عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۷
خاطر جمع مرا پیری پریشان حال کرد
تار و پود هستیم را رشته آمال کرد
شد به دست افشاندن از روی زمین حاصل مرا
آنچه اسکندر به زور بازوی اقبال کرد
با وجود خاکساری سربلند افتاده ام
چون فروغ مهر و مه نتوان مرا پامال کرد
تشنه چشمان هوس را سیری از دیدار نیست
چون توان آیینه را قانع به یک تمثال کرد؟
فاش شد از یک قدح رازی که در دل داشتم
سوز پنهان مرا بی پرده این تبخال کرد
بر سر خاک شهیدان رنجه سازی گر قدم
دعوی خون را همین جامی توان پامال کرد؟
کرد چون مه عاقبت از رنج باریکش هلال
جام هر کس را فلک از مهر مالامال کرد
چرخ سنگین دل بر آتش داشت روی نازکش
از شراب بیغمی تا چهره را گل آل کرد
حسن را آرایشی چون چشم پاک عشق نیست
طوق قمری سرو را مستغنی از خلخال کرد
داشتم از زندگی امید حسن عاقبت
عشق در پیری مرا بازیچه اطفال کرد
از دل پررخنه فیض ابر رحمت یافتیم
کشت مار اسیر چشم از آب این غربال کرد
گر به این عنوان شود صائب سخن بی اعتبار
طوطی گویای ما را زود خواهد لال کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
گرچه انفاس گرامی سینه صرف آه کرد
اینقدر شد دانه خود را جدا از کاه کرد
تا نگارین شد زمی دست سبو در زیر سر
دست ارباب طمع را از طلب کوتاه کرد
بی وداع ما سفر کردن نه از آداب بود
می توانستیم آخر همتی همراه کرده
برگ را پنهان کند بسیاری بار درخت
کثرت نعمت زبان شکر را کوتاه کرد
رنگها در روز روشن می نماید خویش را
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
با خس و خاشاک، صائب موجه دریا نکرد
آنچه با ما ساده لوحان آب زیر کاه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۶
دیده چون تاب صفای آن بناگوش آورد؟
شبنمی چون خرمن گل را در آغوش آورد؟
در گلستانی که شمشاد تو آید در خرام
بهر سرو از طوق قمری حلقه گوش آورد
چشم ما بازیچه هر روی آتشناک نیست
دیگ در یارا مگر خورشید در جوش آورد
موج اگر گاهی به ساحل می کشاند خویش را
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
غنچه تصویر از مستی گریبان پاره کرد
تا دل افسرده ما را که در جوش آورد
از گلاب صبح محشر هم نمی آید به هوش
هر که در آغوش یک شب آن برو دوش آورد
صائب از ما ذوق ایام جوانی را مپرس
کیست تا در خاطر آن خواب فراموش آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
هر که دل زان پنجه مژگان برون می آورد
جوهر از شمشیر هم آسان برون می آورد
در ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رود
همچو نرگس دیده حیران برون می آورد
پسته را از پوست امید ملاقات شکر
گرچه دل خون می کند، خندان برون می آورد
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
یوسف ما را که از زندان برون می آورد؟
در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند
از دل دریا گهر آسان برون می آورد
بر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقام
از تنور پیرزن طوفان برون می آورد
شاخ و برگ آرزوها می شود موی سفید
حرص در صدسالگی دندان برون می آورد
می کند هر کس به ابنای زمان با زندگی
تخم سخت از پنجه طفلان برون می آورد
عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست
عشق از آتش سنبل و ریحان برون می آورد
هر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفت
کشتی از دریای بی پایان برون می آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد
این سزای آن که روی دست اخوان می خورد
من که روزی از دل خود می خورم در آتشم
وای بر آن کس که نعمتهای الوان می خورد
رو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ
سگ زحرص طعمه سوزن همره نان می خورد
نه همین مهمان خورد روزی زخوان میزبان
