عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
ای که از قامت و رخ، حسرت سرو و قمری
این چه نسبت، که تو از سرو و قمر خوبتری
نیست زیبایی و خوبی که نداری همه را
عیب آن است که خورشیدی و بر بام و بری
دوست دارم که نخواهی دگری را چون من
جای رشک است که هر لحظه به کام دگری
سر و چشم همه در راه تو شد فرش طلب
پای بر دیده ما می نهی و بی خبری
فرق تا پای همه جوهر جانی و لطیف
عجب آن است که آیینه هر بی بصری
افسرت طرفه حدیثی بسراید، بشنو
با رقیبان تو مزن جام، که تابم نبری
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
ای سرو چه، ای ماه که، ای شوخ کدامی؟
کاین گونه به رقص اندر و این سان بخرامی
ماهت بِنَخوانم، ملکت می‌بِنَدانم
حیران همه زآنم که چه جنسی و چه نامی؟
زلفیت به دوش اندر و خالی به بناگوش
دل صید تو بادا، که بدین دانه و دامی
ماه فلکی رخ ننماید دگر از بام
بیند چو بدین جلوه تو مه‌پاره به بامی
هرسو نگری چند به دیدار مه نو
مه را چه کنی، ای که به رخ بدر تمامی؟
خلقی همه شیدایی روی تو در این شهر
خود غایله خاص و یا فتنه عامی
بنشین، بنشان، ای مه و برخیز و برانگیز
فتنه ز نشستی و قیامت ز قیامی
افسر به تو مشتاق و تو زو یکسره فارغ
او با همه ناکامی و تو با همه کامی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ز آن لحظه که با رخش نظر باختمی
یک لحظه به خویشتن نپرداختمی
در آتش عشق او همی سوختمی
با سختی هجر او همی ساختمی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
بادام دو چشم نیم مستت از من
مرجان دو لعل می پرستت از من
با چشم و لبت از تو قناعت نبود
سر تا به قدم هر آنچه هستت از من
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
مجموعه دلبری است روی چو مهت
منجوقه سروری است طرف کلهت
برهمزن لشکری است تیغ ابروت
صید افکن عالمی است تیر نگهت
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
سرو آمده یا به گل ز رفتار خوشت
گلبن شده منفعل ز طرز روشت
تو تازه نهال از کدامین چمنی
وز خون کدام دل بود پرورشت
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
سرمایه خوبی است چهر خوش تو
پیرایه نیکوی رخ دلکش تو
خلفی همه سودای رخت می ورزند
در خرمن عالمی است این آتش تو
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
تا نرگس تو عقیق سان گشته برنگ
زاین واقعه ام چو غنچه دل آمد تنگ
از سرخی چشم خویش در رنج مباش
آلوده به خون شوند ترکان گه جنگ
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
عکاس چو عکس روی دلبند تو دید
شهد سخن و لب شکرخند تو دید
پنداشت که نیست در جهان مانندت
چون عکس تو برگرفت مانند تو دید
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳ - صفت نعل بندان
آن سخت دلان که خود پسندند
بیجاده لبان نعل بندند
از روی چو آفتاب ایشان
هر نعل چو ماه گشته تابان
وز پرتو آن رخ گذاره
هر مه را، چشم پر ستاره
عاشق ز جمال شان مشوش
نعلش ز فروغ شان در آتش
گشته ز فروغ روی ایشان
هر میخ فتیله ی فروزان
پروانه زده زبیمِ تو، بیخ
گاهی بر نعل و گاه بر میخ
چکّش به دکّان ز واله هان است
انگشت ز دسته در دهان است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۷ - صفت زرگران
زرگر پسران نازک اندام
هستند همه چو نقره ی خام
باشد ز الم چو گشت جوشان
حال دل من چو قال ایشان
چون پخته کنیمشان بابرام
ز آتش نپزد چو نقره ی خام
دم شان چو بوته در جوش
با شعله زیادشان هم آغوش
در کوره ی غم ز درد ایشان
آتش کشدم سر از گریبان
آتش ز دل علم کشیده
چون کوره ی تازه دم دمیده
تا چند ز بیم خوی ایشان
بندم لب خویش را ز افغان
تا چند کشد دل کمینه
چون دم نفس از شکاف سینه
گشته رخشان هر آنکه دیده
سر تا پا، چشم چون حدیده
خواهد دل خسته ی پریشان
انگشتر زینهار از ایشان
انگشت کنم مگر زبان را
انگشتر لعل آن دهان را
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۸ - صفت بقّال
فریاد ز حسنِ شوخ بقال
وان خط ّ سیاه و چهره ی آل
دل ز آتش آن جمال پر نور
پر آبله شد چو تفت انگور
از داغ نو و کهن دل ریش
پُر گشت چو دخل آن جفا کیش
سنگ من و او چو اهل فرهنگ
شد حلقه به گوش آن دل سنگ
خون جگرم به این فسانه
خورد آن خط سبز هِندُوانه
ارزان باشد به نقد صد جان
بوییدن سیب آن زنخدان
خط سبزش ز نُور سُوره است
در دیده چو توتیای غوره است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۹ - صفت گازُر
