عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ای بوستان لاله رویت بهار من
بندد نگار از تو بهار ای نگار من
بر من خزان بهشت ز اردیبهشت شد
تا صفحه نگار تو آمد بهار من
دارم دلی مشوش و آشفته چون نسیم
تا زلف بی قرار تو آمد قرار من
این مار دوش توست، چو ضحاک تازیان،
آخر دمار می کشد از روزگار من
داند که نیست جز شکن زلف پرخمت
گر بگذرد نسیم صبا، بر دیار من
دیگر مباد چین و تتاری به روزگار
با تار چین زلف تو، چین و تتار من
هندوی زلف تیره دلت، کرده از فسون،
همرنگ خویش، بخت من و روزگار من
بندد نگار از تو بهار ای نگار من
بر من خزان بهشت ز اردیبهشت شد
تا صفحه نگار تو آمد بهار من
دارم دلی مشوش و آشفته چون نسیم
تا زلف بی قرار تو آمد قرار من
این مار دوش توست، چو ضحاک تازیان،
آخر دمار می کشد از روزگار من
داند که نیست جز شکن زلف پرخمت
گر بگذرد نسیم صبا، بر دیار من
دیگر مباد چین و تتاری به روزگار
با تار چین زلف تو، چین و تتار من
هندوی زلف تیره دلت، کرده از فسون،
همرنگ خویش، بخت من و روزگار من
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
ای ذره های کوی تو خورشید منظران
با طرّه تو جان و دل خلق توامان
صد بار بیش سوخته دلهای چون کباب
تا داده آب چشمه تیغت به تشنگان
خورشید کی به ذره حسن تو می رسد
کی پر زند به عرصه سیمرغ ماکیان
آن زلف حلقه حلقه، به رخساره ات نقاب
یا ضیمران به نسترنت هست سایه بان
کردیم وصف ماه، که آیینه دار توست
ای آفتاب روی به از مهر آسمان
از فتنه های چشم تو، ای ترک جنگجوی
آورده ام به خطه ی دارالامان، امان
با طرّه تو جان و دل خلق توامان
صد بار بیش سوخته دلهای چون کباب
تا داده آب چشمه تیغت به تشنگان
خورشید کی به ذره حسن تو می رسد
کی پر زند به عرصه سیمرغ ماکیان
آن زلف حلقه حلقه، به رخساره ات نقاب
یا ضیمران به نسترنت هست سایه بان
کردیم وصف ماه، که آیینه دار توست
ای آفتاب روی به از مهر آسمان
از فتنه های چشم تو، ای ترک جنگجوی
آورده ام به خطه ی دارالامان، امان
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
باورم نیست که باشد چمنی بهتر از این
یا بروید ز چمن، نسترنی بهتر از این
نتوان گفت تنی را، به از این پیرهن است
یا که در پیرهنی، رفته تنی بهتر از این
از چه پوشی به حریری که بود حلّه حور
این بدن را که سزد پیرهنی بهتر از این
گشت معلوم من از دور سخن گفتن تو
که نپرورده سخن را دهنی بهتر از این
وعده قتل به من می دهی و بوسه به غیر
می توان گفت به ما هم سخنی بهتر از این
ساحت باغ رخت را خم آن زلف گرفت
در چمن پر نگشاید، زغنی بهتر از این
کنده ام بهر تو قصری به دل از تیشه غم
قصر شیرین نکند کوه کنی بهتر از این
چین گیسوی تو شد، مسکن جان افسر
یافت در چین نتوان، کس وطنی بهتر از این
یا بروید ز چمن، نسترنی بهتر از این
نتوان گفت تنی را، به از این پیرهن است
یا که در پیرهنی، رفته تنی بهتر از این
از چه پوشی به حریری که بود حلّه حور
این بدن را که سزد پیرهنی بهتر از این
گشت معلوم من از دور سخن گفتن تو
که نپرورده سخن را دهنی بهتر از این
وعده قتل به من می دهی و بوسه به غیر
می توان گفت به ما هم سخنی بهتر از این
ساحت باغ رخت را خم آن زلف گرفت
در چمن پر نگشاید، زغنی بهتر از این
کنده ام بهر تو قصری به دل از تیشه غم
