عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۵
عهدیست تا نصیبه ما از جهان غم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
در عالم از فراغت خاطر اثر نماند
آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟
در مدت جوانی و در عهد کودکی
ما را چه روز رنج و چه هنگام ماتم است؟
در بر مراد خویش یکی دم نمی زند
از بس که با حوادث ایام درهم است
جستم ز روزگار دمی خوش، زمانه گفت
چیزی مجوی بیش که اندر جهان کم است
در دست ماست خاتم اقبال و کار عیش
هر روز با شگونه تر از نقش خاتم است
کردم مسلم درین عهد کم کسی است
کورا ز روزگار دلی خوش مسلم است
دارم هر آن چه باید از اسباب خرمی
اما خلاف در دل آزاد و خرم است
هر عشرتی که بی دل فارغ کنی هباست
هر شادیی که از سر وحشت کنی غم است
خود غم مگیر با که زنم دم که در جهان
نه یار دلنواز و نه دلدار محرم است
ای غم به آخر آی! که خامی بسی نمود
این رنج ها که در خم این سبز طارم است
دیدم روی غصه کنون وقت خوشدلی است
خوردیم ز خم فتنه، کنون جای مرهم است
انصاف ده! که قسمت ما غم بسی رسید
گر زانکه در جهان غم و شادی مقسم است
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۸
فلک باز از نهان خارم نهادست
که پیری پای بر کارم نهادست
مرا خاری چنین ننهاد دیگر
اگر چه خار بسیارم نهادست
بدین موی سپید ار راست خواهی
بنای رنج و آزارم نهادست
مرا تا دهر سنبل یاسمین کرد
به دل بر بار تیمارم نهادست
تحکم بین که گردون برگ کافور
به جای مشگ بر بارم نهادست
معاذالله که این موی سپیدست!
که دل بر جنگ و پیکارم نهادست
به راه عیش بر، دامی است ز انده
که این چرخ ستمکارم نهادست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۷
شکست دور سپهرم به پایمال زحیر
بریخت خون جوانیم غبن عالم پیر
همی نفر نفر آید بلا به منزل من
ازین نفر نفر ای دوستان نفیر نفیر
چو چرخ بی سر و پایم چو خاک بی دل و زور
ز خاک دیر نشین و ز چرخ زود مسیر
فلک به تعزیت عمر من درین ماتم
قبای ساده مرکز فرو زده است به قیر
غبار رکضت این ابلق سوار او بار
ببرد خواب و قرارم ز دیدگان قریر
مرا چو صبح نخستین زبان ببست فلک
چگونه حال دل خویشتن کنم تقریر؟
مرا به صنعت اکسیر در تبه شد دل
اگر چه آفت مغزست صنعت اکسیر
عجب شتر دلم از روزگار اشتر فعل
که ریش گاو گرفتم درین خراس زحیر
چو من سلیم مزاجی شکسته دل نه رواست
درین خرابه که یک یوسف است و پنجه پیر
چمانه فلک از صفو خرمی است تهی
خزانه زمی از نقد مردمی است فقیر
پیاز وار به شمشیر هجر مثله شوند
اگر دو دست به یک پیراهن برند چو سیر
مخالفان لجوجند در ولایت طبع
به کاو کاو زمین و هوا و آب و اثیر
چو در سرای خلافی ره وفاق مجوی
چو در ولایت خصمی رفیق و دوست مگیر
زمانه را سر تعذیب تست ساخته باش
که از دو طرف عذارت پدید شد دو نذیر
درین خیال بدین روزها همی دارم
به تنگ و تیر تفکر دماغ را تقطیر
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۸
نیک رنجورم ز رنج آتش فشان فراق
سخت خاطر خسته ام از دست دستان فراق
نیست روزی تا ز فرقت بر دل ما نیست غم
آنچ ما را هست بر دل باد بر جان فراق
