عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دل شکسته بود تحفه خزینه ما
نگین ملک توان ساخت ز آبگینه ما
چراغ صومعه ها زنده می توان کردن
به دوستی تو، یعنی به سوز سینه ما
تو کار غیب چه دانی که چیست؟ طعنه مزن
که جز به مصلحتی نشکند سفینه ما
مکن به کشتن ما مشورت که تا بودست
به فال دوست مبارک نبوده کینه ما
هزار کار درست از شکست ما گردد
طلسم ما شکن و برخور از دفینه ما
یگانه ایم به بی قدری ارچه بر در دوست
به قدر ذره توان یافتن قرینه ما
ز بعد کعبه «نظیری » زیارت ما کن
که دلبری نمکین است در مدینه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
گر به سخن درآورم عشق سخن سرای را
بر بر و دوش سردهی گریه های و های را
گل به خزان شکفته شد وین دل بسته وانشد
در بن ناخن است نی بخت گره گشای را
نی ز رهی خبر دهم، نی به دلی اثر کنم
صوت کجم ز کاروان زمزمه درای را
هر المی که صعب‌تر روزی عاشقان شود
طعمه ز استخوان سزد حوصله همای را
درس ادیب اگر بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
خاتم جم شکسته تن هیکل عشق ساخته
منظر دوست کرده دل جام جهان نمای را
پیش «نظیری » از ملک درد دلی برم که هست
بر در شه ترددی ناله آن گدای را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ادب گرفته عنان خمار و مستی ما
برابر است بلندی ما و پستی ما
به خود ز دوست نیابیم تا ز می مستیم
تمام دوست پرستی است می پرستی ما
هزار ساغر دیدار شد تهی و هنوز
فرود حوصله ماست شوق و مستی ما
خمار شام ندارد صبوح ما هرگز
به یک طلوع بود نشئه الستی ما
مثال صورت موهوم بی نشان بودیم
به منظر تو کشیدند نقش هستی ما
ز حقه کهرت کام برنمی آید
ز تنگی دهن تست تنگ دستی ما
ز گونه های «نظیری » طپانچه پوست بریخت
عذار دف نخورد ضربت دو دستی ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
سحر منادی بلبل به گلستان دریاب
صلای صحبت گل می زند زمان دریاب
هر آن دقیقه که دریافتی ز عمر از تست
که می شود نفس رفته را ضمان دریاب
تو را فریضه بود رفتنی به خانه دوست
درون اگر نگذارند آستان دریاب
هزار واقعه با روزگارم افتادست
به یک کرشمه لطفم اگر توان دریاب
نظاره گل دهر از وداع یاد دهد
ببین بهار وی و معنی خزان دریاب
هنوز بوی دلی بر مشام می آید
دمی که آتشم افتد به خانمان دریاب
ته پیاله چو بر خاک تشنگان ریزی
مرا که سوخته یی مغز استخوان دریاب
مباد زخم تو جز من به دیگران آید
گهی که تیر جفا می کشی نشان دریاب
مکش ملال «نظیری » که جسم و جان کاهست
زلال جام کش و عمر جاودان دریاب
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
عشق دهد با دل شوریده تاب
پرورش ذره کند آفتاب
کم نشود سوز دل از سیل اشک
آتش سودا ننشیند به آب
آه که عاشق کشد از خامی است
دود کند دل چو نباشد کباب
با سخن تلخ تبسم خوش است
نشئه دهه شهد چون گردد شراب
دیر رود جان که تویی در دلم
شعله کند بر سر شمع اضطراب
در شب هجران نبود روشنی
گرچه بود تا به سحر ماهتاب
دیده «نظیری » نشناسد رخش
بس که گدازد نگهم از حجاب
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
میم در جام و ماهم تا سحر بر روزنست امشب
دو دستم تا به وقت صبح طوق گردنست امشب
دو چشمم حجله آیین بسته اند از گریه شادی
درو بام از چراغان سرشکم روشنست امشب
شماری تا سحر، دستم به زلف درهمی دارد
گریبانم گریبانست و دامن دامنست امشب
همه شب بر لب و رخسار و گیسو می زنم بوسه
گل و نسرین و سنبل را صبا در خرمنست امشب
مغنی می گساری می کند ساقی نوا سازی
ازین شادی که در بزم حسودان شیونست امشب
به دل طرح وصال جاودانی نقش می بندم
گرم خود دوست می آید به خلوت دشمنست امشب
به اقبال محبت شاهد و می در نظر دارم