قصر شیرین نکند کوه کنی بهتر از این
چین گیسوی تو شد، مسکن جان افسر
یافت در چین نتوان، کس وطنی بهتر از این
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
خوب دیدیم و نباشد نظری بهتر از این
پدری نیست که آرد پسری بهتر از این
گرچه من میوه فرو ریزم و او سنگ زند
نیست بر نخل وجودم ثمری بهتر از این
سوزد ار بال و پرم، زآتش هجرش شادم
در گلستان نزدم، بال و پری بهتر از این
دل دیوانه که سر در قدم عشق تو بست
نیست در ملک جنون، تاجوری بهتر از این
هیچ دانی که چرا پیش تو سوزم، چون شمع
طاقتم نیست که سوزد دگری بهتر از این
روی بنما، ز پس زلف شبه گون که مرا،
در شب تیره نباشد قمری بهتر از این
زر رخساره افسر نگر و سیم سرشک
که گدا را نبود سیم و زری بهتر از این
پدری نیست که آرد پسری بهتر از این
گرچه من میوه فرو ریزم و او سنگ زند
نیست بر نخل وجودم ثمری بهتر از این
سوزد ار بال و پرم، زآتش هجرش شادم
در گلستان نزدم، بال و پری بهتر از این
دل دیوانه که سر در قدم عشق تو بست
نیست در ملک جنون، تاجوری بهتر از این
هیچ دانی که چرا پیش تو سوزم، چون شمع
طاقتم نیست که سوزد دگری بهتر از این
روی بنما، ز پس زلف شبه گون که مرا،
در شب تیره نباشد قمری بهتر از این
زر رخساره افسر نگر و سیم سرشک
که گدا را نبود سیم و زری بهتر از این
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
گیسو به رخ بیفکن و مه را نقاب کن
خاک سیه به فرق سر آفتاب کن
شد آب همچو سنگ ز تأثیر برد دی
تو ز آب آتشین جگر سنگ، آب کن
ساقی بهار آمد و در دست می پرست
شد چون پیاله، لاله، تو فکر شراب کن
ما را که شکر جنت وصلت نگفتهایم،
درآتش جهنم هجران کباب کن
اول به عاشقان رخ خویش از کرم نما
بوسی ز لب حواله و آنگه عتاب کن
بر توسن تو، حلقه چشمم بود رکاب
پایی به قتل دلشدگان در رکاب کن
از ترکش تو نیست اگر تیر در کمان،
مژگان به جای پیکان، نایب مناب کن
ای دیده از فراق رخ دوست خون ببار
وز سیل اشک خانه افسر، خراب کن
خاک سیه به فرق سر آفتاب کن
شد آب همچو سنگ ز تأثیر برد دی
تو ز آب آتشین جگر سنگ، آب کن
ساقی بهار آمد و در دست می پرست
شد چون پیاله، لاله، تو فکر شراب کن
ما را که شکر جنت وصلت نگفتهایم،
درآتش جهنم هجران کباب کن
اول به عاشقان رخ خویش از کرم نما
بوسی ز لب حواله و آنگه عتاب کن
بر توسن تو، حلقه چشمم بود رکاب
پایی به قتل دلشدگان در رکاب کن
از ترکش تو نیست اگر تیر در کمان،
مژگان به جای پیکان، نایب مناب کن
ای دیده از فراق رخ دوست خون ببار
وز سیل اشک خانه افسر، خراب کن
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
ای صنم نازنین، ناز تو بر جان من
وای بت مهرآفرین، کفر تو ایمان من
گر تو فرستیم زهر، ور تو پسندیم درد،
زهر تو تریاق دل، درد تو درمان من
آتش لعلت که هست، آب حیات رقیب
چند فروزد شرر، بر دل بریان من
مرغ دلم در نوا، فاخته سرو توست
شمع رخت در بهار، لاله نعمان من
مایه تعمیر ماست تا بود از یمن عشق
گنج تولای تو، در دل ویران من
خواه به تیرش بزن، خواه به تیغش بکش
این تن رنجور دل، و آن دل پژمان من
افسر، اگر مدح دوست، گفت، خطا کرده است
مور ضعیفم من و دوست سلیمان من
وای بت مهرآفرین، کفر تو ایمان من
گر تو فرستیم زهر، ور تو پسندیم درد،
زهر تو تریاق دل، درد تو درمان من
