عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۸ - یافتن عاشق معشوق را و بیان آنک جوینده یابنده بود کی و من یعمل مثقال ذرة خیرا یره
کان جوان در جست و جو بد هفت سال
از خیال وصل گشته چون خیال
سایهٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی می‌کنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
جمله دانند این اگر تو نگروی
هر چه می‌کاریش روزی بدروی
سنگ بر آهن زدی آتش نجست
این نباشد ور بباشد نادر است
آن که روزی نیستش بخت و نجات
ننگرد عقلش مگر در نادرات
کان فلان کس کشت کرد و بر نداشت
وان صدف برد و صدف گوهر نداشت
بلعم باعور و ابلیس لعین
سود نامدشان عبادت‌ها و دین
صد هزاران انبیا و ره‌روان
ناید اندر خاطر آن بدگمان
این دو را گیرد که تاریکی دهد
در دلش ادبار جز این کی نهد؟
بس کسا که نان خورد دلشاد او
مرگ او گردد بگیرد در گلو
پس تو ای ادبار رو هم نان مخور
تا نیفتی همچو او در شور و شر
صد هزاران خلق نان‌ها می‌خورند
زور می‌یابند و جان می‌پرورند
تو بدان نادر کجا افتاده‌یی؟
گر نه محرومی و ابله زاده‌یی
این جهان پر آفتاب و نور ماه
او بهشته سر فرو برده به چاه
که اگر حق است پس کو روشنی؟
سر ز چه بردار و بنگر ای دنی
جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت
چه رها کن رو به ایوان و کروم
کم ستیز این جا بدان کاللج شوم
هین مگو کاینک فلانی کشت کرد
در فلان سالی ملخ کشتش بخورد
پس چرا کارم؟ که این جا خوف هست
من چرا افشانم این گندم ز دست؟
و آن که او نگذاشت کشت و کار را
پر کند کوری تو انبار را
چون دری می‌کوفت او از سلوتی
عاقبت در یافت روزی خلوتی
جست از بیم عسس شب او به باغ
یار خود را یافت چون شمع و چراغ
گفت سازنده‌ی سبب را آن نفس
ای خدا تو رحمتی کن بر عسس
ناشناسا تو سببها کرده‌یی
از در دوزخ بهشتم برده‌یی
بهر آن کردی سبب این کار را
تا ندارم خوار من یک خار را
در شکست پای بخشد حق پری
هم ز قعر چاه بگشاید دری
تو مبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
گر تو خواهی باقی این گفت و گو
ای اخی در دفتر چارم بجو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱ - سر آغاز
ای ضیاء الحق حسام الدین تویی
که گذشت از مه به نورت مثنوی
همت عالی تو ای مرتجا
می‌کشد این را خدا داند کجا
گردن این مثنوی را بسته‌یی
می‌کشی آن سوی که دانسته‌یی
مثنوی پویان کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید
مثنوی را چون تو مبدا بوده‌یی
گر فزون گردد تواش افزوده‌یی
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
می‌دهد حق آرزوی متقین
کان لله بوده‌یی در ما مضی
تا که کان الله پیش آمد جزا
مثنوی از تو هزاران شکر داشت
در دعا و شکر کف‌ها برفراشت
در لب و کفش خدا شکر تو دید
فضل کرد و لطف فرمود و مزید
زان که شاکر را زیادت وعده است
آن چنان که قرب مزد سجده است
گفت واسجد واقترب یزدان ما
قرب جان شد سجده ابدان ما
گر زیادت می شود زین رو بود
نز برای بوش و های و هو بود
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می‌کشیم
خوش بکش این کاروان را تا به حج
ای امیر صبر مفتاح الفرج
حج زیارت کردن خانه بود
حج رب البیت مردانه بود
زان ضیا گفتم حسام الدین تورا
که تو خورشیدی این دو وصف‌ها
کین حسام این ضیا یکی است هین
تیغ خورشید از ضیا باشد یقین
نور از آن ماه باشد وین ضیا
آن خورشید این فرو خوان از نبا
شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر
وآن قمر را نور خواند این را نگر
شمس چون عالی‌تر آمد خود ز ماه
پس ضیا از نور افزون دان به جاه
بس کس اندر نور مه مهنج ندید
چون برآمد آفتاب آن شد پدید
آفتاب اعواض را کامل نمود
لاجرم بازارها در روز بود
تا که قلب و نقد نیک آید پدید
تا بود ازغبن و از حیله بعید
تا که نورش کامل آمد در زمین
تاجران را رحمة للعالمین
لیک بر قلاب مبغوض است و سخت
زانک ازو شد کاسد اورا نقد و رخت
پس عدو جان صراف است قلب
دشمن درویش که بود غیر کلب؟
انبیا با دشمنان بر می تنند
پس ملایک رب سلم می‌زنند
کین چراغی را که هست او نور کار
از پف و دم‌های دزدان دور دار
دزد و قلاب است خصم نور بس
زین دو ای فریاد رس فریاد رس
روشنی بر دفتر چارم بریز
کافتاب از چرخ چهارم کرد خیز
هین ز چارم نور ده خورشیدوار
تا بتابد بر بلاد و بر دیار
هرکش افسانه بخواند افسانه است
وان که دیدش نقد خود مردانه است
آب نیل است و به قبطی خون نمود
قوم موسی را نه خون بد آب بود
دشمن این حرف این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر
ای ضیاء الحق تو دیدی حال او
حق نمودت پاسخ افعال او
دیده غیبت چو غیب است اوستاد
کم مباد زین جهان این دید و داد
این حکایت را که نقد وقت ماست
گر تمامش می‌کنی این جا رواست
ناکسان را ترک کن بهر کسان
قصه را پایان بر و مخلص رسان