میزبان هم رزق خود از خوان مهمان می خورد
تشنه لب مردن میان آب حیوان همت است
ورنه ریگ این بیابان آب حیوان می خورد
سوده شد از خوردن نان سر به سر دندان من
دل همان از ساده لوحیها غم نان می خورد
پیش ازین می ماند در خارا نشان پای من
این زمان پایم به سنگ از باد دامان می خورد
از گلاب افشانی محشر نمی آید به هوش
بر دماغ هر که بوی خط ریحان می خورد
در گلویش آب می گردد گره همچون صدف
هر که روی دست جود از ابر نیسان می خورد
تا مبادا بار باشد بر تن سیمین او
خون خود را گل در آن چاک گریبان می خورد
با تهی مغزان حوادث بیشتر کاوش کند
روی کف بیش از صدف سیلی زطوفان می خورد
بیدلان در پنجه خار حوادث عاجزند
پنجه شیران کجا زخم نیستان می خورد؟
چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟
عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
گر به ظاهر جسم را روشن گهر می پرورد
بر امید کاستن همچون قمر می پرورد
بیکسان را می کند گردآوری حفظ اله
زال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورد
از نگاه گرم معشوق است دل را آب و تاب
لعل را خورشید تابان از نظر می پرورد
از حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دست
خون فاسد را برای نیشتر می پرورد
از بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیست
زیر دامن کبک را کوه و کمر می پرورد
گلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ای
سرو را بیش از درخت پرثمر می پرورد
می کند ایام کاهش را به خود چون مه دراز
هر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورد
اندکی دارد خبر از اشک دردآلود من
هر که طفلی را به صد خون جگر می پرورد
چرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیت
بیضه فولاد تیغ بدگهر می پرورد
پشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوش
چرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
هر سخنسازی به آن آیینه رو همخانه شد
طوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شد
حلقه بیرون در گشتم حریم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد
توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
در کدامین ساعت سنگین، دلم دیوانه شد؟
بیخودی از خود پرستیها به فریادم رسید
دامنم چون صبح پاک از گریه مستانه شد
بر دو بینان کار در دریای وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابی خلوت جانانه شد
از شراب لعل شد کان بدخشان سینه اش
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه شد
یک خم می بود عالم تا اثر از ما نبود
خشک شد دست سبو تا خاک ما پیمانه شد
برگ عیش حسن از دامان پاک عاشق است
نخل ماتم می شود شمعی که بی پروانه شد
فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا
از بهشت آواره آدم از فریب دانه شد
چشم ما روزی که شد باچین ابرو آشنا
جو هر شمشیر، ما را ابجد طفلانه شد
خار خار آرزو در جان هر کس ریشه کرد
زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد
دل شد از نظاره روی عرقناکش خراب
آخر آن گنج گهر سیلاب این ویرانه شد
حسن از گستاخی ما رفت در ابر نقاب
شمع در فانوس از بیتابی پروانه شد
سرگذشت زندگی و مرگ از صائب مپرس
مدتی در خواب غفلت بود تا افسانه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
عشق یکسان ناز درویش و توانگر می کشد
این ترازو سنگ و گوهر را برابر می کشد
آفتاب روز محشر بیشتر می سوزدش
هر که اینجا درد و داغ عشق کمتر می کشد
تا به کام دل کند جولان سپند شوخ ما
انتظار دامن صحرای محشر می کشد
دوزخ روشندلان دربند هستی بودن است
شمع این هنگامه آه از بهر صرصر می کشد
می شود از ناتوانی دشمن عاجز قوی
