عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بیا که با سر زلف تو کارها دارم
ز جام عشق تو در سر خمارها دارم
بیا که با دو رخ تو که روز را ماند
شکایت و گله روزگارها دارم
بیا که چون تو بیایی، به وقت دیدن تو
ز دیدگان قدمت را نثارها دارم
چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
نگار گر شده ام کز خیال صورت تو
همیشه پیش دو دیده نگارها دارم
جمال ده چو رخ خویش کارهای مرا
که بی جمال تو شوریده کارها دارم
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
پیک دو زلف دلبری ای باد صبحدم
زان با نسیم عنبری ای باد صبحدم
بر مشک تاب داده دلبر گذشته ای
زان دلربای و دلبری ای باد صبحدم
بر حلقه معطر مشکین گذشته ای
چون مشک از آن معطری ای باد صبحدم
در تن لطافت تو مرا جان نو نهاد
گویی که جان دیگری ای باد صبحدم
پرورده نسیم سر زلف دلبری
زین روی روح پروری ای باد صبحدم
خوش گشت با نسیم توام عمر و عاشقی
کز عمر و عشق خوشتری ای باد صبحدم
عهدست با منت که سلامم بری به دوست
هان تا ز عهد نگذری ای باد صبحدم
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای دل غبار غم ببرد باد صبحدم
بر زلف دوست گر گذرد باد صبحدم
بی باد صبحدم نزنم دم که هر شبی
پیغام من به دوست برد باد صبحدم
عطر و بخور بوی به زلفش سپرده اند
بر زلف او از آن سپرد باد صبحدم
از زلف او شده است معطر چو زلف او
از بس گره که می شمرد باد صبحدم
زان زلف گشت مونس دلهای عاشقان
آری صلاح خود نگرد باد صبحدم
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای شب تاری غلام موی تو
روز روشن پیشکار روی تو
چاکر روز و شبم تا روز و شب
نایبند از روی تو وز موی تو
بنده موی تو دلهای جهان
بنده یک مویم از گیسوی تو
از دو چشمم جوی خون انگیخته است
عشق موی دلبر خوش بوی تو
عشق گویی آب خورد از جوی من
حسن گویی روی شست از جوی تو
گوی خوبی می برند از دلبران
غمزه چوگان و مشکین گوی تو
گشت بیاع دل و دلال جان
قاصد کوی من اندر کوی تو
از نماز عشق فارغ نیستم
تا مرا محراب گشت ابروی تو
روزه شکرانه دارم گر ز من
بد نگرداند دل بد خوی تو
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
چون زلف تو بی قرارم از تو
چون چشم تو با خمارم از تو
ای گشته چو روزگار بدعهد
سرگشته روزگارم از تو
ای حسن تو بی شمار گشته
در حسرت بی شمارم از تو
پر آب دو دیده شد کنارم
تا گشت تهی کنارم از تو
از بی خبری که من شدستم
حقا که خبر ندارم از تو
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
خلعت چشم من است راحت دیدار تو
راحت گوش من است لذت گفتار تو
رشک همه عالمند گوش من و چشم من
از پی گفتار تو وز پی دیدار تو
از گل رخسار تو خسته دلم روز و شب
خستن خار آمده است در گل رخسار تو
گر چه نه خاری نه گل، هم تو گلی هم تو خار
ای همه گلهای باغ چاکر یک خار تو
در سر کار تو شد دانش و صبر و خرد
ای خرد بخردان شیفته در کار تو
عقل دهان تو را نیمه دینار خواند
تا همه عقلم ببرد نیمه دینار تو
عشق جمال تو را با گل و گلزار یافت
ای همه زاری من زان گل و گلزار تو
فاسدی و کاسدیم از تو پدید آمده است
فاسد راه توام، کاسد بازار تو
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای سپه عشق تو بر ما زده
صبر و دل ما همه یغما زده
جان من از عشق تو لرزان شده
همچو تن مردم سرما زده
بر من بیچاره نبخشی و من
جز به رضای تو نفس نازده
روی تو دیبا و مرا آرزوست
بوسه بران روی چو دیبا زده
نیست زمینی که ببینم همی
بارگه وصل تو آنجا زده
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
شب شنیدستی ز روز آویخته
ماه دیدستی ز مشک انگیخته
لاله پیش روی نرگس صف زده
گرد مرجان گرد عنبر بیخته
این همه بر روی زیبا روی اوست
عاشقان را رنگ عشق آمیخته
ای زماه آویخته عنبر مراست
دل بدان آویخته آویخته
آتش جنگ و جفا بر من مریز
تا نگردد آبرویم ریخته
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ماه را ماند رخش ناکاسته
زلف چون شب ماه را آراسته
سرو بالایی که چون بالای او
باغبان یک سرو ناپیراسته
تا مرا سودای آن مه در سر است
ماه را مانم ولیکن کاسته
در نشست و خاست چون سرو است و مه
فتنه ای زان سرو و مه برخاسته
از همه خوبان دل او را خواسته است
هم دلش دارم فدا هم خواسته
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گر به دو رخ فتنه نظاره ای
درد دلم را به دو لب چاره ای
آینه در پیش تو بینم مگر
پیش رخ خویش به نظاره ای
در دل من عارضه عشق توست
تا تو بدان عارض و رخساره ای
اختر وصلم ز تو تاری چراست
گر تو به رخ اختر سیاره ای
دهر نه ای چونکه جفا پیشه ای
