوده هنوز...
خواب‌آلوده هنوز
در بستری سپید
صبحِ کاذب
در بورانِ پاکیزه‌ی قطبی.
و تکبیرِ پُرغریوِ قافله
که: «رسیدیم
آنک چراغ و آتشِ مقصد!»



ــ گرگ‌ها
بی‌قرار از خُمارِ خون
حلقه بر بارافکنِ قافله تنگ می‌کنند
و از سرخوشی
دندان به گوش و گردنِ یکدیگر می‌فشرند.

«ــ هان!
چند قرن، چند قرن به انتظار بوده‌اید؟»



و بر سفره‌ی قطبی
قافله‌ی مُردگان
نمازِ استجابت را آماده می‌شود
شاد از آن که سرانجام به مقصد رسیده است.

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
من هم‌دست ِ توده‌ام
من همدستِ توده‌ام
تا آن دَم که توطئه می‌کند گسستنِ زنجیر را
تا آن دَم که زیرِ لب می‌خندد
دلش غنج می‌زند
و به ریشِ جادوگر آبِ دهن پرتاب می‌کند.

اما برادری ندارم
هیچگاه برادری از آن دست نداشته‌ام
که بگوید «آری»:
ناکسی که به طاعون آری بگوید و
نانِ آلوده‌اش را بپذیرد.

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
پیغام
پسرِ خوبم، ماهان
پاشو
برو آن کوچه‌ی پایینی،
خانه‌ای هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر می‌بینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشسته‌ست
با قبای قدکِ گُل‌ناری؛
غصه‌ی عالم بر شانه‌ی مفلوکش
پنداری.

شاید از چشمانِ ترکمنی‌ش
زودتر بشناسی‌ش.
می‌روی پیش و
بلند
(گوش‌هایش آخر
تازگی قدری سنگین شده)
می‌گویی: «قورقومّی!»
سر تکان خواهد داد
با تأثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوه‌ی کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خودِ او اسمش مختوم‌قلی‌ست
سعی کن یادت باشد.)
بعد، از قولِ من
این‌ها را
یک‌به‌یک خدمتِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختوم‌قلی
این چه رؤیای شگفتی‌ست که در بی‌خوابی می‌گذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازی‌ست
که کشد عربده بی‌گفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
خوابِ سنگینِ پریشانی‌ست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من.

خواب می‌بینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بی‌تاریخ
پِیِ چیزی می‌گردیم.
شبِ پُر رازی‌ست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبره‌ی پوده‌ی بی‌آغازی‌ست
در سرانجامِ زمان.

دیرگاهی‌ست زمین مُرده‌ست
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسرده‌ست.

ما ولیکن
گویی می‌دانیم
که به دنبالِ چه‌ایم،
لیک اگر چند بدان
نمی‌اندیشم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز اراده‌ی خود پیشیم.

راستی را
هر چند
شعله‌ی سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغله‌ی جوششِ ما نیست،
هیچ انگیزه‌ی بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:

بیل و کج‌بیل و کلنگ
بی‌امان در کار است
تا ز رازی که به کشف‌اش می‌کوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختوم‌قلی
بارها دیده‌ام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.)



ناگهان
مدخلِ سردابی
آنک!
(همگی
مات و حیرت‌زده در یکدیگر می‌نگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم می‌دانستیم
که به دنبالِ چه‌ایم!)

مشعلی بر می‌افروزم
می‌خزم در سرداب
و بدان منظرِ خوف
چشم برمی‌دوزم:

خفته بر چربی و پوسیدگیِ‌ تیره‌مغاک
پدرانم را می‌بینم یک‌یک
مُرده و خاک‌شده،
استخوان‌ها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاک‌شده.

چشم‌هاشان را می‌بینم تنها
که هنوز
زنده است و نگران می‌گردد
در تهِ کاسه‌ی خشکیده‌ی خویش.
من به زانو در می‌آیم
و سرافکنده به‌زاری می‌گویم:

«پدران، ای پدران!
نگرانی‌تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمان‌هایی مجهول
به دیاری همه هول
به فضایی همه بیم
وزنِ زنجیر کمرهامان را می‌شکند
زخم‌های تنِمان خون می‌بارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم...

نگرانی‌تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان می‌کوشیم.»

پدران
اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من می‌نگرند
ــ با نگاهی که به آهی می‌ماند ــ
و به آرامی
در کاسه‌ی سر
چشم‌هاشان را
می‌بینم
(انگورکِ چندی از قیر)
که به حسرت می‌جوشد
می‌کشد راه و فرو می‌چکد آهسته به خاک
و به حسرت می‌ماسد ــ

و تمام!



همه رؤیایم این است.

شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا می‌گوید کفاره‌ی نادانیِ ما چندان سنگین است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعه‌یی دیگر باشیم.
من نمی‌دانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
همه‌ی زندگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.

