عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۴
جایی که زلف کافر تو سر برآورد
گرد از نهاد مؤمن و کافر برآورد
شکر فراخ می شود آنجا که خنده ات
از تنگ شکرین تو شکر برآورد
اندر هوای شکر طوطی اساس تو
طوطی جان من به هوس پربرآورد
از مهر آستان تو چون موی شد رهی
گر سربری ورا سر دیگر برآورد
از آرزوی قامت همچون صنوبرت
خود را دلم به شکل صنوبر برآورد
نزدیک شد که از لب همچون نبات تو
خط سبزه یی زحلوا خوشتر برآورد
از غصه ها که می خورد از سروقد
هردم چنار دست به داور برآورد
زلف تو سر فروشده ی بنگرچه می کند
خاصه نعوذبالله اگر سربرآورد
بس مفلسم، ولی زپی آب روی من
زین بحر چشم، لعل تو گوهر برآورد
وز صحن روی من که پراز چین چو سفره است
خورشید چهره ی تو چو گل زر برآورد
خواهد که روی چون زر من تر شد از انک
زین روی کار من چو زر تر برآورد
عنبر زبحر خیزد واکنون زچشم من
بحری بدان دو زلف چو عنبر برآورد
هندوی ترک خویشم و، این را زکس نگفت
جز آنکه سربه دین قلندر برآورد
دانم خجل شوی چو کسی نام تو به جور
در پیش تخت صاحب اکبر برآورد
دستور فخر دین شرف الملک کز علو
قدر هنر به قبه اخضر برآورد
از پرتو سنان که گل فتح ازو شکفت
خار از دو دیده ی بت آزر برآورد
وز حسن اعتقاد زدرهای بتکده
در حد روم پایه ی منبر برآورد
اسپش برای روشنی چشم اختران
گرد از زمین به دیده ی اختر برآورد
هر صبحدم فلک زپی خوان خاص او
قرص زرین زسفره ی خاور برآورد
آن را که سر زحلقه ی عهدش کشیده بود
زنجیر بسته بر صفت در برآورد
یأجوج فتنه راه نیابد به موضعی
کز جزم خویش سد سکندر برآورد
ای خواجه بی که عدل تو از بهر حفظ خلق
دود از نهاد جور ستمگر برآورد
نرگس زبهر بزمگهت جام زر نهد
بید از برای رزم تو خنجر برآورد
بی رای تو که عنصر پیروزی است، نیست
فتحی که پادشاه مظفر برآورد
صدرا، خدا یگانا، یک ره به روزگاری
فرمان بده که کارک چا کربرآورد
زیرا که امر نافذ عالی تو بدو
کار هر آنکه گفت برآور، برآورد
چندان بزی که از افق چرخ سرمه رنگ
دست فنا سپیده ی محشر برآورد
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۵
گرفته ای زلب لعل، روی من در زر
چو دیده ای که ترا و مراست درخور زر
وصال سیمبر تو که چون زر است عزیزا
میسرم شود، ار گرددم میسر زر
زچشم پرگهر خویش روی تر دارم
که خوشتر آمد نهمار چون شود تر زر
زاشک روی چه خیزد مرا که چون نرگس
به چشم نایدت ارسیم باشدم ار زر
زتاب آذر مهر و هوات پیچانم
از آنکه پیچان گردد زتاب آذر زر
چو نقش آینه روی از تو برنگردانم
که را دریغ بود از تو سیم پیکر زر
به عهد جود خداوند بس عجب نبود
اگر رخم شود از عشق تو سراسر زر
پناه فضل، ابوالفضل فخر دولت ودین
که شد چو خاک به پیش کفش محقر زر
تویی که رسم ترازو به عهد تو برخاست
که نزد جود تو با سنگ شد برابر زر
به عهد حکم تو بر هیچکس نیاید ظلم
زدست سیمکش راد تو، مگر بر زر
تو آن خجسته تنی کز خواص اقبالت
جهان گرفت رخ بدسگال را در زر
به بوی آنکه کند بر کفت مگر گذری
به بوستان کند از چشم خویش عبهر زر
زچهره ی عدوت، گشت عیش من چوشکر
