عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
به توتیای رهم خون ز چشم تر چیدی
جراحت از دل هجران خلیده برچیدی
حدیث خوش نمک ارمغان صحبت کیست؟
که درد از دل و آزارم از جگر چیدی
من از فراق تو مردم تو را چه حاصل شد
به غیر از اینکه گل شهرت از سفر چیدی
همیشه جلوه طراز رقیب بی روشی
کدام میوه ازان نخل بارور چیدی
ز لغوگوییی هم صحبتان دلت نگرفت
اگرچه بال مگس دایم از شکر چیدی
صبا ز گلشنم آزرده حال می گذرد
چو شاخ گل به رگم داغ نیشتر چیدی
به دست غارت تو آن درخت عریانم
که از مقام خودش کندی و ثمر چیدی
ز هیچ سو رخ آسودگی نمی بینم
ز بس که مشغله بر روی یکدگر چیدی
به ما دو گونه نیلوفری فتاده چو تو
به رخ بنفشه شام و گل سحر چیدی
نشد که طعمه زاغی دهی همایم را
گرم چه صد بر دولت ز بال و پر چیدی
ز گریه سحری یافتی «نظیری » فیض
گل مراد به اقبال چشم تر چیدی
جراحت از دل هجران خلیده برچیدی
حدیث خوش نمک ارمغان صحبت کیست؟
که درد از دل و آزارم از جگر چیدی
من از فراق تو مردم تو را چه حاصل شد
به غیر از اینکه گل شهرت از سفر چیدی
همیشه جلوه طراز رقیب بی روشی
کدام میوه ازان نخل بارور چیدی
ز لغوگوییی هم صحبتان دلت نگرفت
اگرچه بال مگس دایم از شکر چیدی
صبا ز گلشنم آزرده حال می گذرد
چو شاخ گل به رگم داغ نیشتر چیدی
به دست غارت تو آن درخت عریانم
که از مقام خودش کندی و ثمر چیدی
ز هیچ سو رخ آسودگی نمی بینم
ز بس که مشغله بر روی یکدگر چیدی
به ما دو گونه نیلوفری فتاده چو تو
به رخ بنفشه شام و گل سحر چیدی
نشد که طعمه زاغی دهی همایم را
گرم چه صد بر دولت ز بال و پر چیدی
ز گریه سحری یافتی «نظیری » فیض
گل مراد به اقبال چشم تر چیدی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
کمند عشوه گشادی و فتنه سر دادی
هزار عربده را سر به بحر و بر دادی
روان و روح به خود انس داده را جوییم
ز حجره راندی و تن در قفای در دادی
به دوری تو دل و صبر ما نمی ارزند
مرا به دست رفیقان بی جگر دادی
به فهم و خاطر زیرک ظفر میسر نیست
به کار پرخطر اسباب مختصر دادی
چسان به سر نرود دود و مضطرب نشوم
که ره چو شعله خارم به نیشتر دادی
ز تلخی تو کنم شکوه تا نداند کس
که زهر در قدحم کردی و شکر دادی
مرا که درد صبوح و می شبانه نساخت
سرشگ نیم شب و ناله سحر دادی
اگر چه قیمت پروانگی وصلم نیست
وظیفه غم و ادرار چشم تر دادی
به ذره ذره ام از مهر تست زناری
چو کوهم ارچه ز سر تا به پا کمر دادی
هنوز دعوت حلوای بوسه در راهست
ز خط و لب نمک و تره ماحضر دادی
به این جمال «نظیری » کسی حدیث نگفت
قمر ز عقرب و یوسف ز چاه بر دادی
هزار عربده را سر به بحر و بر دادی
روان و روح به خود انس داده را جوییم
ز حجره راندی و تن در قفای در دادی
به دوری تو دل و صبر ما نمی ارزند
مرا به دست رفیقان بی جگر دادی
به فهم و خاطر زیرک ظفر میسر نیست
به کار پرخطر اسباب مختصر دادی
چسان به سر نرود دود و مضطرب نشوم
که ره چو شعله خارم به نیشتر دادی
ز تلخی تو کنم شکوه تا نداند کس
که زهر در قدحم کردی و شکر دادی
مرا که درد صبوح و می شبانه نساخت
سرشگ نیم شب و ناله سحر دادی
اگر چه قیمت پروانگی وصلم نیست
وظیفه غم و ادرار چشم تر دادی
به ذره ذره ام از مهر تست زناری
چو کوهم ارچه ز سر تا به پا کمر دادی
هنوز دعوت حلوای بوسه در راهست
ز خط و لب نمک و تره ماحضر دادی
به این جمال «نظیری » کسی حدیث نگفت
قمر ز عقرب و یوسف ز چاه بر دادی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
سوی هرکس به عنایت نظر انداخته ای
تا قیامت ز خودش بی خبر انداخته ای
طمعم نیست کزین کو به سلامت بروم
که به هر سو که نهم پای، سر انداخته ایی
عقل در حلقه نگنجد ز بس اندر خم زلف
دل سودازده بر یکدگر انداخته ای
فهم در دایره تنگ دهان تو گم است
گرچه از حلقه خالش به در انداخته ای
دل ز شیرین سخنان تو ازان شوریدست
که به گفتن نمکی در شکر انداخته ای
دل ما کیست که سرگشته رویت باشد
خانمان ها به شکرخنده برانداخته ای
شاه در کلبه درویش اقامت نکند
دولت ماست که بر ما گذر انداخته ای
دیده صد دجله به من داده سرو می سوزم
آتشم بین که چه در خشگ و تر انداخته ای
بین چه ها گشته ام ای شمع جهان گرد سرت
که چو پروانه ام آتش به پر انداخته ای
گفتم این راه رسیدست به پایان دیدم
که از اول قدمم دورتر انداخته ای
من که تقدیر، جنببت کش تدبیرم بود
بسته ای دستم و رختم ز خر انداخته ای
باید از اول شب کرد «نظیری » شب گیر
بار در مرحله پر خطر انداخته ای
تا قیامت ز خودش بی خبر انداخته ای
طمعم نیست کزین کو به سلامت بروم
که به هر سو که نهم پای، سر انداخته ایی
عقل در حلقه نگنجد ز بس اندر خم زلف
دل سودازده بر یکدگر انداخته ای
فهم در دایره تنگ دهان تو گم است
گرچه از حلقه خالش به در انداخته ای
دل ز شیرین سخنان تو ازان شوریدست
که به گفتن نمکی در شکر انداخته ای
دل ما کیست که سرگشته رویت باشد
خانمان ها به شکرخنده برانداخته ای
شاه در کلبه درویش اقامت نکند
دولت ماست که بر ما گذر انداخته ای
دیده صد دجله به من داده سرو می سوزم
آتشم بین که چه در خشگ و تر انداخته ای
بین چه ها گشته ام ای شمع جهان گرد سرت
که چو پروانه ام آتش به پر انداخته ای
گفتم این راه رسیدست به پایان دیدم
که از اول قدمم دورتر انداخته ای
من که تقدیر، جنببت کش تدبیرم بود
بسته ای دستم و رختم ز خر انداخته ای
باید از اول شب کرد «نظیری » شب گیر
بار در مرحله پر خطر انداخته ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
زان عنبرین کلاله که بر سر نهاده ای
منت به تاج بر سر قیصر نهاده ای
بر چهره زلف و خال بود خوش نما ولیک
خط بر عذار از همه خوشتر نهاده ای
آغوش جانم از بر و مویت معطر است
گل در شکنج زلف معنبر نهاده ای
حسن تو زیور تو بس است اینقدر چرا
بر گوش و سینه زحمت زیور نهاده ای
ترتیب ساز جشن ملوکانه کرده ای
اسباب بزم و رزم برابر نهاده ای
مینا به کف ز ساعد سیمین گرفته ای
خنجر به پیش از می احمر نهاده ای
از کبر بر مراد دل کس نبوده ای
تهمت به بخت و جرم بر اختر نهاده ای
خط عاشق لبان پر از انگبین تست
در راه مور دام ز شکر نهاده ای
آب حیات می چکد از لفظ چون درت
لب بر زلال خضر و سکندر نهاده ای
اوراق نظم و نثر «نظیری » بگو بسنج
بحری به کف سفینه گوهر نهاده ای
منت به تاج بر سر قیصر نهاده ای
بر چهره زلف و خال بود خوش نما ولیک
خط بر عذار از همه خوشتر نهاده ای
آغوش جانم از بر و مویت معطر است
گل در شکنج زلف معنبر نهاده ای
حسن تو زیور تو بس است اینقدر چرا
بر گوش و سینه زحمت زیور نهاده ای
ترتیب ساز جشن ملوکانه کرده ای
اسباب بزم و رزم برابر نهاده ای
مینا به کف ز ساعد سیمین گرفته ای
خنجر به پیش از می احمر نهاده ای
از کبر بر مراد دل کس نبوده ای
تهمت به بخت و جرم بر اختر نهاده ای
خط عاشق لبان پر از انگبین تست
در راه مور دام ز شکر نهاده ای
آب حیات می چکد از لفظ چون درت
لب بر زلال خضر و سکندر نهاده ای
اوراق نظم و نثر «نظیری » بگو بسنج
بحری به کف سفینه گوهر نهاده ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
خلوتی خواهم و سودای سر زلف کسی
دم گرمی که چراغی بفروزد ز خسی
ازگلم خار به دل می خلد افسوس که نیست
پر و بالی که گریزم به شکاف قفسی
شعله از قهر به بال و پر پروانه نکرد