با خودم می‌گویم:

«قصه‌ی بی‌سروته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بس‌که لاینقطع از مُرده و از قاری
بس‌که لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن می‌گویند...

نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد!»

اما
لحظه‌یی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
لحظه‌یی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز
از نو!



راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
می‌گویم
هر کسی قطره‌ی خُردی‌ست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بی‌معنی و بی‌خاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
که جهت‌بخشِ حقیقی‌ست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.



حرفِ من این است:
قطره‌ها باید آگاه شوند
که به هم‌کوشی
بی‌شک
می‌توان بر جهتِ تقدیری فایق شد.

بی‌گمان ناآگاهی‌ست
آنچه آسان‌جو را وامی‌دارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را
چیزی پندارد
که نمی‌یابد تغییر.

رودِ سردرشیب این را مفتِ خود می‌شمرد؛
رودِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زنده‌ست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَنده‌ست.

اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان می‌یابیم:

تو
غمین و مأیوس
می‌نشینی ساعت‌ها
سر سکّو
جلوِ خانه‌ی تاریکت
غرقِ اندیشه‌ی بی‌حاصلیِ این همه سال
که چه بیهوده گذشت؛
و من
این گوشه
در این فکرِ عبث
که بیابم جایی هم‌نفسی:
غمگُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.

و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیری‌ آسان‌جویان
همچنان در تک و در تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهره‌کشِ قحبه دراز است.



آه، مختوم‌قلی
من گهگاه
سردستی
به لغت‌نامه
نگاهی می‌اندازم:

چه معادل‌ها دارد پیروزی! (محشر!)
چه معادل‌ها دارد شادی!
چه معادل‌ها انسان!
چه معادل‌ها آزادی!

مترادف‌هاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
وای، مختوم‌قلی
شعر سرودن با آن‌ها
چه شکوه و هیجانی دارد!

نه!
من نمی‌خواهم باشم
تنها
نوحه‌خوانی گریان. ــ
می‌بینی؟
کارِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.

گاه با خود می‌گویم:
«سهمِ ما
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانی ما مُهرِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»

باز می‌گویم:
«هرچند
دائماً مرثیه‌یی هست که بنویسی
یا غریوِ دردی
که دلت را بچلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گُرده‌شکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتش ــ

هرچند
نابکارانی هستند آن‌سو
(چیره‌دستانی در حرفه‌ی «کَت‌بسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
(چربدستانی در صنعتِ «زیبا مردن») ــ

همه‌جا هست اگر چند
(به خود می‌گویم باز)
پُلِ متروکی بر بسترِ خُشک‌آبی
در یکی جاده‌ی کم آمدوشد
که پسین‌منزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
زیرِ پُل
دریا
از جوش نمی‌ماند
زیرِ پُل
دریا
پُرصلابت‌تر می‌خواند.»



روزگاری
با خود
دردمندانه می‌اندیشیدم
که پیام از توفان‌ها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنه‌های صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ
به جسدهایی
آونگ
بر امیدی موهوم‌ـ

لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی می‌گذرد
یا به هذیانِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...

نه
من هراسم نیست:

ز نگاه و ز سخن عاری
شب‌نهادانی از قعرِ قرون آمده‌اند
آری
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را
وصله‌ی چکمه‌ی خود می‌خواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.

باشد! باشد!
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُراز نکبتِ هر تیره‌روانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید می‌دانم چیست
خوب می‌دانم چیست.

۲۰ تیرِ ۱۳۶۰

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
جهان را که آفريد
«ــ جهان را که آفرید؟»

«ــ جهان را؟
من
آفریدم!
بجز آن که چون من‌اش انگشتانِ معجزه‌گر باشد
که را توانِ آفرینشِ این هست؟

جهان را
من آفریدم.»

«ــ جهان را
چگونه آفریدی؟»

«ــ چگونه؟
به لطفِ کودکانه‌ی اعجاز!

به جز آن که رؤیتی چو من‌اش باشد
(تعادلِ ظریفِ یکی ناممکن
در ذُروه‌ی امکان)
که را طاقتِ پاسخ گفتنِ این هست؟

به کرشمه دست برآورده
جهان را
به اُلگوی خویش
بریدم.»



مرا اما محرابی نیست،
که پرستشِ من
همه
«برخورداربودن» است.
مرا بر محرابی کتابی نیست،
که زبانِ من
همه
«امکانِ سرودن» است.
مرا بر آسمان و زمین
قرار
نیست
چرا که مرا
مَنیّتی در کار نیست:
نه منم من.
به زبانِ تو سخن می‌گویم
و در تو می‌گذرم.

فرصتی تپنده‌ام در فاصله‌ی میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکانِ عشوه
بردوام مانَد.

۳ تیرِ ۱۳۶۲

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
در جدال با خاموشی
۱
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.