درد بی درمان فراق آمد وزین معلوم نیست
هیچ صاحب درد را فی الجمله درمان فراق
خلق سرگردان بود چون گوی تا دور فلک
گوی غم باشد درافگنده به میدان فراق
نیست شفقت با فراق البته گویی زآسمان
آیت شفقت نیامد هیچ در شان فراق
میزبانی بس ترش روی آمد الحق زانکه نیست
لقمه ای جز استخوان غصه بر خوان فراق
نیک بخت و روز به آن کس بود کز آسمان
بر نیاید نام او روزی ز دیوان فراق
اتفاق است اینک گر صد ره بجویند از قیاس
گوهری بیرون نیاید جز غم از کان فراق
یارب آخر چند خواهد کرد جور روزگار؟
بر دل خلق جهان این تیرباران فراق
کی بود گویی که بینم من ز دوران فلک؟
چون فراغت از جهان گم گشته دوران فراق
نقدهای عیش را یک یک جدا بر سخته ام
کمتر از کم باز می خواند به دیوان فراق
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۰
در دستبرد نظم، ز دوران گزینه ام
گردون به صد قران ننماید قرینه ام
من خضرخان تاج دهم در جهان نطق
خضرست رشگ خورده لفظ کمینه ام
سیمرغ فارغم که نه دانه خورم نه آب
ایمه چه دانه نی بچه مرغ دینه ام؟
یا خود نداشت حوصله دهر زقه ام
حاصل نشد ز خرمن ایام چینه ام
در خاک نقد دفن کنند ای شگفت و هست
در آب طبع نقد معانی دفینه ام
صد جام جم کند ز من این چرخ شیشه رنگ
گر بشکند به سنگ جفا آبگینه ام
گردون مجو برو که مرا دل پر است ازو
گندم صفت شکافت ازین غصه سینه ام
دید آسمان مرا گهر اندر زبان چو تیغ
با تیغ قهر بدگهر آمد به کینه ام
آن را مبین که موج بلا از سرم گذشت
این بین که ماند بر سر خشکی سفینه ام
در بر گرفته اشک چو خط بر پیاله ام
دل خون شده زرشگ چو می در قنینه ام
هر شب نه از کلیچه مه پاره ای کم است
آن می خورم که بیش نماند هزینه ام
چون ماه کاست بشکنم از بهر نان روز
گر قرص آفتاب بود در خزینه ام
داند جهان که من که مجیر بلا کشم
هر چند پایمال شدم سرسری نه ام
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۲
مرا با آنکه با اقبال و با دولت سری دارم
ز عالم نگذرد روزی که از عالم نیازارم
به من بر نگذرد روزی که از تشویش و رنج دل
نه از جنسی اثر بینم نه از عیشی خبر دارم
مرا چون رفته اند از دست یاران و عزیزان هم
اگر رنجور دل باشم به رنج دل سزاوارم
ز دولت هر چه باید داد لیک از غم نکرد ایمن
چه سود ار گل دهد زین سو چو زان سو می نهد خارم؟
زهر بد کز جهان زاید فراق دوستا بتر
ز رنج فرقت ایشان من از انده گرانبارم
فراق آن و رنج این مرا نگذارد آسوده
که تا روزی به شرط خویش حق عیش بگزارم
اگر چه غصه ها بینم ز گردون آه می نکنم
بدان تا هر گرانجانی نگوید من سکبسارم
دلی خوش گر کسی جایی فروشد در همه عالم
منم آن کس که آن دل را به جان و دل خریداریم
به همدم خوش بود عشرت چو حاصل نیست این معنی
دمی ناخوش نهد هر ساعتی ایام دربارم
جهان دیرست تا دارد جفا بر طبع مستولی
اگر انصاف خواهم زو پس از انصاف بیزارم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۴۰
چه وقت موی سیپدست روز برنایی
چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی
مرا که اول عهد جوانی امروزست
شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!
