عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
زبان برگ بود از ذکر خامش بوستانها را
نسیم نوبهاران کرد گویا این زبان ها را
ز عقل کوته اندیش است سرگردانی مردم
بیابان مرگ می سازد دلیل این کاروان ها را
اگر آزاده ای، آسوده باش از سردی دوران
که دارد یاد هر سروی درین گلشن خزان ها را
سر سوداییان از گردش جام است مستغنی
که آب از شوق باشد آسیای آسمان ها را
به بی نام و نشانی می توان شد ایمن از آفت
که زود از پا درآرد گردن افرازی نشان ها را
به استمرار، نعمت در نظرها خوار می گردد
ز گلگشت چمن لذت نباشد باغبان ها را
علایق دامن آزادگان صائب نمی گیرد
ز جولان نیست مانع خار و خس آتش عنان ها را
نسیم نوبهاران کرد گویا این زبان ها را
ز عقل کوته اندیش است سرگردانی مردم
بیابان مرگ می سازد دلیل این کاروان ها را
اگر آزاده ای، آسوده باش از سردی دوران
که دارد یاد هر سروی درین گلشن خزان ها را
سر سوداییان از گردش جام است مستغنی
که آب از شوق باشد آسیای آسمان ها را
به بی نام و نشانی می توان شد ایمن از آفت
که زود از پا درآرد گردن افرازی نشان ها را
به استمرار، نعمت در نظرها خوار می گردد
ز گلگشت چمن لذت نباشد باغبان ها را
علایق دامن آزادگان صائب نمی گیرد
ز جولان نیست مانع خار و خس آتش عنان ها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
اگر چه گریه سرشار من، تر کرد دریا را
غنی بی منت نیسان ز گوهر کرد دریا را
ز حرف پوچ ناصح شورش سودا نگردد کم
کف بی مغز نتواند به لنگر کرد دریا را
چه صورت دارد از انشای معنی، کم شود معنی؟
به غواصی تهی نتوان ز گوهر کرد دریا را
به چشم هرزه خرجم هیچ دخلی برنمی آید
چه حاصل زین که ابر من مسخر کرد دریا را؟
نمی دانم چه بیرون می نویسد از دل پر خون؟
که چشم من ز تار اشک، مسطر کرد دریا را
همان از عهده بی تابی دل برنمی آید
اگر چه کوه صبر من به لنگر کرد دریا را
اگر دریا ز احسان چند روزی داشت سیرابش
ز فلس خویش هم ماهی توانگر کرد دریا را
به خون یک جهان جاندار نتوان غوطه زد، ورنه
به آهی می توان صحرای محشر کرد دریا را
ز فرزند گرامی، می شود چشم پدر روشن
سرشک آتشین من منور کرد دریا را
اگر سیلاب اشک من غبار از دل چنین شوید
تواند خاک ها در کاسه سر کرد دریا را
بود آسودگی در عالم آب از دهن بستن
به ماهی خامشی بالین و بستر کرد دریا را
فرو رو در وجود خویش صائب تا شود روشن
که قدرت در دل هر قطره مضمر کرد دریا را
غنی بی منت نیسان ز گوهر کرد دریا را
ز حرف پوچ ناصح شورش سودا نگردد کم
کف بی مغز نتواند به لنگر کرد دریا را
چه صورت دارد از انشای معنی، کم شود معنی؟
به غواصی تهی نتوان ز گوهر کرد دریا را
به چشم هرزه خرجم هیچ دخلی برنمی آید
چه حاصل زین که ابر من مسخر کرد دریا را؟
نمی دانم چه بیرون می نویسد از دل پر خون؟
که چشم من ز تار اشک، مسطر کرد دریا را
همان از عهده بی تابی دل برنمی آید
اگر چه کوه صبر من به لنگر کرد دریا را
اگر دریا ز احسان چند روزی داشت سیرابش
ز فلس خویش هم ماهی توانگر کرد دریا را
به خون یک جهان جاندار نتوان غوطه زد، ورنه
به آهی می توان صحرای محشر کرد دریا را
ز فرزند گرامی، می شود چشم پدر روشن
سرشک آتشین من منور کرد دریا را
اگر سیلاب اشک من غبار از دل چنین شوید
تواند خاک ها در کاسه سر کرد دریا را
بود آسودگی در عالم آب از دهن بستن
به ماهی خامشی بالین و بستر کرد دریا را
فرو رو در وجود خویش صائب تا شود روشن
که قدرت در دل هر قطره مضمر کرد دریا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
ندارد در خور من باده ای گردون مینایی
مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را
به دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردم
که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را
ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم
که می ریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را
مرا این روسفیدی در میان تیره روزان بس
که کردم صرف آن آیینه رو خاکستر خود را
به خاموشی شوم مهر دهان بیهوده گویان را
