عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
چون تو به جعد عنبرین نافه چین پراکنی
دامن و جیب گیتی از مشک ختن برآکنی
مو چو پراکنی به رو، رو چو برآکنی به مو
سنبل تر به دسته ای، دسته گل به خرمنی
هندوی خال دلستان نزتو همین بدین زیان
هوش بری و عقل و جان، دزد هزار مخزنی
جای سرشک خون چکم لیک کجا اثر کند
قطره هیچ سنگ ما در تو که سنگ صدمنی
ای دل سخت سیم بر، با تو نه آه را خطر
در تو نه اشک را اثر سنگ کدام معدنی
چهره و دل ستودمت، لیک چو آزمودمت
چهره نه دشت آتشی، دل نه که کوه آهنی
ما همه غم رسیدگان جسم و تو جان خرمی
ما همه هیچ دیدگان کور و تو چشم روشنی
طره ز دوش تا بکی، سر ننهی به پای وی
دست شکسته نیستی، از چه و بال گردنی
خانه امن اگر هبا، خون امان اگر هدر
با همه فتنه ایمنم، میکده تا تو مامنی
از قد نارون نشان، وز رخ مشتری بها
سرو هزار روضه ماه هزار روزنی
یغما طشت و چه نهد آن ذقن و جبین ترا
گر به مثل سیاوشی یا به جدل تهمتنی
دامن و جیب گیتی از مشک ختن برآکنی
مو چو پراکنی به رو، رو چو برآکنی به مو
سنبل تر به دسته ای، دسته گل به خرمنی
هندوی خال دلستان نزتو همین بدین زیان
هوش بری و عقل و جان، دزد هزار مخزنی
جای سرشک خون چکم لیک کجا اثر کند
قطره هیچ سنگ ما در تو که سنگ صدمنی
ای دل سخت سیم بر، با تو نه آه را خطر
در تو نه اشک را اثر سنگ کدام معدنی
چهره و دل ستودمت، لیک چو آزمودمت
چهره نه دشت آتشی، دل نه که کوه آهنی
ما همه غم رسیدگان جسم و تو جان خرمی
ما همه هیچ دیدگان کور و تو چشم روشنی
طره ز دوش تا بکی، سر ننهی به پای وی
دست شکسته نیستی، از چه و بال گردنی
خانه امن اگر هبا، خون امان اگر هدر
با همه فتنه ایمنم، میکده تا تو مامنی
از قد نارون نشان، وز رخ مشتری بها
سرو هزار روضه ماه هزار روزنی
یغما طشت و چه نهد آن ذقن و جبین ترا
گر به مثل سیاوشی یا به جدل تهمتنی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
به جانان درد دل ناگفته ماند ای نطق تقریری
زبان را نیست یارای سخن ای خامه تحریری
رقم کردم ز خون دیده شرح روز هجران را
به سوی او ندارم قاصدی ای باد شبگیری
تماشا برده از جا پای شوقم جلوه ای ای رخ
ز تنهایی دلم دیوانه شد ای زلف زنجیری
بود کان مه به فریادم رسد امدادی ای افغان
بود کان سنگدل رحمی کند ای ناله تاثیری
به یک زخم از تو قانع نیستم تعجیل ای صیاد
به جان مشتاق زخم دیگرم ای عمر تاخیری
به بخت خصم گردی چند طالع شرمی ای کوکب
روی تا کی خلاف رای من ای چرخ تغییری
به کار خود نکو درمانده یغما پندی ای ناصح
جنونم ساخت رسوای جهان ای عقل تدبیری
زبان را نیست یارای سخن ای خامه تحریری
رقم کردم ز خون دیده شرح روز هجران را
به سوی او ندارم قاصدی ای باد شبگیری
تماشا برده از جا پای شوقم جلوه ای ای رخ
ز تنهایی دلم دیوانه شد ای زلف زنجیری
بود کان مه به فریادم رسد امدادی ای افغان
بود کان سنگدل رحمی کند ای ناله تاثیری
به یک زخم از تو قانع نیستم تعجیل ای صیاد
به جان مشتاق زخم دیگرم ای عمر تاخیری
به بخت خصم گردی چند طالع شرمی ای کوکب
روی تا کی خلاف رای من ای چرخ تغییری
به کار خود نکو درمانده یغما پندی ای ناصح
جنونم ساخت رسوای جهان ای عقل تدبیری
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
تو بدستی که به تیر مژه دل می شکری
عالمی صید نگاهت شده تا می نگری
ترک تیرافکنت از تیغ تغافل ریزد
خون صدو واسطه تا از سر خونی گذری
پیش کس قصه اسرار دهانت نکنم
