عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۸ - عبدالمؤخر
بود عبدالمؤخر آنکه تأخیر
کند در هر چه طغیانست و تقصیر
نه تأخیری که باز اندر وقوعی
نماید عاقبت بروی رجوعی
بود تأخیرش از وجهی که مفقود
شود از وی بنقص است ار چه موجود
وجود اوست در نظم مقدر
ز موجودات امکانی مؤخر
چو ضوئی کز چزاغ است آن نهایت
بود در رتبه او اقرب بظلمت
کند عبدالمؤخر چونکه تأخیر
در امری کوست دور از حکم و تأثیر
شود پس مظهر اسم مؤخر
نشد چون او بامر حق مقصر
ز حکم حق کند پس هر که تقصیر
بود واجب ورا تنبیه و تعزیز
ولی رحمت چو سبقت بر غضب داشت
مقصر را بدیوان بر عقب داشت
مگر افتد عذاب او بتأخیر
شود شاید پشیمان او ز تقصیر
پشیمان گر شود بخشد الهش
پشیمانیست تعذیر از گناهش
پس این عبدالمؤخر نور حق است
بدیوان غضب دستور حق است
بدارد اهل عصیانرا مؤخر
رسد بر عفو حق تا حکم دیگر
کند دیگر تجاوز هر که از حد
بجای خویشتن او سازدش رد
دگر شیئی که حق اوست تأخیر
مؤخر داردش در فعل و تأثیر
دگر فعلی که ناچیزش مناسب
بود در نظم کلی بلکه واجب
مؤخر دارد آنرا بی ز تأخیر
بد انسانی که باشد حکم تقدیر
بسی این نکته باریک و دقیق است
اگر فهمی نکو، فکرت عمیق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۹ - عبدالاول
تو عبدالاول آنرا دان که رؤیت
در اشیاء کرد وجه اولیت
بکل شی‌ء بیند وجه حق را
که اول گشت منشأ ما خلق را
تحقق یافت او بر اسم اول
پس او خود اول الاشیاءست و افضل
خود او بر اولیت گشت لایق
بطاعات و بخیراتست سابق
دگر بیند ازل را در تعلق
چو بر اسم ازل یابد تحقق
شود واقف همانا بالخلیقه
که سلطان ازل شد بالحقیقه
چو خلقیت حدوثش بالعیانست
ازل دور از حدوث کن فکانست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۰ - عبدالاخر
ز عبدالاخرت گر هست نیت
حق او بیند بوجه آخریت
که او بعد از فنای خلق باقیست
نشانی از وجود ما خلق نیست
فنای خلق آنجا لامحال است
که باقی وجه رب‌ذوالجلال است
مشاهد گشت آنجا وجه باقی
نماند از باده خواران غیر ساقی
فنای خود عیان دید و بقایافت
بقا و ایمنی از آن لقا یافت
مقام اهل توحید اغلب اینست
کمال اغلبی حق‌الیقین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۱ - عبدالظاهر
بعبدالظاهر از حق گشت ظاهر
ظهور حق که بیند در مظاهر
ز بس پیداست پنداری نهانست
چوبی ضدست این پندار از آنست
چون هر چیزی بضد اوست ظاهر
نباشد ضد ذاتش در مظاهر
شناسی روز را از آنکه شب داشت
شب آمد نور او را محتجب داشت
بلاضد ذات پاک حق تعالی است
ز بس پیداست گوئی عین اشیاءست
چو اشیاء جمله معدوم الذواتند
هویدا از هویدائی ذاتند
بجز یک ذات را نبود ظهوری
ظهور غیر او را نیست نوری
ظهرو غیر او نقش و نمود است
نمایشها چو شد باقی وجود است
بعبدالظاهر این وصفست مکشوف
که او بر ظاهریت گشت موصوف
کند دعوت خلایق را بظاهر
بود احکام حقش بر ظواهر
که عالم جز بظاهر بر نسق نیست
هر آن خارش شمارد اهل حق نیست
بود عالم چون تن گر تن نباشد
ظهور از هستی ذوالمن نباشد
حق انرد پیکر عالم چو روح است
کسی داند که در روحش فتوح است
در اعضا گر نباشد هم نظامی
میسر نیست جسمی را دوامی
نظام جسم در تصحیح اعضاست
از این حسن نظام شرع پیداست
نظام شرع بهر حفظ ملک است
عبور از بحر با تنظیم فلک است
اگر فلکی شود سوراخ یا خرق
شنا ندهد ثمر، خواهی شدن غرق
کنی گر ترک ظاهر خوار باشی
مگر مجذوب یا بیمار باشی
