عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
یارب چهسانکنم به هوای دعا بلند
دستی که نیست چون مژه جز بر قفا بلند
صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود
هویی نکرد گردن از اینکوچهها بلند
عجزم رضا نداد به رعنایی کلاه
گشتم همان چو آبله در زیر پا بلند
از بسکه شرم داشتم از یاد قامتش
دل شیشهها شکست و نکردم صدا بلند
عرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است
جمعیت ازسریکه نشد هیچ جا بلند
کلفت نوای دردسر هیچکس نهایم
در پردههای خامشی آواز ما بلند
ساغر به طاق همت منصور میکشیم
بر دوش ما سری است زگردن جدا بلند
جز گرد احتیاج که ننگ تنزّه است
موجی نیافتیم درآب بقا بلند
خط بر زمین کش، از هوس خام صبرکن
دیوار اعتبار شود تا کجا بلند
در احتیاج بر در بیگانه خاک شو
اما مکن نظربه رخ آشنا بلند
عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس
در خانههای پست نگردد هوا بلند
بیدل ز بس که منفعل عرض هستیایم
سر میکند عرق ز گریبان ما بلند
دستی که نیست چون مژه جز بر قفا بلند
صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود
هویی نکرد گردن از اینکوچهها بلند
عجزم رضا نداد به رعنایی کلاه
گشتم همان چو آبله در زیر پا بلند
از بسکه شرم داشتم از یاد قامتش
دل شیشهها شکست و نکردم صدا بلند
عرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است
جمعیت ازسریکه نشد هیچ جا بلند
کلفت نوای دردسر هیچکس نهایم
در پردههای خامشی آواز ما بلند
ساغر به طاق همت منصور میکشیم
بر دوش ما سری است زگردن جدا بلند
جز گرد احتیاج که ننگ تنزّه است
موجی نیافتیم درآب بقا بلند
خط بر زمین کش، از هوس خام صبرکن
دیوار اعتبار شود تا کجا بلند
در احتیاج بر در بیگانه خاک شو
اما مکن نظربه رخ آشنا بلند
عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس
در خانههای پست نگردد هوا بلند
بیدل ز بس که منفعل عرض هستیایم
سر میکند عرق ز گریبان ما بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
گر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمتآلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج میگردد کبود
حیف طبعیکز وبالکبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه میباید زدود
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
گر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمتآلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج میگردد کبود
حیف طبعیکز وبالکبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه میباید زدود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
در ادبگاهی که لب نامحرم تحریک بود
عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود
مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند
پی غلط کردند از بس جادهها باریک بود
نفخ منعم ته شد از نم خوردن کوس و دهل
باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود
ناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه
جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود
ساز نافهمیدگیکوک است،کو علم و چه فضل
هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود
دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست
آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود
عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس
این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود
عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود
مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند
پی غلط کردند از بس جادهها باریک بود
نفخ منعم ته شد از نم خوردن کوس و دهل
باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود
ناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه
جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود
ساز نافهمیدگیکوک است،کو علم و چه فضل
هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود
دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست
آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود
عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس
این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
تا مه نوبر فلک بالگشا میرود
در نظرم رخش عمر نعل نما می رود
خواه نفس فرضکن خواه غبار هوس
نی سحراست ونه شام سیل فنا میرود
قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم
شمع رهش زیر پاست سعی کجا میرود
نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج
رو به فلک یکقلم دست دعا میرود
قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز
عالم واماندگیست آبلهها میرود
سجده نمیخواهدت زحمت جهد قدم
چون سرت افتاد پیش نوبت پا میرود
زبن همه باغ و بهاردست بهم سودهگیر
فرصت رنگ حنا از کف ما میرود
در چمن اعتبارگر همه سیر دل است
چشم نخواهی گشود عرض حیا میرود
هرزهخرام است و هم بیهدهتازست فکر
هیچکس آگاه نیست آمده یا میرود
موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال
روزبه فصل شتا غنچه قبا میرود
هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست
پا اگر فشردهاند سر به هوا میرود
تا بهکجا بایدم ماتم خود داشتن
با نفسم عمرهاست آب بقا میرود
مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست
بیسبب و بیطلب دل همه جا میرود
اینک به خود چیدهایم فرصت ناز و نیاز
دلبر ما یک دوگام پا به حنا میرود
هرچهگذشت از نظر نیست برون از خیال
بیدل ازین دامگاه رفته کجا میرود
در نظرم رخش عمر نعل نما می رود
خواه نفس فرضکن خواه غبار هوس
نی سحراست ونه شام سیل فنا میرود
قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم
شمع رهش زیر پاست سعی کجا میرود
نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج
رو به فلک یکقلم دست دعا میرود
قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز
عالم واماندگیست آبلهها میرود
سجده نمیخواهدت زحمت جهد قدم
چون سرت افتاد پیش نوبت پا میرود
زبن همه باغ و بهاردست بهم سودهگیر
فرصت رنگ حنا از کف ما میرود
در چمن اعتبارگر همه سیر دل است
چشم نخواهی گشود عرض حیا میرود
هرزهخرام است و هم بیهدهتازست فکر
هیچکس آگاه نیست آمده یا میرود
موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال
روزبه فصل شتا غنچه قبا میرود
هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست
پا اگر فشردهاند سر به هوا میرود
تا بهکجا بایدم ماتم خود داشتن
با نفسم عمرهاست آب بقا میرود
مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست
بیسبب و بیطلب دل همه جا میرود
اینک به خود چیدهایم فرصت ناز و نیاز
دلبر ما یک دوگام پا به حنا میرود
هرچهگذشت از نظر نیست برون از خیال
بیدل ازین دامگاه رفته کجا میرود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
گر چنین بخت نگون عبرت کمین پیدا شود
هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود
هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست
جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شود
در گلستانی که خواند اشک من سطر نمی
سایهٔ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود
دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست
دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود
آنسوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست
بگذر از خود تا نگاهی پیشبین پیدا شود
بازگرداند عنان جهد عیش رفته را
موم اگر از آبگشتن انگبین پیدا شود
بسکه بی رویت در اینکهسار جانهاکندهام
هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود
ناله تا دستی کند در یاد دامانت بلند
چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود
عالم آب است دشت و در ز شرم سجدهام
بیعرق گردد جبینم تا زمین پیدا شود
در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کردهایم
بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود
هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود
هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست
جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شود
در گلستانی که خواند اشک من سطر نمی
سایهٔ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود
دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست
دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود
آنسوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست
بگذر از خود تا نگاهی پیشبین پیدا شود
بازگرداند عنان جهد عیش رفته را
موم اگر از آبگشتن انگبین پیدا شود
بسکه بی رویت در اینکهسار جانهاکندهام
هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود
ناله تا دستی کند در یاد دامانت بلند
چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود
عالم آب است دشت و در ز شرم سجدهام
بیعرق گردد جبینم تا زمین پیدا شود