آتش لعلت که هست، آب حیات رقیب
چند فروزد شرر، بر دل بریان من
مرغ دلم در نوا، فاخته سرو توست
شمع رخت در بهار، لاله نعمان من
مایه تعمیر ماست تا بود از یمن عشق
گنج تولای تو، در دل ویران من
خواه به تیرش بزن، خواه به تیغش بکش
این تن رنجور دل، و آن دل پژمان من
افسر، اگر مدح دوست، گفت، خطا کرده است
مور ضعیفم من و دوست سلیمان من
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بیا، تصرف در صنعت سکندر کن
ز آفتاب رخ، آیینه اش منور کن
بگو به ساقی مجلس، برغم زاهد خشک
ز آب روشن ساغر دماغ ما تر کن
ز عکس آن لب یاقوت، در پیاله ما
به جای لعل مروّق، شراب کوثر کن
اگر علاج جنون مرا طلبکاری
به گردن دلم آن طرّه معنبر کن
اگرچه فصل بهار است و بوستان فردوس،
بیا و کویم از آن رخ، بهار دیگر کن
وجود خاک رقیبان ز پختگی دور است
وجود پخته ما را بسوز و اخگر کن
به قاف غم چه نشینم هماره چون سیمرغ
دمی بر آتش آن رخ مرا سمندر کن
بگو به افسر از این پس که دُر نظمت را
نثار مقدم دلدار مهرپرور کن
ز آفتاب رخ، آیینه اش منور کن
بگو به ساقی مجلس، برغم زاهد خشک
ز آب روشن ساغر دماغ ما تر کن
ز عکس آن لب یاقوت، در پیاله ما
به جای لعل مروّق، شراب کوثر کن
اگر علاج جنون مرا طلبکاری
به گردن دلم آن طرّه معنبر کن
اگرچه فصل بهار است و بوستان فردوس،
بیا و کویم از آن رخ، بهار دیگر کن
وجود خاک رقیبان ز پختگی دور است
وجود پخته ما را بسوز و اخگر کن
به قاف غم چه نشینم هماره چون سیمرغ
دمی بر آتش آن رخ مرا سمندر کن
بگو به افسر از این پس که دُر نظمت را
نثار مقدم دلدار مهرپرور کن
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
بوسی به من از آن لب و رخسار عطا کن
ضعف دلم از شربت گل قند، دوا کن
تا فتنه بلایی به وجودت نرساند
جان و دل ما را هدف تیر بلا کن
دیری است که رو بر طرف قبله نکردم
بنمای رخ و ابروی خود، قبله نما کن
خون شد دلم از حسرت مژگان تو، ای ترک
زآن ناوک دل دوز، مرا کامروا کن
روزی به خطا، عنبر از آن زلف بیفشان
وز غالیه، خون در دل آهوی ختا کن
یا زلف منه تا نشوم شیفته خاطر،
یا فکر مشوش شدن باد صبا کن
افسر، مگر آن دولت دیدار بیابی
بر دولت دلدار جهاندار دعا کن
ضعف دلم از شربت گل قند، دوا کن
تا فتنه بلایی به وجودت نرساند
جان و دل ما را هدف تیر بلا کن
دیری است که رو بر طرف قبله نکردم
بنمای رخ و ابروی خود، قبله نما کن
خون شد دلم از حسرت مژگان تو، ای ترک
زآن ناوک دل دوز، مرا کامروا کن
روزی به خطا، عنبر از آن زلف بیفشان
وز غالیه، خون در دل آهوی ختا کن
یا زلف منه تا نشوم شیفته خاطر،
یا فکر مشوش شدن باد صبا کن
افسر، مگر آن دولت دیدار بیابی
بر دولت دلدار جهاندار دعا کن
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
خلاف تلخکامیهای دیرین
بیا، بوسی بده ای جانِ شیرین
کرم کن، تا بیفزاید به دولت
تو شاه حسن و من درویش مسکین
زنخدانی که دارد، بارک الله
ندارد این لطافت سیب سیمن
کجا عنبر، چون آن زلف شبه گون
کجا مرجان، چو آن لعل می آگین
ملک باشد لطیف، اما نه چندان
پری باشد نکو، اما نه چندین
به شعر افسر و زیبایی او،
ملکها، در فلکها، برده تحسین
بیا، بوسی بده ای جانِ شیرین
کرم کن، تا بیفزاید به دولت
تو شاه حسن و من درویش مسکین