خنجری هر خار بر نخجیر لاغر می کشد
آتشین رویی که من پروانه او گشته ام
هر شرارش روغن از چشم سمندر می کشد
سرمه خواهد کرد چشم خفتگان خاک را
بر زمین این دامن نازی که محشر می کشد
می کشد آن روی نازک از نگاه گرم ما
آنچه از خورشید محشر سایه پرور می کشد
بیمی از کشتن ندارد شعله بیباک ما
شمع ما گردن به امید صبا برمی کشد
نیست هر ناشسته رویی قابل جولان اشک
این رقم را عشق بر رخسار چون زر می کشد
پاک گوهر را زدرد و داغ عشق اندیشه نیست
در دل آتش دم خوش عود و عنبر می کشد
کوری فرزند روشن می کند چشم گدا
ناز دونان را سپهر سفله پرور می کشد
می گدازد رشته را گوهر، ولیکن رشته هم
انتقام کاهش خود را زگوهر می کشد
سر ز جیب صبح برمی آورد چون آفتاب
هر که صائب در دل شب یک دو ساغر می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۱
از حجاب عشق دل از وصل او نومید ماند
روی مه ناشسته در سرچشمه خورشید ماند
عمر کوته می شود از دستگیری پایدار
در بساط زندگانی خضر از آن جاوید ماند
بیقراری خاک را وقت است بردارد زجای
بس که در زیر زمین دلهای پرامید ماند
از اثر دور نکونامان نمی گردد تمام
در جهان از فیض جام آوازه جمشید ماند
ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد
زیر ابر تیره پنهان این هلال عید ماند
حسن نتوانست کردن خط مشکین را علاج
آخر این ابر تنک بر چهره خورشید ماند
صائب از داغ عزیزان خضر روز خوش ندید
وای بر آن کس که در قید جهان جاوید ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
در دل شب هر که جامی از می احمر زند
صبحدم با آفتاب از یک گریبان سرزند
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
هر که چون خورشید تابان حلقه بر هر در زند
بایدش اول به گردن خون صدبلبل گرفت
کوته اندیشی که در گلزار گل بر سر زند
داغ محرومی بر آرد دود از خرمن مرا
شمع چون پروانه را آتش به بال و پر زند
ناامیدی را به خود خواند به آواز بلند
جز در دل حلقه هر کس بر در دیگر زند
آب حیوان شهنشاهان بود اجرای حکم
قطره بیهوده در ظلمات اسکندر زند
خشک چون موج سراب از شوره زار آید برون
غوطه گر لب تشنه دیدار در کوثر زند
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید
شب شود کوتاه چون صبح از دو جانب سرزند
سگ به یک در قانع از درها شد و نفس خسیس
حلقه دم لا به هر دم بر در دیگر زند
صائب از تیغ زبان هر جا شود گوهرفشان
مهر خاموشی به لب شمشیر از جوهر زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۰
پرده پوشی عشق عالمسوز را پیدا کند
پرده تبخال تب را بیشتر رسوا کند
خرده راز محبت می شکافد سینه را
این شرار شوخ کار تیشه با خارا کند
بر نیاید هر تنک ظرفی به حفظ راز عشق
باده پرزور کار سنگ را مینا کند
تنگدستی نفس سرکش را شود رهبر به حق
ابر چون بی آب گردد روی در دریا کند
کی خیالش می شود در دل مصور بی نقاب؟
حسن محجوبی که بر آیینه استغنا کند
نیست از عرض تجمل تنگ چشمان را گزیر
دانه صد تیغ زبان در خوشه ای پیدا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۵
آسمان از برق آهم دست و پا را گم کند
شور اشک من نمک در دیده انجم کند
از بهشت جاودان آورد آدم را برون
تا چه با اولاد آدم خوردن گندم کند
هر که را پهلوی چربی هست از خوان نصیب
از مروت نیست پهلو خالی از مردم کند
زندگی را تلخ سازد پختگی بر کاملان
باده تا نارس بود جوش طرب در خم کند
نیک و بد یکسان بود پیش سپهر سنگدل
نیست ممکن آسیا فرق جو از گندم کند
پرده ناموس خود را می درد بیش از کسان
کوته اندیشی که چون عقرب علم از دم کند
می تواند چین ز ابروی بخیلان دور کرد
هر که با دندان گره باز از دم کژدم کند
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
چون گسست از رشته سوزن زود خود را گم کند