در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کردهایم
بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
در بیابانی که سعی بیخودی رهبر شود
راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شود
جزوها در عقده ی خودداریکل غافلند
نقطه از ضبط عنان گر بگذرد دفتر شود
خشکی از طبع جهان آلودگی هم محوکرد
لاف چشم تر توان زد دامنی گر تر شود
گر همه گوهر بود نومیدیست افسردگی
از گرانباری مبادا کشتیام لنگر شود
فال آسودن ندارد خودگدازیهای من
جمله پرواز است آن آتش که خاکستر شود
عقدهٔ کارت دلیل اعتبار دیگر است
شاخ گل چون غنچه آرد رشتهٔ گوهر شود
بر شکست هر زیان تعمیر سودی بستهاند
فربهی وقف غناگر آرزو لاغر شود
چاره نتواند نهفتن راز ما خونیندلان
زخم گل از بخیهٔ شبنم نمایانتر شود
خاک حسرت برده ای دارمکه مانند جرس
ناله پیماید بهجای باده، گر ساغر شود
صاحب آیینه نتوان گشت بیقطع نفس
بگذرد از زندگی تا .خضر، سکندر شود
وضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست
آدمیتگر نباشد هر که خواهد خر شود
بیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان
سخت افسردن بهخود بنددکه خاکی زر شود
راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شود
جزوها در عقده ی خودداریکل غافلند
نقطه از ضبط عنان گر بگذرد دفتر شود
خشکی از طبع جهان آلودگی هم محوکرد
لاف چشم تر توان زد دامنی گر تر شود
گر همه گوهر بود نومیدیست افسردگی
از گرانباری مبادا کشتیام لنگر شود
فال آسودن ندارد خودگدازیهای من
جمله پرواز است آن آتش که خاکستر شود
عقدهٔ کارت دلیل اعتبار دیگر است
شاخ گل چون غنچه آرد رشتهٔ گوهر شود
بر شکست هر زیان تعمیر سودی بستهاند
فربهی وقف غناگر آرزو لاغر شود
چاره نتواند نهفتن راز ما خونیندلان
زخم گل از بخیهٔ شبنم نمایانتر شود
خاک حسرت برده ای دارمکه مانند جرس
ناله پیماید بهجای باده، گر ساغر شود
صاحب آیینه نتوان گشت بیقطع نفس
بگذرد از زندگی تا .خضر، سکندر شود
وضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست
آدمیتگر نباشد هر که خواهد خر شود
بیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان
سخت افسردن بهخود بنددکه خاکی زر شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۶
گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود
ششجهت اجزای بیشیرازگی دفتر شود
گر مثالی پرده بردارد ز بخت تیرهام
صفحهٔ آیینه ماتمخانهٔ جوهر شود
چند بفریبد به حیرت شوخ بیباک مرا
نسخهٔ آیینه یارب چون دلم ابتر شود
چرب و نرمی آبیار دستگاه فطرت است
شعله چون با موم الفت یافت روشنتر شود
یک عرق نم کن غبار هرزهگرد خویش را
بعد از این آن به که پروازت قفسپرور شود
خواب راحت شعله را در پردهٔ خاکستر است
گر غبار جستوجوها بشکنی بستر شود
ما سبکروحان ز نیرنگ تعلق فارغیم
عکس ما را حیرت آیینه بال و پر شود
در گلستانیکه رنگ نقش پایت ریختند
بال طاووس از خجالت حلقهساز در شود
عالمی از خود تهی کردیم و کاهشها بهجاست
پهلوی ما ناتوانان تا کجا لاغر شود
یک دو ساعت بیش نتوان داد عرض اعتبار
قطرهٔ ما ژاله میبندد اگر گوهر شود
مقصدم چون شمع از این محفل سجود نیستیست
سر به زیر پا نهم، کاین یک قدم ره، سر شود
عالمی بیدل بیابان مرگ ذوق آگهیست
معرفت غول ره است اما که را باور شود
ششجهت اجزای بیشیرازگی دفتر شود
گر مثالی پرده بردارد ز بخت تیرهام
صفحهٔ آیینه ماتمخانهٔ جوهر شود
چند بفریبد به حیرت شوخ بیباک مرا
نسخهٔ آیینه یارب چون دلم ابتر شود
چرب و نرمی آبیار دستگاه فطرت است
شعله چون با موم الفت یافت روشنتر شود
یک عرق نم کن غبار هرزهگرد خویش را
بعد از این آن به که پروازت قفسپرور شود
خواب راحت شعله را در پردهٔ خاکستر است
گر غبار جستوجوها بشکنی بستر شود
ما سبکروحان ز نیرنگ تعلق فارغیم
عکس ما را حیرت آیینه بال و پر شود
در گلستانیکه رنگ نقش پایت ریختند
بال طاووس از خجالت حلقهساز در شود
عالمی از خود تهی کردیم و کاهشها بهجاست
پهلوی ما ناتوانان تا کجا لاغر شود
یک دو ساعت بیش نتوان داد عرض اعتبار
قطرهٔ ما ژاله میبندد اگر گوهر شود
مقصدم چون شمع از این محفل سجود نیستیست
سر به زیر پا نهم، کاین یک قدم ره، سر شود
عالمی بیدل بیابان مرگ ذوق آگهیست
معرفت غول ره است اما که را باور شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
کجاست سایه که هستیش دستگاه شود