آن نسیم است که بر غنچه کند پرده دری
تا پراکنده شبه سیم تو بر درج عقیق
ریزد از جزع یمانم همه لعل جگری
حسرت بال و پرم بود که در دام افتم
این زمان می کشدم حسرت بی بال و پری
تا چه سری است دهان تو که صد مصر شکر
باشدش تعبیه در تنگ بدین مختصری
غنج طاووسی رفتار تو گر بیند باز
دیگر اندیشه رفتن نکند کبک دری
خواجه را علت عیبم شده سد ره بیع
زادک الله چه سپاس آرمت ای بی هنری
بیند ار دایره خط تو پیرامن روی
گرد خود حلقه کشد فتنه دور قمری
مهر ترکان نرود از دل یغما ناصح
مدم افسون که برون ناید از این شیشه پری
عالمی صید نگاهت شده تا می نگری
ترک تیرافکنت از تیغ تغافل ریزد
خون صدو واسطه تا از سر خونی گذری
پیش کس قصه اسرار دهانت نکنم
آن نسیم است که بر غنچه کند پرده دری
تا پراکنده شبه سیم تو بر درج عقیق
ریزد از جزع یمانم همه لعل جگری
حسرت بال و پرم بود که در دام افتم
این زمان می کشدم حسرت بی بال و پری
تا چه سری است دهان تو که صد مصر شکر
باشدش تعبیه در تنگ بدین مختصری
غنج طاووسی رفتار تو گر بیند باز
دیگر اندیشه رفتن نکند کبک دری
خواجه را علت عیبم شده سد ره بیع
زادک الله چه سپاس آرمت ای بی هنری
بیند ار دایره خط تو پیرامن روی
گرد خود حلقه کشد فتنه دور قمری
مهر ترکان نرود از دل یغما ناصح
مدم افسون که برون ناید از این شیشه پری
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
روم به جلد سگ پاسبان که گاه به گاهی
مگر به مغلطه یابم بر آستان تو راهی
به وحشتی است دل از خیل غمزه در خم زلفش
که بی دلی شب تاریک بر خورد به سیاهی
رخ تو ماه شمردم دل تو سنگ و چو دیدم
مثال ذره به خورشید بود و کوه به کاهی
به گوشه گوشه چپ و راست ز ابرویت چه گریزم
که غیر سایه شمشیر فتنه نیست پناهی
نه سایه ای ز تو بر سر نه نوری از تو به روزن
مرا از آن چه که سروی مرا از این چه که ماهی
بهار تو است بتان را خزان خرمی ای خط
هزار سال نروئی ندانمت چه گیاهی
کشیده خنجر و جوید بهانه مدعی ای کاش
کند ثواب و مرا متهم کند به گناهی
به دل رقیبم از آن ره نمی دهد که مبادا
خدای نکرده از این ره کنم به کوی تو راهی
همینم از شب زلف تو حاصل است که دارم
به دست روز پریشان و روزگار سیاهی
نه شام را خبری از سحر اثر نه دعا را
شب فراق تو افتاده ام به روز سیاهی
ربود غارت خط تاج نخوت از سر حسنش
مگر رسد سر یغما از این نمد به کلاهی
مگر به مغلطه یابم بر آستان تو راهی
به وحشتی است دل از خیل غمزه در خم زلفش
که بی دلی شب تاریک بر خورد به سیاهی
رخ تو ماه شمردم دل تو سنگ و چو دیدم
مثال ذره به خورشید بود و کوه به کاهی
به گوشه گوشه چپ و راست ز ابرویت چه گریزم
که غیر سایه شمشیر فتنه نیست پناهی
نه سایه ای ز تو بر سر نه نوری از تو به روزن
مرا از آن چه که سروی مرا از این چه که ماهی
بهار تو است بتان را خزان خرمی ای خط
هزار سال نروئی ندانمت چه گیاهی
کشیده خنجر و جوید بهانه مدعی ای کاش
کند ثواب و مرا متهم کند به گناهی
به دل رقیبم از آن ره نمی دهد که مبادا
خدای نکرده از این ره کنم به کوی تو راهی
همینم از شب زلف تو حاصل است که دارم
به دست روز پریشان و روزگار سیاهی
نه شام را خبری از سحر اثر نه دعا را
شب فراق تو افتاده ام به روز سیاهی
ربود غارت خط تاج نخوت از سر حسنش
مگر رسد سر یغما از این نمد به کلاهی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
دل از خیال زنخدانت اوفتاد به راهی
که اولین قدمم باید اوفتاد به چاهی
چو آورد ببر لب، کمند زلف معقرب
