عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
گر جهان کشته بیداد شود برگذرش
از تکبر به سوی خلق نیفتد نظرش
به قفا رو نکند بهر تسلای دلی
گرچه یک شهر به فریاد رود بر اثرش
هرکه را فتنه او برد به یک بار ببرد
هیچ کس باز نیابد که بگوید خبرش
به سر و مال اسیرانش امان می خواهند
کس نگوید که مروت نبود این قدرش
بس که از جنگ و پشیمانی او می ترسند
مفت گویان نفروشند نصیحت به زرش
لؤلوی دیده مردم به خزف نشمارد
لیک خواهد که بریزند به دامن گهرش
هرکه را شهرت سودای زلیخا باشد
ماه گل پیرهن آرند همه از سفرش
مژده کام به ما داد دهانش ز اول
کس چه داند که همه هیچ بود چون کمرش
بخت ما را که مه چارده در ابر بود
نکند جز به غلط ناله خروس سحرش
آن هما کز نظر همت ما برمی خاست
بود با نام تو آموخته کندیم پرش
وان تذروی که دم از فرط محبت می زد
بود از سرو تو آویخته دادیم سرش
هرچه نیکوست نو و کهنه «نظیری » نیکوست
خشک سازیم رطب چون نفروشیم ترش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
هر صبح کن دو جام شراب مغانه فرض
فاضل ازین دوگانه کن آن پنجگانه فرض
در میکده مرید صراحی و جام باش
بر خویش کن سجود و قیام شبانه فرض
جدست کار عشق همه، هزل و کذب نیست
زان رخ خبر حقیقت و زان لب فسانه فرض
زاهد سؤال مذهب مستور و مست چند؟
شد بر تو ذکر سنت و بر ما ترانه فرض
از اکل و شرب صوم تو یک ماه واجب است
از غیر دوست روزه ما جاودانه فرض
تعظیم و احتقار به اسلام و کفر نیست
روزی که بود بتکده شد طوف خانه فرض
در شرع حور و صحبت و زهد و صیام هست
بر عاشقان کدام بود زین میانه فرض
اقرار کرد بر سر منبر به جهل خویش
ترسم که بر امام شود تازیانه فرض
بردار دام حیله و ایثار پیشه کن
یک دانه را شده هفتاد دانه فرض
پیوسته رسم بود شکایت ز روزگار
شد در زمان حسن تو شکر زمانه فرض
شد از بیان کشف «نظیری » به مدرسه
جام شبانه واجب و کیش مغانه فرض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
حکم جفا صحیح و امید وفا غلط
تعبیر تو درست ولی خواب ما غلط
ته کاسه سگ تو به ما کس نمی دهد
لاف گدا ز مکرمت پادشا غلط
یک فال خوب راست نشد بر زبان ما
شومی جغد ثابت و یمن هما غلط
در التماس ما سخن دوستان دروغ
در احتیاج ما مدد آشنا غلط
آخر از آن جمال فروغی دلیل ساز
دل کرده ره در آن سر زلف دو تا غلط
هرچند ما به غل و غش آییم در نظر
اما به خاصیت نکند کیمیا غلط
آن جا که حل و عقد به رد و قبول تست
حکم ستاره باطل و علم قضا غلط
تا سهو کار ما ز تو اصلاح می شود
خواهیم دیگری نکند غیر ما غلط
همت ز می فروش «نظیری » طلب که هست
اخبار خضر و چشمه آب بقا غلط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
صد جا در انتخاب تو پیدا کنم غلط
تا بر صحیح من نکشی بی تمیز خط
دیدیم اهل دایره بزم خاص را
چندان نوشته ای که نگنجد در آن نقط
چشمت به پندنامه ما وانمی شود
تا کی قلم جلی و محرف زنیم قط
ما طعم و بو ز کوچه و بازار برده ایم
عطار کوی تو نفروشد بجز سقط