نه من با بخت خویشم نی «نظیری » با منست امشب
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
عشق تو بند علایق ز ره ما برداشت
هرکه مجنون تو شد سلسله از پا برداشت
جنس ارزنده و ارباب بصارت مشتاق
نتوان دست ز بیعانه سودا برداشت
چون توان گشت کنون ساکن خلوتگه باغ
مجلس آراست گل و مرغ تقاضا برداشت
دست در گردن معشوق حمایل دارم
نتوان کف پی هر عرض تمنا برداشت
عارفان گوشه چشمی به دو عالم ندهند
هر کجا باد نقاب از رخ زیبا برداشت
محضر بندگی از مرتبه من بیش است
این نشان را دل مفلس ز کجا تا برداشت
پرده می بایدم آویخت که هرکس نگریست
شرح سودای تو را نسخه ز سیما برداشت
بس که نازک دلم از عشق حدیثی تا رفت
اشکم از پرده برون آمد و غوغا برداشت
طفل در گریه «نظیری » چو تو کافرخو نیست
پدرت تا ز کدامین در ترسا برداشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
ناله ما نغمه اهل نوا را گرم ساخت
شوق ما هنگامه این ماجرا را گرم ساخت
زآتش وادی بیفکندیم نعلین از قدم
موسی ما گرم رو گردید و ما را گرم ساخت
در گرفت از بهر خاطر گرمی پروانه موم
شمع مجلس شد که در کاشانه جا را گرم ساخت
گرمی هنگامه گلشن پی آشوب ماست
گل شکفت از ناله بلبل که ما را گرم ساخت
مایه مهر و محبت از رواج افتاده است
صحبت ما، روز بازار وفا را گرم ساخت
کین خسرو گر نبودی ساختی فرهاد کار
طعنه ناموس خوی پادشا را گرم ساخت
هر بن مژگان به چشم خلق قربان کرده است
گریه ما داستان کربلا را گرم ساخت
اعتمادی بر شمیم حله یوسف نداشت
سرمه خاکسترم باد صبا را گرم ساخت
شد به غربت قدر من معلوم بر اهل وطن
گرمی هنگامه مهر آشنا را گرم ساخت
دیدم اشفاق رخت محروم گشتم از لبت
وسعت احسان در استغنا گدا را گرم ساخت
از علو رفعتم معلوم شد حسن قبول
چون مراد دل اجابت شد دعا را گرم ساخت
رشح ابرست این «نظیری » یا صبا یا عطر گل
بلبل از شعر ترت صوت و نوا را گرم ساخت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
نظر به ظاهر و صیاد در خفا خفتست
اجل رسیده چه داند بلا کجا خفتست
کجا ز فتنه آن چشم نیم باز رهیم
که فتنه خاسته از خواب و پای ما خفتست
کسی به قلب شبم ترکتاز می آرد
که بر فراش قصب پای در حنا خفتست
شمیم مهر ز باغ وفا نمی آید
به هر چمن که تو نشکفته یی صبا خفتست
طبیب عشق ببرد طمع ز بیماری
که شب به راحت ازین درد بی دوا خفتست
کسی از معانقه روز وصل یابد ذوق
که چند شب ز هم آغوش خود جدا خفتست
بگیر کام دل ای کعبتین مردم چشم
که بردت آمده و نقش بر قفا خفتست
شب امید به از صبح عید می گذرد
که آشنا به تمنای آشنا خفتست
فسانه صرف «نظیری » مکن که خواب کند
شکسته یی که به صد درد مبتلا خفتست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بی تو دوشم در درازی از شب یلدا گذشت
آفتاب امروز چون برق از سرای ما گذشت
نیش خاری نیست کز خون شکاری سرخ نیست
آفتی بود این شکارافکن کزین صحرا گذشت
شوکت حسنش کسی را رخصت آهی نداد
گرچه هر سو دادخواهی بود، او تنها گذشت
جلوه اش ننمود از بس محو رفتارش شدم
ناله ام نشنید از بس گرم استغنا گذشت
خواستی آشفتگی دستار بردن از سرش
بس که سرمست و به خود مغرور و بی پروا گذشت
با پریشانان چه گویم، صولت هجرش چه کرد
باد یأسی آمد و بر دفتردل ها گذشت
باز امشب با سگ کویش «نظیری » همرهست
شوکتی دیدم که پنداری جم و دارا گذشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
امروز آنچه تاج سر ماست دست ماست
سرمایه درستی ما در شکست ماست
نادان بر آبگینه ما سنگ می زند
گر هوشمندیی به کسی هست مست ماست
سر می کنیم درسرپیمان خویشتن
ایمان ما همان به ندای الست ماست
اندیشه از فراز ثریا گذشته است
کوتاهیی که هست ز تقریر پست ماست
بر چهره حقیقت اگر مانده پرده یی