حساب ما چقدر بر نفس کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بیگداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفسکجاست اگر شمع بینگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستمزدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بیمزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خندهکمین
تبسمیکه چو بالید قاهقاه شود
چو شمع سر به هوا گریه میکنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
حساب ما چقدر بر نفس کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بیگداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفسکجاست اگر شمع بینگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستمزدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بیمزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خندهکمین
تبسمیکه چو بالید قاهقاه شود
چو شمع سر به هوا گریه میکنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
کی به آسانی دم آبم میسر میشود
دل به صد خون میگدازم تا لبی تر میشود
گر به اینکلفت فغانم ربشه برگردون زند
سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر میشود
سنگ را هم میتوان برداشت بر دوش شرار
گر گرانیهای دل از ناله کمتر میشود
بیکمالی نیست معنی بر زبان خامشان
موج چون در جوی تیغ آسود جوهر میشود
خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است
گر مس مردم ز فیضکیمیا زر میشود
نیست بیالقای معنی حیرت سرشار ما
طوطی از آیینهٔ روشن سخنور میشود
حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن
هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر میشود
در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم
صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر میشود
شبنم اشکم عرق گل کردهام یا آبله
کز سراپایم گداز دل مصور میشود
بسکه شرم خودنمایی آب میسازد مرا
آینه در عرض تمثالم شناور میشود
سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن
بحر میلرزد بر آن موجی که گوهر میشود
بیدل از بیدستگاهی سر به گردون سودهایم
بال ما را ریختن پرواز دیگر میشود
دل به صد خون میگدازم تا لبی تر میشود
گر به اینکلفت فغانم ربشه برگردون زند
سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر میشود
سنگ را هم میتوان برداشت بر دوش شرار
گر گرانیهای دل از ناله کمتر میشود
بیکمالی نیست معنی بر زبان خامشان
موج چون در جوی تیغ آسود جوهر میشود
خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است
گر مس مردم ز فیضکیمیا زر میشود
نیست بیالقای معنی حیرت سرشار ما
طوطی از آیینهٔ روشن سخنور میشود
حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن
هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر میشود
در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم
صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر میشود
شبنم اشکم عرق گل کردهام یا آبله
کز سراپایم گداز دل مصور میشود
بسکه شرم خودنمایی آب میسازد مرا
آینه در عرض تمثالم شناور میشود
سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن
بحر میلرزد بر آن موجی که گوهر میشود
بیدل از بیدستگاهی سر به گردون سودهایم
بال ما را ریختن پرواز دیگر میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
آخر از جمع هوسها عقده حاصل میشود
چون به هم جوشد غبار این و آن دل میشود
جرم خودداریست از بزم تو دور افتادنم
قطره چون فالگهر زد باب ساحل میشود
دشتامکانیکقلموحشتکمینبیخودیست
گر کسی از خود رود هر ذره محمل میشود
قوّت پرواز در آسایش بال و پر است
هرقدر خاموش باشی نالهکامل میشود
کیست غیر از جلوه تا فهمد زبان حیرتم
مدعا محو است اگرآیینه سایل میشود
دوری مقصد بقدر دستگاه جستجوست
پا گر از رفتار ماند جاده منزل میشود
در طلسم پیریام از خواب غفلت چاره نیست
بیش دارد سایه دیواری که مایل میشود
از مدارا آنکه بر رویت سپر دارد بلاست
در تنکرویی دم شمشیر قاتل میشود
خط کشیدن تاکی از نسیان به لوح اعتبار
فهم کن ای بیخبر نقشی که زایل میشود
چون نفس دریاب دلرا ورنه این نخجیر یائس
میتپد بر خویشتن چندانکه بسمل میشود
شرم حسن از طینت عاشق تماشاکردنیست
روی او تا بر عرق زد خاک من گل میشود
بیدل آسان نیست درگیرد چراغ همتم
کز دو عالم سوختن یک داغ حاصل میشود
چون به هم جوشد غبار این و آن دل میشود
جرم خودداریست از بزم تو دور افتادنم
قطره چون فالگهر زد باب ساحل میشود
دشتامکانیکقلموحشتکمینبیخودیست
گر کسی از خود رود هر ذره محمل میشود
قوّت پرواز در آسایش بال و پر است
هرقدر خاموش باشی نالهکامل میشود