تا کی زنند گرد تو اوباش دایره
گیرند در میانه تو را تنگ چو نقط
زین طور بدفرشته نگردد به گرد تو
یک هفته اختلاط کنی گربه این نمط
ما برکنار تشنه یک گوش ماهیییم
طوفان گذشته در شط خم از گلوی بط
می با خلیفه تا خط بغداد جام کش
با تشنه فرات مده جرعه ای ز شط
با این روش که پیش گرفتی فلاح نیست
قولی سپرده ایم «نظیری » کشیده خط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
نالم ز چرخ اگر نه بر افغان خورم دریغ
گریم به دهر اگرنه به طوفان خورم دریغ
بر گل شکر نشاند و خون جگر دهد
بر سفره سپهر به مهمان خورم دریغ
صبحم که بر صبوح خودم خوانده روزگار
خندم به طنز و بر لب خندان خورم دریغ
مهمان مسرفم که به ممسک رسیده ام
بر مرگ میزبان به سر خوان خورم دریغ
با جاهلان معجبم افتاده اختلاط
تحسین کنم به ظاهر و پنهان خورم دریغ
کارم به دوستی ریایی فتاده است
در مرگ دوستان به گریبان خورم دریغ
بیماری ضعیف خرد را علاج نیست
با حکمت مسیح به درمان خورم دریغ
دشوار کم شود اگر افسوس کم خورم
مشکل از آن فتاده که آسان خورم دریغ
بازآی تا به پای تو ریزم نثار خویش
من آن نیم که بهر تو بر جان خورم دریغ
شورابه ای که بر لبم از دیدگان چکد
دونم اگر به چشمه حیوان خورم دریغ
در آه و ناله عمر «نظیری » به سر رسید
سیر آمدم ز بس که پریشان خورم دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
تو این گشاد و گره ها به دام فکر مباف
امید نیست که عنقا برآید از پس قاف
درین دیار که ماییم آدمیت نیست
تو هر کجاش به بینی بگو چه شد انصاف
مرا ز سنت و حرمت سه انتخاب افتاد
امام ساده رخ و عشق پاک و باده صاف
ز علم و زهد و ورع بوی شید می آید
کجاست باده که از خود بشویم این اوصاف
جمال و جاه به حسن وفا صفا دارد
تو را که حسن وفا نیست از جمال ملاف
شجاعتی که برآیی به دیگران سهلست
اگر به خویش برآیی تهمتنی به مصاف
کی این جماعت جاهل خداشناس شوند
که در امور خلافت همی کنند خلاف
تو را چنان که تویی وصف می توانم کرد
خطیب شهر اگر تیغ می نهد به غلاف
نه عارف است که گفت از حسد «نظیری » را
چگونه صیت تو اقلیم را گرفت اطراف
ز لطف شه شده دیهیم پوش درزی شهر
چه حیرت است اگر جوهری شود صراف
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
هر که تایب گردد از می بر رخ او رنگ حیف
از سر کوی مغان بر کاسه او سنگ حیف
از عصا و سبحه ام نفزود قدر و حرمتی
گردن مینا ز چنگم رفت و زلف چنگ حیف
از می و مستان بریدم یار هشیاران شدم
خویش را انداختم در قید نام و ننگ حیف
کامرانی های خاطر جان و دل را تیره ساخت
شه چو بی عصمت بود بر ملک بر او رنگ حیف
تا به راحت تکیه کردی گفت دنیا: الرحیل
بانگ بی هنگام دارد مرغ خوش آهنگ حیف
پیکر فغفور و خاقان شد درین منظر خراب
می خورد عاقل به نقش مانی و ارژنگ حیف
خوبیی در کس نمی بینم که بنمایم به او
در بغل تاریک شد آیینه ام از زنگ حیف
خط چو شد با طره اش همسایه جای جان گرفت
خانه درویش شد از قرب منعم تنگ حیف