فسون گری است تو گوئی گرفته مار سیاهی
نیاز ما اگر این است و بی نیازی خوبان
چه لابه ای و چه عجزی چه ناله ای و چه آهی
به خاک کوی توام از سحاب دیده چه حاصل
که غیر خار ملامت نپرورید گیاهی
ز خنده های تو ای باده بزم شد چو بهشتم
ثواب گریه زاهد فدای چون تو گناهی
ز بار ضعف فرو مانده ام ز قافله افغان
اگر سرشک نگیرد به محملش سر راهی
به شرع غمزه مکن داوری که قاضی ترکش
به یک محاکمه صد خون کند بدون گواهی
کسی ز حال دلم آگه است و آن صف مژگان
که صید مضطر بی دیده در میان سپاهی
هزار سال نروید به صد لطیفه نیارد
زمین به قد تو سروی فلک به روی تو ماهی
به حکم تجربه از فتنه سپهر ندیدم
جز آستان خرابات ملجای و پناهی
حکایت از دل یغما و از چه زنخی کن
حدیث غیر فروهل چه یوسفی و چه چاهی
که اولین قدمم باید اوفتاد به چاهی
چو آورد ببر لب، کمند زلف معقرب
فسون گری است تو گوئی گرفته مار سیاهی
نیاز ما اگر این است و بی نیازی خوبان
چه لابه ای و چه عجزی چه ناله ای و چه آهی
به خاک کوی توام از سحاب دیده چه حاصل
که غیر خار ملامت نپرورید گیاهی
ز خنده های تو ای باده بزم شد چو بهشتم
ثواب گریه زاهد فدای چون تو گناهی
ز بار ضعف فرو مانده ام ز قافله افغان
اگر سرشک نگیرد به محملش سر راهی
به شرع غمزه مکن داوری که قاضی ترکش
به یک محاکمه صد خون کند بدون گواهی
کسی ز حال دلم آگه است و آن صف مژگان
که صید مضطر بی دیده در میان سپاهی
هزار سال نروید به صد لطیفه نیارد
زمین به قد تو سروی فلک به روی تو ماهی
به حکم تجربه از فتنه سپهر ندیدم
جز آستان خرابات ملجای و پناهی
حکایت از دل یغما و از چه زنخی کن
حدیث غیر فروهل چه یوسفی و چه چاهی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
زاهدم می دهد از سلسله زلف تو پندی
کاش می داشتم از سلسله زلف تو بندی
سر به پای تو تن انداخت برانگیز سمندی
تن به فتراک تو سر داد بینداز کمندی
گرچه بی پرده خوشی روی فرو پوش که ترسم
بیند از دیده بد روی نکوی تو گزندی
جان بها دادم و کامم نشد از وصل تو حاصل
آخر ای جان چه متاعی مگر ای بوسه به چندی
دل دیوانه به زنجیر ادب می نپذیرد
مگرش بر نهم از سلسله زلف تو بندی
زنده کردی که به تیغم زده بر خاک فکندی
لیک می میرم از این غم که به فتراک نبندی
پست کردی به رهش عاقبتم عذر چه گویم
تا بدین پایه ندانستمت ای بخت بلندی
دوده خال تو آخر ز جهان دود بر آورد
وه عجب آتشی افتاد به عالم ز سپندی
آشنا شد به تو بیگانه و در خویش نگنجد
زین نشاطم دل غمگین که تو بیگانه پسندی
نالدم دل چو جرس از غم محرومی محمل
ورنه ای خار حریری تو و ای خاره پرندی
یک قلم خاصه به وصف لب شیرین نکویان
شهد باری مگر ای خامه یغما نی قندی
کاش می داشتم از سلسله زلف تو بندی
سر به پای تو تن انداخت برانگیز سمندی
تن به فتراک تو سر داد بینداز کمندی
گرچه بی پرده خوشی روی فرو پوش که ترسم
بیند از دیده بد روی نکوی تو گزندی
جان بها دادم و کامم نشد از وصل تو حاصل
آخر ای جان چه متاعی مگر ای بوسه به چندی
دل دیوانه به زنجیر ادب می نپذیرد
مگرش بر نهم از سلسله زلف تو بندی
زنده کردی که به تیغم زده بر خاک فکندی
لیک می میرم از این غم که به فتراک نبندی
پست کردی به رهش عاقبتم عذر چه گویم
تا بدین پایه ندانستمت ای بخت بلندی
دوده خال تو آخر ز جهان دود بر آورد
وه عجب آتشی افتاد به عالم ز سپندی
آشنا شد به تو بیگانه و در خویش نگنجد
زین نشاطم دل غمگین که تو بیگانه پسندی
نالدم دل چو جرس از غم محرومی محمل