این حکایت گر نشد آن جا تمام
چارمین جلد است آرش در نظام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳ - حکایت آن واعظ کی هر آغاز تذکیر دعای ظالمان و سخت‌دلان و بی‌اعتقادان کردی
آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی
قاطعان راه را داعی شدی
دست برمی‌داشت یا رب رحم ران
بر بدان و مفسدان و طاغیان
بر همه‌ی تسخرکنان اهل خیر
برهمه‌ی کافردلان و اهل دیر
می‌نکردی او دعا بر اصفیا
می‌‌نکردی جز خبیثان را دعا
مر ورا گفتند کین معهود نیست
دعوت اهل ضلالت جود نیست
گفت نیکویی ازین‌ها دیده‌ام
من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام
خبث و ظلم و جور چندان ساختند
که مرا از شربه خیر انداختند
هرگهی که رو به دنیا کردمی
من ازیشان زخم و ضربت خوردمی
کردمی از زخم آن جانب پناه
باز آوردندمی گرگان به راه
چون سبب‌ساز صلاح من شدند
پس دعاشان بر منست ای هوشمند
بنده می‌نالد به حق از درد و نیش
صد شکایت می‌کند از رنج خویش
حق همی‌گوید که آخر رنج و درد
مر ترا لابه کنان و راست کرد
این گله زان نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرودت کند
در حقیقت هر عدو داروی تست
کیمیا و نافع و دلجوی تست
که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا
در حقیقت دوستانت دشمن‌اند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
هست حیوانی که نامش اشغرست
او به زخم چوب زفت و لمترست
تا که چوبش می‌زنی به می‌شود
او به زخم چوب فربه می‌شود
نفس مؤمن اشغری آمد یقین
کو به زخم رنج زفت است و سمین
زین سبب بر انبیا رنج و شکست
از همه خلق جهان افزون ترست
تا ز جان‌ها جانشان شد زفت‌تر
که ندیدند آن بلا قوم دگر
پوست از دارو بلاکش می‌شود
چون ادیم طایفی خوش می‌شود
ورنه تلخ و تیز مالیدی درو
گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو
آدمی را پوست نامدبوغ دان
ازرطوبت‌ها شده زشت و گران
تلخ و تیز و مالش بسیار ده
تا شود پاک و لطیف و با فره
ور نمی‌توانی رضا ده ای عیار
گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار
که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماست
چون صفا بیند بلا شیرین شود
خوش شود دارو چو صحت‌بین شود
برد بیند خویش را در عین مات
پس بگوید اقتلونی یا ثقات
این عوان در حق غیری سود شد
لیک اندر حق خود مردود شد
رحم ایمانی ازو ببریده شد
کین شیطانی برو پیچیده شد
کارگاه خشم گشت و کین‌وری
کینه دان اصل ضلال و کافری
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵ - قصد خیانت کردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وی
چون که تنهایش بدید آن ساده مرد
زود او قصد کنار و بوسه کرد
بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار
که مرو گستاخ ادب را هوش دار
گفت آخر خلوت است و خلق نی
آب حاضر تشنهٔ همچون منی
کس نمی‌جنبد درین جا جز که باد
کیست حاضر؟ کیست مانع زین گشاد؟
گفت ای شیدا تو ابله بوده‌یی
ابلهی وز عاقلان نشنوده‌یی
باد را دیدی که می‌جنبد بدان
باد جنبانی‌ست اینجا بادران
جزو بادی که به حکم ما دراست
باد بیزن تا نجنبانی نجست
جنبش این جزو باد ای ساده مرد
بی‌تو و بی‌باد بیزن سر نکرد
جنبش باد نفس کاندر لب است
تابع تصریف جان و قالب است
گاه دم را مدح و پیغامی کنی
گاه دم را هجو و دشنامی کنی
پس بدان احوال دیگر بادها
که ز جزوی کل می‌بیند نهی
باد را حق گه بهاری می‌کند
در دی اش زین لطف عاری می‌کند
بر گروه عاد صرصر می‌کند
باز بر هودش معطر می‌کند
می‌کند یک باد را زهر سموم
مر صبا را می‌کند خرم قدوم
باد دم را بر تو بنهاد او اساس
تا کنی هر باد را بر وی قیاس
دم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قهر
بر گروهی شهد و بر قومی‌ست زهر
مروحه جنبان پی انعام کس
وز برای قهر هر پشه و مگس
مروحه‌ی تقدیرربانی چرا
پر نباشد زامتحان و ابتلا؟
چون که جزو باد دم یا مروحه
نیست الا مفسده یا مصلحه
این شمال و این صبا و این دبور
کی بود از لطف و از انعام دور؟
یک کف گندم ز انباری ببین
فهم کن کان جمله باشد هم چنین
کل باد از برج باد آسمان
کی جهد بی مروحه‌ی آن بادران؟
بر سر خرمن به وقت انتقاد
نه که فلاحان ز حق جویند باد؟
تا جدا گردد ز گندم کاه‌ها
تا به انباری رود یا چاه‌ها؟
چون بماند دیر آن باد وزان
جمله را بینی به حق لابه‌ کنان
هم چنین در طلق آن باد ولاد
گر نیاید بانگ درد آید که داد
گر نمی‌دانند کش راننده اوست
باد را پس کردن زاری چه خوست؟
اهل کشتی هم چنین جویای باد
جمله خواهانش از آن رب العباد
هم چنین در درد دندان‌ها ز باد
دفع می‌خواهی بسوز و اعتقاد
از خدا لابه ‌کنان آن جندیان
که بده باد ظفر ای کامران
رقعهٔ تعویذ می‌خواهند نیز
در شکنجه‌ی طلق زن از هر عزیز
پس همه دانسته‌اند آن را یقین
که فرستد باد رب العالمین
پس یقین در عقل هر داننده هست