رواست کز پی موی سیاه دل تنگم
که در میان سیاهی است نور بینایی
تو ای زمانه چه دیدی در آنکه پیش از وقت؟
عبیر بر سر کافور تازه اندایی
تو ای سپید موی! از خدای شرمی دار
نه وقت تست که تو از کمین برون آیی
مرا بنفشه چو نورسته است هم شاید
گرم بنفشه به برگ سمن نیالایی
اگر چه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از تازگی و برنایی
ولیک خوش نبود کز سپید کاری خویش
ز ظلم موی سپیدم به خلق بنمایی
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای صدر بکن هر چه توانی ز تغافل
تا روز خود از وعده تو می شمرم من
باشد که ادب گیرم و جایی ننشینم
چون سیلی مطل تو فراوان بخورم من
از شعر و تقاضا دل و مغزم به خلل شد
در وعده بی مغز تو تا کی نگرم من؟
در کیسه ندارم درم قلب و گر نی
خود را به خود از غصه تو باز خرم من
کو دادگری کز سر انصاف تو زند دم؟
تا پیرهن از جور تو در پای درم من
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۴
ای رای رفعیت آسمان را
پیموده و در میان گرفته
خاک قدم تو منزل خویش
بر تاریک آسمان گرفته
بیشی زجهان ازین سبب راست
آوازه تو جهان گرفته
هر لحظه عدوی بد دلت راست
ادبار فلک به جان گرفته
در معرکه چون سوار باشی
نصرت بودت عنان گرفته
چون باده خوری زمانه باشد
از حادثه ها کران گرفته
مدح تو نخواند سنگ خارا
زان گشت چنین زبان گرفته
در عالم علم و فکرت تست
صد ملک به یک زمان گرفته
بر درگه عدل پرورت هست
مرغ ظفر آشیان گرفته
هر شب ز صفای تست گردون
شکل خوش گلستان گرفته
هر روز ز بیم تست خورشید
رنگ رخ ناتوان گرفته
با عدل تو دست ترک طبعان
خوشرویی بوستان گرفته
گر بنده به خدمت تو نامد
ای دست تو رسم کان گرفته
مهر تو همیشه بود در دل
چون عاشق مهربان گرفته
هم شکر تو از زبان نداده
هم مدح تو بر دهان گرفته
تا موسم نوبهار باشد
بستان گل و ارغوان گرفته
تا فصل خزان بود همه شاخ
رنگ زر و زعفران گرفته
بادی به مراد دل نشسته
بر خصم ره امان گرفته
تو خرم و باد رایت تو
بر شاخ ظفر مکان گرفته
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه
که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینایی
نیرزد آنکه تو با او لب زیرین کنی بالا
که او را نیست کاری در جهان جز زیر و بالایی
بدو دندان نمایی باز بهتر زان بود صدره
که با او در سخن روزی زبان خود بیالایی
تو چون نشنیدی این معنی کرم را کار فرمودی
که در طبع تو بنهادست حق شوخی و رعنایی
کنون رنجوری از دندان و من در لب همی گویم
که از دندان شوی رنجه چو دندان باز ننمایی
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۸
دمت دمعی با جفان و لست مذنب جانی
و صارالقلب مشعوفا بالفاظ کمر جان
مرا بیدل چه می داری اگر چه دیده و جانی؟
ز جانت دوستر دارم مرا چندین چه رنجانی؟
لئن الف النوی قلبی بحب الوصل انسانی
کذالم یستوجب علیه کل انسان
مرا گفتی بریزم من ز غم خونت به آسانی
فدای خاک پای تو بدینم چند ترسانی؟
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
تن در غم تو همچو زه از کاستی است
واندر تو چو دامن همه ناراستی است
بر بسته شد از تو چو گریبان غم آنک
در عشق تو سر گشاده چون آستی است
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
زان طیره نیم کان بت آزار پرست
دل بست مرا به عشوه و پشت شکست
در تابم ازان کاین دل سگ روی مرا
از گوشه برون کشید و با گوشه نشست
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
ای موی سپید هیچ آزرمت نیست؟
بر من بجز از تاختن گرمت نیست؟
بر فرق سرم بیشتر از سی و دو سال
بنشستی و از هیچ کسی شرمت نیست؟
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
هر زخم جفایی که فلک پنهان داشت
زد بر دل ما از قضا فرمان داشت
ای دور فلک دست فرو هل که به صبر
با زخم تو پای بیش ازین نتوان داشت
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
ای از غم هجران تو ای طرفه نگار
در هر نفسی شکایتم بودی کار
وامروز که با خوی بدت گشتم یار
از هجر تو شکرست به روزی صد بار
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
پیوسته ز روزگار دشمن کامم
گر شهد خورم زهر شود در کامم
ناداده مرا چرخ فلک یک کامم
ترسم که برد زیر زمین ناکامم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
کندم همه شب ریش ز عشقت تا تو!
کافر شدی و نماند خونی با تو
اکنون که تو ریش می کنم من نکنم
یا من کنم این بیشه ناخوش یا تو
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
صد عشوه نغز و دلستان آوردی
تا عمر عزیزم به زیان آوردی
گفتی به برم جان تو دل خوش می دار
تا جان بردن مرا به جان آوردی
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
در آرزوی یافتن کام از تو
عمری بشد و ندیدم آرام از تو
بی وصل شدم به خیره بدنام از تو
آه ار نکشد داد من ایام از تو