ناز بر شاهد «نظیری » وقت پیری می کنی
بس خرف گردیده ای از عقل و از فرهنگ حیف
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
بسیار نظره کردم در گرم و سرد عالم
چشمی نشد بمالم از دود و گرد عالم
عزم رحیل دارم از شهربند دنیا
صوم وصال گیرم از آب خورد عالم
بر خاک رهگذارم افلاک پایمالم
خلوت نشین شهرم صحرانورد عالم
رخ می کنم به ناخن، لب می گزم به دندان
با خویش در نبردم، غالب نبرد عالم
از حسن آن پری وش، تا یافتم نشانی
دیوانه دوست گشتم، ویرانه گرد عالم
خشمی همه تبسم، تلخی همه حلاوت
در نیش نوش جان ها، در خار ورد عالم
ریزان ز من ثمرها، الوان ز من چمن ها
رنگی نه همچو بادم، از سرخ و زرد عالم
نابود هست و بودم، پندار در نمودم
چون نقطه زیادم، از نقش نرد عالم
نوبالغان این عهد، زن مشربند یکسر
مردانگی مجویید، از هیچ مرد عالم
زین خاکدان برستیم، وز اختران گذشتیم
ماییم صبح ثانی، خورشید فرد عالم
صبح از کف «نظیری » رطل گران کشیدیم
بر طبع شد گوارا، اندوه و درد عالم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
ساقی به زحمت آمده ام تا به پای خم
یک کاسه می بیار وگر نیست، لای خم
باطن ز کسب معرفتم به نمی شود
تبدیل خلق می کنم از کیمیای خم
از یک پیاله ام ز خلاف فلک بخر
کز سر برون شدم چو می از تنگنای خم
گر خم شکست محتسبم غم نمی خورم
کافیست یک کرشمه ساقی بجای خم
تا هست باغ و میکده از غم پناه هست
یا زیر گل شویم نهان یا قفای خم
چشمم غنی شد از کرم پیر می فروش
طبعم کریم شد ز دم دلگشای خم
مستی من ز جنس حریفان دور نیست
نوشم می از قرابه دیگر ورای خم
پیمانگی کند فلکم، مهر قطرگی
گردون صلای جام زند من صلای خم
در حرص نان چو مور «نظیری » چه مانده ای
طاووس می شود مگس اندر هوای خم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نه مراست حسن خصلی به عیار سربلندان
نه خوش آمدی موافق به مذاق خودپسندان
به خیال نقش و رنگم ز دو دیده خواب برده
خم ابروی نگارین چو شب نگاربندان
به تک و دو اندرین ره نرسم به گرد مردی
که بر اسب چوب تازم پی بادپا سمندان
به چراغ تیره بختان دم خسته می فروشم
که ز ناکسی نیرزم به فروغ ارجمندان
به هوس پزیم سودا من و آهوی خطایی
به خطا فرو نیاید سر عنبرین کمندان
دل سوگوار ما را بت شوخ و شنگ باید
می تلخ تر مناسب به مزاج دردمندان
به کسی نشین «نظیری » که به نیش نوش بخشد
چه تمتع و حلاوت ز حدیث بی گزندان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
منه به رنگ جهان دل، دی و بهاران بین
وداع حسن گل و ناله هزاران بین
بنفشه خسته و نرگس به خواب و گل در کوچ
وفای همسفران اتفاق یاران بین
ز پاره جگر خلق خاک آکنده ست
ز چاک سینه گل داغ گل عذاران بین
بجورخانه دل ها خراب ساخته اند
نظر به ملک ندارند شهریاران بین
رسیده اند ز اوج سپهر بر لب بام
چو ماه کاسته حسن کلاه داران بین
جوان و پیر به میدان دو اسبه تاخته اند
نبرده گوی سعادت کسی، سواران بین
زمین مجوی ز بهر سکون که مردارست
