عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : مطمح الانظار
بخش ۱ - مثنوی مطمح الانظار
ای دل افسرده خروشت کجاست؟
خامشی از زمزمه، جوشت کجاست؟
ملک سخن زیر لوای تو بود
رامش دلها ز نوای تو بود
طنطنهٔ پرده گشاییت کو؟
دبدبهٔ نغمه سراییت کو؟
زمزمهٔ سینه خراشت چه شد؟
ناله ی الماس تراشت چه شد؟
طرز نوایت زده از تازگی
مقرعه، بر کوس خوش آوازگی
زیر نگین، ملک سخن داشتی
معجز هاروت شکن داشتی
شور قیامت ز نیت می دمید
فیض طرب در چمنت می چمید
بود تو را خامهٔ مشکین رقم
ملک گشاتر، ز کیانی علم
رعشه قلم را ز بنانت فکند
صرصر دی سرو جوانت فکند
آتش غم نالهٔ جانکاه سوخت
در نفس آباد گلو، آه سوخت
آتش پنهان تو را دود نیست
لعل لبت خون دل آلود نیست
شعله برافروزی داغت نماند
پیهِ دماغی به چراغت نماند
آوخ ازین کلفت و افسردگی
با همه آتش نفسی، مردگی
محرم دل کو؟ که سرایم غمی
همنفسی کو؟ که برآرم دمی
خاک نشین است حزین، اخگرت
خاک نهاده ست به بالین سرت
مرکز خاکی نپذیرد ثبات
خیز ازبن رهگذر حادثات
صاف سلوکش همه آلایش است
رفتن ازین مرحله آسایش است
چون تو همایی، پر همّت برآر
این ده ویرانه به جغدان گذار
هان نشوی از هوس دیده تنگ
شیفته لیل و نهار دو رنگ
ز ابرص روز و شب این کهنه دهر
غیر دو رنگی نتوان یافت بهر
دیدهٔ پهناور بینش فروز
باز کن و دیدهٔ حیلت بسوز
پردهٔ شب باز به پیش چراغ
شعبده انگیز بود در دماغ
باصره کالیوه، کند، هوش دنگ
لعبت این پرده بود ریو و رنگ
لولی دنیا چه وفایی کند؟
گردش گردون چه بقایی کند؟
عهد سبکسر نکشیده ست دیر
مهر فلک سست و جهان زود سیر
از رَهِ سیلاب، خطر داشتن
ناگزران است گذر داشتن
ره سپر عمر ز پنجه گذشت
خاتمه بر دفتر هستی نوشت
نیر شیب تو دمید از شباب
صبح برافکند ز عارض نقاب
سبزه خزان گشت و سمن زار رست
موی چو مشک تو به کافور شُست
شمع فروزندهٔ سیّاره نیست
هوش به سر، نور به نظّاره نیست
گوهر ارزنده ات از تاج رفت
خیز که سرمایه به تاراج رفت
جلوهٔ تو شمع سحرگاهی است
قافله سالار نفس راهی است
در دلت آن شعله که افروخت درد
جسم گدازان تو را جمله خورد
شمع صفت، تیرگیت نور شد
بوتهٔ خارت شجر طور شد
پرده به دستان دگر ساز کن
خطبهٔ دیوان نو آغاز کن
تازه نما، بار بدی پرده را
شهد چشان، کام جگر خورده را
خیمه به رامشگهِ تجرید زن
وجدکنان نغمهٔ توحید زن
حزین لاهیجی : مطمح الانظار
بخش ۵ - گشایش نامهٔ عرفان دبیر به دستان سنجی خامهٔ بلند صفیر
خامه شبی صفحه طرازی گرفت
جوهر اندیشه گدازی گرفت
مشک رقم شد ز دم عنبرین
نافه گشا گشت، چو آهوی چین
پیشهٔ عطّار وشی کرد ساز
طبله به شکّرشکنی کرد باز
یاسمن افشاند به نسرین طبق
سنبلِ تر سود به سیمین ورق
زخمه به تار نفس، افشرد دست
نغمه برآمد ز شکر خواب مست
غلغله ای از دل پرجوش خاست
ولولهای از لب خاموش خاست
گرم شد افسانهٔ افسرده ام
زد دم عیسی، شرر مردهام
معتکفان حجرات دماغ
انجمن آرا، چو فروزان چراغ
از در دل تا ملکوتی افق
برسر هم بست معانی تتق
ساقی فیض ازلی باده داد
دل گهر بحر خرد زاده داد
فیض فلاطون خرد خم گشود
زنگ ز آیینهٔ فطرت زدود
شد ز خروش لب صهبا زده
زاویهٔ سامعه، یونانکده
نغمه، صبوحی زده می ریخت، لب
سودهٔ عنبرکده می بیخت، شب
شوق، به کف ساغر جمشید داشت
خامه، به بر، بربط ناهید داشت
رابطه بر سلسلهٔ راز بست
نقطه انجام به آغاز بست