نیست صائب مطلب هر کس که شهرت از سلوک
در زمین نرم چون ریگ روان پی گم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
آن که از اوضاع خود دایم شکایت می کند
خاطر دشمن فزون از خود رعایت می کند
می شود سر حلقه روشندلان روزگار
هر که چون چشم آشنایی را رعایت می کند
نیست ایمن از گزند شوخ چشمان جهان
عاشق مسکین که اظهار شکایت می کند
ابر احسان می کند در خاک تیغ برق را
باد دستی خرمن ما را حیات می کند
کارفرمای غضب را خشم می سوزد نخست
بعد ازان در دیگران گرمی سرایت می کند
نور خود را بر زمین هرگز نماند آفتاب
عشق صائب عاقبت دل را هدایت می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
مست ناز من زساغر تا لبی تر می کند
از لب میگون دو چندان می به ساغر می کند
بلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغ
بوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کند
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما کار لنگر می کند
آب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک را
نغمه در دل هر چه می باشد مصور می کند
روی گردان زاهد از دنیا برای شهرت است
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
از تلاش پایه رفعت شود دین پایمال
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
بس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز من
نامه من کار شاهین با کبوتر می کند
خاب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
در حیات آن دوربین کز خاک بستر می کند
در گذر از کشتن صائب که صید ناتوان
تیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
هر که خار آرزو در دیده دل بشکند
بی تردد پای در دامان منزل بشکند
از هجوم آرزو جای نفس در سینه نیست
سخت می ترسم که آخر شهپر دل بشکند
با دوصد بند گران عالم زما پرشور شد
آه اگر زور جنون ما سلاسل بشکند
از مروت نیست حرف سخت با عاشق زدن
سنگدل آن کس که بال مرغ بسمل بشکند
هر که بیش از ظرف می بخشد به ارباب سؤال
کاسه در یوزه را بر فرق سایل بشکند
دست مجنون از حجاب عشق بر دل نقش بست
شوخی لیلی مگر دامان محمل بشکند
سنگ گردد شیشه چون راجع به اصل خویش شد
دل زعصیان سخت چون گردید مشکل بشکند
خویش را بشکن، که برگردد به دریا زودتر
موج را بر یکدگر چندان که ساحل بشکند
به که از سر گیرد احرام حریم کعبه را
راهرو را زیر پا گر خار غافل بشکند
تشنه دریا به هر موجی تسلی کی شود؟
کی خمار من به آب تیغ قاتل بشکند؟
تار و پود موج این دریا بهم پیوسته است
می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند
نیست در طالع دل بی حاصل ما را قبول
کیست صائب گوشه این فرد باطل بشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
هر که خود را بشکند در دیده هایش جا کنند
هر که گردد حلقه، بر رویش در دل وا کنند
پاک اگر شویند دست از چرک دنیا خاکیان
دست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنند
آبروی خود به خاک تیره یکسان کرده اند
هر چه جز همت گدایی از در دلها کنند
از شکست گوهر خود شاد گشتن سهل نیست
زین جواهر سرمه تا چشم که را بینا کنند
صحبت یاران یکدل رهنمای مطلب است
آبها یکجا شوند و روی در دریا کنند
بیغمان باشند باغ دلگشای یکدیگر
کودکان گردند تا دیوانه ای پیدا کنند
شور ما را نیست با فرهاد و مجنون نسبتی
کوه و صحرا را بگو تا لنگری پیدا کنند
پر گره شد سینه تنگ صدف تا لب گشود
وای بر جمعی که لب را بی تأمل وا کنند
هیچ مرغ از بیضه نتواند برون آورد سر
آسمان سیران اگر بال و پر خود وا کنند
گرد عالم چرخ این بیهوده گردان می زنند
مصرع پوچی اگر چون گردباد انشا کنند
صفحه آیینه را سامان این تعلیم نیست
طوطی ما را به روی دل مگر گویا کنند