آنچه از لطف کند شهد به بال مگسی
غم و اندیشه مرا زود درآورد از پای
پای برجاتر ازین می طلبد عشق کسی؟
بس تنک حوصله ام دست و دلی می خواهم
که بگیرم به فغان دامن فریادرسی
محملی نگذرد از بادیه ما ورنه
همه در وجد و سماعیم به بانگ جرسی
لاف سربازی ما با تو «نظیری » غلط است
چون تو بر چهره نداریم غبار فرسی
دم گرمی که چراغی بفروزد ز خسی
ازگلم خار به دل می خلد افسوس که نیست
پر و بالی که گریزم به شکاف قفسی
شعله از قهر به بال و پر پروانه نکرد
آنچه از لطف کند شهد به بال مگسی
غم و اندیشه مرا زود درآورد از پای
پای برجاتر ازین می طلبد عشق کسی؟
بس تنک حوصله ام دست و دلی می خواهم
که بگیرم به فغان دامن فریادرسی
محملی نگذرد از بادیه ما ورنه
همه در وجد و سماعیم به بانگ جرسی
لاف سربازی ما با تو «نظیری » غلط است
چون تو بر چهره نداریم غبار فرسی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
یک ره کم این حجره خاکی نگرفتی
ترک صنم و دیر مغاکی نگرفتی
دیو و ملک از عربده ناکی تو جستند
در شکوه عنان دل شاکی نگرفتی
در کوچه وحدت که شهودی به دوام است
حظ نظر از وسوسه ناکی نگرفتی
آخر ببری ز اول اگر پاک ببازی
درباختی ار مهره به پاکی نگرفتی
در مهد دلت میل به شوخی و هوا داشت
راحت چو می از نشئه تا کی نگرفتی
چون گل به نسیمی دل شوریده شود چاک
هرچند که چون غنچه به چاکی نگرفتی
بر چرخ نسودی چو قمر گوشه نعلین
زنار مسیحا به شراکی نگرفتی
مردیم که در چشم تو گیریم بهایی
چون زندگی اما به هلاکی نگرفتی
حال تو نشد رتبه معراج «نظیری »
گر بطن سمک را به سماکی نگرفتی
ترک صنم و دیر مغاکی نگرفتی
دیو و ملک از عربده ناکی تو جستند
در شکوه عنان دل شاکی نگرفتی
در کوچه وحدت که شهودی به دوام است
حظ نظر از وسوسه ناکی نگرفتی
آخر ببری ز اول اگر پاک ببازی
درباختی ار مهره به پاکی نگرفتی
در مهد دلت میل به شوخی و هوا داشت
راحت چو می از نشئه تا کی نگرفتی
چون گل به نسیمی دل شوریده شود چاک
هرچند که چون غنچه به چاکی نگرفتی
بر چرخ نسودی چو قمر گوشه نعلین
زنار مسیحا به شراکی نگرفتی
مردیم که در چشم تو گیریم بهایی
چون زندگی اما به هلاکی نگرفتی
حال تو نشد رتبه معراج «نظیری »
گر بطن سمک را به سماکی نگرفتی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
گه به عشق کاکلت بر سینه سازم سنبلی
گاه سوزم در هوای عارضت بر سر گلی
کوتهست ایام گلشن رایگان نتوان نشست
دیدن گل منع اگر باشد نوای بلبلی
دل که آشوبی ندارد چیست؟ کاخ بی هوا
سر که سودایی ندارد چیست؟ کاس بی ملی
از شط غم کشتی می بر کنار آرد مگر
ورنه از تدبیر نتوان بست بر دریا پلی
فرض صبحم گر قضا گردد صبوحی کی شود
چارقل خوانم تمام شب به عشق قلقلی
نافه چین آستینم گشت و ناف گل بغل
تا برو دوشم معطر شد به مشکین کاکلی
بنده آن تاب گیسو و خم بازو شوم
همچو شاخ سنبلی پیچیده بر شاخ گلی
کعبه و زمزم زنخدان و رخش پنداشتم
دیده شد بتخانه کشمیر و چاه بابلی
فیض از ساقی «نظیری » جوی نی از سامری
خاک پای جبرئیلت هست گرد دلدلی
گاه سوزم در هوای عارضت بر سر گلی
کوتهست ایام گلشن رایگان نتوان نشست
دیدن گل منع اگر باشد نوای بلبلی
دل که آشوبی ندارد چیست؟ کاخ بی هوا
سر که سودایی ندارد چیست؟ کاس بی ملی
از شط غم کشتی می بر کنار آرد مگر
ورنه از تدبیر نتوان بست بر دریا پلی
فرض صبحم گر قضا گردد صبوحی کی شود
چارقل خوانم تمام شب به عشق قلقلی
نافه چین آستینم گشت و ناف گل بغل
تا برو دوشم معطر شد به مشکین کاکلی
بنده آن تاب گیسو و خم بازو شوم
همچو شاخ سنبلی پیچیده بر شاخ گلی
کعبه و زمزم زنخدان و رخش پنداشتم
دیده شد بتخانه کشمیر و چاه بابلی
فیض از ساقی «نظیری » جوی نی از سامری
خاک پای جبرئیلت هست گرد دلدلی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
کی سر غنچه او از هر بیان بیابی
گر محو ذوق گردی خود سر آن بیابی
گر چشمه حیاتش نوش از لبان فشاند
صد سلسبیل و کوثر هر سو روان بیابی
نتواندش کشیدن رخش سپهر اگرچه
باریک تر ز مورش موی میان بیابی
چندان ملاحت او بر دیده ام نمک ریخت
کز اشک گرم سوزم در مغز جان بیابی
گر نرگس خوش آبش چشم از جهان بپوشد
نی باغبان ببینی نی بوستان بیابی
تا نوش خنده او دامن ز صحبتم چید
از عیش تلخ زهرم در استخوان بیابی
چندین کتاب و مصحف فهرست باب عشق است
دیگر ورق نخوانی گر داستان بیابی
یار از تعین تو در پرده می نماید
خود را نهان نمایی او را عیان بیابی
عمری خداپرستی کردی ز خودپرستی
شاید به می پرستی از خود امان بیابی
تمثیل عشق و عاشق بحر و غریق بحر است
تا تو نیاز عشقی از خود نشان بیابی
گر عارفی «نظیری » پیشانی سبو بین
کاسرار لوح و کرسی بی ترجمان بیابی
گر محو ذوق گردی خود سر آن بیابی
گر چشمه حیاتش نوش از لبان فشاند
صد سلسبیل و کوثر هر سو روان بیابی
نتواندش کشیدن رخش سپهر اگرچه
باریک تر ز مورش موی میان بیابی
چندان ملاحت او بر دیده ام نمک ریخت
کز اشک گرم سوزم در مغز جان بیابی
گر نرگس خوش آبش چشم از جهان بپوشد
نی باغبان ببینی نی بوستان بیابی
تا نوش خنده او دامن ز صحبتم چید
از عیش تلخ زهرم در استخوان بیابی
چندین کتاب و مصحف فهرست باب عشق است
دیگر ورق نخوانی گر داستان بیابی
یار از تعین تو در پرده می نماید
خود را نهان نمایی او را عیان بیابی
عمری خداپرستی کردی ز خودپرستی
شاید به می پرستی از خود امان بیابی
تمثیل عشق و عاشق بحر و غریق بحر است
تا تو نیاز عشقی از خود نشان بیابی
گر عارفی «نظیری » پیشانی سبو بین
کاسرار لوح و کرسی بی ترجمان بیابی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
گر برون از برقع آن زلف پریشان آمدی
کارهای بی سر و سامان به سامان آمدی
از جمال خود اگر دادی به عالم ذره ای
قسمت هر مور مقدار سلیمان آمدی
گر حجاب کعبه و دیر از میان برداشتی
هر مسلمان گبر و هر گبری مسلمان آمدی
بودی ار بر قدر سوز آتش پرستان را جزا
بال هر پروانه ای شمع شبستان آمدی
گر نبودی پیر کنعان بوی پیراهن شناس
کور ماندی در برش گر دوست عریان آمدی
بر مشام آشنا آید شمیم آشنا
سوی احمد از یمن زان بوی رحمان آمدی
هر غم او کامدی در سینه تنگم فرو
جان محبوس مرا یوسف به زندان آمدی
وه که در گلشن خمش دارند مرغی را که او
گر به گلخن در قفس بودی به افغان آمدی
رخصت ار بودی کزین بی پرده تر گویم سخن
چون «نظیری » هر دو عالم مست عرفان آمدی
کارهای بی سر و سامان به سامان آمدی
از جمال خود اگر دادی به عالم ذره ای
قسمت هر مور مقدار سلیمان آمدی
گر حجاب کعبه و دیر از میان برداشتی
هر مسلمان گبر و هر گبری مسلمان آمدی
بودی ار بر قدر سوز آتش پرستان را جزا
بال هر پروانه ای شمع شبستان آمدی
گر نبودی پیر کنعان بوی پیراهن شناس
کور ماندی در برش گر دوست عریان آمدی
بر مشام آشنا آید شمیم آشنا
سوی احمد از یمن زان بوی رحمان آمدی
هر غم او کامدی در سینه تنگم فرو
جان محبوس مرا یوسف به زندان آمدی
وه که در گلشن خمش دارند مرغی را که او
گر به گلخن در قفس بودی به افغان آمدی
رخصت ار بودی کزین بی پرده تر گویم سخن
چون «نظیری » هر دو عالم مست عرفان آمدی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
جهان به طره عنبرفشان بیارایی
به عقد سلسله صد دودمان بیارایی
به رخ ولایت خاورستان کنی تسخیر
به خال کشور هندوستان بیارایی