این که با جنبنده جنباننده هست
گر تو او را می‌نبینی در نظر
فهم کن آن را به اظهار اثر
تن به جان جنبد نمی‌بینی تو جان
لیک از جنبیدن تن جان بدان
گفت او گر ابلهم من در ادب
زیرکم اندر وفا و در طلب
گفت ادب این بود خود که دیده شد
آن دگر را خود همی‌دانی تو لد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸ - گفتن زن کی او در بند جهاز نیست مراد او ستر و صلاحست و جواب گفتن صوفی این را سرپوشیده
گفت گفتم من چنین عذری و او
گفت نه من نیستم اسباب جو
ما ز مال و زر ملول و تخمه‌ایم
ما به حرص و جمع نه چون عامه‌ایم
قصد ما سترست و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح
باز صوفی عذر درویشی بگفت
وان مکرر کرد تا نبود نهفت
گفت زن من هم مکرر کرده‌ام
بی‌جهازی را مقرر کرده‌ام
اعتقاد اوست راسخ تر ز کوه
که ز صد فقرش نمی‌آید شکوه
او همی‌گوید مرادم عفت است
از شما مقصود صدق و همت است
گفت صوفی خود جهاز و مال ما
دید و می‌بیند هویدا و خفا
خانهٔ تنگی مقام یک تنی
که درو پنهان نماند سوزنی
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح
به ز ما می‌داند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر
ظاهرا او بی‌جهاز و خادم است
وز صلاح و ستر او خود عالم است
شرح مستوری ز بابا شرط نیست
چون برو پیدا چو روز روشنی‌ست
این حکایت را بدان گفتم که تا
لاف کم بافی چو رسوا شد خطا
مر ترا ای هم به دعوی مستزاد
این بده ستت اجتهاد و اعتقاد
چون زن صوفی تو خاین بوده‌‌یی
دام مکر اندر دغا بگشوده‌‌یی
که ز هر ناشسته‌رویی کپ زنی
شرم داری وز خدای خویش نی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹ - غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را
از پی آن گفت حق خود را بصیر
که بود دید وی‌ات هر دم نذیر
از پی آن گفت حق خود را سمیع
تا ببندی لب ز گفتار شنیع
از پی آن گفت حق خود را علیم
تا نیندیشی فسادی تو ز بیم
نیست این‌ها بر خدا اسم علم
که سیه کافور دارد نام هم
اسم مشتق است و اوصاف قدیم
نه مثال علت اولی سقیم
ورنه تسخر باشد و طنز و دها
کر را سامع ضریران را ضیا
یا علم باشد حیی نام وقیح
یا سیاه زشت را نام صبیح
طفلک نوزاده را حاجی لقب
یا لقب غازی نهی بهر نسب
گر بگویند این لقب‌ها در مدیح
تا ندارد آن صفت نبود صحیح
تسخر و طنزی بود آن یا جنون
پاک حق عما یقول الظالمون
من همی‌دانستمت پیش از وصال
که نکورویی ولیکن بدخصال
من همی‌دانستمت پیش از لقا
کز ستیزه راسخی اندر شقا
چون که چشمم سرخ باشد در عمش
دانمش زان درد گر کم بینمش
تو مرا چون بره دیدی بی‌شبان
تو گمان بردی ندارم پاسبان؟
عاشقان از درد زان نالیده‌اند
که نظر ناجایگه مالیده‌اند
بی‌شبان دانسته‌اند آن ظبی را
رایگان دانسته‌اند آن سبی را
تا ز غمزه تیر آمد بر جگر
که منم حارس گزافه کم نگر
کی کم از بره کم از بزغاله‌ام
که نباشد حارس از دنباله‌ام؟
حارسی دارم که ملکش می‌سزد
داند او بادی که آن بر من وزد
سرد بود آن باد یا گرم آن علیم
نیست غافل نیست غایب ای سقیم
نفس شهوانی زحق کرست و کور
من به دل کوریت می‌دیدم ز دور
هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ
که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ
خود چه پرسم آن که او باشد به تون
که تو چونی چون بود او سرنگون؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲ - معالجه کردن برادر دباغ دباغ را به خفیه به بوی سرگین
خلق را می‌راند از وی آن جوان
تا علاجش را نبینند آن کسان
سر به گوشش برد همچون رازگو
پس نهاد آن چیز بر بینی او
کو به کف سرگین سگ ساییده بود
داروی مغز پلید آن دیده بود
ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت
خلق گفتند این فسونی بد شگفت
کین بخواند افسون به گوش او دمید
مرده بود افسون به فریادش رسید
جنبش اهل فساد آن سو بود
که زنا و غمزه و ابرو بود
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کردنی‌ست
مشرکان را زان نجس خوانده‌ست حق
کندرون پشک زادند از سبق
کرم کو زاده‌ست در سرگین ابد
می‌نگرداند به عنبر خوی خود
چون نزد بر وی نثار رش نور
او همه جسمست بی‌دل چون قشور
ور ز رش نور حق قسمیش داد
همچو رسم مصر سرگین مرغ‌زاد
لیک نه مرغ خسیس خانگی
بلک مرغ دانش و فرزانگی
تو بدان مانی کز آن نوری تهی
زآنک بینی بر پلیدی می‌نهی
از فراقت زرد شد رخسار و رو
برگ زردی میوه‌یی ناپخته تو
دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام
گوشت از سختی چنین ماندست خام
هشت سالت جوش دادم در فراق
کم نشد یک ذره خامیت و نفاق
غورهٔ‌یی تو سنگ بسته کز سقام
غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۴ - رد کردن معشوقه عذر عاشق را و تلبیس او را در روی او مالیدن
در جوابش برگشاد آن یار لب
کز سوی ما روز سوی تست شب
حیله‌های تیره اندر داوری