آنچه می خواهند از دنیا به ایشان رو نهد
رو به دنیا کردگان گر پشت بر دنیا کنند
جلوه دنیا بود در دیده اش موج سراب
هر که را صائب درین عبرت سرا بینا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۱
با دهان تلخ، ناکامی که خرسندش کنند
تلخکامان کام شیرین از شکر خندش کنند
هر که پیچد همچو مجنون گردن از زنجیر عشق
آهوان در دامن صحرا نظربندش کنند
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد زخاک
از پر پروانه ما برگ پیوندش کنند
بی دل خرسند در فقر و غنا آرام نیست
آن زمان آسوده گردد دل که خرسندش کنند
زان به سالک زهر پیمایند از جام وجود
تا به تلخیهای مردن آرزومندش کنند
هست اگر آسایشی، چون سرو در دست تهی است
وای بر نخلی که می خواهد برومندش کنند
آب در روغن برآرد از دل آتش فغان
وای بر آن کس که با ناجنس دربندش کنند
چون صدف هر کس که شد افتادگان را دستگیر
چون نباشد در میان، نیکی به فرزندش کنند
برنخیزد، عالم ایجاد را هر کس که دید
از شکر خواب فنا بیدار هر چندش کنند
هر که چون صائب شود قانع به درد و داغ عشق
بی نیاز از لاله دامان الوندش کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۷
هر کجا خوبان چراغ دلبری بر می کنند
شمع را پروانه، آتش را سمندر می کنند
عشق را با ناتوانان التفات دیگرست
فربه انصافان شکار صید لاغر می کنند
آه ازین خورشید رخساران که از تردامنی
از گریبان دگر هر صبح سر برمی کنند
غافلان را عمر در امروز و فردا می رود
عارفان امروز را فردای محشر می کنند
نامه پردازان در ایام فراق دوستان
با کدامین دست و دل یارب قلم سر می کنند
در زمین پاک خرسندی قناعت پیشگان
خاک می لیسند و استغنا به شکر می کنند
هوشیاران را غم ایام می سازد زبون
درد نوشان زود غم را خاک بر سر می کنند
پخته شو تا روز محشر ایمن از دوزخ شوی
ورنه عود خام را در کار مجمر می کنند
صحبت دریادلان صائب بهار رحمت است
موم را در یک نفس این قوم عنبر می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰
رهنوردانی که چون خورشید تنها می روند
از زمین پست بر اوج ثریا می روند
روح مجنون را زتنهایی برون می آورند
عاشقان از شهر اگر گاهی به صحرا می روند
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند
چون کمان در خانه خویشند هر جا می روند
موج را سر رشته می گردد به دریا منتهی
راههای مختلف آخر به یک جا می روند
دامن مادر به آغوش پدر بگزیده اند
طفل طبعانی که از دنبال دنیا می روند
خانه پردازان چو سیلاب از جهان آب و گل
بی توقف راست تا آغوش دریا می روند
رهروان را چشم شور صبح می سازد خنک
زین سبب این راه را مردان به شبها می روند
از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستند
اهل وحشت گر به زیر بال عنقا می روند
فارغ از همراه گردد هر که خود را جمع ساخت
مردم آشفته، با همراه تنها می روند
چون زبان شانه از فیض خموشی اهل دل
در رگ و در ریشه زلف چلیپا می روند
آرزوی خام، عالم را بیابان مرگ کرد
همچنان خامان به دنبال تمنا می روند
تن پرستانی که صائب از خودی نگریختند
زیر دیوارند اگر بیرون زدنیا می روند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
جان مشتاقان غبار جسم را صرصر بود
زودتر آخر شود شمعی که روشنتر بود
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
دیده روشندلان آیینه محشر بود
باد هستی را زسر بیرون کن از طوفان مترس
بادبان چون جمع سازد خویش را لنگر بود
پرده امید باشد ناامیدیهای ما
خیمه تبخاله ما بر لب کوثر بود
در زمان ما که بیمهری قیامت می کند
دامن مادر به طفلان دامن محشر بود
بیشتر شکرلبان عهد دشمن پرورند
ورنه از خط نسبت طوطی چرا کمتر بود؟
نیست صائب راه بر افلاک جان تیره را
قسمت خاک است هر دردی که در ساغر بود