نمی بازم چو کوه از هر صدایی لنگر خود را
ز سودا آنچنان دلسرد از تن پروری گشتم
که چون مجنون به پای مرغ می خارم سر خود را
بود در جوشن داود صائب عاقبت بینی
که در زیر قبا پوشیده دارد جوهر خود را
نهان در زنگ ازان چون تیغ دارم جوهر خود را
که من از عرض جوهر دوست تر دارم سر خود را
نه از بی جوهری ها مهر دارم چون صدف بر لب
نهان دارم ز چشم شور دریا گوهر خود را
ز طوفان حوادث با سبک مغزی نیم غافل
حباب آسا درین دریا به کف دارم سر خود را
من از تردامنی گردیده ام چون موج دریایی
خوشا ابری که سازد خشک، دامان تر خود را
مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را
به دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردم
که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را
ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم
که می ریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را
مرا این روسفیدی در میان تیره روزان بس
که کردم صرف آن آیینه رو خاکستر خود را
به خاموشی شوم مهر دهان بیهوده گویان را
نمی بازم چو کوه از هر صدایی لنگر خود را
ز سودا آنچنان دلسرد از تن پروری گشتم
که چون مجنون به پای مرغ می خارم سر خود را
بود در جوشن داود صائب عاقبت بینی
که در زیر قبا پوشیده دارد جوهر خود را
نهان در زنگ ازان چون تیغ دارم جوهر خود را
که من از عرض جوهر دوست تر دارم سر خود را
نه از بی جوهری ها مهر دارم چون صدف بر لب
نهان دارم ز چشم شور دریا گوهر خود را
ز طوفان حوادث با سبک مغزی نیم غافل
حباب آسا درین دریا به کف دارم سر خود را
من از تردامنی گردیده ام چون موج دریایی
خوشا ابری که سازد خشک، دامان تر خود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
گل اندامی که می دادم به خون دیده آبش را
چسان بینم که گیرد دیگری آخر گلابش را؟
در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم؟
گل رویی که من وا کرده ام بند نقابش را
به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی
که وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را؟
به خونم زد رقم، تا با قلم شد آشنا دستش
پریرویی که می بردم به مکتب من کتابش را
نهالی را که من چون تاک پروردم به خون دل
چسان بینم به جام دیگران صائب شرابش را؟
چسان بینم که گیرد دیگری آخر گلابش را؟
در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم؟
گل رویی که من وا کرده ام بند نقابش را
به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی
که وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را؟
به خونم زد رقم، تا با قلم شد آشنا دستش
پریرویی که می بردم به مکتب من کتابش را
نهالی را که من چون تاک پروردم به خون دل
چسان بینم به جام دیگران صائب شرابش را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
ز روی آتشینش حیرتی رو داد آتش را
که چندین عقده در کار از سپند افتاد آتش را
مرا در وادیی می جوشد از دل عقده مشکل
که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
ندارد عشق عالمسوز پروای سرشک ما
نمی سازد خموش از آب خود فولاد آتش را
مکن با ناتوانان سرکشی هر چند مغروری
که از هر مشت خاری می رسد امداد آتش را
کبابم گر کند دشمن، جز این حرفی نمی گویم
که اشک تلخ من یارب گواراباد آتش را!
گشاد جان زندانی بود در سختی دوران
ز قید سنگ، آهن می کند آزاد آتش را
نخواهد آتش از همسایه هر کس جوهری دارد
چنار از سینه خود می کند ایجاد آتش را
به رسوایی علم شد زین تهی مغزان می روشن
مگر از کف به هم سودن کند ایجاد آتش را
ز زندان ماه کنعان خوی خود صائب نگرداند
نخواهد سرکشی در سنگ رفت از یاد آتش را
که چندین عقده در کار از سپند افتاد آتش را
مرا در وادیی می جوشد از دل عقده مشکل
که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
ندارد عشق عالمسوز پروای سرشک ما
نمی سازد خموش از آب خود فولاد آتش را
مکن با ناتوانان سرکشی هر چند مغروری
که از هر مشت خاری می رسد امداد آتش را
کبابم گر کند دشمن، جز این حرفی نمی گویم
که اشک تلخ من یارب گواراباد آتش را!