همه مسیح دمان گوش بر کلام تواند
که نظم و نثر به حسن بیان بیارایی
هزار جان زلیخا دود به استقبال
به حسن یوسفی ار کاروان بیارایی
به زیب صدرنشینان خلل نخواهد کرد
به نقش جبهه ام ار آستان بیارایی
چو نوگل توام اردیبهشت عمر شکفت
که مهرگان چمنم از خزان بیارایی
هوای جان نکند بلبلی که مست شود
اگر به شاخ گلش آشیان بیارایی
مرا دلیست سیه پوش در مصیبت عمر
کنون تو ناز و ستم را دکان بیارایی
چو ماهی از عطشم کشته ای چه سود دهد؟
به لعل و گوهرم ار استخوان بیارایی
به مرگ هم نرود خار خار غم ز دلم
مزارم ار به گل و ارغوان بیارایی
سخن رسید «نظیری » به آسمان وقتست
که گوش حلقه کروبیان بیارایی
به عقد سلسله صد دودمان بیارایی
به رخ ولایت خاورستان کنی تسخیر
به خال کشور هندوستان بیارایی
همه مسیح دمان گوش بر کلام تواند
که نظم و نثر به حسن بیان بیارایی
هزار جان زلیخا دود به استقبال
به حسن یوسفی ار کاروان بیارایی
به زیب صدرنشینان خلل نخواهد کرد
به نقش جبهه ام ار آستان بیارایی
چو نوگل توام اردیبهشت عمر شکفت
که مهرگان چمنم از خزان بیارایی
هوای جان نکند بلبلی که مست شود
اگر به شاخ گلش آشیان بیارایی
مرا دلیست سیه پوش در مصیبت عمر
کنون تو ناز و ستم را دکان بیارایی
چو ماهی از عطشم کشته ای چه سود دهد؟
به لعل و گوهرم ار استخوان بیارایی
به مرگ هم نرود خار خار غم ز دلم
مزارم ار به گل و ارغوان بیارایی
سخن رسید «نظیری » به آسمان وقتست
که گوش حلقه کروبیان بیارایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
نوشی به صد جان رایگان قوت روان کیستی؟
کامی به صد حسرت نهان آرام جان کیستی؟
آدم به شوقت در جهان، رضوان به ذوقت در جنان
تو مرغ عنقا آشیان در بوستان کیستی؟
از نسل خوبانی قمر وز قسم حورانی بشر
روشن کند فرت نظر از دودمان کیستی؟
ای از هدایت آیتی بر ما ز یزدان رحمتی
با کس نداری نسبتی نازل به شان کیستی
با خود غرور و سرکشی با ما جفا و ناخوشی
از خود نیی از ما نیی آخر از آن کیستی؟
بسیار ناز و کم نگه کوته قبا و کج کله
خوش می روی رقصان به ره سرو روان کیستی؟
بر قلب پا افشرده ای رخش خرد پی کرده ای
گوی از مه و خور برده ای چابک عنان کیستی؟
قهر از صفا پرجوش تر فاش از خفا پرنوش تر
تلخ از شکر خوش نوش تر شیرین زبان کیستی؟
می ریزد از کلک و زبان نوشت «نظیری » در بیان
دست و دهان آلوده ای گستاخ خوان کیستی؟
کامی به صد حسرت نهان آرام جان کیستی؟
آدم به شوقت در جهان، رضوان به ذوقت در جنان
تو مرغ عنقا آشیان در بوستان کیستی؟
از نسل خوبانی قمر وز قسم حورانی بشر
روشن کند فرت نظر از دودمان کیستی؟
ای از هدایت آیتی بر ما ز یزدان رحمتی
با کس نداری نسبتی نازل به شان کیستی
با خود غرور و سرکشی با ما جفا و ناخوشی
از خود نیی از ما نیی آخر از آن کیستی؟
بسیار ناز و کم نگه کوته قبا و کج کله
خوش می روی رقصان به ره سرو روان کیستی؟
بر قلب پا افشرده ای رخش خرد پی کرده ای
گوی از مه و خور برده ای چابک عنان کیستی؟
قهر از صفا پرجوش تر فاش از خفا پرنوش تر
تلخ از شکر خوش نوش تر شیرین زبان کیستی؟
می ریزد از کلک و زبان نوشت «نظیری » در بیان
دست و دهان آلوده ای گستاخ خوان کیستی؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
سحر که سنبلم از جیب پیرهن بکشی
گمان برم که رگ جانم از بدن بکشی
شود کنار و برم بی تو باغ عریانی
که غارتش کنی و سنبل و سمن بکشی
شبم به هم زده یارب تو انتقام مرا
ز صبح ظالم قطاع تیغ زن بکشی
شکسته شد صنم عیشم از خلیل صباح
تو داد من صمد از این صنم شکن بکشی
به نخل عمر نیابد خزان پیری راه
به نوبهار اگر باده کهن بکشی
به سایه گل تو آن گیاه بی کارم
که سر اگر بکشم، بیخم از چمن بکشی
خطاب غمزه خمار تو به من زآنست
که مست حرف خودم سازی و سخن بکشی
ز چشم هندوی تو این مزاج می آید
که صندلم به جبین پیش برهمن بکشی
عنان طبع تو در دست ناز و بدخویی است
عجب نباشد اگر سر ز خویشتن بکشی
اسیر کرده تو از خوشی نیارد یاد
چو طفل خاطرش از خویش و از وطن بکشی
مقید لب شیرین مکن «نظیری » دل
که خسرو ار شوی اندوه کوهکن بکشی
گمان برم که رگ جانم از بدن بکشی
شود کنار و برم بی تو باغ عریانی
که غارتش کنی و سنبل و سمن بکشی
شبم به هم زده یارب تو انتقام مرا
ز صبح ظالم قطاع تیغ زن بکشی
شکسته شد صنم عیشم از خلیل صباح
تو داد من صمد از این صنم شکن بکشی
به نخل عمر نیابد خزان پیری راه
به نوبهار اگر باده کهن بکشی
به سایه گل تو آن گیاه بی کارم
که سر اگر بکشم، بیخم از چمن بکشی
خطاب غمزه خمار تو به من زآنست
که مست حرف خودم سازی و سخن بکشی
ز چشم هندوی تو این مزاج می آید
که صندلم به جبین پیش برهمن بکشی
عنان طبع تو در دست ناز و بدخویی است
عجب نباشد اگر سر ز خویشتن بکشی
اسیر کرده تو از خوشی نیارد یاد
چو طفل خاطرش از خویش و از وطن بکشی
مقید لب شیرین مکن «نظیری » دل
که خسرو ار شوی اندوه کوهکن بکشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
سر داده ای و بند نهانی نهاده ای
دل برده ای و داغ نشانی نهاده ای
گر در ره وفا قدمی برگرفته ای
بر خود هزار کوه گرانی نهاده ای
یادت به خیر باد که در گریه های گرم
شوقی که از خودم برهانی نهاده ای
ارزان مکن کرشمه و شوخی که در دلم
مهری که پیش ازان نتوانی نهاده ای
از درج لب مفرح یاقوت داده ای
در طبع پیر شوق جوانی نهاده ای
فارغ نمی شویم که در آب و خاک ما
تخم هزار دل نگرانی نهاده ای
غمگین نمی شویم که در های و هوی ما
ذوق هزار رود مغانی نهاده ای
بلبل خمش نمی شود ای غنچه لب بگوی
در خرده های گل چه معانی نهاده ای
با کس زمانه عهد «نظیری » به سر نبرد
دل در وفای دشمن جانی نهاده ای
دل برده ای و داغ نشانی نهاده ای
گر در ره وفا قدمی برگرفته ای
بر خود هزار کوه گرانی نهاده ای
یادت به خیر باد که در گریه های گرم
شوقی که از خودم برهانی نهاده ای
ارزان مکن کرشمه و شوخی که در دلم
مهری که پیش ازان نتوانی نهاده ای
از درج لب مفرح یاقوت داده ای
در طبع پیر شوق جوانی نهاده ای
فارغ نمی شویم که در آب و خاک ما
تخم هزار دل نگرانی نهاده ای
غمگین نمی شویم که در های و هوی ما
ذوق هزار رود مغانی نهاده ای
بلبل خمش نمی شود ای غنچه لب بگوی
در خرده های گل چه معانی نهاده ای
با کس زمانه عهد «نظیری » به سر نبرد
دل در وفای دشمن جانی نهاده ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
نه گلم کفاف رنگی نه گلم پسند بویی
سر و برگ خود ندارم ز خیال روی و مویی
به تصور جمالش ز هزار فکر رستم
دل جمع من پریشان نشود به هیچ سویی
شده با بدان مصاحب چه فسون کنم ندانم
که به طبع دیو مردم نشود فرشته خویی
غم دل چگونه پوشم که لباس صبر و طاقت
ز هم آنچنان دریدم که نمی شود رفویی
نفحات زلف جانان چو بلا مسلسل آمد
که نفس ز هم گسست و نگسست گفتگویی
سگ خانه زاد عشقم به جفا نمی گریزم
نه شکاری غریبم که جهم به های و هویی
نکند قبولم آتش پس مرگ اگر بسوزند
اگرم ز لوث عصیان ندهند شست و شویی
شده عرصه از زبونان صف پردلی نبینم
که ز صولجان مردی بدرآوریم گویی
حسنات دین پرستان همه سیئات باشد
مگرآن که روز محشر نکنند جستجویی
سخن ار ز دوست باشد بردم برون ز دنیا
دل پر هزار حسرت به امید بازگویی
چه غمت ز دیده من که به خون دل نگار است
تو که بر کنار جویی نشکسته ای سبویی