نشسته بر سر هر کوی جیفه خواران بین
درین مسافرت آزاده ای نخواهی دید
طریق اهل فنا گیر و رستگاران بین
ز آب دیده «نظیری » گل وفا روید
در آن چمن که منم فیض ابر و باران بین
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
بیمار بی دردی دلا درمان نخواهی یافتن
وحی ار به تو نازل شود ایمان نخواهی یافتن
چرخیست در گرد آمده کاریست سردر گم شده
سر رشته کز کف داده یی آسان نخواهی یافتن
قربی که خاصان شهش در آرزوی یکدمند
مفت از خطا درباختی ارزان نخواهی یافتن
باشد سخن سیم و گهر نزد معیر پاک بر
کاندم که نرخش بشکند تاوان نخواهی یافتن
باغی است طبعت پر شجر از نظم و نثرش شاخ و بر
دهقان ترازش گر کند نقصان نخواهی یافتن
از جویبار خود نوا بر نوبهار من مزن
فردا چو صحرا بشکفد بستان نخواهی یافتن
شب رخت سودا باز کن ورنه به وقت صبحدم
از گرمی بازار من دکان نخواهی یافتن
سلطان ظالم را ظفر بر لشکر مظلوم نیست
درویش اگر ماند به جا سلطان نخواهی یافتن
احسان ساقی بی زیان ظرف «نظیری » بی کران
دور ار چنین گردان شود مهمان نخواهی یافتن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
نیست دوران را نشاطی رطل مالامال کو؟
مطربی کز وی بگردد آسمان را حال کو؟
تاج عزت بالشست و تخت رفعت بسترست
سلطنت را یک جوانمرد بلنداقبال کو؟
بوم و دشت مملکت پر از شکار فربهست
جره شاهینی که با کبکی زند چنگال کو؟
سنگباران است بر ما روز و شب از حادثات
ز آشیان خواهیم برپریم اما بال کو؟
عالم از دیوان مردم روی دارالجهل شد
مهدی از ترس ار نمی آید برون دجال کو؟
حسب حال خوش کس از مجموعه یاری نخواند
حافظ شیراز را دیوان فرخ فال کو؟
بر خیالش راه آمد شد «نظیری » بسته شد
کوی پر از بوالهوس شد غمزه قتال کو؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
تا شوی هم انس آگاهی اطلاق خواب ده
ترک بالین حریر و بستر سنجاب ده
نقش هر پندار پیش آید، به می از دل بشوی
سر به صورت خانه نام و نسب سیلاب ده
ساقی ار نوشی بگوید، زهد و تقوا کن نثار
مطرب ار دستی برآرد، جبه و جلباب ده
پادشه رند است و عارف، جامه رندی بپوش
جبه سالوس و تسبیح ریا پرتاب ده
دردمندان را علاجی زان نظر دریوزه کن
مستحقان را زکاتی زان دو لعل ناب ده
چون چنین کردی روش بر کوه صحرا کن گذر
خار و خارا را خواص قاقم و سنجاب ده
توسن طبع و هوا سر داده میرانی کجا
دور از مقصد شدی آخر عنانی تاب ده
از سیه چشمان هندی آب در چشمت نماند
آب ریزان می شود در یزد چشمی آب ده
ره خطرناک است و منزل دور و رهزن در کمین
روز بی گه شد «نظیری »، ترک این اسباب ده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
دیوانه ام ز خانه مشوش برآمده
طوفانم از تنور پر آتش برآمده
آن صید عاجزم که ز تأثیر کین من
تیر و کمان شکسته ز ترکش برآمده
هرگز نبود کاسه ام از لای غم تهی
صحبت به میر میکده ام خوش برآمده
بر کعبتین اختر من نیست نقطه ای
زین نقش ها که چرخ منقش برآمده