گشاد جان زندانی بود در سختی دوران
ز قید سنگ، آهن می کند آزاد آتش را
نخواهد آتش از همسایه هر کس جوهری دارد
چنار از سینه خود می کند ایجاد آتش را
به رسوایی علم شد زین تهی مغزان می روشن
مگر از کف به هم سودن کند ایجاد آتش را
ز زندان ماه کنعان خوی خود صائب نگرداند
نخواهد سرکشی در سنگ رفت از یاد آتش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
چمن پیرا اگر می دید روی چون بهارش را
به گلچینان هدر می کرد خون لاله زارش را
نگردد تشنه در گرمای صحرای قیامت هم
به خاطر بگذراند هر که لعل آبدارش را
بر آن کنج دهن از بوسه خوش جا تنگ خواهد شد
به این عنوان اگر خط گیرد اطراف عذارش را
دل هر کس که گردد خوابگاه عشق چون مجنون
شکوه جبهه شیران بود لوح مزارش را
مگر در بوستان شد جلوه گر آن قامت رعنا؟
که سر و انگشت حیرت گشت بر لب جویبارش را
فضای غنچه با جوش بهاران برنمی آید
دهم چون جای در دل درد و داغ بی شمارش را؟
کتانی می شود پیراهن تن ماه تابان را
که ریزد پرتو مهتاب از هم پود و تارش را
کسی را می رسد از خاکساران لاف دلتنگی
که نتواند پریشان ساختن صرصر غبارش را
به عهد ساعد سیمین او هر صبح از غیرت
به دندان می گزد خورشید دست رعشه دارش را
مریز از سادگی رنگ اقامت در گذرگاهی
که آتش زیر پا از لاله باشد کوهسارش را
درین بستانسرا غیرت به نخلی می برم صائب
که پیش از برگریز از خود فشاند برگ و بارش را
به گلچینان هدر می کرد خون لاله زارش را
نگردد تشنه در گرمای صحرای قیامت هم
به خاطر بگذراند هر که لعل آبدارش را
بر آن کنج دهن از بوسه خوش جا تنگ خواهد شد
به این عنوان اگر خط گیرد اطراف عذارش را
دل هر کس که گردد خوابگاه عشق چون مجنون
شکوه جبهه شیران بود لوح مزارش را
مگر در بوستان شد جلوه گر آن قامت رعنا؟
که سر و انگشت حیرت گشت بر لب جویبارش را
فضای غنچه با جوش بهاران برنمی آید
دهم چون جای در دل درد و داغ بی شمارش را؟
کتانی می شود پیراهن تن ماه تابان را
که ریزد پرتو مهتاب از هم پود و تارش را
کسی را می رسد از خاکساران لاف دلتنگی
که نتواند پریشان ساختن صرصر غبارش را
به عهد ساعد سیمین او هر صبح از غیرت
به دندان می گزد خورشید دست رعشه دارش را
مریز از سادگی رنگ اقامت در گذرگاهی
که آتش زیر پا از لاله باشد کوهسارش را
درین بستانسرا غیرت به نخلی می برم صائب
که پیش از برگریز از خود فشاند برگ و بارش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
مهیا در دل تنگ است برگ عیش بلبل را
ز خود طرف کلاه غنچه بیرون آورد گل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم نیست از پرواز مانع نکهت گل را
نگردد خواب از افسانه گرد دیده عاشق
که نتواند بهاران کرد سنگین، خواب بلبل را
ز آه سرد هم جمعیت دل می شود حاصل
نسیم صبح اگر شیرازه گردد زلف سنبل را
کمان نرم، سختی از کشاکش می کشد دایم
مبر با آشنایان زینهار از حد تحمل را
دل سخت فلک از اشک گرم من ملایم شد
به زور سیل زه کردم کمان حلقه پل را
مروت نیست بر صید حرم شمشیر خواباندن
مکن رنگین به خون عاشقان تیغ تغافل را
برون از زیر سنگ این سنبل سیراب می آید
نهان در پیچش دستار نتوان کرد کاکل را
به پروین می رساند دانه من خوشه خود را
ترقی هست اگر در پله طالع تنزل را
زمین سست، سیلاب عمارت می شود صائب
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
ز خود طرف کلاه غنچه بیرون آورد گل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم نیست از پرواز مانع نکهت گل را
نگردد خواب از افسانه گرد دیده عاشق
که نتواند بهاران کرد سنگین، خواب بلبل را
ز آه سرد هم جمعیت دل می شود حاصل
نسیم صبح اگر شیرازه گردد زلف سنبل را
کمان نرم، سختی از کشاکش می کشد دایم
مبر با آشنایان زینهار از حد تحمل را
دل سخت فلک از اشک گرم من ملایم شد
به زور سیل زه کردم کمان حلقه پل را
مروت نیست بر صید حرم شمشیر خواباندن
مکن رنگین به خون عاشقان تیغ تغافل را
برون از زیر سنگ این سنبل سیراب می آید
نهان در پیچش دستار نتوان کرد کاکل را
به پروین می رساند دانه من خوشه خود را
ترقی هست اگر در پله طالع تنزل را
زمین سست، سیلاب عمارت می شود صائب
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
به جوش آورد باد نوبهاران خون عالم را
اگر چون غنچه از اهل دلی، دریاب این دم را
وصال از تلخکامی عاشقان را برنمی آرد
که قرب کعبه نتوانست شیرین کرد زمزم را
کسی انگشت بر حرف عقیق ساده نگذارد
سیه رویی بود از رهگذار نقش، خاتم را
بهشتی شد مرا نظاره آن روی گندم گون