چو عبدالظاهر اندر نظم ناموس
بود ساعی و این امریست محسوس
خلاف نظم ناموس ار کند کس
ز نظم ممکنات اندازدش پس
ز بس موسی بظاهر داشت رایات
بخط زر نوشت الواح تورات
بظاهر تا بود افزون نمودش
بحجم و عظم و افزونی فزودش
بتشبیه است او را حکم غالب
معادش هم بجسمانی مناسب
از آن ره رب ارنی گفت در طور
که بر اثبات تشبیه است منظور
بدانی تا تو این ظاهر کمال است
در این ظاهر ظهور ذوالجلالست
بذات خویش حق بیچند و چونست
منزه از ظهور و از بطونست
ولی چون هستیش را خواست ظاهر
تجلی کرد در کل مظاهر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۴ - عبدالمتعال
متعال است آن اسمی که هر جا
ترقی ز اوست از ادنی ببالا
ز اشیاء هر چه را باید ز پستی
دهد رفعت با علی ذات هستی
مهیای علو باشد بهر قسم
علو و اعتلای اوست زین اسم
هر آنکس عبد او شد در تعلق
که این معنی در او یابد تحقق
توقف نیست او را در مقامی
بود اندر علوش اهتمامی
شود حاصل مرا او را هر کمالی
بود باهمت او پست حالی
نشد و اصل مقام و منظری را
که نارد در نظر عالی تری را
بود اندر شهودش اعتلائی
که قانع نیست بر حدی و جائی
رسد از طی منزلها بمقصد
بآنجایی که شیئی نیست موجود
بآنجایی که اصلا طی جا وحدنیست
بغیر از هستی ذات‌الاحد نیست
چنان داند که این اول مقام است
هزاران پله باقی تا ببام است
ورا در پله اول بود پا
کجا تا پله‌ها بردارد از جا
غرض جائی نگیرد هیچ آرام
نباشد هیچ بر آغازش انجام
از آن بر رب زدنی شد مخاطب
نبی کو را تحیر بود غالب
دلیلست اینکه هستی بی‌تناهیست
چو هست بنده شد هستی شاهی است
نباشد هستی حق را نهایت
نه اول هست بودش را نه غایت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۹ - عبدالروف
دگر از اولیا عبدالروف است
که در رأفت چو شمس بی‌کسوفست
بخلقش رأفت است افزون که برخود
مساوی رأفتش بر نیک و بر بد
بدی هم با بدانش محض جوداست
که از رأفت یکی حفظ حدود است
نماید گر چه نقمت در نظرها
ولی دارد به نیکوئی اثرها
دهد بر کس اگر او گو شمالی
برد نقصی و افزاید کمالی
دو ابهر مریض آن حرز جانست
خورانی گر باو حلوازیان است
حدود شرع یکجا این چنین است
ز بهر پاس ملک و جان و دین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۳ - عبدالجامع
بعبدالجامع ارجوئی تخلق
نیابد راه در جمعش تفرق
کند در روی تجلی ذات حضرت
ز حیث جمع و وصف جامعیت
ز نفس خویش و غیر او پس بتحقیق
نماید جمع باشد هر چه تفریق
نماید جمع در کل ز امر تقدیر
نمود و شکل و طیب و طبع و تأثیر
بدینسان دان بکل ما سوایش
نماید جمع هر چیزی بجایش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۴ - عبدالغنی
ز حق عبدالغنی دارد غنائی
که ز استغنا نبیند ما سوائی
نمود از ما سوا حق بی‌نیازش
باستغناست از خلق امتیازش
بمحتاجان عطا بی‌مسئلت کرد
باستعداد لیک آن موهبت کرد
دهد بی مسئلت الا که قائل
باستعداد باشد نطق سائل
دهد یعنی عطاگر بی‌سوالی
طلب ز او کرده‌اند از نطق حالی
چه باشد فقر ذاتی بهر ممکن
بمعنی افتقار اوست بین
سوی آن کو بهمت‌هاست جامع
باو فقر و غناها جمله راجع
غنا چون بحرش اندر آستین است
بذات خود غنی از عالمین است
چو ذاتش فانی اندر ذات حق است
غنایش ثابت از اثبات حق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۶ - عبدالمانع
تو عبدالمانع آنرا دان بواقع
که دارد باز حقش از موانع
«عسی آن تکر هواخیر لکم» را
بیابد وجه و بنهد اشتلم را