ز غلوی اضطرابم ز حجاب برنیاید
ز صد آرزو «نظیری » رسم ار به آرزویی
سر و برگ خود ندارم ز خیال روی و مویی
به تصور جمالش ز هزار فکر رستم
دل جمع من پریشان نشود به هیچ سویی
شده با بدان مصاحب چه فسون کنم ندانم
که به طبع دیو مردم نشود فرشته خویی
غم دل چگونه پوشم که لباس صبر و طاقت
ز هم آنچنان دریدم که نمی شود رفویی
نفحات زلف جانان چو بلا مسلسل آمد
که نفس ز هم گسست و نگسست گفتگویی
سگ خانه زاد عشقم به جفا نمی گریزم
نه شکاری غریبم که جهم به های و هویی
نکند قبولم آتش پس مرگ اگر بسوزند
اگرم ز لوث عصیان ندهند شست و شویی
شده عرصه از زبونان صف پردلی نبینم
که ز صولجان مردی بدرآوریم گویی
حسنات دین پرستان همه سیئات باشد
مگرآن که روز محشر نکنند جستجویی
سخن ار ز دوست باشد بردم برون ز دنیا
دل پر هزار حسرت به امید بازگویی
چه غمت ز دیده من که به خون دل نگار است
تو که بر کنار جویی نشکسته ای سبویی
ز غلوی اضطرابم ز حجاب برنیاید
ز صد آرزو «نظیری » رسم ار به آرزویی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نی سنبل تنباکویی نه آتش رخساره ای
دل بوی خامی می دهد بی داغ آتش پاره ای
منقار زرین بایدت تا دانه زین اخگر کنی
کی مرغ این آتش بود هر مرغ آتش خواره ای
در نخل تنباکو نگر صوفی شده بازآمده
در کوی خود سرگشته ای در شهر خود آواره ای
چون بید مجنون هر طرف افکنده از سر طره ای
چون دلق سالک هر کجا افکنده از بر پاره ای
مردم گیا از چین مخر تنباکوی آچین بخر
هم مایه بی مایه ای هم چاره بی چاره ای
خواهم دید وجد آنقدر جام می و تنباکوام
کافتم به طاق ابرویی چون نرگس خماره ای
اندر کمند دود او کز سنبل دلجو به است
همچون کلیم افتاده ام اندر دم سحاره ای
موسی به قوم خویشتن لوح ید بیضا نمود
یا حور سیمین ساعدی کرد از مه نو پاره ای
تا شد به مهرویان قرین این دود مایه بر زمین
بر آسمان غیرت کشد هر ثابت و سیاره ای
هر جرعه کی مستی دهد رند جحیم آشام را
از جنس آچین کشتئی وز قسم هندی کاره ای
ساغر «نظیری » کم بکش زین خشک می هر دم بکش
کت موم ازو شد آهنی، کت لعل ازو شد خاره ای
دل بوی خامی می دهد بی داغ آتش پاره ای
منقار زرین بایدت تا دانه زین اخگر کنی
کی مرغ این آتش بود هر مرغ آتش خواره ای
در نخل تنباکو نگر صوفی شده بازآمده
در کوی خود سرگشته ای در شهر خود آواره ای
چون بید مجنون هر طرف افکنده از سر طره ای
چون دلق سالک هر کجا افکنده از بر پاره ای
مردم گیا از چین مخر تنباکوی آچین بخر
هم مایه بی مایه ای هم چاره بی چاره ای
خواهم دید وجد آنقدر جام می و تنباکوام
کافتم به طاق ابرویی چون نرگس خماره ای
اندر کمند دود او کز سنبل دلجو به است
همچون کلیم افتاده ام اندر دم سحاره ای
موسی به قوم خویشتن لوح ید بیضا نمود
یا حور سیمین ساعدی کرد از مه نو پاره ای
تا شد به مهرویان قرین این دود مایه بر زمین
بر آسمان غیرت کشد هر ثابت و سیاره ای
هر جرعه کی مستی دهد رند جحیم آشام را
از جنس آچین کشتئی وز قسم هندی کاره ای
ساغر «نظیری » کم بکش زین خشک می هر دم بکش
کت موم ازو شد آهنی، کت لعل ازو شد خاره ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
به تسیح و مصلا کرده ای میخانه آرایی
کنون از اشک رنگین می کنم پیمانه آرایی
زبان و گوش محو لذتست اصحاب خلوت را
به ذکر جام و شاهد می کنم افسانه آرایی
به دست فکر از هم می گشایم تاب گیسویی
ز عاشق خوش بود مشاطگی جانانه آرایی
مگر یار مسافر گشته من باز می آید
که جان در حجره آرائیست دل در خانه آرایی
به طامات غزل ذوق آشنای دل نمی گردد
به زیب عاریت تا کی کنم بیگانه آرایی
جمال عیش دنیا تیزتر از جلوه یرقست
کند شمع از فروغ خویشتن پروانه آرایی
مشو شاد از بهار دهر کاین زال فریبنده
به مرگ و سور عالم می کند کاشانه آرایی
گهی گل ریزدم در بر گهی سنگم زند بر سر
بلی می زیبد از مستان چنین دیوانه آرایی
بلا شد درک حسن خال و خط ما هوشمندان را
به عشق ما کند صیاد، دام و دانه آرایی
دلم از هر شکاف سینه آشوبی دگر دارد
پری در چشم مجنون می کند ویرانه آرایی
«نظیری » اطلس و اکسون نبخشد قدر عاقل را
به زیب فضل و دانش خوش بود فرزانه آرایی
کنون از اشک رنگین می کنم پیمانه آرایی
زبان و گوش محو لذتست اصحاب خلوت را
به ذکر جام و شاهد می کنم افسانه آرایی
به دست فکر از هم می گشایم تاب گیسویی
ز عاشق خوش بود مشاطگی جانانه آرایی
مگر یار مسافر گشته من باز می آید
که جان در حجره آرائیست دل در خانه آرایی
به طامات غزل ذوق آشنای دل نمی گردد
به زیب عاریت تا کی کنم بیگانه آرایی
جمال عیش دنیا تیزتر از جلوه یرقست
کند شمع از فروغ خویشتن پروانه آرایی
مشو شاد از بهار دهر کاین زال فریبنده
به مرگ و سور عالم می کند کاشانه آرایی
گهی گل ریزدم در بر گهی سنگم زند بر سر
بلی می زیبد از مستان چنین دیوانه آرایی
بلا شد درک حسن خال و خط ما هوشمندان را
به عشق ما کند صیاد، دام و دانه آرایی
دلم از هر شکاف سینه آشوبی دگر دارد
پری در چشم مجنون می کند ویرانه آرایی
«نظیری » اطلس و اکسون نبخشد قدر عاقل را
به زیب فضل و دانش خوش بود فرزانه آرایی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱ - یک قصیده
چندی به غلط بتکده کردیم حرم را
وقتست که از کعبه برآریم صنم را
بیخ هوس وصل ببریم که زشتست
خار و خس بیگانه گلستان ارم را
ما و در آسودگی مرگ کزین بیش
زحمت نتوان داد شفا را و الم را
عمریست که همسایه بختیم درین کوی
یک بار ندیدیم در خانه هم را
هر دست به پیچاک سر زلف نیرزد
انگشت جم ارزنده بود خاتم جم را
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
در خانه نشاندیم دگر بخت دژم را
تنهایی این بادیه را شور غریب است
مجنون نه سیه خانه شناسد نه حشم را
عاشق ز پریشانی خاطر چه نویسد
هر روز شماریست سر زلف بخم را
تا هست غمی شفقت ایام به من هست
آن نیست که از کم ندهد قسمت کم را
دستی ز شکربخشی دوران نبرم پس
کز هر بن ناخن نکشم خار ستم را
کار سر کلکم نکند نشتر فصاد
خونابه کش زخم درونست الم را
تا توبه ام از مذهب و از کیش ندادند
در باز نکردند خرابات و حرم را
برهم زده ام مسکن و معبد به سراغت
کافر به چه حالست که گم کرده صنم را
غواص که دیدست به بیچارگی من
از دست گهر داده و درباخته دم را
عشق من و حسن تو قدیمند ولیکن
در خدمت تو نام و نشان نیست قدم را
در بیع وفای تو من از بس که حریصم
ناکشته به بیعانه دهم وجه سلم را
مدی دو سه مخصوص دل ما نکشیدی
مخدوم چنین یاد نمودست خدم را؟
ما نام خود از حاشیه شستیم کزین بیش
مهمان طفیلی نتوان بود قلم را
در مدح سپهدار گریزیم که نامش
در وزن فزاید چه سخن را چه درم را
داد و دهش از خاصیت اسم رحیم است
گر جیب عیارست و گر دست کرم را
بی یاری این نام به منزل نرسد کس
ای ساحل توفان زدگان نام تویم را
هرجا کف راد تو سر بدره گشاید
بر کیسه بماند گره ارباب همم را
در عرض خداوندی تو خواجگی خصم
دیریست که کافر نکند سجده صنم را
در رهگذر قافیه لا نفتادست
تا بدرقه کردست سخای تو نعم را
جان داروی مهر تو به ملکی که نباشد
صحت به در مرگ نویسند سقم را
اختر خبر از غیب دهد حالتش اینست
کز سجده تو راست کند پشت بخم را
گردون دم از اعجاز زند حکمتش اینست
کز دیدن تو بیش کند دولت کم را
اسباب جهانبانی تو ساخته گردون
از نفع و ضرر داده به تیغت تف و نم را