کیست غیر از جلوه تا فهمد زبان حیرتم
مدعا محو است اگرآیینه سایل میشود
دوری مقصد بقدر دستگاه جستجوست
پا گر از رفتار ماند جاده منزل میشود
در طلسم پیریام از خواب غفلت چاره نیست
بیش دارد سایه دیواری که مایل میشود
از مدارا آنکه بر رویت سپر دارد بلاست
در تنکرویی دم شمشیر قاتل میشود
خط کشیدن تاکی از نسیان به لوح اعتبار
فهم کن ای بیخبر نقشی که زایل میشود
چون نفس دریاب دلرا ورنه این نخجیر یائس
میتپد بر خویشتن چندانکه بسمل میشود
شرم حسن از طینت عاشق تماشاکردنیست
روی او تا بر عرق زد خاک من گل میشود
بیدل آسان نیست درگیرد چراغ همتم
کز دو عالم سوختن یک داغ حاصل میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل میشود
تا نفس خط میکشد این صفحه باطل میشود
آب میگردد به چندین رنگ حسرتهای دل
تاکف خونی نثار تیغ قاتل میشود
در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب
برگهر موجیکه خود را بست ساحل میشود
بسکه ما حسرتنصیبان وارث بیتابیایم
میرسد بر ما تپیدن هرکه بسمل میشود
زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش
بیشعوری گر نباشد کار مشکل میشود
اوج عزت درکمین انتظار عجز ماست
از شکستن دست در گردن حمایل میشود
بر مراد یک جهان دل تا به کی گردد فلک
گر دو عالم جمع سازد کار یک دل میشود
در ره عشقت که پایانی ندارد جادهاش
هرکه واماند برای خویش منزل میشود
گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب
شرم میبالد به خود چندانکه محمل میشود
انفعال هستی آفاق را آیینهام
هرکه روتابد زخود با من مقابل میشود
کس اسیر انقلاب نارساییها مباد
دست قدرت چون تهی شد پای در گل میشود
این دبستان من و ما انتخابش خامی است
لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل میشود
نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس
راحت جاوید دارد هرکه بیدل میشود
تا نفس خط میکشد این صفحه باطل میشود
آب میگردد به چندین رنگ حسرتهای دل
تاکف خونی نثار تیغ قاتل میشود
در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب
برگهر موجیکه خود را بست ساحل میشود
بسکه ما حسرتنصیبان وارث بیتابیایم
میرسد بر ما تپیدن هرکه بسمل میشود
زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش
بیشعوری گر نباشد کار مشکل میشود
اوج عزت درکمین انتظار عجز ماست
از شکستن دست در گردن حمایل میشود
بر مراد یک جهان دل تا به کی گردد فلک
گر دو عالم جمع سازد کار یک دل میشود
در ره عشقت که پایانی ندارد جادهاش
هرکه واماند برای خویش منزل میشود
گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب
شرم میبالد به خود چندانکه محمل میشود
انفعال هستی آفاق را آیینهام
هرکه روتابد زخود با من مقابل میشود
کس اسیر انقلاب نارساییها مباد
دست قدرت چون تهی شد پای در گل میشود
این دبستان من و ما انتخابش خامی است
لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل میشود
نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس
راحت جاوید دارد هرکه بیدل میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
اشکم از پیری به چشم تر پریشان میشود
صبحدم جمعیت اختر پریشان میشود
میدهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان
دانه را از ریشه موی سر پریشان میشود
یک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون
بوی گل از ناله عریانتر پریشان میشود
رنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات
همچو خورشید از کف ما زر پریشان میشود
جادهٔ سرمنزل جمعیت ما راستیست
چون برون افتد خط از مسطر پریشان میشود
مقصدت وهم است دل از جستجوها جمع کن
رهرو اینجا در پی رهبر پریشان میشود
گر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست
موج می از وسعت ساغر پریشان میشود
چون نفس بیضبط گردد اشک باید ریختن
رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان میشود
از تپیدن گرد نومیدی به گردون بردهایم
ناله میگردد خموشی گر پریشان میشود
راز دل چندان که دزدیدم نفس بیپرده شد
بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شود
صبحدم جمعیت اختر پریشان میشود
میدهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان
دانه را از ریشه موی سر پریشان میشود
یک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون
بوی گل از ناله عریانتر پریشان میشود
رنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات
همچو خورشید از کف ما زر پریشان میشود
جادهٔ سرمنزل جمعیت ما راستیست