ورنه ای خار حریری تو و ای خاره پرندی
یک قلم خاصه به وصف لب شیرین نکویان
شهد باری مگر ای خامه یغما نی قندی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
صدنامه نوشتیم وز صدر تو خطابی
صادر نشد ار خود همه دشنام و عتابی
یاد آیدم احوال دل و سینه ویران
هر گه شنوم ناله جغدی ز خرابی
ای آب خضر آنچه در اوصاف تو گویند
غافل مشو از حرمت خود درد شرابی
در اشک من و دیده من بین که بینی
بحری که در او موج برآید ز حبابی
در جلوه گه توسنش ار بخت بلندم
بر عرش برد بوسه توان زد به رکابی
آید مگرم روی تو در واقعه دارم
در عمر به یک چشم زدن حسرت خوابی
یک آیه قرآن که در او حرمت می کو
انکار مکن مفتی اگر زاهل کتابی
در طره پرتاب مپیچ ای دل شیدا
بیم است که روزی شود این موی طنابی
یغما اگرت آرزوی علم فقیه است
جهلی زخدا خواه و بخوان صرف و نصابی
صادر نشد ار خود همه دشنام و عتابی
یاد آیدم احوال دل و سینه ویران
هر گه شنوم ناله جغدی ز خرابی
ای آب خضر آنچه در اوصاف تو گویند
غافل مشو از حرمت خود درد شرابی
در اشک من و دیده من بین که بینی
بحری که در او موج برآید ز حبابی
در جلوه گه توسنش ار بخت بلندم
بر عرش برد بوسه توان زد به رکابی
آید مگرم روی تو در واقعه دارم
در عمر به یک چشم زدن حسرت خوابی
یک آیه قرآن که در او حرمت می کو
انکار مکن مفتی اگر زاهل کتابی
در طره پرتاب مپیچ ای دل شیدا
بیم است که روزی شود این موی طنابی
یغما اگرت آرزوی علم فقیه است
جهلی زخدا خواه و بخوان صرف و نصابی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
محمل از شهر به در می برد امروز کسی
از جرس کم نه ای ای ناله بر آور نفسی
کاروان غمت از کشور دل دور افتاد
حق صحبت چه شد ای سینه بجنبان جرسی
گرددم چشم تو در چنبر زلف از پی دل
آن چنان کز پی رندی شب تاری عسسی
مردم دیده من مانده چنان محو لبش
که تو گوئی به عسل در شده پای مگسی
تا ز هر عضو توام کام برآید خواهم
از خدا چشم نظرباز و دل بلهوسی
به خیال می کوثر شکنی ساغر ما
برو ای شیخ مقدس که به مقصد نرسی
در گلستانم و دل پر زندم چون گذرد
سخن از سایه صیادی و کنج قفسی
بر ندارد نظر از پی مه محمل ما را
هست از قافله مدعیان باز پسی
تا تظلم کنی از جور نکویان یغما
ندهد گوش به فریاد تو فریادرسی
از جرس کم نه ای ای ناله بر آور نفسی
کاروان غمت از کشور دل دور افتاد
حق صحبت چه شد ای سینه بجنبان جرسی
گرددم چشم تو در چنبر زلف از پی دل
آن چنان کز پی رندی شب تاری عسسی
مردم دیده من مانده چنان محو لبش
که تو گوئی به عسل در شده پای مگسی
تا ز هر عضو توام کام برآید خواهم
از خدا چشم نظرباز و دل بلهوسی
به خیال می کوثر شکنی ساغر ما
برو ای شیخ مقدس که به مقصد نرسی
در گلستانم و دل پر زندم چون گذرد
سخن از سایه صیادی و کنج قفسی
بر ندارد نظر از پی مه محمل ما را
هست از قافله مدعیان باز پسی
تا تظلم کنی از جور نکویان یغما
ندهد گوش به فریاد تو فریادرسی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دل از لقای تو گفتم رسد به تمکینی
سپند بر سر آتش نیافت تسکینی
بریدم از همه یاران و نیست ای غم عشق
گریزم از تو که از دوستان دیرینی
مرا که صبح به مهرت ز شام تیره تر است
از آن چه سود که تو آفتاب پیشینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به حلق می نرود هرگز آب شیرینی
کنون که گشت نگارین زغنچه پنجه شاخ
بگیر جام بلور از کف نگارینی
به ناز خفته چه داند که در گریبانم
چه خارهاست ز پیراهن گل آگینی