پیش بینایان چرا می‌آوری؟
هر چه در دل داری از مکر و رموز
پیش ما رسواست و پیدا همچو روز
گر بپوشیمش ز بنده‌پروری
تو چرا بی‌رویی از حد می‌بری؟
از پدر آموز کآدم در گناه
خوش فرود آمد به سوی پایگاه
چون بدید آن عالم الاسرار را
بر دو پا استاد استغفار را
بر سر خاکستر انده نشست
از بهانه شاخ تا شاخی نجست
ربنا انا ظلمنا گفت و بس
چونکه جانداران بدید از پیش و پس
دید جانداران پنهان همچو جان
دورباش هر یکی تا آسمان
که هلا پیش سلیمان مور باش
تا بنشکافد تورا این دورباش
جز مقام راستی یک دم مایست
هیچ لالا مرد را چون چشم نیست
کور اگر از پند پالوده شود
هر دمی او باز آلوده شود
آدما تو نیستی کور از نظر
لیک اذا جاء القضا عمی البصر
عمرها باید به نادر گاه‌ گاه
تا که بینا از قضا افتد به چاه
کور را خود این قضا همراه اوست
که مر او را اوفتادن طبع و خوست
در حدث افتد نداند بوی چیست
از من است این بوی یا ز آلودگی‌ست؟
ور کسی بر وی کند مشکی نثار
هم ز خود داند نه از احسان یار
پس دو چشم روشن ای صاحب‌ نظر
مر تو را صد مادرست و صد پدر
خاصه چشم دل آن هفتاد توست
وین دو چشم حس خوشه‌چین اوست
ای دریغا ره ‌زنان بنشسته‌اند
صد گره زیر زبانم بسته‌‌اند
پای‌ بسته چون رود خوش راهوار؟
بس گران بندی‌ست این معذور دار
این سخن اشکسته می‌آید دلا
کین سخن درست غیرت آسیا
در اگر چه خرد و اشکسته شود
توتیای دیدهٔ خسته شود
ای در از اشکست خود بر سر مزن
کز شکستن روشنی خواهی شدن
هم چنین اشکسته بسته گفتنی‌ست
حق کند آخر درستش کو غنی‌ست
گندم ار بشکست و از هم در سکست
بر دکان آمد که نک نان درست
تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش
آب و روغن ترک کن اشکسته باش
آن که فرزندان خاص آدم‌اند
نفحهٔ انا ظلمنا می‌‌دمند
حاجت خود عرضه کن حجت مگو
همچو ابلیس لعین سخت‌‌رو
سخت‌رویی گر ورا شد عیب‌پوش
در ستیز و سخت‌رویی رو بکوش
آن ابوجهل از پیمبر معجزی
خواست همچون کینه‌ور ترکی غزی
لیک آن صدیق حق معجز نخواست
گفت این رو خود نگوید جز که راست
کی رسد همچون توی را کز منی
امتحان همچو من یاری کنی؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۵ - گفتن آن جهود علی را کرم الله وجهه کی اگر اعتماد داری بر حافظی حق از سر این کوشک خود را در انداز و جواب گفتن امیرالمؤمنین او را
مرتضی را گفت روزی یک عنود
کو ز تعظیم خدا آگه نبود
بر سر بامی و قصری بس بلند
حفظ حق را واقفی ای هوشمند؟
گفت آری او حفیظ است و غنی
هستی ما را ز طفلی و منی
گفت خود را اندر افکن هین ز بام
اعتمادی کن به حفظ حق تمام
تا یقین گرددمرا ایقان تو
و اعتقاد خوب با برهان تو
پس امیرش گفت خامش کن برو
تا نگردد جانت زین جرات گرو
کی رسد مر بنده را که با خدا
آزمایش پیش آرد زابتلا؟
بنده را کی زهره باشد کز فضول
امتحان حق کند؟ ای گیج گول
آن خدا را می‌رسد کو امتحان
پیش آرد هر دمی با بندگان
تا به ما ما را نماید آشکار
که چه داریم از عقیده در سرار
هیچ آدم گفت حق را که تو را
امتحان کردم درین جرم و خطا؟
تا ببینم غایت حلمت شها؟
اه که را باشد مجال این که را؟
عقل تو از بس که آمد خیره ‌سر
هست عذرت از گناه تو بتر
آن که او افراشت سقف آسمان
تو چه دانی کردن او را امتحان؟
ای ندانسته تو شر و خیر را
امتحان خود را کن آن گه غیر را
امتحان خود چو کردی ای فلان
فارغ آیی ز امتحان دیگران
چون بدانستی که شکردانه‌‌یی
پس بدانی کاهل شکرخانه‌‌یی
پس بدان بی‌امتحانی که اله
شکری نفرستدت ناجایگاه
این بدان بی‌امتحان از علم شاه
چون سری نفرستدت در پای گاه
هیچ عاقل افکند در ثمین
در میان مستراحی پر چمین؟
زانکه گندم را حکیم آگهی
هیچ نفرستد به انبار کهی
شیخ را که پیشوا و رهبراست
گر مریدی امتحان کرد او خرست
امتحانش گر کنی در راه دین
هم تو گردی ممتحن ای بی‌یقین
جرات و جهلت شود عریان و فاش
او برهنه کی شود زان افتتاش؟
گر بیاید ذره سنجد کوه را
بر درد زان که ترازوش ای فتی
کز قیاس خود ترازو می‌تند
مرد حق را در ترازو می‌کند
چون نگنجد او به میزان خرد
پس ترازوی خرد را بر درد
امتحان همچون تصرف دان درو
تو تصرف بر چنان شاهی مجو
چه تصرف کرد خواهد نقش‌ها
بر چنان نقاش بهر ابتلا؟
امتحانی گر بدانست و بدید
نی که هم نقاش آن بر وی کشید؟
چه قدر باشد خود این صورت که بست
پیش صورت‌ها که در علم وی است؟
وسوسه‌ی این امتحان چون آمدت
بخت بد دان کآمد و گردن زدت
چون چنین وسواس دیدی زود زود
با خدا گرد و درآ اندر سجود
سجده گه را تر کن از اشک روان
کی خدا تو وارهانم زین گمان
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پر خروب شد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۷ - شرح انما الممنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیا علیهم‌السلام کی اگر یکی ازیشان را منکر شوی ایمان به هیچ نبی درست نباشد و این علامت اتحادست کی یک خانه از هزاران خانه ویران کنی آن همه ویران شود و یک دیوار قایم نماند کی لانفرق بین احد منهم و العاقل یکفیه الاشارة این خود از اشارت گذشت