اگر گندم برون انداخت از فردوس آدم را
ندارد حاصلی سامان عشرت در کهنسالی
که نتواند نشاط عید برد از ماه نو خم را
حجاب دیده روشن نمی گردد تن آسانی
نسازد بستر گل غافل از خورشید شبنم را
نمی آرد به دریا روی، طوفان دیده از ساحل
نگردد یاد دولت در دل ابراهیم ادهم را
به خون خلق ازان تشنه است دایم چرخ مینایی
که سرسبزی ز آب چشم باشد نخل ماتم را
بخیلان را به آهی ریزد از هم سلک جمعیت
پریشان می کند اندک نسیمی ابر بی نم را
گواه از خانه باشد غنچه نشکفته را صائب
به شاهد نیست حاجت، روی شرم آلود مریم را
اگر چون غنچه از اهل دلی، دریاب این دم را
وصال از تلخکامی عاشقان را برنمی آرد
که قرب کعبه نتوانست شیرین کرد زمزم را
کسی انگشت بر حرف عقیق ساده نگذارد
سیه رویی بود از رهگذار نقش، خاتم را
بهشتی شد مرا نظاره آن روی گندم گون
اگر گندم برون انداخت از فردوس آدم را
ندارد حاصلی سامان عشرت در کهنسالی
که نتواند نشاط عید برد از ماه نو خم را
حجاب دیده روشن نمی گردد تن آسانی
نسازد بستر گل غافل از خورشید شبنم را
نمی آرد به دریا روی، طوفان دیده از ساحل
نگردد یاد دولت در دل ابراهیم ادهم را
به خون خلق ازان تشنه است دایم چرخ مینایی
که سرسبزی ز آب چشم باشد نخل ماتم را
بخیلان را به آهی ریزد از هم سلک جمعیت
پریشان می کند اندک نسیمی ابر بی نم را
گواه از خانه باشد غنچه نشکفته را صائب
به شاهد نیست حاجت، روی شرم آلود مریم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
ز روی لاله گون متراش خط عنبرافشان را
مکن زنهار بی شیرازه دلهای پریشان را
دهان شکوه ما را به حرفی می توان بستن
به مویی می توان زد بخیه این زخم نمایان را
ز نقصان گهر باشد تکبر با فرودستان
که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
دل از مردان رباید دام زلف شیرگیر او
چراغ از چشم حیران است دایم این شبستان را
سر زلف پریشان را دلی چون شانه می باید
که بر سر جا تواند داد صد زخم نمایان را
محبت با ضعیفان گوشه چشم دگر دارد
به مهر کوچک خود لطف دیگر هست شاهان را
چو دست از آستین بیرون کند بازیچه گردون
کند دیوی برون از دست، انگشتر سلیمان را
کند چون دام زیر خاک طوق خویش را قمری
به هر گلشن که افتد راه آن سرو خرامان را
برون رو از فلک تا دامن مطلب به دست آری
چو طفلان چند سازی مرکب خود طرف دامان را؟
به همت جسم را همرنگ جان کن در سبکروحی
ببر زین فرش با خود این غبار عرش جولان را
قناعت کن به نان خشک تا بی آرزو گردی
که خواهش های الوان هست نعمت های الوان را
درین ماتم سرا تا یک نفس چون صبح مهمانی
به شکر خنده شیرین دار کام تلخکامان را
ندارد عالم تجرید چون من خانه پردازی
ز عریانی به تار اشک می دوزم گریبان را
غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم
چسان در شیشه ساعت کنم ریگ بیابان را؟
درین دی ماه بی برگی، که غیر از خامه صائب
به فکر تازه دارد زنده دل خاک صفاهان را؟
مکن زنهار بی شیرازه دلهای پریشان را
دهان شکوه ما را به حرفی می توان بستن
به مویی می توان زد بخیه این زخم نمایان را
ز نقصان گهر باشد تکبر با فرودستان
که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
دل از مردان رباید دام زلف شیرگیر او
چراغ از چشم حیران است دایم این شبستان را
سر زلف پریشان را دلی چون شانه می باید
که بر سر جا تواند داد صد زخم نمایان را
محبت با ضعیفان گوشه چشم دگر دارد
به مهر کوچک خود لطف دیگر هست شاهان را
چو دست از آستین بیرون کند بازیچه گردون
کند دیوی برون از دست، انگشتر سلیمان را
کند چون دام زیر خاک طوق خویش را قمری
به هر گلشن که افتد راه آن سرو خرامان را
برون رو از فلک تا دامن مطلب به دست آری
چو طفلان چند سازی مرکب خود طرف دامان را؟
به همت جسم را همرنگ جان کن در سبکروحی
ببر زین فرش با خود این غبار عرش جولان را
قناعت کن به نان خشک تا بی آرزو گردی
که خواهش های الوان هست نعمت های الوان را
درین ماتم سرا تا یک نفس چون صبح مهمانی
به شکر خنده شیرین دار کام تلخکامان را
ندارد عالم تجرید چون من خانه پردازی
ز عریانی به تار اشک می دوزم گریبان را
غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم
چسان در شیشه ساعت کنم ریگ بیابان را؟
درین دی ماه بی برگی، که غیر از خامه صائب
به فکر تازه دارد زنده دل خاک صفاهان را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
فروغ حسن از خط بیش گردد لاله رویان را
که خاموشی بود کمتر، چراغ زیر دامان را
نهان در خط سبز آن لعل شکر بار را بنگر