باریده برگ گل به سر از سنگ طعنه ام
در کوچه یی که طبع جفاکش برآمده
بادا شکسته خاطر سلطان ز جرم من
کز خانه ام خم می بی غش برآمده
می ترسم این شراب «نظیری » جنون دهد
دیوانه یی ز شیشه پری وش برآمده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
درین میدان پر نیرنگ حیرانست دانایی
که یک هنگامه آرایست و صد کشور تماشایی
ز راه عقل و آگاهی مشعبد می کند بازی
که غلطان مهره زرینست و نیلی حقه مینایی
به عمد آوازه سیمرغ و قاف افتاده در عالم
عبث نظارگی گردیده مشتی گول سودایی
خواص طبع جادو سیمیایی چند بنموده
هوای نفس خاکی در غبار غفلت اندایی
اگر نوعی که هست از رخ حقیقت پرده بردار
نظر ماند به رسوایی خرد افتد به شیدایی
جز او نیرنگ بینی نیست تا چون و چرا گوید
که هم او خود تماشائیست در هنگامه آرایی
همه زو چون خرد دانا و او برتر ز دانش ها
همه زو چون نظر پیدا و او پنهان ز پیدایی
ز شأن حسن تو نتوان نشان گفتن معاذالله
تو در دانش نمی گنجی، تو در بینش نمی آیی
کسی را نیست حد امتناع از امر و نهی تو
مسلم هرچه کردی نهی، بر حق هرچه فرمایی
به مستوری نشد کارم به رسوایی علم گشتم
شکیبی کز تو باشد می گریزم زان شکیبایی
به ذکرت جان دهد کلک «نظیری » وین عجب نبود
کز افسون حدیث تو کند افعی مسیحایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
بس در وفا تأمل و تأخیر می کنی
تا می کنی به وعده وفا پیر می کنی
رنجش طبیعتی تو و بیداد خوی تست
با خلق صلح از سر تزویر می کنی
خود ظلم کرده از دل ما غبن می کشی
دل مفت برده دعوی توفیر می کنی
ما را حدیث چون و چرا از حساب نیست
در ملک خود تصرف و تدبیر می کنی
گر بر جمال بتکده ما نظر کنی
لبیک می فرستی و تکبیر می کنی
گر قاصر از تصور اویی عجب مدان
نقشی که نیست باب تو تصویر می کنی
از زلف او نمی رهی ار صد هزار سال
شبدیز می دوانی و شب گیر می کنی
جز یک لحد مقام «نظیری » به جم نماند
بی حاجت این خرابه چه تعمیر می کنی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - این قصیده در ایام عزیمت مکه معظمه و وداع دوستان در نعت همان مقام علیه متبرکه مذیل به مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان گفته شده
ز هنر به خود نگنجم به خم می مغانی
بدرد لباس بر تن چو بجو شدم معانی
دل زاهد و برهمن ز غرور قرب من خون
نه به کعبه ام نیازی نه به دیرم ارمغانی
من اگر ز شوخ طبعی تن لنگری ندارم
علم است همت من به هوای بادبانی
سگ آستانم اما همه شب قلاده خایم
که سر شکار دارم نه هوای پاسبانی
عجب ار نبوده باشد خضری به جستجویم
که بمانده ام به ظلمت چو زلال زندگانی
ز طلب عنان نپیچم به همین که ره درازست
نرسم اگر به منزل برسم به کاروانی
شده ام به اعتمادی به سئوال وصل پویان
که نمی کنم توجه به جواب «لن ترانی »
قدمی اگر خرامی به وداع همره من
ره بازگشتنت را قدمی دگر ندانی
لگدی که غم برآرد سر عجز پیش دارم
که ز سجده وداعم نکشد درت گرانی
به دلت گرانم ار چه ز دردت روم به ضعف