گرچه بر ناید به جهد و زور تو
لیک مسجد را برآرد پور تو
کردهٔ او کردهٔ توست ای حکیم
مؤمنان را اتصالی دان قدیم
مؤمنان معدود لیک ایمان یکی
جسمشان معدود لیکن جان یکی
غیرفهم و جان که در گاو و خرست
آدمی را عقل و جانی دیگرست
باز غیرجان و عقل آدمی
هست جانی در ولی آن دمی
جان حیوانی ندارد اتحاد
تو مجو این اتحاد از روح باد
گر خورد این نان نگردد سیر آن
ور کشد بار این نگردد او گران
بلکه این شادی کند از مرگ او
از حسد میرد چو بیند برگ او
جان گرگان و سگان هر یک جداست
متحد جان‌های شیران خداست
جمع گفتم جان‌هاشان من به اسم
کان یکی جان صد بود نسبت به جسم
همچو آن یک نور خورشید سما
صد بود نسبت به صحن خانه‌ها
لیک یک باشد همه انوارشان
چون که برگیری تو دیوار از میان
چون نماند خانه‌ها را قاعده
مؤمنان مانند نفس واحده
فرق و اشکالات آید زین مقال
زان که نبود مثل این باشد مثال
فرق‌ها بی‌حد بود از شخص شیر
تا به شخص آدمیزاد دلیر
لیک در وقت مثال ای خوش نظر
اتحاد از روی جان بازی نگر
کان دلیر آخر مثال شیر بود
نیست مثل شیر در جملهٔ‌ی حدود
متحد نقشی ندارد این سرا
تا که مثلی وا نمایم من تورا
هم مثال ناقصی دست آورم
تا ز حیرانی خرد را وا خرم
شب بهر خانه چراغی می‌نهند
تا به نور آن ز ظلمت می‌رهند
آن چراغ این تن بود نورش چو جان
هست محتاج فتیل و این و آن
آن چراغ شش فتیله‌ی این حواس
جملگی بر خواب و خور دارد اساس
بی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم
با خور و با خواب نزید نیز هم
بی‌فتیل و روغنش نبود بقا
با فتیل و روغن او هم بی‌وفا
زان که نور علتی‌اش مرگ‌جوست
چون زید که روز روشن مرگ اوست؟
جمله حس‌های بشر هم بی‌بقاست
زان که پیش نور روز حشر لاست
نور حس و جان بابایان ما
نیست کلی فانی و لا چون گیا
لیک مانند ستاره و ماهتاب
جمله محوند از شعاع آفتاب
آن چنان که سوز و درد زخم کیک
محو گردد چون در آید مار الیک
آن چنان که عور اندر آب جست
تا در آب از زخم زنبوران برست
می‌کند زنبور بر بالا طواف
چون بر آرد سر ندارندش معاف
آب ذکر حق و زنبور این زمان
هست یاد آن فلانه وان فلان
دم بخور در آب ذکر و صبر کن
تا رهی از فکر و وسواس کهن
بعد از آن تو طبع آن آب صفا
خود بگیری جملگی سر تا به پا
آن چنانک از آب آن زنبور شر
می‌گریزد از تو هم گیرد حذر
بعد از آن خواهی تو دور از آب باش
که به سر هم‌طبع آبی خواجه‌ تاش
پس کسانی کز جهان بگذشته‌اند
لا نی‌اند و در صفات آغشته‌اند
در صفات حق صفات جمله‌شان
همچو اختر پیش آن خور بی‌نشان
گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون
خوان جمیع هم لدینا محضرون
محضرون معدوم نبود نیک بین
تا بقای روح‌ها دانی یقین
روح محجوب از بقا بس در عذاب
روح واصل در بقا پاک از حجاب
زین چراغ حس حیوان المراد
گفتمت هان تا نجویی اتحاد
روح خود را متصل کن ای فلان
زود با ارواح قدس سالکان
صد چراغت ار مرند ار بیستند
پس جدایند و یگانه نیستند
زان همه جنگند این اصحاب ما
جنگ کس نشنید اندر انبیا
زان که نور انبیا خورشید بود
نور حس ما چراغ و شمع و دود
یک بمیرد یک بماند تا به روز
یک بود پژمرده دیگر با فروز
جان حیوانی بود حی از غذا
هم بمیرد او بهر نیک و بذی
گر بمیرد این چراغ و طی شود
خانهٔ همسایه مظلم کی شود؟
نور آن خانه چو بی این هم به پاست
پس چراغ حس هر خانه جداست
این مثال جان حیوانی بود
نه مثال جان ربانی بود
باز از هندوی شب چون ماه زاد
در سر هر روزنی نوری فتاد
نور آن صد خانه را تو یک شمر
که نماند نور این بی آن دگر
تا بود خورشید تابان بر افق
هست در هر خانه نور او قنق
باز چون خورشید جان آفل شود
نور جمله خانه‌ها زایل شود
این مثال نور آمد مثل نی
مر تورا هادی عدو را ره زنی
بر مثال عنکبوت آن زشت‌خو
پرده‌های گنده را بر بافد او
از لعاب خویش پرده‌ی نور کرد
دیدهٔ ادراک خود را کور کرد
گردن اسب ار بگیرد بر خورد
ور بگیرد پاش بستاند لگد
کم نشین بر اسب توسن بی‌لگام
عقل و دین را پیشوا کن والسلام
اندرین آهنگ منگر سست و پست
کندرین ره صبر و شق انفس است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۹ - قصهٔ آغاز خلافت عثمان رضی الله عنه و خطبهٔ وی در بیان آنک ناصح فعال به فعل به از ناصح قوال به قول
قصهٔ عثمان که بر منبر برفت
چون خلافت یافت بشتابید تفت
منبر مهتر که سه ‌پایه بده‌ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست
بر سوم پایه عمر در دور خویش
از برای حرمت اسلام و کیش
دور عثمان آمد او بالای تخت
بر شد و بنشست آن محمودبخت
پس سؤالش کرد شخصی بوالفضول
که آن دو ننشستند بر جای رسول
پس تو چون جستی ازیشان برتری