زنخدانی که دارد، بارک الله
ندارد این لطافت سیب سیمن
کجا عنبر، چون آن زلف شبه گون
کجا مرجان، چو آن لعل می آگین
ملک باشد لطیف، اما نه چندان
پری باشد نکو، اما نه چندین
به شعر افسر و زیبایی او،
ملکها، در فلکها، برده تحسین
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
گر آن دو زلف عنبرین به رخ شود نقاب تو
کنند تیرگون همی جهان بر آفتاب تو
به روزگار دوریت، چه پرتوم ز مهر و مه
بگو صبا برافکند، ز ماه رخ نقاب تو
رکاب را چه می کنی، دو پای تو دو چشم من
که در عقیق پرورم، دو حلقه رکاب تو
شراب لعل جام را، از آن به خاک ریختی
که قطره ای ز خون من چکیده در شراب تو
من از جگر دهم تو را تو از لبان دهی به من
لبان تو، شراب من، جگر مرا کباب تو
خراب از تو شد دلم، که یافت گنج معرفت
که معرفت در آن دلی، بود که شد خراب تو
وجود من همه تویی، چه پرسی و چه گویمت
جواب تو، سؤال من، سؤال من جواب تو
وجود افسرت بود، خیالی، آن هم از عدم
به روزگار خود شبی، درآید ار به خواب تو
کنند تیرگون همی جهان بر آفتاب تو
به روزگار دوریت، چه پرتوم ز مهر و مه
بگو صبا برافکند، ز ماه رخ نقاب تو
رکاب را چه می کنی، دو پای تو دو چشم من
که در عقیق پرورم، دو حلقه رکاب تو
شراب لعل جام را، از آن به خاک ریختی
که قطره ای ز خون من چکیده در شراب تو
من از جگر دهم تو را تو از لبان دهی به من
لبان تو، شراب من، جگر مرا کباب تو
خراب از تو شد دلم، که یافت گنج معرفت
که معرفت در آن دلی، بود که شد خراب تو
وجود من همه تویی، چه پرسی و چه گویمت
جواب تو، سؤال من، سؤال من جواب تو
وجود افسرت بود، خیالی، آن هم از عدم
به روزگار خود شبی، درآید ار به خواب تو
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
خم ابروی تو، هم کعبه و هم میخانه
لعل دلجوی تو، هم باده و هم پیمانه
تا فسون غم عشق تو، مرا شد در گوش،
نشنیدم سخنی را، که نبود افسانه
ای که جویی لب معشوقه و آبادی عقل،
گنج پیدا نکنی، تا نکنی ویرانه
گریه از حسرت دردانه مردم تا کی؟
چند، دردانه بریزم ز غم دردانه؟
میزدم لاف دروغی که منم عاقل شهر،
کرد زنجیر سر زلف توام، دیوانه
یار خندید به دیوانگی ما، افسر
بهتر آن است که دیوانه، شود فرزانه
لعل دلجوی تو، هم باده و هم پیمانه
تا فسون غم عشق تو، مرا شد در گوش،
نشنیدم سخنی را، که نبود افسانه
ای که جویی لب معشوقه و آبادی عقل،
گنج پیدا نکنی، تا نکنی ویرانه
گریه از حسرت دردانه مردم تا کی؟
چند، دردانه بریزم ز غم دردانه؟
میزدم لاف دروغی که منم عاقل شهر،
کرد زنجیر سر زلف توام، دیوانه
یار خندید به دیوانگی ما، افسر
بهتر آن است که دیوانه، شود فرزانه
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
یار ما، برماه از عنبر نقاب انداخته
ماه ما، سنبل به روی آفتاب انداخته
گر جهان در جام جم پیدا، مهم از لعل لب،
یک جهان یاقوت، در جام شراب انداخته
از لب چون سلسبیلش سوخت جانم، ای عجب
طرح آتش را، ز افسون اندر آب انداخته
ای بسا دلها، که دارد پیچ و تاب از آن دو زلف
نه همین جان مرا، در پیچ و تاب انداخته
کوه صبر من، از آن موی میان، در التهاب
کوه را مویی عجب در اضطراب انداخته
اوج دانش را، عقابانیم اسیر زاغ زلف
زاغ را بین، پنجه در جان عقاب انداخته
ماه ما، سنبل به روی آفتاب انداخته