زنجیر غلامی تو پرداخته گیتی
از عشق و وفا برد به کار آتش و دم را
بر دهر ترش گر شودت گوشه ابرو
حدت بستاند ز بقم رنگ بقم را
دیدند چو حجاب قضا ملک تو گفتند
رفتیم که دروازه ببندیم عدم را
بر روی ضعیفان تهی دست گشاده
مفتاح سر کلک تو ابواب کرم را
تا مهر تو و کین تو در دل نسرشتند
جاری ننمودند به لب مدحت و ذم را
انجم سپها گر ز درت گوشه گرفتم
برداشتم از سلک خدم کار اهم را
در پاس تو یک رو چو دم تیغ نگارم
زان بیش که دم شعله کند صبح دو دم را
عریان ز هوس ها شدم آن روز که دادم
تشریف ز گرد در تو بیت حرم را
قصدم همه این بود که در خدمت معبود
بر گوشه نهم صحبت مخدوم و خدم را
باز از اثر لطف و عطا انس در تو
از چشم و دلم برد برون وحشت و رم را
دل گفت که ته جرعه عیش آب حیاتست
یک چند چشیدم به گمان شربت سم را
دیدم که همان شکر آلوده به زهر است
لاحول کنان بوسه زدم خوان کرم را
راضی شده ام بی تو به اکسیر قناعت
نشناخته ام قیمت آن خاک قدم را
کس مملکت فقر و قناعت نگرفتست
بر گوشه نهادست گدا طبل و علم را
مجنون شوم و کام تو از دهر بگیرم
کاین دیو به دیوانه دهد خاتم جم را
سرمست به سودای تو برخاست «نظیری »
صبحی که گشودند خرابات قدم را
تو نقل و می و مطرب ازو بازنگیری
او باز ندارد ز زبان شکر نعم را
تا طبع درآمد شدن هر خوش و ناخوش
غمخوار پناهی طلبد شادی و غم را
بادا در تو مأمن و ملجای حوادث
سادات عرب را و سلاطین عجم را
اقطاب جهان را ز تو تحقیق ارادت
چون از جهت کعبه مقیمان حرم را
بر واقعه بابری و قصه چنگیز
فتح از تو نویسند همایون دوم را
وقتست که از کعبه برآریم صنم را
بیخ هوس وصل ببریم که زشتست
خار و خس بیگانه گلستان ارم را
ما و در آسودگی مرگ کزین بیش
زحمت نتوان داد شفا را و الم را
عمریست که همسایه بختیم درین کوی
یک بار ندیدیم در خانه هم را
هر دست به پیچاک سر زلف نیرزد
انگشت جم ارزنده بود خاتم جم را
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
در خانه نشاندیم دگر بخت دژم را
تنهایی این بادیه را شور غریب است
مجنون نه سیه خانه شناسد نه حشم را
عاشق ز پریشانی خاطر چه نویسد
هر روز شماریست سر زلف بخم را
تا هست غمی شفقت ایام به من هست
آن نیست که از کم ندهد قسمت کم را
دستی ز شکربخشی دوران نبرم پس
کز هر بن ناخن نکشم خار ستم را
کار سر کلکم نکند نشتر فصاد
خونابه کش زخم درونست الم را
تا توبه ام از مذهب و از کیش ندادند
در باز نکردند خرابات و حرم را
برهم زده ام مسکن و معبد به سراغت
کافر به چه حالست که گم کرده صنم را
غواص که دیدست به بیچارگی من
از دست گهر داده و درباخته دم را
عشق من و حسن تو قدیمند ولیکن
در خدمت تو نام و نشان نیست قدم را
در بیع وفای تو من از بس که حریصم
ناکشته به بیعانه دهم وجه سلم را
مدی دو سه مخصوص دل ما نکشیدی
مخدوم چنین یاد نمودست خدم را؟
ما نام خود از حاشیه شستیم کزین بیش
مهمان طفیلی نتوان بود قلم را
در مدح سپهدار گریزیم که نامش
در وزن فزاید چه سخن را چه درم را
داد و دهش از خاصیت اسم رحیم است
گر جیب عیارست و گر دست کرم را
بی یاری این نام به منزل نرسد کس
ای ساحل توفان زدگان نام تویم را
هرجا کف راد تو سر بدره گشاید
بر کیسه بماند گره ارباب همم را
در عرض خداوندی تو خواجگی خصم
دیریست که کافر نکند سجده صنم را
در رهگذر قافیه لا نفتادست
تا بدرقه کردست سخای تو نعم را
جان داروی مهر تو به ملکی که نباشد
صحت به در مرگ نویسند سقم را
اختر خبر از غیب دهد حالتش اینست
کز سجده تو راست کند پشت بخم را
گردون دم از اعجاز زند حکمتش اینست
کز دیدن تو بیش کند دولت کم را
اسباب جهانبانی تو ساخته گردون
از نفع و ضرر داده به تیغت تف و نم را
زنجیر غلامی تو پرداخته گیتی
از عشق و وفا برد به کار آتش و دم را
بر دهر ترش گر شودت گوشه ابرو
حدت بستاند ز بقم رنگ بقم را
دیدند چو حجاب قضا ملک تو گفتند
رفتیم که دروازه ببندیم عدم را
بر روی ضعیفان تهی دست گشاده
مفتاح سر کلک تو ابواب کرم را
تا مهر تو و کین تو در دل نسرشتند
جاری ننمودند به لب مدحت و ذم را
انجم سپها گر ز درت گوشه گرفتم
برداشتم از سلک خدم کار اهم را
در پاس تو یک رو چو دم تیغ نگارم
زان بیش که دم شعله کند صبح دو دم را
عریان ز هوس ها شدم آن روز که دادم
تشریف ز گرد در تو بیت حرم را
قصدم همه این بود که در خدمت معبود
بر گوشه نهم صحبت مخدوم و خدم را
باز از اثر لطف و عطا انس در تو
از چشم و دلم برد برون وحشت و رم را
دل گفت که ته جرعه عیش آب حیاتست
یک چند چشیدم به گمان شربت سم را
دیدم که همان شکر آلوده به زهر است
لاحول کنان بوسه زدم خوان کرم را
راضی شده ام بی تو به اکسیر قناعت
نشناخته ام قیمت آن خاک قدم را
کس مملکت فقر و قناعت نگرفتست
بر گوشه نهادست گدا طبل و علم را
مجنون شوم و کام تو از دهر بگیرم
کاین دیو به دیوانه دهد خاتم جم را
سرمست به سودای تو برخاست «نظیری »
صبحی که گشودند خرابات قدم را
تو نقل و می و مطرب ازو بازنگیری
او باز ندارد ز زبان شکر نعم را
تا طبع درآمد شدن هر خوش و ناخوش
غمخوار پناهی طلبد شادی و غم را
بادا در تو مأمن و ملجای حوادث
سادات عرب را و سلاطین عجم را
اقطاب جهان را ز تو تحقیق ارادت
چون از جهت کعبه مقیمان حرم را
بر واقعه بابری و قصه چنگیز
فتح از تو نویسند همایون دوم را
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴ - این قصیده در منقبت حضرت امام رضا علیه التحیته و الثنا و اشاره به قتل و غارت ساکنان مشهد مقدسه حضرت
چنان رسیدن دی سرد ساخت دنیی را
که کرد در دل مجنون فسرده لیلی را
نسیم صبح بدان گونه گشت رنگ ستان
که برد از کف دست نگار حنی را
فسردگی هوا تا به غایتی برسید
که بست در دل عاشق ره تمنی را
به آن رسید ز تأثیر تندباد خزان
که بار و برگ بریزد درخت طوبی را
به بیع رضوان مالک اگر شود راضی
خود به گلخن دوزخ بهشت ماوی را
فغان که گشت در احیای خلق افسرده
دمی که مایه اعجاز بود عیسی را
عجوز برد که بر حرف باستان دل داشت
کنون به نطق درآورده است املی را
نه چشم از دمه دیدست حال شخص تباه
نه گوش درک زنخ بند کرده شکوی را
ز شرح سردی امروز کرده اند حذر
لباس لفظ که پوشیده اند معنی را
ز بیم سرما طفل از رحم نمی زاید
اگرچه وعده زادن گذشته حبلی را
مشاطه دست عروس از نگار بگشاید
که می برد نفس صبح رنگ حنی را
خماردار نیارد به حلق مینا دست
فراق دیده نبوسد عذار سلمی را
اگر نه ز آفت سرما درخت ایمن بود
چراست شعله بیضا به دست موسی را
ز چله دی و بهمن که بر کمان دارند
عطارد افکند از دست کلک انسی را
ز درد مارگزیده خبر نمی یابد
که نیش عقرب بر دست زهر افعی را
ز جیب صفحه تصویر چین برآوردم
شکست رنگ به رخساره نقش مانی را
به شهد داده برودت طبیعت کافور
به مشگ داده رطوبت مزاج کسنی را
به دل محبت معشوق ره نمی یابد
که سد راه شود برف عهد قربی را
گذشته برف ز بس از سربنای جهان
نموده منزل قارون رواق کسری را
ز برف پنجه خور مانده آنچنان از کار
که در میانه کافور دست موتی را
ز برف ساخته استاد زمهریر سفید
چو سقف خانه نداف چرخ اعلی را
ز ضعف پرتو خورشید در میان سحاب
بسان نور بصر گشته چشم اعمی را
میان دوزخ تابان در استخوان مریض
فسردگی هوا لرزه ساخت حمی را
رسید کوتهی روز تا بدان غایت
که جای در دم صبح است شام اضحی را
خدنگ رستم اگر در کمان کشیده شود