که عیشها را شیرین کند چو شکر زر
زبهر آنکه به روی عدوی تو ماند
هزار زخم زضراب خورد بر سر زر
چو زر کوه زاندازه ی سخات کم است
به دار ضرب فلک می زنند از اختر زر
به نزد همت تو بس محقر آید هم
وگر زند کف گردون زقرصه ی خور زر
ز زر عجب نبود گر گرفت برآرد خاک
که خاک بود هم از ابتدا به گوهر زر
زبیم بخشش تو باشد این که گهگاهی
همی گریزد در زینهار خنجر زر
زغایت طرب آنکه بر کفت گذرد
برآید از کمر کوه سرخ رو هر زر
زبخشش تو چو زر را نماند نام و نشان
روا مدار که گویم به عهد تو زر زر
مقرر است که رویم زبی زری چو زر است
چه باشد ار به من از تو شود مقرر زر؟
همیشه تا که بود بر کنار آینه سیم
مدام تا که بود در میان زیور، زر،
زاشک بادا در دامن عدوی تو، سیم
زکان جود تو در آستین چاکر زر
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۶
چو باز شد به شکر خنده پستهٔ دهنش
گشاد تنگ شکر طوطی شکر سخنش
فکند نافه ی خود آهو از حسد بر خاک
به پیش چیندو زلف چو نافهٔ ختنش
زبهر خدمت قد چو سرو او در باغ
بنفشه وار شود قد سرو، برچمنش
پر از شکوفه کند نرگس پرآب مرا
رخ چو نسترن و قامت چو نارونش
چو خط و نقطه بغایت رساند حسن ورا
میان چون خط موهوم و نقطهٔ دهنش
ز شرم گشت سهیل سمن به رنگ ادیم
به پیش نور رخ چون سهیل در یمنش
شهاب وار دود بر رخم ستارهٔ اشک
مگر به دست کند گیسوی چو اهرمنش
ز چاه، ماه مقنع برآمده‌ست و کنون
میان ماه مقنع نگر چه ذقش
مرا چو حلقه ی شست است پشت، تا دیدم
که همچو ماهی شیم است در حبال تنش
بشست چشم مرا اشک تا سپیدش کرد
بران امید که یابم نسیم پیرهنش
تویی که یاسمن زلف تو چو دید بهار
زغم شکست درآمد به زلف یاسمنش
از آنکه زلف تو برچشمه حیات توزد
هزار جان بود اندر میان هرشکنش
چو سر بتافت زخط چو مشک بی آهوت
به سان نافه ی آهو به خاک برفکنش
ضیاء دولت و دین احمد ابوبکر آنک
بود صفات علی در خلایق حسنش
هزار فن بودش در هنر که هیچ نظر
ندید عالم پر مکر و فن به هیچ فنش
عجب نباشد اگر چون منش ثنا گوید
که هست سوسن آزاد بنده همچومنش
زشرم سرخ شود چون رخ عقیق یمن
در عدن زسخنهای چون در عدنش
اگر نه نسر فلک بال در هواش زند
کند زمحور گردون زمانه با بزنش
گمان بری که میان نجوم، خورشید است
دران زمان که ببینی میان انجمنش
بنات وار کند تفرقه به دست چو ابر
زری که جمع کند آفتاب چون پرنش
فراز گردش گردون گرفت مسکن خویش
ازان گزند نباشد زگردش زمنش
قلم زدست قضا عنبرین زبان نشدی
اگر نبودی دریای دست تو وطنش
چو شمع رای تو دید این زمردین پنگان
زسینه کرد برون مهر آن زرین لگنش
رهی که خاک تو شد لاله و گل آوردت
اگر نسیم فرستی زخلق خویشتنش
سپهر تا زره آب را زر اندوه
کند زماه سپردار و مهر تیغ زنش
هرآنکه تخم هوایت نکارد اندر دل
وگرچه طوبی باشد ز بیخ و بن بکنش
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۳
به چهره صورت چینی، به زلف مشک تتاری
زغصه مشک بسوزد چو چین به زلف درآری
دلم به خشم سپردی، مکن که نیک نباشد
دلی که هندوی توست ار به دست ترک سپاری
مده چو خاک به بادم اگرچه هست تن من