گر جهان در جام جم پیدا، مهم از لعل لب،
یک جهان یاقوت، در جام شراب انداخته
از لب چون سلسبیلش سوخت جانم، ای عجب
طرح آتش را، ز افسون اندر آب انداخته
ای بسا دلها، که دارد پیچ و تاب از آن دو زلف
نه همین جان مرا، در پیچ و تاب انداخته
کوه صبر من، از آن موی میان، در التهاب
کوه را مویی عجب در اضطراب انداخته
اوج دانش را، عقابانیم اسیر زاغ زلف
زاغ را بین، پنجه در جان عقاب انداخته
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
خوشتر است از دولت دنیا و عقبی وصل یاری
دست در گردن درآوردن، شبی با غمگساری
حاصل عمر است وقتی بابت یاقوت لعلی
باده چون ارغوان نوشیدن اندر مرغزاری
ترک مستت رفته رفته برد آخر دل ز دستم
نو غزالی شوخ چشم، آورد شیری را شکاری
ای که هر سو می خرامی، از تغافل بر من افکن
با نگاه دلپذیری، یا خدنگ جان سپاری
آخر ای باد، اندکی آهسته تر بگذر که ما را،
جا، در آن زلف مشوش کرده جان بیقراری
دل اگر مستی کند بی گاه و گه منعش نسازم
کاین شتر را غیر زلف مهوشان نبود مهاری
دست در گردن درآوردن، شبی با غمگساری
حاصل عمر است وقتی بابت یاقوت لعلی
باده چون ارغوان نوشیدن اندر مرغزاری
ترک مستت رفته رفته برد آخر دل ز دستم
نو غزالی شوخ چشم، آورد شیری را شکاری
ای که هر سو می خرامی، از تغافل بر من افکن
با نگاه دلپذیری، یا خدنگ جان سپاری
آخر ای باد، اندکی آهسته تر بگذر که ما را،
جا، در آن زلف مشوش کرده جان بیقراری
دل اگر مستی کند بی گاه و گه منعش نسازم
کاین شتر را غیر زلف مهوشان نبود مهاری
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
شود آیا که ز ما حرف وفا گوش کنی
مهربان باشی و بیداد فراموش کنی
پرتو روی تو بگرفت جهان، پرده بهل
مگر این آتش پر مشعله خاموش کنی
بی خود از باده دوش استی و ما هشیاران
مست سهل است، که دیوانه و مدهوش کنی
هرچه دل بود، ربودی و کشیدی در زلف
این گران سلسله را بهر چه بر دوش کنی
هوسم زندگی دیگر، و عمر دگر است
شود این هر دو گرم دست در آغوش کنی
باده زآن شیشه که با غیر خوری شرمت باد
خون حسرت زدگان است چرا نوش کنی
بنده طلعت او، خواهی اگر بود، افسر
شرطش آن است که از خویش فراموش کنی
مهربان باشی و بیداد فراموش کنی
پرتو روی تو بگرفت جهان، پرده بهل
مگر این آتش پر مشعله خاموش کنی
بی خود از باده دوش استی و ما هشیاران
مست سهل است، که دیوانه و مدهوش کنی
هرچه دل بود، ربودی و کشیدی در زلف
این گران سلسله را بهر چه بر دوش کنی
هوسم زندگی دیگر، و عمر دگر است
شود این هر دو گرم دست در آغوش کنی
باده زآن شیشه که با غیر خوری شرمت باد
خون حسرت زدگان است چرا نوش کنی
بنده طلعت او، خواهی اگر بود، افسر
شرطش آن است که از خویش فراموش کنی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
دلم به یک نظر آمد اسیر چشم سیاهی
شنیده ای که اسیر آورد کسی به نگاهی؟
ببین که زلف سیه پرده بسته صبح رخش را
چها به روز من آورده است دزد سیاهی
ستاره سوخت مرا، ای عجب ز اشک دو دیده
شبی نشد که نریزم ستاره در غم ماهی
ز بعد گریه من سوخت، ز آه من دل سنگش
هزار اشک چو گوهر نثار شعله آهی
شکست کشتی ما موج عشق و هیچ ندیدم
به غیر مرگ، ز طوفان اشک چشم پناهی
به چشم جادوی دلدار، جان سپار چو افسر
اگر به دل بودت، حسرت خدنگ نگاهی