هوای سرد ببندد محل مجری را
کنون طیور نسازند در چمن مسکن
زنار همچو سمندر کنند سکنی را
چو رفت گل ز چمن عندلیب گوشه گرفت
به زاغ و بوم فکندند امر شوری را
سخن به نصف خلافت رسید و مل نشنید
طلب ز مطرب و شاهد نمود فتوی را
سرود مطرب گفتا به راستی کز ما
کسی به سر نرساند طریق اولی را
صلاح عقل چنانست در چنین فصلی
که از شراب بشویی لباس تقوی را
ز باده بر در میخانه ها وضو سازی
به پای ساغر می افکنی مصلی را
از آن شراب کنی در قدح که مرد کند
اگر ز دور خورد بر مشام خنثی را
از آن شراب کنی در قدح که یاد صبا
ز فیض نگهت او روح داد عیسی را
از آن شراب کزو گر خیال جرعه کشد
چو نطفه روح دهد صورت هیولی را
از آن شراب که گر قطره ای به خاک چکید
کند درست عظام رمیم موتی را
هزار کوه غم از یکدگر فرو ریزد
در آن مقام که ظاهر کند تجلی را
نه زان شراب که انگور او شهید کند
شه سریر امامت علی موسی را
امام ثامن ضامن که روز بازپسین
به گوش خوف رساند ندای بشری را
امام ثامن ضامن که در شریعت حق
ز هفت مفتی صادق گرفته فتوی را
شهید خاک خراسان که گرد مرکب او
به جای نور بصر گشته چشم اعمی را
دیت ستان لب لعل زهر خورده اوست
زمردی که کند کور چشم افعی را
اگر ز ناف زمین حق بنای کعبه نهاد
زمین مشهد او کرد صدر دنیی را
به هر قدم که نهی در حریم روضه او
نهاده اند اقامت ریاض عقبی را
به ذوق تر ز کلیم اند نقش های گلیم
نموده جبهه هر خشت صد تجلی را
فروغ قبه خورشید شکل مرقد او
نموده بدر فروزنده چشم اعمی را
شعاع نور قنادیل او به هم شکند
طلیعه های کواکب سپهر اعلی را
چو حافظان حریمش کشیده اند سرود
نموده اند ترقی عقولی اولی را
ز حس جوهر و آواز و فکر تحریرش
نموده اند صور جوهر هیولی را
چو عندلیب به گلدسته های مسجد او
مؤذنان مترنم ستانده املی را
ز ذکر اشهد ان لا اله الا الله
به گوش خوف رسانیده بانگ بشری را
ز شوق طوف مزارش که عید شادی هاست
عروس نیمه شب از دست شسته حنی را
به ماه میل سر گنبدش رجوع کنند
جماعتی که پرستیده اند شعری را
ز زهد عاکف و سیار صحن روضه او
به ناز و منت گیرند من و سلوی را
به ارتقای مقام نفوس خدامش
نوید ذبح عظیم است کبش قربی را
فراخی نعمش با صفا بدل کرده
نزاع کاسه مجنون و سنگ لیلی را
وسیله شرف از عیدگاه او حجاج
به قدس و کعبه فرستند فطر و اضحی را
دو گوهه طرق و مشهد مقدس او
زنند طعنه به تقدیس قدس و رضوی را
آن دو کوه گران حلم کوه سنگی زاد
که یک نتیجه کبری بود دو صغری را
زهی امام که مفتاح باب مرحمتست
محبت تو رضای ملک تعالی را
چنانکه برگ بریزد ز تندباد خزان
محبت تو بریزد گناه کبری را
تو گر به روز قیامت شفیع خلق شوی
عذاب نیست پرستندگان عزی را
پی نتیجه اعمال حاکم محشر
اگر به خلد نویسد برات اجری را
به نزد مالک دوزخ روان کند رضوان
محبتت نکند گر نشانه مجری را
چو عکس آینه از بطن نطفه بنماید
اگر ز رای تو زیور دهند حبلی را
به هر گیاه که ابر سخات آب دهد
دهد به قاعده بار درخت طوبی را
هر آنکه خاک درت را به تاج و تخت دهد
کند معاوضه با تره من و سلوی را
ز بس عنایت عامت نموده مستغنی
ز حاجتی که به هم بوده اهل دنیا را
به نزد فهم چنان مدعا شود ظاهر
که احتیاج نیفتد به لفظ معنی را
به بوسه دیر؟ درت نقش شد کسی بیند
نیاز عرضه کند اشتیاق مانی را
غریب از حرکات سپهر مضطرب است
بر آستان تو یابد مگر تسلی را
تمام گشت به نی پاسخ کلیم از طور
که راند در ارنی بر زبان خود نی را
ز گفتن ارنی زان تو نی نمی شنوی
که از سخاوت بانون نیاوری یی را
ز لفظ آری با کوه اگر خطاب کنی
جواب نیست جز آری جواب آری را
شها کسی که به دل جای داده خصم تو را
به کعبه پهلوی مصحف نهادی عزی را
جماعتی نه موالی ز خصم آل نبی
همه گرفته به میراث دین خنثی را
زدند بیخ و بن مؤمنان به تیغ خلاف
نگاه هیچ نکردند صدق دعوی را
ز خلق سید و اشراف جوی خون راندند
به روضه تو گشادند دست دعوی را
بقیئه ای که نگشتند کشته از افلاس
فروختند به غربت دیار و مأوی را
شها فغان ز زمانی که اهل دانش او
ز فهم شعر ندانند غیر آری را
حدیث عیسی و افسانه را یکی دانند
ز نیشکر نشناسند شاخ کسنی را
درین زمانه بدان گونه شعر خوار شدست
که ننگ می شود از نام خویش شعری را
ولی ز پاکی نظمم به یمن مدحت تست
شرف به نظم روان جریر و اعشی را
غلام پیر «نظیری » درم خریده تست
توجهی که ببیند جمال مولی را
نماز مرده کند بر مدیح مرده دلان
به مدحت تو کند زنده روح اعشی را
چنان ثنای تو گوید که ذوق جایزه اش
زبان دهد به ته خاک معن و یحیی را
کنون که لب به شکایت گشوده ام خواهم
که نوشم از کف تو شربت تسلی را
چنان ثنای تو گویم که ذوق خواندن آن
دهد زبان بیان نقش های مانی را
چو خامه را به بنان رخصت جوار دهم
کند به معجزه کار عصای موسی را
چو صفحه را به سر کلک آشنا سازم
کنم بسان دبیر بهار انشی را
وگر غبار رهت رابه نوک خامه کنم
کنم چو دیده پر از نور میم املی را
وگر امیدی «نظیری » بر تو عرضه کنم
پر از مراد کنی دامن تمنی را
مراد دل به تو گفتم دگر تو می دانی
زبان من به دعا ختم کرد دعوی را
همیشه تا ز شب و روز امتیازی هست
درین جهان شب یلدا و روز اضحی را
صباح عید محبت نیاورد شب غم
شب عدوت نبیند صباح دنیی را
که کرد در دل مجنون فسرده لیلی را
نسیم صبح بدان گونه گشت رنگ ستان
که برد از کف دست نگار حنی را
فسردگی هوا تا به غایتی برسید
که بست در دل عاشق ره تمنی را
به آن رسید ز تأثیر تندباد خزان
که بار و برگ بریزد درخت طوبی را
به بیع رضوان مالک اگر شود راضی
خود به گلخن دوزخ بهشت ماوی را
فغان که گشت در احیای خلق افسرده
دمی که مایه اعجاز بود عیسی را
عجوز برد که بر حرف باستان دل داشت
کنون به نطق درآورده است املی را
نه چشم از دمه دیدست حال شخص تباه
نه گوش درک زنخ بند کرده شکوی را
ز شرح سردی امروز کرده اند حذر
لباس لفظ که پوشیده اند معنی را
ز بیم سرما طفل از رحم نمی زاید
اگرچه وعده زادن گذشته حبلی را
مشاطه دست عروس از نگار بگشاید
که می برد نفس صبح رنگ حنی را
خماردار نیارد به حلق مینا دست
فراق دیده نبوسد عذار سلمی را
اگر نه ز آفت سرما درخت ایمن بود
چراست شعله بیضا به دست موسی را
ز چله دی و بهمن که بر کمان دارند
عطارد افکند از دست کلک انسی را
ز درد مارگزیده خبر نمی یابد
که نیش عقرب بر دست زهر افعی را
ز جیب صفحه تصویر چین برآوردم
شکست رنگ به رخساره نقش مانی را
به شهد داده برودت طبیعت کافور
به مشگ داده رطوبت مزاج کسنی را
به دل محبت معشوق ره نمی یابد
که سد راه شود برف عهد قربی را
گذشته برف ز بس از سربنای جهان
نموده منزل قارون رواق کسری را
ز برف پنجه خور مانده آنچنان از کار
که در میانه کافور دست موتی را
ز برف ساخته استاد زمهریر سفید
چو سقف خانه نداف چرخ اعلی را
ز ضعف پرتو خورشید در میان سحاب
بسان نور بصر گشته چشم اعمی را
میان دوزخ تابان در استخوان مریض
فسردگی هوا لرزه ساخت حمی را
رسید کوتهی روز تا بدان غایت
که جای در دم صبح است شام اضحی را
خدنگ رستم اگر در کمان کشیده شود
هوای سرد ببندد محل مجری را
کنون طیور نسازند در چمن مسکن
زنار همچو سمندر کنند سکنی را
چو رفت گل ز چمن عندلیب گوشه گرفت
به زاغ و بوم فکندند امر شوری را
سخن به نصف خلافت رسید و مل نشنید
طلب ز مطرب و شاهد نمود فتوی را
سرود مطرب گفتا به راستی کز ما
کسی به سر نرساند طریق اولی را