من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می‌پیوندد.
نامِ کوچکم عربی‌ست
نامِ قبیله‌یی‌ام تُرکی
کُنیَتَم پارسی.
نامِ قبیله‌یی‌ام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمی‌دارم
(تنها هنگامی که تواَم آواز می‌دهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناک‌ترین آوازِ استمداد).

در شبِ سنگینِ برفی بی‌امان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.

در خانه‌یی دلگیر انتظارِ مرا می‌کشیدند
کنارِ سقاخانه‌ی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
(بدین سبب است شاید
که سایه‌ی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافته‌ام).

در پنج‌سالگی
هنوز از ضربه‌ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغه‌ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی‌بالیدم
بی‌ریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلودِ آخرین رشته‌ی نخل‌ها بر حاشیه‌ی آخرین خُشک‌رود.

در پنج‌سالگی
بادیه در کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می‌دویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبه‌ی کهربایی مرد
بیگانه بود.

نخستین‌بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش‌ساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین‌ْرقص
و داردارِ شیپور و رُپ‌رُپه‌ی فرصت‌سوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.



بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خسته‌ی سقاخانه و خانقاه و سراب
خسته‌ی کویر و تازیانه و تحمیل
خسته‌ی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیری‌ست تا دَم بر نیاورده‌ام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می‌گشاید.

صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.

تشریفات در ذُروه‌ی کمال است و بی‌نقصی
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیله‌ی پُردودِ شمعی بی‌بها
به مقراضش بچینند.

در برابرِ صفِ سردَم واداشته‌اند
و دهان‌بندِ زردوز آماده است
بر سینی‌ حلبی
کنارِ دسته‌یی ریحان و پیازی مُشت‌کوب.

آنک نشمه‌ی نایب که پیش می‌آید عُریان
با خالِ پُرکرشمه‌ی اَنگِ وطن بر شرم‌گاهش
وینک رُپ‌رُپه‌ی طبل:
تشریفات آغاز می‌شود

هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره‌یی بی‌پایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانه‌خورده‌ی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می‌کند.


۲
در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیره‌یی در بی‌کرانگی می‌مانَد
گیج و حیرت‌زده به هر سویی چشم می‌گردانم:

این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بی‌نشاطند.
جذامیان آزادانه می‌خرامند، با پلک‌های نیم‌جویده
و دو قلب در کیسه‌ی فتق
و چرکابه‌یی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهای پَر بر سرنیزه‌ها
به گردگیریِ ویرانه.

راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایه‌یی هیولا که فرمانِ سکوت می‌دهد
محورِ خوابگاه‌هایی‌ست با حلقه‌های آهن در دیوارهای سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
اسهالیان
شرم را در باغچه‌های پُرگُل به قناره می‌کشند
و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل می‌تپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
میانِ خُرناسه‌ی کفتارها زیرِ میزِ جراح.

اینجا قلبِ سالم را زالو تجویز می‌کنند
تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
به شیرین‌ترین ترانه‌ی جانت نغمه سردهی تا آستانِ مرگ
که می‌دانی
امنیت
بلالِ شیرْدانه‌یی‌ست
که در قفس به نصیب می‌رسد،
تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کَفَت نهد
و قوطی مُسکن‌ها را در جیبِ روپوشت:
ــ یکی صبح یکی شب، با عشق!



اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها می‌گذرد
و در آشپزخانه
هم‌اکنون
دستیارِ جراح
برای صبحانه‌ی سرپزشک
شاعری گردنکش را عریان می‌کند
(کسی را اعتراضی هست؟)

و در نعش‌کشی که به گورستان می‌رود
مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند
و نبض‌ها و زبان‌ها را هنوز
از تبِ خشم کوبش و آتشی هست.



عُریان بر میزِ عمل چاربندم
اما باید نعره‌یی برکشم
شرفِ کیهانم آخر
هابیلم من
و در کدوکاسه‌ی جمجمه‌ام
چاشتِ سرپزشک را نواله‌یی هست.

به غریوی تلخ
نواله را به کامش زهرِ افعی خواهم کرد،
بامدادم آخر
طلیعه‌ی آفتابم.

۲۰ تیرِ ۱۳۶۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
انديشيدن...
اندیشیدن
در سکوت.

آن که می‌اندیشد
به‌ناچار دَم فرو می‌بندد

اما آنگاه که زمانه
زخم‌خورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.

۱۳۶۰

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
سحر به بانگِ زحمت و جنون
سحر به بانگِ زحمت و جنون
ز خوابِ ناز چشم باز می‌کنم.
کنارِ تخت چاشت حاضر است
ــ بیاتِ وَهن و مغزِ خر ــ
به عادتِ همیشه دست سوی آن دراز می‌کنم.

تمامِ روز را پکر
به کارِ هضمِ چاشتی چنین غروب می‌کنم،
شب از شگفتِ این‌که فکر
باز
روشن است
به کورچشمی‌ حسود لمسِ چوب می‌کنم.

۱۳۶۰