جرم نگاه دیده صورت پرست ماست
شاهانه فرش بر سر کرسی نهاده اند
این طارم خراب چه جای نشست ماست
ننگ است اگر به خاتم جمشید بنگریم
پیچاک زلف یار «نظیری » به شست ماست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
آنچه رحم از دل برد تأثیر فریاد منست
وانچه نسیان آورد خاصیت یاد منست
ساختن ممنون دیدار و به حسرت سوختن
از تصرف های حرمان خداداد منست
حرف عاشق بی زبانی، شکوه دل عاجزیست
آن چه هرگز آشنا با لب نشد داد منست
نیست در عالم تمنایی که از قیدم نجست
هرکجا بینی هوایی صید آزاد منست
مضطرب دارم چرا دل در ره آزادگی
پشت توفیق و توکل خسته زاد منست
آن شکارم من که لایق هم به کشتن نیستم
شرم می آید مرا زان کس که صیاد منست
خشم مرد و شکوه رفت اکنون ز شست عشق تو
آرزو غلطان به خون در محنت آباد منست
کار دشوار «نظیری » گریه می آرد که او
شاد از تدبیرهای سست بنیاد منست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
به حرف اهل غرض قرب و بعد ما بندست
دل شکسته ما را هزار پیوندست
از آن دمم که به حیرت فکنده دیدن او
نگه به گوشه چشمم هنوز در بندست
نگه دلیر نشد تا مژه به پیش آمد
حجاب اگر پر کاهست، کوه الوندست
دو چشم ساکن بیت الحزن به من گرید
که من اسیر به معشوقم او به فرزندست
درازدستی حسن که گل به جیبم ریخت؟
که تا به دامنم از جیب در شکرخندست
به کینه جوییی افلاک عشق می بازیم
که هرکه دشمن ما شد به دوست مانندست
نه عیب تست که بیگانه وار می گذری
کسی که زود گسل نیست دیر پیوندست
بیا که از می پارینه تلخ کام تریم
اگر تو زهر چکانی به کام ما قندست
همه ترانه آفاق را ز بر داریم
به گوشم آن چه نمی گردد آشنا، پندست
«نظیری » از تو به جان کندن است لب بگشا
به این قدر که بگویی بمیر خرسندست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
فخر والانسبتان از بند اوست
آنچه هرگز نگسلد پیوند اوست
گردن شمشاد را زلفش بخست
سرو از آزادگان بند اوست
گرچه شکل نیستی دارد دهانش
هستی جان ها ز شکرخند اوست
نقض زلفش دایه بر عهدش شکست
گر شکستی هست در سوگند اوست
طره اش را هست پیوندی به صلح
چین ابرو گرچه خویشاوند اوست
هر شبم بی خواست می آید به خواب
بسترم مشگ و عبیرآگند اوست
مشربش صفرای بیماران شکست
بوسه می خوش از ترنج و قند اوست
زود آمیزش به مردم می کند
مشک را بو اندکی مانند اوست
حسن گل بر باد حرمان زود رفت
هر که تمکینی ندارد بند اوست
کینه کش از دوستان مهرجوی
طبع مغرور ز خود خرسند اوست
بار تکلیفش ز دوش انداختم
گو بکش هرکس که حاجتمند اوست
ظلم اخوان بر «نظیری » می کنند
معنی او بهتر از فرزند اوست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ره حریف گرفتم که شیشه یار منست
خرد پیاده شد از من که می سوار منست
جراحتم همه راحت شد از سعادت عشق
گلی که در ره من بکشفد ز خار منست
اگر درستیی در کار جام و مینا هست؟
شکسته بسته یی از عهد استوار منست
صبا به طرف چمن خواند و ابر بر لب کشت
به هر دو گام حریفی در انتظار منست
شراب و حور میسر شکیب و توبه کراست؟
شفیع جرم خوشی های روزگار منست
شبی که با تو قدح نوشم و لبی بگزم
کند فرشته سجودم که کار کار منست
گلم به آتش دل آب می خورد همه عمر
شکفته روئیی جاوید با بهار منست
به سوز و ساز حریفم به آه و نالم حریص
غمست داروی دردی که سازگار منست
به اختیار دلا جان بباز و حال مپرس
که اختیار «نظیری » هم اختیار منست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
یک آه گرم صیقل زنگار عالمست
موقوف لب گشادن ما کار عالمست
مشاطه فراق تو بر چهره ام نوشت
خونابه ای که گونه رخسار عالمست
خودرایی خیال تو از دیده ام رماند
آن معنیی که قبله گفتار عالمست
بر من شب فراق شد از جرم ناکسی