چرخ نه ای چونکه ستمکاره ای
کم نکند عشق تو خون ریختن
تا تو بدان نرگس خونخواره ای
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
سپهر نیکویی را مهر و ماهی
جهان بدخوبی را سال و ماهی
چنین در نیکویی تا کی فزایی
چرا از بدخویی لختی نکاهی
نه بی وصل تو روزم را سپیدی است
نه بی هجرت گلیمم را سیاهی
دو لب داری که بردند از حلاوت
به یک بوسه ز حال من تباهی
تو را جویم که سرو با قبایی
تو را خواهم که ماه با کلاهی
چو خواهان توام دیگر چه جویی
چو جویان توام دیگر چه خواهی
همی نام ملاحت بر تو زیبد
چو بر خوارزمشه خوارزمشاهی
علاءالدین شه فرخنده اتسز
که نام اوست از مه تا به ماهی
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
تنگ است مرا دل ز غم تنگ دهانی
چون موی شدم در هوس موی میانی
از خون جگر چهره من لاله ستان است
تا دورم از آن چهره چون لاله ستانی
ای داده مرا وصل تو هر ساعت سودی
دارم ز فراق تو به هر لحظه زیانی
تیمار من و ناز تو را نیست قیاسی
حسن تو و اندوه مرا نیست کرانی
چون خط و دهان تو به تنگی و به خوشی
نه غالیه ای دیدم و نه غالیه دانی
بوسی ز لب خویش به جانی نفروشی
بفروش کزین کم نبود قیمت جانی
هرچند تو از بنده خود یاد نیاری
بی یاد تو این بنده نبوده ست زمانی
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گشتم از هجر او نزار چو نی
وعده وصل او ندانم کی
او بت دلبرست و نیست مرا
هیچ کاری به جز پرستش وی
ای بهاری که بی هوای بهار
روی تو گل دماند اندر دی
گر گل است از دو عارض تو خجل
چون ز مژگان من گشاید خوی
بس بخیلی به قوت بوس و کنار
باز هنگام وعده حاتم طی
بیم باشد که می مرا بخورد
گر مرا بی تو خورد باید می
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
به روی توام دل گشاید همی
گرم زلف تو دل رباید همی
لب توست درمان درد دلم
دلم سوی او زان گراید همی
همه سود من هست در وصل تو
فراق توام زآن گزاید همی
شراب آر خیز ای دلارام یار
که هشیار بودن نشاید همی
خوش آید جوانی و عشق و شراب
چو این بود دیگر چه باید همی
ز کاری که دارد تعلق به دل
مرا عاشقی خوشتر آید همی
چو نام می و عاشقی بشنوم
دل اندر بر من نپاید همی
مرا مست کن کانده روزگار
ز هشیار بودن فزاید همی
گرم مست بینی نکوهش مکن
که هر هوشیار این ستاید همی
نتابم سر از راه عشق و شراب
که عقل این چنین ره نماید همی
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
به جان و دل ترا باشم، چه باشد گر مرا باشی
ز جان و دل جدا باشم چو از چشمم جدا باشی
زوال پادشاهی را ستم کردن سبب باشد
مکن بر دل ستم هرگز، چو بر دل پادشا باشی
تمامی داد دل باشد به دلبر دل عطا دادن
ز دل چون داد تو دادم، ستمکاره چرا باشی
ندانم تا چه دلداری که تا دلدار من گشتی
نه با دل مهربان گردی نه با عهد آشنا باشی
چه بد عهدی است کآوردی ز عهد عشق بر گشتن
نه با من عهدها کردی که با عهد و وفا باشی
مراگویی که یک ساعت نسازی با غم عشقم
چو از عشق تو می سوزم، تو آن ساعت کجا باشی
جمال جمله عالم، تو داری ازهمه خوبان
همه عالم مرا باشد که یک ساعت مرا باشی
میان ماه و رخسارت به خوبی باز نشناسم
و گر او بر فلک باشد تو اندر شهر ما باشی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲
خیال تو یک ساعت از چشم من
نگردد چو مهر تو از دل جدا
نگشتی مرا چون خیالت تمام
گرت چون خیال تو بودی وفا
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹
ننویسی جواب نامه من
نامه من نیرزدت به جواب
ای عجب فضل تو روا دارد
کز لب تشنه بار گیرد آب
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
آرزومندی من خدمت و دیدار تو را
چون جفای فلک و محنت من بسیار است
تن من کز تو جدا ماند به نزد همه خلق
چون جهان پیش دل و چشم تو بی مقدار است
دلم از فرقت تو تنگ چو چشم مور است
عیشم از دوری تو تلخ چو زهرمار است
بدل خواب و خرد در دل و در دیده من
شب و روز از غم دیدار تو خون و خار است
گوشم از گوهر الفاظ تو تا محروم است
همچو الفاظ تو چشمم همه گوهر بار است
گرچه یادم نکنی هیچ فراموش نه ای
که مرا با تو و یاد تو فراوان کار است
روزگارت همه خوش باد که بی دیدن تو
روزگار و سر و کارم همه ناهموار است
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۶
هیچ نعمت چو زندگانی نیست
به خوشی نزد هر که جا نور است
منم آن کسی که زندگانی من
بی تو از روز مرگ تلخ تر است
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۴
به چرخ و کرخ رسیدم ز لفظ نامه تو
حروف و معنی او را چو درج دیدم و برج
ز درج او به تعجب نظر همی کردم
گهی ز چرخ به کرخ و گهی ز برج به درج