صلاح عقل چنانست در چنین فصلی
که از شراب بشویی لباس تقوی را
ز باده بر در میخانه ها وضو سازی
به پای ساغر می افکنی مصلی را
از آن شراب کنی در قدح که مرد کند
اگر ز دور خورد بر مشام خنثی را
از آن شراب کنی در قدح که یاد صبا
ز فیض نگهت او روح داد عیسی را
از آن شراب کزو گر خیال جرعه کشد
چو نطفه روح دهد صورت هیولی را
از آن شراب که گر قطره ای به خاک چکید
کند درست عظام رمیم موتی را
هزار کوه غم از یکدگر فرو ریزد
در آن مقام که ظاهر کند تجلی را
نه زان شراب که انگور او شهید کند
شه سریر امامت علی موسی را
امام ثامن ضامن که روز بازپسین
به گوش خوف رساند ندای بشری را
امام ثامن ضامن که در شریعت حق
ز هفت مفتی صادق گرفته فتوی را
شهید خاک خراسان که گرد مرکب او
به جای نور بصر گشته چشم اعمی را
دیت ستان لب لعل زهر خورده اوست
زمردی که کند کور چشم افعی را
اگر ز ناف زمین حق بنای کعبه نهاد
زمین مشهد او کرد صدر دنیی را
به هر قدم که نهی در حریم روضه او
نهاده اند اقامت ریاض عقبی را
به ذوق تر ز کلیم اند نقش های گلیم
نموده جبهه هر خشت صد تجلی را
فروغ قبه خورشید شکل مرقد او
نموده بدر فروزنده چشم اعمی را
شعاع نور قنادیل او به هم شکند
طلیعه های کواکب سپهر اعلی را
چو حافظان حریمش کشیده اند سرود
نموده اند ترقی عقولی اولی را
ز حس جوهر و آواز و فکر تحریرش
نموده اند صور جوهر هیولی را
چو عندلیب به گلدسته های مسجد او
مؤذنان مترنم ستانده املی را
ز ذکر اشهد ان لا اله الا الله
به گوش خوف رسانیده بانگ بشری را
ز شوق طوف مزارش که عید شادی هاست
عروس نیمه شب از دست شسته حنی را
به ماه میل سر گنبدش رجوع کنند
جماعتی که پرستیده اند شعری را
ز زهد عاکف و سیار صحن روضه او
به ناز و منت گیرند من و سلوی را
به ارتقای مقام نفوس خدامش
نوید ذبح عظیم است کبش قربی را
فراخی نعمش با صفا بدل کرده
نزاع کاسه مجنون و سنگ لیلی را
وسیله شرف از عیدگاه او حجاج
به قدس و کعبه فرستند فطر و اضحی را
دو گوهه طرق و مشهد مقدس او
زنند طعنه به تقدیس قدس و رضوی را
آن دو کوه گران حلم کوه سنگی زاد
که یک نتیجه کبری بود دو صغری را
زهی امام که مفتاح باب مرحمتست
محبت تو رضای ملک تعالی را
چنانکه برگ بریزد ز تندباد خزان
محبت تو بریزد گناه کبری را
تو گر به روز قیامت شفیع خلق شوی
عذاب نیست پرستندگان عزی را
پی نتیجه اعمال حاکم محشر
اگر به خلد نویسد برات اجری را
به نزد مالک دوزخ روان کند رضوان
محبتت نکند گر نشانه مجری را
چو عکس آینه از بطن نطفه بنماید
اگر ز رای تو زیور دهند حبلی را
به هر گیاه که ابر سخات آب دهد
دهد به قاعده بار درخت طوبی را
هر آنکه خاک درت را به تاج و تخت دهد
کند معاوضه با تره من و سلوی را
ز بس عنایت عامت نموده مستغنی
ز حاجتی که به هم بوده اهل دنیا را
به نزد فهم چنان مدعا شود ظاهر
که احتیاج نیفتد به لفظ معنی را
به بوسه دیر؟ درت نقش شد کسی بیند
نیاز عرضه کند اشتیاق مانی را
غریب از حرکات سپهر مضطرب است
بر آستان تو یابد مگر تسلی را
تمام گشت به نی پاسخ کلیم از طور
که راند در ارنی بر زبان خود نی را
ز گفتن ارنی زان تو نی نمی شنوی
که از سخاوت بانون نیاوری یی را
ز لفظ آری با کوه اگر خطاب کنی
جواب نیست جز آری جواب آری را
شها کسی که به دل جای داده خصم تو را
به کعبه پهلوی مصحف نهادی عزی را
جماعتی نه موالی ز خصم آل نبی
همه گرفته به میراث دین خنثی را
زدند بیخ و بن مؤمنان به تیغ خلاف
نگاه هیچ نکردند صدق دعوی را
ز خلق سید و اشراف جوی خون راندند
به روضه تو گشادند دست دعوی را
بقیئه ای که نگشتند کشته از افلاس
فروختند به غربت دیار و مأوی را
شها فغان ز زمانی که اهل دانش او
ز فهم شعر ندانند غیر آری را
حدیث عیسی و افسانه را یکی دانند
ز نیشکر نشناسند شاخ کسنی را
درین زمانه بدان گونه شعر خوار شدست
که ننگ می شود از نام خویش شعری را
ولی ز پاکی نظمم به یمن مدحت تست
شرف به نظم روان جریر و اعشی را
غلام پیر «نظیری » درم خریده تست
توجهی که ببیند جمال مولی را
نماز مرده کند بر مدیح مرده دلان
به مدحت تو کند زنده روح اعشی را
چنان ثنای تو گوید که ذوق جایزه اش
زبان دهد به ته خاک معن و یحیی را
کنون که لب به شکایت گشوده ام خواهم
که نوشم از کف تو شربت تسلی را
چنان ثنای تو گویم که ذوق خواندن آن
دهد زبان بیان نقش های مانی را
چو خامه را به بنان رخصت جوار دهم
کند به معجزه کار عصای موسی را
چو صفحه را به سر کلک آشنا سازم
کنم بسان دبیر بهار انشی را
وگر غبار رهت رابه نوک خامه کنم
کنم چو دیده پر از نور میم املی را
وگر امیدی «نظیری » بر تو عرضه کنم
پر از مراد کنی دامن تمنی را
مراد دل به تو گفتم دگر تو می دانی
زبان من به دعا ختم کرد دعوی را
همیشه تا ز شب و روز امتیازی هست
درین جهان شب یلدا و روز اضحی را
صباح عید محبت نیاورد شب غم
شب عدوت نبیند صباح دنیی را
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - ایضا در مدح خان خانان بن بیرام خان واقعست
چو شمع سوز دلم عشق بر زبان انداخت
دگر نخواستی آتش مرا به جان انداخت
خرد ببوی معانی بخست چندانم
که بیخت خاکم و بیرون ز آستان انداخت
دم از فراق عزیزان نمی توانم زد
که از بلندترین پایه ام زمان انداخت
شب دراز نخوابم که شور احبابم
نمک به مردمک چشم خون فشان انداخت
به شاخ سدره ز مرغان خوش نوا بودم
جفای حادثه بر خاکم آشیان انداخت
هنوز سینه کنم پیش اگرچه شست قضا
خطا نکرد خدنگی که بر نشان انداخت
چه گویم از خم چوگان او خلاصی نیست
که هرکسم به کران دید در میان انداخت
درین مخاطره کس دست کس نمی گیرد
ز بحر بیهده ام موج بر کران انداخت
به فقر ساخته بودم فریب عشق مرا
به دست صد هوس مختلف عنان انداخت
به جام و مطربه گفتم وظیفه کافی نیست
ببایدم شد و ادرار بر مغان انداخت
جمال خدمت صاحب که شسته ام ز غرض
نظر به طمع نمی بایدم بر آن انداخت
به غیر هم نبرم التجا که گویندم
رسوم او بفلان بود بر فلان انداخت
به هر طریق دلم نقش بست دید خطا
بباید این ورق از اصل داستان انداخت
به جام جم ندهم آبرو که همت طبع
مرا سفینه به دریای بیکران انداخت
ثنا به زر نفروشم که لذت ورعم
ز عیش مدحت عبدالرحیم خان انداخت
ز ذکر دوست به گرمای حشر سیرابم
که در میانه کوثر مرا نشان انداخت
همین بس است سعادت که یار پرسش من
به خوش بیانی کلک گهرفشان انداخت
به این شرف که به تشریف خاصش ارزیدم
ز وجد خرقه چو پروانه مرغ خان انداخت
به خط و خلعت او چون مفاخرت نکنم؟
مرا به تربیت آوازه در جهان انداخت
بساط کهنه اگر روزگار برچیند
اساس تازه بسی طرح می توان انداخت
باو مدیح فرستادنم بدان ماند
که نخل میوه به دامان باغبان انداخت
به مجلسش چو رود مدح من چنان گویند
که دزد قیمت کالا به کاروان انداخت
سخن زیاده نباید سرود باید گفت
شکر به یاد لبت طوطی از دهان انداخت
به این قدر که «نظیری » سپاس نعمت گفت
پری مغز شکافش بر استخوان انداخت
بس این دعات که اعدات بی کمان افتند
چنان که دولت تو تیر بی کمان انداخت
دگر نخواستی آتش مرا به جان انداخت
خرد ببوی معانی بخست چندانم
که بیخت خاکم و بیرون ز آستان انداخت
دم از فراق عزیزان نمی توانم زد
که از بلندترین پایه ام زمان انداخت
شب دراز نخوابم که شور احبابم
نمک به مردمک چشم خون فشان انداخت
به شاخ سدره ز مرغان خوش نوا بودم