ندیدی زیر بال طوطیان گر شکرستان را
به ریزش می توان داغ سیاهی را ز دل شستن
که باشد ابر بی باران، شب آدینه مستان را
به جوش سینه من برنیاید مهر خاموشی
حبابی پرده داری چون تواند کرد طوفان را؟
حریصان می شوند از دور باش منع مبرم تر
که دندان طمع مسواک سازد چوب دربان را
کریم پاک گوهر چشم سایل را کند روشن
صدف با بسته چشمی می شناسد ابر نیسان را
مگر روی عرقناک ترا دیده است، کز غیرت
ز برگ لاله شبنم بر جگر افشرده دندان را؟
سخن های پریشان مرا نشنیدن اولی تر
که باران اشک حسرت باشد این ابر پریشان را
توان مضمون مکتوب مرا دریافت از عنوان
که چین آستین بر جبهه باشد تنگدستان را
مرا از قرب شبنم در گلستان شد چنین روشن
که خوبان از هوا گیرند صائب پاک چشمان را
که خاموشی بود کمتر، چراغ زیر دامان را
نهان در خط سبز آن لعل شکر بار را بنگر
ندیدی زیر بال طوطیان گر شکرستان را
به ریزش می توان داغ سیاهی را ز دل شستن
که باشد ابر بی باران، شب آدینه مستان را
به جوش سینه من برنیاید مهر خاموشی
حبابی پرده داری چون تواند کرد طوفان را؟
حریصان می شوند از دور باش منع مبرم تر
که دندان طمع مسواک سازد چوب دربان را
کریم پاک گوهر چشم سایل را کند روشن
صدف با بسته چشمی می شناسد ابر نیسان را
مگر روی عرقناک ترا دیده است، کز غیرت
ز برگ لاله شبنم بر جگر افشرده دندان را؟
سخن های پریشان مرا نشنیدن اولی تر
که باران اشک حسرت باشد این ابر پریشان را
توان مضمون مکتوب مرا دریافت از عنوان
که چین آستین بر جبهه باشد تنگدستان را
مرا از قرب شبنم در گلستان شد چنین روشن
که خوبان از هوا گیرند صائب پاک چشمان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
ز سرو و گل چمن مینا و جام آورد مستان را
ز بلبل مطرب رنگین کلام آورد مستان را
مکرر بود وضع روز وشب، آن ساقی جان ها
ز زلف و عارض خود صبح و شام آورد مستان را
کمندی از خط بغداد سامان داد جام می
به سیر روضه دارالسلام آورد مستان را
که می گنجد دگر در جامه کز گلزار بیرنگی
نسیم صبحدم چندین پیام آورد مستان را
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشه خالی
درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
مشو غمگین در میخانه را گر محتسب گل زد
که جوش گل شراب لعل فام آورد مستان را
به هشیاران فشان این دانه تسبیح را زاهد
که ابر از رشته باران به دام آورد مستان را
کمند جذبه حب الوطن از وادی غربت
به دریا همچو سیل خوشخرام آورد مستان را
به قول عارف رومی سخن را ختم کن صائب
که ساقی هر چه درباید، تمام آورد مستان را
ز بلبل مطرب رنگین کلام آورد مستان را
مکرر بود وضع روز وشب، آن ساقی جان ها
ز زلف و عارض خود صبح و شام آورد مستان را
کمندی از خط بغداد سامان داد جام می
به سیر روضه دارالسلام آورد مستان را
که می گنجد دگر در جامه کز گلزار بیرنگی
نسیم صبحدم چندین پیام آورد مستان را
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشه خالی
درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
مشو غمگین در میخانه را گر محتسب گل زد
که جوش گل شراب لعل فام آورد مستان را
به هشیاران فشان این دانه تسبیح را زاهد
که ابر از رشته باران به دام آورد مستان را
کمند جذبه حب الوطن از وادی غربت
به دریا همچو سیل خوشخرام آورد مستان را
به قول عارف رومی سخن را ختم کن صائب
که ساقی هر چه درباید، تمام آورد مستان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
ز منع افزون شود شوق گرستن بی قراران را
که افزاید رسایی از گره در رشته باران را
ز طوفان پنجه مرجان نگردد بحر را مانع
کجا ساکن کند دست نوازش بی قراران را؟
به قدر سعی، از مقصود هر کس بهره ای دارد
که منزل پیش پای خود بود، دامن سواران را
چه پروای دل صد پاره دارد تیغ سیرابش؟
که هر برگی زبان شکر باشد نوبهاران را
به ابر امید دارد دانه تا زیر زمین باشد
نظر بر عالم بالاست دایم خاکساران را
به خورشید درخشان، نسبت همت بود تهمت
که ریزش اختیاری نیست دست رعشه داران را
علایق را بود کوتاه، دست از دامن همت
ز گرد ره نباشد زحمتی گردون سواران را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که وقت شام، صبح عید باشد روزه داران را
نسازد مایه داران مروت را زیان غمگین
نشاط باخت بیش از برد باشد خوش قماران را
به عقل شیشه دل باشد گران حرف ملامتگر
سر دیوانه گلریزان شمارد سنگباران را
نمی پیچد سر از سنگ ملامت هر که مجنون شد
که سازد سرخ رو سنگ محک کامل عیاران را
ز خوشوقتی گوارا می شود هر ناخوشی صائب