شنیده ای که اسیر آورد کسی به نگاهی؟
ببین که زلف سیه پرده بسته صبح رخش را
چها به روز من آورده است دزد سیاهی
ستاره سوخت مرا، ای عجب ز اشک دو دیده
شبی نشد که نریزم ستاره در غم ماهی
ز بعد گریه من سوخت، ز آه من دل سنگش
هزار اشک چو گوهر نثار شعله آهی
شکست کشتی ما موج عشق و هیچ ندیدم
به غیر مرگ، ز طوفان اشک چشم پناهی
به چشم جادوی دلدار، جان سپار چو افسر
اگر به دل بودت، حسرت خدنگ نگاهی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
صبا، به جانان اگر توانی،
پیامی از من ببر نهانی
بگو، ز نازت، چه میشود کم
شبی به کویت گرم بخوانی
ز جام وصلت، زلال مهری
به کام خشکم، اگر چکانی
سرشکم از چشم، همی کنی پاک
غبارم از رخ، همی فشانی
نه عهد کردی که از محبان،
علاقه مهر، نه بگسلانی؟
چه شد که اینک نمی کنی یاد
ز دوستداران به هیچ آنی؟
من از فراغت همیشه ناکام
تو با رقیبان، به کامرانی
تو کرده ای خو به نعمت و ناز
بلای هجران بلی ندانی
به حالت من دلت بسوزد
غم دلم را، اگر بدانی
چه نونهالی است قد تو یارب
که سرو نبود، بدین روانی
نهاده ابروت، به قصد جانم
ز مژّه صد تیر به یک کمانی
سخن چه گویی، چو نیستت لب
کمر چه بندی، که بی میانی
نوید وصلی بده به افسر،
که جان سپارد، به مژدگانی
پیامی از من ببر نهانی
بگو، ز نازت، چه میشود کم
شبی به کویت گرم بخوانی
ز جام وصلت، زلال مهری
به کام خشکم، اگر چکانی
سرشکم از چشم، همی کنی پاک
غبارم از رخ، همی فشانی
نه عهد کردی که از محبان،
علاقه مهر، نه بگسلانی؟
چه شد که اینک نمی کنی یاد
ز دوستداران به هیچ آنی؟
من از فراغت همیشه ناکام
تو با رقیبان، به کامرانی
تو کرده ای خو به نعمت و ناز
بلای هجران بلی ندانی
به حالت من دلت بسوزد
غم دلم را، اگر بدانی
چه نونهالی است قد تو یارب
که سرو نبود، بدین روانی
نهاده ابروت، به قصد جانم
ز مژّه صد تیر به یک کمانی
سخن چه گویی، چو نیستت لب
کمر چه بندی، که بی میانی
نوید وصلی بده به افسر،
که جان سپارد، به مژدگانی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ای که اندر زلف مشکین پیچ و تاب انداختی
مشک در چین و تو چین در مشک ناب انداختی
آب دادی هی به چهر و تاب دادی هی به زلف،
تا که از آن آب و تابم زآب و تاب انداختی
کشور معموره دل را که دارالملک توست
رفتی و بی صاحب آن کشور خراب انداختی
لشکری از غمزه آوردی و در اقلیم دل
فتنه راندی، ظلم کردی، انقلاب انداختی
رسم بیداد و جفا پذرفتی از پند رقیب
طرح این نقش امتثالا للخطاب انداختی
بکر معنی را که بد همواره خاطر خواه دوست
افسرا، یکباره اش از رخ نقاب انداختی
مشک در چین و تو چین در مشک ناب انداختی
آب دادی هی به چهر و تاب دادی هی به زلف،
تا که از آن آب و تابم زآب و تاب انداختی
کشور معموره دل را که دارالملک توست
رفتی و بی صاحب آن کشور خراب انداختی
لشکری از غمزه آوردی و در اقلیم دل
فتنه راندی، ظلم کردی، انقلاب انداختی
رسم بیداد و جفا پذرفتی از پند رقیب
طرح این نقش امتثالا للخطاب انداختی
بکر معنی را که بد همواره خاطر خواه دوست
افسرا، یکباره اش از رخ نقاب انداختی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
هوای حلقه دامی، مرا نشاند به بامی
دلم گرفت ز گلشن خوش است حلقه دامی
دهم به باد فنا صفحه صفحه دفتر هستی،
اگر نسیم نیارد ز کوی دوست پیامی