بیابد وجه آنرا کز چه حاصل
نشد شیئی که بر وی بود مایل
دهد حق «ان تحبوا» را بسیرش
که آنچیزی که خواهد نیست خیرش
اگر یابی که از چیزی شوی پست
دهندت گر که هم اندازی از دست
و گردانی که از بهر تو سود است
شوی خواهانش ار چه بد نمود است
نیاید در مذاقت خوش دوائی
ولی مینوشی‌ از بهر شفائی
بعدالمانع این معنی است مکشوف
از آن خاطر ز خواهش داشت موقوف
نه هرگز در خیال خیر و شر است
نه بند جلب نفع و دفع ضر است
نماید منع از خود میل خود را
بجا از حق شناسد نیک و بد را
ز خود داند بدی گر پیش سیراست
ز حق امری که آید محض خیر است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۱ - عبدالوارث
تو عبدالوارث آنرا دان که حادث
چو شد فانی جانرا اوست وارث
خود اینهم از خواص اسم باقیست
بر اهل دور وارث وجه ساقیست
پس از فوت و فنای کل اشیاء
نماند کس بغیر از وجه یکتا
چو گردد قطره‌ها بر بحر راجع
شود بر قطره وارث بحر جامع
ز عبدالوارث ار جوئی نشانه
چو سوی فرق سازندش روانه
بود او وارث علم نبیین
پیمبر یا وصی باشد بتعیین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۵ - العقاب
عقاب از عقل اول در حقیقت
شده تعبیر نزد اهل صفوت
هم آن کلی طبیعت را عقابش
عجب نبود که خوانی در خطابش
به نفس ناطقه گونید ورقا
که شد صید عقاب عقل یکجا
عقاب آنسان که مرغانرا کند صید
رباید نفسها را عقل بیقید
برد تا از حضیض ملک ناسوت
خود او را برفضای اوج لاهوت
طبیعت نفس را هم زاوج اعلی
نماید صید و آرد سوی ادنی
عقاب آمد پس او بیحرف و دعوی
مگر یک لفظ برجای دو معنی
میان این دو معنی فرق بین
در استعمال باشد باقر این
نمی‌بایست حکم ار مختلف شد
ز قانون قراین منحرف شد
قرینه فهمی آن هم وجه خاصیست
که در ادراک معنیش اختصاصیست
عقاب طبع آرد سوی اسفل
مر او را بر خلاف عقل اول
علاماتش بعالم بس عیانست
سخا و بخل و صدق و کذب از آنست
صفات عقل از آثار پیداست
هم اوصاف طبیعت بس هویداست
اگر اند غضب حکمت کشد فوج
یقین میدان که عقلت برده بر اوج
وگر از مستحقت باشد امساک
کشیده طبیعت از فلاک بر خاک
صفات عقل علم و حلم و صبر است
صفات طبع خشم و جهل و جبر است
نشان عقل صدق و عدل و عصمت
نشان طع حرص و آز و شهوت
خصال عقل خیر است و وجودی
خصال طبع شر است و جحودی
دهد از حق چو فکر خلق نقلت
طبیعت برده دور از راه عقلت
ربوده گر کنی رد امانت
عقاب عقلت از چنگ طبیعت
عقابینت در این با استدامت
عیان از هر دو آثارو علامت
یکی گرزان دو غالب شد در اعمال
تو را باشد همان تحقیق احوال
باین میزان حساب حال خود کن
حساب نکبت و اقبال خود مکن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۷ - العما
عما در نزد ارباب تصوف
احدیت بود آن بی‌تخلف
کسی او را جز او نشناسد آنجا
نباشد هیچ ممکن را حد آنجا
باطلاق وجودش انتسابست
جال ذوالجلالی را حجابست
یکی هم واحدیت را عما گفت
نگویم من ادب را کو خطا گفت
مراد این بوده وین خود ناتمام است
که معنی عما بیشک غمام است
غمام آن بین ارض و آسمانست
خود این معنی بچشم حس عیانست
پس او بین سماء احدیت
بود خود با زمین خلق و کثرت
مساعد نیست این معنی خبر را
که پرسیدند آن فخر بشر را
ز قبل از خلق رب ما کجا بود
نبی فرمود در عین عما بود
پس آن حضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت تعین راست لایق
محل کثرت و وضع خلایق
بود مخلوق پس خود هر تعین
نخستین عقل باشد با تمکن