که چشم شور کوکب نقل باشد میگساران را
که افزاید رسایی از گره در رشته باران را
ز طوفان پنجه مرجان نگردد بحر را مانع
کجا ساکن کند دست نوازش بی قراران را؟
به قدر سعی، از مقصود هر کس بهره ای دارد
که منزل پیش پای خود بود، دامن سواران را
چه پروای دل صد پاره دارد تیغ سیرابش؟
که هر برگی زبان شکر باشد نوبهاران را
به ابر امید دارد دانه تا زیر زمین باشد
نظر بر عالم بالاست دایم خاکساران را
به خورشید درخشان، نسبت همت بود تهمت
که ریزش اختیاری نیست دست رعشه داران را
علایق را بود کوتاه، دست از دامن همت
ز گرد ره نباشد زحمتی گردون سواران را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که وقت شام، صبح عید باشد روزه داران را
نسازد مایه داران مروت را زیان غمگین
نشاط باخت بیش از برد باشد خوش قماران را
به عقل شیشه دل باشد گران حرف ملامتگر
سر دیوانه گلریزان شمارد سنگباران را
نمی پیچد سر از سنگ ملامت هر که مجنون شد
که سازد سرخ رو سنگ محک کامل عیاران را
ز خوشوقتی گوارا می شود هر ناخوشی صائب
که چشم شور کوکب نقل باشد میگساران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
نمی خواهیم روی تلخ ابر نوبهاران را
به مشت خار ما سرگرم کن آتش عذاران را
ز چشم شور زاهد جام در دستم نمکدان شد
سزای آن که در مجلس دهد ره هوشیاران را!
غبار عاشقان چون گردباد از پای ننشیند
گره نتوان زدن در سنگ، خاک بی قراران را
به زخم چنگل شاهین بساز ای کبک بی پروا
به رعنایی بریدی تیغ چندین کوهساران را
چه لازم کلک صائب را گهرریزی سبق دادن؟
چرا ریزش دهد تعلیم کس ابر بهاران را؟
به مشت خار ما سرگرم کن آتش عذاران را
ز چشم شور زاهد جام در دستم نمکدان شد
سزای آن که در مجلس دهد ره هوشیاران را!
غبار عاشقان چون گردباد از پای ننشیند
گره نتوان زدن در سنگ، خاک بی قراران را
به زخم چنگل شاهین بساز ای کبک بی پروا
به رعنایی بریدی تیغ چندین کوهساران را
چه لازم کلک صائب را گهرریزی سبق دادن؟
چرا ریزش دهد تعلیم کس ابر بهاران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
ز مهر و ماه سازد سیر، رویت چشم روزن را
به یک شبنم کند محتاج، رخسار تو گلشن را
ضعیفان را به چشم کم مبین در سرفرازی ها
که تیغ تیز بر دارد ز خاک راه سوزن را
ز گردیدن سپهر سنگدل را نیست دلگیری
که در سرگشتگی باشد گشاد دل فلاخن را
نظر را برگ کاهی از پریدن می شود مانع
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای روشن را
ندارد صبح با رخسار آتشناک او نوری
ید بیضا چراغ روز باشد نخل ایمن را
عیار همت ما پست ماند از پستی گردون
نفس در سینه می سوزد چراغ زیر دامن را
سخاوت مال را از دیده بدبین نگه دارد
به از دلجویی موران سپندی نیست خرمن را
گرانجانی ندارد حاصلی در پله گردون
به لنگر، سنگ از گردش نیندازد فلاخن را
چو قمری، سرو با آن سرکشی گیرد در آغوشش
نپیچد هر که صائب از خط تسلیم، گردن را
به یک شبنم کند محتاج، رخسار تو گلشن را
ضعیفان را به چشم کم مبین در سرفرازی ها
که تیغ تیز بر دارد ز خاک راه سوزن را
ز گردیدن سپهر سنگدل را نیست دلگیری
که در سرگشتگی باشد گشاد دل فلاخن را
نظر را برگ کاهی از پریدن می شود مانع
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای روشن را
ندارد صبح با رخسار آتشناک او نوری
ید بیضا چراغ روز باشد نخل ایمن را
عیار همت ما پست ماند از پستی گردون
نفس در سینه می سوزد چراغ زیر دامن را
سخاوت مال را از دیده بدبین نگه دارد
به از دلجویی موران سپندی نیست خرمن را
گرانجانی ندارد حاصلی در پله گردون
به لنگر، سنگ از گردش نیندازد فلاخن را
چو قمری، سرو با آن سرکشی گیرد در آغوشش
نپیچد هر که صائب از خط تسلیم، گردن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
شکوه حسن لیلی آنچنان پر کرد هامون را
که از جمعیت آهو، حصاری ساخت مجنون را
چنان باشند وحشت دیدگان جویای یکدیگر
که می آید رم آهو به استقبال مجنون را
اگر دست از دهان آه آتشبار بردارم
مشبک همچو مجمر می توانم ساخت گردون را
نمیرد هر که با معشوق هر یک پیرهن باشد
وصال گنج دارد زنده زیر خاک قارون را
نگردد منقطع فیض بزرگ در تهیدستی
که خم چون شد تهی، دارالامانی شد فلاطون را
سر از خجلت ز زیر بال قمری برنمی آرد
مگر دیده است سرو بوستان آن قد موزون را؟
ز کاوش بیش آب چشمه ها افزون شود صائب
تهی ازگریه نتوان ساخت دل های پر از خون را
اگر چه نیست قدر خاک، شعر تازه را صائب
همان ارباب نظم از یکدگر دزدند مضمون را!