به بوی بوسه ی پایت چو خاک راه زخواری
چو جزم و همزه همه حلقه و خم و شکن آمد
چنین به آید ازین سان که هست زلف تو قاری
مراست دیده چو ابر و از او سرشک چو باران
که برسرم زهوایت بلا و صاعقه باری
چو خال، غالیه در رو فتاده پیش تو صدره
بدان سبب که تو برمه، خطی چو غالیه داری
شگفت نیست گر از باغ تو گیاه برآید
که چشمها به هوایت شد ابرهای بهاری
زخان و مان دل من زمانه دود برآورد
همین کز آتش چهره خطی چو دود برآری
چنین که حکم تو بر من روان شده مست همانا
حسام دولت و دین شهریار شیر سواری
قوی دلی که زسهمش به سنگ خاره درون شد
نهاد آتش سوزان چو جرم آب حصاری
زهی به پیش علو تو چرخ کرده زمینی
خهی در آتش خشم تو کرده کوه شراری
میان دیده ی دشمن کند سنان تو میلی
درون غنچه ی جانش کند حسام تو خاری
به وقت عزم، خیالم بود که عین شتابی
به روز حکم گمانم شود که نفس قراری
به وقت خشم، فزاید روایح گل خلقت
که خوشتر آید از آتش، نسیم عود قماری
گرم چو دشمن مال است، لاجرم همه ساله
عدوی مالی، ازین سان که با کرک شده یاری
چو یافت سینه ی خصمت نشان گنج خرابی
نصیب رمح تو آمد زچرخ صورت ماری
شگفت نیست گر از تو نصیب تیغ تو قبض است
ازان سبب که همه تن دل و جگر چواناری
زبان تیغ بریده شود چو حلق دلیران
دران مصاف که گردد زبان کلک تو جاری
حسام خوانمت ایرا که بر کشیده ی حقی
نمی کنی به گهر فخر از آنکه فخر تباری
منم مقصر خدمت چنانکه پیش خیالت
زشرم مرده ام ارنی کجام زنده گذاری
عذاب بنده همین بس که دور داریش از خود
چنانکه دیو لعین را قضا ز رحمت باری
از آنکه همچو زبانم شکسته بسته ی محنت
چو ریر نیست گزیرم ز زخم و ناله و زاری
مرا چو وقت شراب و نشاط نیست تو باری
نشاط کن چو توانی شراب خواه چو یاری
بخواه با خط بغداد جام دجله مساحت
زدست آنکه به رویش غم و شراب گساری
ندیدمت که مرا خود نمی توانی دیدن
کجا توانی ازین سان که شد تنم زنزاری؟
در آمنی و فراغت بقات خواهم چندان
که عشر آن به ملامت کشد گرش بشماری
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۴
اشک طوفان سیل کو تا داد گریه دادمی
رفتمی و گریه را، بنیاد نو بنهادمی
چشم تنها نه، که تن با گونه ی خون کردمی
پس چو پرویزن، زهر عضوی، رگی بگشادمی
هم زآه آتشین، از سینه چون برزینمی
هم زاشک دیده، رشک دجله ی بغدادمی
بر فلک چون صبح، آه آتشین افشاندمی
وز دو دیده چون شفق، در موج خون افتادمی
ابر طوفان بار را، در گریه ها، شاگردمی
بلکه طوفان زمان نوح را، استادمی
سخت غمگینم که بر جای است چشم من هنوز
گر به جای خون، بصر باریدی، از وی شادمی
گفته ام شیرین و فرهادم به عهد دوستی
بس که خجلت خوردمی گردوست را بریادمی
رانمی از دیده جوی خون، نه جوی شیر، اگر
در وفا شیرینمی، در دوستی، فرهادمی
تا به پانصد سال هم نگزارمی حق ایاس
همچو شمع ار گریه ها را تا به جان استادمی
پیرم از غم چون شکوفه، کاش خاک اویمی
تا همیشه زاشک خود، سرسبز چون شمشادمی
ای پسر، ای در فراق تو پدر گریان، که کاش
ابروش با گریه و ناله زمادر زادمی
جانستان را نامد از رخسار چون ماه تو شرم؟!