ستاده خال به دریوزه پیش نوش لبش
به پیش دکه حلوائیان چو مسکینی
دل از رسیدن منزل من آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
فقیه زد ره یغما به قید سبحه شید
زهی عجب که مگس کرده صید شاهینی
سپند بر سر آتش نیافت تسکینی
بریدم از همه یاران و نیست ای غم عشق
گریزم از تو که از دوستان دیرینی
مرا که صبح به مهرت ز شام تیره تر است
از آن چه سود که تو آفتاب پیشینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به حلق می نرود هرگز آب شیرینی
کنون که گشت نگارین زغنچه پنجه شاخ
بگیر جام بلور از کف نگارینی
به ناز خفته چه داند که در گریبانم
چه خارهاست ز پیراهن گل آگینی
ستاده خال به دریوزه پیش نوش لبش
به پیش دکه حلوائیان چو مسکینی
دل از رسیدن منزل من آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
فقیه زد ره یغما به قید سبحه شید
زهی عجب که مگس کرده صید شاهینی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
شد فاش در آفاقم آوازه شیدائی
معروف جهان گشتم از دولت رسوائی
خیز ای دل دیوانه کز بهر تو می گردند
ویرانه به ویرانه طفلان تماشائی
وقت است که خون گردد بیم است که خون گریم
دل از ستم تنها من از غم تنهائی
تا چند به دورانت می خواهم و خون نوشم
آب طربت خون باد ای ساغر مینائی
فرمود طبیب امروز تجویز به گل قندم
فحش از چه نمی گوئی لب از چه نمی خائی
گفتی که شوم سرمست، گیرم بدو بوست دست
از بهر چه خواهی بست، عهدی که نمی پائی
یار من و یار تو آن غایب و این حاضر
یغما من و خاموشی، بلبل تو و گویائی
معروف جهان گشتم از دولت رسوائی
خیز ای دل دیوانه کز بهر تو می گردند
ویرانه به ویرانه طفلان تماشائی
وقت است که خون گردد بیم است که خون گریم
دل از ستم تنها من از غم تنهائی
تا چند به دورانت می خواهم و خون نوشم
آب طربت خون باد ای ساغر مینائی
فرمود طبیب امروز تجویز به گل قندم
فحش از چه نمی گوئی لب از چه نمی خائی
گفتی که شوم سرمست، گیرم بدو بوست دست
از بهر چه خواهی بست، عهدی که نمی پائی
یار من و یار تو آن غایب و این حاضر
یغما من و خاموشی، بلبل تو و گویائی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
مرنج زاهد اگر نیست گفتمت دینی
بمال چشمی و بنگر هزار چندینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به کام می نرود هرگز آب شیرینی
نشاط بستر راحت به خواب خواهددید
سری که ساخت ز خاک در تو بالینی
به تیغ می زندم مرحبا که گفت که من
ز ذوق زخم ندارم مجال تحسینی
نبود تا خط و خال و رخت ندانستم
به روزگار شبی هست و ماه و پروینی
شهان به عرصه عشقند مات، اسب متاز
نه هر پیاده به بازیچه گشت فرزینی
من از رسیدن منزل دل آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
رسید عمر به پایان و در غمش یغما
هنوز بر سر اندیشه نخستینی
بمال چشمی و بنگر هزار چندینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به کام می نرود هرگز آب شیرینی
نشاط بستر راحت به خواب خواهددید
سری که ساخت ز خاک در تو بالینی
به تیغ می زندم مرحبا که گفت که من
ز ذوق زخم ندارم مجال تحسینی
نبود تا خط و خال و رخت ندانستم
به روزگار شبی هست و ماه و پروینی
شهان به عرصه عشقند مات، اسب متاز
نه هر پیاده به بازیچه گشت فرزینی
من از رسیدن منزل دل آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
رسید عمر به پایان و در غمش یغما
هنوز بر سر اندیشه نخستینی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