که از جمعیت آهو، حصاری ساخت مجنون را
چنان باشند وحشت دیدگان جویای یکدیگر
که می آید رم آهو به استقبال مجنون را
اگر دست از دهان آه آتشبار بردارم
مشبک همچو مجمر می توانم ساخت گردون را
نمیرد هر که با معشوق هر یک پیرهن باشد
وصال گنج دارد زنده زیر خاک قارون را
نگردد منقطع فیض بزرگ در تهیدستی
که خم چون شد تهی، دارالامانی شد فلاطون را
سر از خجلت ز زیر بال قمری برنمی آرد
مگر دیده است سرو بوستان آن قد موزون را؟
ز کاوش بیش آب چشمه ها افزون شود صائب
تهی ازگریه نتوان ساخت دل های پر از خون را
اگر چه نیست قدر خاک، شعر تازه را صائب
همان ارباب نظم از یکدگر دزدند مضمون را!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
سمندر کرد اشک گرم من مرغان آبی را
ز گوهر چون صدف پر ساخت گردون حبابی را
بهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستی
غنیمت دان چو نرگس دولت بیدار خوابی را
شقایق حقه تریاک تا گردید، دانستم
که افیونی کند آخر خمار می شرابی را
غنیمت دان در اینجا این دو نعمت را، که در جنت
نخواهی یافت خط سبز و رنگ آفتابی را
بخیل آسوده است از فکر تعمیر دل سایل
که چشم جغد داند توتیا گرد خرابی را
نگردد جمع با طول امل جمعیت خاطر
خلاصی از کشاکش نیست این موج سرابی را
مقام گوهر شهوار در گنجینه می باید
بیاض از سینه باید ساخت شعر انتخابی را
زبان در مجلس روشندلان خاموش می باید
که نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی را
غزل گویی به صائب ختم شد از نکته پردازان
رباعی گر مسلم شد ز موزونان سحابی را
ز گوهر چون صدف پر ساخت گردون حبابی را
بهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستی
غنیمت دان چو نرگس دولت بیدار خوابی را
شقایق حقه تریاک تا گردید، دانستم
که افیونی کند آخر خمار می شرابی را
غنیمت دان در اینجا این دو نعمت را، که در جنت
نخواهی یافت خط سبز و رنگ آفتابی را
بخیل آسوده است از فکر تعمیر دل سایل
که چشم جغد داند توتیا گرد خرابی را
نگردد جمع با طول امل جمعیت خاطر
خلاصی از کشاکش نیست این موج سرابی را
مقام گوهر شهوار در گنجینه می باید
بیاض از سینه باید ساخت شعر انتخابی را
زبان در مجلس روشندلان خاموش می باید
که نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی را
غزل گویی به صائب ختم شد از نکته پردازان
رباعی گر مسلم شد ز موزونان سحابی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری را
که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را
ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه
به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را
قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا
ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری را
بیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشد
که سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری را
گهر گرد یتیمی را دهد در دیده خود جا
به چشم کم مبین زنهار گرد خاکساری را
اگر از پرتو خورشید روی دل طمع داری
مده چون شبنم از کف دامن شب زنده داری را
چه سازد سختی دوران به جان سخت ما صائب؟
ز تیغ کوه پروا نیست کبک کوهساری را
که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را
ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه
به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را
قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا
ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری را
بیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشد
که سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری را
گهر گرد یتیمی را دهد در دیده خود جا
به چشم کم مبین زنهار گرد خاکساری را
اگر از پرتو خورشید روی دل طمع داری
مده چون شبنم از کف دامن شب زنده داری را
چه سازد سختی دوران به جان سخت ما صائب؟
ز تیغ کوه پروا نیست کبک کوهساری را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
نماند از نارسایی مدی از احسان درین دریا
به سیلی سرخ دارد روی خود مرجان درین دریا
هوای ساحل از سر چون حباب پوچ بیرون کن
که چندین کشتی نوح است سرگردان درین دریا
عرق از روی آتشناکش آتش زیر پا دارد
ز شوخی می کند هر قطره ای طوفان درین دریا
کمی در ناز و نعمت نیست بحر رحمت حق را
صدف دارد همین دریوزه دندان درین دریا