صبحی که طالع از در و دیوار عالمست
صیاد، بی کرشمه تو دانه نفکند
در دام هر نگه که به پرگار عالمست
این عیب و عار عشق و هنر را کجا برم
کانم نمی خرد که خریدار عالمست
حور و کنار کوثر و رضوان و صحن خلد
ما و جمال یار گلزار عالمست
تا یک دلت پسند کند قرب او مجوی
سرمایه قبول در انکار عالمست
گر پیر سالکی خبر از طفل راه پرس
شرم از طلب مدار که زنار عالمست
قانون شکوه چند «نظیری » نوا کنی؟
این نغمه تو باعث آزار عالمست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
معشوقه من قبله نما قبله نظر گشت
تا گشت نظر با رخ چون آینه برگشت
غرق کرم حیله گرانم که در آن کوی
سفتم شبه دیده و هم سلک گهر گشت
زد خنده شیرین نمکی بر دل ریشم
اشکم به حلاوت شد و آهم به اثر گشت
اوراق گل اندر بغل غنچه نگنجید
تا عطر دمم هم نفس باد سحر گشت
پیداست دل آمیزیم از گونه گفتار
چون رنگ ثمر گشت بلی طعم ثمر گشت
شاید شوم انگشت نما همچو مه نو
نعلم که در آتش ز رخش بود قمر گشت
زان کلکم ازو عطر فشانست که دستم
با سنبل خوشبوش بر آن طرف کمر گشت
تا بوسه گه خیره مذاقان نکند دست
دندان زدم آن ساعد چون شاخ شکر گشت
در هر خم آن زلف کمینگاه بلایی است
با این همه زان روی نخواهم به خطر گشت
عقلی که کلید در گنجینه ام او بود
تا عشق درآمد به میان حلقه در گشت
با این دل پر عربده شرمنده عشقم
هر جا که غمی تیغ برآورد سپر گشت
هر نسخه شعری که برآورد «نظیری »
از غیرت آن نافه چین خون جگر گشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
خواهم این بستان پرغم را به شوری درشکست
این قفس تنگست بر مرغ تو بال و پر شکست
روزگار از خاطرم چون نیل از رخسار شست
آسمان بر آتشم چون عود در مجمر شکست
پای از پیش آمد و کارم ز پس دامن گرفت
دست در اندیشه یارم به زیر سر شکست
طعم شکر داد عشق ار در گلو کافور ریخت
تلخی می داد غم ور شیرم از شکر شکست
دیدنش بر حسرت من حسرت دیگر فزود
خواستم پیکان برآرم در جگر نشتر شکست
دوستان هرگز نبینند از محبت عیب دوست
خاطرم خوش شد اگر می ریخت گر ساغر شکست
در رخش آهی کشیدم خاطرش آزرده شد
باد بر بستان وزید و شاخ نازک تر، شکست
می کشم حرمان من بی ظرف در بزم وصال
شوق دل پیمانه ام را بر لب کوثر شکست
در برون در «نظیری » شد هلاک از انتظار
مژده ای بخشید مسکین را که مجلس برشکست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
هرکس شهید آن مژه های درازنیست
در شرع بر جنازه آن کس نماز نیست
محمود را گرچه جهان زیر خاتمست
جایی بهش ز گوشه چشم ایاز نیست
شه را چو پرده از رخ شاهد برافکنند
چشمش سوی خراج خطا و طراز نیست
معذورم ار ضعیف و جگر خسته مانده ام
در عرصه ای پرم که بجز شاهباز نیست
عاشق وفا نماید و معشوق سرکشی
حسن از حجاب خالی و عشق از نیاز نیست
دایم کمان کشی به کمان گه نشسته است
آن طاق ابرو از گره فتنه باز نیست
گو غمزه خشمگین شو و گو ناز کینه ورز
یک شیوه بی کرشمه عاشق نواز نیست
ما را چه اعتبار و اثر با وجود توست
جایی که جلوه کرد حقیقت مجازنیست
یار از غرور مست و «نظیری » به خود اسیر
بیچاره دل که هیچ کسش چاره ساز نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
گشت دوزخ شرری ز آتش سودایش ریخت
شد قیامت قدری فتنه زبالایش ریخت
هرکه را زلف جوی مشک به پیمانه فکند
خنده مشتی نمک سوده به صهبایسش ریخت
حسن در پرده نهان بود که نقد دو جهان
عشق از کیسه به دل گرمی سودایش ریخت
کام از آن یافت زلیخا که چو یوسف را دید
اول اسباب تعلق همه در پایش ریخت
از پی تربیتم خضر دهد آب حیات
عشق تا بر گل من تخم تمنایش ریخت
سرمه در چشم بلا غمزه بی باکش کرد
باده در کام حیا نرگس شهلایش ریخت
نخل پیوند تو هرچند «نظیری » برکند
هر نفس تخم نوی عشق تو برجایش ریخت