که به راه سایه من بردم ز ناتوانی
دل و سرکشی ز خویت؟ بگذار تا بمیرد
شرری که با سمندر نکند هم آشیانی
من اگر گل دورویم بروم ازین گلستان
که صبا ز دفتر من نکند سوادخانی
چو بدوستان خوری می بزکات صحبت افشان
بسمودات شعرم ته جام دوستگانی
بتوجهم مدد کن به رهی روم که خواهی
بقبولم آشنا کن بدری دوم که دانی
بدری که چرخ و انجم دودش بسده بوسی
بدری که عرش و کرسی سزدش بپاسبانی
در خلد کعبة الله مخ کون و بیت اول
بن بار و برگ عالم کف آب و عرش ثانی
تن ملک راست چون دل خاک را سویدا
به چهار حد گشاده در فیض جاودانی
شده ضیف گاه جان ها بنزول وحی منزل
بجهان رسیده نزلش ز نزول آسمانی
همه ماهه بحر و کان را ز عطای او وظیفه
چو هلال درفزونی نه چو بدر در نهانی
ام شهرهای دنیا بسواد شهر اعظم
رخ بوالبشر بسویش ز سرای ام هانی
ز زلال خم قدح ها بصف عباد داده
چه ز نرمش درآن صف بشمار جرعه دانی
مه اگر مجال یابد که شود مقیم چاهش
کندش ز جرم دلوی ز شعاع ریسمانی
بمذاق حق شناسان کف آبش ار بسنجند
ندهند لای زمزم بشراب ارغوانی
بخواص عفو در دل تف باد در سبویش
بعیار روح در تن نم آب در روانی
بشمار فیض بادش همه بادها شمالی
بحساب یمن بیتش همه رنگ ها یمانی
چو وزد نسیم کویش که رود پی مسیحا؟
چو رسد صریر پایش که زند دم از اغانی؟
نغمات آسمانی ز حریم او مترجم
ز خطای آستانش شده عرش ترجمانی
شده مسجد مقدس به همین گناه منسوخ
که به کعبه معظم زده لاف هم قرانی
به ته لباس مشکین چو به جلوه اندر آید
ببرد هزار دل را به کرشمه نهانی
به در و جدار بیتش همه هدیه های عرشی
حجر فراش صحنش همه تحفه های کانی
ز بلا نگاه دارد دم و دود صبح و شامش
چه به فاتحه دمیدن چه به ان یکاد خوانی
پر و بال نسر طایر به هوای او مقید
ز قضا کبوترش را به گلو خط امانی
چو الم کشد ز اعضا به لسان بدر بی او
به لسان مصر نالد به لسان بی لسانی
ته پای عرش لرزان ز هراس سر شود خور
بره سرخ رو به کویش ز نشاط سرفشانی
همه بادپا سواران به رکاب بوسش آیند
که ز غایت تمکن نکند سبک عنانی
شده سوده بر زمینش سم مرکب سلیمان
شده کند در هوایش دم قبضه کیانی
به فضای کوه و وادی ز نزول فیض رحمت
به دو قبه محملش را ملکی و فرقدانی
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
در خاره را گرفته به مصاف هفت خوانی
ز پی قبول طوفش بجز این طلب ندارم
که به فرش خاره افتم ز فراش پرنیانی
مژه پیش ناودانش به جزع چنان بگرید
که ز صحن محرم آرد به درش ز سیل رانی
به درش چنان بنالم که ز غایت ترحم
ز درون ندا برآید که درا، درا، فلانی
ز حدوث چرخ گویم ستمی که دیده باشم
حرمش کند حمایت ز حوادث زمانی
نمطی دگر سرایم سخن از شکر زبانی
که مگر دلی ربایم به فریب دلستانی
ز سوی بهار عمرم به نشیب گشته میزان
چو ز بیم وی بگریم بقمی کنم خزانی
به محبتی فروزم دل زار پیش از آن دم
که نشاند آب پیری تف آتش جوانی
شده کم روانی تن بچشم شراب ذوقی
که ز لب چو زیر آید به بدن کند روانی
ز شب دراز عمرم بجز این طمع نباشد