چون برون افتد خط از مسطر پریشان میشود
مقصدت وهم است دل از جستجوها جمع کن
رهرو اینجا در پی رهبر پریشان میشود
گر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست
موج می از وسعت ساغر پریشان میشود
چون نفس بیضبط گردد اشک باید ریختن
رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان میشود
از تپیدن گرد نومیدی به گردون بردهایم
ناله میگردد خموشی گر پریشان میشود
راز دل چندان که دزدیدم نفس بیپرده شد
بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
پیری آمدگشت چشمازگریهامکمکم سپید
صبح عجز آماده دندانکرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کمکنند آنکهنه بنیادیکهگردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکلگرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چونعلمکردمنگون، دیدمکه شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی میکند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه میبینی درین صحرا سیاهی کرده است
دور و نزدیکی نمیگردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق
کرد گندم جادههای لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید
پیشخورشید قیامت سایه معدوماست و بس
عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترکمطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید
صبح عجز آماده دندانکرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کمکنند آنکهنه بنیادیکهگردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکلگرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چونعلمکردمنگون، دیدمکه شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی میکند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه میبینی درین صحرا سیاهی کرده است
دور و نزدیکی نمیگردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق
کرد گندم جادههای لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید
پیشخورشید قیامت سایه معدوماست و بس
عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترکمطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۲
رسید عید و طربها دلیل دل گردید
امید خلق به صد رنگ مشتعل گردید
زدند سادهدلان تیغ بر فسان هوس
که خون وعدهٔ قربانیان بحل گردید
من و شهید محبت دلی که جز به رخت
به هر طرف نظر انداختم خجل گردید
چسان به کعبه توانم کشید محمل جهد
که راهم از عرق انفعال گل گردید
ز سیرکسوت تسلیم چشم قربانی
هوس ز جامهٔ احرام منفعلگردید
به فکر خام جدایی دلیل فطرتکیست
کنونکه دیده به دیدار متصل گردید
چو بیدل ازهوس سیر کعبه مستغنی ست
کسیکهگرد تو یعنی به دور دلگردید
امید خلق به صد رنگ مشتعل گردید
زدند سادهدلان تیغ بر فسان هوس
که خون وعدهٔ قربانیان بحل گردید
من و شهید محبت دلی که جز به رخت
به هر طرف نظر انداختم خجل گردید
چسان به کعبه توانم کشید محمل جهد
که راهم از عرق انفعال گل گردید
ز سیرکسوت تسلیم چشم قربانی
هوس ز جامهٔ احرام منفعلگردید
به فکر خام جدایی دلیل فطرتکیست
کنونکه دیده به دیدار متصل گردید
چو بیدل ازهوس سیر کعبه مستغنی ست
کسیکهگرد تو یعنی به دور دلگردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
ای بیخردان طور تعین نگزینید
با سجده بسازید که اجزای زمینید
درکارگه شیوه تسلیم، عروجیست
چندانکه نشان کف پایید جبینید
اینجا طرب وهم اقامت چه جنون است
در خانه نیرنگ حنابندی زینید
امروز پی نام و نشان چند دویدن
فردا که گذشتید نه آنید نه اینید
اندیشهٔ هستی کلف همت مردست
دامن ز غباری که نداربد بچینید
چون شمع هوس سر به هوا چند فرازید
گاهی زتکلف ته پا نیز ببینید
زین نسبت دوری که به هستیست عدم را
کم نیستکه چون ذره به خورشید قرینید
در عالم تجرید چه فرصت شمریهاست
تا صبح قیامت نفس باز پسینید
رفتید و نکردید تماشای گذشتن
ای کامن دمی چند به یکجا بنشینید
هرچند نفس ساز کند صور قیامت
در حوصلههای مگس و پشه طنینید
عنقا چه نشان میدهد از شهرت موهوم
چشمی بگشایید که نام چه نگینید
تمثال غبار من و مایید چو بیدل
صد سال گر آیینه زدایید همینید
با سجده بسازید که اجزای زمینید
درکارگه شیوه تسلیم، عروجیست
چندانکه نشان کف پایید جبینید
اینجا طرب وهم اقامت چه جنون است
در خانه نیرنگ حنابندی زینید
امروز پی نام و نشان چند دویدن
فردا که گذشتید نه آنید نه اینید
اندیشهٔ هستی کلف همت مردست
دامن ز غباری که نداربد بچینید
چون شمع هوس سر به هوا چند فرازید
گاهی زتکلف ته پا نیز ببینید