کام قلم، قافیه سنجی گرفت
روم نسب، طرّهٔ زنجی گرفت
خطبهٔ معنی، به مرادم نشد
تا دل حل کرده، مدادم نشد
شانه صفت، سینه به صد زخم خست
تا سر زلف سخن آمد به دست
لاله صفت، نازده از خون ایاغ
گل نتوان کرد به دامن ز باغ
صبح شد ای ساقی مشکینه موی
جامی از آن بادهٔ خورشید روی
باز بپیما به حزین خراب
تا دمد از خامهٔ او آفتاب
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ای شوق، در شکنجهٔ دل ها چگونه ای؟
آه ای شرار شوخ، به خارا چگونه ای؟
درپرسشت به لب نفسم می تپد به خون
ای ماهی بریده ز دریا چگونه ای؟
ای دل که بود سجده برت فرق آفتاب
در زیر دست داغ سویدا چگونه ای؟
ای همّت بلندکه گردون به خاک توست
در زیر بار منّت بی جا چگونه ای؟
ناسازی است شیوهٔ اجزای روزگار
با یک جهان عدو، تن تنها چگونه ای؟
در ظلمت زمانه که جهل آفتاب اوست
ای نورِ عقلِ دیدهٔ بینا چگونه ای؟
داغی حزین و از جگرت دود برنخاست
در آتش ای سپند شکیبا چگونه ای؟
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان را
ز پا بگشودمی یکباره قید کفر و ایمان را
ز سرگردانی دل پی بدان زلف سیه بردم
که چون بیننده گویی دید غلطان یافت چوگان را
حدیث توبه زاهد با خمار آلودگان کم گو
که بس بستند و نتوانند محکم داشت پیمان را
زنزدیکی نگار خویش را در بر نمی بینم
نبیند در درون دیده مردم چشم انسان را
دل بلبل ز بال افشانی مرغ سحر خون شد
که میدانست توام صبح وصل و شام هجران را
تو سیرابی، ترا امواج دریا وحشت افزاید
درون تشنه داند لذت طغیان طوفان را
خریداران تهی دستند زآن ترسم که نیکویان
متاع حسن برچینند و بربندند دکّان را
غبار از عشق دارد گنجی اندر دل نهان ساقی
خرابش ساز تا پیدا کند آن گنج پنهان را
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ساقی بیار باده که دوشم خیال دوست
بر گوش جان رساند نوید وصال دوست
پرداختم سراچۀ دل از خیال غیر
تا با فراغ بال درآید خیال دوست
چون گوی اگر اشارۀ چوگان کند سرم
پیش از بدن رود زپی اتصال دوست
جان میدهم چو شمع سحرگه گر آورد
پروانه وصال بَرید شِمال دوست
ساقی بیار مِی که به من پیر می فروش
در جام باده داد نشان جمال دوست
دایم دهد نوید وصالم ولی چه سود
باور نمیکند دل عاشق محال دوست
صد گونه دام در ره ما می نهاد چرخ
تا مرغ دل نبود گرفتار خال دوست
دیگر چه غم ز لشگر خونخوار دشمنم
چون گشت مُلک هستی من پایمال دوست
ای دل مبُر امید که هم رحمت آورد
بیند به کام دشمن اگر دوست حال دوست
مشتی گدا به نقد وصالش طمع کنند
گر پردها جمال نباشد جلال دوست
برخیز ازین میانه غبارا که مشکل است
با خاکیان راه نشین اتّصال دوست
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تا جام باده بر لب ساقی گذر نکرد
مِی خواره را ز راز نهان با خبر نکرد
پرهیز چون کنیم که پیکان غمزه ات
وقتی ز جان گذشت که دل را خبر نکرد
با آتشی که شمع به کانون سینه داشت
روشن نکرد محفل اگر ترک سَر نکرد
هرگز به دار ملک حقیقت نبرد راه
هر کو به شاهراه طریقت سفر نکرد
تا خون به حلق شیشه چو عاشق گره نشد
ساغر دهان ز خنده چو معشوق پر نکرد
فرصت نداد دیدۀ گریان شب فراق
جرم غبار نیست که خاکی به سر نکرد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بساط ساحت کشت است و خیمه سایه بید
طعام سینه کبک دری شراب نبید