ور من آنجا بودمی، بر روی تو جان دادمی
بنده ی من بودی وگر زنده ماندی یک دو روز
پیش رویت مردمی، وز هرچه هست آزادمی
دانه ی دل همچو تخم افشاندمی بر خاک تو
گرنه خرمن داده از دست جهان بربادمی
بی قرار و کوفته کی بودمی، گرنی زغم
دل ظپان چون زیبق و جان سخت چون پولادمی؟
رنج دوری تو، چون گنجو فرو بردی به خاک
گرنه چون ویرانی از گنج غمت آبادمی
داد خویش از مرگ مردم خوار تو، بستاندمی
گرنه مانند شهیدان کشته ی بیدادمی
چون فلک بنیاد عمر تو برافکنده است، کاش
من به سر بر، خاک و روبرو خاک چون بنیادمی
تا بدانجا رفت فریادم که منزلگاه توست
من بدینجا مانده بی تو، کاشکی فریادمی
چون فروشد روز تو، گردونت شب خوش باد گفت
کاشکی من بر پی تو نیز شب خوش بادمی
از برای تحفه گر ممکن بدی، والله که جان
بر طبق بنهادمی، پیش تو بفرستادمی
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۴
چون لب تو غنچه نبود، چو رخت سمن نباشد
بر زلف تو چمن را، سر یاسمن نباشد
سخن از دهان تنگت چو شکر شکسته زاید
چه بود خود آن دهانی که شکرشکن نباشد
تو چه محنتی که شادی زتو هیچ جان نبیند
تو چه آفتی که بی غم زتو هیچ تن نباشد
دل و جان خویشتن کس ندهد به دست عشقت
مگر آن کسی که او را غم خویشتن نباشد
چه سخن بود که رانی سختی زدیده و دل
سخن از جهان و جان گو که در آن سخن نباشد
چه غم ار به تیر غمزه دل قبریت بدوزی
دل مرغ کشته را خود غم بابزن نباشد
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای نعل من از غمت در آتش
دل سوخته بر دلم هر آتش
نبود عجب ار چو آب گردد
از خجلت روی تو تر آتش
اندر خور چوب شد، که خود را
با روری تو داشت همبر آتش
می بر لب چون می تو، گشته ست
اندر دل جام و ساغر، آتش
آتش زحیای روی تو، آب
دود، از سخط خصلن برآتش
از نسبت نور چهره ی توست
در عالم کون بر سر آتش
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۸
سرو، نازان شود ز رفتارش
پسته، شیرین شود ز گفتارش
شادی سنبل، بنفشه دمش
برخی پسته ی شکربارش
همه نقش است خط چون مورش
همه پیچ است زلف چون مارش
پیش گلزار روی و سرو قدش
سرو پست وی است و گلزارش
برصف عقل من شکست آورد
شکن طره ی زره وارش
گل مسکین چه کرد در حقش
که به هر لحظه می نهد خارش؟
کار دل همچو سایه بی نور اسن
تا لب فکند سایه بر کارش
حق به دست وی است، کی ماند
سایه با آفتاب دیدارش؟
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای به دو چشم نرگسین آفت روزگار من
طرهٔ بی‌قرار تو برده ز من قرار من
گرچه خمار وصل تو گشت ملازم سرم
هم به شراب لعل تو، دفع شود خمار من
ای یمنی ستاره بر آرزوی مه رخت
شرط بود که هر شبی دجله کنی کنار من؟
هر سحری زخون دل، مردمک دو چشم من
اطلس سرخ درکشد بر رخ زرنگار من
گر ز بخار چشم من نم نشدی بر آسمان
هفت فلک بسوختی از دل پر شرار من
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
در حق من ز حادثه نامهربان‌تری
وز دشمنان من به یقین بدگمان‌تری
به عهدتر بسی ز جهانی و، زین سبب
از پیش من بسی ز جهان هم جهان‌تری
چون سایه بر پی تو به سر می‌دوم، ولیک
هر ساعتی چو سایه ز من بر کران‌تری
بر آستانت سر نتوانم نهاد، از انک
از آسمان به قدر، بلندآستان‌تری
چون غنچه بی‌دهانی و، این سخت نادر است
کاندر سخن ز سوسن تر، خوش زبان‌تری
صدبار بی‌وفاتری از گل، به گاه عهد
واندر سخن ز غنچه تر، بی‌دهان‌تری
هرگز ندید چشم و نشنید گوش من
رویی بدان خوشی و حدیثی بدان تری
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
به جان آمدم بی‌تو، جانا کجایی؟
خبر ده چرا رفته‌ای یا کجایی؟
ز هرکس، روم پرسمت تا تو چونی
به هرجا روم بنگرم تا کجایی؟
بهار آمد و شادمان گشت از او دل
تو ای نوبهار دل ما کجایی؟