چون به رتبت تو ازیشان کم تری
گفت اگر پایهٔ سوم را بسپرم
وهم آید که مثال عمرم
بر دوم پایه شوم من جای جو
گویی بوبکرست و این هم مثل او
هست این بالا مقام مصطفی
وهم مثلی نیست با آن شه مرا
بعد ازان بر جای خطبه آن ودود
تا به قرب عصر لب‌خاموش بود
زهره نه کس را که گوید هین بخوان
یا برون آید ز مسجد آن زمان
هیبتی بنشسته بد بر خاص و عام
پر شده نور خدا آن صحن و بام
هر که بینا ناظر نورش بدی
کور زان خورشید هم گرم آمدی
پس ز گرمی فهم کردی چشم کور
که بر آمد آفتابی بی ‌فتور
لیک این گرمی گشاید دیده را
تا ببیند عین هر بشنیده را
گرمی‌اش را ضجرتی و حالتی
زان تبش دل را گشادی فسحتی
کور چون شد گرم از نور قدم
از فرح گوید که من بینا شدم
سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن
پاره‌‌یی راهست تا بینا شدن
این نصیب کور باشد ز آفتاب
صد چنین والله اعلم بالصواب
وان که او آن نور را بینا بود
شرح او کی کار بوسینا بود؟
ور شود صد تو که باشد این زبان
که بجنباند به کف پردهٔ‌ی عیان؟
وای بر وی گر بساید پرده را
تیغ اللهی کند دستش جدا
دست چه بود خود سرش را بر کند
آن سری کز جهل سرها می‌کند
این به تقدیر سخن گفتم تو را
ورنه خود دستش کجا و آن کجا؟
خاله را خایه بدی خالو شدی
این به تقدیر آمدست ار او بدی
از زبان تا چشم کو پاک از شکست
صد هزاران ساله گویم اندک است
هین مشو نومید نور از آسمان
حق چو خواهد می‌رسد در یک زمان
صد اثر در کان‌ها از اختران
می‌رساند قدرتش در هر زمان
اختر گردون ظلم را ناسخ است
اختر حق در صفاتش راسخ است
چرخ پانصد ساله راه ای مستعین
در اثر نزدیک آمد با زمین
سه هزاران سال و پانصد تا زحل
دم به دم خاصیتش آرد عمل
در همش آرد چو سایه در ایاب
طول سایه چیست پیش آفتاب؟
وز نفوس پاک اختروش مدد
سوی اخترهای گردون می‌رسد
ظاهر آن اختران قوام ما
باطن ما گشته قوام سما
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۰ - در بیان آنک حکما گویند آدمی عالم صغریست و حکمای اللهی گویند آدمی عالم کبریست زیرا آن علم حکما بر صورت آدمی مقصور بود و علم این حکما در حقیقت حقیقت آدمی موصول بود
پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
ظاهر آن شاخ اصل میوه است
باطنا بهر ثمر شد شاخ هست
گر نبودی میل و اومید ثمر
کی نشاندی باغبان بیخ شجر؟
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد
مصطفی زین گفت کآدم وانبیا
خلف من باشند در زیر لوا
بهر این فرموده است آن ذوفنون
رمز نحن الاخرون السابقون
گر به صورت من ز آدم زاده‌ام
من به معنی جد جد افتاده‌ام
کز برای من بدش سجده‌ی ملک
وز پی من رفت بر هفتم فلک
پس ز من زایید در معنی پدر
پس ز میوه زاد در معنی شجر
اول فکر آخر آمد در عمل
خاصه فکری کو بود وصف ازل
حاصل اندر یک زمان از آسمان
می‌رود می‌آید ایدر کاروان
نیست بر این کاروان این ره دراز
کی مفازه زفت آید با مفاز؟
دل به کعبه می‌رود در هر زمان
جسم طبع دل بگیرد زامتنان
این دراز و کوتهی مر جسم راست
چه دراز و کوته آن جا که خداست؟
چون خدا مر جسم را تبدیل کرد
رفتنش بی‌فرسخ و بی‌میل کرد
صد امیدست این زمان بردار گام
عاشقانه ای فتی خل الکلام
گرچه پلهٔ‌ی چشم بر هم می‌زنی
در سفینه خفته‌‌یی ره می‌کنی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۱ - تفسیر این حدیث کی مثل امتی کمثل سفینة نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق
بهر این فرمود پیغامبر که من
همچو کشتی‌ام به طوفان زمن
ما و اصحابم چو آن کشتی نوح
هر که دست اندر زند یابد فتوح
چون که با شیخی تو دور از زشتی‌یی
روز و شب سیاری و در کشتی‌یی
در پناه جان جان‌بخشی تویی
کشتی اندر خفته‌یی ره می‌روی
مسکل از پیغامبر ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش
گرچه شیری چون روی ره بی‌دلیل
خویش بین و در ضلالی و ذلیل
هین مپر الا که با پرهای شیخ
تا ببینی عون و لشکرهای شیخ
یک زمانی موج لطفش بال توست
آتش قهرش دمی حمال توست
قهر او را ضد لطفش کم شمر
اتحاد هر دو بین اندر اثر
یک زمان چون خاک سبزت می‌کند
یک زمان پر باد و گبزت می‌کند
جسم عارف را دهد وصف جماد
تا برو روید گل و نسرین شاد
لیک او بیند نبیند غیر او
جز به مغز پاک ندهد خلد بو
مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار
تا بیابی بوی خلد از یار من
چون محمد بوی رحمان از یمن
در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت بر کشاند نیستی
نه چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی تا شکر
نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی
خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت گر نیستی
کوه و دریاها سمش مس می‌کند
تا جهان حس را پس می‌کند
پا بکش در کشتی و می‌رو روان
چون سوی معشوق جان جان روان
دست نه و پای نه رو تا قدم