زین نسبت دوری که به هستیست عدم را
کم نیستکه چون ذره به خورشید قرینید
در عالم تجرید چه فرصت شمریهاست
تا صبح قیامت نفس باز پسینید
رفتید و نکردید تماشای گذشتن
ای کامن دمی چند به یکجا بنشینید
هرچند نفس ساز کند صور قیامت
در حوصلههای مگس و پشه طنینید
عنقا چه نشان میدهد از شهرت موهوم
چشمی بگشایید که نام چه نگینید
تمثال غبار من و مایید چو بیدل
صد سال گر آیینه زدایید همینید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید
گل جوش باده دارد تاگلستان بیایید
در باغ بیبهاریم، سیری که در چه کارم
گلباز انتظاریم بازیکنان بیایید
آغوش آرزوها از خود تهیست اینجا
در قالب تمنا خوشتر ز جان بیایید
جز شوق راهبر نیست اندیشهٔ خطر نیست
خاری در اینگذر نیست دامنکشان بیایید
فرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست
گل پای در رکابست مطلق عنان بیایید
گر خواهش فضولیستجز وهم مانعش کیست
باغ است خانهای نیست تا میهمان بیایید
امروز آمدنها چندین بهار دارد
فرداکراست امید، تا خود چسان بیایید
ای طالبان عشرت دیگرکجاست فرصت
مفتاست فیضصحبتگر این زمان بیایید
بیدل به هرتب وتاب ممنون التفاتیست
نامهربان بیایید یا مهربان بیایید
گل جوش باده دارد تاگلستان بیایید
در باغ بیبهاریم، سیری که در چه کارم
گلباز انتظاریم بازیکنان بیایید
آغوش آرزوها از خود تهیست اینجا
در قالب تمنا خوشتر ز جان بیایید
جز شوق راهبر نیست اندیشهٔ خطر نیست
خاری در اینگذر نیست دامنکشان بیایید
فرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست
گل پای در رکابست مطلق عنان بیایید
گر خواهش فضولیستجز وهم مانعش کیست
باغ است خانهای نیست تا میهمان بیایید
امروز آمدنها چندین بهار دارد
فرداکراست امید، تا خود چسان بیایید
ای طالبان عشرت دیگرکجاست فرصت
مفتاست فیضصحبتگر این زمان بیایید
بیدل به هرتب وتاب ممنون التفاتیست
نامهربان بیایید یا مهربان بیایید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۶
دست داری برفشان چون کل در اینکلزار زر
داغ میخواهی بنه چون لاله درکهسار سر
تا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند
همچو پروانه به موج شعلهای بسپار پر
تو درون خانه مست خواب و در بیرون در
در غمت از حلقه دارد دیدهٔ بیدار در
دشمن مشق رسایی نیست جزنفس لعین
کوش، آن دارد که گشت از مکر این مکارکر
هر سحرگه غوطهها در اشک بلبل میزند
نیست از شبنم چمن را جامه و دستار تر
از غبار خاطر من جوهری آرد بهکف
بگذرد تیغ خیالش از دل افگارگر
غیر بار عشقهر باری کههستافکندنیست
بیدل ار باری بری، باری به دوش این باربر
داغ میخواهی بنه چون لاله درکهسار سر
تا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند
همچو پروانه به موج شعلهای بسپار پر
تو درون خانه مست خواب و در بیرون در
در غمت از حلقه دارد دیدهٔ بیدار در
دشمن مشق رسایی نیست جزنفس لعین
کوش، آن دارد که گشت از مکر این مکارکر
هر سحرگه غوطهها در اشک بلبل میزند
نیست از شبنم چمن را جامه و دستار تر
از غبار خاطر من جوهری آرد بهکف
بگذرد تیغ خیالش از دل افگارگر
غیر بار عشقهر باری کههستافکندنیست
بیدل ار باری بری، باری به دوش این باربر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲
جراءت پیریم این بس که به چندین تک وتاز
قدم عجز رساندم به سر عمر دراز
کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع
وهم انجامگدازیست به طبع آغاز
فرصت از کف ندهی تا نشوی داغ فسوس
قاصد ملک عدم نامه نمیآرد باز
رحمت از شوخی ابرام تقاضاست بری
آن در باز که بر روی کسی نیست فراز
نفسکافر نشد آگاه ز اقبال سجود
کلهٔ ناز خمی داشت به محراب نماز
بر که نالیم ز محرومی و بیباکی طبع
همه بودیم ز توفیق ادب محرم راز
شور اغراض جهان برد خموشی ز عدم
سرمه در کوه نماند از تک و تاز آواز
حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند
بینیاز است، نیاز آور و بر خویش بناز
پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم
در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز
نشئهٔ فیض رباضت نتوان سهل شمرد
ای بسا سنگ که مینا شد از اقبال گداز
فکر جمعیت دل کوتهی همّت بود
عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز
نشدم محرم انجام رعونت بیدل
شمع هرچند به منگفت:که گردن مفراز
قدم عجز رساندم به سر عمر دراز
کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع
وهم انجامگدازیست به طبع آغاز
فرصت از کف ندهی تا نشوی داغ فسوس
قاصد ملک عدم نامه نمیآرد باز