به باغ اندرون جلوه کردند گل را
ندیده جمالت دریغا کجایی؟
رخ گل شکفت و قد سرو شد خوش
تو ای گلرخ و سروبالا کجایی؟
منم با غم هجرت اینجا نشسته
تو رفته به سوی تماشا کجایی؟
شب و روز می گویم و می سرایم
نگارا کجایی؟ نگارا کجایی؟
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای طره‌های خوبان، از نافهٔ تو بویی
هجده‌هزار عالم، در عرصهٔ تو گویی
چون شمع، جمله رویی در بزمگاه دل‌ها
وانگه زتو ندیده، پروانه هیچ رویی
ای دست غیرت تو، در چارسوی عشقت
سرهای گردنان را، آویخته به مویی
من جز ترا نبینم هرسو که چشم دارم
وانگه ترا ندیده، چشمی به هیچ سویی
نقش هزار لیلی، وز گلبن تو رنگی
عقل هزار مجنون، وز جرعه ی تو بویی
در موضعی که باشد آنجا هویت تو
ناید زهر دهانی، بانگی برون زهویی
قمری چه مرغ شد کاو، در باغ تو بنالد
برتو، به بانگ زاغی، صد نعرهٔ چنویی
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
آیا دلم از رنج برآساید گویی؟
بند از گره زلف تو، بگشاید گویی؟
هرگز بود آن روز که چون طوطی، قمری
از پستهٔ لب‌هات، شکر خاید گویی؟
خورشید نشاطم که ز گردونش کسوف است
روزی رخ از آن آینه بنماید گویی؟
گرچه شب زلفین تو آبستن غم‌هاست
زان زنگیم آخر طربی زاید گویی؟
ندر حق من هرچه ترا شاید، می‌گوی
زیرا که ترا هرچه نمی‌شاید گویی
خط بر طرف روی تو یارب چه خوش افتاد
بر ماه کسی غالیه می‌ساید گویی؟
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۱
غنچه گر پیش آن دهن خندد
بر بتر جای خویشتن خندد
به شکر خنده گر گشاید لب
مغز در استخوان من خندد
دهن غنچه گرید از خجلت
راست کان غنچه ی دهن خندد
تا برآمد نفشه از گل او
سبزه بر برگ نسترن خندد
پیش شمشاد زلف پر شکنش
باغ بر زلف یاسمن خندد
از در خنده باشد، ار پس ازین
با رخش لاله در چمن خندد
برمن، ار دل ز زلف او طلبم
دلی از زیر هرشکن خندد
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۴
بیا چو غنچهٔ تر، خیمه زن برابر گل
شراب لاله‌صفت خور، به بوی ساغر گل
ورق ورق، گل ازان شد، که تا فرو خوانی
نشاط نامه ی می خوارگان زدفتر گل
به هر کجا که کنون عاشقی است نالنده
چو بلبلانش بینی نشسته دربر گل
زر گل از پی آن، بیشتر به باد شود
که هست جمع زباد هوا، همه زرگل
لباس پاره ی شادی توان رفو کردن
زجیب پاره ی صبح و، زدامن ترگل
سپیده دم زطرب چاک کرد حله خویش
که باقی است شراب شبانه در سر گل
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۵
صبحدم با دو چشم خواب زده
با رخی از عرق گلاب زده
راست چون وعده ی خود و دل من
درسر زلف، پیچ و تاب زده
از خط مشکبوی غالیه فام
طعنه در بوی مشک ناب زده
وز دهانی چو چشمه ی حیوان
خاک در روی آفتاب زده
وز دل همچو سنگ و آهن خویش
آتش اندر دل خراب زده
من برای قدوم موکب او
خاک را از دودیده آب زده
گفت تاکی چو چشم من باشی
چنگ در دامن شراب زده؟
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۴
ای برده نسیم لطفت از روی گل آب
وی در چمن از شرم رخت گشته گل آب
بوی خوشم آرزوست، بفشان سر زلف
تا خاک عبیر گردد و آب گلاب
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۶
هر غم که به من رسد زعشقت، شادی است
داد آیدم از تو، هرچه آن بیدادی است
در بندگیت چو سرو ثابت قدمم
کز بندگی توام چو سرو آزادی است
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۹
ای مطلع خورشید زه پیرهنت
شب، درشکن طره ی عنبر شکنت
گفتی شب هجر تو کنم روز وصال
دیدی که چو صبح اول آمد سخنت
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
یک نرگس تر چو چشم تو دیده نشد
یک سرو چو قد تو پسندیده نشد
شوریده شده ست زلف تو بر رویت
وان کیست که بر روی تو شوریده نشد