این گازُر شوخ پاک دامن
ای آب ز دیدنت دل من
ای سرو تو ز آب دیده رُسته
ای روی تو همچو لفظِ شُسته
چون لعلِ زرشک آب حیوان
آتش در دل نموده پنهان
ماهی که شد از غمت سمندر
آتش دارد چو شمع در سر
چون شمع فسرده می کند دود
آب تو بود ازان گل آلود
از کینه ی من دلت چو پاکست
بهر چه رخ تو تابناکست
در پیش تو شیشه ی دلِ تنگ
تا باز چه ها زد است بر سنگ
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۲ - صفت سوزنگر
آن سوزنگر که دیده ام من
دارد دهنی چو چشم سوزن
سوزن که جدا شد از دکانش
از حسرت او پرست حالش
هر چند صبر پیشه دارد
چشمی به قفا همیشه دارد
بر خواهش دل نمیکند پشت
گر رشته کند به چشمش انگشت
فولاد ازان نگار تاجیک
گردید اسیر رنج باریک
نتوان به ره وصال رفتن
باریک نگشته هم چو سوزن
زین خوش حالی که آن بت مست
سر رشته ی او گرفته در دست
آخر خواهد ز جان پریدن
سوزن، بالبست، کان آهن
در بیضه هنوز بود فولاد
کاین شوخ صلای جور در داد
این مرغ که خون به خاک آمیخت
آمد چو برون ز بیضه پر ریخت
از دوری آن بهار خندان
شد از تنم استخوان نمایان
چون کاغذ اوست پهلو من
کز وی گذرانده است سوزن
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۴ - صفت کبابی
دایم ز نظاره ی کبابی
دارد دل زارم این خرابی
یار از دل زار پر حسابست
اوراق کباب ازین کتابست
اشکم به شب سیاه هجران
چون اشک کباب دارد افغان
تا کی گردد دل ستم کش
از غم چو کباب تر در آتش
دارد خَلِش از جدایی او
چون سیخ کباب بر تنم مو
هر لاله که در بساط راغست
از رشک شدن سنگ داغست
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۵ - صفت خبّاز
خباز کزو بود فغانم
زان حسن برشته سوخت جانم
عکس مژه اش به سنگ و سندان
جا کرده چو جای پنجه در نان
هر چشمه ی کار اوست بیشک
صد چشمه برنگ نان سنگک
کز دور نگاه صبر شورش
افروخته همچو دل تنورش
عشّاق به کوی آن پریوش
چون تخمه ی روی نان آتش
چون واکند آن بهار، دکان
سوزد به تنور لاله را نان
زان لطف و صفا که با گل اوست
پیداست هر آنچه در دل اوست
تمثال منش که در ضمیر است
باشد مویی که در خمیر است
چون شان عسل ز شهد آن رو
خود نان خورش است گُرده ی او
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۸ - صفت شمّاعی
بینی چو جمال شمع ریزان
چون شمع ترا به لب رسد جان
چون شمع جبین چو بر فروزند
دل را بازند و باز سوزند
چون شان عسل شود از ایشان
هر روز هزار خانه ویران
گشت از رُخشان که هست گلشن
چشم و دل من چو شمع روشن
زین شعله دلم چو شمع گردید
سر رشته ی صد هزار امّید
دل ها چو ز جورشان گدازند
با سوز درون چو شمع سازند
آتش در سر چو شمع دارند
چون اشک ز چشم تر نبارند
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۹ - صفت صحّاف
صحاف که دل ز جورش آبست
گویای خموش چون کتابست
سر بر خط حکم او نهادم
روزی که به قیدِ او فتادم
چون سطر کتاب از پی کام
گردید رگم زبان در اندام
هر پیوندی برای من بند
شد تا چو قلمم به دامم افکند
بر وی دل پاره پاره شد جمع
پروانه مثال بر سر شمع
شد جمع دل خراب مضطر
شیرازه شد این کتاب ابتر
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۱ - صفت نجّار
نجار پسر زند همیشه
بر پای دلم ز جور تیشه
بر بستر کاهشم فکنده
چون تخته بزیر زخم رنده
تا آمد و رفت آن پسر دید
در سینه دلم غبار گردید
گامی که نهاده پس کشیده
چون ارّه امید من بریده
تا دل ز خیال او کباب است
زو دنیی و عقبیم خرابست
چون ارّه ز دست آن پریوش
هستم ز دو سر درین کشاکش
تا با غم او مرا شمار است
حق از دو طرف به دست یار است
چون وجد کنم چو متّه آهنگ
سوراخ شود ز وجد من سنگ
چون ارّه بود به چشم دشمن
از خار جفاش سینه ی من
بنمود بر استخوان من پوست
بر پنجره کاغذ از غم دوست
رخساره چنین و در مهارت
هستند ز قدرت حق آیت
بندند در از وقوف چالاک
از تخته ی روز و شب بر افلاک
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۲ - صفت تخمه فروش
از تخمه فروش و آن لب شور
شد دیده ام آشیان زنبور
از دیدن روی آن فرشته
بر آتش غم شدم برشته
از دیدن آن نگار ساده
چون پوست ز تخمه ام فتاده
باشد دل این اسیر حیران
در تابه ی غم چو تخمه خندان
از کف دل این خراب خسته
جَسته است چو تخمه ی شکسته
بیند همه عمر خاک مالی
آنرا که بود دو دست خالی
صد فکر ازو مراست در سر
چون تخم که در کدوست مُضمر