به گریه ابر چو پیران که های عمر گذشت
به خنده غنچه چو طفلان که هی شباب رسید
درون شاخ ز کتمان راز پر خون بود
صبا ز لطف بر او پردۀ شکوفه درید
گرفته طرۀ سنبل صبا چو عاشق مست
که زلف دلبری اینگونه تابدار که دید
بیا که پردۀ این چنگ عنکبوتی تار
به گرد خیل حوادث چو پشّه پرده کشید
یکی چو ابر به دامان ز گریه سیل گشود
یکی چو غنچه گریبان ز خنده باز درید
به نقد هر چه ز نو داشت به میگسار فروخت
ز جنس هر چه کهن داشت می فروش خرید
نوای بلبل شوریده میزند ره هوش
دگر ز شیخ که خواهد حدیث توبه شنید
بیار ساقیِ گل چهره جام مِی که خدای
به آبروی گل ولاله جرم ما بخشید
چه باده خورد ز دست صبا تدزو چمن
که مست گشته و در پای و سر و بن غلطید
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
نه چنان ز عشق بیمار وز هجر مستمندم
که توان قیاس کردن که چقدر دردمندم
خردم کند ملامت که مرو بکوی خوبان
چکنم؟ نمیتوانم که جنون کشد کمندم
دگر از عمارت دل به جهان مرا چه حاصل
که به سیل اشک بنیاد وجود خویش کندم
ز فراق مهر رویت شده پیکرم هلالی
چه خوش است اگر بکوبی تو بدان سُم سمندم
منم آن شکسته پر مرغ که نیست آشیانی
به جز از شکنج دامم بجز از خم کمندم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ساقی قدحی پر کن مطرب به دفی کف زن
در پیش سپاه غم با خیل طرب صف زن
تا چند ز غم گردن در سلسله ها داری
چنگی پی آزادی بر سلسله دف زن
تا در خم گردونی زین راز نه ای آگه
جهدی بکن و سنگی بر این خم اجوف زن
با این خر لنگ ای دل این راه نگردد طی
یا پای به دامن کش یا بانگ به رفرف زن
در طی طریق ای دل خوش نیست گرانباری
در منزل یک روزه خرگاه مخفف زن
این خرقه تقوا را بفروش و مجرد شو
با ما بخرابات آی جامی دو سه غرقف زن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بیدل و دلدار نتوانم نشست
بیجمال یار نتوانم نشست
صحبت یارم چه می آید بدست
پیش با اغیار نتوانم نشست
ساقیم چون چشم مست او بود
یک زمان هشیار نتوانم نشست
چون بت و زنّار، زلف روی اوست
بی بت و زنّار نتوانم نشست
بسر امید وعده دیدار گل
بیش از این با خار نتوانم نشست
بلبل آسا در گلستان رخش
یکدم از گفتار نتوانم نشست
یار باز آمد ببازار ظهور
گفت بی بازار نتوانم نشست
زانکه در خلوتسرای خویشتن
بی الوالابصار نتوانم نشست
چون هزاران کار دارد هر زمان
یکزمان بیکار نتوانم نشست
برفکندم پرده از رخسار خویش
پرده بر رخسار نتوانم نشست
مغربی را گفت، بنگر بر رخم
زانکه بی نظاره نتوانم نشست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مست ساقی خبر از حام و سبوئی دارد
تو مپندار که او مستی ازین می دارد
هیچ با هوش نیاید نفسی از مستی
آنکه از ساقی جان جام پیاپی دارد
دل برقص است از آن نغمه که گردون در چرخ
مست از وی نه سماع از دف و از نی دارد
یکنفس نیست دلم از نظر وی خالی
هرچه دارد دل من از نظر وی دارد
سایه مهر توام مهر تو از پی دارم
چندا سایه که خورشید تو در پی دارد
هر کجا هست بهاری زده ئی خالی نیست
دل بهاری ز گلستانِ تو در پی دارد
لیلی حسن ترا هم دل مجنون حی است
وه چو لیلی است که مجنون تو در حی دارد
آنکه در مملکت فقر و فنا پادشه است
با چنین ملک کیان، ملک کیان کی دارد
مغربی زنده و باقی نه بنان است و بجان