جفای حادثه بر خاکم آشیان انداخت
هنوز سینه کنم پیش اگرچه شست قضا
خطا نکرد خدنگی که بر نشان انداخت
چه گویم از خم چوگان او خلاصی نیست
که هرکسم به کران دید در میان انداخت
درین مخاطره کس دست کس نمی گیرد
ز بحر بیهده ام موج بر کران انداخت
به فقر ساخته بودم فریب عشق مرا
به دست صد هوس مختلف عنان انداخت
به جام و مطربه گفتم وظیفه کافی نیست
ببایدم شد و ادرار بر مغان انداخت
جمال خدمت صاحب که شسته ام ز غرض
نظر به طمع نمی بایدم بر آن انداخت
به غیر هم نبرم التجا که گویندم
رسوم او بفلان بود بر فلان انداخت
به هر طریق دلم نقش بست دید خطا
بباید این ورق از اصل داستان انداخت
به جام جم ندهم آبرو که همت طبع
مرا سفینه به دریای بیکران انداخت
ثنا به زر نفروشم که لذت ورعم
ز عیش مدحت عبدالرحیم خان انداخت
ز ذکر دوست به گرمای حشر سیرابم
که در میانه کوثر مرا نشان انداخت
همین بس است سعادت که یار پرسش من
به خوش بیانی کلک گهرفشان انداخت
به این شرف که به تشریف خاصش ارزیدم
ز وجد خرقه چو پروانه مرغ خان انداخت
به خط و خلعت او چون مفاخرت نکنم؟
مرا به تربیت آوازه در جهان انداخت
بساط کهنه اگر روزگار برچیند
اساس تازه بسی طرح می توان انداخت
باو مدیح فرستادنم بدان ماند
که نخل میوه به دامان باغبان انداخت
به مجلسش چو رود مدح من چنان گویند
که دزد قیمت کالا به کاروان انداخت
سخن زیاده نباید سرود باید گفت
شکر به یاد لبت طوطی از دهان انداخت
به این قدر که «نظیری » سپاس نعمت گفت
پری مغز شکافش بر استخوان انداخت
بس این دعات که اعدات بی کمان افتند
چنان که دولت تو تیر بی کمان انداخت
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - ایضا در مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان در عید فطر گفته شده
صبح عیدست که بر میکده بگشاید در
سجده شکر کند نزد صبوحش ساغر
این چه عطرست که افشانده گریبان صباح
وین چه فیض است که برکرده سر از جیب سحر
هر سو از تهنیت نعره مستان صبوح
صد اجابت شده بیهوش در آغوش اثر
دست بر دوش صبا جلوه به سودای مشام
نگهت میکده را شور محبت در سر
در دل افغان که بیا باده سی روزه بگیر
در سر آشوب که رو قسمت یک ماهه ببر
روز یکرنگی و هنگامه مهرافزایی است
ذره در صحبت نورست به صد شور و شرر
شعله مرتبه حسن بلندست امروز
بال پروانه به خود وصل کند مرغ نظر
هجر افکنده ز سر پنجه بیداد کمان
بخت انداخته از دست عداوت خنجر
طوطی از شوق زند بال به پیمانه شهد
مگس از ذوق کند دست در آغوش شکر
در پرستاری فرمان و رضا جویی دل
بسته صد جا سر هر موی به زنار دگر
ساقی بزم به ذوقی می دیدار دهد
که ازو جرعه به دریوزه ستاند کوثر
نرسد چشم بد شام به روزی که درو
عمر از کثرت شادی نکند زود گذر
همه جا جز دلم از زمزمه شوق پرست
راه گم کرده همانا بدر گوش خبر
کی بود عید مرا بهره ز شادی و نشاط
قفل زد بخت من امروز به دکان هنر
خوشی خاطرم اینست که خورشیدی هست
که شود ذره بی نور ز فیضش اختر
آفتابی که اگر مایه به دریا بخشد
می تواند که لبالب کندش از گوهر
نسخه فتح جهان دفتر فهرست کمال
خان خانان که به پیمانش قسم خورده ظفر
ای چو توفیق خدا با همه کس گشته رفیق
وی چو خوشنودی حق در همه دل کرده اثر
سوز در حوصله افتاده خلق تو را
هست در مجمر دل همنفس عود جگر
در شبستان مکافات تو هنگام جزا
زده پروانه سر شمع به مقراض دو پر
تا به عنوان ستم پیشه گیش نشناسند
اخگر از بیم تو مالیده به رخ خاکستر
با همه کار تو دانایی و بینایی هست
عقل و رای تو دهد فعل تو را سمع و بصر
به کف پای تو و فرق تو سوگند خورد
مسند شاهی کیخسرو و تاج قیصر
هرگه از خانه خصم تو برآید دودی
پرخس و خاک کند دامن خود را صرصر
همچو خورشید همه عمر درم افشاند
هر که یک ره کند از شارع جود تو گذر
مرکز دایره فتحی و هر نقشی که هست
عاقبت بر خط فرمان تو می آرد سر
آخر این ملک جهان را نه کسی می باید
تو کسش گر نشوی از تو که دارد بهتر؟
پرتو روزبهی از سخنم می تابد
گشته ام تا به جناب تو حکایت گستر
خوب رو نظم مرا عقد قبول تو بس است
این عروسی است که در کار ندارد زیور
آن اسیرم که اگر در ز برون نگشایی
چنگ برگیرم و برخود ز درون بندم در
نه به درگاه تو از نزد کسی آمده ام
که ز نزد تو روم باز به درگاه دگر
مرغ هر دل که ز کوی تو شود گردآلود
به هوای در فردوس نیفشاند پر
گر «نظیری » ز فلک می گذرد بنده تست
ای سر از عرش برآورده به حالش بنگر
تا درون حرم میکده صبح بود
فیض یزدان می و آیینه دل ها ساغر
بخت خصمان تو ناشسته رخ از خواب صبوح
نزد فرمان تو دولت به میان بسته کمر
سجده شکر کند نزد صبوحش ساغر
این چه عطرست که افشانده گریبان صباح
وین چه فیض است که برکرده سر از جیب سحر
هر سو از تهنیت نعره مستان صبوح
صد اجابت شده بیهوش در آغوش اثر
دست بر دوش صبا جلوه به سودای مشام
نگهت میکده را شور محبت در سر
در دل افغان که بیا باده سی روزه بگیر
در سر آشوب که رو قسمت یک ماهه ببر
روز یکرنگی و هنگامه مهرافزایی است
ذره در صحبت نورست به صد شور و شرر
شعله مرتبه حسن بلندست امروز
بال پروانه به خود وصل کند مرغ نظر
هجر افکنده ز سر پنجه بیداد کمان
بخت انداخته از دست عداوت خنجر
طوطی از شوق زند بال به پیمانه شهد
مگس از ذوق کند دست در آغوش شکر
در پرستاری فرمان و رضا جویی دل
بسته صد جا سر هر موی به زنار دگر
ساقی بزم به ذوقی می دیدار دهد
که ازو جرعه به دریوزه ستاند کوثر
نرسد چشم بد شام به روزی که درو
عمر از کثرت شادی نکند زود گذر
همه جا جز دلم از زمزمه شوق پرست
راه گم کرده همانا بدر گوش خبر
کی بود عید مرا بهره ز شادی و نشاط
قفل زد بخت من امروز به دکان هنر
خوشی خاطرم اینست که خورشیدی هست
که شود ذره بی نور ز فیضش اختر
آفتابی که اگر مایه به دریا بخشد
می تواند که لبالب کندش از گوهر
نسخه فتح جهان دفتر فهرست کمال
خان خانان که به پیمانش قسم خورده ظفر
ای چو توفیق خدا با همه کس گشته رفیق
وی چو خوشنودی حق در همه دل کرده اثر
سوز در حوصله افتاده خلق تو را
هست در مجمر دل همنفس عود جگر
در شبستان مکافات تو هنگام جزا
زده پروانه سر شمع به مقراض دو پر
تا به عنوان ستم پیشه گیش نشناسند
اخگر از بیم تو مالیده به رخ خاکستر
با همه کار تو دانایی و بینایی هست
عقل و رای تو دهد فعل تو را سمع و بصر
به کف پای تو و فرق تو سوگند خورد
مسند شاهی کیخسرو و تاج قیصر
هرگه از خانه خصم تو برآید دودی
پرخس و خاک کند دامن خود را صرصر
همچو خورشید همه عمر درم افشاند
هر که یک ره کند از شارع جود تو گذر
مرکز دایره فتحی و هر نقشی که هست
عاقبت بر خط فرمان تو می آرد سر
آخر این ملک جهان را نه کسی می باید
تو کسش گر نشوی از تو که دارد بهتر؟
پرتو روزبهی از سخنم می تابد
گشته ام تا به جناب تو حکایت گستر
خوب رو نظم مرا عقد قبول تو بس است
این عروسی است که در کار ندارد زیور
آن اسیرم که اگر در ز برون نگشایی
چنگ برگیرم و برخود ز درون بندم در
نه به درگاه تو از نزد کسی آمده ام
که ز نزد تو روم باز به درگاه دگر
مرغ هر دل که ز کوی تو شود گردآلود
به هوای در فردوس نیفشاند پر
گر «نظیری » ز فلک می گذرد بنده تست
ای سر از عرش برآورده به حالش بنگر
تا درون حرم میکده صبح بود
فیض یزدان می و آیینه دل ها ساغر
بخت خصمان تو ناشسته رخ از خواب صبوح
نزد فرمان تو دولت به میان بسته کمر