آن مه ز مهر برداشت طرف نقاب نیمی
امروز یا برآمد ز ابر آفتاب نیمی
از تاب سینه گرم وز موج دیده تر
پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی
گر ملک نشاتینم بخشد خدای سازم
نیمی فدای ساقی، رهن شراب نیمی
دارم ز دست رویت روئی ز دست خویت
نیم از طپانچه نیلی وز خون خضاب نیمی
بینم مگر جمالت یا صورت خیالت
چشمی مراست بیدار نیمی به خواب نیمی
یعنی ز جان گذشته مسکین دلی شب و روز
زان چهر و زلف در تب نیمی به تاب نیمی
تحقیق شام هجران یغما چه می کنی هست
از نیم آن قیامت روز حساب نیمی
امروز یا برآمد ز ابر آفتاب نیمی
از تاب سینه گرم وز موج دیده تر
پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی
گر ملک نشاتینم بخشد خدای سازم
نیمی فدای ساقی، رهن شراب نیمی
دارم ز دست رویت روئی ز دست خویت
نیم از طپانچه نیلی وز خون خضاب نیمی
بینم مگر جمالت یا صورت خیالت
چشمی مراست بیدار نیمی به خواب نیمی
یعنی ز جان گذشته مسکین دلی شب و روز
زان چهر و زلف در تب نیمی به تاب نیمی
تحقیق شام هجران یغما چه می کنی هست
از نیم آن قیامت روز حساب نیمی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
صوفیان را دگر امروز نه های است و نه هوئی
آسمان باز همانا زده سنگی به سبوئی
نه بدستی زده ام چاک گریبان سلامت
گر ملامت کشم از کرده توان کرد رفوئی
بر سرم چون گذری دسته گل بر سر خاری
پا به چشمم چو نهی سرو روان بر لب جوئی
من که صد سلسله چون حلقه موئی بگسستم
حلقه سلسله زلف توام بست به موئی
زاهد ار اهل بهشت است خدایا مفرستم
جز به دوزخ چومنی ظلم بود یار چو اوئی
زین همه شنعت بیهوده ات ای شیخ چه حاصل
رو بدست آر چو مردان خدا سیرت و خوئی
ای خوش آن دل که ز ترکان پری چهر چو یغما
نشود شیفته رنگی و آشفته موئی
آسمان باز همانا زده سنگی به سبوئی
نه بدستی زده ام چاک گریبان سلامت
گر ملامت کشم از کرده توان کرد رفوئی
بر سرم چون گذری دسته گل بر سر خاری
پا به چشمم چو نهی سرو روان بر لب جوئی
من که صد سلسله چون حلقه موئی بگسستم
حلقه سلسله زلف توام بست به موئی
زاهد ار اهل بهشت است خدایا مفرستم
جز به دوزخ چومنی ظلم بود یار چو اوئی
زین همه شنعت بیهوده ات ای شیخ چه حاصل
رو بدست آر چو مردان خدا سیرت و خوئی
ای خوش آن دل که ز ترکان پری چهر چو یغما
نشود شیفته رنگی و آشفته موئی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱
ببرد شوق رخت صبر از دلم یارا
خراب کرد غمت خانه شکیبا را
چوآفتاب ز مطلع طلوع کرد و گرفت
شعاع پرتو حسنت تمام دنیا را
اگر ز دست تو نوشم ایاغ از زهری
کند معالجه درد جمله اعضا را
اگر تو عارض زیبای خویش را بینی
تو خود به شرح دهی حال خسته ما را
مگر به کشتن من بسته ای دریغ مدار
بریز خون مرا، دارم این تمنا را
به زیر تیغ تو گویم که دی مبارک باد
به خون من که حنا بستهای کف پا را
نوشت کلک قضا نامه رخ یوسف
به شهر مصر که رسوا کند زلیخا را
خراب کرد غمت خانه شکیبا را
چوآفتاب ز مطلع طلوع کرد و گرفت
شعاع پرتو حسنت تمام دنیا را
اگر ز دست تو نوشم ایاغ از زهری
کند معالجه درد جمله اعضا را
اگر تو عارض زیبای خویش را بینی
تو خود به شرح دهی حال خسته ما را
مگر به کشتن من بسته ای دریغ مدار
بریز خون مرا، دارم این تمنا را
به زیر تیغ تو گویم که دی مبارک باد
به خون من که حنا بستهای کف پا را
نوشت کلک قضا نامه رخ یوسف
به شهر مصر که رسوا کند زلیخا را
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