که مر او زندگی از باقی و از حی دارد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
یار تا من هستم از خود با خبر نگذاردم
تا ز من باقی بود اسم و اثر نگذاردم
تا ز من ما و منی را باز نستاند نگار
تا نسازد او ز‌من چیزی دگر نگذاردم
با وجود انکه گشتم در پیش از خویشتن
چون زمین و آسمان زیر و زبر نگذاردم
من بخود محجوبی از وی دارم امیدی که او
وز حجاب از خویشتن زین بیشتر نگذاردم
گرچه من اندر هوایش پر و بالی میزنم
لیکن امید است که او بی‌بال و پر نگذاردم
مردم چشمم از آنم چشم انسان کرده است
چونکه من انسان عینم از نظر نگذاردم
ور که دایدار و گفتارش یقین دانم که او
یکزمان بی سمع و یکدم بی بصر نگذاردم
من گدای او از آن گشتم بسان مغربی
کاو دگر همچون گدایان دربدر نگذاردم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
گه چو چنگم و گاه چو نی بنوازم
گه به هر ساز که سازی تو مرا می سازم
چون نیم در تو دمی در من بیچاره بدم
می نیاید به طرب هیچکس از آوازم
کبر و نازی که کنی بر من از آن مفتخرم
در میان همه عشاق از آن می‌نازم
عاشقی به ز منت کو که به وی پردازی؟
دلبری به ز توام کو که به وی پردازم؟
حسن مجموع بتان در نظرم می آید
چون نظر بر رخ زیبای تو می‌اندازم
چونکه هر لحظه ز تو حسن دگر می بینم
با تو هر لحظه از آن عشق دگر میبازم
شاهباز تو بدم، دست تو پروازم داد
باز بر دست تو آیم چو بخوانی بازم
بلبل روضه ی بستان و گلستان توام
هم به گلزار تو آیم، چو دهی پروازم
مغربی نقطه آخر چو به اوّل پیوست
دیدم انجام من آنجاست که بود آغازم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
جنون فوق عایات الجنونی
جنون من حبیب ذوالفنونی
بعشقت زان زهر مجنون فرونم
که در خوبی ز هر لیلی فزونی
برون از خویشتن عمریت جستم
نمیدانستمت کاندر در درونی
نگارا دیده اندر جستجویت
چه میگردد که تو عین عیونی
الا ای غمزه غماز دلبر
چنان پر مکر و دستان و فسونی
که اندر سحر و مکاری و افسون
زحد و وصف و اندازه برونی
دلا از چشم سرمستش حذر کن
که هم ترک است و هم سرمست و خونی
دلا در توست چون ساکن دلا را
چرا بی صبر و آرام و سکونی
ترا در چند و چونی مغربی یافت
اگر چه برتر از چندی و چونی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
مرا به خلوت جان دلبریست پنهانی
که هست جان دلم در جمال او فانی
در آنمقام که جانان جمال بنماید
بود مقام دل و جان فنل و حیرانی
سریر سلطنت ذات ایزدیست دلم
چنانکه عرش مجید است عرش رحمانی
ترا به حسن و جمال آنچنان که ثانی نیست
مرا بعشق تو هم نیست در جهان ثانی
کجا برم دل و جان را که در مقام فنا
تو هم دلی بحقیقت مرا و هم جانی
ز‌من تو جمله ربودی و جمله ام گشتی
چو جمله ام توئی اکنون مرا چه میخوانی
توئی مرا بدل دل اگر چه دلداری
توئی مرا عوض جان اگرچه جانانی
ز چشم من همه و اکنون توئی که میبینی
ز عقل من همه اکنون توئی که میدانی
ز مغربی بشنو بعد ازین اگر شنوی
ز او ندای انالحق و قول سبحانی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ای آفتاب رویت هرسو فکنده تابی
وی از فروغ مهرت هر ذرّه آفتابی
از کیست قدر رویت چون نیست غیر تو کس
هر لحظه در لباسی هر لحمه در نقابی
ساقی و باده چون نیست الّا یکی پس از چه
در هر طرف فتاده مستی است از شرابی
دست تو در گل ما مهر تو در دل ما
نوریست در ظلامی، گنجی است در خرابی