آن چنان که تاخت جان‌ها از عدم
بردریدی در سخن پردهٔ‌ی قیاس
گر نبودی سمع سامع را نعاس
ای فلک بر گفت او گوهر ببار
از جهان او جهانا شرم دار
گر بباری گوهرت صد تا شود
جامدت بیننده و گویا شود
پس نثاری کرده باشی بهر خود
چون که هر سرمایهٔ تو صد شود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۳ - کرامات و نور شیخ عبدالله مغربی قدس الله سره
گفت عبدالله شیخ مغربی
شصت سال از شب ندیدم من شبی
من ندیدم ظلمتی در شصت سال
نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال
صوفیان گفتند صدق قال او
شب همی‌رفتیم در دنبال او
در بیابان‌های پر از خار و گو
او چو ماه بدر ما را پیش‌ رو
روی پس ناکرده می‌گفتی به شب
هین گو آمد میل کن در سوی چب
باز گفتی بعد یک دم سوی راست
میل کن زیرا که خاری پیش پاست
روز گشتی پاش را ما پای‌بوس
گشته و پایش چو پاهای عروس
نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر
نز خراش خار و آسیب حجر
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای
نور این شمس شموسی فارس است
روز خاص و عام را او حارس است
چون نباشد حارس آن نور مجید
که هزاران آفتاب آرد پدید؟
تو به نور او همی‌رو در امان
در میان اژدها و گزدمان
پیش پیشت می‌رود آن نور پاک
می‌کند هر ره‌زنی را چاک چاک
یوم لا یخزی النبی راست دان
نور یسعی بین ایدیهم بخوان
گرچه گردد در قیامت آن فزون
از خدا اینجا بخواهید آزمون
کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ
نور جان والله اعلم بالبلاغ
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۴ - بازگردانیدن سلیمان علیه‌السلام رسولان بلقیس را به آن هدیه‌ها کی آورده بودند سوی بلقیس و دعوت کردن بلقیس را به ایمان و ترک آفتاب‌پرستی
باز گردید ای رسولان خجل
زر شما را دل به من آرید دل
این زر من بر سر آن زر نهید
کوری تن فرج استر را دهید
فرج استر لایق حلقهٔ زراست
زر عاشق روی زرد اصفرست
که نظرگاه خداوندست آن
کز نظرانداز خورشید است کان
کو نظرگاه شعاع آفتاب؟
کو نظرگاه خداوند لباب؟
از گرفت من ز جان اسپر کنید
گرچه اکنون هم گرفتار منید
مرغ فتنه‌ی دانه بر بامست او
پر گشاده بستهٔ دام است او
چون به دانه داد او دل را به جان
ناگرفته مر ورا بگرفته دان
آن نظرها که به دانه می‌کند
آن گره دان کو به پا برمی‌زند
دانه گوید گر تو می‌دزدی نظر
من همی‌دزدم ز تو صبر و مقر
چون کشیدت آن نظر اندر پی‌ام
پس بدانی کز تو من غافل نی‌ام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۶ - دلداری کردن و نواختن سلیمان علیه‌السلام مر آن رسولان را و دفع وحشت و آزار از دل ایشان و عذر قبول ناکردن هدیه شرح کردن با ایشان
ای رسولان می‌فرستمتان رسول
رد من بهتر شما را از قبول
پیش بلقیس آنچه دیدیت از عجب
باز گویید از بیابان ذهب
تا بداند که به زر طامع نه‌ایم
ما زر از زرآفرین آورده‌ایم
آن که گر خواهد همه خاک زمین
سر به سر زر گردد و در ثمین
حق برای آن کند ای زرگزین
روز محشر این زمین را نقره گین
فارغیم از زر که ما بس پر فنیم
خاکیان را سر به سر زرین کنیم
از شما کی کدیهٔ زر می‌کنیم؟
ما شما را کیمیاگر می‌کنیم
ترک آن گیرید گر ملک سباست
که برون آب و گل بس ملک‌هاست
تخته‌بندست آن که تختش خوانده‌یی
صدر پنداری و بر در مانده‌یی
پادشاهی نیستت بر ریش خود
پادشاهی چون کنی بر نیک و بد؟
بی‌مراد تو شود ریشت سپید
شرم دار از ریش خود ای کژ امید
مالک الملک است هر کش سر نهد
بی‌جهان خاک صد ملکش دهد
لیک ذوق سجده‌ای پیش خدا
خوش‌تر آید از دو صد دولت تو را
پس بنالی که نخواهم ملک‌ها
ملک آن سجده مسلم کن مرا
پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی
ورنه ادهم‌وار سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بی‌درنگ
لیک حق بهر ثبات این جهان
مهرشان بنهاد بر چشم و دهان
تا شود شیرین بریشان تخت و تاج
که ستانیم از جهانداران خراج
از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر آن از تو بماند مرده ریگ
هم ره جانت نگردد ملک و زر
زر بده سرمه ستان بهر نظر
تا ببینی کین جهان چاهی‌ست تنگ
یوسفانه آن رسن آری به چنگ
تا بگوید چون ز چاه آیی به بام
جان که یا بشرای هذا لی غلام
هست در چاه انعکاسات نظر
کم‌ترین آن که نماید سنگ زر
وقت بازی کودکان را ز اختلال
می‌نماید آن خزف‌ها زر و مال
عارفانش کیمیاگر گشته‌اند
تا که شد کان‌ها بر ایشان نژند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۷ - دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و درخواست کردن روزی حلال بی‌مشغول شدن به کسب و از عبادت ماندن و ارشاد ایشان او را و میوه‌های تلخ و ترش کوهی بر وی شیرین شدن به داد آن مشایخ
آن یکی درویش گفت اندر سمر
خضریان را من بدیدم خواب در
گفتم ایشان را که روزی حلال
از کجا نوشم که نبود آن وبال؟