ز صبح و شام جهانم، نمانده حاصل عیشی
مرا ز زلف و رخ او، خوش است صبحی و شامی
نه سر به پای حبیبی، نه دل به دست طبیبی
نه جا به مجلس خاصی، نه پا به شارع عامی
هزار پخته چو افسر، ز برق رشک بسوزد
که آتش رخ دلدار، در گرفت به خامی
دلم گرفت ز گلشن خوش است حلقه دامی
دهم به باد فنا صفحه صفحه دفتر هستی،
اگر نسیم نیارد ز کوی دوست پیامی
ز صبح و شام جهانم، نمانده حاصل عیشی
مرا ز زلف و رخ او، خوش است صبحی و شامی
نه سر به پای حبیبی، نه دل به دست طبیبی
نه جا به مجلس خاصی، نه پا به شارع عامی
هزار پخته چو افسر، ز برق رشک بسوزد
که آتش رخ دلدار، در گرفت به خامی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چه خوش باشد شبی در سرزمینی،
به روز آریم با صبح جبینی
به زلف و چهرهات، یارا، که ما را
به غیر از این نباشد کفر و دینی
نمیدانم چه گنج است این محبت
که هر دل شد، غم او را دفینی
قرین شو لحظهای با من، که عمری
ندارم جز غم عشقت قرینی
به رغم اهل صورت، ز ابروی کج
به معنی قبلهگاه راستینی
تو کز حور بهشتی نازنینتر
چه گویم آنچنان یا اینچنینی
مگر شور مگس را وانشاند
تو شکرلب بیفشان آستینی
به روز آریم با صبح جبینی
به زلف و چهرهات، یارا، که ما را
به غیر از این نباشد کفر و دینی
نمیدانم چه گنج است این محبت
که هر دل شد، غم او را دفینی
قرین شو لحظهای با من، که عمری
ندارم جز غم عشقت قرینی
به رغم اهل صورت، ز ابروی کج
به معنی قبلهگاه راستینی
تو کز حور بهشتی نازنینتر
چه گویم آنچنان یا اینچنینی
مگر شور مگس را وانشاند
تو شکرلب بیفشان آستینی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
هرجا که تو بنشینی، صد فتنه برانگیزی
هر فتنه شود هفتاد، هر لحظه که برخیزی
کام دل هر عاقل، از لعل شکر خایی
دام ره هر دانا، با زلف دلاویزی
از جلوه رخ بیضا، در هاله تو می پوشی
وز سبزه خط عنبر، بر لاله بیاویزی
بر فرق سر خورشید، خاک سیه از غیرت
زآن کاکل مشک افشان، ای ما تو می بیزی
از زلف عبیر آسا، در هاله قمر پوشی
وز طلعت چون بیضا، در لاله گهرریزی
از لعل روان پرور، با معجز عیسایی
وز چشم ستم گستر، با فتنه چنگیزی
در کوه غم عشقت، خوبان همه فرهادند
صد حیف که چون شیرین، هم صحبت پرویزی
از خانه خود ای دوست، من رفتم و او آمد
وقت است فریدون وار، با حادثه بستیزی
ای آن که دل ما شد، دیوانه زنجیرت
گیرم که پری زادی، از ما ز چه بگریزی
ای آن که تو را باشد، رخساره چو آیینه
از آه دل افسر، تا چند نپرهیزی؟
هر فتنه شود هفتاد، هر لحظه که برخیزی
کام دل هر عاقل، از لعل شکر خایی
دام ره هر دانا، با زلف دلاویزی
از جلوه رخ بیضا، در هاله تو می پوشی
وز سبزه خط عنبر، بر لاله بیاویزی
بر فرق سر خورشید، خاک سیه از غیرت
زآن کاکل مشک افشان، ای ما تو می بیزی
از زلف عبیر آسا، در هاله قمر پوشی
وز طلعت چون بیضا، در لاله گهرریزی
از لعل روان پرور، با معجز عیسایی
وز چشم ستم گستر، با فتنه چنگیزی
در کوه غم عشقت، خوبان همه فرهادند
صد حیف که چون شیرین، هم صحبت پرویزی
از خانه خود ای دوست، من رفتم و او آمد
وقت است فریدون وار، با حادثه بستیزی
ای آن که دل ما شد، دیوانه زنجیرت
گیرم که پری زادی، از ما ز چه بگریزی
ای آن که تو را باشد، رخساره چو آیینه
از آه دل افسر، تا چند نپرهیزی؟