کما قول نبی سلطان ابرار
نباشد در عما از خلق آثار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۰ - عوالم اللبس
عوالم چیست با لبست بحاصل
مراتب کز احد گردید نازل
چو آمد در تنزل ذات اقدس
تعینهاست در هر عالمش بس
بهر جا متصف شد ذات عالی
بروحانی صفات و هم مثالی
بپا از جود هر جا کرد اساسی
بپوشید از همان معنی لباسی
شناسد عارفش در هر لباس است
که چشم تیز بینش شه‌شناس است
غرض باشد لباس او عوالم
شناسد در لباسش عین سالم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۲ - عین‌الشیی
ز عین‌الشیی صوفی گفته مطلق
که آن حق است و گوید حق همه حق
مدان جز حق بمعنی عین شی را
که حق بود آنکه عارف دید ویرا
می و میناست عکس روی ساقی
چو شیئیت نماند اوست باقی
از آنرو کل شیئ گفت هالک
بجز وجهش که آن حق است و مالک
بمعنی وجه شیئ جز عین شی نیست
که آن فانی و باقی غیرحی نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۳ - عین‌الاله و عین العالم
ز عین العالم و عین الالهت
نمایم نکته بی اشتباهت
شد انسانی که دارد در حقیقت
تحقق او بکبری برزخیت
چو حق بیند ز چشم او بعالم
کند رحمت به هستیها دمادم
باین معنی است ظاهر سر لولاک
نبودی گر تو کی می‌بود افلاک
خود انسانیست دیگر بی‌تفرق
که بر اسم بصیرستش تحقق
چو هر شیئ شود مرئی بعالم
باین اسم است معلوم و مسلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۴ - عین‌الحیوه
بود عین الحیوتت باطن حی
هر آن زان چشمه نوشد جرعه وی
نیابد بر حیاتش ره مماتی
که یابد از حیات حق حیاتی
بود پس زنده هر شیئ بعالم
حیات اوست زین انسان اعظم
چو بر حق زنده هر چیزیست ز اشیاء
که جز او را حیاتی نیست اصلا
هر آدم جلوه‌گاه اسم حی شد
سبب او بر حیات کل شی‌ء شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۸ - الغنا
غنا مالکیست بی‌آسیب و مالی
که آنرا نیست از حیثی زوالی
غنای تام جز حق را محال است
که مستغنی بذات او در کمال است
غنای عبد از حیث فنا شد
که مستغنی بحق از ماسوا شد
چو شداز هستی یکذات فائز
بهستیهاست حکمش جمله جایز
هر آنکس ره بدریا برد دریاست
حباب و موج و قطره جمله او راست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۹ - الغوث
دگر غوث ار برآنت احتیاج است
همان قطب است کاندر ره سراجست
نبرده تا کسی سویش پناهی
نه غوث است او بود قطبی و شاهی
کسی و اندر پناه او کشد بار
خود او را غوث خوانند اهل اسرار
باین معنی است غوث ار نکته دانی
وگرنه نیست مخصوصش نشانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۰ - غیب الهویه و غیب المطلق
دهد غیب الهویه در تمکن
خبر از ذات حق لاتعین
باین معنی بود هم غیب مطلق
که آنجا نیست غیر از هستی حق
در آنجا هیچ غیر از ذات حق نیست
نشان از نقطه و خط در ورق نیست
در آنجا کنز مخفی بی‌نشان است
نه از «احببت ان اعرف» بیان است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۱ - غیب‌المصون و غیب‌المکنون
دگر غیب‌المصون و غیب مکنون
عبارت دان ز سر ذات بیچون
نیابد کس بکنه ذات او راه
زکنه او بجز او نیست آگاه
مصون باشد ز استحضار اغیار
دگر مکنون ز ادراکات و ابصار
ز خود بنمود آثار و صفت را
معین کرد حد معرفت را
که بشناسند او را تا بآن حد
و زان پس راه عرفانش بود سد
بود آن حد مقام واحدیت
وزان پس نیست رسم از خلق و خلقت
مگر صوفی که اسرار از کمون گفت
خود آنرا غیب مکنون و مصون گفت