که برآورم به مهری دم صبح مهرگانی
نکشم ملال کیسه که ز فربهی بدرد
اگر از فضول طبعی نکند مهین دهانی
همه در به موج ریزم ز عطای خان خانان
که محیط کشتیم را نکشد ز بس گرانی
اثر ستاره دارد هنر سحاب نیسان
که محیط و کان نیفتد ز عطاش در زیانی
پی پاس عدل نوعی ز خیال خود هراسان
که نشسته بر در دل همه شب به پاسبانی
زهی از علو فطرت به مراتبی رسیده
که ثنای دور گردت نرسد به همعنانی
به غنا ز فقر رهبر تویی و تویی همین بس
شده سال ها کزین ره نگذشته کاروانی
ز تو زاده همت اما چو تو منفعت نبخشد
بود ار قراضه از کان نکند قراضه کانی
به ولایتی که تازد پی فتح باب عزمت
دم تیغ خون فروشد به خواص زعفرانی
همه خسروان عالم به تو مفخرت نمودند
ز جم و ز کی چه گویم؟ تو به این و آن نمانی
همه قبله های باطل تو چو کعبة المعظم
همه وحی های ناسخ تو چو سبعة المثانی
بگذار تا بسوزم ورق فلک که دیگر
قلمش به حرف کفران نکند سیه زبانی
به تو کوه چون تواند به مصاف دست بردن؟
که هزار جا ببندد کمر از تهی میانی
فتد ار به خوان دشمن ز سر غضب نگاهت
کند از نهیب مغزش به نواله استخوانی
به ثبات و شهرت از تو به مثل چنان نماید
که برند نام عنقا به نشان بی نشانی
به مراتب کمالت نرسد ضمیر اختر
به سر هم ار ببندد درجات آسمانی
به هزار پایه مدحت به کجا رسیده ام من
که به هفت پایه گردون رسدت به نردبانی
ملکا به فضل و همت من و تو چرا ننازیم؟
نه مرا عوض نه قیمت، نه تو را بدل نه ثانی
تو ز من مدیح جویی به سخن فرونمانم
ز تو من نوال خواهم به کرم فرونمانی
به نبشته آستانت ز در تو خوانده بودم
که رساندم ز رفعت به مکان لامکانی
نه کم از خضر دویدم به رکاب دولت تو
که رسید ازان سعادت به حیات جاودانی
نه پس از صبا رسیدم به تو کز قبول خدمت
به غبار پیر کنعان کند آستین فشانی
فتد ار گذار طوطی به شکرستان هندم
به ثنای قند مصری نکند شکر لسانی
چه زیان کشید لطفت که بگفت غیر کم شد؟
چه قصود داشت قدرم که فتاد در زیانی
بنما رهی به لطفم که ز آتش عزیمت
به دماغ و دیده خوابم همه شب کند دخانی
به تو جای خویشتن را به زر و گهر فروشم
که درت مثل نگردد به حدیث رایگانی
همه عیش این جهانی به عنایت تو دیدم
چه عجب اگر بیابم ز تو زاد آن جهانی
تو اگر دهی وگرنه غم و خوشدلی ندارم
که نظر به دوست دارم نه به گنج شایگانی
چو رسد به بحر شبنم ز فنا چه بیم دارم؟
که بقا به دوست یابد چو شود ز خویش فانی
به خدای کعبه دارم ز در خدایگان رو
نه فریب تازه دارم نه دروغ باستانی
بجز این دعا ندانم که جز این ریاست دیگر
که به مقصدت رساند چو به مقصدم رسانی
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ارباب زمانه آفت دل باشند
چون موج سراب نقش باطل باشند
این کهنه سفینه های از کار شده
خوبست جنازه های ساحل باشند
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
دم چند فروزی از سخن چینی خویش
شرمنده نمی شوی ز رنگینی خویش
از من مزه ای طلب که مغز از سخنم
رستست چو نی شکر ز شیرینی خویش