چون کس نبود جز تو در عرصه دو عالم
کز وی کنی سوالی او را دهی جوابی
در آینه نظر کرد روی تو دید خود را
خویشتن درآمد هرلحظه در عتابی
با عکس خویش میگفت هر ساعتی حدیثی
با نفس خویش میکرد هر لحمه‌ای خطابی
ای آفتاب تابان در مغربی نظر کن
کز روی تست عکسی وز مهر توست تابی
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
در روی پری رخان چو در مینگرم
جز روی تو می نیابد اندر نظرم
هر لحظه ز هر پریرخی حسن رخت
بردیده کند جلوه بوجه دگرم
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
تو مست خود و ما همه مست بتو
تو هست خود و ما همه هست بتو
تا نسبت ما بتو بود از همه روی
دادیم ازین سبب همه دست بتو
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۳ - حکایت آمدن غراب بر سر بام فاطمهٔ صغری دختر آن جناب
از پس قتل خدیو مستطاب
آمد از گردون یکی مشگین غراب
پر فرو برد اندران خون رطیب
شد به یثرب باز نالان با نعیب
بر نشست آن مرغ رنگین پر و بال
بر لب بام خدیو ذوالجلال
دخت شه از خوابگه بیرون دوید
دید مرغی لیک بس ناخوش نوید
شد جهان در چشم او بال غراب
ریخت پروین از مژه بر آفتاب
کایدریغا شد دگرگون فال من
خون نماید قرعۀ اقبال من
الله اینمرغ از کدامین گلشن ست
که سفیرش آتش صد خرمن است
بس صدای غم فزائی میدهد
بوی مرگ آشنائی میدهد
طایرا آتش زدی بر جان من
یاد آوردی ز هندستان من
طایرا از شاخ طوبی آمدی
یا ز منزلگاه عنقا آمدی
مینماید که برید دوستی
هدهد فرخ پیام اوستی
لیک این رنگین بخون بال و پرت
میدهد بوی پیام دیگرت
فاش گو ای طایر شکسته بال
اینچه خون و شاه ما را چیست حال
بی قضائی نیست این خون رطیب
یا غراب البین ما حال الحبیب
گر ببر دا ری پیام وصل یار
مرغ خوش پیغام را با خون چکار
ای نگارین بال مشگین فام تو
بوی خون می آید از پیغام تو
فاش گو ای طایر سدره مقام
از کجائی وز که آوردی پیام
گفت پیغام فراق آورده ام
وین نواها از عراق آورده ام
شمع مشکوه نبوت کشته شد
درّ غلطانش بخون آغشته شد
کوفیان از گلشن آل مضر
خوشه ها بستند از گلهای تر
نطق گفتن نیست زین روشن ترم
بانو گوید شرح آن خون پرم
زین خبر دخت شهنشاه شهید
واصباحا گفت و شد لرزان چو بید
شهر یثرب را چو نی بر ناله کرد
باغ نسرین بوستان لاله کرد
چهره خست و معجر از سر برگرفت
ارغوان در برک نیلوفر گرفت
سر زنان موی پریشان باز کرد
حلقه ها از بهر ماتم ساز کرد
دختران دودۀ آل مناف
سر بر آوردند از سرّ عفاف
موکنان بر گرد او گشتند جمع
دخت زهرا در میان سوزان چو شمع
عامه گفتندش که این سحر جلی
افک معهودیست در آل علی
وه چه خوش گفتند دانایان پیش
هر که در آئینه بیند نقش خویش
نالۀ مرغی که وردش حق حق است
نزد لقلق مایۀ طعن و دق است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کس نزد پای بگویت که نه سر داد آنجا
روید از خاک مگر خنجر بیداد آنجا
زلفت ار گرد برانگیخت زشهری چه عجب
خاک یکسلسله دل آمده بر باد آنجا
بهوای گل رویت چمنی باز نماند
که نیامد دل شوریده بفریاد آنجا
چه فتاده است در آنکوی که نگذشت بر او
باری از قافله دل که نیفتاد آنجا
خوشمقامیست فرح بخش خرابات مغان
بود از مغبچه کان تا ابدآباد آنجا
گر بصحرای جنون بگذری ای باد صبا
می بیار از دل زنجیری ما باد آنجا
نیرا بادیه عشق عجب دامگهی است
که رود سر زده صید از پی صیاد آنجا