به خاموشی توان شد کامیاب از صحبت گوهر
نفس در دل گره کن همچو غواصان درین دریا
تو بر تار نفس از بی تهی چون موج می لرزی
وگرنه عقد گوهر هست بی پایان درین دریا
نباشد سخت گیری در گهر اهل سخاوت را
گره واگردد از دل چون حباب آسان درین دریا
چرا عاشق نبازد سر به تیغ آبدار او؟
که می گردد گهر هر قطره باران درین دریا
سبکباری بود باد مراد آزادمردان را
که موج از شستن دست است دست افشان درین دریا
مشو غافل ز وحدت تا شوی فارغ ز قید تن
که گرد راه، سیل افشاند از دامان درین دریا
دهند از گوهرش چشم آب مردم چون صدف صائب
گذارد هر که دندان بر سر دندان درین دریا
به سیلی سرخ دارد روی خود مرجان درین دریا
هوای ساحل از سر چون حباب پوچ بیرون کن
که چندین کشتی نوح است سرگردان درین دریا
عرق از روی آتشناکش آتش زیر پا دارد
ز شوخی می کند هر قطره ای طوفان درین دریا
کمی در ناز و نعمت نیست بحر رحمت حق را
صدف دارد همین دریوزه دندان درین دریا
به خاموشی توان شد کامیاب از صحبت گوهر
نفس در دل گره کن همچو غواصان درین دریا
تو بر تار نفس از بی تهی چون موج می لرزی
وگرنه عقد گوهر هست بی پایان درین دریا
نباشد سخت گیری در گهر اهل سخاوت را
گره واگردد از دل چون حباب آسان درین دریا
چرا عاشق نبازد سر به تیغ آبدار او؟
که می گردد گهر هر قطره باران درین دریا
سبکباری بود باد مراد آزادمردان را
که موج از شستن دست است دست افشان درین دریا
مشو غافل ز وحدت تا شوی فارغ ز قید تن
که گرد راه، سیل افشاند از دامان درین دریا
دهند از گوهرش چشم آب مردم چون صدف صائب
گذارد هر که دندان بر سر دندان درین دریا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا
کوزه شهد شود حنظل افلاک آنجا
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا
در محبت لب خشک و مژه تر باب است
هیزم تر نفروشند ز مسواک آنجا
باد در دست برون می روم از صحرایی
که بود برق، شکار خس و خاشاک آنجا
در بهشتی غم او در جگرم خار شکست
که نیابند به درمان دل غمناک آنجا
نفسم تنگ شد از باغ خوشا کنج قفس
که در فیض گشوده است ز هر چاک آنجا
سفری با نفس سوخته دارم در پیش
که حساب نفس صبح شود پاک آنجا
صائب از کوی خرابات به جایی نرود
دختری خواسته از سلسله تاک آنجا
کوزه شهد شود حنظل افلاک آنجا
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا
در محبت لب خشک و مژه تر باب است
هیزم تر نفروشند ز مسواک آنجا
باد در دست برون می روم از صحرایی
که بود برق، شکار خس و خاشاک آنجا
در بهشتی غم او در جگرم خار شکست
که نیابند به درمان دل غمناک آنجا
نفسم تنگ شد از باغ خوشا کنج قفس
که در فیض گشوده است ز هر چاک آنجا
سفری با نفس سوخته دارم در پیش
که حساب نفس صبح شود پاک آنجا
صائب از کوی خرابات به جایی نرود
دختری خواسته از سلسله تاک آنجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
باغبان در نگشوده است گلستان ترا
بو نکرده است صبا سیب زنخدان ترا
از تو محجوب تری یاد ندارد ایام
بوی گل باز ندیده است گریبان ترا
پرده دیده بادام مشبک شده است
دیده در خواب مگر سوزن مژگان ترا؟
آنقدر همرهی از طالع خود می خواهم
که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا؟
نیست در شیوه مادر بخطایی چون مشک
یک سر موی کمی، زلف پریشان ترا!
زهره کیست که عشاق ترا صید کند
می شناسد همه کس بلبل بستان ترا
پشت دستش هدف زخم ندامت گردد
هر که از دست دهد گوشه دامان ترا
جامه فاخته ای کبک به دوش اندازد
گر ببیند روش سرو خرامان ترا
دلم از موج تپیدن نپذیرد آرام
تا به دندان نگزم سیب زنخدان ترا
صائب از طبع به این تازه غزل صلح مکن
اول جوش بهارست گلستان ترا
بو نکرده است صبا سیب زنخدان ترا
از تو محجوب تری یاد ندارد ایام
بوی گل باز ندیده است گریبان ترا
پرده دیده بادام مشبک شده است
دیده در خواب مگر سوزن مژگان ترا؟
آنقدر همرهی از طالع خود می خواهم
که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا؟
نیست در شیوه مادر بخطایی چون مشک
یک سر موی کمی، زلف پریشان ترا!
زهره کیست که عشاق ترا صید کند
می شناسد همه کس بلبل بستان ترا
پشت دستش هدف زخم ندامت گردد
هر که از دست دهد گوشه دامان ترا
جامه فاخته ای کبک به دوش اندازد
گر ببیند روش سرو خرامان ترا
دلم از موج تپیدن نپذیرد آرام
تا به دندان نگزم سیب زنخدان ترا
صائب از طبع به این تازه غزل صلح مکن
اول جوش بهارست گلستان ترا