رحمت از شوخی ابرام تقاضاست بری
آن در باز که بر روی کسی نیست فراز
نفسکافر نشد آگاه ز اقبال سجود
کلهٔ ناز خمی داشت به محراب نماز
بر که نالیم ز محرومی و بیباکی طبع
همه بودیم ز توفیق ادب محرم راز
شور اغراض جهان برد خموشی ز عدم
سرمه در کوه نماند از تک و تاز آواز
حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند
بینیاز است، نیاز آور و بر خویش بناز
پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم
در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز
نشئهٔ فیض رباضت نتوان سهل شمرد
ای بسا سنگ که مینا شد از اقبال گداز
فکر جمعیت دل کوتهی همّت بود
عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز
نشدم محرم انجام رعونت بیدل
شمع هرچند به منگفت:که گردن مفراز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
خودسریگرد دل تنگ نگردد هرگز
غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز
سرمهٔ چشم ادبپرور جمعیت ماست
ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز
بیسخن عذر ضعیفی همه جا مقبول است
سعی رنج قدم لنگ نگردد هرگز
سایه خفتکش اندیشهٔ پامالی نیست
خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز
ترک هستی کن اگر صافی دل میخواهی
از نفس، آینه بیرنگ نگردد هرگز
دور وهمیستکه بر جام سپهر افتادهست
بیتکلف سر بیننگ نگردد هرگز
هرکه دارد تپشی در جگر از شعلهٔ عشق
گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز
پستی طبعکه چون آبلهٔ پا ازلیست
گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز
فکر روزیستکه پرمیکشد از مغز وقار
آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز
کلفت هر دو جهان درگره حسرت ماست
دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز
بیدل از طورکلامت همه حیرتزدهایم
در بهاریکه تویی رنگ نگردد هرگز
غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز
سرمهٔ چشم ادبپرور جمعیت ماست
ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز
بیسخن عذر ضعیفی همه جا مقبول است
سعی رنج قدم لنگ نگردد هرگز
سایه خفتکش اندیشهٔ پامالی نیست
خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز
ترک هستی کن اگر صافی دل میخواهی
از نفس، آینه بیرنگ نگردد هرگز
دور وهمیستکه بر جام سپهر افتادهست
بیتکلف سر بیننگ نگردد هرگز
هرکه دارد تپشی در جگر از شعلهٔ عشق
گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز
پستی طبعکه چون آبلهٔ پا ازلیست
گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز
فکر روزیستکه پرمیکشد از مغز وقار
آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز
کلفت هر دو جهان درگره حسرت ماست
دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز
بیدل از طورکلامت همه حیرتزدهایم
در بهاریکه تویی رنگ نگردد هرگز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
غم نهتنها بر دلم نالید و بس
عیش هم بر فرصتم خندید و بس
گر طواف کعبهٔ درد آرزوست
میتوان گرد دلم گردید و بس
چون گلم زین باغ عبرت دادهاند
آنقدر دامن که باید چید و بس
جاده چون طی شد حضور منزل است
رشته میباید به پا پیچید و بس
علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ
اینقدر میبایدت فهمید و بس
صحبت دل با نفس معکوس بود
سبحه اینجا رشته گردانید و بس
دل حرم تا دیر در خون میتپید
خانه راه خانه میپرسید و بس
چون شرر در راه کس گردی نبود
شرم فرصت چشم ما پوشید و بس
بر بهار عیش مینازد غنا
بیخبرکاینگل قناعت چید و بس
بیقرارم داشت درد احتیاج
نالهای کردم که کس نشنید و بس
منزل مقصود پرسیدم ز اشک
گفت باید یک مژه لغزید و بس
بیدل اسباب جهان چیزی نبود
زندگی خواب پریشان دید و بس
عیش هم بر فرصتم خندید و بس
گر طواف کعبهٔ درد آرزوست
میتوان گرد دلم گردید و بس
چون گلم زین باغ عبرت دادهاند
آنقدر دامن که باید چید و بس
جاده چون طی شد حضور منزل است
رشته میباید به پا پیچید و بس
علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ
اینقدر میبایدت فهمید و بس
صحبت دل با نفس معکوس بود
سبحه اینجا رشته گردانید و بس
دل حرم تا دیر در خون میتپید
خانه راه خانه میپرسید و بس
چون شرر در راه کس گردی نبود
شرم فرصت چشم ما پوشید و بس
بر بهار عیش مینازد غنا
بیخبرکاینگل قناعت چید و بس
بیقرارم داشت درد احتیاج
نالهای کردم که کس نشنید و بس
منزل مقصود پرسیدم ز اشک
گفت باید یک مژه لغزید و بس
بیدل اسباب جهان چیزی نبود
زندگی خواب پریشان دید و بس