مر مرا سوی کهستان راندند
میوه‌ها زان بیشه می‌افشاندند
که خدا شیرین بکرد آن میوه را
در دهان تو به همت‌های ما
هین بخور پاک و حلال و بی‌حساب
بی صداع و نقل و بالا و نشیب
پس مرا زان رزق نطقی رو نمود
ذوق گفت من خردها می‌ربود
گفتم این فتنه‌ست ای رب جهان
بخششی ده از همه خلقان نهان
شد سخن از من دل خوش یافتم
چون انار از ذوق می‌بشکافتم
گفتم ار چیزی نباشد در بهشت
غیر این شادی که دارم در سرشت
هیچ نعمت آرزو ناید دگر
زین نپردازم به حور و نیشکر
مانده بود از کسب یک دو حبه‌ام
دوخته در آستین جبه‌ام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۰ - سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان
ملک برهم زن تو ادهم‌وار زود
تا بیابی همچو او ملک خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
او همی دانست کآن کو عادل است
فارغ است از واقعه ایمن دل است
عدل باشد پاسبان کام‌ها
نه به شب چوبک‌زنان بر بام‌ها
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفته‌اند این لحن‌ها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردش‌های چرخ است این که خلق
می‌سرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بوده‌ایم
در بهشت آن لحن‌ها بشنوده‌ایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آن‌ها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را می‌کشد
گر نجس شد آب این طبعش بماند
کآتش غم را به طبع خود نشاند
پس غذای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۲ - تهدید فرستادن سلیمان علیه‌السلام پیش بلقیس کی اصرار میندیش بر شرک و تاخیر مکن
هین بیا بلقیس ورنه بد شود
لشکرت خصمت شود مرتد شود
پرده‌دار تو درت را بر کند
جان تو با تو به جان خصمی کند
جمله ذرات زمین و آسمان
لشکر حقند گاه امتحان
باد را دیدی که با عادان چه کرد؟
آب را دیدی که در طوفان چه کرد؟
آنچه بر فرعون زد آن بحر کین
وانچه با قارون نموده‌ست این زمین
وانچه آن بابیل با آن پیل کرد
وانچه پشه کلهٔ نمرود خورد
وان که سنگ انداخت داودی به دست
گشت شصد پاره و لشکر شکست
سنگ می‌بارید بر اعدای لوط
تا که در آب سیه خوردند غوط
گر بگویم از جمادات جهان
عاقلانه یاری پیغامبران
مثنوی چندان شود که چل شتر
گر کشد عاجز شود از بار پر
دست بر کافر گواهی می‌دهد
لشکر حق می‌شود سر می‌نهد
ای نموده ضد حق در فعل درس
در میان لشکر اویی بترس
جزو جزوت لشکر از در وفاق
مر ترا اکنون مطیع‌اند از نفاق
گر بگوید چشم را کو را فشار
درد چشم از تو بر آرد صد دمار
ور به دندان گوید او بنما وبال
پس ببینی تو ز دندان گوشمال
باز کن طب را بخوان باب العلل
تا ببینی لشکر تن را عمل
چون که جان جان هر چیزی وی است
دشمنی با جان جان آسان کی است؟
خود رها کن لشکر دیو و پری
کز میان جان کنندم صفدری
ملک را بگذار بلقیس از نخست
چون مرا یابی همه ملک آن توست
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنی‌ست
صورت است از جان خود بی‌چاشنی‌ست
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان
ای تو در بیگار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عرض باشد که فرع او شده‌ست
گر تو آدم‌زاده‌یی چون او نشین
جمله ذریات را در خود ببین
چیست اندر خم که اندر نهر نیست؟
چیست اندر خانه کندر شهر نیست؟
این جهان خم است و دل چون جوی آب
این جهان حجره‌است و دل شهر عجاب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۳ - پیدا کردن سلیمان علیه‌السلام کی مرا خالصا لامر الله جهدست در ایمان تو یک ذره غرضی نیست مرا نه در نفس تو و حسن تو و نه در ملک تو خود بینی چون چشم جان باز شود به نورالله
هین بیا که من رسولم دعوتی
چون اجل شهوت‌کشم نه شهوتی
ور بود شهوت امیر شهوتم
نه اسیر شهوت روی بتم
بت‌شکن بوده‌ست اصل اصل ما
چون خلیل حق و جمله انبیا
گر در آییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد نه ما در معبده
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقی‌ست زفت
این درآید سر نهند او را بتان
آن درآید سر نهد چون امتان
این جهان شهوتی بتخانه‌یی‌ست
انبیا و کافران را لانه‌یی‌ست
لیک شهوت بندهٔ پاکان بود
زر نسوزد زان که نقد کان بود
کافران قلب‌اند و پاکان همچو زر
اندرین بوته درند این دو نفر
قلب چون آمد سیه شد در زمان
زر در آمد شد زری او عیان
دست و پا انداخت زر در بوته خوش
در رخ آتش همی‌خندد رگش
جسم ما روپوش ما شد در جهان
ما چو دریا زیر این که در نهان
شاه دین را منگر ای نادان به طین
کین نظر کرده‌ست ابلیس لعین
کی توان اندود این خورشید را
با کف گل؟ تو بگو آخر مرا
گر بریزی خاک و صد خاکسترش
بر سر نور او برآید بر سرش
که که باشد کو بپوشد روی آب؟
طین که باشد کو بپوشد آفتاب؟
خیز بلقیسا چو ادهم شاه‌وار
دود ازین ملک دو سه روزه بر آر